پيش گفتار
و اينك سوخته ... بخش اول : سوخته مقدمه از دست عشق ... انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائك حتى لم يحبوا سواك و لم يلجئوا الى غيرك ...ماذا وجد من فقدك (1) و راستى اوست كه خود جلوه اى از زيباترين جلواتجميل خود را به محبان خود نشان مى دهد و دل هايشان را به يغما مى برد وحال كه همه جلوات جمال وى جميل است . و بدين سان هر بار برقى از منزل ليلى حسن آن كنز مخفى مى درخشد و خرمن وجودشوريده اى ديگر را در آتش سوزان خود به آتش مى كشاند و سالكى ديگر قدم به ميدانشوق مى نهد تا بر دنيا و آخرت و هر چه در آن هاست تكبيرى مردانه زند وزلال عشق را جرعه جرعه بنوشد در حالى كه زبانحال و قالش به اين نوا مترنم است كه :
و آن گاه از آن پيمانه پياپى سر مى كشد تا آن جا كهاتصال روحش به خداوند، از اتصال شعاع خورشيد به خورشيد استوارتر مى شود كه : ان روح المؤ من لاءشد اتصالا بروح الله مناتصال شعاع الشمس (3) (و اگر دمى بر وى بگذرد كه ديده دل از محبوب فرو بندد، خواهد از شوق ، قالب تنرها كند كه : العارف ... لو سهى قلبه عن الله طرفة عين لمات شوقا اليه (4) و راستى چگونه مى توانيم شوق اينان را به خداى و بلكه شوق خداوند را به ايناندرك كنيم و به بيان آوريم ، كه آن محبوب ازلى و ابدى در حديث قدسى در بيان اشتياقشبه روى گردانان از خود و نه عارفان به خود فرموده كه : لو علم المدبرون عنى كيف اشتياقى لهم و انتظارى الى توبتهم لماتوا شوقا الى ولقطعت اوصالهم (5) اگر روى گردانان از من مى دانستند كه من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه وبازگشت آنانم هر آينه از شوق جان مى سپردند و بندهاى بدنشان از هم گسيخته مى شد. آرى و آفتاب عشق هم چنان كريمانه و سخاوتمندانه منتظر و چشم به راه بر روزنهدل همگان مى تابد تا دلى مستعد و در خور خويش بيابد، آن جا كه در حديث قدسى بهحضرت عيسى (عليه السلام ) مى فرمايد: يا عيسى ! كم اطيل النظر؟ و احسن الطلب و القوم لا يرجعون (6) اى عيسى ! تا كى چشم به راه باشم و پى گيرى كنم و مردم به سوى من باز نگردند. بيائيد ما نيز هم چون بهاءالدينى ها، ملكى تبريزى ها، قاضى ها و انصارى همدانى ها درپاسخ به اين نداى معشوق ، از دلمان فرياد برآوريم كه : آه آه شوقا الى من يرانى و لا اراه (7). و بيش از اين منتظرش نگذاريم و به ندايش لبيك گوئيم و مطمئن باشيم كه در اين قمارعاشقانه نه تنها پشيمانى نيست كه شربت اندر شربت و شيرينى اندر شيرينى است . لبيك اللهم لبيك ... لبيك لا شريك لك لبيك ... فصل اول : زندگينامه تولد
ملكى مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پيامبر (ص ) را ديدمكه سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند: خيلى مواظب اينبچه باش كه مورد نظر ماست .(8) و اين خواب مادرى است پاكدامن كه مى خواهد در آغوش پرمهرش كودك دلبندى را پرورشدهد كه روزگارى آتش بر دل سوختگان شيدا زند و شراب عشق را شورى ديگر اندازد. و در سال 1320 ه .ق مطابق با 1280 ه .ش در شهر همدان طفلى از دبستان عشق پا برگهواره زمين مى نهد تا آموزگار صدها مدرس شود و در ميان مردان بلاكش ، شهرهدَردنوشان و دُردكشان گردد. اى مرد خدا! مقدمت بر خاك نشينان مبارك ، و خاك پايت توتياى چشمان چشم انتظاران باد.
والدين پدر ايشان مرحوم حاج ملا فتحعلى همدانى ، از علما و فضلاى همدان بود. البته زادگاهايشان شيراز بود، ولى بعدها براى تبليغ و برنامه هاى مذهبى ماءموريت پيدا كرد و بههمدان آمد و در آن جا رحل اقامت افكند. مادر ايشان انسانى وارسته بود به نام ماه رخسارالسطنه كه از بستگان ناصرالدين شاه بود و فرزندان آقاى انصارى از آن جا كه بعداز رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بيشتر تحت كفالت ايشان بودند از او بسيار بهنيكى و بزرگى ياد مى كردند. روانشان قرين رحمت الهى باد. تحصيلات و تدريس در سن 8 سالگى تحصيلات حوزوى خود را در شهر همدان آغاز كرد. فقه واصول را نزد اساتيدى از جمله آقاى سيد على عرب نجفى تلمذ نمود و نيز در بعضى كتبفلسفه نظير منظومه سبزوارى و اسفار از ايشان بهره برد. رشته طب خمسه يونانى را در همدان نزد حاج ميرزا حسين كوثر همدانى آموخت و در طبابتصاحب نظر بود به گونه اى كه فرزندانشاننقل مى كردند در منزل همگى از معالجه اطبا بى نياز بودند و پدر، خود بهترين طبيب بود،البته اين فقط در مورد فرزندان نبود و گاهى از اطراف و اكناف براى معالجه خدمتشانمى رسيدند كه در اين راستا بعدا به جريان معالجه بيمارى يك يهودى اشاره خواهيم كرد. شيخ محمد جواد انصارى با داشتن استعداد و توانايى ذاتى بسيار بالا و نيز پشتكار وهمتى والا در همان سنين جوانى يعنى در سن 24 سالگى موفق به دريافت درجه اجتهادشد. بعد از اين كه مرتبه اجتهاد ايشان توسط علماى همدان تاييد مى گردد به تشويقبعضى از بزرگان به قم سفر مى كند و در درس مرحوم آيت الله عبدالكريم حائرىيزدى حاضر مى شود و بعد از آشنايى و ارتباطى كه بين اين دو بزرگوار برقرار مىگردد، با وجود آن كه شيخ عبدالكريم به ايشان مى فرمايد شما ديگر نيازى بهتحصيل در قم نداريد و همان برگه اجتهادشان را تاييد مى كند ولى آقاى انصارى چندسال در خدمت آن بزرگوار مى ماند. آقاى حائرى ايشان را به خدمت آسيد ابوالحسناصفهانى نيز مى فرستد و ايشان برگه را باتجليل امضاء مى كند. هم چنين برگه اجتهاد آقاى انصارى به تائيد بزرگانى مانند آيت الله محمد تقىخوانسارى و آيت الله قمى بروجردى مى رسد. سابقه آشنايى آقاى انصارى بابزرگانى نظير امام خمينى ، آيت الله آخوند ملاعلى معصومى و آيت الله سيد محمد تقىخوانسارى در همان حوزه درسى شيخ عبدالكريم حائرى بود و هم مباحثه ايشان آيت اللهگلپايگانى بود. آقاى انصارى پيش از سفر به قم و آغاز تحولشان در همدان تدريس دروس سطح و درسخارج داشتند. هم چنين حاشيه اى بر عروة الوثقى داشتند كه آن را ناتمام رها كردند. تحول يؤ تكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به ...(9) و ناگاه رشحه اى از نور رحمت بر سينه اش و جرقه اى از نار عشق بر قلبش مى تابدو آن گاه دفترى ديگر در زندگى اين عالم فقيه گشوده مى شود و از او عاشقى بىتاب ، عارفى بى قرار و موحدى ناب مى سازد.
و بدين سان تا آخر عمر عنان از كف داده و بى اختيار صيد محبوب مى شود و خود صيادغزالانى ديگر. به تهذيب و تزكيه مى نشيند و با نفس قدسى اش ، نگاه شيدايى اش وكلام دريايى اش سر يار بر سينه خلوتيان مى نشاند و مى خوشگوار بر كام محرمان مىنوشاند.
و ندايى در عرش طنين افكن است : ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا(11) شاگردان محفل انس او تنها خاص شاگردان نبود؛ كه هر كسى را متناسب با سعه وجودى خود سيرابمى كرد، حتى علما و مراجع به خدمتشان مى رسيدند و تقاضاىدستورالعمل يا توصيه هايى خاص خود نشان داشتند، و به اين ترتيب ايشان در اثرعنايت الهى ، مرجع مراجع مى گردند. اما در ميان شاگردان ايشان مى توان به اينبزرگان اشاره كرد: آيت الله حسنعلى نجابت ، آيت الله شهيد سيد عبدالحسين دستغيب ، آقاى غلامحسين سبزوارى ،آقاى بيات ، حجة الاسلام سيد عبدالله فاطمى و...
رحلت و آن گاه كه حرمان عشق ، قلب او را خاكستر مى كند به بستر بيمارى مى افتد: حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد و مگر وصل خورشيد با اين پروانه بى پروا چه معامله اى كرده بود كه طبيب معالج بامعاينه قلبش با شگفتى مى گويد: اين قلب سال ها در عشقى سوخته و ديگر چيزى از آن نمانده . آرى ! سوز اشتياق از سويى و آتش فراق از سويى ديگر، آه سينه از سويى و سوداىآذر از سويى ديگر، بار غم عشق از سويى و پيكر نحيف از سويى ديگر،دل مصفايش را و آيينه مجلايش را به باد فنا داد و خاكسترش كرد! و روز 9 ارديبهشت سال 1339 هجرى شمسى مطابق با 2 ذى القعده 1379 هجرى قمرى ،دفتر حيات طيبه اين عارف شوريده بسته مى شود تا در نشئه ديگر سير خويش را از سرگيرد و در حضور حضرت دوست سوداى خويش را به سرانجام رساند. و مگر اين سودا را انجامى ، و اين سير را سرانجامى ، و اين بحر را كرانى هست ؟! كه : قصة العشق لا انفصام لها... آرى و چنين است كه نهايت اين راه بدايت آن است :
و بى چاره اين دل ! كه مانده و در گل نشسته و تنها به پرواز مى انديشد. آيا راه آسمان براى من هم باز است ؟ آيا شرابش براى من نيز پيمانه مى شود؟ و آيا درد او درمان من نيز مى گردد؟ و ندايى پاسخم مى دهد: ان تنصروا الله ينصركم ...(13) آيا تو ما را يارى مى كنى تا يار هميشگى ات باشيم ؟ فاذكرونى اذكركم ...(14) و آيا تو ما را ياد مى كنى ، تا ياد هميشگى ات باشيم ؟ پس اين جا انتخاب با توست ! انتخاب با توست ! با تو...
تا در رسى در اوليا... فصل دوم : هواى عاشقى اى عشق همه بهانه از توست ... امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: عشق جنونى است الهى ، كه به آن بيرون آيدذات معلوم از غمام كثرات صفات و صافى شود از كدورت اعتبارات و مرتفع شود كثراتعقليه از او به نور عشق تا صاحب اين مقام به درجه اخلاص رسد.(16) و عشق غيور و شركت سوز است و در جهان غير از خود را باقى نمى گذارد، آرى خداوندمتعال تمام عالم را آينه وجود خود و مظهر اسماء و صفاتش ساخت تا انسان به هر كجا مىنگرد جز او نبيند و جز مهر او در دل نكارد و بلكه دريابد كه اصلا غير اويى وجود وهستى ندارد و هر چه هست كف روى آب است . و عشق چون دامان كسى را گرفت مانند عشقه آرام آرام به سر تا پاى وجود مى تند و مىپيچد و از او تغذيه مى كند تا آن جا كه تمام هستى وى را بسوزاند و خشك گرداند و درآخر چون به آن نگاه كنى مى بينى كه تمام آن وجود عشقه است و عشق است و كس ديگرىبه جاى نيست . به قول مولانا:
و خلاصه اين بار اين آتش مقدس ، دامان آيت الله شيخ محمد جواد انصارى همدانى را مىگيرد و او را مبتلا مى كند، تا آنجا كه وى ، درس و بحث و مقام و منزلت خويش را فراموشمى كند و سرگردان كوه و بيابان مى شود. شرح اين تحول و نقطه عطف زندگى ايشان از اين قرار است : شيخ محمد جواد انصارى همدانى تا سن 24 سالگى خود را صرف علوم حوزوى و فقه واصول مى كند و به درجه اجتهاد نائل مى شود. او كه تا آن زمان به غير از درس و بحثبه چيز ديگرى نمى انديشيد و هدف و غايت ديگرى را در سر نمى پروراند، به كرسىتدريس مى نشيند و در آن هنگام كه مى رود تا آخرمشغول علم رسمى كه سر به سر قيل و قال است شود، بناگاه بارقه اى از مهر الهى دردلش مى درخشد و نسيم جذبات بهارى خداوندى بر وجودش وزيدن مى گيرد و متحولشمى كند. به اين ترتيب ، او كه تا آن زمان خود با عرفان و عرفا مخالف بوده ناگهان به دستمقلب القلوب متحول شده و راه و مسير زندگيش عوض مى شود و به ياد مى آورد فرمودهخداى تعالى را: يابن آدم ! خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى (18) اى فرزند آدم همه چيز را براى تو خلق كردم و تو را براى خود. و او تازه در مى يابد اين معنا را كه :
بارقه مهر آغاز ماجرا چنين است : طلابى كه براى درس و بحث نزد وى مى آمدند برايش خبر آوردند كه عارفى شوريدهحال در لباس اهل علم به همدان آمده و علما و فضلا به جلسه وى حاضر شده و به دورشحلقه زده اند. او كه اين اخبار را مى شنود، وظيفه خود مى بيند كه برود و آن جمع را ارشادكند و چون وارد آن مجلس مى شود، نزديك به دو ساعت براى آن ها صحبت مى كند ودليل مى آورد تا آنها را راضى كند كه غير از راه شرع راه ديگرى وجود ندارد و بقيه راهها انحراف محض است . اما در همين اثنا و در پايان صحبت هاى وى ، آن پير روشن ضميرسر بلند مى كند و نگاهى نافذ به وى مى نمايد و با زبانحال به وى مى فهماند كه :
شيخ جواد! تو هنوز طعم عشق را نچشيده اى ؟ و آن كه بى عشق است ، چوب و سنگى بيشنيست . تو هم به او راه بده ، ببين چطور دلت آئينه خدا مى شود و از زبانت ينابيعالحكمه جارى مى گردد، ما با تو سر جنگ نداريم تو از خود مايى ؛ پس با زبانقال تنها و تنها يك جمله مى گويد كه : عن قريب باشد كه تو خود آتشى به سوختگان عالم خواهى زد. و اين جمله چون تيرى در جانش مى نشيند و پاى چوبينعقل از رفتن باز مى ماند و تحولى عميق در او ايجاد مى كند، چرا كه به فرموده امير مؤمنان پند رسا با اهلش چنين كند. راستى از كجا معلوم ، شايد آن پير خود به پاى خود به آن جمع آمده و منتظر انصارىهمدانى بوده است ؟ به هر حال وى كه با اين الفاظ و عبارات بيگانه است سر را بهزير مى اندازد و از آن جمع بيرون مى آيد، در حالى كه در وجودش احساس گرماى آتشىسوزان ، اما لطيف را مى كند. به مثال همان انى انست نارا و بدنش گرم و گرم ترمى شود و البته ديرى نمى پايد كه اين آتش مقدس ، شيخ باوقار سجاده نشين را در برگرفته و به كام خود مى كشاند. شيخ جواد كه ديگر در خود احساس گرسنگى و تشنگى نمى كند آشفته و حيران ، شبهنگام به بستر مى رود و همان شب در خواب مى بيند كه در جامى ، شرابى سرخ به رنگعشق و به مثال همان (كاس كان مزاجها كافورا) به او مى نوشانند كه اطراف آن ظرفنوشته شده است : العارف فينا كالبدر بين النجوم و كالجبريل بين الملائكه (19) و از اين جا به بعد است كه عشق راهبر او مى شود، زمامعقل و اختيار وى را بدست مى گيرد، و به دست خود به وى طعام و شراب مى نوشاند وسرانجام كيمياى مس وجود او را در گرماى خود گداخته ،تبديل به زر مى كند. و او چون از آن خواب بيدار مى شود، تازه درمى يابد كسى را كهسال ها منتظر خود گذاشته است اينك او را مقابل خود مى بيند كه منتظر است از وى جوابلبيك بشنود و همان عهد (قالوا بلى ) خود را به ياد آورد. او لبيك مى گويد و اين جواب بلى آغاز بلا مى شود. بلايى غير سوز و دشمن گداز،كه خالص مى كند و ناخالصى ها را به آتش خود مى سوزاند تا او را به مقام مخلِصين ومخلَصين برساند.
و تو اى عزيز! خدا منتظر لبيك من و توست ! همين الان ! شور شيرين او كه تازه حلاوت و گرماى عشق را چشيده ، با خداى خود به نجوا مى نشيند كه : الهى ... ما اطيب طعم حبك و ما اعذب شرب قربك فاعذنا من طردك و ابعادك (20) خداى من ! چقدر پاك و شيرين است طعم محبت تو و من تا بهحال نچشيده بودم ... و چه گواراست شراب قرب و انس تو و من ننوشيده بودم ... ديگردورى بس است ! مرا به دامان مهر خود پناه ده . و احوال او ديگر احوال همان شوريده مشتاقى است كه امام صادق (عليه السلام ) مىفرمايند: المشتاق لا يشتهى طعاما و لا يلتذ شرابا و لا يستطيب رقادا و لا يانس جمعا...(21) آن كه آتش اشتياق در دل او شعله ور شده باشد طعام و شراب را چه كند و ديگر سر بهكدام بالين نرم بگذارد و با چه جمعى آرامش و انس بيايد.
انصارى همدانى ديگر روى آرامش و آسايش را نخواهد ديد. او گم شده اى ديگر دارد كهنمى تواند تنها دل خود را به درس و بحث خوش كند و نيز نمى تواند آتش التهابى راكه روز به روز رو به فزونى است ، در خود تسكين دهد و حيرانى و سرگردانى اش روبه ازدياد مى گذارد. كسى پيدا نمى شود تالااقل بتواند با وى همدردى كند. به دنبال راهنمايى مى گردد تا چاره درد خود را بيابد، اما هر بار دست خالى تر از پيشباز مى گردد. كم كم از مردم و علماى همدان هم كناره گيرى مى كند. او از مقام و موقعيتاجتماعى خود مى گذرد و تدريس را رها مى كند. تازه به او فهمانده اند كه هر چه وى را از قصدش دور و به خودمشغول كند، بت وى مى شود و به قول مولانا بايد اينعقل دورانديش را به گوشه اى وانهد و شورش و ديوانگى را برگزيند.
و المشتاق ... لا ياوى دارا و لا يسكن عمرانا و لا يلبس لينا و لا يقر قرارا و مشتاق خدا، نه خانه اى دارد و نه شهرى ، نه نرم مى پوشد و نه بر جاى قراردارد.(24) احوال او احوال سپند روى آتش است . مردم تكفيرش مى كنند و او تازه به ياد مى آورد روزىرا كه مردم دور شخصى جمع شده بودند و او را صوفى خوانده ، در آنحال او نيز به جمع آنان وارد شده و از مردم حمايت مى كند. اما از آن شخص مى شنود اينكار را نكن كه تو خود از من مبتلاتر مى شوى . و او بى قرار و تنها، بار ملامت بر دوش ، به حرم امن حضرت معصومه (سلام الله عليها)و بيابان هاى اطراف پناهنده مى شود تا دور از چشم مردم باشد ولى از معشوقش دورنشود.
چنين مى شود كه قهر عشق مقهورش مى كند و شور عشق شيرينش . و او پروانه اى است كهعاشقانه خود را به شعله هايش مى سپرد، از آن پروا ندارد، و پناهش همان شعله هاى آتشمى شود. او بر دنيا و هر چه در آن است تكبيرى مى زند، ناملايمات و ملامت ها را به جانمى خرد و در آن بيابان ها با محبوب ازلى به خلوت مى نشيند. با درماندگى درهاىآسمان را مى كوبد، سر به سجده مى سايد و ملتمسانه چاره مى خواهد و خود را تنها وسرگردان تر از قبل مى يابد. اما با اين همه از پا نمى نشيند، او در آن بيابان ها، در آن شب هاى سرد و روزهاى گرم ،در آن كوير تفتيده ، بارها با خدا به نيايش نشسته است و سر به زمين گذارده و ناليدهاست كه : الهى ... و قرارى لا يقر دون دنوى منك و لهفتى لا يردها الا روحك و سقمى لا يشفيه الاطبك (26) خدايا! مى دانى كه بى قرارى ام با تو قرار مى يابد و افسردگى ام با تو به روح وريحان تبديل مى شود، تو خود مى دانى كه طبيب دردهايم هستى . پس جوابم را بده و تنهايم مپسند. چون راهنمايى نمى يابد، اضطرار و افتقار ودرماندگى اش به اوج مى رسد و ملتمسانه سر به آسمان بلند مى كند و مى گويد:
دست پرورده خدا پس هستى خود را تمام و كمال به عشق وامى گذارد و به پيامبر اكرم (ص )، رحمةللعالمين ، متوسل مى شود و سرانجام براى وى فتح باب مى شود و شاهد مقصود را درآغوش مى كشد. و اين چنين مى شود كه هم خود و هم آقاى قاضى (ره ) و هم شاگردانشان مى گويند: ايشان در اين راه استادى نداشته و توحيد را مستقيما از خدا فرا گرفته و خود ايشان نقل مى كنند كه : از آن به بعد هر جا مكاشفات و يا رويدادهاى ذهنى كه برايم پيش مى آمد و نمىتوانستم جوابشان را پيدا كنم به ساحت پيامبر اكرم (ص )متوسل مى شدم و جواب مى گرفتم .
|