|
|
|
|
|
|
مفسرين در جمله (اعلم من جاء بالهدى ) گفته اند: (كلمه (من ) در باطن منصوب استبه فعل مقدر، كه كلمه (اعلم ) بر آن دلالت دارد، و تقدير كلام (يعلم من جاء بالهدى) است يعنى او مى داند چه كسى هدايت آورده ). و اين را بر اساس آنچه مشهور استگفته اند كه فعل افعل التفضيل (كه در فارسى در آخر آن كلمه تر مى آيد مى گويندبالاتر، پايين تر و...) مفعول به را نصب نمى دهد، ناگزير آن را بهفعل (يعلم ) تبديل كرده اند. و بعضى از مفسرين گفته اند: (كلمه (من ) منصوب است به همان (اعلم )، چيزى كههست كلمه (اعلم ) در اينجا به معناى (عالم ) است . ولى هيچ دليلى بر گفته خودندارند. من هيچ ياد ندارم كه كسى گفته باشد كلمه (من ) منصوب است به حذف حرفجر، با اينكه حرف بدى نيست ، و دليلى بر منع آن نداريم ، و خلاصه مى توان گفت كهكلمه (من ) هر چند ظاهرش به خاطر اينكه اصلا حركت برنمى دارد منصوب نيست ، ولىدر باطن منصوب است ، چون حرف جرى بر سر داشته و افتاده ، زيرا اصلش (اعلم بمنجاء) بوده ، و در ادب عرب هر جا كه حرف جرى از روى كلمه اى بيفتد آن كلمه ، منصوب(با صداى بالا) خوانده مى شود.
و ما كنت ترجو ان يلقى اليك الكتاب الا رحمه من ربك فلا تكونن ظهيرا للكافرين
|
صدر اين آيه همان وعده اى را كه در آيه (ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد)بود، تقدير مى كند، و معنايش اين است كه : خدا تو را به سوى معاد، و آنچه كه آرزويشرا داشتى برمى گرداند، همانطور كه قرآن را بر تونازل كرد، با اينكه اصلا هيچ انتظارش را نداشتى . بعضى از مفسرين گفته اند: (آيه مورد بحث ربطى به وعده قبلى ندارد و جمله اى استابتداى كه نعمت خدا را به ياد رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) مى اندازد). اينوجه هم وجه خوبى است ، به اين بيان كه بگوييم : بعد از آنكه خداى تعالى آن جناب راوعده داد كه به معاد برگرداند، و در آن معاد يادش بلند شود، و دعوتش از همه اديانبيشتر پيشرفت كند، و دينش عالم گير شود، اينك در اين آيه آن روشى را كه بر وى لازماست پيش بگيرد، و در آن جد و جهد و مراقبت كند، برايش ترسيم مى كند و مى فهماند كهكتاب نازل كردن بر تو يك امر عادى مانند ساير حوادث عادى نيست ، كه كسى قبلا اميدوارآن و در انتظارش بوده باشد، بلكه رحمتى است خاصه از ناحيه خداى تعالى ، و همانوعده اى است كه در آيه (ان الذى فرض عليك القرآن ) داده بود، پس بر آن جناب واجباست كه در قبال اين نعمت ، و نعمت پيشرفت دينش ، و رسيدن آن به نهايتى كه لازم بودبرسد، كفار را يارى و اطاعت نكند، و همواره به سوى پروردگار خويش بخواند، و خوداز مشركين نباشد، يعنى با خدا هيچ خداى ديگر را نخواند. جمله (الا رحمه من ربك ) استثنايى است منقطع ، و معنايش اين است كه : ليكن رحمتى ازپروردگارت به تو القاء شده ، نه يك امر عادى كه نظيرش توقع برود. و جمله (فلا تكونن ظهيرا للكافرين )، تفريعى است بر جمله (الا رحمه من ربك )،و معنايش اين است كه : وقتى القاء قرآن به تو رحمتى بود از پروردگارت كه مافوقانتظارت بود كه به شخص تو اختصاص داده ، پس از كفار بيزارى جوى ، و معين و ياورآنان مباش . احتمال قريب به ذهن هست كه در اين جمله نوعى محاذات با كلام موسى (عليه السلام ) -آنجا كه قبطى را كشت - به كار رفته باشد، چون او هم گفت : (رب بما انعمت علىفلن اكون ظهيرا للمجرمين - پروردگارا به خاطر اين نعمت ها كه به من ارزانى داشتىهرگز تا زنده ام كمك كار مجرمان نمى شوم )، و بنابراين در جمله مورد بحث نهى ازيارى كردن كفار اشاره است به اينكه القاء كتاب به سوى خاتم الانبياء (صلى اللهعليه و آله و سلم ) نعمتى است كه خدا به وى ارزانى داشته ، تا بوسيله آن به سوى حقهدايت كند، و به توحيد دعوت نمايد، پس بر او لازم است كه هيچ كافرى را بر كفرشاعانت نكند، و در برابر جلوگيريهاى آنان از آيات خدا بعد از آنكه به وىنازل شده تسليم نگردد، همچنان كه موسى (عليه السلام ) با پروردگارش عهد بست كهدر برابر نعمتهايى كه بر او انعام كرد، يعنى نعمت حكمت و علم ، هيچ وقت پشتيبان مجرميننشود. و به زودى خواهد آمد كه به رسول اكرم اسلام مى فرمايد: (و لا يصدنك ...)،كه آن اجمال (فلا تكونن ظهيرا للكافرين ) را شرح مى دهد.
و لا يصدنك عن آيات الله بعد اذ انزلت اليك ...
|
اين آيه رسول گرامى (صلى الله اليه و آله و سلم ) را نهى مى كند از اينكه از آياتخدا روى بگرداند، چيزى كه هست اين معنا را در لسان نهى كفار از جلوگيرى از آيات ، واز منصرف كردن آن جناب بيان كرده ، و خلاصه به كفار مى فرمايد كه : نبايدرسول ما را از تبليغ آيات جلوگيرى كنند، و او را از ماءموريت خود منصرف نماييد. و وجه اين تعبير اين است كه : انصراف آن جناب مسبب از سد و جلوگيرى آنان است ، و اينتعبير نظير نهيى است كه به آدم و همسرش كرده ، مى فرمايد: (فلا يخرجنكما من الجنه- بايد كه شيطان شما را با وسوسه خود از بهشت بيرون نكند) يعنى شما باوسوسه شيطان از بهشت بيرون نشويد. و ظاهرا اين آيه شريفه و آيه بعدش در مقام شرح است براى جمله (فلا تكونن ظهيراللكافرين )، و فايده اين شرح تاكيد نهى است از طريق شمردن موارد آن يكى پس ازديگرى ، لذا اول او را نهى كرد از انصراف و روگردانى از قرآنى كه بر اونازل شده ، به خاطر اينكه مشركين مى گويند اين قرآن شعر است يا كهانت است ، يااساطير و خرافات قديمى است كه برايش نوشته اند، بار دوم او را امر مى كند به اينكهمردم را به سوى پروردگار خود بخواند، بار سوم نهى مى كند از اينكه از مشركينشود، و آنگاه اين نهى را تفسير مى كند به اينكه با خدا، خدايى ديگر بخواند. و اگر صفت ربوبيت را تكرار كرد، و نيز آن را به خود آن جناب نسبت داد، و مكرر فرمود:(ربك )، همه براى اين است كه بفهماند آنجناب را به رحمت و نعمت خود اختصاص داده ،و تنها اوست كه خدا را بندگى مى كند و مشركين با او خدا را عبادت نمى كنند.
و لا تدع مع الله الها آخر
|
در سابق گفتيم كه اين جمله به منزله تفسيرى است براى آيه (و لا تكونن من المشركين .
لا اله الا هو كل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون
|
كلمه اخلاص (لا اله الا الله ) در مقام تعليل جمله (و لا تدع مع الله الها آخر) است ،يعنى براى اين گفتيم كه با خدا خدايى ديگر مخوان كه غير از او هيچ معبودى نيست . جملهبعد از كلمه اخلاص ، كلمه اخلاص را تعليل مى كند، كه بيانش خواهد آمد. شرح و توضيح اينكه توحيد خداوند رابه(كل شى ء هالك الا وجهه ) تعليل فرمود (كل شى ء هالك الا وجهه ) - كلمه (شى ء) از نظر مصداق با كلمه (موجود)مساوى است ، (هر چيزى كه موجود باشد چيز هم هست ، و هر چه كه چيز باشد موجود نيز هست)، در نتيجه بر تمامى موجودات اطلاق مى شود حتى بر خداى تعالى ، همچنان كه در آيه(قل اى شى ء اكبر شهاده قل الله ) مى بينيم كلمه (شى ء) بر خدا اطلاق شده ، وكلمه (هلاك ) به معناى بطلان و معدوم شدن است . دو كلمه (وجه ) و (جهت ) به يك معنا است ، مانند كلمه (وعد) و (عده )، و وجههر چيزى در عرف عام به معناى آن ناحيه اى از آن است كه با آن با غير روبرو مى شود وارتباطى با آن دارد، همچنان كه وجه هر جسمى سطح بيرون آن است ، و وجه انسان نيمپيشين سر و صورتش مى باشد، يعنى آن طرفى كه با آن با مردم روبرو مى شود، ووجه خدا چيزى است كه با آن براى خلقش نمودار است ، كه خلقش هم با آن متوجه درگاه اومى شوند، و اين همان صفات كريمه او از حيات و علم و قدرت و سمع و بصر است و نيزهر صفتى از صفات فعل مانند صفت خلقت و رزق و احياء و اماته و مغفرت و رحمت و همچنينآيات داله بر خدا بدان جهت كه آيتند، وجه خدا مى باشند. بنابراين هر موجودى كه تصور شود فى نفسه هالك وباطل است ، و حقيقتى جز آنچه كه از ناحيه خداى تعالى به آن افاضه شود ندارد، وآنچه كه منسوب به خداى تعالى نباشد از حقيقت به طور كلى خالى است ، و جز موهومىكه وهم متوهم آن را تراشيده نيست ، و يا سرابى است كهخيال آن را به صورت حقيقت جلوه داده ، مانند اصنام و بتها كه از حقيقت جز اين مقدار كه سنگو يا چوب و يا فلز است ندارند، و اما اينكه رب و يا معبود باشند و نفع و ضرر يا اثرديگرى داشته باشند حقيقت ندارد، و بيش از نامهايى كه از ناحيه پرستندگان آنهاصورت گرفته چيز ديگرى نيستند. و نيز مانند انسان كه از حقيقت جز اين مقدار بهره ندارد، كه موجودى است كه آفرينش خداروحى و جسمى در او به كار برده ، و او خودش صفات كمالى براى خود كسب كرده ، اينهاكه حقيقت انسان را تشكيل مى دهند همه صنع خدا و منسوب به اويند، و اما زايد بر اينهاآنچه را كه عقل اجتماعى بر آن اضافه مى كند، همه موهوماتند كه ناچارى و اضطرار باعثشده آنها را معتبر بشمارد، مانند اينكه فلان انسان نيرومند، و آن يكى سلطان ، و آنديگرى رئيس ، و آن چهارمى محترم ، و آن پنجمى ثروتمند، و آن ششمى عزيز، و آن يكىصاحب اولاد، و ديگرى بازو و حمايت كننده دارد، همه اينها جز سرابى هالك و آرمانى كاذب، چيز ديگرى نيستند، و بر همين منوال هر موجود ديگرى را كه تحت تجزيهعقل بياوريم عبارت است از يك يا چند حقيقت و چند خرافه و موهوم . پس ، از حقيقت آن مقدارى در دست ما و نزد ما است كه خدا بهفضل خود افاضه اش كرده باشد، و آن افاضه آيات اوست ، كه بر صفات كريمه او ازرحمت و رزق و فضل و احسان و صفات ديگرش دلالت مى كند. پس حقيقتى كه در واقع ثابت است ، و هرگز هلاكت و بطلان ندارد، عبارت است از صفاتكريمه خدا، و آيات داله بر صفاتش ، كه همه آنها با ثبوت ذات مقدسش ثابتند. اين در صورتى است كه مراد از كلمه (هالك ) در آيه شريفه هالك فعلى باشد كه دراين صورت حاصل تعليل كلمه اخلاص به عبارت(كل شى ء هالك الا وجهه ) اين مى شود كه : هيچ اله - معبود به حق - جز خدا نيست ،براى اينكه معبود وقتى معبود به حق است ، كه خودش حقيقتى داشته باشد، ومشتمل بر واقعيتى غير هالك باشد، حقيقت و واقعيتى كه بطلان در او راه نيابد، و نيزتدبيرى در عالم داشته باشد، آنهم تدبيرى حقيقى و واقعى نه موهوم و خيالى ، و وقتىمعبود عبارت از چنين موجودى باشد، غير از خداى تعالى هيچ معبودى نخواهد بود، چون غيراز او هر چه باشد، فى نفسه هالك و باطل است ، مگر آن چيز كه وجه خدا و منسوب بهاوست ، پس در عالم هستى غير از خداى سبحان هيچ معبودى نيست . بت پرستان هر چند كه وجود بت را هم منسوب به خداى تعالى مى دانند، و معترفند كهوجود آن از ناحيه خدا و وجه اوست ، الا اينكه آنها رامستقل در تدبير دانسته و تدبير آنها را منسوب به خدا و احكام آنها را احكام خدا نمىدانستند، و به همين جهت آنها را مى پرستيدند، و خدا را نمى پرستيدند، وحال آن كه هيچ موجودى در هيچ اثرى مستقل نيست ، پس در عالم هستى هيچ موجودى به غير ازخداى سبحان مستحق پرستش نيست . بيان وجه ديگرى در تغيير (كل شى ء هالك الا وجهه ) در اينجا (وجه ) ديگرى در تفسير آيه هست كه دقيق تراز وجه سابق است ، بنابراينكه مراد از وجه ذات هر چيزى باشد، همچنان كه بعضى آن را هم از معانى وجه ، شمردهاند، و مثال زده اند به وجه النهار، و وجه الطريق ، يعنى خود روز، و خود راه ، و ما فعلاكار به صحت و سقم اين معنا نداريم . و بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ذات شريف است، و مثال زده اند به وجوه مردم ، يعنى افراد برجسته و شريف ، كه البته اين معنا براىكلمه (وجه ) از باب مجاز مرسل و يا استعاره است . به هر حال ، بنا بر هر دو فرض ، مراد از آيه شريفه اين است كه : غير از خداى تعالىهر موجودى كه تصور شود ممكن است ، و ممكن هر چند كه به ايجاد خداى تعالى وجوديافته باشد، از نظر ذات خودش معدوم و هالك است ، تنها موجودى كه فى حد نفسه راهىبراى بطلان و هلاكت در او نيست ذات خداوند است كه واجب بالذات است . آن وقت حاصلتعليل كلمه اخلاص به جمله (كل شى ء هالك الا وجهه ) اين مى شود كه : اگر گفتيمهيچ معبودى جز خدا نيست ، بدين علت است كه اله و معبود به حق بايد كسى باشد كهچيزى از تدبير عالم در دست داشته باشد، و تدبير هيچ وقت از خلقت و ايجاد جدايىپذير نيست ، چون معنا ندارد كه حوادث عالم را كسى به وجود آورد، و تدبير آن حوادثبه دست كس ديگرى باشد. و ما مكرر در اين كتاب اين معنا را روشن ساختيم ، و چون خودمشركين هم اعتراف دارند كه خالق و ايجاد كننده عالم بايد واجب الوجود باشد، و نيز واجبالوجودى به غير از خدا نيست ، پس معبودى هم به جز او نخواهد بود. و اينكه مشركين مى گويند: خدا اجل از آن است كهعقل يا وهم آدمى بدو احاطه يابد، پس ممكن نيست توجه عبادتى به او داشت ، و ناگزيربايد در عبادت متوجه بعضى از مقربين درگاه او نظير ملائكه كرام ، وامثال ايشان شد، تا شفيع ما در درگاه او باشند سخن باطلى است ، چون توجه عبادىاحتياج به احاطه علمى ندارد، بلكه همين مقدار كافى است كه او را به وجهى بشناسيم ،كه آن هم در هر كس به قدر معرفتش حاصل است . و اما بنابراين كه مقصود از هالك چيزى باشد كه هلاك و فنا در پى دارد، و بنا برقول بعضى كه مى گويند: اسم فاعل ظاهر در آينده است ، پس ظاهر آيه اين است كه : هرموجودى كه تصور شود بعد از وجودش هلاكت و بطلان در پى دارد مگر وجه خدا. اين نيز وجه صحيحى است ، براى اينكه در پى داشتن هلاكت به اختلاف موجودات مختلفمى شود، آن موجودات كه زمانى هستند، بعداز سرآمد زمان وجودشان هالك وباطل مى شوند، و آنهايى كه زمانى نيستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد، و فنا ازهر طرف احاطه شان كرده است . و هلاكت اشياء بنابراين عبارت است از بطلان وجود ابتدايى آنها، به طورى كه دنيا ونشاءه اول از وجود آنها خالى شود، و همه به نشاه آخرتمنتقل گشته و به سوى خدا بازگشت كنند، و نزد او قرار گيرند، و اما بطلان مطلق ، بعداز آنكه هست شدند، صحيح نيست ، براى اينكه صريح قرآن آن را نفى كرده ، و آيات آنپيوسته مى فرمايد: بازگشت همه موجودات به سوى خداست ، و خدا منتهى ، و رجعت بهسوى اوست (و هو الذى يبدء الخلق ثم يعيده - اوست كه خلق را آغاز كرد، و دوباره آنرا برمى گرداند). پس حاصل معناى آيه بر اساس چند معنايى كه گذشت بدين قرار است ، - اگر مراد از(وجه ) صفات كريمه خدا باشد - ، كه : هر چيزى به زودى جا خالى كرده و بهدرگاه خدا مى رود، مگر صفات كريمه خدا كه منشاء فيض او هستند، و بدون وقفه و تابى نهايت مشغول افاضه فيضند، و معبود هم بايد اين چنين باشد، و بطلان در ذات او، وانقطاع در صفات فياضه او راه نداشته باشد، و غير از خدا هيچ موجودى اين طور نيست ،پس هيچ معبودى جز او نيست . و اگر مراد از (وجه ) ذات مقدس باشد، حاصل معنا اين مى شود كه : هر موجودى فنا درپى دارد، و با رجوع به سوى خدا هلاك مى شود، مگر ذات حق و ثابت او كه بطلان وهلاكت در او راه ندارد، بنابراين وجه ، صفات ، صقع ذات ملاحظه مى شود، - و معبود همبايد كسى باشد كه فنا در او راه نداشته باشد، و غير از خدا كسى به اين صفت نيستپس جز او هم معبودى نيست . جواب به يك شبه و اشاره به اينكه مقصود از هلاكت نابودى نيست و با آنچه در معناى آيه گفته شد جواب اعتراضى كه به عموميت آيه شده روشن مى شود،چون اعتراض كرده اند كه اگر آيه به عموميتش مراد باشد، بايد بهشت و دوزخ و عرش همفناپذير باشند، با اينكه مى دانيم بهشت و دوزخ بعد از موجود شدن ديگر معدوم نمىشوند، و تا بى نهايت موجود هستند، و همچنين عرش نيز همينطور است چون در بعضىروايات آمده كه عرش سقف بهشت است . حاصل جواب اين است كه گفتيم منظور از هلاكت ، نابودى نيست ، بلكه نابود شدن در دنيا،و انتقال به نشاه ديگر، و رجوع به خداست ، و اينانتقال از دنيا به آخرت ، و عود بعد از وجود اول ، در موجوداتى تصور دارد كه دنيايىباشند، و اما موجودات آخرتى چون بهشت و دوزخ و عرش هلاكت به اين معنا را ندارند، چوناز جايى به جايى منتقل نمى شوند. همچنان كه خداى تعالى درباره آنها فرموده : (ما عندكم ينفد و ما عند الله باق ) و نيزفرموده : (و ما عند الله خير للابرار) و نيز فرموده : (سيصيب الذين اجرموا صغارعند الله ) و نظير اين آيه درباره خزائن رحمت خدا آمده كه فرموده : (و ان من شى ء الاعندنا خزائنه )، و همچنين درباره لوح محفوظ فرموده : (و عندنا كتاب حفيظ). و اما عرش كه به عنوان مثال ذكر كرده اند ما درباره آن در تفسير آيه (ان ربكم الله )شرحى گذرانديم ، كه بايد بدانجا مراجعه شود. ممكن هم هست بگوييم مراد از كلمه (وجه ) جهتى باشد كه منسوب به خدا است ، و آنناحيه اى است كه خدا از آن ناحيه منظور مى شود، و با آن به سويش توجه مى كنند، مويداين احتمال اين است كه استعمالش در كلام خداى تعالى بسيار است ،مثل جمله (يريدون وجهه ) و جمله (الا ابتغاء وجه ربه الاعلى ) و نظائر آن در آياتقرآنى بسيار است . و بنابراين معنا، منظور از (وجه ) هر چيزى خواهد بود كه تنها منسوب به خداست ،آنگاه اگر كلام را به همان ظاهر عمومى اش باقى بگذاريم اين معنا با معناىاول منطبق مى شود، و از مصاديق آن ، اسماء و صفات و انبياء و خلفاء و دين خدا خواهد بود. و اگر از اطلاق آن چشم پوشيده ، تنها مراد از (وجه ) را دين بگيريم - همچنان كه دربعضى روايات نيز وجه به آن تفسير شده و بگوييم كه منظور روايات تطبيق نبوده -در اين صورت مراد از هلاك فساد، و بدون اثر شدن است ، آن وقت جمله مورد بحثتعليل مى شود براى جمله (و لا تدع مع الله الها آخر)، و جمله ما قبلش قرينه مى شودبراى اينكه مراد از كلمه (شى ء) دين و اعمال دينى است ، كه آن وقت معناى جمله موردبحث چنين مى شود: به غير دين توحيد به هيچ دين ديگرى متدين مشو، براى اينكه تمامىدين ها باطل و بى اثر است مگر دين خدا. و بنابراين مناسب تر آن است كه بگوييم حكم درذيل آيه كه مى فرمايد (له الحكم )، به معناى حكم تشريعى ، و يااعم از آن و از احكامتكوينى است ، و آن وقت معنا چنين مى شود: هر دينى هالك است ، مگر دين او، براى اينكهتشريع دين كار او است ، نه غير او، و همه شما به سوى او بازگشت مى كنيد، نه بهسوى دين تراشان اديان ديگر. وجوه مختلف و متعددى كه درباره مراد ازهلاكتكل شى ء و استثناى وجه خدا گفته شده است . اين آن معانى بود كه دقت و تدبر در آيه شريفه آن را دست مى دهد، البته مفسرين دربارهمعناى آن اقوال مختلف ديگرى دارند. مثلا بعضى گفته اند: (مراد از (وجه ) ذات مقدس خدا، و مراد از هلاكت انعدام است ، ومعناى آيه اين است كه : هر چيزى فى نفسه در معرض انعدام است ، چون وجودش از خودشنيست ، مگر ذات خدا كه واجب الوجود است ، و بنابراين ، اساس كلام بر تشبيه است ، و مىخواهد بفرمايد: هر موجودى غير خدا مانند هالك است ، چون وجودش مستند به غير است ). بعضى ديگر گفته اند: (مراد از (وجه ) ذات هر چيزى است ، و ضمير در (وجهه )به خدا برمى گردد، به اعتبار اينكه وجه هر چيزى مملوك اوست ، و معناى آيه اين است كه: هر چيزى هالك است ، مگر وجه خدا، كه ذات هر چيز و وجود اوست ). بعضى ديگر گفته اند: (مراد از (وجه ) جهت مقصوده از هر چيز است ، و ضمير در(وجهه ) به خدا برمى گردد، و معناى آيه اين است كه : هر چيزى با همه متعلقاتشهالك است ، مگر تنها آن جهت از هر چيز كه منسوب به خداى تعالى است ، و آن وجودى استكه خدا به وى افاضه فرموده است . بعضى ديگر گفته اند: (مراد از (وجه ) آن جهت مقصوده است و آن خداى سبحان است كههر چيزى متوجه به او است ، و ضمير در (وجهه ) به كلمه (شى ء) برمى گردد، ومعناى آيه اين است كه : هر چيزى هالك است ، مگر خدايى كه جهت مطلوب هر چيز است ). و در معناى (هلاك ) بعضى گفته اند: (به معناى مرگ است ، و ظاهر عموم آيه مراد نيست، بلكه مراد تنها جانداران است ، و معنايش اين است كه : هر موجود جاندارى به زودى مىميرد، مگر وجه خدا). باز در معناى (وجه ) بعضى گفته اند: (مراد از آنعمل صالح است ، و معناى آيه اين است كه : هر عملى در معرض عدم است به جز آن عملى كهبنده خدا آن را به عنوان امتثال امر خدا به جا آورد، كه خدا آن را باقى مى دارد وباطل نمى كند تا اينكه ثواب او را بدهد و يا به خاطر اينكهمقبول درگاه خدا واقع شد، با قبول او ديگرقابل هلاك نيست ، چون عمل با جزاء معاوضه شده ، و جزاء قائم مقامعمل شده ، و جزاء هم هلاك پذير نيست ). بعضى ديگر گفته اند: (معناى (وجه ) جاه خداى تعالى است ، كه آن را در بين مردماثبات كرده ). و درباره هلاك بعضى گفته اند: (همه ما سوى الله را به طور دايمشامل مى شود، چون وجود در هر آن بر او افاضه مى شود، پس او - يعنى ، ما سوى الله- دائما در تغيير و هلاكت است ، هم در دنيا و هم در آخرت ، و معناى آيه اين است كه : هرچيزى دائما در ذاتش متغير است ، مگر وجه خدا). ليكن هيچ يك از اين وجوه درست به نظر نمى رسد، چون يا با سياق آيه شريفه منطبقنيست ، و يا دليلى كه آورده اند مدعايشان را اثبات نمى كند و يا معنائى است كه از فهمدور است ، و اگر در آن وجهى كه ما ذكر كرديم دقت شود، اشكالهايى كه بر هر يك از اينوجوه وارد است روشن مى شود و ديگر ما طول نمى دهيم و مى گذريم . (له الحكم و اليه ترجعون ) - كلمه (حكم ) به معناى قضاى نافذ خدا در موجوداتاست ، كه تدبير در نظام كون داير مدار همين قضاء است ، و اما اينكه بگوييم حكم در اينجمله به معناى رسيدگى به حساب اشخاص در روز قيامت است ، احتمالى است كه اگردرست بود جا داشت اول بفرمايد: (اليه ترجعون و له الحكم )، چوناول بايد مردم به سوى خدا برگردند، بعد به حسابشان رسيدگى شود، پس همين كهاول حكم را آورده ، اين احتمال را بعيد مى سازد. و هر دو جمله در مقام تعليل هستند، و هر يك به تنهايى حجتى تمامند كه وحدانيت خدا را درالوهيت اثبات مى كنند، و در عين حال مى توانندتعليل براى كلمه اخلاص مزبور نيز باشند، در سابق هم گذشت كه گفتيم ممكن است حكمرا بنابر بعضى وجوه به معناى حكم تشريعى و احكام دينى بگيريم . بحث روايتى در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه ، عبد بن حميد، بخارى ، نسائى ، ابن جرير، ابنمنذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه ، و بيهقى - در كتابدلائل - از چند طريق از ابن عباس روايت كرده اند كه درذيل جمله (لرادك الى معاد) گفته است : يعنى به مكه ، چيزى كه هست در روايت ابنمردويه اين زيادى هم آمده : همان طور كه تو را از مكه بيرون كرد. مؤ لف : باز از ابن عباس از ابو سعيد خدرى روايت شده كه گفتند: مراد از معاد مرگ است ،و نيز از على از رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) حديث كرده كه فرمود: مراد ازمعاد جنت است ، و انطباق اين حديث بر آيه خالى از خفاء نيست ، و قمى در تفسير خود ازجرير از ابى جعفر (عليه السلام ) و از ابى خالد كابلى از على بن الحسين(عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: مراد از معاد رجعت است ، و شايد مساله رجعت جزءباطن باشد، نه تفسير ظاهر. (رواياتى درباره معنى و مفاد جمله : (كل شى ء هالك الا وجهه ) و در احتجاج از اميرالمومنين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرمود:و اما اينكه فرمود (كل شى ء هالك الا وجهه )، مراد اين است كه : هر چيزى هالك است مگردين او، چون محال است كه از او همه چيزش هلاك شود، تنها وجهش باقى بماند، و خداىتعالى اجل و اعظم از اين است . كسى هلاك مى شود كه از خدا نباشد، مگر نمى بينى خودشفرمود: (كل من عليها فان و يبقى وجه ربك - هر چيزى فانى است تنها وجهپروردگار تو مى ماند) كه در آن بين خلقش و وجهش جدايى انداخت ؟. و در كافى به سند خود از سيف از كسى كه نامش را برده ، از حارث بن مغيره نصرىروايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) معناى كلام خداى تعالى را پرسيدندكه مى فرمايد: (كل شى ء هالك الا وجهه ). فرمود: مردم درباره آن چه مى گويند؟ منعرضه داشتم : مى گويند يعنى هر چيزى هلاك مى شود مگر وجه خدا، فرمود سبحان الله، حرف بزرگى مى زنند، منظور از اين وجه ، آن وجه خداست كه خلق از آن وجه به خدا راهمى يابند (منظور ائمه هدى هستند). مؤ لف : و نظير اين روايت را در كتاب توحيد به سند خود از حارث بن مغيره نصرى از امامصادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه عبارتش چنين است : حارث گفت من از امام صادق(عليه السلام ) از معناى آيه (كل شى ء هالك الا وجهه ) پرسيدم فرمود: يعنى هرچيزى هالك است مگر كسى كه راه حق را طى كند. و در كتاب محاسن برقى نيز نظير آن آمده ، جز اينكه در آخرش دارد: مگر كسى كه راهى رابگيرد كه شما در آنيد. و اين تشويش و اختلافى كه در روايات ديده مى شود از راهنقل به معنا در آنها راه يافته ، راويان فرمايش امام را با عبارت خودشاننقل كرده اند، در نتيجه اين طور شده . حال اگر مراد از اينكه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: منظور از اين وجه آن وجه خداستكه خلق از آن وجه به خدا راه مى يابند، مطلق هر چيزى باشد كه منسوب به خداست ، و ازناحيه خود خدا مى باشد، در اين صورت روايت با همان معنايى كه ما براى آيه كرديممنطبق مى شود. و اگر مراد از وجه ، آن دينى باشد كه خلق از آن مسير متوجه خدا مى شوند، در اينصورت مراد از هلاكت ، بطلان و بى تاثيرى خواهد بود، و معناى روايت اين مى شود كه(لا اله الا الله ) هر دينى باطل است مگر دين حق او، كه از آن مسير پرستيده مى شود،كه آن دين حق است براى اينكه به زودى به دارنده اش سود مى رساند، و دارنده اشپاداش داده مى شود، و ما در تفسير آيه به اين دو معنا اشاره كرديم . و در تفسير قمى در ذيل جمله (فلا تكونن ظهيرا للكافرين ) فرموده : خطاب بهرسول خدا است ، ولى مردم منظورند، و نيز در جمله (و لا تدع مع الله الها آخر) بازخطاب به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، ولى مردم منظورند، بعد مىگويد: اين قول امام صادق (عليه السلام ) است كه فرموده خداى تعالى پيامبر خود رابه طريقه (اياك اعنى و اسمعى يا جاره - به تو مى گويم ولى اى (جاره ) توبشنو) مبعوث فرموده . سوره عنكبوت مكى است و شصت و شش آيه دارد سوره عنكبوت آيات 1 - 13
بسم الله الرحمن الرحيم الم (1) احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون(2) و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين (3) ام حسبالذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون (4) من كان يرجوا لقاء الله فاناجل الله لات و هو السميع العليم (5) و من جهد فانما يجاهد لنفسه ان الله لغنى عنالعالمين (6) و الذين آمنوا و عملوا الصالحات لنكفرن عنهم سيئاتهم و لنجزينهم احسنالذى كانوا يعملون (7) و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جهداك لتشرك بى ما ليسلك به علم فلا تطعهما الى مرجعكم فانبئكم بما كنتم تعملون (8) و الذين آمنوا و عملواالصالحات لندخلنهم فى الصالحين (9) و من الناس منيقول آمنا بالله فاذا اوذى فى الله جعل فتنه الناس كعذاب الله و لئن جاء نصر من ربكليقولن انا كنا معكم او ليس الله باعلم بما فى صدور العالمين (.1) و ليعلمن الله الذينآمنوا و ليعلمن المنافقين (11) و قال الذين كفروا للذين آمنوا اتبعوا سبيلنا ولنحمل خطاياكم و ما هم بحاملين من خطاياهم من شى ء انهم لكاذبون (12) و ليحملناثقالهم و اثقالا مع اثقالهم و ليسلن يوم القيمه عما كانوا يفترون
|
(13) ترجمه آيات به نام خداوند بخشنده مهربان الم (1). آيا مردم گمان كرده اند به صرف اينكه بگويند ايمان آورده ايم رها مى شوند و آزمايشنمى شوند؟! (2). با اينكه ما كسانى را كه قبل از ايشان بودند بيازموديم ، بايد خداوند راستگويان رامعلوم كند و بايد حتما دروغگويان را مشخص سازد (3). و يا آنها كه عمل زشت مى كنند پنداشته اند كه از ما پيشى مى گيرند چه بد حكمى استكه ايشان مى كنند (4). كسى كه اميد ديدار خدا دارد بداند كه اجل خدا رسيدنى است و او شنوا و داناست (5). و كسى كه جهاد كند به نفع خود جهاد كرده است كه خدا بى نياز از همه عالميان است (6). و كسانى كه ايمان آوردند و عملصالح كردند ما گناهان ايشان را از ايشان محو مى كنيم و به طور مسلم پاداش بهتر ازآنچه مى كردند مى دهيم (7). و ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش به احسان كرده ايم (و در عينحال گفته ايم ) اگر به تو اصرار ورزيدند كه چيزى را كه بدان علم ندارى شريك منسازى اطاعتشان مكن ، برگشت شما فرزندان و پدر و مادرتان به سوى من است آن وقتبه آنچه مى كرديد آگاهتان مى كنم (8). و كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح مى كنند ما به طور قطع آنها را در زمره صالحاندر مى آوريم (9). و بعضى از مردمند كه مى گويند به خدا ايمان آورديم ولى همين كه به خاطر خدا اذيت مىشوند شكنجه مردم را همسنگ عذاب خدا مى كنند و چون از طرف پروردگارت نصرتىبرسد حتما مى گويند ما هم با شما بوديم آيا خدا داناتر نيست به آنچه در سينهعالميان پنهان است (.1). بايد خدا كسانى را كه ايمان آورده اند معين كند و كسانى را كه نفاق ورزيدند مشخصسازد (11). و آنان كه كفر ورزيدند به كسانى كه ايمان آوردند گفتند بياييد راه ما را پيروى كنيد واگر راه ما خطا بود خطاى شما به گردن ما، با اين كه هيچ يك از خطاهاى خود را نمىتوانند حمل كنند و به يقين دروغ مى گويند (12). و بايد كه بارهاى خود را با وزر بارهاى ديگرانحمل كنند و روز قيامت به يقين از افتراهايى كه بسته اند بازخواست خواهند شد (13). بيان آيات حاصل و خلاصه اى از غرض و مفاد سوره عنكبوت و اشاره به مكى بودن آن از سياق آيات اين سوره و مخصوصا آيات اول سوره برمى آيد كه بعضى از كسانى كهدر مكه و قبل از هجرت ، به رسول خدا (صلى الله اليه و آله و سلم ) ايمان آورده بودند،از ترس فتنه اى كه از ناحيه مشركين تهديدشان مى كرد، از ايمان خود برگشتهبودند، چون مشركين دست از سر مسلمانان برنمى داشتند، و مرتب آنان را دعوت مى كردندبه اينكه از ايمان به آنجناب برگردند، و ضمانت مى دادند كه اگر برگرديد هرضررى از اين بابت ديديد ما جبران مى كنيم ، همچنان كه اگر برنگرديد بلا بهسرتان مى آوريم ، و آن قدر شكنجه تان مى كنيم تا به كيش ما برگرديد. كه آيه (و قال الذين كفروا للذين آمنوا اتبعوا سبيلنا ولنحمل خطاياكم ...) و آيه شريفه (و من الناس منيقول آمنا بالله فاذا اوذى فى الله جعل فتنه الناس كعذاب الله ...) متضمن اين معانىاست . و گويا از اين عده كه از ايمان خود رجوع كرده اند كسانى بوده اند كه رجوعشان بهخاطر مجاهدت و تهديد و تشويق پدر و مادرشان بوده ، مانند بعضى از فرزندان مشركينكه از آيه شريفه (و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لكبه علم فلا تطعهما...) اين معنا استشمام مى شود، و اين سوره درباره اين عدهنازل شده است . پس غرض سوره به طورى كه از اول و آخرش و سياق جارى در سراسرش استفاده مىشود، اين است كه : غرض خداى تعالى از ايمان مردم تنها اين نيست كه به زبان بگويندايمان آورديم ، بلكه غرض ، حقيقت ايمان است ، كه تندباد فتنه ها آن را تكان نمى دهد، ودگرگونى حوادث ، دگرگونش نمى سازد، بلكه هر چه فتنه ها بيشتر فشار بياورد،پا بر جا و ريشه دارتر مى گردد. پس غرض سوره اعلام اين معنا است كه مردم خيال نكنند به صرف اينكه بگويند ايمانآورديم دست از سرشان برمى دارند، و در بوته آزمايش قرار نمى گيرند، نه ، بلكهحتما امتحان مى شوند، تا آنچه در دل نهان دارند ظاهر شود و معلوم شود ايمان است ياكفر، (فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين - پس خدا حتما بايد معلوم كند آنكسانى راكه در دعوى ايمان راست مى گويند، و آنهايى كه در اين دعوى دروغگويند). پس فتنه و محنت يكى از سنت هاى الهى است كه به هيچ وجه و درباره هيچ كس از آن گذشتنمى شود، همان طور كه در امت هاى گذشته ازقبيل قوم نوح ، عاد، ثمود، قوم ابراهيم ، لوط، شعيب و موسى جريان يافت ، و جمعىاستقامت ورزيده و جمعى ديگر هلاك شدند و در امت هاى حاضر و آينده نيز جريان خواهد داشت، و خدا به كسى ظلم نكرده ، و نمى كند، اين خود امت ها و اشخاصند كه به خود ظلم مىكنند. پس كسى كه مى گويد من به خدا ايمان آوردم بايد در برابر ايمانش صبر كند، و خداىيگانه را بپرستد و چون قيام به وظايف دينى برايش دشوار و يا غير ممكن شد بايد بهديارى ديگر مهاجرت كند، ديارى و سرزمينى كه در آنجا بتواند به وظيفه هاى خودعمل كند، چون ، زمين خدا وسيع است . و هرگز نبايد به خاطر ترس از گرسنگى و ساير امور زندگى از مهاجرت چشمبپوشد، براى اينكه رزق بندگان به عهده خدا است ، (و كاين من دابه لاتحمل رزقها الله يرزقها و اياكم - و چه بسيار جنبده كه خودشمتحمل رزقش نيست بلكه خدا است كه رزق آنها و رزق شما را مى دهد). و اما مشركين كه مؤ منين را آزار مى كردند با اينكه مؤ منين بغير از اينكه مى گفتند:پروردگار ما الله است ، هيچ جرمى مرتكب نشده بودند، آنها هم بايد بدانند كه با اينرفتار خود خدا را عاجز نمى كنند، و به ستوه نمى آورند، و نمى توانند خواست خود راعليه خواست خدا به كرسى بنشانند، بلكه خود اين آزارشان هم كه گفتيم فتنه و آزمايشمؤ منين است ، فتنه و آزمايش خودشان نيز هست ، و چنان نيست كه از علم و تقدير الهى خارجباشد، بلكه اين خدا است كه آنان را در چنين بوته اى از آزمايش قرار داده ، و دارد عليهآنان ضبط مى كند، تا اگر خواست در همين دنيا بهوبال آن گرفتارشان كند، و اگر خواست اين عذاب را تاخير انداخته در روزى كه بهسوى او برمى گردند، و ديگر راه گريزى ندارند، عذاب كند. و اما آن چه به عنوان حجت و دليل براى خود درست كرده ودل بدان خوش كرده اند، سخن باطل و دليل مردودى است كه هيچ جا به دردشان نمى خورد،و حجت عليه آنان تمام است . اين حاصل و خلاصه اى از غرض سوره مورد بحث است ، و مقتضاى اين زمينه اين است كهسوره در مكه نازل شده باشد، و اينكه بعضى گفته اند: مدنى است كه يا همه اش و يابيشترش و يا قسمتى از آن در مدينه نازل شده - اقوالشان در بحث روايتى آينده از نظرخواننده خواهد گذشت - صحيح نيست ، چون مضامين آيات آن جز با روزگار عسرت و شدتقبل از هجرت وفق نمى دهد.
الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون
|
كلمه (حسب ) از ماده حسبان است كه معناى پندار را مى دهد و جمله (ان يتركوا) قائممقام دو مفعول آن است ، (چون اين ماده هميشه دومفعول مى گيرد، همچنان كه در فارسى هم مى گوييم : من فلانى را پسر فلانىپنداشتم )، و جمله (ان يقولوا) با تقدير باء سببيت (بان يقولوا) مى باشد و كلمه(فتنه ) به معناى آزمايش است ، و چه بسا بر معناى مصيبت و عذاب اطلاق شود، كهمعناى اول با سياق سازگارتر است ، و استفهام در آيه استفهام انكارى است . و معناى آن اين است كه : آيا مردم گمان كرده اند كه به صرف اينكه بگويند ايمانآورديم متعرضشان نمى شوند، و با بلاها و مصيبت ها آزمايش نمى گردند، آزمايشى كهبا آن آنچه در نهان دارند از صدق و كذب آشكار شود؟ بعضى از مفسرين در معناى آنگفته اند: (و آيا مردم گمان كرده اند كه به هيچ بليه اى مبتلا نمى شوند چون كهگفته اند ايمان آورديم و خلاصه بلا و مصيبت مخصوص كفار است اما مؤ منين به خاطر آنكرامت و احترامى كه نزد خدا دارند دچار هيچ مصيبتى نمى شوند؟). و ليكن اين معنا از نظر سياق آيات معناى بعيدى است . بيان سنت الهى مبنى بر امتحان و آزمايش امت ها
و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين )
|
لام در دوكلمه (فليعلمن ) و و (ليعلمن ) لام سوگند است ، و جمله (و لقد فتنا الذين منقبلهم ) حال از كلمه (ناس ) در آيه قبلى است ، و ياحال از ضمير جمعى است كه در كلمه (يفتنون ) است . بنا بر احتمالاول ، انكار و توبيخ متوجه به ظن و پندار ايشان است ، كه گمان كرده بودند آزمايشنمى شوند، با اينكه سنت الهى بر آزمايش و امتحان خلق جريان دارد، و بنا براحتمال دوم اين سرزنش و توبيخ متوجه به اين پندارشان است كه سنت الهى درباره اقواممختلف است ، چون كه قومى را آزمايش مى كند، و قومى ديگر را آزمايش نمى كند، و بعيدنيست احتمال اول با سياق موافق تر باشد. پس ظاهر اين است كه : مراد از جمله (و لقد فتنا الذين من قبلهم )، اين است كه فتنه وامتحان سنت جارى ما است كه در امت هاى قبل از ايشان نيز جارى كرديم ، و تو هرگزتبديل و دگرگونگى در سنت ما نخواهى يافت . علت فتنه و امتحان الهى : تمايز راستگويان از دروغ گويان در ادعاى ايمان جمله (فليعلمن الله الذين صدقوا...)، تعليل مطلبقبل است ، و مراد از اينكه مى فرمايد: تا خداوند بداند كه چه كسانى راست مى گويند وچه كسانى دروغ گويند، اين است كه : آثار صدق و كذب آنان به وسيله امتحان در مقامعمل ظاهر شود، چون امتحان است كه باطن انسانها را ظاهر مى كند، و لازمه اين ظهور اين استكه : آنهايى كه ايمان واقعى دارند، ايمانشان پاى برجاتر شود، و آنها كه ايمانشانصرف ادعا است همان صرف ادعا هم باطل گردد. چون آن ثواب و سعادتى كه وعده داده اند بر ايمان ايشان مترتب شود، بر ايمان واقعى وحقيقت ايمان مترتب مى شود، ايمانى كه آثارش در هنگام شدايد و نيز آنجا كه پاى اطاعتخدا به ميان مى آيد ظاهر مى شود، يعنى صاحب چنين ايمانى در شدايد صبر مى كند، و نيزدر برابر دستورات الهى صبر نموده آنها را انجام مى دهد، و در برابر معصيت ها صبرنموده و از آنها چشم مى پوشد، چنين ايمانى آن سعادت و آن ثوابها را در پى دارد، نهايمان ادعايى . پس معلوم شد كه مراد از دانستن خدا، ظاهر شدن نشانيهاى ايمان واقعى و ادعايى است ، ممكنهم هست مراد از دانستن خدا، علم فعلى خدا باشد، كه همان نفس امر خارجى است ، چون كهاعمال و امورى كه از ما سر مى زند عينا يكى از مراتب علم خدا هستند، و گرنه علم ذاتى اواحتياجى به امتحان ندارد. (پس معناى آيه اين مى شود كه خدا سنت امتحان را در همه اقوام وهميشه جارى مى كند، تا علم فعلى او يعنى راست ها و دروغها ظهور پيدا كند). و بنابراين معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه : آيا مردم پنداشته اند كه رها مى شوند،و در بوته آزمايش قرار نمى گيرند، و هر ادعايى بكنند از ايشان پذيرفته مى شود؟در حالى كه چنين نيست ، يكى از سنت هاى ما امتحان است كه در اممقبل از ايشان نيز جريان داشت ، در اين امت نيز بايد جريان يابد، تا راستگويان ازدروغگويان متمايز و جدا شوند، يعنى آثار راستگويى آنان و دروغگويى اينان ظاهرشود، و در نتيجه ايمان راستگويان پا برجاتر شده ، و ادعاى صورى و دروغى اينان نيزاز دلهايشان بيرون شود. حال ببينيم چرا تا كلمه (فليعلمن الله ) همه جا مى فرمود: ما چنين و چنان كرده و مىكنيم ، و چون به اين كلمه رسيد فرمود: تا خدا بداند، با اينكه جا داشت بفرمايد: تا مابدانيم ، نكته اين التفات چيست ؟ بعضى از مفسرين گفته اند: (براى اين است كه آيه شريفه در مقام تهديد دروغگوياناست ، و آوردن اسم جلاله (الله ) در مهابت و هول انگيزى موثرتر است ). ولى ظاهرا اينالتفات در امثال اين مقام براى افاده تعليل است ، و مى خواهد علت حكم را برساند، وبفرمايد دعوت به ايمان و هدايت به سوى آن و ثواب يافتن از آن از آنجايى كه مربوطبه كسى است كه نامش (الله ) است يعنى همه عالم ابتداى خلقتش از اوست ، و قوامذاتش به اوست ، و به سوى او هم بازگشت مى كند، پس لازم و واجب است كه حقيقت ايمان ازايمان ادعايى متمايز شود و مساله از حال ابهام درآمده و صريح بيان شود، و به همين جهتاز تعبير مثل (فلنعلمن ) به تعبير (فليعلمن الله )عدول كرد. معناى آيه : (ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا...)
ام حسب الذين يعلمون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون
|
كلمه (ام ) منقطعه است (كه در اصطلاح نحو به معناى بلكه است ). و مراد از جمله (الذين يعملون السيئات - كسانى كه گناه مى كنند) مشركين است ، كهمؤ منين را مى آزردند، و آنان را از راه خدا جلوگيرى مى كردند، همچنان كه مراد از كلمه(ناس ) در جمله (احسب الناس ) كسانى هستند كه گفته بودند: (آمنا) ولى درمعرض برگشتن از ايمان بودند، چون از فتنه و شكنجه مشركين مى ترسيدند. و مراد از جمله (ان يسبقونا) - به طورى كه از سياق برمى آيد - غلبه و به ستوهآوردن خدا با فتنه مؤ منين ، و بازدارى ايشان از راه خدا است . و جمله (ساء ما يحكمون ) تخطئه ايشان است ، كه گمان كرده بودند مى توانند برخدا غلبه كنند، و با فكر و خدعه خود و بازدارى مؤ منين از راه خدا، و شكنجه دادن ايشان ،از او سبقت بگيرند، و حال آنكه همين پندار غلط مكرى است كه خدا به ايشان كرده ، و ايشانرا از اينكه به راه او كه راه راست است درآيند جلوگيرى نموده و نمى گذارد به سعادتخود برسند و (لا يحيق المكر السيى ء الا باهله ). بعضى از مفسرين گفته اند: (مفاد آيه توبيخ عاصيان از مؤ منين است ، همچنان كه مراد ازجمله قبلى هم كه مى فرمود: (الذين يعملون السيئات ) همين مؤ منين است ، و مراد از(سيئات ) گناهانى است كه مرتكب مى شوند، نه شرك ) ولى خواننده خوب مى داندكه سياق با اين احتمال مساعدت ندارد. بعضى ديگر گفته اند: (مراد از عمل به سيئات اعم از شرك و ارتكاب ساير گناهاناست ، و آيه شريفه عام است و جهت ندارد ما آن را مخصوص شرك و يا ساير گناهانبگيريم ). ولى اين درست نيست ، چون اعتبار آيه از حيث اينكه در سياق خاصى قرار گرفته يك مطلباست ، و اعتبار آن از نظر خود الفاظش مطلبى ديگر است ، و آنچه كه اعتبار اولى اقتضاءمى كند و از نظر غرض سوره هم اهميت دارد همان است كه ما گفتيم ، و اما به اعتبار دوماقتضايش عموميت است ، و هيچ حرفى در آن نيست .
من كان يرجوا لقاء الله فان اجل الله لات و هو السميع العليم ... كانوا يعملون
|
مفاد آيه : (من كان يرجو القاء الله ...) و مردا از (لقاء الله ) بعد از آنكه خداى سبحان مردم را سرزنش كرد بر اينكه در امر ايمان به خداسهل انگارند، و به خاطر بلا و اذيت مشركين از ايمان برمى گردند و مشركين را سرزنشكرد به اينكه همچنان مؤ منين را آزار مى دهند، و از راه خدا باز مى دارند، تا به اين وسيلهبه خيال خود نور خدا را خاموش كنند، و خدا را بستوه آورند، و جلو خواست او را بگيرند، ونيز بعد از آنكه هر دو طايفه را در پندارشان تخطئه فرمود، اينك در اين آيات لحن كلامرا برگردانيده ، حق مطلب را بيان مى كند، آن حقى كه به هيچ وجه نمى شود از آن بهسوى چيز ديگرى عدول نمود، و آن واجبى كه به هيچ وجه نمى شود از آن شانه خالىكرد. در اين آيات سه گانه بيان مى كند كه هر كس به خدا ايمان آورد به اين اميد كه بهسوى او بازگردد، و به ديدار او نائل شود، بايد بداند كه روز ديدار او خواهد رسيد ونيز بايد بداند كه خدا گفته هايش را مى شنود، و بهاحوال و اعمالش دانا است ، پس بايد حواس خود را جمع كند، و احتياط را از دست ندهد، وحقيقتا ايمان آورد، ايمانى كه هيچ فتنه و بلايى او را از آن برنگرداند، و هيچ آزارى ازناحيه دشمنان خدا آن را سست نكند، و بايد كه در راه خدا حقيقتا جهاد كند، و باز بايدبداند كه آن كسى كه از جهاد وى بهره مند مى شود خود اوست ، و خدا هيچ احتياجى به اوندارد، نه به ايمانش ، و نه به جهادش ، نه به خود او، و نه به احدى از عالميان . و باز بايد بداند كه اگر ايمان بياورد و عملصالح كند به زودى خدا گناهانش را مى آمرزد و بهاعمال خويش پاداش مى دهد، و اين دو علم اخير علماول را تاكيد نموده ، و مستوجب ملازمه او با وجوب ايمان و صبر در برابر فتنه ها در راهخدا مى شوند. پس جمله (من كان يرجوا لقاء الله ) ابتداى برگشتن از لحن كلام سابق به بيانحال كسى است كه مى گويد: ايمان آوردم ، و مى فهماند چنين كسى حتى اگر مختصرى همراست بگويد ايمان مى آورد چون كه اميد دارد روزى به سوى خدا بازگردد، و آن روزقيامت است ، زيرا اگر قيامتى در كار نبود دين و ايمان به كلى لغو و بيهوده مى شد. پس مراد از جمله مورد بحث اين است كه : هر كس به خدا ايمان بياورد، و يا هر كس كه بهزبان بگويد: من ايمان آوردم ، اميد لقاى خدا را دارد، و اگر به جاى اين فرموده : (هركس اميد لقاى خدا را دارد) از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است . و مراد از (لقاء الله ) قرار گرفتن بنده است در موقعى كه ديگر بين او و بينپروردگارش حجابى نباشد، همچنان كه روز قيامت نيز اين چنين است ، چون روز قيامت روزظهور حقايق است ، كه قرآن كريم درباره اش فرمود: (و يعلمون ان الله هو الحق المبين- آن روز يقين مى كنند كه خدا حق آشكار است ). بعضى از مفسرين در معناى (لقاى خدا) گفته اند: (مراد از آن ، بعث است ) بعضىديگر گفته اند: (مراد از آن رسيدن به عاقبت زندگى ، و ديدار ملك الموت ، و حساب وجزاء است ) بعضى ديگر گفتند: (مراد، ملاقات جزاى خدا، يعنى ثواب و يا عقاب اوست) بعضى ديگر گفته اند: (مراد ملاقات حكم او در روز قيامت است ). بنابر بعضى ازاين وجوه كلمه (رجاء) به معناى ترس است . و اين وجوه خرافه گويى و دور از ظاهر كلام است ، كه هيچ احتياجى به ارتكاب آنها نيست، مگر آنكه بگوييم خواسته اند (لقاء الله ) را به لازمه معنايش تفسير كنند. (پسمعناى صحيح همان است كه گفتيم لقاى هر چيز علم يافتن به وجود او است ، و روز قيامتمردم به حقانيت خدا علم پيدا مى كنند، و لقاى علمى برايشانحاصل مى شود). (فان اجل الله لات ) - كلمه (اجل ) به معناى غايت و نهايتى است كه زمان دين و ياهر چيز ديگرى بدان منتهى مى گردد، گاهى هم اطلاق مى شود به مجموع زمان دين ، نهآخر آن ، ولى استعمالش غالبا در همان معناىاول است . و (اجل الله ) عبارت است از آن غايتى كه خدا براى لقاى خود معين كرده . و آن آمدنىاست ، و هيچ شكى در آن نيست ، و در اين جمله خداى تعالى مطلب را در نهايت درجه تاكيدفرموده ، و لازمه حتمى بودن اين اجل يعنى روز قيامت اين است كه بنده خدا درباره آنمسامحه روا ندارد، و آن را سبك نشمارد، و در ايمان حقيقى به خدا و صبر در برابر آن ، وتحمل فتنه هايى كه به خاطر آن رو مى آورد كوتاهى ننموده و از دين خدا و ايمان به اوبرنگردد. خداى تعالى با جمله (و هو السميع العليم ) بر اين تاكيد افزوده ، چون وقتى خداىسبحان سميع و شنواى گفتارها و داناى به احوال باشد، ديگر به هيچ وجه صحيح نيستكسى بگويد: ايمان آوردم ، آن وقت در برابر فتنه ها از ايمان خود برگردد، بلكه جادارد كه ايمانش از باطن دلش به زبان جارى شود، و در نتيجه درمقابل فتنه ها هر قدر هم كه سنگين باشد صبر كند. از اين جا اين مطلب روشن مى شود كه جمله (فاناجل الله لات ) از قبيل به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، همچنان كه اين كار را درصدر آيه كرد، و اصل اين است كه بفرمايد: هر كس گفت ايمان آوردم ، بايد آن را به طورمستقيم و از صميم قلب بگويد، در حالى كه بر ايمانش صابر باشد و در راهپروردگارش مجاهدت نمايد.
|
|
|
|
|
|
|
|