|
|
|
|
|
|
الف . ناكثين (497) مردى از صحابه اميرالمؤ منين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دوطرف را مى نگريست . از يك طرف على را مى ديد و شخصيت هاى بزرگ اسلامى را كه درركاب على شمشير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآندرباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: (و ازواجه امهاتهم )(498) (همسران او مادرانامتند.)، و در ركاب عايشه ، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه وتيرانداز ماهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است ، وباز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه ، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنيندر خانه على بود. اين مرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه ؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازاناسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك بهحق نزديكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را دراين حيرت زياد ملامت كرد شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيمشخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد. ما الان كه على و عمار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مىبينيم ، مردد نمى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم ، مردمى جنايت سيما بودند يعنىآثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدسزده مى شد كه اهل آتشند. اما اگر در آن زمان مى زيستم و سوابق آنان را از نزديك مىديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم . امروز كه دسته اول را بر حق و دسته دوم را برباطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت على وعمار را از يك طرف و زبير و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميانتوانسته ايم خوب قضاوت كنيم . و يا لااقل اگراهل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است . اما درآن روز هيچ كدام از اين دو عامل وجود نداشت . به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤ منين شرفياب شد و گفت : ( ايمكن ان يجتمع زبير و طلحة و عائشة علىباطل ؟) آيا ممكن است طلحه و زبير و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى مانند آنان ازبزرگان صحابه رسول الله چگونه اشتباه مى كنند و راهباطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است ؟ على در جواب سخنى دارد كه دكتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد: سخنىمحكمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطعشد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است .(499) فرمود: ( انك لملبوس عليك ، ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدارالرجال ، اعرف الحق تعرف اهله ، و اعرف الباطل تعرف اهله .) سرت كلاه رفته و حقيقت بر تو اشتباه شده . حق وباطل را با ميزان قدر و شخصيت افراد نمى شود شناخت . اين صحيح نيست كه تواول شخصيتهائى را مقياس قرار دهى و بعد حق وباطل را با اين مقياسها بسنجى : فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند وفلان چيز باطل اس چون فلان و فلان با آن مخالف . نه ، اشخاصى نبايد مقياس حق وباطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند. يعنى بايد حق شناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را - خواهشخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى . اگر با آن منطبق شدندشخصيتشان را بپذيرى و الا نه . اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن استباطل باشند؟ در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست . ودر حقيقت فرقه شيعه مولود يك بينش مخصوص و اهميت دادن بهاصول اسلامى است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكنبار آمدند. على بعد از پيغمبر جوانى سى و ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان . درمقابلش پيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار. منطق اكثريت اين بود كه راهبزرگان و مشايخ اين است و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم . منطق آناقليت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيقدهند. از اينجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است وام روحشانروح تشيع نيست . ب . قاسطين (500) در اولين رويارويى على عليه السلام در صفين با لشكر معاويه ، اميرالمؤ منين در نظرشاين بود كه ابتدا جنگ نكنند، نامه ها مبادله بشود، سفيرها مبادله بشود بلكه اين اختلافحل بشود و مسلمين بر روى يكديگر شمشير نكشند. معاويه و اصحابش وقتى كه آمدند، بهخيال خودشان پيشدستى كردند محل برداشتن آب از كنار فرات رااشغال نمودند تا لشكر اميرالمؤ منين كه مى رسد دسترسى به آب نداشته باشد و درمضيقه بى آبى قرار بگيرند و از اين راه به اصطلاح شكست بخورند. اميرالمؤ منين وقتى وارد شد ديد اينها دست به چنين كارى زده اند. نامه اى نوشت ، كسى رافرستاد كه اين كار را نكنيد ما كه هنوز با يكديگر جنگ نداريم ، ما آمده ايم با هم صحبتبكنيم ، سفير بفرستيم ، ملاقات بكنيم بلكه خداوند ميان مسلمين اصلاح بكند و جنگصورت نگيرد. معاويه به هيچ شكل حاضر نشد گفت : ما اين فرصتى را كه داريم هرگزاز دست نمى دهيم . چند بار حضرت اين كار را كردند هرچه گفتند كه به اصطلاح ما، ازخر شيطان پائين بيا، ما كه نمى توانيم با بى آبى صبر كنيم ؛ يك روز، دو روز اگرطول بكشد و آبمان تمام بشود، مجبور خواهيم شد شمشير بكشيم ولى من مى خواهمفرصتى باشد تا مذاكره كنيم ، گفت : نمى شود كه نمى شود. على عليه السلام ديد كه چاره اى جز جنگ نيست . آمد براى اصحاب خودش خطابه مختصرىخواند. ببينيد اين على زاهد، اين على عابد، اين على متقى و پرهيزكار، اين علىاهل آخرت ، در روحش چقدر حماسه وجود دارد، چقدر عظمت وجود دارد! چقدر شرافت و انسانيت راحفظ مى كند! (بر خلاف زاهد مآبان ما) فرمود: ( قد استطعمو كم القتال .) (خطابه حماسى است ) لشكريانم ، سپاهيانم ! اينها جنگ را مانند يك خوراك از شما مى خواهند، شمشيرها رامثل يك خوراك از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند بعد فرمود: ( روواالسيوف من الدماء ترووا من الماء.) حالا كه اينها چنين كردند مى دانيد چه بايد كرد؟ لشكريان من تشنه مانده ايد؟ يك راهبيشتر وجود ندارد، اين شمشيرهاى خودتان را از خون اين پليدها سيراب كنيد تا خودتانسيراب شويد. بعد فرمود: ( فالموت فى حياتكم مقهورين ، و الحياة فى موتكم قاهرين .) (من خيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى جمله اى كوتاه به اين رسائى و مهيجى وجودداشته باشد.) معنى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگى كه خوابيدننيست ، زندگى كه راه رفتن نيست . اگر بميريد و پيروز باشيد، آن وقت زنده هستيد.ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد بدانيد كه مرده ايد. اين طور على عليه السلام روح عزت و كرامت را در اصحاب خود (مى دمد و(501) ) دستورحمله مى دهد و همان روز به شام نرسيده اصحاب معاويه رانده مى شوند و اصحاب علىعليه السلام شريعه را مى گيرند.(502) بعد اصحاب مى گويند: ما حالا ديگر مقابلهبه مثل مى كنيم و اجازه نمى دهيم اينها آب بردارند. على عليه السلام مى گويد: ولى مناين كار را نمى كنم چون آب يك چيزى است كه خدا آن را براى كافر و مسلمان قرار داده .اين كار دور از شهامت و فتوت و مردانگى است ، آنها چنين كردند شما نكنيد. على نمى خواهدپيروزى را به بهاى يك عمل ناجوانمردانه به دست بياورد. اين نكات در سيره بزرگانزياد است . (در صفين مردى (503) ) به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه ، آمد و مبارز طلبيد.يكى از شجاعان لشكر اميرالمؤ منين كه جلو بود رفت به ميدان ولى طولى نكشيد كهكريب اين مرد صحابى اميرالمؤ منين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف و دوبارهمبارز طلبيد. يك نفر ديگر آمد، او را هم كشت . بعد از اين كه كشت فورا از اسب پريدپائين و جنازه اش را انداخت روى جنازه اولى . باز گفت : مبارز مى خواهم . چهار نفر ازاصحاب على عليه السلام را به همين ترتيب كشت . مورخين نوشته اند بازو انگشتان اين مرد، به قدرى قوى بود كه سكه را با دستش مىماليد و اثر سكه محو مى شد. هم چنين نوشته اند اين مرد آن قدر از خود چابكى و سرعتنشان داد و در شجاعت و زورمندى هنرنمايى كرد كه افرادى از اصحاب على كه در صفوفجلو بودند، به عقب رفتند تا در رودربايستى گير نكنند. اينجا بود كه على عليهالسلام خودش آمد و با يك گردش ، او را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف . (الارجل ) دومى آمد، دومى را هم كشت فورا جنازه اش را انداخت روى اولى . دوباره گفت :(اءلارجل )، تا چهار نفر، ديگر كسى جراءت نكرد بيايد، آن وقت على عليه السلام آيهقرآن را خواند: ( فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ماعتدى عليكم واتقوالله (504) .) بعد گفت : اى اهل شام ! شما اگر شروع نكرده بوديد، ما هم شروع نمى كرديم . چون شماچنين كرديد، ما هم اين كار را كرديم .(505) (در جنگ صفين (506) ) تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك اشتر كهافسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود، هم چنان مى رفت تا خيمه فرماندهىمعاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد. در همين وقت اين گروه (خوارج )به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم . هر چه على اصرار مى كرد آنها برانكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند. على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او به پيام علىجواب داد كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابودگشته است . شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد. باز به دنبالشفرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد. اوبرگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش (قرآن بر نيزه كردن ) خوب كارگر افتاد. جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند، مجلس حكميتتشكيل شود و حكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت ، اتقافى طرفين است حكومت كنند وخصومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آن چنان را آن چنان تركنند. جريان حكميت (507) على گفت : آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم . آنها بدونكوچكترين اختلافى با اتفاق نظر، عمروعاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند. على ،عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهادكرد يا مردى از آن قبيل را اما آن احمقها به دنبال هم جنس خويش مى گشتند و مردى چونابوموسى را كه مردى بى تدبير بود و با على عليه السلام ميانه خوبى نداشت(508) انتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كهابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد، گفتند: غير او را ما موافقت نكنيم. گفت : حالا كه اين چنين است هر چه مى خواهيد بكنيد. بالاءخره او را به عنوان حكم از طرفعلى و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند. پس از ماهها مشورت ، عمروعاص به ابوموسى گفت : بهتر اين است كه به خاطر مصالحمسلمين نه على باشد و نه معاويه ، سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر، دامادتو، ديگرى نيست . ابوموسى گفت : راست گفتى ، اكنون تكليف چيست ؟! گفت : تو على رااز خلافت خلع مى كنى ، من هم معاويه را؛ بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كهحتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود. بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج حكميت .مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمروعاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش رااعلام داريد. عمروعاص گفت : من ؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كهمن چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم . ابوموسى از جا حركت كرد و برمنبر قرار گرفت . اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است. همگان در انتظار، كه نتيجه چيست ؟ او به سخن در آمد كه ما پس از مشورت ، صلاح امت رادر آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه ، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته ،انتخاب كنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت : من على را از خلافتخلع كردم هم چنان كه اين انگشتر را از انگشت بيرون آوردم . اين را گفت : و از منبر بهزير آمد. عمروعاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت : سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را ازخلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم هم چنان كه ابوموسى كرد وانگشترش را از دست راست بيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و و گفت :معاويه را به خلافت نصب مى كنم هم چنان كه انگشترم را در انگشت كردم . اين را گفت : واز منبر فرود آمد.(509) مجلس آشوب شد. مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وىشوريدند. او به مكه فرار كرد و عمروعاص نيز به شام رفت . اتّهام كفر به على عليه السلام خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوائى حكميّت را با چشم ديدند و بهاشتباه خود پى بردند. امّا نفهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟ نمى گفتند: خطاى ما در اينبود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمروعاص شديم و جنگ را متوقّف كرديم و هم نمى گفتندكه پس از قرار حكمّيت ، در انتخاب (داور) خطا كرديم كه ابوموسى را حريفعمروعاص قرار داديم ، بلكه مى گفتند: اين كه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داورقرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خدا است نه انسانها. آمدند پيش على كه نفهميديم و تن به حكميّت داديم ، هم تو كافر گشتى و هم ما، ماتوبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد. على گفت : توبه به هر حال خوب است (استغفر الله من كلّ ذنب ) ما همواره از هر گناهىاستغفار مى كنيم . گفتند: اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه (حكميّت ) گناهبوده و از اين گناه توبه كنى . گفت : آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم ، خودتانبه وجود آوريد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفى ديگر، چيزى كه در اسلام مشروعاست چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام ، و به آن اعتراف كنم . از اينجا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليّت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى وسركش بودند و به همين جهت (خوارج ) ناميده شدند ولى كم كم براى خوداصول عقائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت ، تدريجا بهصورت يك فرقه مذهبى در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت . خوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به فعاليّتهاى تبليغى حاّدى زدند.كمكم به فكر افتادند كه به خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به ايننتيجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدىكه به وجود آمده مبارزه كنيم ، امر به معروف و نهى از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحتعنوان (وظيفه امر به معروف و نهى از منكر) به وجود آمد. وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: يكى بصيرت دردين و ديگرى بصيرت در عمل . بصيرت در دين هم چنان كه در روايت آمده است اگر نباشد زيان اين كار از سودشبيشتر است . و امّا بصيرت در عمل لازمه دو شرطى است كه در فقه از آنها به(احتمال تاءثير) و (عدم ترتّب مفسده ) تعبير شده است ومآل آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف .(510) خوارج نه بصيرت دينى داشتند و نه بصيرت عملى . مردمى نادان و فاقد بصيرتبودند بلكه اساسا منكر بصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مىدانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد.(511) عدم بصيرت (512) و نادانى ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تفسيركنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه ، موادى را ترسيمنمودند. آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد: ( ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين .) (513) در اين آيه (حكم ) از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست؟ بدون ترديد مراد از حكم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است . در اين آيه ، حققانونگزارى از غير خدا سلب شده و آن را شئون ذات حق (يا كسى كه ذات حق به اواختيارات بدهد) مى داند. اما خوارج حكم را به معناى حكومت كهشامل حكميت نيز مى شد، گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى گفتند: (لا حكم الاالله ). مرادشان اين بود كه حكومت و حكميت و رهبرى نيز همچون قانونگزارى حقاختصاصى خدا است و غير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردمباشد هم چنان كه حق جعل قانون ندارد. گاهى اميرالمؤ منين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت : ندا در مىدادند و به او خطاب مى كردند كه : ( لاحكم الا الله لا لك و لا صحابك .) يا على حق حاكميت جز براى خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد. او در جواب گفت : ( كلمة حق يراد بها الباطل ، (باطل ) نعم انه لا حكم الا الله ، و لكن هؤ لاء يقولون : لاامرة الا الله ، و انه لابد للناس من امير بر اوفاجريعمل فى امرته المؤ من ، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيهاالاجل ، و يجمع به الفى ء، و يقاتل به العدو، و تاءمن بهالسبل ، و يؤ خذ به للضعيف من القوى ، حتى يستريح بر، و يستراح منفاجر(514) .) سخنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزارى از آن خداست امااينها مى خواهند بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد. مردم احتياج بهحاكم دارند خواه نيكوكار باشد و خواه بدكار (يعنىحداقل در فرض نبودن نيكوكار) در پرتو حكومت او مؤ من كار خويش را (براى خدا) انجاممى دهد و كافر از زندگى دنياى خويش بهره مند مى گردد، و خداوند مدت را به پايانمى رساند. به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد، بادشمن پيكار مى شود، راهها امن مى گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفتهمى شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد. خلاصه آنكه قانون خود به خود اجرا نمى گردد، فرد يا جمعيتى مى بايست تا براىاجراء آن بكوشند. تحليلى از نتيجه جنگ صفين (515) على عليه السلام و معاويه ، دو حزب ، دو گروه ، دو جمعيت با دو طرز تفكر و با دوفلسفه اجتماعى ، در مقابل يكديگر ايستاده و باهم مبارزه مى كنند. طرفداران معاويه براىخودشان يك تئورى و يك طرح دارند و مى گويند: پيشواى ما معاويه است و معاويه همبراى خودش فرضيه هائى درست كرده و اسلامى ساخته است . على عليه السلام وقتى با اصحاب خودش صحبت مى كند، آنها را مورد تعرض قرار مىدهد و به صورت يك پيش بينى به آنها مى گويد: (معاويه و اصحابش بر شماپيروز خواهند شد)يعنى با اين كه تئورى شما حق است و شمادنبال يك امام و رهبر حقى هستيد و خداى متعال هم در قرآن فرموده است (حق برباطل پيروز است )و با اينكه آنها دنبال رهبر باطلى هستند و خدا هم در قرآن فرموده كهباطل در نهايت امر شكست مى خورد (مع الوصف ) به شما مى گويم كه با اين وضعيتىكه از شما مى بينم آنها بر شما پيروز مى شوند: ( و انى والله لاظن ان هولاء القوم سيدالون منكم . (516) ) علت چيست ؟ وقتى به عده اى در دنياى امروز گفته مى شود: على عليه السلام بر حق بود يا معاويه ؟طبق عمل كه يك فرضيه ، حقانيت خود را در عمل ثابت مى كند، مى گويند: ما مى بينيم معاويه در مبارزه پيروز شد و على شكست خورد. على پس از چهارسال و چند ماه خلافت كشته شد ولى معاويه بر سراسر كشور اسلامى مسلط گرديد، پساين دليل بر حقانيت معاويه و عدم حقانيت على است . مگر عده اى همين حرف را نگفتند؟ مگر هنوز در دنيا افرادى نيستند كه همين حرف را مى زنند؟اينها طبق (فلسفه عمل )پيش مى آيند، مى گويند: از نظر فلسفهعمل نبايد دنبال اين حرفها برويم كه على چه مى گفت : و معاويه چه مى گفت :، آيا علىتابع قرآن بود، تابع سنت پيغمبر بود، معاويه چگونه آدمى بود؛ ما به نتيجه عملىنگاه مى كنيم ، مى بينيم معاويه در عمل بر على پيروز شد (پس حق با معاويه بود زيرا)دليل بر حقانيت يك تئورى ، يك مكتب و يك طرح ، پيروزى عملى است . اما جواب مسئله را، خود على عليه السلام مى دهد. شما (در اينجا) بسيط فكر مى كنيد و مىگوئيد پيروان معاويه از يك طرح پيروى مى كنند و او را پيشوا قرار داده اند و معاويهبراى زندگى و اجتماع يك طرح و يك مكتب دارد و على هم يك طرح و يك مكتب دارد و چون مكتبمعاويه بر مكتب على پيروز شد، اين دليل بر حقانيت مكتب معاويه است . اگر اينجا فقط همين دو فرضيه وجود مى داشت ، يعنى مسئله به همين سادگى مطرح بودكه (معاويه است و يك مكتب و اين مكتب صددرصد پياده مى شود، و على است و يك مكتب و اينمكتب هم صددرصد پياده مى شود و معاويه پيروز مى شود)مطلب درست بود چون دوفرضيه بيشتر وجود نداشت : مكتب على و مكتب معاويه ، مكتب حق و مكتبباطل . واقعا وقتى بيش از دو فرضيه وجود نداشته باشد، مطلب از همينقبيل است : اگر على بر حق است حتما پيروز مى شود، و اگر معاويه پيروز شوددليل بر اين است كه او بر حق است . على عليه السلام مى گويد: مطلب اين طور نيست ، فرضيه هاى ديگرى در اينجا وجوددارد كه اين پيروزى ربطى به مكتب على و مكتب معاويه ندارد. راز پيروزى معاويه و شكست شما در امرى است كه نه به مكتب معاويه مربوط است و نهمكتب على ، امرى است مربوط به روحيه شما. تعبير امام اين است : ( باجتماعهم عيل باطلهم ، و تفرقكم عن حقكم .(517) ) اگر كسانى از دور قضايا را نگاه كنند و همين طور (سطحى ) قضايا را بسنجند مىگويند: اين مكتب على است كه دارد شكست مى خورد، و آن مكتب معاويه است كه دارد پيروز مىشود، پس حق با معاويه است . اما اين استدلال غلط است اين مكتب على نيست كه شكست مىخورد، اين مردم عراقند كه شكست مى خورند بهدليل اينكه اسما دنبال مكتب على هستند ولى عملادنبال مكتب على نيستند. امروز در دنيا، بسيارى از افراد نظير اين حرفها را بر اساس مسلك (فلسفهعمل )مى گويند، ولى با ساده انديشى كهراسل و امثال او به اين ساده انديشى ها، توجه كرده اند. حقيقت (518) اين است كه على عليه السلام يك هدف داشت ، معاويه هدف ديگرى . هدفعلى عليه السلام مبارزه با روش معاويه ها بود. على عليه السلام شكست نخورد، پيروزشد. خودش كشته شد ولى هدفش را نگهدارى كرد و زنده نمود. معروف است كه در زمان قاجاريه مرد نسبتا مرد فاضلى كه بسيار خوش نويس بوده(519) ظاهرا از شيراز رفته بود مشهد براى زيارت . در بازگشت پولش تمام مىشود يا دزد مى زند، و در تهران در حالى كه غريب بوده بىپول مى ماند فكر مى كند كه از هنرش كه خطاطى است استفاده كند و ضمنا زياد هممعطل نشود. بر مى دارد همين عهدنامه اميرالمؤ منين عليه السلام به مالك اشتر را كهبخشى از آن را (قبلا ذكر كرديم )... با يك خط بسيار زيبا مى نويسد. خط كشى مى كند،جدول بندى مى كند، اين عهدنامه را در يك دفترى مى نويسد و آن را اهدا مى كند به صدراعظم وقت . يك روز مى رود نزد صدر اعظم در حالى كه ارباب رجوع هم زياد بوده اند نوشته را بهاو مى دهد و مى گويد: هديه ناقابلى است پس از مدتى بلند مى شود كه برودصدراعظم مى گويد: آقا شما بفرماييد با خود مى گويد: لابد مى خواهد مرحمتى بدهد،مى خواهد خلوت بشود. چند نفرى را ارباب رجوع مى مانند. باز مى بيند خيلىطول كشيد، بلند مى شود كه برود دوباره صدراعظم مى گويد: آقا شما بفرماييد. تااينكه همه مردم مى روند، فقط پيشخدمتها مى مانند صدراعظم مى گويد: فرمايشى داريد؟اين شخص مى گويد: نه من عرضى نداشتم همين را تقديم كرده بود. پيشخدمتها را هم مىگويد: همه تان برويد بيرون كسى حق ندارد بيايدداخل اطاق . اين بيچاره وحشتش مى گيرد كه اين ديگر چگونه است ؟! صدراعظم مى گويد:بيا جلو! مى رود جلو. آهسته در گوشش مى گويد: چرا اين را نوشتى و براى من آوردى ؟مى گويد: شما صدراعظم يك مملكت هستيد، اين هم دستورالعمل مولا اميرالمؤ منين عليه السلام است براى كسانىمثل شما. فرمان اوست راجع به اينكه با مردم چطور بايد رفتار كرد. من فكر مى كنم شماهم شيعه اميرالمؤ منين هستيد و چنين چيزى را دوست داريد فكر كردم برايتان هديه اى بياورم. هيچ چيز مناسبتر از اين پيدا نكردم گفت : بيا جلو رفت جلو. گفت : يك كلمه من مى خواهمبه تو بگويم و آن اين است كه خود على كه اينها را نوشت و به اينها بيش از هر كسديگر پايبند بود و عمل مى كرد، در سياست از اينها چقدر بهره بردارى كرد كه حالا منبيايم به اينها عمل بكنم ؟ خود على از همين راهى كه دستور دادعمل كرد و ديديم كه تمام ملكش از بين رفت و معاويه بر او مسلط شد. على خودش به ايندستورالعمل عمل كرد و شكست خورد، پس اين چيست كه براى من نوشته اى ؟! گفت : اجازه مىدهيد جواب بدهم ؟ بله . گفت : چرا اين حرف را در ميان جمعيت به من نگفتى ؟ گفت : اگر درميان جمعيت مى گفتم پدرم را در مى آوردند گفت : بسيار خوب جمعيت كه رفت چرا پيشخدمتهارا گفتى همه تان برويد بيرون ؟ گفت : اگر يكى از آنها مى فهميد كه من چنين جسارتىبه على مى كنم پدرم را در مى آورد. گفت : پيروزى على عليه السلام همين است . چرامعاويه بعد از هزار و سيصد سال ، احدى كوچكترين احترامى برايشقائل نيست و جز لعنت و نفرين چيز ديگرى براى او نيست ؟ على عليه السلام هم بشرىبود مثل من و تو. اين احترام را از كجا پيدا كرد كه تو اگر به همين نوكرها و پيشخدمتهابگويى آدمهاى بيگناهى را گردن بزنيد گردن مى زنند ولى اسم على را جراءت نمىكنى با بى احترامى (جلوى آنها ببرى )؟ آيا جز اين است كه على عليه السلام را اينهابه همين صفات شناخته اند كه على مجسمه راستى و درستى ، مجسمه وفاى به عهد وتجسم همين دستورالعملى است كه خودش داده است ؟ على عليه السلام به موجب اين كه به همين سياستعمل كرد، هم خودش را در دنيا بيمه كرد و هم اينها را. اگر در دنيا فردى پيدا مى شودكه به اصول انسانيت عمل مى كند به موجب همين است كه على عليه السلام اينها را نوشت وخودش عمل كرد اگر او اينها را نمى نوشت و خودشعمل نمى كرد سنگ روى سنگ بند نمى شد. توخيال كرده اى كه اين اجتماع را با همان سياست خودت حفظ كرده اى ؟! اگر مردم دزدى نمىكنند به خاطر على عليه السلام و دستورهاى على وامثال على است . صدى نود مردمى كه فحشاء نمى كنند، با ناموس تو خيانت نمى كنند، بهخاطر همان على عليه السلام و دستورهاى على است . توخيال كرده اى على عليه السلام شكست خورد؟! معاويه (520) به مقصد و هدف خود نزديك شد اما با چه وسيله و ابزارى ؟ با اينابزارها، با ارعاب و قتل و غارت با رشوه دادنها و خريدن عقيده ها، با خيانت در بيتالمال با مسموم كردن افرادى مثل مالك اشتر نخعى و عبدالرحمن بن خالد، با جير كردن يكعده مردم بى ايمان كه بنشينند بر پيغمبر خدا دروغ ببندند و حديثجعل كنند، به قيمت پامال كردن همه اصول اسلامى و انسانى و ضربت به پيكر قرآنزدنها؛ با اين امور و اين وسائل به مقصد خود رسيد. در عين حال على عليه السلام هم به مقصد و هدف هاى خود رسيد. هدف على حكمرانى و عيشو لذت نبود كه بگوييم با شهادت او از ميان رفت ، هدفش اعتلاى كلمه حق و زنده كردن نامعدالت بود كه كرد. معاويه دستور مى دهد كه بى گناهان را به خاطر مصالح سياسىبكشيد، اموال را غارت كنيد، ولى على در همانحال كه ضربت شمشير فرقش را شكافته ، وقتى كه فرزندان عبدالمطلب يعنى خويشانو اقرباى نزديك خود را آنجا مى بيند و در قيافه خشمناك اينها مى خواند كه ممكن استشهادت او و مرگ او سبب شود كه آنها به عنوان مسبب و شريك جرم ، خون عده اى رابريزند خطاب به آنها مى فرمايد: ( يا بنى عبدالمطلب ، لاالفينكم تخوضون دماء المسلمين فرضا، تقولون :قتل اميرالمومنين ، الا لايقتلن بى الا قاتلى . انظروا اذا انا مت من ضربته هذه ، فاضر بوهضربة بضربة . (521) ) نكند بعد از من در خون مردم وارد شويد و قتل اميرالمؤ منين را شعار خود قرار دهيد؛ من اگربا اين ضربت مردم شما فقط يك ضربت به او بزنيد نه بيشتر. اميرالمؤ منين سياست و هدفش همان احكام اسلام بود؛ در بستر هم كه افتاده بود همان سياستو همان هدف ورد زبانش بود؛ به حسنين عليه السلام مى فرمايد: ( اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى ، بتقوى و نظم امركم و صلاح ذاتبينكم ، فانى سمعت جدكما صلى الله عليه و آلهيقول : (صلاح ذات البين افضلمن عامة الصلوة و الصيام )، الله الله فى الايتام ،فلاتغبوا افواههم ، و لايضيعوا بحضرتكم . والله الله فى جيرانكم فانهم وصيد نبيكمما زال يوصى بهم حتى ظننا انه سيورثهم والله الله فى القرآن ، لايسبقكمبالعمل به غيركم . والله الله فى الصلوة فانها عمود دينكم و الله الله فى بيت ربكم، لاتخلوه ما بقيم ، فانه ان ترك لم تناظروا، والله الله فى الجهاد باموالكم و انفسكمو السنتكم فى سبيل الله . و عليكم بالتواصل والتباذل ، و اياكم والتدابر و التقاطع . لاتتركوا الامر بالمعروف و النهى عن المنكرفيولى عليكم اشراركم ثم تدعون فلا يستجاب لكم .(522) ) يكى (523) از معيارها كه افراد در سيره هاشان ممكن است به كار ببرند هماناصل غدر و خيانت است . اكثريت قريب به اتفاق سياستمداران جهان ازاصل غدر و خيانت براى مقصد و مقصود خودشان استفاده مى كنند. بعضى تمام سياستشانبر اساس غدر و خيانت است و بعضى لااقل جايى از آن استفاده مى كنند. يعنى مى گويند:در سياست ، اخلاق معنى ندارد، بايد آن را رها كرد. يك مرد سياسىقول مى دهد، پيمان مى بندد، سوگند مى خورد؛ ولى تا وقتى پايبند بهقول و پيمان و سوگند خودش هست كه منافعش اقتضا بكند. همين قدر كه منافع در يكطرف قرار گرفت ، پيمان در طرف ديگر، فورا پيمانش را نقض مى كند... اين همان اصل غدر و خيانت است ، اصلى كه معاويه در سياستش مطلقا از آن پيروى مى كردآنچه كه على عليه السلام را از سياستمداران ديگر جهان البته به استثناىامثال پيغمبر اكرم متمايز مى كند اين است كه او ازاصل غدر و خيانت در روش پيروى نمى كند ولو به قيمت اينكه آنچه دارد و حتى خلافت ازدستش برود. چرا؟ چون مى گويد: اساسا من پاسدار اين اصولم ، فلسفه خلافت منپاسدارى اين اصول انسانى است ، پاسدارى صداقت است ، پاسدارى امانت است ،پاسدارى وفاست ، پاسدارى درستى است ، و من خليفه ام براى اينها. آن وقت چطور ممكناست كه من اينها را فداى خلافت كنم ؟! خلافت من براى اينهاست نه تنها خودش چنين است ،در فرمانى كه به مالك اشتر نوشته است نيز به اين فلسفه تصريح مىكند...(524) (قرآن هم مى گويد: فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم .(525) در مورد مشركين و بتپرستهاست كه با پيغمبر پيمان بسته بودند: مادامى كه آنها به عهد خودشان وفادارهستند شما هم وفادار باشيد و آن را نشكنيد اما اگر آنها شكستند، شما نيز بشكنيد).
|
|
|
|
|
|
|
|