بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب احسن القصص شرح مستند داستان حضرت یوسف, سید هاشم رسولى محلاتى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MS000001 -
     MS000002 -
     MS000003 -
     MS000004 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

يوسف را شناختند 
پسران يعقوب در آن حالت اضطراب و سرگشتگى به همه چيز فكر مى كردند و تنهاچيزى كه به فكرشان نمى رسيد، اين مطلب بود كه ممكن است اين شخصيت بزرگى كهروزها آنها را به اين خوارى در برابرش ‍ واداشته همان برادر كوچكشان يوسف باشد، باشنيدن اين جمله ناگهان يكه خورده و همين مسير فكرشان عوض شد و خيره خيره به سيماىعزيز مصر نگاه كردند.
با خود مى انديشيدند چه شد ناگهان عزيز مصر نام يوسف را به ميان آورد و رفتارجاهلانه ما را درباره يوسف پيش كشيد!
مثل اين كه عزيز در اتفاق هاى گذشته و آزارهايى كه ما به يوسف كرديم همه جا خود آنهاهمراه ما بود! و باز فكر كردند شايد بنيامين آنها را به او گفته است .
اما دوباره با خود گفتند بنيامين هم كه در آن موقع حضور نداشتند و كسى جز خود آن ها ويوسف از اين ماجرا اطلاعى ندارد! و تا كنون نيز به كسى اظهار نكرده اند.
كم كم به يادشان افتاد عزيز مصر در سفرهاى قبلى نيز ازحال پدر و برادران ديگرشان جويا مى شد و دقيقا به گزارش هايشان گوش مى داد وگاهى بر اثر شنيدن مصيبت هاى پدرشان يعقوب حالش دگرگون مى شد، ولى خوددارىمى كرد و در پى آن به ياد پذيرايى گرمى كه عزيز مصر در سفراول از آنها كرد و كالاهايشان را در بنه و بارشان گذاشت و افتاد و همچنين اصرار عزيزبراى آوردن بنيامين در سفر اول و سپس نگه داشتنش با آن تدبير در سفر دوم و سخن پدردر هنگام حركت در سفر سوم كه به آنها گفت : برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جست وجو كنيد و از لطف خدا مايوس نشويد و اينها و مطالب ديگر يكى پس از ديگرى زنجيرواراز پيش نظرشان عبور كرد و ناگهان به اين كفر افتادند شايد اين شخصيت بزرگ يعنىعزيز مصر همان برادرشان يوسف است كه كاروانيان او را به مصر آورده و جريان حوادثاو را به اين مقام رسانده است .
اين فكر لحظه هاى هم چون برق به مغزشان تابيد و آنها را وادار كرد كه سرهاى خودرا بلند كرده و در قيافه عزيز مصر بيشتر دقت كنند، آنان با تاملى كه در سيماى يوسفكردند، اين فكر را تقويت كرد و خواستند بپرسند: آيا تو همان يوسف برادر ما هستى ؟ امامى ترسيدند اگر حديسشان به خطا نرفته و درست باشد و او همان يوسف برادرخودشان باشد كه بدون هيچ گونه جرم و تقصيرى آن همه آزارش كرده و از دامن پر مهرپدر جدا نمودند، در چنينى وضعى آنها چگونه از رفتار گذشته خود عذر بخواهند و باچه رويى به صورتش نگاه كنند و در حضورش توقف كنند، ولى بزرگوارى او را بهنظر آورده و طاقت تحمل را هم از كف داده بودند و به خود جرئت داده گفتند: آيا تو همانيوسفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين هم برادر من است كه تحت لطف و عنايت خداى تعالىقرار گرفته و خدا بر ما منت نهاده است (137) و تا به امروز همه جا به من مهرورزيده و در هر پيش آمدى مرا حفظ فرموده است .
يعنى خداى تعالى بود كه با لطف و عنايت خود مرا از چاه نجات داد و مرا در خانه عزيزمصر جايم داد و هم او بود كه مكر زنان را از من گردانيد و درخواستم را اجابت فرمود و درزندان جايم داد و از زندان آزادم كرد و هم او بود كه ....
خلاصه تاكنون همه جا لطف عميم خداوند شامل حالم بود و برادرم بنيامين نيز مانند خودمپيوسته مورد عنايت بى دريغ حق تعالى قرار داشته تا به امروز كه در كنارم نشسته واز نعمت هاى الهى برخوردار است .
اما بدانيد كه ... 
پسران يعقوب سراپا گوش شده اند و دقيقا به سخنان عزيز مصر كه اكنون فهميده اندهمان برادر كوچكشان يوسف است گوش فرا مى دهند. از طرفى شوق بى اندازه اى بهآنان دست داده بود و در پوست خود نمى گنجيدند و نمى دانستنند يوسف چه مى خواهدبگويد و آنها از كجا بايد سخن خود را آغاز كنند، و از سوى ديگر عرق شرم و خجالت ازرفتار گذشته در پيشانى شان نشسته و نمى دانستند چگونه براى آزارها و اهانت ها وبى ادبى هاى خود عذر بياورند.
مطلب ديگرى كه براى آنها به صورت معما درآمده و به آن فكر مى كنند اين است كه مىخواهند بدانند يوسف از كجا به اين مقام رسيده و به چه وسيله به اين منصب مهم در مصرگماشته شده است و احتمالا افكار ديگرى نيز به مغزشان خطور كرده و از خود مىپرسند: او كه تربيت شده دامن يعقوب و بزرگ شده خانه پيامبران الهى است ، مسلما اززد و بندهاى سياسى دور بوده و ساحت مقدسش از تملق ها و چاپلوسى هاى بى جا مبرا وپاك است . و روحيه بلند و با عظمت او و خاندان او عظمت او و خاندانش و چاپلوسى هاىبى جا مبرا و پاك است . روحيه بلند و با عظمت او و خاندانش هيچ گاه به او اجازه نمىدهد كه براى رسيدن به اين منصب ها و مقام هاى موهوم و خيالى همه چيز را فدا كند و پاروى شرف و انسانيت خود بگذارد، بديهى است كه يك نظر غيبى در كار بوده و خداىتعالى روى لياقت و شايستى يوسف يا به پاس حسن خدمت و انجام وظيفه بندگى اوخواسته تا مختصرى از پاداش بى حد او را در اين جهان به وى ارزانى دارد و دوستى وعلاقه شديد او را در دل هاى مردم قرار داده و مقام و منصبى را هم ظاهرا در اختيار او بگذارد،يا خواسته تا در اين سال هاى قحطى ، آذوقه مردم مصر و شهرهاى اطراف را تحت اختيار واداره مردم الهى و شخصى دادگر و دلسوز قرار دهد و ميليون ها جمعيت از خطر نابودى وهلاكت برهاند.
اين افكار و اين هيجان ها و اضطراب ها سبب شده بود كه فرزندان يعقوب به دقت بهسخنان يوسف را گوش دهند و ببينند چه مى گويد و سر گذشت خود را تا رسيدن به مقامفرمانروايى مصر چگونه نقل مى كند و چه سبب شده كارش به اينجا بكشد كه تمامىآذوقه و خوراك ميليون ها مردم در اختيار و قبضه او قرار گيرد و علاقه و محبتش در اعماقدل ها جاى گيرد و مردم تا سر حد پرستش او را دوست بدارند .
يوسف صديق نيز فرصتى به دست آورد كه تا يكى دو تا از حقايق مسلم اين جهان راگذشته از اين كه جنبه آموزشى و تربيتى دارد، مردم را به خداى عالم و آفرينندهبزرگ جهان هدايت كرده و موجب تقويت رو ح ايمان و معنويت آنان مى شود، گوشزد كند ورمز عظمت و سعادت حقيقى را براى برادران و مردم ديگر بيان فرمايد. او وقتى برادرانرا آماده شنيدن ديد، سخن خود را اين گونه ادامه داد: آرى بدون شك هر كس تقوا و صبرپيشه سازد، خداوند پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند (138)
فرزند برومند يعقوب و پيامبر بزرگ الهى ضمن اين كه رمز موفقيت و عظمت خود رابراى برادران بيان مى كند، اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاداش نيكوكاران درپيشگاه پروردگار جهان ضايع نمى شود و خداى تعالى مردمان با تقوا و شكيبا را بىاجر نمى گذارد.
برادران يوسف كه مبهوت جلال و عظمت برادر خود گشته و از رفتار گذشته خود بهسختى پشيمان و خجلت زده اند، چاره اى جز اعتراف به گناه و خطايشان ندارند. در ضمناين حقيقت را نيز درك كرده اند كه با تمام كوشش و تلاشى كه در خوار كردن يوسفكردند، چون خداى بزرگ مى خواست تا او را به عظمت و بزرگى برساند، به تمامنقشه هاى او اثر معكوس داد و سرانجام آن چه را كه حاضر به شنيدن هم نبودند امروز دربرابر روى خود مى بيند.
آنها كه حتى حاضر به شنيدن خواب يوسف كه حكايت از برترى آينده وى بر آنها مىكرد نبودند و يوسف را خيلى كوچك تر از آن مى دانستند كه بتوان روزى از نظر نيرو وشخصيت در رديف آنان قرار گيرد، يك روز مشاهده مى كنند خداوند بزرگ ترين مقام هاىسياسى و اجتماعى را به او عنايت كرده و ميلون ها نفر هم چون پسران يعقوب و برتر وبالاتر از آنان نيز محكوم امر و نهى او هستند.
آنان كه حاضر نبودند يوسف حتى نزد پدر نيز از آنان محبوب تر باشد و اين مقدار امتيازرا هم بر وى روا نمى داشتند، اكنون مى بينند پروردگارمتعال محبتش را در قلب ميليون ها مردم مصر و بلاد مجاور قرار داده و مردم تا سر حد عشقيوسف را دوست مى دارند و گذشته از فرمانروايى ظاهرى بردل ها نيز حكومت مى كند.
آنان كه در آن روز حاضر نشدند يك پيرآهن را در تن يوسف بگذارند و در برابردرخواست او كه از آنها مى خواست تا بدنش را برهنه نكنند و اين پوشش مختصر را براىسرما و گرما در تنش بگذارند، مسخره اش مى كردند و در پاسخش مى گفتند از ماه وخورشيد و ستارگانى كه در خواب ديده اى درخواست كن تا به كمكت بيايند، امروزه خودرا در كمال خوارى و كوچكى در برابر تخت فرمانروايى يوسف مى بينيد كه براى تهيهلقمه نانى خشك دست نياز به درگاهش دراز كرده و از وى مى خواهند تا از روىفضل و كرم قدرى گندم براى سد جوعشان دهد.
اعتراف به گناه 
در چنين موقعيتى براى پسران راهى جز اقرار به فضيلت و برترى يوسف و چاره اى جزاعتراف به خطا باقى نماند.
فرزندان اسرائيل سرشان را بلند كرده و گفتند: به خدا سوگند كه خدا تو را برما برترى داده و ما خطا كار بوديم (139) يعنى هم در اين فكر كهخيال مى كرديم مى توانيم تو را از چشم پدر دور كرده و خوار كنيم خطا كرديم ، و هم دررفتارمان خطا كار و گنه كاريم و اكنون اميد عفو و بخشش از تو داريم .
يوسف صديق نيز با همان بزرگوارى و جوانمردى مخصوص به خود براى رفعنگرانى و اضطرابى كه در چهره برادران مشاهده كرد آنان را مخاطب ساخته و فرمود:امروز بر شما سرزنشى نيست (140) و از جانب من آسوده خاطر باشيد شما راعفو كرده و گذشته را ناديده مى گيرم و از طرف خداى تعالى نيز مى توانم اين نويد رابه شما بدهم و از وى بخواهم كه خدا نيز از گناه شما درگذرد، زيرا او مهربانترين مهربانان است .
پسران يعقوب نفس راحتى كشيدند و گذشته از احساس غرور عظمتى كه در پناه عزيزمصر در وجودشان مى كردند، فكرشان از انتقام يوسف هم راحت شد و با وعده اى كه يوسفداد تا از خداى تعالى نيز برايشان آمرزش ‍ بخواهد از اين نظر هم تا حدودى آسوده خاطرشدند.
اما مشكلشان تنها اين بود كه يوسف از خطاهاى آنها چشم پوشى كند و بهدنبال آن خداى تعالى گناهشان را بيامرزد. اينها بر اثر آن افكار شيطانى كه سبب شديوسف را از خانه پدر دور سازند و به واسطه آن خصلت نكوهيده يعنى حسد و رشكى كهبدو بردند و موجب شد تا برادر عزيز خود را به قعر چاه اندازند و بگويند او را گرگخورده ، پدر بزرگوار خود را به مصيبتى دچار كردند كه بر اثر اندوه فراوانش درفراق يوسف ، چشمانش نابينا و از قوه بينايى محروم گرديد. و در همان مسير مكرر بهپدر خود نسبت گمراهى داده و زبان جسارت و بى ادبى به ساحت قدس آن پيامبربزرگوار الهى گشوده بودند اكنون كه يوسف گم شده پيدا شده و دروغشان آشكارگرديده است ، با چه رويى نزد پرد بازگردند و اين ناراحتى و شكنجه روحى را تازنده ايد چگونه تحمل كنند كه بى سبب موجب آن همه بلا و اندوه پدر گشتند و كارىكردند پدر پيرشان از نعمت بينايى محروم شد. تا وقتى كه اين واقعه نيز پيش نيامدهبود، پسران اسرائيل از نابينا شدن پدر رنج مى بردند و براى خاندان يعقوب مصيبتعظيمى بود كه بزرگ خانواده در حال نابينايى به سر برد و نتواند به خوبى ازآنان سرپرستى و كفالت كند، اما اكنون سرافكندگى و شرمندگى و ناراحتى بيشترىآنها را فرا گرفته و نمى دانند اين مشكل بزرگ را چگونهحل كنند و همچنين حوادث بعدى ....
در اين وقت ناگهان يوسف جمله اى گفت و ضمنحل كردن اين مشكل بزرگ آنها را نيز غرق در تعجب و شگفتى نمود، عزيز مصر در تعقيبسخنان قبلى خود اين جمله را گفت : اين پيراهن مرا ببريد و روى صورت پدرمبيندازيد كه بينا مى شود و آنگاه شما با خاندانتان همگى پيش من (141) آييد
پسران يعقوب كه شايد تا آن موقع از نبوت يوسف بى خبر بودند و از ارتباط صورىو غير صورى موجودات اين جهان آگهى و اطلاع كافى نداشتند، پيش خود فكر كردند،چگونه ممكن است پيراهنى كه چند متر پارچه بيشتر نيست ، بتواند ديدگان نابيناى پدرما را بينا كند و قوه بينايى او را بازگرداند؟ از طرفى يوسف را نيز شخص اغراقگويى نمى شناسند و مى دانند كه هر چه مى گويد، مقرون به صحت و حقيقت است و همينسبب شد ابهت و عظمت بيشترى از وى در دل ايشان به وجود آيد و با اين جمله فهميدند،همان گونه كه خداى تعالى يوسف را از نظر مقام و علم هم امتياز فوق العاده اى به وىبخشيده است و پروردگار مهربان از هر نظر وى رامشمول عنايت خويش قرار داده است .
شادى و شعف 
پسران يعقوب ديگر از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند و سر از پا نمى شناسند،زيرا اولا با شناختن يوسف ديگر در مصر احساس غربت نمى كنند، بلكه خود را نزديكترين افراد به عزيز مصر دانسته و غرور و عظمتى در آنها پديد آمده و از اين جهتخيالشان آسوده شده است . ثانيا نويد بينا شدن پدر و دور نماى آينده لذت بخشزندگى و آمدن به مصر و در اختيار گرفت پست هاى حساس و زندگى راحت در شهر، آنهارا سرمست كرده و از نظر گذشته نيز مشمول عفو و بخشش قرار گرفته اند و فكرى جزاين ندارند هر چه زودتر به كنعان رفته و اين خبر مسرت بخش را به پدر بدهند و بهاو بگويند يوسفى را كه به ما دستور دادى به جست و جويش ‍ برويم ، در مهم ترين پستهاى مملكت مصر يافتيم و بنيامين نيز صحيح و سالم در كنارش از بهترين زندگى ها بهرهمند بود. سپس با انداختن پيراهن يوسف بر صورت پدر او را بينا كرده و خانواده يعقوبرا به سوى مصر حركت دهند و شايد در بردن پيراهن و دادن اين مژده بزرگ به پدر بريكديگر سبقت جستند.
مرحوم طبرسى در تفسير خود نقل كرده است يوسف به برادران فرمود: پيرآهن مرابايد از آن كسى براى پرد ببرد كه با اول برد يهودا گفت : من بودم كه پيرآهنآغشته به خون را براى او بردم و بدو گفتم گرگ يوسف را خورد يوسف فرمود:پس تو پيراهن را برايش ببر و هم چنان كه غمگينش ساختى اكنون خرسندش كن و بهوى مژده اى بده كه يوسف زنده است .
يهودا پيرآهن را گرفت و با سر و پاى برهنه به راه افتاد. مسافت مصر تا كنعان هشتادفرسخ بود و آذوقه اى كه يهودا همراه داشت هفت گرده نان بود. وى پيش از تمام شدننان ها خود را به كنعان و نزد پدر رسانيد. (142)
در جاى ديگر نقل شده است يوسف دويست مركب با ساير لوازم سفر به كنعان فرستاد و ازآنان خواست همه خاندان خود را حركت داده و به مصر ببرد.
پايان دوران فراق و جدايى 
خاندان يعقوب و زنان و خانواده پسران آن حضرت بى آن كه بدانند در مصر چه گذشتهو به دنبال اين سفر پر بركت چگونه سرنوشت زندگى آنها عوض ‍ شده است ، شب وروز خود را به انتظار ورود سرپرستان خويش سپرى مى كردند و هر چه زمان ورود آنهانزديك تر مى شد، علاقه شان به ديدار شوهران و پدران خود نيز بيشتر مى شد.
تنها بزرگ اين خاندان يعنى يعقوب روشن ضمير بود كه با حركت كردن كاروانفلسطين از مصر جمله اى فرمود كه حكايت از پيدا شدن يوسف و پايان دوران فراق وجدايى مى كرد.
قرآن كريم مى گويد: و چون كاروان از مصر بيرون آمد و پدرشان يعقوب گفت : منبوى يوسف را مى يابم اگر مرا سبك عقل نخوانيد (143) از بيان جمله اخير معلوممى شود يعقوب آنچه را از راه وحى الهى و الهام غيبى يا از روى فراست ايمان درك كرده وفهميده بود، نمى توانست به صراحت اظهار كند، زيرا از تكذيب و تمسخر و سرزنشاطرافيانش بيم داشت ، لذا فرمود: ... اگر مرا سبكعقل نخوانيد (144) و گفته حضرت نيز صحت داشت ، چون بى درنگ در جوابش باناراحتى گفتند: به خدا تو در همان گم راهى ديرين خود هستى (145) يعنى مااكنون در فكر آينده سرپرستان خانواده خود هستيم تا هر چه زودتر بيايند و ما را ازگرسنگى و قحطى برهانند، ولى تو هنوز از يوسف و فرزندى كه متجاوز ازچهل سال و بلكه بيشتر گم شده و يا نابود گشته است . سخن مى رانى ؛ بعيد نيست ازاين جمله استفاده شود كه سخن مزبور را براى بعضى از همان پسرانش كه احتمالا در اينسفر به مصر نرفته بودند، اظهار كرده است - چنان كه گروهى از مفسراناحتمال داده اند - و ظاهر مسئله بيان كننده آن است كه مقصودشان از گواهى ديرين همان افراط در محبت يوسف بوده ، چنان كه در آغاز داستان نيز گفتند: يوسف وبرادرانش نزد پدر محبوب تر
از ما هستند.... و به راستى پدر ما در گمراهى آشكارى است

بارى اينها به جاى آن كه پدر غم ديده و بلا كشيده و خود را تسليت دهند و از ضميرروشن و دل آگاه او كه با عالم غيب ارتباط داشت و براى رفع مشكلات خود استمداد جويندو از اين سخن اميدوار كننده يعقوب كه خبر ار يكتحول كلى و در زندگيشان مى داد و همگى را از رنج و بلا مى رهانيد،خوشحال شوند، و در عوض به تكذيب و تمسخر او پرداخته و جراحت تازه اى بر زخمهاى يعقوب افزودند. از گفتارشان نيز معلوم است كه اظهار اميدوارى يعقوب به آينده باشكوه ، آنها را بيشتر ناراحت و مايوس ‍ گردانيد.
به هر صورت انتظار خيلى زود پايان يافت و پس از گذشتن چند روز كاروان از راهرسيد و احتمالا پيشاپيش كاروان يكى از پسران يعقوب را ديدند كه با شتاب از راهرسيدند و با چهره اى خوشحال و قيافه اى خندان سراغ يعقوب را گرفت و پيش از هرچيز خود را به او رسانده و پيرآهن يوسف را به صورت او انداخت و يعقوب بينا گرديدو سپس مژده زنده بودن يوسف و مقام و عظمتى را كه اكنون در مصر دارد، به اطلاع پدررسانيد. آشنايان حضرت يعقوب تازه فهميدند پدر كنعانى از اين روز پر شكوه مطلعبوده و حقيقتى را در آن خبر داد، ولى آنها از روى نادانى سخن او راحمل بر گم راهى ديرين و سبك عقليش كردند.
نا گفته پيداست اين تحول عجيب ، روحيه فرزندان و نزديكان يعقوب را نيز عوض كرد وهمان گونه كه در وقت شناختن يوسف ، برادران خود احساس ‍ شرمندگى كرد و زبان بهعذر خواهى گشودند؛ در اين جا نيز گرچه با بينا شدن پدركمال مسرت و خوشحالى را پيدا كرده و از به سر آمدن دوران رنج و سختى در پوستخود نمى گنجند، اما از يعقوب خجالت كشيده و در برابرش احساس شرمندگى و خطاكارى مى كنند و در اين فكرند كه با چه زبان از پدر عذرخواهى كرده و از گناهشاناستغفار كنند.
يعقوب خردمند پس از شنيدن اين مسرت بخش و بينا شدن ديدگان خود،قبل از هر چيز را تقويت نيروى ايمان آنان اين جمله را فرمود: مگر من به شما نگفتم كهاز لطف و عنايات خدا چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد. (146)
يعنى در آن روزى كه شما بنيامين را به مصر برديد و در مراجعت گفتيد او دزدى كرده است، گفتم : من اميدوارم كه خدا بنيامين و آن فرزند ديگرم را به من باز گرداند. ولىشما در مورد محبت يوسف از من ايراد گرفتيد و سرانجام من اين حرف را به شما گفتممن از خدا چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد و در فرصت هاى ديگر نيز همه جاشما را به لطف پنهانى خدا اميداور كرده و شما را به آينده درخشان زندگىدل گرم مى كردم ، اما شما سخنانم را باور نداشتيد و گاهى مسخره ام مى كرديد! حتى درهمين سفر آخر به شما گفتم : به جست و جوى يوسف و برادرانش برويد و از رحمت خدامايوس نشويد اكنون دانستيد آن چه مى گفتم حقيقت داشت و انسان خدا پرست بايد درسخت ترين دشوارى و نوميد كننده ترين اوضاع به لطف خدا اميدوار باشد و مغلوب ياسو نوميدى نگردد؟
پسران يعقوب اندرز پدر بزرگوارشان را به جان ودل پذيرفتند و به حقيقتى كه يعقوب گوشزدشان فرمود، واقف گشتند، فقط يكمشكل ديگر برايشان باقى مانده بود كه براى رفع آن نيز از پدر استمداد كردند و ازاو خواستند تا براى گناهانشان كه در اين مدت از آنان سرزده و سبب آزار و دورى يوسف وآن همه غم و اندوه يعقوب گرديده بود، و از خداى تعالى آمرزش بخواهد و در پيشگاهپروردگار متعال شفيع و واسطه شود، تا خداوند گناهانش را بيامرزد. بدين منظور روبه پدر كرده ، گفتند: پدر جان از خدا براى گناهان ما آمرزش بخواه كه به راستىما خطا كار بوده ايم (147) و بعيد نيست منظورشان از اين گناه آن قسمتى بودهكه به بنيامين و خود يعقوب بستگى دارد، اما در مورد گناهانى كه مستقيما با يوسفارتباط داشته ، قبلا حضرت وعده آمرزش خدا را به آنها داده و بدين ترتيب براى ايشاناستغفار كرده بود.
يعقوب بزرگوار نيز در سيماى فرزندانش شرمندگى و پشيمانى ازاعمال گذشته را به خوبى مشاهده مى كند و مى بيند كه حقيقتا وجدانشان ناراحت است و ازعواقب سهمگين گناهانش بيمناك و نگرانند؛ لذا وعده استغفار داد و به آنها فرمود: درآينده نزديكى براى شما از پروردگار خود آمرزش ‍ خواهم خواست و به راستى او آمرزندهو مهربان است
چنان كه روايت و اخبار هست دعايش را در اين باره به ساعتىموكول كرد كه دعا در آن مستجاب مى شود و با اين وعده اطمينان بخش خواست تا قلبشان رابه استجابت دعايش محكم كند و خاطرشان را از نظر آمرزش ‍ خداى تعالى مطمئن سازد.
در حديثى است كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: يعقوب به آن ها وعده داد در سحرشب جمعه (148) كه وقت استجابت دعاست براى آنان آمرزش طلب كند.
و در حديث ديگرى مى فرمايد: آمرزش آنها را به وقت سحرموكول كرد. در بعضى از نقل ها چنين آمده است : يعقوب بيستسال تمام به درگاه خداوند مى ايستاد و دعا مى كرد و آمرزش آنان را از خدا مى خواست وفرزندانش نيز پشت سرش به صف مى ايستادند و به دعايش آمين مى گفتند تا خدا توبهشان را پذيرفت . روايت شده جبرئيل دعاى زير را به يعقوب تعليم داد تا براى آمرزشپسرانش بخواند:
يا رجاء المومنين لا تخيب رجائى ، و يا غوث المومنين الغثنى ، و يا عون المومنين اعنى ؛يا حبيب التوابين تب على واستجب لهم ؛ (149) اى اميد مومنان اميدم را به نوميدىمبدل مكن و اى فرياد رس مومنان به فريادم برس و اى ياور مومنان كمكم ده و اى دوست دارتوبه كنندگان توبه ام را بپذير و دعاى اينها را مستجاب فرما
.
خداى تعالى نيز طبق روايتى به وى وحى فرمود: كه من آنها را آمرزيدم . از اين قسمتداستان يعقوب و پسران وى مطلب ديگرى نيز به دست مى آيد كه پاسخ دندان شكنىبراى آن دسته مغرضانى است كه به پيروان مكتباهل بيت عصمت خرده و ايراد مى گيرند و مى گويند چرا شما براى رفع نيازمندى هاى خودپيغمبر و امام را به درگاه خدا شفيع قرار مى دهيد و به آنانمتوسل مى شويد؟ و چرا خود مستقيما به درگاه خدا نمى رويد و حاجت هاى خود را از او نمىخواهيد؟ تا جايى كه پيروان فرقه وهابيه پا را فراتر نهاده و نسبت هاىناروايى در اين باره به شيعه داده اند و ذهن هاى ديگران را آلوده ساخته اند.
در اين جا مى بينيم خداى تعالى از قول فرزندان يعقوب حكايت مى كند آنها براى استغفارو آمرزش گناهانشان به يعقوب كه مقرب درگاه الهى بود و مقام والاترى در پيش گاهخداى تعالى داشت ، متوسل شدند و از او خواستند تا براى آمرزش گناهانشان به درگاهخداوند دعا كند و يعقوب نيز كه يكى از پيامبران بزرگ الهى است در خواستشان راپذيرفت و در جواب آنها نفرمود كه شما خودتان مستقيما به درگاه خدا برويد و از اوآمرزش بخواهيد، بلكه خود شفيع آنان شد و خداوند دعايش را مستجاب و گناهانش راآمرزيد.
از اين جا معلوم مى شود براى شخص حاجتمندتوسل به پيغمبر و امام كه از هر بنده اى به درگاه الهى مقربترند و واسطه قرار دادنآنها براى برآورده شدن حاجت ها در پيش گاه خداوند، گذشته از اين كه اشكالى ندارد،عمل مشروع و پسنديده اى است و قبل از اسلام نيز در اديان گذشته و ملت هاى متدين ديگرسابقه داشته است .
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره هست كه اين مطلب به خوبى از آن ها استنباط مىشود و دانشمندان بزرگ شيعه نيز به آنها استشهاد كرده اند.
مهاجرت به مصر 
ورود پسران اسرائيل به كنعان و بينا شدن يعقوب و درخواستشان از پدر در مورد طلبآمرزش از خداوند متعال و وعده پدر در اين باره ، همگى به سرعت انجام شد و در پى آنپيغام يوسف و وضع كنونى و شوكت و عظمتش را در مصر به اطلاع پدرش رساندند وروح تازه اى در كالبد فرسوده پير كنعان دميده شد و نشاط تازه اى چهره اش رافراگرفت .
يوسف پيغام داده بود پس از اين كه چشم پدرم بنياد شد خاندان خود را برداشته و همگىنزد من آييد.
در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: يعقوب به فرزندانخود دستور داد همين امروز بار سفر را ببنديد و با همه خاندان خود حركت كنيد و بهدنبال اين دستور فرزندان يعقوب به سرعتوسايل سفر را آماده كرده و با اشتياق فراوان راه مصر را در پيش گرفتند و فاصلهطولانى ميان كنعان و مصر را نه روزه پيموده و به مصر وارد شدند.
از گفتار قرآن كريم و هم چنين روايت ها و تاريخ استفاده مى شود يوسف براىاستقبال پدر و خاندان خود از مصر خارج شد و طبيعى است بزرگان ورجال و اعيان مصر نيز به احترام يوسف در مراسماستقبال شركت كرده بودند و شايد به سبب محبوبيت فوق العاده اى كه يوسف نزد مردممصر پيدا كرده بود، گروه بسيارى از مردم ديگرى نيز براىاستقبال پدر و برادرانش به خارج شهر آمده بودند و به هر ترتيب اجتماع بزرگى دربيرون شهر آمده بودند و به هر ترتيب اجتماع بزرگى در بيرون شهر انتظار ورودكاروان فلسطين تشكيل شد.
آخرين ساعت هاى فراق نيز سپرى شد و كاروان فلسطين از راه رسيد و پدر و پسر همديگر را در آغوش كشيده و پس از سالها جدايى و غم و اندوه به ديدارى يكديگرنائل شدند.
چنان كه از ظاهر قرآن به دست مى آيد، مادر يوسف نيز در آن روز زنده بود و همراه كاروانبه مصر آمد و موفق به ديدار فرزند دلبندش شد. اگر چه بعضى گفته اند مادرشزنده نبود و يعقوب پس از مرگ مادر يوسف ، خاله اش را به همسرى انتخاب كرده بود و دراين مراسم همان خاله يوسف حضور داشت كه قرآن كريم از او به مادر يوسف تعبير كردهاست . (150)
بارى آن لحظات روح بخش هم گذشت و شور و هيجانى كه در آن ساعت به پدر و مادريوسف و خاندان يوسف دست داد قابل توصيف و قلم فرسايى نيست و ناگفته پيداست كههلهله ها و شادى ها در آن ساعت تاريخى در فضاى صحرا طنين انداز شد و چه اشك شوقىبا مشاهده آن منظره بر گونه ها غلطيد، آن گاه يوسف بدون ملاحظه حشمت و مقام و عظمت وشوكتى كه داشت ، با كمال ادب پدر و مادر خود را در كنار خود جاى داد و پس از انجاممراسم استقبال و آرامش مختصرى كه باز يافتند؛ پيش آمده و بدان ها گفت : اكنون حركتكنيد و به خواست خدا با كمال آسايش خاطر به مصر درآييد (151)
تعبير خواب يوسف 
مراسم اين استقبال تاريخى و ديدار هيجان انگيز به پايان رسيد و كاروان كنعانيان بهسوى مصر حركت كردند و يوسف و مردم مصر نيز به شهر مراجعت نمودند. براى برادرانديدن مصر تازگى نداشت ، ولى براى يعقوب و افراد ديگر خانواده اش اين سرزمينتاريخى ، جالب و ديدنى بود.
به خصوص وقتى كه چشمانش به كاخ با عظمت يوسف افتاد و مقر حكومت وى را از نزديكمشاهده كردند.
هنگامى كه وارد كاخ شدند، يوسف بزرگوار پيش آمد و پدر و مادر خود را بر تخت خويشبالا برد و بهترين مكان را براى جلوس آنان انتخاب فرمود، ولى همگى با مشاهده آن مقامو شوكت خيره كننده براى يوسف به سجده افتادند و ظاهرا سجده كردن آنان وقتى اتفاقافتاد كه يوسف در لباس ‍ سلطنتى خود در آمده و براى ديدار آنان وارد كاخ شد.
اين جا محل اختلاف است كه آيا اين سجده آنان به منظور شكرانه نعمت بزرگى بود كهخداوند به آنان كرامت كرده بود يا به احترام به مقام يوسف و عظمتش بود و آيا خوديوسف نيز با آنها سجده كرد و يا او ايستاد و آنان در برابرش سجده كردند؟ آنچه مسلماست اينكه اين سجده آنان جنبه پرستش نداشت و منظورشان شكرانه نعمت الهى بود وبعيد نيست خود يوسف نيز در همان حال يا بعد از آن به سجده افتاده باشد، چنان كه اينمطلب در حديثى نيز آمده است .
به هر صورت يوسف كه آن منظره را ديد رو به پدر كرد و گفت : پدر جان اين بودتعبير آن خوابى كه من در كودكى ديدم ، و خداى تعالى آن را در اين روز تحققبخشيد.
(152)
شكرانه نعمت هاى الهى 
يوسف سپاسگذارى كه هر چه دارد همه را از الطاف حق تعالى مى داند و همه جا دست عنايتحق را بالاى سر خود ديده است ، در اين جا به چند نعمت بزرگ از نعمت هاى بى شمار الهىكه در طول اين مدت شامل حالش ‍ شده بود، اشاره مى كند و مراتب سپاس خود را بهدرگاهش اظهار مى داد و در ابتدا به برخى از بلاها و گرفتارى هاى كه خدا از وى دوركرده بود اشاره مى كند.
يوسف نخستين جمله را كه گفت اين بود: خدايم به من احسان كرد كه مرا از زندان بيرونآورد (153)
حضرت از اين كه از گرفتارى چاه و به دنبال آن بردگيش نامى به زبان نياورد، ظاهراروى همان جوان مردى و بزرگواريش بود كه نخواست برادران را خجالت زده كند وآزارهايى كه از آنان ديده بود، اظهار كند و آن خاطره هاى تلخ را تجديد نمايد.
آزار و سختى هايى كه در آن چند روز توقف در چاه يوسف از برادران كشيد از نظر كيفيتشايد كمتر از سختى هايى زندان نبود، ولى حضرت بهدليل همان بزرگوارى مخصوصى كه داشت ، آن ماجراىدل خراش را پيش ‍ نكشيد و سخن خود را از داستان نجات از زندان شروع كرد.
برخى گفته اند : علت آن كه يوسف موضوع افتادن در چاه و آزارهاى برادران را پيشنكشيد و با داستان نجات از زندان ، سخن خود را آغاز كرد، آن بود كه افتادن در چاه ،بلاهاى ديگر را چون بردگى و گرفتارى هاى داخلى كاخ بهدنبال داشت ، اما بيرون آمدن و از زندان مقدمه فرمانروايى و عظمت او بود از اين رو از چاهو گرفتارى هاى بعد از آن نامى به ميان نياورد.
دومين نعمت كه يوسف سپاسگذارى آن را مى كند و لطف خدا را ياد آور مى شود، اين بود كهخداى تعالى پدر و مادر و خاندان او را از باديه و زندگى بيابان نجات داد و به مصرو زندگانى متمدن شهرى در آورد، در صورتى كه شيطان مى خواست ميان او و برادرانشجدايى بيندازد و فساد و تباهى ايجاد كند.
مضمون گفتار آن فرشته عفت و پاك دامنى اين بود: آرى اين شيطان بود كه برادرانم راوادار كرد تا آن اعمال ناشايست را انجام دهد و مرا به چاه افكنند و پدر را به فراق منمبتلا كنند، اما خداى سبحان اين احسان را فرمود كه همان رفتار نا به جاى آنان را مقدمهعزت و بزرگى و خاندان ما قرار داد و سرانجام شما در كنار من جاى داد و پراكندگى مارا به اجتماع در كنار يكديگر مبدل فرمود.
بعضى از نكته سنج ها گفته اند: اين هم از بزرگوارى يوسف بود كه رفتار ظالمانهبرادران را به شيطان منسوب داشت و او را مقصر اصلى دانست تا برادران شرمنده نشود وراه عذرى براى كارهايشان داشته باشد؛ در صورتى كه شيطان اين مقدار قوت ندارد كهبندگان خدا را به كارى مجبور كند و اراده و اختيارشان را در مورد نافرمانى خدا بگيرد وانسان هر كارى را با اختيار انجام مى دهد، اگر چه وسوسه و تحريك از شيطان است .
به دنبالسخنان قبلى ، يوسف حق شناسى و سپاسگذارى بار ديگر نام پروردگار و احسان و لطفو دانايى و فرزانگى او را متذكر مى شود و مى گويد: به راستى پروردگار من بههر چه لطف دارد و همانا او دانا و فرزانه است .
سپاس نعمت و آخرين درخواست از خدا 
در اين جا يوسف صديق روى نياز خود را به سوى پروردگار بى نياز كرده و به منظورسپاس نعمت هاى الهى چنين مى گويد: پروردگارا تو بودى كه اين فرمانروايى رابه من دادى و تعبير خواب را به من آموختى ، تويى آفريدگار آسمان ها و زمينپروردگار مرا مسلمان و به حال تسليم و فرمانبردارى خود بميران و به شايستگان ملحقفرما: (154)
آرى مردمان با اخلاص و خدا پرست و مردان الهى هر چه دارند و به هر چه مى رسند، همهرا از الطاف خدا دانسته و هيچ گاه ولى نعمت خود را فراموش نمى كنند و حتى سختى ها وبلاها را نيز از وى دانسته و آنان را نوعى تربيت وتكامل براى خود مى دانند و در هر حال تسليم اراده حق تعالى و سپاگذار او هستند.
فرزند برومند اسرائيل ، در هيچ حالى خدا را فراموش نكرده بود، چه آن وقت كه در قعرچاه و سياه چال زندان بود و چه هنگامى كه بر اريكه فرمانروايى مصر تكيه زده بود واز بهترين زندگى ها برخوردار بود، هميشه به ياد خدا بود و اكنون نيز براى سپاسگزارى نعمت هاى الهى ، ابتدا زبان به تشكر باز كرده و سپس از خداوند مقام تسليم واطاعت تا پايان عمر و ملحق شدن به شايستگان را در آخرت در خواست مى كند. در ضمن اينحقيقت را نيز به ديگران گوشزد مى كند كه نعمت واقعى آن است كه بنده خدا تا در دنيازنده است . هميشه در حال تسليم و فرمان بردارى حق باشد و پس از مرگ نيز به مردمانشايسته و صالح درگاه الهى ملحق شود.
مدت عمر و محل دفن يوسف (عليه السلام ) 
در احوال يعقوب آمده است چون آن حضرت از دنيا رفت ، يوسف طبق وصيت پدر جنازه اش رابه فلسطين برد و در كنار قبر ابراهيم و اسحاق دفن نمود و به مصر بازگشت . در اينكه يعقوب پس از ورود به مصر چند سال در آنجا زيست ، اختلاف است . جمع كثيرى گفتهاند مدت توقف آن حضرت در مصر هفده سال بوده كه پس از آن وفات نمود.
درباره مدت عمر يوسف (عليه السلام ) نيز اختلافى در روايت ها و تاريخ ديده مى شودبرخى 110 سال ذكر كرده اند و از امام صادق (عليه السلام ) نيز روايتى طبق اينقول هست و جمعى نيز عمر حضرت را 120 سال نوشته اند. طبرسى در تفسير خودنقل كرده چون يوسف از دنيا رفت ، او را در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ميان رودنيل دفن كردند و علتش اين بود كه چون يوسف از دنيا رفت ، مردم مصر به نزاعبرخاسته و هر دسته اى مى خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند و ازبركت آن پيكر مطهر بهره مند گردند و سرانجام مصلحت ديدند جنازه را در رودنيل دفن كنند تا آب نيل از روى آن بگذرد و به همه شهر برسد و تا مردم در اين بهرهيكسان باشند و بركت آن جنازه به طور مساوى به همه مردم برسد و اين قبر تا زمانحضرت موسى (عليه السلام ) هم چنان در رودنيل باقى بود تا وقتى كه آن حضرت بيامد و او ازنيل بيرون آورد و به فلسطين برد. (155)
مسعودى مى گويد: سبب اين كه موسى جنازه يوسف را از مصرحمل كرد، ان بود كه باران بر بنى اسرائيل نيامد. پس خداىعزوجل به موسى وحى فرمود جنازه يوسف را بيرون آورد. موسى ازمحل دفن يوسف پرسيد و كسى از جاى آن مطلع نبود و تا اين كه پيرزنى نابينا و زمينگير از بنى اسرائيل را آوردند و او گفت : من جاى يوسف را مى دانم ولى سه حاجت دارم كهبايد از خدا بخواهى آنها را برآورده تا آن جا را به تو نشان دهم : يكى آن كه از اينبيمارى نجات يافته و بتوانم راه بروم ، ديگر آن كه بينا شده و جوانى ام بازگردد،سوم آن كه خداوند جايم را در بهشت پيش تو قرار دهد.
خداوند به موسى وحى فرمود سخنش را بپذير كه ما حاجت هاى او را بر آورديم . پيرزنمحل دفن يوسف را نشان داد و موسى جنازه را بيرون آورد و به فلسطينمنتقل ساخت . (156)


fehrest page

back page