بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 19, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از آوردن ايـنمثل ، اشاره به داستان برصيصاى عابد است كه شيطان زناى با زنى را در نظرش ‍ جلوهداد، و در آخـرش بـه كـفـرش هم كشانيد كه داستانش در بحث روايتى آينده - ان شاء اللّهتعالى - خواهد آمد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـنـظـور ازمـثـل كـه فـرمـود(كـمـثـل الذيـن مـن قـبـلهـم قـريـبـا) بـيـان حـال كـفـار مـكـّه در روز جـنـگ بـدر اسـت كـهنـقـل ايـن قـول در سـابـق هـم گـذشـت . و مـراد از كـلمـه (انـسـان ) در ايـنمـثـل ابـوجـهـل اسـت . و منظور از اينكه فرموده شيطان به او گفت كفر بورز همان داستانىاسـت خـداى تـعـالى در ايـن خـصـوص نـقـل نـمـوده است : (و اذزين لهم الشيطان اعمالهم وقـال لا غالب لكم اليوم من الناس و انى جار لكم فلما تراءت الفئتان نكص على عقبيه وقال انى برى ء منكم انى ارى ما لا ترون انى اخاف اللّه و اللّه شديد العقاب .
بـنـابـراين احتمال ، گفتار شيطان كه گفت (انى اخاف اللّه رب العالمين ) كلامى جدىبـوده اسـت ، چـون مـى تـرسـيـده هـمـان فـرشـتـگـانـى كـه در بـدرنـازل شـده بـودنـد تـا مـؤ مـنين را يارى كنند، او را عذاب كنند. و اما بنابر دو وجه قبلى ،گفتار مذكور جدى نبوده ، بلكه نوعى استهزاء و خوار داشتن بوده است .


فكان عاقبتهما انهما فى النار خالدين فيها و ذلك جزاء الظالمين



از ظـاهـر آيـه بـرمى آيد ضميرهاى تثنيه به شيطان و انسان برمى گردد كه نامشان درضـمـن مـثـل گـذشته آمده بود. در نتيجه در اين آيه عاقبت شيطان در فريبكارى اش و عاقبتانـسـان در فـريـب خـوردن و گـمراه شدنش بيان شده ، و در آن اشاره شده كه اين عاقبت همعاقبت منافقين است در وعده هاى دروغين كه به بنى النضير دادند، و هم عاقبت بنى النضيراسـت در فـريـب خـوردنـشـان از وعـده هاى دروغى منافقين ، و در اصرارشان بر مخالفت بارسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ).و معناى آيه روشن است .
بحث روايتى
روايتى راجع به تبعيد بنى النضير، عهد شكنى منافقان با آنان
در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن اسـحـاق ، ابـن مـنـذر، و ابـو نـعـيـم - در كـتـابدلائل - از ابـن عـباس روايت كرده اند كه گروهى از قبيله بنى عوف بن حارث - كه عبداللّه بن ابى بن سلول ، و وديعه بن مالك ، و سويد، و داعس از ايشان بودند - شخصىرا نـزد بـنـى النضير فرستادند كه قلعه هاى خود را خالى نكنيد، و ايستادگى كنيد و مابـه آسـانـى شـمـا را تسليم دشمن نمى كنيم ، و اگر كارتان به جنگ بيانجامد با دشمنشما مى جنگيم ، و اگر به جلاى وطن بكشد، با شما مى آييم ، و ما نيز جلاى وطن مى كنيم. بنى النضير به اميد يارى آنان تن به جنگ دادند، ولى منافقين ياريشان نكردند، براىاينكه خدا ترس از مسلمانان را در دلهايشان بيفكند.
بـه نـاچـار بـنـى النضير از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خواهش كردند بهريـخـتـن خـون ايـشـان نـپـردازد، و بـه جـلاى وطـن ايـشـان رضـايـت دهـد، وقبول كردند كه بيش از بار يك شتر از اموال خود نبرند، و هر چه حلقه (گويا منظور طلاآلات بـاشـد) دارنـد نـيـز بـا خود نبرند. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم اينتـقـاضـا را پذيرف ت . و بنى النضير (براى خانه هايشان سالم به دست مسلمين نيفتد)آنـهـا را خـراب كـردنـد، و آن را (گـويا منظور اثاث است ) بر پشت شتر خود نهاده روانهخيبر شدند، و بعضى هم به شام رفتند.
مـؤ لف : ايـن روايـت بـا تـعـدادى از روايـات كـه مـى گـفـترسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در آغـاز شـرط كرد كه بيش از بار يك شترنـبـرنـد، مـنـافـات دارد، چـون در آن روايـات آمـده كـه بـنـى النـضـيـراول ايـن پـيـشـنـهـاد را نـپـذيـرفـتـنـد، و در آخـر وقـتـى از روى نـاچـارى پـذيـرفـتـنـد،رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) قبول نكرد، و فرمود: اجازه نداريد به غير اززن و بچه خود چيزى ببريد.
و آنـهـا نـاگـزيـر شـدنـد دسـت خـالى بـيـرون شـونـد، ورسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) به هر سه نفر از آنان يك شتر و يك مشك آبداد.
و نـيـز در همان كتابست كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه(الم تـر الى الذيـن نـافـقـوا) گـفـتـه اسـت : ايـنـهـا عـبـارت بـودنـد ازبـن ابـى بـنسـلول ، رفـاعـه بـن تـابـوت ، عبداللّه بن نبتل ، اوس بن قيظى ، و برادرانشان از بنىالنضير.
مـؤ لف : مـنـظـور روايـت اين نيست كه تنها اين نامبردگان ، در اين توطئه دست داشته اند،پس با روايت قبلى افراد ديگرى را نام مى برد منافات ندارد.
و داستان برصيصاى عابد كه كارش به كفر انجاميد
و بـاز در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن ابـى الدنـيـا - در كتاب مكائد الشيطان - و ابنمردويه ، و بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از عبيد بن رفاعه دارمى - و او سند را مىرسـانـد بـه رسـول خـدا - كـه را وى گـفـت ، رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )فـرمـود: در بـنـى اسـرائيـل راهـبـى بـود. شـيـطـان ، دخـتـرى را بـيـمـار كـرد، و بـهدل خانواده اش انداخت كه دواى درد دخترتان نزد فلان راهب است . دختر را نزد راهب بردند،او از نـگـهـدارى دخـتـر امـتـنـاع مـى كـرد، و ايـشـان اصـرار مـى كـردنـد تـا سـرانـجـامقبول كرد، و دختر نزد راهب بماند.
روزى شيطان راهب را وسوسه كرد، و كام گيرى از او را در نظر وى زينت داد، و همچنان اورا وسـوسـه كرد تا آنكه دختر را حامله كرد، بعد از آنكه دختر حامله شد، شيطان به دلشانـداخـت كـه هم اكنون رسوا خواهى شد او را بكش ، و اگر خانواده اش آمدند كه دختر ما چهشـد بـگو دخترتان مرد. راهب دختر را كشت ، و دفن كرد. از سوى ديگر شيطان نزد خانوادهدخـتـر رفـت ، و گـفـت : راهب دخترتان را حامله كرد و سپس او را كشت ، خانواده دختر نزد راهبآمـدند كه دختر ما چه شد؟ گفت دخترتان مرد، خانواده دختر، راهب را دستگير كردند. شيطانبه سوى او برگشت ، و گفت : من بودم كه جنايت تو را به خانواده دختر گزارش دادم ، ومـن بـودم كـه تـو را بـه ايـن گـرفـتـارى دچـار سـاخـتـم ،حـال اگـر هـر چـه گـفـتـم اطـاعـت كـنـى نـجـات مـى يـابـى ، راهـبقبول كرد. گفت : بايد دو نوبت برايم سجده كنى . راهب دو باربراى شيطان سجده كرد.و آيه شريفه (كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر...) اشاره به اين داستان دارد.
مـؤ لف : قـصـه مـعـروف اسـت ، و بـه طـور مـخـتـصـر و يـامفصل در روايات بسيارى آمده است .
آيات 24 - 18 سوره حشر


يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه ولتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا
اللّه ان اللّه خبير بما تعملون (18) و لا تكونوا كالذين نسوا اللّه فانسئهم انفسهم اولئكهـم الفـسـقون (19) لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون(20) لو انـزلنـا هـذا القـرءان عـلى جـبـل لرايـتـه خـاشـعـا مـتـصـدعـا مـن خشيه اللّه و تلكالامـثـال نـضـربـهـا للنـاس لعـلهـم يـتـفـكرون (21) هواللّه الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشـهـاده هـو الرحـمـن الرحـيـم (22) هو اللّه الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلم المومنالمـهـيـمـن العـزيـز الجـبـار المتكبر سبحان الله عما يشركون (23) هو اللّه الخلق البارىالمـصـور له الاسـمـاء الحـسـنـى يـسـبـح له مـا فى السموت و الارض و هو العزيز الحكيم(24).



ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا بترسيد. و هر انسانى منتظر رسيدن به اعمالى كهاز پيش فرستاده باشد. و از خدا بترسيد چون خدا با خبر است از آنچه مى كنيد (18).
و مـانند آن كسانى مباشيد خدا را فراموش كردند و خدا هم خود آنان را از ياد خودشان ببردو ايشان همان فاسقانند (19).
اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت يكسان نيستند و معلوم است كه به شتيان رستگارند (20).
اگر، اين قرآن را بر كوهى نازل كرده بوديم مسلما او را مى ديدى كه خاشع و مى شود.
اين مثلهايى است كه براى مردم مى زنيم تا شايد به فكر بيفتند (21).
او اللّه است كه هيچ معبودى به جز او نيست عالم به غيب و آشكار است او رحمان و رحيم است(22).
او اللّه اسـت كـه هـيـچ مـعـبـودى جز او نيست ملك و منزه است ، سلام و ايمنى دهنده است مسلط ومقتدر است جبار و متكبر است ، آرى اللّه منزه است از آن شرك ها برايش مى ورزند (23).
او اللّه اسـت كه آفريننده و پديد آورنده و صورتگر است او اسمائى حسنى دارد آنچه درآسمانها و زمين است تسبيح گوى اويند و او عزيزى است حكيم (24).
بيان آيات
معارف و مواعظى كه از مضامين اين آيات برداشت مى شود
مضمونى كه اين آيات شريفه دارد به منزله نتيجه اى است كه از آيات سوره گرفته مىشـود. در سوره به مخالفت و دشمنى يهوديان بنى النضير و عهد شكنى آنان اشاره شدهكه همين مخالفتشان آنان را به خسران در دنيا و آخرت افكند. و نيز در سوره آمده منافقين ،بـنـى النـضـيـر را در مـخـالفـت با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تحريك مىكـردنـد، و هـمـيـن بـاعـث هـلاكـتشان شد، و سبب حقيقى در اين جريان اين بود كه اين مردم دراعـمـال خـود، خـدا را رعـايـت نـمـى كـردنـد و او را فـرامـوش نـموده ، و خدا هم ايشان را بهفـرامـوشـى سـپـرد، نتيجه اش اين شد كه خير خود را اختيار نكردن د، و آنچه مايه صلاحدنيا و آخرتشان بود بر نگزيدند، و در آخر سرگردان و هلاك شدند.
پـس بـر كـسى كه ايمان به خدا و رسول و روز جزا دارد واجب است كه پروردگار خود رابه ياد آورد، و او را فراموش ننمايد، و ببيند چه عملى مايه پيشرفت آخرت او است ، و بهدرد آن روزش مـى خـورد كـه بـه سـوى پـروردگـارش بـرمـى گـردد. و بـدانـد كـهعمل او هر چه باشد عليه او حفظ مى شود، و خداى تعالى در آن روز به حساب آن مى رسد،و او را بر طبق آن محاسبه و جزا مى دهد، جزائى كه ديگر از او جدا نخواهد شد.
و ايـن هـمـان هـدفـى است آيه (يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و لتنظر نفس ما قدمت لغد)دنـبـال نـمـوده ، مـؤ مـنـين را وادار مى كند كه به ياد خداى سبحان باشند، و او را فراموشنـكـنـند، و مراقب اعمال خود باشند، كه چه مى كنند، صالح آنها كدام ، و طالحش كدام است ،چـون سـعـادت زنـدگـى آخـرتـشـان بـه اعـمـالشـان بـستگى دارد. و مراقب باشند كه جزاعـمـال صـالح انجام ندهند، و صالح را هم خالص براى رضاى خدا به جاى آورند، و اينمـراقـبـت را اسـتـمـرار دهـنـد، و هـمـواره از نـفـس خـود حـسـاب بـكـشـنـد، و هـرعمل نيكى كه در كرده هاى خود يافتند خدا را شكرگزارند،
و هـر عـمـل زشـتـى ديـدنـد خـود را توبيخ نموده ، نفس را مورد مواخذه قرار دهند، و از خداىتعالى طلب مغفرت كنند. و ذكر خداى تعالى به ذكرى كه لايق ساحت عظمت و كبريائى اويعنى ذكر خدا به اسماى حسنى و صفات علياى او كه قرآن بيان نموده تنها راهى است كهانسان را به كمال عبوديت مى رساند، كمالى كه انسان ، ما فوق آن ، ديگر كمالى ندارد.
و ايـن بـدان جـهت است كه انسان عبد محض ، و مملوك طلق براى خداى سبحان است ، و غير ازمـمـلوكـيـت چـيـزى نـدارد، از هـر جـهـت كـه فـرض كـنـى مـمـلوك اسـت و از هـيـچ جـهـتـىاستقلال ندارد. همچنان كه خداى عزوجل مالك او است ، از هر جهت كه فرض شود. و او از هرجـهت داراى استقلال است . و معلوم است كه كمال هر چيزى خالص بودن آنست ، هم در ذاتش وهـم در آثـارش . پـس كـمـال انـسـانى هم در همين است كه خود را بنده اى خالص ، و مملوكىبـراى خـدا بـدانـد، و بـراى خـود هـيـچـگـونـه اسـتـقـلالىقائل نباشد، و از صفات اخلاقى به آن صفتى متصف باشد، كه سازگار با عبوديت است ،نـظـير خضوع و خشوع و ذلت و استكانت و فقر در برابر ساحت عظمت و عزت و غناى خداىعزوجل . و اعمال و افعالش را طبق اراده او صادر كند، نه هر چه خودش خواست . و در هيچ يكاز اين مراحل دچار غفلت نشود، نه در ذاتش ، و نه در صفاتش و نه در افعالش .
و همواره به ذات و افعالش نظير تبعيت محض و مملوكيت صرف داشته باشد، و داشتن چنيننـظـرى دسـت نمى دهد مگر با توجه باطنى به پروردگارى كه بر هر چيز شهيد و برهـر چـيـز مـحـيـط، و بـر هـر نـفـس قـائم اسـت . هـر كـس هـر چـه بـكـنـد او نـاظـرعمل او است و از او غافل نيست ، و فراموشش نمى كند.
در اين هنگام است كه قلبش اطمينان و سكونت پيدا مى كند، همچنان كه فر موده : (الا بذكراللّه تطمئن القلوب )، و در اين هنگام است خداى سبحان را به صفات كمالش مى شناسد،آن صـفـاتـى كـه اسـمـاى حـسـنـايـش حـاكـى از آن اسـت . و درقـبـال اين شناسايى صفات عبوديت و جهات نقصش برايش آشكار مى گردد، هر قدر خدا رابـه آن صـفـات بـيـشـتـر بـشـنـاسـد خـاضـع تـر، خـاشـع تـر،ذليل تر، و فقيرتر، و حاجتمندتر مى شود.
و مـعـلوم اسـت كـه وقـتـى ايـن صـفـات در آدمـى پـيـدا شـد،اعـمـال او صالح مى گردد و ممكن نيست عمل طالحى از او سر بزند، براى اينكه چنين كسىخـود را حاضر درگاه مى داند، و همواره به ياد خداست ، همچنان كه خداى تعالى فرموده :(و اذكـر ربـك فـى نـفـسـك تـضـرعـا و خـيـفـه و دون الجـهـر مـنالقول بالغدو و الاصال و لا تكن من الغافلين ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته ويسبحونه و له يسجدون )،
و نـيـز فـرمـوده : (فـان اسـتـكـبـروا فـالذيـن عـنـد ربـك يـسـبـحـون لهبالليل و النهار و هم لا يسئمون ).
و آيـه شـريـفـه (لو انـزلنـا هـذا القـران ) - تـا آخر آيات مورد بحث - با در نظرگرفتن سياقى كه دارند، به همين معارفى كه ما خاطر نشان كرديم - يعنى شناختن خدابـه صـفـات كـمـالش ، و شـنـاخـتـن نـفـس بـه صـفـاتـىمقابل آن صفات ، و به عبارتى ديگر: به صفات نقص و حاجت - اشاره مى كنند.


يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد...



امـــر بـــه تـــقـــوى در اعـــمـــال و امـــر بـــه مـــحـــاســـبـــه و نـــظـــردراعـمـال ، در آيـه : (يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا اتـقـوا الله و لتـنـظـر نـفـس مـا قـدمـتلغد)
در اين آيه شريفه مؤ منين را به تقوى و پرواى از خدا امر نموده ، و با امرى ديگر دستورمـى دهـد كـه در اعـمـال خـود نظر كنند، اعمالى كه براى روز حساب از پيش مى فرستند. ومـتـوجـه بـاشـنـد كـه آيا اعمالى كه مى فرستند صالح است ، تا اميد ثواب خدا را داشتهبـاشـنـد، و يـا طـالح است . و بايد از عقاب خدا بهراسند، و از چنان اعمالى توبه نمودهنـفـس را بـه حـسـاب بـكـشند. اما امر اول ، يعنى تقوى ، كه در احاديث به ورع و پرهيز ازحرامهاى خدا تفسير شده ، و با در نظر گرفتن اينكه تقوى هم به واجبات ارتباط دارد، وهـم بـه مـحرمات ، لاجرم عبارت مى شود از: اجتناب از ترك واجبات ، و اجتناب از انجام دادنمحرمات .
و امـا امـر دوم ، يـعـنـى نـظر كردن در اعمالى كه آدمى براى فردايش از پيش مى فرستد،امرى ديگرى است غير از تقوى . و نسبتش با تقوى نظير نسبتى است كه يك نظر اصلاحىاز ناحيه صنعتگرى در صنعت خود براى تكميل آن صنعت دارد، همان طور كه هر صاحب عملىو هـر صـانعى در آنچه كرده و آنچه ساخته نظر دقيق مى كند، ببيند آيا عيبى دارد يا نه ،تـا اگر عيبى در آن ديد در رفع آن بكوشد، و يا اگر از نكته اى غفلت كرده آن را جبرانكـنـد، هـمچنين يك مؤ من نيز بايد در آنچه كرده دوباره نظر كند، ببيند اگر عيبى داشته آنرا برطرف سازد.
پـس بـر همه مؤ منين واجب است از خدا پروا كنند، و تكاليفى كه خداى تعالى متوجه ايشانكـرده بـه نـحـو احـسـن و بـدون نـقـص انـجـام دهند، نخست او را اطاعت نموده ، از نافرمانيشبپرهيزند، و بعد از آنكه اطاعت كردند، دوباره نظرى به كرده هاى خود بيندازند،
چـون اعـمـال مـايـه زنـدگـى آخـرتـشـان اسـت كـه امـروز از پـيـش مـى فـرسـتـنـد، با هميناعـمـال بـه حسابشان مى رسند تا معلوم كنند آيا صالح بوده يا نه . پس خود آنان بايدقـبـلا حساب اعمال را برسند تا اگر صالح بوده اميد ثواب داشته باشند، و اگر طالحبوده از عقابش بترسند، و به درگاه خدا توبه برده ، از او طلب مغفرت كنند.
و ايـن وظـيـفـه ، خـاص يـك نـفـر و دو نـفـر نـيـسـت ، تـكـليـفـى اسـت عـمـومـى ، وشـامـل تـمـامـى مـومـنـيـن ، بـراى ايـنـكـه هـمـه آنـان احـتـيـاج بـهعـمـل خـود دارند، و خود بايد عمل خود را اصلاح كنند، نظر كردن بعضى از آنان كافى ازديـگـران نـيـسـت . چـيـزى كـه هست در بين مؤ منين كسانى كه اين وظيفه را انجام دهند، بسياركـمـيـاب انـد، به طورى كه مى توان گفت ناياب اند. و جمله (و لتنظر) نفس كه كلمهنفس را مفرد و نكره آورده ، به همين نايابى اشاره دارد.
پس اينكه فرمود: (و لتنظر نفس ما قدمت لغد) خطابى است به عموم مؤ منين ، و ليكن ازآنـجـا كـه عـامـل بـه دسـتـور در بـيـن اهـل ايـمـان و حـتـى در بـيـناهـل تـقـوى از مؤ منين در نهايت قلت است ، بلكه مى توان گفت وجود ندارد، براى اينكه مؤمـنـيـن و حـتـى افـراد مـعـدودى كـه از آنـان اهـل تـقـوى هـسـتـنـد، هـمـهمـشـغول به زندگى دنيايند، و اوقاتشان مستغرق در تدبير معيشت و اصلاح امور زندگىاسـت ، لذا آيـه شـريـفه خطاب را به صورت غيبت آورده ، آن هم به طور نكره و فرموده :نفسى از نفوس بايد كه بدانچه مى كند نظر بيفكند. و اين نوع خطاب با اينكه تكليف درآن عـمومى است ، به حسب طبع دلالت بر عتاب و سرزنش مومنان دارد. و نيز اشاره دارد براينكه افرادى كه شايسته امتثال اين دستور باشند در نهايت كمى هستند.
(مـا قـدمـت لغـد) - اين جمله استفهامى از ماهيت عملى است كه براى فرداى خود ذخيره مىكـند، و هم بيانگر كلمه نظر است . ممكن هم هست كلمه (ما) را در آن موصوله بگيريم ، وبگوييم موصول وصله اش متعلق به نظر است .
در صـورت اسـتـفـهـام مـعنا چنين مى شود: (بايد نفسى از نفوس نظر كند چه عملى براىفرداى خود از پيش فرستاده ).
و مـراد از كـلمـه (غـد - فـردا) روز قـيـامـت اسـت ، كـه روز حـسـابـرسـىاعمال است . و اگر از آن به كلمه (فردا) تعبير كرده براى اين است كه بفهماند قيامتبـه ايـشـان نـزديك است ، آنچنان فردا به ديروز نزديك است ، همچنان كه در آيه (انهميـرونـه بـعيدا و نريه قريبا) به نزديكى تصريح كرده است . و معناى آيه چنين است :اى كسانى كه ايمان آورده ايد با اطاعت از خدا تقوى به دست آوريد، اطاعت در جميع او امر ونواهياش ، و نفسى از نفوس شما بايد در آنچه مى كند نظر افكند، و ببيند چه عملى براىروز حـسـابـش از پـيـش مـى فـرسـتـد، آيـا عـمـل صـالح اسـت ، يـاعـمـل طـالح . و اگـر صـالح اسـت عـمـل صـالحـش شـايـسـتـگـى بـراىقبول خدا را دارد، و يا مردود است ؟ و در جمله (و اتقوا اللّه ان اللّه خبير بما تعملون )،بـراى بـار دوم امر به تقوى نموده ، مى فرمايد: علت اينكه مى گويم از خدا پروا كنيدايـن اسـت كـه (ان اللّه خـبـيـر بـمـا تـعـمـلون ) او بـا خـبـر اسـت از آنـچـه مـى كـنـيـد. وتـعـليـل امـر بـه تـقـوى بـه ايـنـكـه خـدا بـا خـبـر ازاعـمـال اسـت ، خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه مراد از اين تقوى كه بار دوم امر بدان نموده ،تـقـواى در مـقـام مـحـاسـبـه و نـظـر در اعـمـال اسـت ، نـه تـقـواى دراعمال كه جمله اول آيه بدان امر مى نمود، و مى فرمود: (اتقوا اللّه ).
پـس حـاصـل كـلام ايـن شـد كـه : در اول آيـه مـؤ مـنـيـن را امـر بـه تـقـوى در مـقـامعـمـل نـمـوده ، مـى فرمايد عمل شما بايد منحصر در اطاعت خدا و اجتناب گناهان باشد، و درآخـر آيـه كـه دوبـاره امـر بـه تـقـوى مـى كند، به اين وظيفه دستور داده كه هنگام نظر ومـحـاسـبـه اعـمـالى كـه كـرده ايـد از خـدا پـروا كـنـيـد، چـنـان نـبـاشـد كـهعـمـل زشـت خـود را و يـا عـمـل صـالح ولى غـيـر خـالص خـود را بـهخاطرعمل شما است زيبا و خالص به حساب آوريد.
ايـنـجـاسـت كـه بـه خوبى روشن مى گردد كه مراد از تقوى در هر دو مورد يك چيز نيست ،بلكه تقواى اولى مربوط به جرم عمل است ، و دومى مربوط به اصلاح و اخلاص آن است. اولى مـربـوط بـه قـبـل از عـمـل اسـت ، و دومـى راجـع بـه بـعـد ازعـمل . و نيز روشن مى گردد اينكه بعضى گفته اند: (اولى راجع به توبه از گناهانگـذشـتـه ، و دومـى مـربـوط بـه گـنـاهـان آيـنـده اسـت ) صـحـيـح نـيـسـت . و نـظـيـر اينقول گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: امر دومى تاءكيد امر اولى است و بس .


و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم ...



كـلمـه (نـسـيـان ) كـه مـصـدر فـعـل (نـسـوا) اسـت بـه مـعـنـاىزايـل شـدن صـورت مـعـلوم از صفحه خاطر است ، البته بعد از آنكه در صفحه خاطر نقشبـسـتـه بـود. ايـن مـعـنـاى اصـلى (نـسـيـان ) اسـت ، ولى دراسـتـعـمـال آن توسعه دادند، و در مطلق روگردانى ازچيزى كه قبلا مورد توجه بوده نيزاسـتـعـمـال نـمودند. آيه شريفه (و قيل اليوم ننسيكم كما نسيتم لقاء يومكم هذا و ماويكمالنار و ما لكم من ناصرين )، در معناى دوم استعمال شده .
بـــيـــان رابـــطـــه و مـــلازمـــه بـــيـن فـرامـوش كردن خدا و فراموش كردن خود (و لاتكونواكالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم ...)
آيـه شريفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاكيدى براى مضمون آيه قبلى است ،گويا فرموده : براى روز حساب و جزاء عمل صالح از پيش بفرستيد، عملى كه جانهايتانبا آن زنده شود، و زنهار زند گى خود را در آن روز فراموش مكنيد. و چون سبب فراموش ‍كردن نفس فراموش كردن خدا است ، زيرا وقتى انسان خدا را فراموش كرد اسماى حسنى وصفات علياى او را كه صفات ذاتى انسان ارتباط مستقيم با آن دارد نيز فراموش مى كند،يـعـنـى فـقـر و حـاجـت ذاتـى خـود را از يـاد مـى بـرد، قـهـرا انـسـان نـفـس خـود رامـسـتـقـل در هـسـتى مى پندارد، و به خيالش چنين مى رسد كه حيات و قدرت و علم ، و سايركـمـالاتـى كه در خود سراغ دارد از خودش است ، و نيز ساير اسباب طبيعى عالم را صاحباسـتـقلال در تاثير مى پندارد، و خيال مى كند كه اين خود آنهايند كه يا تاثير مى كنند ويا متاثر مى شوند.
ايـنجا است كه بر نفس خود اعتماد مى كند، با اينكه بايد بر پروردگارش اعتماد نموده ،امـيـدوار او و تـرسـان از او باشد، نه اميدوار به اسباب ظاهرى ، و نه ترسان از آنها، وبه غير پروردگارش تكيه و اطمينان نكند، بلكه به پروردگارش اطمينان كند.
و كوتاه سخن اينكه : چنين كسى پروردگار خود و بازگشتش به سوى او را فراموش مىكـند، و از توجه به خدا اعراض نموده ، به غير او توجه مى كند، نتيجه همه اينها اين مىشود كه خودش را هم فراموش كند، براى اينكه او از خودش تصورى دارد كه آن نيست . اوخـود را مـوجـودى مـسـتـقـل الوجـود، و مـالك كـمـالات ظـاهـر خـود، ومـسـتـقـل در تـدبـيـر امـور خـود مـى دانـد. مـوجودى مى پندارد كه از اسباب طبيعى عالم كمكگرفته ، خود را اداره مى كند، در حالى كه انسان اين نيست ، بلكه موجودى است وابسته ،و سـراپـا جـهـل و عـجـز و ذلت و فـقـر، و امـثـال ايـنـهـا. و آنـچـه ازكـمـال از قـبـيـل وجـود، عـلم ، قـدرت ، عـزت ، غـنـى وامـثـال آن دارد كـمـال خـودش نـيست ، بلكه كمال پروردگارش است ، و پايان زندگى او ونظائر او، يعنى همه اسباب طبيعى عالم ، به پرور دگارش است .
حـاصـل ايـنـكـه : علت فراموش كردن خويش فراموش كردن خدا است . و چون چنين بود آيهشـريـفـه نـهـى از فـرامـوشـى خـويـشـتـن را بـه نـهـى از فـرامـوش كـردن خـداى تعالىمـبـدل كـرد، چـون انـقـطـاع مـسبب به انقطاع سببش بليغ ‌تر و موكدتر است ، و به اين هماكـتـفـاء نـكرد كه از فراموش كردن خدا نهيى كلى كند، و مثلا بفرمايد: (و لا تنسوا اللّهفينسيكم انفسكم - زنهار خدا را فراموش نكنيد،
كـه اگـر بـكنيد خدا خود شما را از يادتان مى برد) بلكه مطلب را به بيانى اداء كردكـه نـظـيـر اعـطـاى حـكـم بـه وسـيـله مـثـال باشد، و در نتيجه موثرتر واقع شود، و بهقـبول طرف نزديك تر باشد، لذا ايشان را نهى كرد از اينكه از كسانى باشند كه خدارافـرامـوش كـردنـد. و در ايـن تـعـبـيـر اشـاره اى هـم بـه سـرنـوشـت يـهـوديـانـى كرد كهقـبـل از ايـن آيـه سـرگذشتشان را بيان نموده بود، يعنى يهوديان بنى النضير، و بنىقـيـنـقـاع . و نـيـز مـنـافـقـيـنـى كـه حـالشـان در دشـمـنـى و مـخـالفـت بـا خـدا و رسـولشحال همان يهوديان بود.
و لذا فـرمـود: (و لا تـكـونـوا كـالذيـن نـسوا اللّه ) و دنبالش به عنوان نتيجه گيرىفـرمـود: (فـانسيهم انفسهم ) كه در حقيقت نتيجه گيرى مسبب است از سبب . آنگاه دنبالشفـرمـود: (اولئك هـم الفـاسـقـون ) و بـا اين جمله راهنمايى كرد بر اينكه چنين كسانىفاسقان حقيقى هستند، يعنى از زعبوديت خارجند.
و آيـه شـريـفـه هـر چـنـد از فـرامـوش كـردن خـداى تعالى نهى نموده ، و فراموش كردنخويشتن را فرع آن و نتيجه آن دانسته ، ليكن از آنجا كه آيه در سياق آيه قبلى واقع شده، با سياقش دلالت مى كند بر امر به ذكر خدا، و مراقبت او. ساده تر بگويم : لفظ آيهاز فراموش كردن خدا نهى مى كند ولى سياق به ذكر خدا امر مى نمايد.


لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنه اصحاب الجنه هم الفائزون



راغـب مـى گـويـد كـلمـه (فـوز) بـه مـعـنـاى دسـت يـافـتـن بـه خـيـر بـاحـصـول سـلامـت اسـت و سـيـاق آيه شهادت مى دهد به اينكه مراد از (اصحاب نار) همانكـسـانـى هـستند كه خدا را از ياد برده اند. و مراد از (اصحاب جنت ) آنهايند كه به يادخدا و مراقب رفتار خويشند.
و ايـن آيـه شريفه حجتى تمام براين معنا اقامه مى كند كه بر هر كس واجب است به دستهيادآوران خدا و مراقبين اعمال بپيوندد، نه به آنهايى كه خدا را فراموش كردند. بيان اينحجت آن است كه اين دو طائفه - يعنى يادآوران خدا و فراموشكاران خدا و سومى ندارند -و سـايـريـن بـالاخـره بـايـد بـه يكى از اين دو طائفه ملحق شوند، و اين دو طائفه يكساننيستند تا پيوستن به هر يك نظير پيوستن به ديگرى باشد، و آدمى از اينكه به هر يكمـلحـق شـود پـروايـى نداشته باشد، بلكه يكى از اين دو طائفه راجح ، و ديگرى مرجوحاسـت ، و عـقـل حكم مى كند كه انسان طرف راجح را بگيرد، و آن را بر مرجوح ترجيح دهد وآن طرف يادآوران خدا است ، چون تنها ايشان رستگارند، نه ديگران ، پس ترجيح در جانبايشان است ، در نتيجه بر هر انسانى واجب پيوستن به آنان را اختيار كند.
مثلى گوياى عظمت و جلالت قدر قرآن


لو انزلنا هذا القران على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه اللّه ...



در مـجـمـع البيان گفته : كلمه (تصدع ) به معناى پراكنده شدن بعد از التيام است .كلمه (تفطر) هم به همين معنا است .
بـايـد دانـسـت كـه زمـيـنـه آيـه شـريـفـه زمـيـنـه مـثـل زدن اسـت ، مـثـلى كـه اسـاسـشتـخـيـل اسـت ، بـه دليـل ايـنـكـه در ذيـل آيـه مـى فـرمـايـد: (و تـلكالامثال نضربها للناس ...)
و مـنـظـور آيـه شـريـفـه تـعـظـيم امر قرآن است ، به خاطر استعمالش بر معارف حقيقى واصول شرايع و عبرتها و مواعظ و وعد و وعيدهايى كه در آن است ، و نيز به خاطر اينكهكـلام خـدا عـظـيـم اسـت . و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر مـمـكـن بـود قـرآن بـر كـوهـىنازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مى كرديم ، قطعا كوه را با آن همه صلابت و غلظتو بـزرگـى هـيكل و نيروى مقاومتى كه در برابر حوادث دارد، مى ديدى كه از ترس خداىمـتـاثـر و متلاشى مى شود، و وقتى حال كوه در برابر قرآن چنين است ، انسان سزاوارتراز آن اسـت كـه وقـتـى قرآن بر او تلاوت مى شود و يا خودش آن را تلاوت مى كند قلبشخاشع گردد. بنابر اين ، بسيار جاى تعجب است جمعى از همين انسان ها نه تنها از شنيدنقـرآن خـاشـع نـمـى گردند، و دچار ترس و دلواپسى نمى شوند،بلكه در مقام دشمنى ومخالفت هم برمى آيند.
در ايـن آيـه شـريـفه التفاتى از تكلم مع الغير به غيبت به كار رفته ، و اين بدان جهتاسـت كـه بـر عـلت حـكـم دلالت كـرده ، بـفـهـمـانـد اگـر كـوه بـانـزول قـرآن مـتـلاشـى و نـرم مـى شـود، عـلتـش ايـن اسـت كـه قـرآن كـلام خـداىعزوجل است .
(و تـلك الامـثـال نضربها للناس لعلهم يتفكرون ) - اين جمله از باب به كار بردنحـكـمـى كلى در موردى جزئى است تا دلالت كند بر اينكه حكم مورد حكمى نو ظهور نيست ،بلكه در همه موارد ديگرى - كه بسيار هم هست - جريان دارد.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (لو انـزلنـا هـذا القـران عـلىجـبل ) مثلى است كه خداى تعالى براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن راازنظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظيم است به ذهن مردم نزديك سازد تا دربارهآن تـفـكـر نـمـوده ، و آن طـور كـه شـايـسته آن است با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيقمـحـتـواى آن كـه حـق صـريـح برآمده ، به هدايتى كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدىشوند، چون انسان ها براى رسيدن به كمال و سعادتشان طريقى بجز قرآن ندارند، و ازجمله معارفش همان مساءله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلى بدان سفارش مى كرد.


هـو اللّه الذى لا اله الا هـو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم


اين آيه با دو آيهبعدش هر چند در مقام شمردن طائفه اى از اسماى حسناى خداى تعالى و اشاره به اين نكتهكـه او داراى بـهترين اسماء و منزه از هر نقصى است ، و آنچه را كه در آسمانها و زمين استشـاهـد بـر ايـن مـعـنـا مـى گـيـرد، و ليـكـن اگـر آن را بـا مـضـمـون آيـاتقـبـل كـه امـر بـه ذكـر مـى كرد در نظر بگيريم ، از مجموع ، اين معنا استفاده مى شود كهافـرادى كه يادآور خدايند او را با اسماى حسنايش ذكر مى كنند، و به هر اسمى از اسماىكـمـال خـدا بـر مـى خـورنـد، بـه نـقـصـى كـه در خـويـشـتـن درمقابل آن كمال است پى مى برند - دقت فرماييد.
و اگـر آن را با مضمون آيه قبلى و مخصوصا جمله (من خشيه اللّه ) در نظر بگيريم ،بـه عـلت خـشـوع كوه و متلاشى شدن آن از ترس ‍ خدا پى مى بريم . و معناى مجموع آنهاچنين مى شود: چگونه كوه ها از ترس او متلاشى نشود، با اينكه او خدايى است كه معبودىبجز او نيست ، و عالم به غيب و آشكار و چنين و چنان است .
(هـو اللّه الذى لا اله الا هـو) - موصول (الذى ) وصله آن ، مجموعا اسمى از اسماىخـدا را مـعنا مى دهد، و آن وحدانيت خدا در الوهيت و معبوديت است . در سابق هم پاره اى مطالبراجع به معناى تهليل در تفسير آيه شريفه (و الهكم اله واحد لا اله الا هو) آورديم .
توضيحى در مورد اينكه خداوند عالم غيب و شهادت است
(عالم الغيب و الشهاده ) - كلمه (شهادت ) به معناى چيزى است كه مشهود و حاضردر نـزد مـدرك بـاشـد، هـمـچـنان غيب معناى مخالف آن را مى دهد. و اين دو، معنايى اضافى ونسبى است ، به اين بيان كه ممكن است يك چيز براى كسى يا چيزى غيب و براى شخصى ويـا چيزى ديگر شهادت باشد. در شهود، امر دائر مدار نوعى احاطه شاهد بر موجود مشهوداسـت ، يـا احـاطـه حسى ، يا خيالى ، يا عقلى ، و يا و جودى . و در غيب دائر مدار نبودن چنيناحاطه است .
و هـر چيزى براى ما غيب و يا شهادت باشد، از آنجا كه محاط خداى تعالى و خدا محيط بهآنـسـت ، قـهـرا مـعلوم او، و او عالم به آن است . پس خداى تعالى هم عالم به غيب و هم عالمبـه شـهـادت است ، و غير او هيچ كس چنين نيست ، براى اينكه غير خدا هر كه باشد وجودشمحدود است ، و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعليمش كرده ، همچنان كه قرآن كريم فرموده: (عـالم الغـيـب فـلا يـظـهـر عـلى غـيـبـه احـدا الا مـن ارتـضـى مـنرسـول ) و امـا خود خداى تعالى غيب على الاطلاق است ، و احدى و چيزى به هيچ وجه نمىتواند به او احاطه يابد،
همچنان كه باز قرآن كريم در اين باره فرموده : (ولا يحيطون به علما).
و امـا جمله (هو الرحمن الرحيم ) از آنجا كه در سوره فاتحه در تفسير اين دو اسم سخنرفت ، ديگر تكرار نمى كنيم .


هـو اللّه الذى لا اله الا هـو المـلك القـدوس السـلام المـومـن المـهـيـمـن العـزيـز الجـبـارالمتكبر...



و معناى پاره اى از اسماء حسناى ديگر خدا
كـلمـه (مـلك ) - بـه فـتـح مـيـم و كـسـره لام - بـه مـعـناى مالك تدبير امور مردم ، واختياردار حكومت آنان است . وكلمه (قدوس ) مبالغه در قدس و نزاهت و پاكى را افاده مىكند. و كلمه (سلام ) به معناى كسى است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نهبا جنگ و ستيز، و يا شر و ضرر. و كلمه (مؤ من ) به معناى كسى است كه به تو امنيتبدهد، و تو را در امان خود حفظ كند. و كلمه (مهيمن ) به معناى فائق و مسلط بر شخصىو يا چيزى است .
و كـلمه (عزيز) به معناى آن غالبى است كه هرگز شكست نمى پذيرد، و كسى بر اوغـالب نمى آيد. و يا به معناى كسى است كه هر چه ديگران دارند از ناحيه او دارند، و هرچه او دارد از ناحيه كسى نيست . و كلمه (جبار) صيغه مبالغه از جبر يعنى شكسته بند واصـلاح كننده است ، و بنابر اين جبار كسى است اراده اش نافذ است . و اراده خود را بر هركـس كـه بـخـواهـد به جبر تحميل مى كند. و (متكبر) آن كسى است كه با جامه كبريائىخود را بنماياند.
(سـبـحان اللّه عما يشركون ) - اين جمله ثنائى است بر خداى تعالى ، همچنان كه در- سـوره بـقـره بـعـد از نـقـل ايـن مـطـلب كـه كـفـار گفتند خدا فرزند گرفته ، فرمود:(سبحانه ).


هو اللّه الخالق البارى ء المصور...



كلمه (خالق ) به معناى كسى است كه اشيائى را با اندازه گيرى پديد آورده باشد. وكلمه (بارى ء) نيز همان معنا را دارد، با اين فرق كه بارى ء پديد آورنده اى است كهاشيائى را كه پديد آورده از يكديگر ممتازند. و كلمه (مصور) به معناى كسى است كهپـديـد آورده هـاى خـود را طـورى صـورتـگرى كرده باشد كه به يكديگر مشتبه نشوند.بنابر اين ، كلمات سه گانه هر سه متضمن معناى ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف كهبـين آنها ترتيب هست ، براى اينكه تصوير فرع اينكه خداى تعالى بخواهد موجودات رامتمايز از يكديگر خلق كند، و اين نيز فرع آنست كه اصلا بخواهد موجوداتى بيافريند.
در ايـنـجـا سـوالى پـيـش مـى آيـد، و آن ايـن اسـت كـه چـرا در دو آيـهقـبـل بعد از نام اللّه بلافاصله كلمه توحيد لا اله الا اللّه را ذكر نمود و سپس اسماى خدارا شمرد،
ولى در آيـه مورد بحث بعد از نام اللّه به شمردن اسماء پرداخت ، و كلمه (توحيد) راذكـر نكرد؟ جوابش اين است كه بين صفاتى كه در آن دو آيه شمرده شده كه يازده صفت ،و يـا يـازده نـام اسـت ، بـا نامهايى كه در آيه مورد بحث ذكر شده فرق است ، و اين فرقبـاعث شده كه در آن دو آيه كلمه توحيد را بياورد و در اين آيه نياورد، و آن فرق اين استكـه صـفـات مذكور در دو آيه قبل الوهيت خدا را كه همان مالكيت توام با تدبير است اثباتمـى كـنـد، و در حـقيقت مثل اين مى ماند كه فرموده باشد: (لا اله الا اللّه ) معبودى به جزخـدا نـيـسـت ، بـه دليـل ايـنـكـه او عالم به غيب و شهادت ، و رحمان و رحيم و... است . و اينصـفـات بـه نـحـو اصـالت و اسـتـقـلال خـاص خـدا اسـت ، و شـريـكـى بـراى او در ايـناسـتـقـلال نـيـسـت ، چون غير او هر كس هر چه از اين صفات دارد، خدا به وى داده ، پس قهراالوهـيـت و اسـتـحـقـاق مـعـبـود شـدن هـم خاص او است ، و به همين جهت در آخر آيه دوم فرمود:(سبحان اللّه عما يشركون ). و با اين جمله اعتقاد شرك را مذهب مشركين است رد نمود.
و امـا صـفـات و اسـمـائى كه در آيه مورد بحث آمده صفاتى است كه نمى تواند اختصاصالوهـيـت به خدا را اثبات كند، چون صفات مذكور عبارتند از: خالق ، بارى ء و مصور، كهمـشـركـيـن هـم آنـهـا را قـبـول دارنـد. آنـان نيز خلقت و ايجاد را خاص خدا مى دانند، و در عينحـال مـدعـى آنـنـد كـه بـه غير خدا ارباب و الهه ديگر هست كه در استحقاق معبوديت شريكخدايند.
و امـا ايـنـكـه در ابتداى هر سه آيه اسم جلاله (اللّه ) آمده ، به منظور تاءكيد و تثبيتمـقـصـود بـوده ، چـون ايـن كـلمه علم (اسم خاص )براى خدا، و معنايش ذات مس تجمع تمامىصفات كمال است ، و قهرا تمامى اسماى الهى از آن سرچشمه مى گيرد.
(له الاسـمـاء الحـسـنـى ) - ايـن جـمـله اشـاره بـه بـقيه اسماى حسنى است ، چون كلمهالاسـمـاء هـم جـمـع اسـت ، و هم الف و لام بر سرش آمده ، و از نظر قواعد ادبى جمع داراىالف و لام افاده عموم مى كند.
(يـسـبـح له مـا فى السموات و الارض ) - يعنى هر آنچه مخلوق كه در عالم است حتىخود آسمانها و زمين تسبيح گوى اويند. و ما در سابق مكرر پيرامون اينكه تسبيح موجوداتچه معنا دارد بحث كرديم .
ايـن آيـات سـه گـانـه بـا جـمـله (و هو العزيز الحكيم ) ختم شده يعنى او غالبى استشـكـسـت نـاپذير، و كسى است كه افعالش متقن است ، نه گزاف و بيهوده . پس نه معصيتگناه كاران او را در آنچه تشريع كرده و بشر را به سويش مى خواند عاجز مى سازد،
و نه مخالفت معاندان ، و نه پاداش مطيعان و اجر نيكوكاران در درگاهش ضايع مى گردد.
و هـمـيـن عنايت كه گفتيم باعث شد گفتار در سه آيه با ذكر اسم (عزيز) و (حكيم )ختم شود، و به طور اشاره بفهماند كه كلام او هم عزيز و حكيم است ، باعث شد كه در آغازهـر سـه آيـه نام اللّه تكرار شده ، و مقدم بر ساير اسماء ذكر شود. و نيز باعث شد كهاسم عزيز با اسم حكيم دوباره ذكر شود، با اينكه در وسط آيه دوم ذكر شده بود.
و ايـنـكـه گـفتيم توصيف خدا به دو وصف عزيز و حكيم اشاره دارد به كلامش هم ، عزيز وحكيم است ، از اين بابت بود كه در قرآن كريم كلام خود را هم عزيز و حكيم خوانده ، يك جافرموده : (و انه لكتاب عزيز)، و جايى ديگر فرموده : (و القران الحكيم ).
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربــاره بـعـضـى اسـماء و صفات خداوند، و درباره محاسبه نفس و نظردراعمال ).
در مجمع البيان در تفسير جمله (عالم الغيب و الشهاده ) از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايـت آورده كـه فـرمود: غيب عبارت است از چيزى تاكنون نبوده ، و شهادت چيزهايى استكه بوده .
مـؤ لف : البـتـه ايـن تـفـسـيـر تـفـسير به بعضى از مصاديق است ، نه اينكه معناى غيب وشـهـادت تنها همين باشد كه در روايت آمده . و ما رواياتى را كه در تفسير اسم جلاله و دواسم رحمان و رحيم آمده در سوره فاتحه آورديم .
و در تـوحـيـد بـه سـنـد خود از ابى بصير از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) روايتكـرده كـه در ضـمـن حـديـثـى فـرمـود: خـداى تـعـالى ازازل حـى و زنـده بـوده ، امـا حـى بـدون حـيـات . و ازازل مـلك و قـادر بـوده ، حـتـى قـبـل ازچـيـزى را ايـجـاد كر ده باشد، و بعد از آنكه خلق رابيافريد ملكى جبار شد.
مـؤ لف : ايـنـكـه فـرمـود: (حـى بـدون حـيـات ) مـعنايش اين است كه حيات او مانند حياتموجودات زنده چيزى غير از ذات و زائد بر ذاتش نيست ، بلكه حياتش عين ذات او است .
و اينكه فرمود (قبل از خلقت عالم ملكى قادر بود و بعد از خلقت ملكى جبار شد) در حقيقتخـواسـته است ملك را كه از صفات فعل است ، به قدرت ارجاع دهد، كه از صفات ذات استتا تحققش قبل از ايجاد فرض داشته باشد.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از هـشـام جـواليـقى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليهالسـلام ) از مـعـنـاى كـلام خـدا كه مى فرمايد: (سبحان اللّه ) پرسيدم كه منظور از آنچيست ؟ فرمود: منظور منزه بودن خدا (از نواقص ) است .
و در نهج البلاغه است كه : خداى تعالى خالق است ، اما نه با حركت و رنج .
مـؤ لف : ما تعدادى از روايات وارده در اسماى حسناى خدا و شمار آنها را در بحث از اسماىحسنى در جلد ششم اين كتاب آورديم .
و در روايـت نـبـوى مـعـروف آمـده كـه : (حـاسـبـوا انـفـسـكـمقبل ان تحاسبوا وزنوا قبل ان توزنوا و تجهزوا للعرض الاكبر - از نفس خود حسابكشىكـنـيـد، قـبـل از آن كـه از شـمـا حـسـاب بـكـشـنـد، و خـود را بـسـنـجـيـد،قبل از آن كه شما را بسنجند، و براى روز قيامت آماده شويد).
و در كـافـى بـه سند خود از ابى الحسن ماضى (عليه السلام ) روايت آورده فرمود: كسىكـه روز بـه روز بـه حـسـاب نفس خود رسيدگى نمى كند از ما نيست (آن كس از ما است كهروز به روز به حساب خود برسد) اگر عمل نيكى داشت شكرش نسبت به خدا بيشتر شودو اگر عمل زشتى داشت از خدا طلب مغفرت نموده ، توبه كند.
مـؤ لف : قـريـب بـه ايـن مـعـنـا روايـاتـى ديـگـر اسـت ، و مـا روايـاتـى از ائمـهاهل بيت (عليهم السلام ) در معناى ذكر خدا در ذيل تفسير آيه (فاذكرونى اذكركم ...) وآيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذكـروا اللّه ذكـرا كـثـيـرا)نقل كرديم ، اگر كسى بخواهد مى تواند بدانجا مراجعه كند.
سوره ممتحنه مدنى است و سيزده آيه دارد
سوره ممتحنه آيات 9 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم يـايـها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقوناليـهـم بـالمـودة و قـد كـفـروا بـمـا جـاءكـم مـن الحـق يـخـرجـونالرسـول و ايـاكـم ان تـومـنـوا بـاللّه ربـكـم ان كـنـتـم خـرجـتم جهادا فى سبيلى و ابتغاءمـرضـاتـى تـسـرون اليـهـم بالمودة و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم و من يفعله من كم فقدضـل سـواء السـبـيـل (1) ان يـثقفوكم يكونوا لكم اعداء و يبسطوا اليكم ايديهم و السنتهمبـالسـوء و ودوا لو تـكـفـرون (2) لن تـنـفـعـكـم ارحـامـكـم و لا اولدكـم يـوم القـيـمـهيـفـصـل بينكم و اللّه بما تعملون بصير(3) قد كانت لكم اسوه حسنه فى ابرهيم و الذينمـعـه اذ قـالوا لقـومـهـم انا برءوا منكم و مما تعبدون من دون اللّه كفرنا بكم و بدا بيننا وبـيـنـكـم العـدوه و البـغـضـاء ابـدا حـتـى تـومـنـوا بـاللّه وحـده الاقـول ابـرهيم لابيه لاستغفرن لك و ما املك لك من اللّه من شى ء ربنا عليك توكلنا و اليكانـبـنـا و اليـك المـصـيـر(4) ربـنـا لا تـجـعـلنـا فتنه للذين كفروا و اغفرلنا ربنا انك انتالعزيز الحكيم (5) لقد كان لكم فيهم اسوه حسنه لمن كان يرجوا اللّه و اليوم الاخر و منيـتـول فـان اللّه هـوالغـنـى الحـمـيـد(6) عـسـى اللّه انيجعل بينكم و بين الذين عاديتم منهم موده و اللّه قدير و اللّه غفور رحيم (7) لا ينهئكم اللّهعـن الذيـن لم يـقـتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من ديركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم اناللّه يحب المقسطين (8) انما ينهئكم اللّه عن الذين قتلوكم فى الدين و اخرجوكم من دياركم وظهروا على اخراجكم ان تولوهم و من يتولهم من يتولهم فاولئك هم الظالمون (9).



ترجمه آيات
بـه نـام خـداونـد رحـمـان و رحـيـم . اى كسانى ايمان آورده ايد دشمن مرا و دشمن خودتان رادوسـتـان خـود مـگـيـريـد، آيا مراتب دوستى خود را به ايشان تقديم مى كنيد با اينكه بهشـريـعـتـى كـه بـراى شـمـا آمـده و حـق اسـت كـفـر مـى ورزنـد و نـيـزرسول و شما را به جرم اينكه به خدا، پروردگارتان ايمان آورده ايد بيرون مى كنند؟!اگر براى رضاى من و جهاد در راه من مهاجرت كرده ايد نبايد آنان را دوست خود بگيريد وپـنـهـانى با ايشان دوستى كنيد چون من بهتر ازدانايى مى دانم چه چيزهايى را پنهان مىداريد و چه چيزهايى را اظهار مى كنيد و هر كس از شما چنين كند راه مستقيم را گم كرده (1).
اگـر كـفار به شما دست پيدا كنند دشمنان شما خواهند بود و دست و زبان خود را به آزارشما دراز خواهند كرد و آرزومند آنند كه شما هم كافر شويد (2).
خـويـشـاوند و اولاد شما (كه به خاطر سلامتى آنان با كفار دوستى مى كنيد) در روز قيامتبـه درد شـمـا نمى خورند روز قيامت همه اين روابط عاطفى قطع مى شود، شما مى مانيد وعملتان ، و خدا بدانچه مى كنيد بينا است (3).
شـمـا الگـوى خـوبى در ابراهيم و پيروان او داريد، به ياد آريد آن زمان را كه به قومخود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خدا مى پرستيد بيزاريم ، به شما كافريم و ازهـمـيـن امـروز بـراى ابـد اعلام قطع رابطه خويشاوندى و اعلام دشمنى و كينه مى كنيم تاروزى كه به خداى يگانه ايمان آوريد. باقى مى ماند سخنى كه ابراهيم به پدرش گفت، و آن بـود كـه مـن فـقـط مـى توانم از خدا برايت طلب مغفرت كنم و از ناحيه خدا هيچ كارديـگـرى نـمـى تـوانـم صـورت دهـم . و هـمـگـى گـفـتـنـد پـروردگـارا بـر تـوتوكل و به سوى تو انابه نموديم كه بازگشت به سوى تو(4).
پـروردگـارا تـو مـا را مـايـه امتحان و فتنه كسانى كه شدند قرار مده و ما را بيامرز كهتو، آرى ، تنها تو عزيز و حكيمى (5).
از مـيـان شـمـا آنـهايى كه اميدوار به خدا و روز جزايند همواره در ابراهيم و يارانش الگوداشته اند و اما آنهايى كه از شما هنوز هم كفار را دوست مى دارند خداى تعالى بى نياز وستوده (6).
اميد است كه خداى سبحان بين شما و همان كفار (كه به خاطر خدا با ايشان دشمنى كرديد)مودت برقرار سازد و خدا توانا است و خدا آمرزگار رحيم است (7).
(ايـن فـرمـان تنها مربوط به كفاريست كه شما را بيرون كردند و با شما جنگيدند) و اماآنـهـايـى كـه چـنـيـن نـكردند خدا شما را از احسان به آنان و رفتار عادلانه با ايشان نهىنكرده زيرا خدا عدالت كاران را دوست مى دارد (8).
خدا تنها از دوستى كسانى نهى كرده كه با شما سر جنگ دارند و تنها بر سر مساءله دينبـا شـما جنگيدند و شما را از ديارتان بيرون كردند و در بيرون كردنتان پشت به پشتهـم دادنـد خـدا شما را از اينكه آنان را دوست بداريد نهى فرموده و هر كس دوستشان بداردپس آنها ستمك ارند (9).
بيان آيات
ايـن سوره متعرض مساءله دوستى مؤ منين با كفار است ، و از آن به سختى نهى مى كند، همدر ابـتـداى سـوره مـتـعـرض آنـسـت ، و هـم در آخـرش ، و درخلال آياتش متعرض احكامى درباره زنان مهاجر و بيعت زنان شده ، و مدنى بودن اين سورهروشن است .
بيان آياتى كه به سختى از دوستى مؤ منين با كفار و مشركين نهى مى كند


يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده ...



از زمـيـنـه آيـات اسـتفاده مى شود كه بعضى از مؤ منين مهاجر در خفا با مشركين مكه رابطهدوسـتـى داشته اند، و انگيره شان در اين دوستى جلب حمايت آنان از ارحام و فرزندان خودبـوده ، كـه هـنـوز در مـكـّه مـانـده بـودنـد. ايـن آيـاتنـازل شـد و ايـشـان را از ايـن عـمـل نـهـى كـرد. روايـاتـى هـم كـه در شـاءننـزول آيـات وارد شـده ايـن اسـتفاده را تاءييد مى كند، چون در آن روايات آمده كه حاطب بنابـى بـلتـعـه نـامـه اى سـرى بـه مـشـركـيـن مـكـّه فـرسـتـاد، و در آن از ايـنـكـهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تصميم دارد مكّه را فتح كند به ايشان گزارش ‍داد، و منظورش اين بود كه منتى بر آنان گذاشته و بدين وسيله ارحام و اولادى كه در مكّهداشـت از خـطر مشركين حفظ كرده باشد. خداى تعالى جريان را به پيامبر گرامى اش خبرداد، و اين آيات را فرستاد. و - ان شاء اللّه - شرح اين داستان در بحث روايتى آينده ازنظر خواننده مى گذرد.
كلمه (عدو) به معناى دشمن است كه هم بر يك نفر اطلاق مى شود، و هم بر جمع دشمنان، و مـراد آيـه شـريـفه جمع آن است ، به قرينه اينكه فرموده (اولياء خود نگيريد) ونـيز به قرينه ضمير جمع در (اليهم ) و قرائن ديگر. و منظور از اين دشمنان مشركينمـكـه انـد، و دشـمـن بـودنـشـان براى خدا به خاطر مشرك بودنشان است ، به اين علت كهبراى خدا شركائى قائل بودند، و خدا را نمى پرستيدند، و دعوت او را نمى پذيرفتند،و رسـول او را تـكذيب مى كردند. و دشمن بودنشان براى مؤ منين به خاطر اين بود كه مؤمـنـين به خدا ايمان آورده بودند، و مال و جان خود را در راه خدا فدا مى كردند، و معلوم استكسانى كه با خدا دشمنى دارند،
با مؤ منين همدش من خواهند بود.
خـواهـى گـفـت : در آيـه شـريفه ذكر دشمنى مشركين با خدا كافى بود، چه حاجت بود بهايـنكه دشمنى با مؤ منين را هم ذكر كند. در پاسخ مى گوييم : از آنجا كه زمينه آيه زمينهنـهـى مـؤ منين از دوستى با مشركين بود، يادآورى دشمنى آنان با ايشان نهى و تحذير راتـاءكـيد مى كند، گويا فرموده : كسى كه با خدا دشمنى كند، با خود شما هم دشمن است ،ديگر چه جا دارد كه با آنان دوستى كنيد.
كـلمـه مـودت مـفـعول كلمه تلقون است ، و حرف باء كه بر سر آن در آمده زائد است ، همانطـور كـه در آيه (و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه ) چنين است . و مراد از القاء مودتاظـهـار مـودت و يـا ابـلاغ آن بـه مـشـركـيـن اسـت ، و اين جمله ، يعنى جمله (تلقون اليهمبالموده ) صفت و يا حال از فاعل (لا تتخذوا) است .
(و قد كفروا بما جاءكم من الحق ) - منظور از (حق ) دين حق است ، كه كتاب خدا آن راتوصيف نموده ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم به سوى آن دعوت مى كند،و اين جمله جمله اى است حاليه .
(يـخـرجـون الرسول و اياكم ان تومنوا باللّه ربكم ) - اين جمله نيز حاليه است . ومـنـظـور از اخـراج رسـول و اخـراج مـؤ مـنـيـن ايـن اسـت كـه بـا بـد رفـتـارى خـودرسـول و مـؤ مـنـيـن را ناچار كردند از مكّه خارج شوند، و به مدينه مهاجرت كنند. و در جمله(ان تومنوا باللّه ربكم ) لامى در تقدير است ، و جمله را متعلق به (يخرجون ) مىكـنـد، و مـعنايش اين است كه : رسول و شما را مجبور به مهاجرت از مكّه مى كنند، به خاطراينكه به پروردگارتان ايمان آورده ايد.
در اين جمله نام (اللّه ) را با كلمه ربكم توصيف كرده تا بفهماند مشركين مكه مومنين رابـر امـرى مـواخـذه مـى كنند كه حق و واجب است ، و جرم نيست ، براى اينكه ايمان هر انسانىبه پروردگارش امرى است واجب ، نه جرم قابل مواخذه .
(ان كـنـتم خرجتم جهادا فى سبيلى و ابتغاء مرضاتى ) - اين جمله متعلق است به جمله(لا تـتـخذوا) يعنى اگر مهاجرتتان جهاد در راه من ، و به منظور خشنودى من است ، ديگردشـمـنـان مـرا دوسـت مـگـيريد. و در اين جمله جزاى شرط حذف شده ، براى اينكه همان (لاتـتـخـذوا) مـى فـهـمـانـد جـزائى كـه حذف شده يك (لا تتخذ) واى ديگر است . و كلمه(جـهادا) مصدر است ، و در اينجا مفعول له واقع شده . و كلمه (ابتغاء) به معناى طلباست . و كلمه
(مـرضـاه ) مـانند كلمه (رضا) مصدر و به معناى خشنودى است . و معناى جمله اين استكـه : اگر در راه رضاى من و جهاد در راه من بيرون شديد، ديگر دشمن مرا و دشمن خودتانرا دوست مگيريد.

next page

fehrest page

back page