ضرورت حكومت
مسأله بعدى ، مسأله ضرورت حكومت است . اين بحث در نهج البلاغه در مقابل جريان خاصى مطرح مىشود و هميشه همينطور بوده است . يعنى گرايشهاى قدرتمندانه . در يك جامعه ، هميشه كسانى يافت مىشوند كه مايلند براى خود حيثيت و قدرت فردى كسب كنند . روال عمومى جامعه را براى خودشان قبول ندارند .
مىخواهند كه از ضرورتهايى كه يك زندگى جمعى بر دوش انسانها مىگذارد ،
خودشان را رها كنند و تن به زير بار قراردادهاى اجتماعى و جمعى ندهند . از اين گرايشها هميشه در جوامع وجود داشته ، امروز هم هست ، در آينده هم تا وقتى كه اخلاق انسانى كامل و درست نشود ، چنين گرايشهايى وجود خواهد داشت . اينها مانند آن جمعى هستند كه در يك كشتى سوارند و مايلند در آنجايى كه خودشان نشستهاند ،
[ 16 ]
كشتى را سوراخ كنند . در يك قطار دارند حركت مىكنند و مايلند آن واگون يا آن اتاقى كه آنها را حمل مىكند ، در يك جايى كه به نظر آنها خوش آب و هواست بايستد ، و اگر لازم باشد كه همه قطار هم با آنها بايستد حرفى ندارند . آنها به ضرورتهايى كه يك زندگى جمعى بر انسان تحميل مىكند ، به مقتضاى طبيعت اجتماعى انسان ، تسليم نمىشوند .
اگر اين گرايشهاى قدرتمندانه و قدرت گرايانه در جامعه ، محل بروزى پيدا كنند ،
سرانجام به هرج و مرج منتهى مىشود . حضرت على « عليه السلام » در مقابل اين گرايشها مىگويد : « لا بدّ للنّاس من امير » 3 . على « عليه السلام » اين جمله را در مقابل جريان بخصوصى مىگويد . جريانى كه ضرورت حكومت را نفى مىكند ، و اگر على الباطن از گرايش قدرتمدارى ، قدرتگرايى ناشى مىشود ، اما على الظاهر لعابى از فلسفه بر روى اين انگيزه كشيده شده ، و اين همان است كه در زمان امير المؤمنين « عليه السلام » بود .
خوارج ، عدهاى صادقانه و از روى اشتباه ، اما يقينا عدهاى از روى غرض ، مىگفتند :
« لا حكم الاّ للّه » 4 ، « و در حقيقت يعنى ما در جامعه حكومتى لازم نداريم » .
امير المؤمنين « عليه السلام » اين كلمه « لا حكم الاّ للّه » ، را برايشان معنى مىكند و اشتباه آنها را توضيح مىدهد . هرگز باور نمىكنيم كه اشعث بن قيس كه رئيس خوارج است دچار اشتباه بوده است . و باور نمىكنيم كه دستهاى سياستمدار رقيبان موذى مولى على « عليه السلام » در ايجاد اين گرايش ظاهرا الهى و توحيدى نقش نداشتهاند .
اينها مىگفتند حكومت خاص خداست ، ما حكومت نمىخواهيم ، ولى مقصود واقعى آنان اين بود كه حكومت على « عليه السلام » را نمىخواهيم . اگر على « عليه السلام » آن روز تسليم اين مغلطه واضح مىگشت ، يا تسليم هيجان اجتماعى مردمى كه ساده دلانه اين سخن باطل را قبول كرده بودند مىشد و از صحنه كنار مىرفت ، آنوقت همانهائى كه گفته بودند ما حكومت لازم نداريم ، مدعيان حكومت مىشدند و قدم در صحنه مىگذاشتند .
امير المؤمنين « عليه السلام » مىگويد : نه ، در جامعه حكومت لازم است : « كلمة حقّ يراد بها الباطل » 5 . اين سخن حقى است ، اين بيان ، بيانى قرآنى است : كه « اِن الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ » 6 : حكم و حكومت متعلق به خداست ، اما به اين معنى نيست كه جامعه مدير
[ 17 ]
نمىخواهد : « نعم انّه لا حكم الاّ للّه و لكن هؤلاء يقولون لا إمرة الاّ للّه » 7 . اينها مىخواهند بگويند اداره جامعه را هم خدا خودش بايد به عهده بگيرد و هيچ كس غير از خدا حق ندارد مدير جامعه باشد ، يعنى بايد جامعه بدون مدير بماند : « و انّه لا بدّ للنّاس من امير برّ أو فاجر » 8 . اين يك ضرورت اجتماعى است ، يك ضرورت طبيعى و انسانى است كه جامعه به يك اداره كننده احتياج دارد ، به يك مدير نيازمند است ، مدير خوب باشد يا مدير بد . ضرورت زندگى انسانها ايجاب مىكند كه مديرى وجود داشته باشد . « لا حكم الا للّه » كه اينها مىگفتند در حقيقت مىخواستند حكومت على « عليه السلام » را كه از آن ناراضى بودند نفى كنند . در حاليكه « لا حكم الاّ للّه » ،
« انداد اللّه » را نفى مىكرد ، حاكميتى در عرض حاكميت خدا و رقيب حاكميت اللّه را نفى مىكرد . حاكميت على « عليه السلام » ، حاكميتى در عرض حاكميت خدا نبود ، محو در حاكميت خدا بود ، در طول حاكميت خدا بود ، سرچشمه گرفته از حكومت اللّه بود ،
و امير المؤمنين « عليه السلام » اين مسأله را روشن مىكند . در يك جامعه اگر حكومتى با اين وضع يعنى منشاء گرفته از حاكميت اللّه وجود داشته باشد ، آن وقت است كه هر حركتى نشان دهنده مفهوم انحرافى « لا حكم . . . » باشد ، يك حركت ضد الهى و ضد علوى است و امير المؤمنين « عليه السلام » آن روز با اين حركت با قاطعيت تمام برخورد كرد ، و خوارج را كه به راه حق باز نمىآمدند ، به شدت كوبيد .