|
|
|
|
|
|
3. مساوات در بيت المال (464) از همان ابتدا كه على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت بعضى از دوستان وعلاقه مندان آن حضرت راجع به دو موضوع پيشنهادهايى داشتند و در حقيقت به سياست آنحضرت اعتراض داشتند... على عليه السلام در آن مدت پر انقلاب و پر آشوب خلافتدشمنانش او را به دو كار متهم مى كردند كه على از آنها برى بود و بلكه مسؤول آن دو كار، خود متهم كنندگان بودند: يكى خون عثمان كه مستمسك اصحاب جمل و اصحاب صفين بود، در صورتى كه خود آنهادر آن كار دست داشتند. و يكى داستان حكمين كه مستمسك خوارج بود و خود آنها به وجودآورنده آن داستان بودند. اكنون عرض مى كنم كه دو موضوع ديگر هم بود كه بعضى ديگر از راه خير خواهى وكمك به اميرالمؤ منين پيشنهاد مى كردند ولى براى آن حضرت اخلاقا مقدور نبود كهبپذيرد. آن دو موضوع : يكى تقسيم بيت المال بود كه آن حضرت امتيازى براى بعضى نسبت به بعضىقائل نمى شد، فرقى ميان عرب و عجم ، ارباب و غلام ، قريشى و غير قريشى نمىگذاشت . و يكى ديگر به كار بردن اصل صراحت و امانت و صداقت در سياست بود كهبه هيچ وجه حاضر نبود ذره اى از آن منحرف شود و تا حدىاصول تزوير و فريب و نيرنگ را به كار ببرد. همه اينها، گذشته از اينكه در تاريخ ضبط شده ، در سخنان خود آن حضرت منعكس وموجود است . راجع به تقسيم على السويه و رعايت اصل مساوات و تبعيضقائل نشدن مى فرمايد: ( اءتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه ؟ والله لااطوربه ما سمرسمير ) (465) به من پيشنهاد مى كنيد موفقيت را از راه جور و ستم بر مردمى كه رعيت من هستند تاءمين كن ؟به خدا قسم كه تا دنيا دنياست چنين چيزى براى من ممكن نيست . ( لو كان المال لى لسويت بينهم ، فكيف و انماالمال مال الله .(466) ) اگر اينها مال شخصى خودم مى بود و مى خواستم بر مردم تقسيم كنم تبعيضىقائل نمى شدم تا چه رسد به اينكه بيت المال است ،مال خداست و ملك شخصى كسى نيست . بعد فرمود: ( اءلا و ان اعطاء المال فى غير حقه تبذير و اسراف و هو يرفع صاحبه فى الدنيا ويضعه فى الاخرة و يكرمه فى الناس و يهينه عندالله .(467) ) مال را در غير مورد مصرف كردن و به غير مستحق دادن ، اسراف و تضييع است ؛ اين كار،كننده خود را در دنيا بالا مى برد اما در آخرت پايين مى آورد، در نزد مردم دنيا واهل طمع ، عزيز و محترم مى كند ولى در نزد خدا خوار و بى مقدار مى سازد. بعد فرمود: مالى كه به اين طرز صرف شود و به ناحق به اشخاصى داده شود در عينحال عاقبت ندارد؛ اين طور صرف مال كه گيرنده هم توجه دارد روىاصل خيانت صورت مى گيرد شكر و سپاسى نمى آورد؛ خداوند اين آدم را از شكر گزارىو سپاسگزارى آنها محروم مى كند؛ مى گيرند و مى خورند و ممنون هم نمى شوند؛ اگر يكروزى اين شخص پايش بلغزد و بيفتد و احتياج به كمك آنها داشته باشد، از همه بدترهمانها خواهند بود. راجع به اين مطلب يعنى اصل مساوات و عدم تبعيض در توزيع بيتالمال داستانها هست ؛ همين بس كه عقيل برادر بزرگتر اميرالمؤ منين نتوانست براى خودشسهم بيشترى برقرار كند: شبى عقيل به عنوان مهمان بر آن حضرت در كوفه وارد شد. حضرت مقدم برادر را گرامىشمرد و احترام كرد. امام حسن عليه السلام به اشاره پدرش يك پيراهن و يك ردا، ازمال خودش به عقيل اهدا كرد هوا گرم بود، على وعقيل روى بام دار الاماره كوفه نشسته بودند.عقيل انتظار سفره رنگينى داشت ، برخلاف انتظارش غذاى ساده اى بيش نبود. بعد عقيل حاجت خود را اظهار كرد و گفت : زودتر بايد به خانه ام برگردم و خيلىمقروضم . آمده ام شما دستور بدهيد قرض من را بدهند. فرمود: چقدر مقروضى ؟ گفت : صدهزار درهم . فرمود: چقدر زياد! بعد فرمود: متاءسفم كه اين قدر تمكن ندارم كه همهقرضهاى تو را بدهم ولى همين كه موقع حقوق و تقسيم سهميه ها شد من از سهم خودم تاآن اندازه اى كه مقدور است خواهم داد. عقيل گفت : سهم تو كه چيزى نيست ، چقدرش را مىخواهى خودت بردارى و چقدرش را به من بدهى ، دستور بده از بيتالمال بدهند. فرمود: بيت المال كه ملك شخصى من نيست ، من امينمال مردمم ، نمى توانم از بيت المال به تو بدهم بعد كه ديدعقيل خيلى سماجت مى كند از همان پشت بام كه به بازار مشرف بود و صندوقهاى تجارديده مى شد به صندوقها اشاره كرد و فرمود: من يك پيشنهاد به تو مى كنم كه اگرعمل كنى همه قرضها را مى دهى و آن اينكه اين مردم تدريجا به خانه ها مى روند و اينجاخلوت مى شود و صندوقهاشان كه پر از دهرم و دينار است اينجا هست ، همين كه خلوت شدبرو و اين صندوقها را خالى كن و قرضهايت را بده .عقيل گفت : برادر جان سر به سر من مى گذارى ، به من پيشنهاد دزدى مى كنى ، مگر مندزدم كه بروم مال مردم بيچاره اى را كه راحت در خانه هاى خود خوابيده اند بزنم ؟!فرمود: چه فرق مى كند كه از بيت المال به ناحق بگيرى و يا اين صندوقها را بزنى ،هر دو دزدى است . على عليه السلام (468) در آن نامه اى كه به والى بصره (عثمان بن حنيف ) نوشتهپس از آنكه او را نصيحت مى كند كه گرد تنعم نرود و از وظيفه خودش غفلت نكند، وضعزندگى ساده و دور از تجمل و تنعم خودش را ذكر مى كند كه چگونه به نان جوى قناعتكرده است و خود را از هر نوع ناز پروردگى دور نگه داشته ؛ آنگاه مى فرمايد: شايدبعضى تعجب كنند كه چطور على با اين خوراكها توانايى برابرى و غلبه بر شجاعانرا دارد؟ قاعدتا بايد اين طرز زندگى او را ضعيف و ناتوان كرده باشد. خودش اين طورجواب مى دهد كه اينها اشتباه مى كنند، زندگى سخت نيرو را نمى كاهد تنعم ونازپروردگى است كه موجب كاهش نيرو مى گردد. مى فرمايد: ( اءلا و ان الشجرة البرية اءصلب عودا، و ارواتع الخضرة اءرق جلودا، و النباتاتالدوية اءقوى و قودا.(469) ) چوب درختهاى صحرايى و جنگلى كه نوازش باغبان را نديده است محكم تر است ، امادرختهاى سرسبز و شاداب كه مرتب تحت رعايت باغبان و نوازش او مى باشند نازك تر وكم طاقت تر از كار در مى آيد. گياهان صحرايى و وحشى نسبت به گلهاى خانگى ، همقدرت اشتعال و افروزش بيشترى دارند و هم آتششان ديرتر خاموش مى شود. مردان سرد و گرم چشيده و فراز و نشيب ديده و زحمت كشيده و با سختى ها و شدايد ومشكلات دست و پنجه نرم كرده نيز طاقت و قدرتشان از مردمهاى ناز پرورده بيشتر است .فرق است بين نيرويى كه از داخل و باطن بجوشد با نيرويى كه از خارج كمك بگيرد.عمده اين است كه استعدادها و نيروهاى بى حد و حصر باطنى بشر بروز كند. (على عليه السلام ) وقتى كه (470) خبردار مى شود كهعامل او، فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است در يك مهمانى شركت كرده است نامه عتابآميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست .حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بوده كه در سرسفره آن مشروب بوده است ؟ نه . در آنجا قمار بوده ؟ نه . در آنجا مثلا زنهائى را آورده ورقصانده بودند؟ نه . در آنجا كار حرام ديگرى انجام داده بودند؟ نه . پس چرا آن مهمانىمورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد: ( و ما ظنت انك تجيب الى طعام قوم ، عائلهم مجفو، و غنيهم مدعو.(471) ) گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافىبوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند. على عليه السلام مىگويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من ، پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا ازاشراف تشكيل شده است . بعد راجع به خودش و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مىگويد: درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد، درد آنها سبب شده بود كه اساسادرد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است اما على راكه اين قدر ستايش مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه بابا علم پيغمبر بوده كهپيامبر فرمود: (انا مدينة العلم و على بابها)(472) بيشتر از اين جهت ستايش مى كنيم كه انسانبود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد،غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد. چنان كه ساير اركان انسانيت را هم داشت . گفتار چهارم : موانع و مشكلات حكومت حضرت على (ع ) منشاء فتنه ها(473) راجع به اين كه منشاء و ريشه آن همه فتنه ها چه بود و چطور شد كه جامعه اسلامى بعداز آن اتحاد و اجتماع و تا حد زيادى خلوص نيت ، گرفتار تشتت و تفرق و اغراض شد ومخصوصا با توجه به اينكه اين فتنه انگيزيها از طرف خود اعراب و مسلمين اولينشروع شد و آتشش دامن زده شد و ساير ملل كه به اسلام گرويده بودند خود را از اينفتنه ها دور نگه مى داشتند و بلكه آنها مدافع قوانين اسلام بودند، راجع به اين مطلبخود اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه بياناتى دارد كه علت و موجب اصلىبروز اين فتنه ها را نشان مى دهد؛ در يكى از خطبه ها مى فرمايد: ( ثم انكم معشر العرب اغراض بلايا قداقتربت ، فاتقوا سكرات النعمة ، واحذروابوائق النقمة . ) مى فرمايد: شماى اى مردم عرب هدف بلياتى قرار گرفته ايد كه نزديك است كاملاشما را فرا گيرد؛ از اثرات سكر و مستى نعمتها و ثروتها و از مصيبتهاى انتقامهابپرهيزيد. ( و تثبتوا فى قتام العشوة ، واعو جاج الفتنة عند طلوع جنينها، و ظهور كمينها، وانتصابقطبها، و مدار رحاها.(474) ) آنجا كه گرد و غبار شبهات بر مى خيزد منحرف نشويد؛ هنوزاول كار است تازه نطفه اين جنين بسته شده و تازه اين آسياى خونين نصب شده و تدريجابالا خواهد گرفت . مطابق اين بيان اميرالمؤ منين ، نقطه اين فتنه ها را در طغيان و سكر نعمتها در ميان يك عده ،و كينه و عقده و انتقام در يك عده ديگر، جستجو كرد. باز در نهج البلاغه است كه در ضمنيك خطابه كه على عليه السلام مشغول سخن گفتن بود شخصى حركت كرد و گفت : ( يا اميرالمؤ منين ! اخبرنا عن الفتنة و هل ساءلترسول الله صلى الله عليه و آله عنها.(475) ) عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! فتنه را توصيف كن و آيا ازرسول خدا چيزى در اين زمينه پرسيده و شنيده اى ؟ فرمود: وقتى كه اين آيه نازل شد ( اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لايفتنون )(476) من دانستم كه در اين امت فتنه واقع خواهد شد و تارسول خدا در ميان امت هست واقع نخواهد شد، ازرسول اكرم پرسيدم : ( ما هذه الفتنة التى اخبرك الله تعالى بهافقال : يا على ، ان امتى سيفتنون بعدى . ) عرض كردم : اين فتنه كه خدا خبر داده چيست ؟ فرمود: بعد از من مردم دچار فتنه خواهند شد.من گفتم : آيا شما در احد وقتى كه گروهى از مسلمين شهيد شدند و منت توفيق شهادت پيدانكردم و از اين جهت محزون شدم به من نگفتيد: ( ابشر فان الشهادة من ورائك ) مژده باد تو را به شهادت كه در انتظار توست ؟ فرمود: همين طور است ؛ بعد به منفرمود: حالا بگو صبر تو چگونه خواهد بود؟ گفتم : ( يا رسول الله ، ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن من مواطن البشرى و الشكر. ) آنجا جاى صبر نيست ، جاى خوشحالى و شكرگزارى است . آن وقت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين طور توضيح داد و فرمود: يا على ! بعد از من ، امت من مال دنيا به چنگ مى آورند و همانمال آنها را گرفتار فتنه ها خواهد كرد و با اينحال بر خدا منت مى گذارند كه دين دارند، تمناى رحمت او را دارند و از عذاب او ايمن اند،احكام و مقررات الهى را با تاءويل و شبه پامال مى كنند، حرامهاى خدا راحلال مى كنند، شراب را به نام (نبيذ). و مال حرام و رشوه را به نام (هديه )و ربارا به نام (بيع ) مى خورند. من گفتم : يارسول الله ! تكليف من در اين وقت چيست ؟ آيا با اين مردم معامله كفر و ارتداد كنم يا معاملهفتنه ؟ فرمود: معامله فتنه . (اكنون بحث از موانع و مشكلاتى كه رودرروى على عليه السلام قرار داشت مورد بررسىقرار مى دهيم .) 1. كشته شدن عثمان (477) اولين مشكلى كه وجود داشت و على در زمينه آن مى فرمود: (آينده بسيار مبهمى در پيشداريم ) داستان كشته شدن عثمان بود. على وارث خلافتى مى شد كه خليفهقبل از او را انقلابيونى كه انقلاب كرده اند كشته اند، حتى اجازه دفن او را هم نمى دهند واعتراضات فراوانى دارند. حال اين گروه انقلابى به على پيوسته است . مردم ديگر چهنظرى دارند؟ همه مردم كه مثل اين انقلابيون فكر نمى كنند، و خود على فكرش نه باانقلابيون مى خواند و نه با مخالفين انقلابيون و نه با عامه مردم . از يك طرف عثمان است و اطرافيان عثمان و آن همه اجحافها و بى عدالتى ها و ستمگرى هاو آن همه اعطاء امتيازات به خويشاوندها، و از طرف ديگر گروهايى خشمناك و عصبانى ازحجاز و مدينه و بصره و كوفه و مصر، از همه جا آمده اند معترض و منتقد، عثمان هم تسليمنمى شود، على سفير است ميان انقلابيون و عثمان كه اين هم جريان عجيبى دارد؛ على باروش عثمان مخالف است و در عين حال مخالف است كه باب خليفه كشى باز شود، نمىخواهد خليفه را بكشند كه باب فتنه بر روى مسلمين باز گردد، كه اين داستان مفصلىدارد.(478) نسبت به عثمان منتقد است و كوشش دارد او را از راهى كه مى رود منصرف كندو به راه راست بياورد بلكه آتش انقلابيون خاموش شود و فتنه بخوابد نه عثمان وطرفداران عثمان حاضر شدند (از راه خود منصرف شوند) و نه انقلابيون دست از انقلابخودشان برداشتند، نتيجه اش همين شد. على مى دانست كه مساءله قتل عثمان مساءله اى خواهد بود (كه موجب فتنه خواهد شد)خصوصا با توجه به اين نكته بسيار عجيب كه ما فقط امروز مى بينيم علماى اجتماعىيعنى جامعه شناسان و مورخين ، محققى كه در تاريخ اسلام مطالعه كرده اند آن را كشفكرده اند و مى بينيم نهج البلاغه هم اين مطلب را توضيح مى دهد كه درقتل عثمان بعضى از طرفداران خود عثمان نيز دست داشتند آنها هم مى خواستند عثمان كشتهشود فتنه در دنياى اسلامى بپا گردد و آنها از اين آبگل آلود استفاده كنند (اينها در متن نهج البلاغه است ) مخصوصا معاويه درقتل عثمان كاملا دست داشت ، باطنا كوشش مى كرد اين فتنه بالا بگيرد، عثمان كشته شودتا او از كشته شدن عثمان بهره بردارى كند. 2. انعطاف ناپذيرى در اجراى عدالت (479) مشكلات ديگرى على عليه السلام داشت كه مربوط به روش خودش بود از يك جهت وتغييرى كه مسلمين پيدا كرده بودند از جهت ديگر على مردى بود انعطاف ناپذير. بعد ازپيغمبر، سالهاى بود كه جامعه اسلامى عادت كرده بود به امتياز دادن به افراد متنفذ، وعلى عليه السلام در اين زمينه يك صلابت عجيبى نشان مى داد، مى گفت : من كسى نيستم كهاز عدالت يك سر مو منحرف شوم . حتى اصحابش مى آمدند مى گفتند: آقا! يك مقدار انعطافداشته باشيد، مى گفت : ( اتاءمرونى ان اطلب النصر بالجور، (فيمن وليت عليه ) والله ما اءطور به ما سمرسمير(480) ) از من تقاضا مى كنيد كه پيروزى و موفقيت در سياست را به قيمت ستمگرى وپايمال كردن حق مردم ضعيف به دست آورم ؟! به خدا قسم تا شبى و روزى در دنيا هست ،تا ستاره اى در آسمان در حركت ، چنين چيزى عملى نيست . 3. صراحت و صداقت در سياست مشكل سوم خلافت او مساءله صراحت و صداقت او در سياست بود كه اين راه هم باز عده اى ازدوستانش نمى پسنديدند... تفاوت (481) سيره على عليه السلام و سيره معاويه درسياست ، در همين بود. اتفاقا كسى (482) كه در يك قسمت ديگر از دنياى اسلامى داعيهزعامت و خلافت داشت معاويه بود كه از حيله گرترين و خدعه كارترين مردم روزگار بودو از توسل به هيچ وسيله اى خوددارى نمى كرد و از همين راه هم به مقاصد شوم و پليدخود مى رسيد. روى همين جهت ، روش سياسى حضرت با روش سياسى معاويه در همان زمان مورد مقايسهقرار مى گرفت و بعضى كه پيشروى معاويه را در مقاصد شوم و پليدش مى ديدندتاءسف مى خوردند كه چرا على عليه السلام راهى را پيش گرفته كه اين جور موفقيتهادر پى ندارد و بعضى اين را به حساب دهاء و زيركى معاويه مى گذاشتند. روى اين جهتاست كه مكرر على عليه السلام در اطراف روش سياسى خود توضيحاتى مى دهد و ازسياست خود دفاع مى كند و مى گويد مربوط به وفور فهم و ذكاء نيست . در يك جا مىفرمايد:(483) گمان نكنيد كه معاويه از من تيزبين تر است ، نه اين طور نيست ، او خدعه و فجور وتبهكارى در سياست به كار مى برد و من از آن بيزارم ؛ هدف او يك هدف شوم و پليد استو از هر راه پليد هم شد و لو به وسيله آدمكشى و هتك نواميس و وعده و وعيدهاى دروغ و نامهدروغ به اطراف نوشتن و با غارت بردن و ارعاب كردن باشد و به سوى مقصودش مىرود. براى هدف پليد، اسباب و ابزار و طرق پليد مى شود انتخاب كرد، اما من كه بهخاطر اصول عالى اسلامى و انسانى قيام به امر كرده ام و هدفم اصلاح انسانيت و مبارزهبا اين زشتيها و خراب كارى هاست نمى توانم پا روى هدف خودم بگذارم و سياستى مبنىبر ظلم و ستم و دروغ پردازى پيش بگيرم . اگر نبود كه غدارى و مكارى و منافق گرى مبغوض خداوند است آن وقت مى ديدند كه من چهاندازه توانا هستم . من هرگز نقشه شيطانى به كار نخواهم برد. من و او در دو راه گامبرمى داريم و دو هدف مختلف و متباين داريم . وقتى كه هدفها مختلف است وسيله ها نمىتواند يكى باشد. وسيله اى كه او به كار مى برد با هدف خود او منافات ندارد ولى باهدف من منافات دارد، پس من نمى توانم و نبايد از آن وسيله ها استفاده كنم . در اينجا براى مقايسه ، دو فرمان ، يكى از اميرالمؤ منين ، على عليه السلامنقل مى كنيم كه آن را براى يكى از سردارانش به ناممعقل ابن قيس رياحى صادر كرده در وقتى كه او را در راءس سه هزار نفر به عنوان مقدمةالجيش به طرف شام كه قلمرو معاويه بود فرستاد، و يك فرمان و دستور هم از معاويهنقل مى كنم كه به نام دو نفر از سردارانش يكى بسر بن ارطاة و يكى سفيان غامدى صادركرد در وقتى كه اين دو را - هر يك در يك زمانى - به حدود قلمرو حكومت على عليه السلامفرستاد. از اين دو فرمان و دو دستور به خوبى دو روحيه كاملا متضاد و دو روش مختلف ودو هدف مختلف نمايان است . على عليه السلام به سردار خود ( معقل بن قيس ) اين طور دستور مى دهد: ( اتق اللّه الذى لابد لك من لقائه ، و لا منتهى لك دونه . و لا تقاتلن الا من قاتلك.) اول چيزى كه مى فرمايد اين است : از خدا بترس ، خدا را در نظر بگير، بعد مى گويد: تا دشمن به جنگ شروع نكند توشروع نكن . بعد قسمتهايى در همين زمينه مى فرمايد كه كارى نكن كه آنها را تحريك به جنگ بكنى ،و آن وقت مى فرمايد: ( ولا يحملنكم شنئانهم على قتالهم قبل دعائهم و لا عذار اليهم .) مبادا كينه و دشمنى آنها تو را وادار كند كه قبل از آنكه آنها را كاملا دعوت كنى و اتمامحجت كنى به زد و خورد مبادرت كنى . ولى معاويه به بسر بن ارطاة اين طور دستور مى دهد: ( سر حتى تمر بالمدينة فاطرد الناس و اخف من مررت به وانهباموال كل من اصبت له ممن لم يكن له دخل فى طاعتنا.) برو تا به مدينه برسى ؛ در بين راه ، مردم را از جلو خودت بران و تا مى توانىايجاد رعب در دلها كن و هر چه مال به دستت مى رسد غارت كن مگرمال آنهايى كه از دوستان خود ما هستند. به سفيان غامدى كه او را نيز ماءمور شبيخون كرده بود، اين طور دستور مى دهد: برو، شبيخون بزن و آدم بكش و اموال غارت كن كه اين كارها از لحاظ سياست بسيارنافع است ، زيرا اهل عراق مرعوب مى شوند و دوستان ما كه در گوشه و كنار هستندخوشوقت و دل قوى مى گردند و بعضى هم كه مرددند چه كنند به طرف ما خواهند آمد. ( واقتلكل من لقيته ممن ليس هو على مثل راءيك و اخربكل ما مررت به من القرى و احرب الاموال فان حربالاموال شبيه بالقتل و هو اوجع للقلب . ) هر كس جز دوستان خودمان گير آوردى بكش ، به هر ده كه رسيدى خراب كن ،اموال را غارت كن و آتش بزن و از بين ببر كه تلفاموال در دلها تاءثير فراوان دارد. 4. پيكار با نفاق (484) مشكل ترين مبارزه ها، مبارزه با نفاق است كه مبارزه با زيركيهائى است كه احمقها را وسيلهقرار مى دهند. اين پيكار از پيكار با كفر به مراتبمشكل تر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است واما مبارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دو رو دارد؛ يك روز ظاهر كهاسلام است و مسلمانى و يك رو باطن : كه كفر است و شيطنت ، و درك آن براى توده ها ومردم عادى بسيار دشوار و گاهى غير ممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكستبرخورده است زيرا توده ها (توده مردم ) شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمى گذرد و نهفتهرا روشن نمى سازد و آن قدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند. اميرالمؤ منين عليه السلام در نامه كه براى محمد بن ابى بكر نوشت مى گويد: ( و لقد قال لى رسول اللّه صلى الله عليه و آله : انى لا اخاف على امتى مؤ منا ولامشركا، اما المؤ من فيمنعه الله بايمانه ، و اما المشرك الله بشركه ، و لكنى اخاف عليكمكل منافق الجنان ، عالم اللسان ، يقول ما تعرفون ، ويفعل ما تنكرون .) (485) پيغمبر به من گفت : من بر امتم از مؤ من و مشرك نمى ترسم . زيرا مؤ من را خداوند بهسبب ايمانش باز مى دارد و مشرك را به خاطر شركش خوار مى كند، ولكن بر شما از هرمنافق دل دانا زبان مى ترسم كه آنچه را مى پسنديد مى گويد و آنچه را ناشايسته مىدانيد مى كند. در اينجا رسول اللّه از ناحيه نفاق و منافق اعلام خطر مى كند، زيرا عامه امت بى خبر وناآگاهند و از ظاهرها فريب مى خورند و لذا(486) درطول تاريخ اسلام مى بينيم هر وقت مصلحى به خاطر مردم و اصلاح وضع اجتماعى ودينى آنان قيام كرده است و منافع سودجويان و بيدادگران به مخاطره افتاد، آنهابلافاصله لباس قدس پوشيده اند و به تقوى و دين تظاهر كرده اند... از جمله نكته هاى بزرگى كه از سيرت على مى آموزيم اين است كه اين چنين مبارزه اىاختصاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هر جا كه عده اى از مسلمانان و آنان كه در زىدين قرار گرفته اند آلت پيشرفت بيگانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند واستعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان ترس كردند و آنان را براى خويش سپرگرفتند كه مبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها امكان پذير نيست بايد ابتدا باسپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمنحمله برد. شايد تحريكات معاويه در خرابكارى خوارج مؤ ثر بوده و بنابراين آن روز هم معاويه ويا دست كم امثال اشعث بن قيس ، عناصر خرابكار و ناراحت ، به خوارج تترس كردهبودند. داستان خوارج اين حقيقت را به ما مى آموزد كه در هر نهضتىاول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد، هم چنان كه على پس از جريان تحكيم ،اول به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود. مخالفان على (487) با مخالفان پيغمبر اين تفاوت را داشتند كه مخالفان پيغمبر عدهاى بودند كافر و بت پرست و در زير شعار بت پرستى با پيغمبر مبارزه مى كردند.منكر خدا و توحيد بودند و انكار خدا و توحيد را هم علنى مى گفتند، تحت شعار (اعل هبل زنده باد هبل ) با پيغمبر مبارزه مى كردند، پيغمبر هم شعار روشنى داشت : (الله اعلى و اجل از همه بزرگتر خداست . ) اما على با يك طبقه داناى بى دين مواجه شده است كه متظاهر به اسلام اند ولى مسلمانواقعى نيستند، شعارهايشان شعارهاى اسلامى است ، و هدفهايشان بر ضد اسلام . پدرمعاويه كه ابوسفيان است در زير شعار (اعلهبل ) به جنگ پيغمبر مى آيد، لهذا كار پيغمبر در مبارزه با او آسان است . پسرش معاويةبن ابى سفيان همان روح ابوسفيانى و همان هدفهاى ابوسفيانى را دارد اما در زير شعارآيه قرآن : ( من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا ) (488) هر كسى كه مظلومكشه شد خدا براى اولياء او (خويشاوندان نزديك او) يك قدرتى داده است ، حق داده است كهخون مقتول خودشان را مطالبه كنند. شعار، خيلى شعار خوبى است . حال كسى نيست كه از معاويه بپرسد كه ولى شرعى خون عثمان كيست ؟ يكى كسى كه درچهار پشت بالاتر، با تو انتساب پيدا مى كند، مطالبه خون او به تو چه مربوط است؟! عثمان پسر دارد، خويشاوندان نزديكتر از تو دارد؛ و ثانيا به على چه مربوط كهعثمان كشته شده است ؟! اما يك مرد دغل بازى مثل معاويه به اين حرفها كار ندارد، او مىخواهد از اين وسيله استفاده كند (لذا وقتى كه عثمان از او كمك خواست به او كمك نرساندبلكه (489) ) قبلا به جاسوسهاى خود در اطراف عثمان ، سپرده بود كه هر وقت خليفهكشته شد فورا پيراهن خون آلود او را براى من به شام بفرستيد. تا عثمان كشته شدنگذاشتند كه خون پيراهن او خشك بشود، همان پيراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان(490) فرستادند براى معاويه . ديگر معاويه قند در دلش آب مى شد، دستور دادانگشتهاى بريده زن عثمان را كنار منبرش آويزان كردند: (ايها الناس ! دنيا را ظلمگرفت ، اسلام از دست رفت ، اين انگشتهاى بريده زن خليفه است ). و دستور داد پيراهنعثمان را روى چوبى بلند كردند و بردند و در مسجد يا جاى ديگر، خودش رفت آنجا نشست، شروع كرد به گريه كردن بر خليفه مظلوم ، مدتها روضه عثمان در شام خواند و ازمردم اشك گرفت و مردم را آماده كرد كه برويم براى خونخواهى عثمان . از كى خون عثمانرا بايد بگيريم ؟ از على بايد بگيريم ، على با اين انقلابيون كه با او بيعت كردندهمدست بود، اگر همدست نبود چرا اينها الان در لشگر على هستند؟ (معاويه (491) ) در صفين (نيز) هنگامى كه احساس شكست كرد، باز از نقشه هاىفريبكارانه و منافقانه (خود) استفاده نمود و قرآن را بر نيزه زد؛ يعنى ما تسليم قرآنهستيم . و على عليه السلام كه مى دانست كه چه نيرنگى در كردار آنان خفته است ، فريادمى زد: بزنيد و به پيشرفت خودتان ادامه دهيد؛ اما مقدسين نادانى كه از خطر منافقين آگاهنبودند؛ فرياد بر آوردند كه ما با قرآن نمى جنگيم ، و اين كه تو مى گوئى معنايشاين است كه ما با قرآن بجنگيم . و بدين وسيله حزب اموى خود را نجات داد. اين است خطرهولناك نفاق كه قرآن (مجيد درباره دوروئى و دو چهرگى منافقين (492) ) در حدود 13آيه بحث مى كند، علاوه (بر) اين كه آيات مربوط به منافقين را در چند مورد با كلمه اءلا(آگاه باشيد آگاه باشيد!!) آغاز كرد... (و اهتمام زيادى ) درباره معرفى منافقين (بهعمل آورده است .) اسلام (493) هر وقت با كفر روبرو شده شكست داده و هر وقت كهبانفاق روبرو شده است شكست خورده است . چون نفاق از نيروى خود اسلام استفاده كرده وبر ضد آن بكار برده است ؛ يعنى لباس اسلام به تن نموده است و با آن جنگيده است . 5. ناكثين و قاسطين و مارقين (494) على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد كرد و با آنان به پيكار برخاست :اصحاب جمل كه خود، آنان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند واصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند.(495) ( فلما نهضت بالامر نكثت طائفة ، و مرقت اخرى ، و قسط آخرون (496) .) پس چون به امر خلافت قيام كردم ، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرونرفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند. ناكثين از لحاظ روحيه ، پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض . سخناناو درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است . اما روح قاسطين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را دردست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را در هم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند باآنها كنار آيد و تا حدودى مطامعشان را تاءمين كند. او نمى پذيرفت زيرا كه اواهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفىمعاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافتاسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ نفاق و دوروئى بود. دسته سوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسى ها و جهالت هاىخطرناك بود. على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت . يكى از مظاهر جامعيت انسان كامل بودن على اين كه در مقام اثبات وعمل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كردهاست . گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنيا پرستانمتجمل مى بينيم ، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهىبا مقدس نماهاى جاهل و منحرف .
|
|
|
|
|
|
|
|