پاسخى روشن در جواب سؤ ال فوق به نكات زير اشاره مى شود: الف : اين اشخاص كه برگزيدگان و پيش قراولان هوشمند از صحابهرسول اكرم - صلى الله عليه و آله و سلم - بودند و در راءس ايشان سرور، امير ورهبرشان على - عليه السلام - قرار داشت تربيت شده اسلام بودند و در تعاليم آن ذوبشده بودند و به چيزى جز رضاى خدا سبحان ، ظهور دين و پيروزى حق اهميت و بها نمىدادند، خشم نمى كردند جز براى خدا و خشنود نمى شدند جز براى رضاى او هر چندمتحمل سختى و دشوارى مى شدند. در حالى كه اميرالمؤ منين على - عليه السلام - هجوم بهخانه اش و كتك زدن همسرش را كه دختر رسول الله - صلى الله عليه و آله - بود وساقط كردن جنين و مصادره اموال او و جسارتها و مصائب بسيار ديگر را كه مشهور و در كتبمسطور است - حتى روايت شده كه عثمان شخصا حضرتش را زد (97) - تاب آورد وتحمل كرد... مى بينيم همان حضرت كه استعدادتحمل آن همه را نشان داد بعد از بيست و پنج سالتحمل ظلم ، شمشير بر مى كشد و در جنگها سختى كه دهها هزار نفر را قربانى ساخت واردمى شود. اين نيست جز بدان سبب كه نخست رضاى خداى سبحان را در سكوت ديده و بدانرضا داده بود و زبان حالش اين بود كه : ((تا زمانى كه سلامت امور مسلمانها ومقدراتشان اقتضاء كند با سلم و مدارا رفتار مى كنم )). اما در دوره بعد،عمل به تكليف شرعى را در جنگ مى بيند و در انجام آن ، ترديد و سستى به خود راه نمىدهد. در مورد اين دسته از اخبار برگزيده از ياران آن حضرت - عليه السلام - نيز وضع بههمين منوال بوده است و آنها نيز جز بدانچه كه رضاى خداى سبحان ، ظهور دين و صلاحمسلمين را در آن مى ديده اند اقدام نمى كرده اند. ب - على - عليه الصلاة والسلام - و ياران گرامى آن حضرت - رضوان الله عليهم -معتقد بودند كه از نظر اسلام مبارزه براى مبارزه (يعنى مبارزه فاقد انگيزه مشروع ) مردوداست و به معناى ناتوانى ، شكست و گريز از رويارو شدن با واقعيت وتحمل مسؤ وليت مى باشد؛ زيرا اين گونه معارضه و مبارزه زيانبار، نابود كننده ومحكوم است . همچنين اين برگزيدگان منافع و خواسته هاى شخصى خود را در حكومت نمى ديدند وجستجو نمى كردند تا به خاطر آن و در راه آن همه چيز را قربانى كنند بلكه ايشان درحكومت مسؤ وليت و فرصتى مى ديدند تا با خدمت به بندگان خدا و رعايت و هدايت ايشانخشنودى خداى سبحان را به دست آورند. و همچنين از ديدگاه اينان ((مثبت گرايى )) اساس زندگى ، مبناىعمل و راه رهايى است و حتى در مواردى كه به ظاهر، مواضع منفى اتخاذ مى كرده اند ازموضع مسؤ وليت و ناشى از ((مثبت گرايى )) سازنده و خيرخواهانه بوده و به عنوانشيوه اى براى هموار كرده مشكلات و از بين بردن موانع از طريق اقدام عملى بدان روى مىآورده اند. بدين جهت مى بينيم امير المؤ منين - عليه السلام - كه ناگواريهاى بسيارى را چشيد، حقشغصب شد، به خانه اش هجوم كردند و همسرش را از ميراث و عطاى پدرش (فدك ) محرومساختند و از جانب زمامداران اهانتها و بديهاى بسيارى در حق حضرتش روا داشته شد وهمگان متوقع بودند كه با آنها كه حقش را غصب كردند و - به تعبير خود آن حضرت - مقامو منزلت رفيع او را كوچك كردند و برخورد كاملا منفى داشته باشد بر خلاف اين توقعو تصور به ايجاد روابط تقريبا عادى با همان غاصبان اهتمام مى ورزد و در بسيارى ازمسائل - تا حد مشخصى - با آنان مشاركت و همكارى و برايشان خير خواهى مى كند و در هرفرصتى درباره هر موضوع كوچك و بزرگى نظر اسلاماصيل را به دست مى دهد و هر جا كه نصرت دين و خير و صلاح مسلمين باشد او دادن كمككوتاهى نمى كند... هر چند شايد آنها هم چندان به دادن جواب مثبت به اين كوششها علاقمندنبوده اند. آن حضرت - عليه السلام - با اين كلام ضابطه مسلك و شيوه خود را بيان مى فرمايد: ((به خدا سوگند، مادام كه به امور مسلمين آسيب نرسد و ستمى جز تنها بر من نباشدمسالمت مى كنم تا به پاداش اين (صبر و تحمل ) برسم و ازمال و منالى كه شما براى نيل بدان مسابقه گذاشته ايد زهد و دورى نمايم )). (98) اما اين همكارى و مشاركت آن حضرت - عليه الصلاة والسلام - تواءم بوده است با محافظتو مداومت بر خط رسالتش و استمرار در اظهار مظلوميت و شكوه و شكايت از انحراف آن جمعيتاز راه راست و مخالفت آنها با پيامبر- صلى الله عليه و آله -. آرى اين مشاركت مشاركت سازنده و در خط رسالت و براى خدمت به آن بوده است . اما وقتىكه مشاركت و همكارى تاءييد و امضاى اقدامات نامشروع حكومت و سبب يا بگوعامل زمينه ساز تثبيت انحراف و زياد شده فاصله از خط اسلامىاصيل باشد و در جايى كه انسان به صورت ابزارى در دست حكومت در مى آيد و براىتحكيم انحرافات و توجيه خطاكاريها آن مورد بهره بردارى قرار مى گيرد يا بامشاركت آنها حكومت چهره اى مقبول و مشروع از خود ارائه مى دهد و در وراى آن به هر گونهفساد، ظلم و بى دينى مى پردازد مشاركت و همكارى ، خيانت به امت ، دين و انسانيت انسانخواهد بود هر چند شخص شركت كننده شريف و كريم و در رفتار شخصى و ملكات نفسانىبى انحراف و خطا باشد. از اين روست كه مى بينيم ائمه - عليهم السلام - نه فقط در حكومت اموى و عباسى مشاركتننموده و دست يارى به سوى آنها دراز نمى كند. بلكه حتى كمترين كمك بدانها ياكمترين تاءييد از آنها را از گناهان بزرگ و جرائم مهم كهسهل انگارى و چشم پوشى در مورد آنها امكان ندارد مى دانند حتى اگر اين تاءييد در اينحد باشد كه انسان شترهاى خود را به حاكم اجاره بدهد تا با آنها به حج برود كارىكه لازمه آن اينست كه موجز به زنده ماندن حاكم جائز تا پايان مدت اجارهمتمايل باشد!.(99) ج - در صدر اسلام كه زمان پايه گذاردن ، تثبيت و تعميق ارزشها و مفاهيم حق و بنيادينبوده و مى بايست در آن هنگام مبانى و اصول ، استوار مى گشت و معتقدات ريشه گرفتهتكون مى يافت - امرى كه مستلزم طرح و تثبيت عقايد صحيحه و محافظت از آنها و رد نفىعقائد ناصحيح بود - هرگونه انحراف يا سهل انگارى ، براصل و اساس اسلام و مفاهيم و مبانى آن اثر سوء مى گذاشت و اين اثر سوء در يكنسل يا يك امت محدود نمى شد بلكه دامنه آن به همه اعصار و ازمنه كشيده مى شد. اين وضعيت و موقعيت ، وجود شخصيتى قوى ، كارآمد، داراى خط و جهت روشن كه تحتتاءثير ديگران قرار نگيرد و كوركورانه تصميمات حكومت را اجرا نكند بلكه هر چيز رابا معيار حق و شرع بسنجد و بر اين مبنا رد ياقبول كند، ايجاب مى كرد و ضرورى مى ساخت . آنگاه تاريخ وجود چنين شخصيتى را ثبتمى كرد تا روزى فرا برسد كه امت حوادث و رخدادهاى گذشته را درك كند و بتواند هرموضوعى را در موضع خود قرار دهد و انگيزه ها را بيابد و شرايط براى شناخت اسلامحقيقى - هر چند به صورت تدريجى - آماده شود چنانكه آماده شده و مى شود. اين مهم تحقق نمى يافت جز با مقدارى نرمش و مسالمت در حدودى معين و به اندازه اى كهاصول خط اصيل سياسى از بين نرود و اين جمعيت صالح و شايسته مستهلك نشود وانديشه ها و ديدگاههايشان در جو حاكم را مغلوب خود سازند و در آينده - هر چند در درازمدت - به عنوان حركت بيدار و مسؤ ول شناخته شوند. از آنجا كه سياست حكومتها در جهت اين بود كه براىاهل بيت و ياران نكو كردار آنان كه علماى امت و صحابه بزرگرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - بودند و گفته هاى پيامبر گرامى - صلىالله عليه و آله - درباره آنان و فضل ، علم و تقوايشان اثر و نقش بزرگى در روىآوردن مردم به سوى آنان و بهره بردن و آموزش از ايشان و الگو قرار دادن آنان داشتهاست ، جايگزين و بديلهايى به وجود آورند - در اين راستا - حاكميت و مشخصا قريشى هاتلاش كردند مردم اهل بيت و همه بهترين ها از ياران ايشان و صحابهرسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - را فراموش كنند تا ديگرانى كه با مقاصداو اعمال حكومت هماهنگ و سازگار باشند جاى آنها را بگيرند، از اين رو حداكثرتجليل و تمجيد را از اين جايگزينها به عمل مى آورند تا اين باور را به وجود آورند كهفقط همين شخصيتها، بزرگان و سردمداران اسلامند و بس هر چند در واقع اين افرادجايگزين ، منحرف از اسلام و جاهل به احكام و دور از مفاهيم و تعاليم آن بودند. تا آن جا اين سعى و تلاش به عمل آمد كه مردماهل بيت را فراموش كردند شعله ايشان خاموش و آوا و آوازه شان قطع گرديد. در آن جا كهاميرالمؤ منين - عليه السلام - راجع به فتوحات سخن مى گويد؛ فتوحاتى كه اگرمشاركت اختيار در آنها نبود براى اسلام و مسلمين شر وبال مى شد اما شركت جستن ايشان در آن فتوحات براى بسيارى از غير عرب فرصت اينرا فراهم كرد كه با تعاليم اسلام آشنا شوند و حتى پس از گذشت زمانى نه چنداندراز، دانشمندان ، فقيهان و انديشمندان اسلام از ميان همانها كه - به طورى كه بزودىخواهيم ديد - حاكميت در صدد برده گرفتن آنها و تصاحب اموالشان بود ظاهر گشتند،حضرتش به اين حقيقت اشاره نموده چنين فرموده است : ((...پس بر مردم معلوم شد كه عده اى اشتهار يافته و ديگرانى گمنام گشته اند ما ازآنها بوديم كه يادشان فراموش شد و آتششان خاموش و آوا و آوازه شان منقطع گشت وروزگار پس از ما خورد و نوشيد (كنايه از اين كه از يادها رفتيم ) و سالها با آنچه درآنها روى داد گذشتند و بسيارى از آنها كه مى دانستند بمردند و بسيارى كه چيزى نمىدانستند پديد آمدند)). (100) در اين جا اين اشاره بس كه : مقام و منزلت امام حسن و امام حسين - عليهما السلام - در ميان امتآنچنان واضح و روشن بود كه تقريبا احدى از آن بى خبر نبود و مسلمانان گفته ها وموضع گيريهاى بسيارى از پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - راجع به آن دو شنيدهو ديده بودند اما على رغم اين همه و اين كه آن دو امام همام در حدودچهل يا پنجاه سال - يا بيشتر - بعد از رسول الله - صلى الله عليه و آله - زندگىكردند در روايات و نصوصى كه ما در دسترس شده باشد يا از فقه و معارف اسلامىچيزى از ايشان نقل شده باشد. در حالى كه آن دو با مردم زندگى مى كردند و با آنهامعاشرت و معامله داشتند و مردم مقام ، موقعيت و حق ايشان را مى دانستند. جهل به اسلام و تعاليم آن تا بدانجا رسيده بود كه اميرالمؤ منين - عليه السلام - ازاسلام جز نامى و از دين جز صورت و شكلى را باقى نمى دانسته است . و بعضى ديگرتصريح كرده اند به اين كه از دين جز اذان چيزى باقى نمانده است . و سخنان مشابهديگرى كه بخشى از آنها را در مقدمه كتابمان ((الصحيح من سيرة النبى - صلى اللهعليه و آله -)) آورده ايم . و خلاصه اين كه سياست حكام و مشخصا قريش اين بوده كهاهل بيت - عليه السلام - را از صحنه دور كنند و در زمينه هاى مختلف براى آنهاجايگزينهايى بتراشند. مصلحت اسلام ايجاب مى كرد كه با اين سياست مقابله گردد وناكام گذارده شود و - دست كم - صداى اهل بيت و مردان خالص و مخلص اسلام كه هماننداى دين و حق و خير بوده باقى نگهداشته شود به نحوى كه توده مردم كه سعادتشاندر شنيدن چيزى از پيامبرشان و شناختن پيام و كلام او بوده ، آن صدا را بشنوند. چرابايد مردم فقط از دست پرورده هاى حكومت و پيروان هواهاى نفسانى و اغراض سياسى وغيره از قبيل ((سمرة بن جندب ))،((عمرو بن العاص ))،((كعب الاحبار))،((ابن سلام ))و ((ابوهريرة ))، ((وليد بن عقبه )) و غير اينها بشنوند و به غلط در فكر و ذهنشانجا بيفتد كه فقط اين افراد سمبل زنده تربيت اسلامى و منابع معارف و تعاليم اسلامهستند؟! تا آنگاه با رجوع به فطرت و عقلهايشان بزودى بتواند علماى راستين و صالحرا تميز دهند و بشناسند و از تزويرگران پيرو هوى و هوس و وعاظ السلاطين كه دستپروردگان حكومت و حكامند دورى گزينند. آنچه گذشت در رابطه با صدر اسلام بود اما بعد از آن كه اسلام بنيانگذارى شد ومعارف ، احكام و شرايعش روشن شد - چنانكه در زمان امويان و عباسيان چنين بود - مشاركتدر حكومت جائر معنايى نداشت جز كمك به ظلم و انحراف و توجيه جرايم و خلافكارى هاىحكومت و حكام و نتيجه آن اين بود كه حكومت در پشت چهره هاى صالح مرتكب مفاسد خودبشود و را اتكاى به آنها اساس اسلام را از بين ببرد. بنابراين اين مشاركت در حكومت ودراز كردن دست يارى به سوى حكام حتى در حد اجاره دادن شتر به حاكم تا با آن به حججايز نبوده است مگر آن كه موقعيت حساسى پيش آيد كه با مشاركت و همكارى ، خدمت بزرگو مهمى به اسلام و مسلمين انجام شود مثل اين كه با مشاركت در حكومت از انقراض و ريشه كنشدن مؤ منين پيشگيرى شود و موجوديت آنان - هر چند در كمترين حد - محفوظ بماندحال يا فرد مشاركت كننده خود تصميم گيرنده باشد و چنين مهمى را انجام دهد يا با قرارگرفتن در موقعيتى كه از نقشه ها و توطئه هاى حكومت عليه مؤ منين مطلع شود،اطلاعاتضرورى كسب شود و امكان مواجهه و پيشگيرى آگاهانه و مناسب و مقتضى فراهم گردد. تا اين جا راجع به سبب و فلسفه مشاركت سلمان وامثال او در حكومتى كه مورد قبول آنها نبود توضيح داده شد. اما اين كه چرا حكام آنها راشركت مى دادند؟ ظاهر اينست كه اهداف و اغراض ناشايسته اى در كار بوده است . شايدمقصود آنها اين بوده است كه با شركت دادن كسانى چون سلمان در حكومت ، آنها را ساكتكنند و از جبهه گيرى و معارضه باز بدارند يا اين كه آنها را به حكومت آلوده كنند، يابا استناد به عضويت آنها در حكومت ، حكومت خود را مشروع جلوه بدهند، يا اغراض ديگرىكه ما در اين جا در پى استقصاء همه آنها نيستيم و شايد آنچه كه ، درباره اهداف ماءمون ازاين كه امام رضا - عليه السلام - را ولى عهد خود ساخت بيان كرده ايم براى روشن شدنجواب به اين سؤ ال فايده بخشد. حتى ابن شهر آشوب گفته است : ((عمر، سلمان را به امارت ((مدائن ))ماءمور كرد ومقصود او اين بود كه سلمان را بفريبد سلمان چنين نكرد تا كه از اميرالمؤ منين اجازه طلبيدآنگاه رفت و در مدائن اقامت گزيد تا وفات يافت . او در عبايى كه داشت و نيمى از آنزيراندازش بود به جمع هيزم مى پرداخت ....(101) باب دوم : سياستها و پيامدها فصل اول : روياروى زورگويى سرآغاز تبعيض نژادى بدين معناست كه بر اساس نژاد يا رنگ پوست و از اينقبيل به كسى امتيازى داده شود و بر همين مبنا به ديگران ظلم شود يا از آن امتياز محروم وممنوع شوند. تبعيض نژادى امرى زشت و ناپسند است كه فطرت انسانى آن را رد وعقل و خرد آن را محكوم مى كند و وجدان آدمى حتى وجدان كسانى كه درعمل آن را به اجرا در مى آورند و سعى مى كنند آن را بهشكل ظاهر فريب در آورند يا بدان رنگ تمدن بزنند آن را انكار مى كند و از آن سربازمى زند. تبعيض نژادى امرى جديد و پديده اى نو نيست بلكه امرى بسيار قديمى است و حتى درزمانى كه يهود آن را يكى از تعاليم بنيادين دين خود شمرده مبناى برخورد رفتار خودبا ديگران قرار دادند اين پديده ، متصف به صفت قداست گرديد و جامه مشروعيت پوشيد! اسلام تبعيض نژادى را رد مى كند پيداست كه ديدگاه واقعى اسلام به طورى كه پيامبر گرامى - صلى الله عليه و آله وسلم - در حجة الوداع مقرر فرمود(102) اينست كه هيچ عربى را بر غير عرب برترى وفضيلتى نيست جز به تقوا و پرهيزگارى . و نيز آن حضرت - صلى الله عليه و آله وسلم - هر كس را كه در اسلام (از پدر و مادر مسلمان ) زاده شود عرب ، و هر كس را كه بهميل خود به اسلام درآيد مهاجر شمرده است . (103) قسمتاول كه معيار ((عرب )) بودن را بيان مى كند از امام باقر - عليه الصلاة و السلام -نيز روايت شده است . (104) و از ابوهريره روايت شده كه مرفوعا از پيامبر روايت كرده: هر كس به عربى سخن بگويد عرب است و هر كس پدر و مادرش مسلمان باشند عرب است. (105) و از رسول الله - صلى الله عليه و آله - روايت شده كه روز فتح مكه بر منبر شد وفرمود: ((اى مردم ! خداوند كبر و نخوت جاهليت و فخر فروشى با پدران را از ميان شمابرداشت آگاه باشيد كه شما از ((آدم )) هستيد و آدم ازگل بود، همانا بهترين بندگان خدا بنده اى است كه از او پروا كند. عرب بودن به پدرعرب داشتن نيست ، بلكه عربى سخن گفتن است با زبان . پس هر كس كرده اش او را بهجايى نرساند حسب و نسبش او را نمى رساند...(106) و بزودى در جواب رسول الله - صلى الله عليه و آله - به قيس بن مطاطيه خواهد آمد كهفرموده است : ((هر كس به عربى سخن گفت :رسول الله - صلى الله عليه و آله - دو غلام داشت يكى حبشى و ديگرى قبطى ، روزى آندو به هم دشنام داده يكى به ديگرى گفت : ((اى حبشى !))و ديگرى گفت :((اى قبطى!)) رسول الله - صلى الله عليه و آله - بدانان فرمود: ((چنين مگوييد شما دو نفر ازآل محمد هستيد)).(107) و خداوند تعالى فرموده است : ((اى مردم ! ما شما را از نر و ماده آفريديم و گروهها وقبايل قرارتان داديم تا يكديگر را بشناسيد همانا گراميترين شما پرهيزكارترينشماست )). (108) و پيشتر دانستيم كه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - راجع به سلمان فارسىفرمود: ((سلمان از ما خاندان است )). و نقل شده كه حضرتش صحابه را از اين كهبگويند ((سلمان فارسى ))نهى نمود و فرمود: بگوييد: ((سلمان محمدى )). و موضعگيريها و گفته هاى ديگرى كه بر اين معنا (كه تقوا ملاك كرامت است و نه نژاد و...)اشعار يا تصريح دارند و هيچ راه تاءويل ، توجيه و بازى با آنها وجود ندارد،اين ادله وشواهد بسيار زيادند و در اين مختصر قابل جمع و احصاء نيستند.
تبعيض نژادى و نقش اراده انسان پيداست كه تبعيض نژادى كه به معناى اعم عبارت از اين است كه : نژاد، رنگ نا طبقهاجتماعى و امثال آن مبناى امتياز و برترى بين بنى آدم باشد و بر پايه آن يك عدهشايسته امتيازى باشند و به آنها داده شود و ديگران شايسته شناخته نشوند و از آنمحروم گردند امرى است كه خرد از آن سرباز مى زند، فطرت انسانى آن را رد مى كند ووجدان آن را محكوم مى سازد؛ زيرا انسان گرانبهاترين موجود هستى است چرا كه همه چيزبراى او آفريده شده و مسخر اوست . بنابراين صحيح نخواهد بود كه انسانيت و كرامتانسان را در مقابل هر چيز ديگرى هر چند ارزشمند باشد - چه رسد به اين كه بى ارزشو ناچيز باشد از قبيل رنگ ، نژاد، منطقه جغرافيايى و...قربانى كنيم . علاوه بر اين ، رنگ يا نژاد او امور اختيارى كه در پيدايش آنها اراده انسان نقش والايى كهبه خاطر آن آفريده شده و در دست يافتن به خصايص و كمالات انسانى او را به جلوسوق مى دهند. چنانكه رنگ و نژاد مشكلى از مشكلات انسان راحل نمى كنند و هيچ نقشى در غلبه يافتن انسان بر سختيها، رنجها و از بين بردن موانعىكه بر سر راه پيشرفت او به سوى هدف تعيين شده اش پديد مى آيند ايفاء نمى كنند. وهمچنين رنگ و نژاد نقشى در سعادتمند شدن انسان در زندگى نداشته ، سبب لذت بردن اززندگى نبوده ، شادى و ناشادى و اميدوارى يا فداكارى - و از اينقبيل - را نمى انگيزند. از اين رو طبيعى بود كه اسلام ، دادن امتيازات و برتر دانستن بعضى بر بعض ديگر رابر پايه نژاد يا رنگ يا امورى ديگر از اين قبيل كه انسان در آن امور اختيارى ندارد واراده او در نقش و اثرى ندارد، رد كند. در مقابل ، اسلام برترى انسانها بر يكديگر را درامرى قرار داده است كه اولا: نقش اساسى در تكامل انسانها و تحقق سعادت آنها دارد و درپيشرفتشان به سوى هدف والايى كه دارند مؤ ثر است . و ثانيا: امرى است در اختيار واراده انسان كه مى تواند بدان دست يابد و مى تواند بدان دست يابد و مى تواند بهدست نياورد و آن عبارتست او ((پرواپيشگى ))،كردار شايسته ، خصلتهاى برتر، دانشسودمند و بهره دهنده . حق تعالى فرموده است : ((گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست )).(109) و فرمود است : ((آيا كسانى كه مى دانند به كسانى كه نمى دانندبرابرند؟)).(110) و فرموده : ((آيا نديدى چگونه خداوند مثل آورد كلمه طيبه را چون درخت پاك...)).(111) و فرموده : ((و مثل كلمه خبيثه چون درخت پليدى است كه (ريشه استوار ندارد و) از سطحزمين كنده شود)). (112) و فرموده : ((از مؤ منان كسانى كه بدون زيان (بيمارى و نقص جسمانى ) به جهادبرنخاستند با جهاد كنندگان در راه خدا برابر نيستند)). (113) و فرموده : ((بگو خبيث و طيب (پليد و پاك ) برابر نيستند. هر چند از فراوانى پليد توشگفت آيد)).(114) و آيات ديگرى كه مجال آوردن آنها نيست . و از رسول الله - صلى الله عليه و آله - روايت شده كه فرمود:((عربى را بر عجمى ،عجمى را بر عربى ، سياهپوستى را بر سرخپوستى و سرخپوستى را بر سياهپوستىبرترى نيست جز به پرهيزگارى )).(115) در صورتى كه اينها كه گذشت خاستگاه و منشاء برترى بر ديگران و كسب نشانها وامتيازات باشد، برترى جويى انسان را بهكمال سوق مى دهد و سبقت جويى را به سوى آنچه خير و صلاح و فلاح است جهت مى دهد((پس به سوى خيرات از يكديگر پيشى گيريد))(116) و ((به سوى بخششى ازجانب پروردگارتان و بهشتى كه به پهناورى آسمانها و زمين است شتاب كنيد))(117)و ((برخى از ايشان پيشى گيرنده به سوى خيراتند)). (118) آرى اين حركت حركتى است طبيعى و هماهنگ با فطرت سليم و ناب انسانى و سازگار باآرمانهاى حقيقى و گسترده انسان . پيامدهاى منفى آشكار از جمله پيامدها و نتايج اوليه تبعيض نژادى بر اساس طبقه اجتماعى ،خون ،رنگ پوست ،نژاد، زبان ، سرزمين و از اين قبيل ، عبارتست از پيدايش گرايشهاى كينه آميز بين مردم وپايمال شدن ارزشها و كرامتهاى انسانى بدون هيچ وجهمعقول و مقبولى و تضييع حقوق انسانى آنها بى هيچ علت و سببى و رفتار آنها بايكديگر به صورتى كه هيچ دين ، عقل و وجدانى بر آن صحه نمى گذارد. به جاى اين كه مؤ منان برادر باشند، در خيرات يارى يكديگر كنند، روح دوستى وهمبستگى در بين آنها حاكم باشد و در چيرگى بر سختيهاى زندگى و دفع و رفعشدايد به يكديگر نيرو بخشند و مكمل هم باشند و موجب توانمندى ،عزت و سعادتيكديگر باشند....به جاى اين كه همه ، پشت به هم كرده دشمن يكديگر شده اند،هرگروه در جهت نابود كردن و به چنگ آوردن قوا و امكانات دست به كار مى شود و روحكينه و خصومت بين آنها حاكم مى شود. و رنگ ، نژاد، زبان ، طبقه و....وسائلى مى شوندكه در جهت تجزيه و فروپاشى مردم - به جاى گردآوردن و وحدت بخشيدن به آنها -مورد بهره بردارى قرار مى گيرند. به اين صورت كه بر نقاط افتراق و تمييز ناچيزو بى نتيجه ، انگشت گذارده مى شود و بر نقاط اشتراك و يگانگى چشم فرو بستهتجاهل مى كنند، در حالى كه نقاط اشتراك شايسته توجه و اهتمام هستند، چرا كه اينمشتركات ، والا، سودمند، و صحيح بوده اصالت بيشترى دارند و درتكامل و تعالى انسان و مغلوب ساختن موانعى كه در راه حيات انسان پديد مى آيند مؤثرترند. سلمان روياروى تبعيض نژادى 1 - مالك از زهرى و او از ابوسلمة بن عبدالرحمن روايت كرده كه گفت : ((قيس بن مطاطيه))نزد جمعى كه سلمان فارسى ، صهيب رومى ، وبلال حبشى در ميان آنها بود آمد و گفت : قبيله اوس و خزرج به يارى اين مرد (پيامبر)برخاسته اند. اين (سلمان ) را چه مى شود؟ (چرا سلمان اين چنين مقام و موقعيت يافته ؟)پس معاذ بن جبل يقه او را گرفت و او را نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله - برد و آنحضرت را از آنچه او گفته بود با خبر ساخت . آنگاهرسول الله - صلى الله عليه و آله - برخاست و در حالى كه عبايش بر زمين كشيده مىشد (با هيجان و شتاب ) به راه افتاد تا به مسجد رسيد آنگاه مردم به اجتماع در مسجدفرا خوانده شدند (پس پيامبر - صلى الله عليه و آله - حمد خدا را كرد و بر او ثنا گفت...) و فرمود: اى مردم ! خدا يكى است ، پدر يكى است و عربيت از پدر يا مادر به شمانرسيده بلكه عربيت يك زبان است و هر كس بدان زبان سخن بگويد((عرب است...)).(119) 2 - و نيز مالك از ابوهريره روايت كرده كه گفت : در حالى كه قريش در مجلسرسول الله - صلى الله عليه و آله - گرد آمده بودند سلمان فارسى وارد جمع آنها شديكى از قريشيان رو بدو كرده گفت : حسب و نسب تو چيست ؟ و چگونه جراءت كردى بهمجمع قريش درآيى ؟ سلمان به او نظر افكند و سپس چشم پايين انداخت و گريه كرد وبه آن شخص گفت : ((از حسب و نسبم پرسيدى ، از نطفه اى نجس آفريده شدم و امروزبايد انديشه كنم و عبرت بگيرم و فردا مردارى بدبو خواهم بود. پس آن هنگام كه هنگامكه نامه هاى اعمال باز شوند، ترازوها نصب گردند، مردم براى صدور حكم فرا خواندهشوند و اعمال من در ترازوى سنجش قرار گيرد، اگر زياد خواهم بود اين است حسب و نسبمن و همگان )). آنگاه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - فرمود: ((سلمان راست گفت هر كه مى خواهدبه مردى بنگرد كه دلش نورانى گشته به سلمان بنگرد.(120) به نظر مى رسد كه اين قضيه بسيار شبيه است بدانچه كه بزودىنقل خواهد شد و در آن سبب اين كه پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - فرمود: ((سلماناز ما خانواده است ))آمده اما اين عبارت در اين جا نيامده است . ولى مناسب اينست كه پيامبراكرم اين عبارت را در همين قضيه فرموده باشد چرا كه طبيعى است كهرسول الله - صلى الله عليه و آله - از سخن آن مرد قريشى تندخو به خشم آيد و بابيش از عبارت ملايم و نرمى كه در آخر اين روايت آمده سلمان را يارى كرده باشد. 3 - همچنين مالك از طريق بيهقى و عبدالرزاق از قتاده روايت كرده كه گفت : ((بين سعد بنابى وقاص و سلمان كدورت و اختلافى بود به هنگامى كه آن دو در مجلس حضور داشتندسعد به يكى از حضار گفت : نسب خود را بازگو و او نسب خود را بيان كرد، به ديگرىنيز چنين گفت او نيز نسب خود را بيان كرد تا نوبت به سلمان رسيد به سلمان گفت : اىسلمان ! نسب خود را بيان كن . سلمان گفت : ((من براى خود جز اسلام پدرى نمى شناسممن سلمان فرزند اسلام هستم )). اين ماجرا به گوش عمر رسيد و او در مجلسى به سعدگفت : نسب خود را بازگو. سعد كه گويا مقصود عمر را دانسته بود از او خواست او رامعاف سازد اما عمر رهايش نكرد تا نسب خود را بازگو كرد. آنگاه به ديگرى چنين گفتتا نوبت به سلمان رسيد سلمان گفت : ((خدا با اسلام بر من انعام فرمود پس من فرزنداسلام هستم )). پس عمر گفت : قريش مى داند كه در جاهليت ،خطاب (پدر عمر) گراميترينآنان بود اما با اين حال من مى گويم من عمر فرزند اسلام هستم برادر سلمان هستم برادرسلمان ابن اسلام . به خدا قسم اگر به خاطر اسلام نبود آن چنان كيفرت مى كردم كه بهگوش مردم شهرهاى دور برسد...))(121) 4 - روايتى ديگر نقل شده است كه بنابر آن ، شخصى در صدد تحقير و سبك كردن اوبر آمده و رسول الله - صلى الله عليه و آله - او را يارى كرده و منطق جاهلى و تعصبقومى را صريحا محكوم نموده است . روايت چنين مى گويد: ((روزى سلمان فارسى - رضى الله عنه - به مجلسرسول الله - صلى الله عليه و آله -وارد شد حضار براى او احترام به حق او وسالخوردگيش و بخاطر اختصاص و انتسابش به مصطفى اوآل او - صلوات الله عليهم - او را تعظيم كرده در صدر مجلس جا دادند. عمرداخل گرديد و سلمان را ديد و گفت : ((اين عجمى بالا نشسته در بين عرب كيست ؟)) پسرسول الله - صلى الله عليه و آله - بر فراز منبر رفته خطبه خواند و فرمود: مردم از زمان آدم تا امروز همچون دندانه هاى شانه (برابر) هستند. عربى را بر عجمى و سرخپوستى را بر سياهپوستى برترى نيست جز به پرهيزگارى، سلمان دريايى است كه پايان نمى پذيرد و گنجى است كه تمام نمى شود. سلمان از مااهل بيت است ...))(122). چند جاى درنگ : اول : سلمان منا اهل بيت : شايد اين روايت اخير دور از حقيقت نباشد چرا كه عمر بن خطاب علنا عرب را بر عجمبرترى مى داد و در زمان خلافتش سياست او در همين جهت بود و قصه سرباز زدنش از دادنبه سلمان بزودى مى آيد و - ان شاء الله تعالى - در فصلىمستقل به گوشه هايى از سياستهاى او در مقابل غير عرب اشاره خواهيم كرد...و بدينلحاظ، ما اين روايت را دور از حقيقت مى دانيم كه مى گويد: سبب اين كهرسول الله - صلى الله عليه و آله - كلام معروف خود ((سلمان منااهل البيت ))را فرمود اين بوده كه به هنگامى كه مسلمانانمشغول حفر خندق بودند و پيامبر اكرم هر ده نفر را ماءمور حفرچهل ذراع كرده بود، چون سلمان در كار قوى بود مهاجران و انصار هر يك احتجاج كرده : مهاجران گفتند: سلمان از ماست . و انصار گفتند: سلمان از ماست . رسول الله - صلى الله عليه و آله - فرمود:((سلمان از مااهل بيت است )).(123) و نيز اين روايت را بعيد از حقيقت مى دانيم كه مى گويد: موقع حفر خندق مسلمانها شعر مىخواندند جز سلمان . پيامبر - صلى الله عليه و آله - كه چنين ديد از خدا خواست كه زبانسلمان را اگر چه به گفتن دو بيت شعر بگشايد. پس آنگاه سلمان سه بيت شعر انشاءكرد:
مع كل حوراء تحاكى بدرا(124)
| پس مسلمانان به هيجان آمدند و هر قبيله اى گفت : ((سلمان از ما خانواده است )). (125)آرى ما اين دو روايت را بعيد مى شماريم و روايت سابق الذكر را صحيح مى دانيم چرا كهروش و شيوه خليفه دوم در رفتارش با غير عرب و روح خصومتى كه كه نسبت به آنهاداشته و منشاء موضعگيريهاى منفى و شديد او عليه آنها بوده - و ان شاء الله در فصلىجداگانه به بيان آن مى پردازيم - شناخته شده و معلوم است . علاوه بر اين آنچه كه در آن دو روايت به عنوان علت و سبب صدور جمله جاودانه ((سلمانمنا اهل البيت )) حكايت شده بيش از يك امر عادى و حتى ناچيز نيست و اين چنين امورى بىاهميت نمى تواند اتخاذ چنان موضعى و گفتن آنچنان كلامى توسطرسول الله - صلى الله عليه و آله - را توجيه كند. و شايد مقصود ازنقل اين روايات و ذكر چنين امورى به عنوان سبب صدور آن سخن معروف ، اين بوده كه ازارزش و اعتبار اين نشان بزرگ كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - سلمان را بدانمشرف و مفتخر فرموده بكاهند ؛ زيرا بنابرايناول ، بيش از اين نبوده است كه چون قدرت بدنى سلمان در حفر خندق موجب رقابتگروههاى مختلف شده هر دسته اى او را از خود مى شمرد و جمله ((سلمان منااهل بيت ))ناظر بر همين معنا بوده است . و به اين ترتيب ؛ اين جمله ارزش ، اهميت و واقعيتخود را از دست مى دهد و نمى تواند اهميت و اعتنايى را كه در سخنان ائمهاهل بيت - عليهما السلام - به اين جمله افتخار آفرين ابراز شده بر واقعيت و صدق آن درمورد سلمان تاءكيد گرديده توجيه و تعديل كند. احتمال وجود چنين غرضى در مورد روايتى كه بنابر آن ،سبب صدور عبارترسول الله - صلى الله عليه و آله - تنازع مردم در انتساب سلمان به خود، پس از آن كهشعر گفت بوده است نيز مى رود؛ زيرا صدور آن عبارت ، ازرسول الله - صلى الله عليه و آله - به چنين مناسبتى به اين معناست كه سلمان بهخوبى به زبان عربى سخن گفته است و به همين جهت شايسته اكرام و احترام گرديدهنه به لحاظ علم يا دينداريش يا صفات و خصال نكو و شايسته ديگرى كه داشته است . اثبات عصمت براى سلمان در سخن يك حنبلى ! محيى الدين ابن العربى حنبلى گفته است : ((جز شخص مطهر به اهل بيت قرين نمى شود؛ زيرا كسى كه به ايشان اضافه مى شودمشابه و همانند آنهاست و ايشان جز كسى را كه به طهارت و تقديس او حكم شده به خودنمى افزايند. بر اين اساس اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره سلمانفرمود است : ((سلمان از ما اهل بيت است ))گواهى آن حضرت - صلى الله عليه و آله -است به پاكى سلمان و عصمت و مصونيت الهى او ؛ زيرا معناى اين كلام اين نيست كه سلماناز جهت نسب و به طور حقيقى جزو اهل بيت است ؛ زيرااتصال و انتساب سببى جز از راه خود حاصل نمى شود. بنابراين سلمان جزواهل بيت است به نحو تنزيلى و به لحاظ تشابه او بااهل بيت در بعض - يا تمام - صفات ايشان ؛ صفاتى كه مى تواند او را در شمار كسانىكه به آنها الهام مى شود قرار دهد. خداوند براى اهل بيت به پاك شدن و زوال رجس و پليدى از ايشان گواهى داده پس ايشانمطهر بلكه عين پاكى هستند و به نص (آيه تطهير) دانسته شده اند و بدون ترديدسلمان هم از آنهاست . و از توانمندترين كسان بر اداى اين حقوق بود ورسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره او فرمود: ((اگر ايمان در ثريا باشدمردى از فارس بدان دست خواهد يافت )). و به سلمان اشاره فرمود.(126) دوم : دفاع عمر از سلمان : در سومين روايتى كه نقل شده آمده بود كه عمر درمقابل سعد از سلمان حمايت كرد. اين مطلب از دو جهت شگفت آور است : اول اين كه : بنابر اين روايت ، عمر در مقام دفاع از سلمان گفته است پدرش خطابعزيزترين فرد قريش در جاهليت بوده است . اما در جلد دوم از كتابمان ((الصحيح منسيرة النبى الاعظم صلى الله عليه و آله )) ص 59-58 و 96-100 گفته ايم كه اينسخن صحيح نيست و خاندان آنها كوچكترين و خوارترين خاندانها در قريش بوده است . خاندان بنى عدى در جاهليت در اثبات عدم صحت سخنى كه - بنا بر روايت مذكوره - عمر درباره پدر خود همين بس كهبگوييم : الف : گفته اند: در بنى عدى اصلا سيدى (بزرگى ) نبوده است . (127) ب : عمر بن خطاب خود اعتراف كرده گفته است : ((ما خوارترين قوم بوديم و خدا ما را بااسلام عزت داد )). (128) ج : در نامه اى كه معاويه براى زياد بن ابيه نوشته و به ذكر امر خلافت پرداخته مىگويد: ((لكن خداوند آن را (خلافت را) از ميان بنى هاشم بيرون برد و آن در ميان بنىتيم بن مره (قوم ابوبكر) قرار داد و سپس از آن قوم نيز خارج نموده و در بنى عدى بنكعب (قوم عمر) قرار داد در حالى كه قريش هيچ طايفه اى از اين دو طايفه خوارتر وذليلتر نبود...))(129) د: به هنگام فتح مكه چون ابوسفيان عمر بن خطاب را ديد كه صداى خود را بلند كردهگفت : ((به خدا قسم پس از ناچيزى و خوارى ، كار بنى عدى بالا گرفته است....))(130) ه : وعوف بن عطيه گفته است :
و اما الاءلاءمان ، بنو عدى
|
و تيم حين تزدحم (131) الاءمور
|
و لكن ادن من حلب و عير (132)
| بنابراين ناگزير هستيم درباره وصفى كه عمر - در اين روايت - از پدر خود كردهبگوييم : اين وصف و تمجيد از باب افتخار به امرى نسبى بوده است ؛ مثلا شايد پدرعمر از نيكان سعد گرامى تر و عزيزتر بوده يا اين كه عمر از هيبت خلافت وجلال خود استفاده كرده و براى اين كه سلمان و ديگرانى را كه با منطق غير اسلامى خودكرده بخصوص كه مطمئن بوده سلمان كه در زمان جاهليت واوايل بعثت خارج از منطقه عربى زندگى مى كرده در اين زمينه حقيقت امر را نمى داند. وبعلاوه عمر مى دانسته كه كسى جراءت نمى كند در رد سخن او كلمه اى بگويد و گفته اورا ابطال كند. و نيز محتمل است كه به منظور دفع شبهه و اعتراض در مورد موضعگيريهاى ديگر عمرنسبت به سلمان خصوصا و غير عرب عموما،اين عبارت (و به طور كلى دفاع عمر از سلماندر مقابل سعد) در روايت گنجانده شده باشد. و خدا داناى به حقيقتحال است و بازگشت همه چيز به سوى اوست . منافات ((دفاع از سلمان ))با سياستهاى عمر دوم اين كه : در آن روايت آمده است كه عمر، سعد را به علت تلاش او در تحقير سلمانمحكوم ساخت و مورد اعتراض قرار داد. چنين امرى با سياستها و مواضعى كه عمر درمقابل غير عرب و حتى در مقابل شخص سلمان اتخاذ كرده و از تزويج دختر خود به او كهدخترش را خواستگارى كرده بود به اين علت كه عرب نيست خوددارى كرد، سازگار وهماهنگ نيست . به خواست خدا در فصلى مستقل گوشه هايى از سياستهاى عمر در اين زمينهرا خواهيم آورد. بنابراين ، مهم انيست كه به نظر مى رسد اين روايت ؛ مواضع معروف و شناخته شدهخليفه دوم در مقابل غير عرب كه مقتضاى آن مواضع ، محروميت غير عرب از بسيارى از حقوقانسانى و اسلامى بود منافات دارد. اما در اين خصوص مى توان گفت : طبيعى بوده كهخليفه در اوايل كارش به اعمال اين گونه سياستهاى خود اقدام نكند و از علنى ساختن آنهاخوددارى نمايد تا امر و حكمش استحكام و ثبات پيدا كند خصوصا كه اعلان واعمال اين سياستها مادام كه ضرورتى ايجاب نمى كرد،دليل و انگيزه اى نداشت چرا كه در آغاز كار او، فتوحاتى صورت نمى كرد،دليل و انگيزه اى نداشت چرا كه در آغاز كار او،فتوحاتى صورت نگرفته بود و بينعرب و غير عرب تماس و اصطكاكى به وجود نيامده بود و از طرف ديگر كسانى مانندسلمان فارسى ، بلال حبشى و صهيب رومى در زمانرسول الله - صلى الله عليه و آله - در ميان مسلمانان موجوديت يافته بودند و موجوديتآن از جانب شخص آن حضرت - صلى الله عليه و آله - موردقبول و تاءييد قرار گرفته و به صورت واقعيتى انكارناپذير در آمده بود. على هذا مى بايست عمر در آن مرحله و مقطع ، از تجاهر و تظاهر به آن گونهديدگاههايشان پرهيز كند و در مقابل سعد آن چنان موضعى اتخاذ كند بخصوص درتاءييد سلمان ((محمدى ))كه از احترام و ارزش بسيارى نزد توده مردم بويژه نزدصحابه پيامبر - صلى الله عليه و آله - برخوردار بود و بعلاوه نزداهل بيت و شخص اميرالمؤ منين - عليه السلام - موقعيت و جايگاه مخصوصى و جايگاهمخصوصى داشت . براى نشان دادن منزلت و موقعيت والايى كه سلمان بر اثر كارهاىبرجسته خود در نتيجه آنچه رسول الله - صلى الله عليه و آله - درباره او فرموده بودداشت ، همين بس كه يادآور شويم موقعى كه به دمشق رفته بود: ((...نماز ظهر را اقامهكرد و سپس خارج گرديد و مردم نيز خارج شده به ديدار و ملاقات او مى رفتند آنچنانكهخليفه ديدار مى شود. ما او را پس از آن كه نماز عصر را براى اطرافيان خود امامت كرده وبه راه افتاده بود ديديم ،ايستاديم و به او سلام كرديم و هيچ شريفى (بزرگى )نماند كه او را به ورود در منزل خود دعوت نكند))(133) همچنين هنگامى كه سلمان به مدينه رفت ، عمر به مردم گفت :((خارج شويم از سلماناستقبال كنيم )). پس مردم با او از شهر خارج شده به ارتفاعاتمدخل شهر رفتند. ما چنين رفتارى را از عمر در مورد هيچ يك ديگر از كارگزارانش يا كسىديگر از اصحاب رسول الله - صلى الله عليه و آله - سراغ نداريم . على رغم اين كهسلمان به آنچه در سقيفه گذشت معترض بود و اين جمله او - به فارسى - كه دربارهماجراى سقيفه گفت : ((كرديد و نكرديد))معروف و مشهور است . (134) معناى اين جملهاينست كه : كارى انجام داديد (بيعت گرفتن براى ابوبكر) اما گويى هيچ كارى نكرديد؛زيرا آنچه كرديد كار بجايى نبود مثل اين كه به كسى كار بيهوده اى انجام مى دهد گفتهمى شود: كارى نكردى . (135) و نيز بزودى مى آيد به هنگامى كه پسر عمر و عمروعاص در پى چاره اى بودند كه سلمان را از خواستگارى دختر عمر منصرف كنند ابن عمربه عمرو بن عاص گفت : ((او سلمان است و موقعيتش در اسلام معلوم )). از همه اينها گذشته شايد گفتن عمر چنين سخنى را (سلمان منااهل البيت ) كه با مواضع و ديدگاههاى خليفه دوم سازگار نيست ناشى از آن بوده كهمعتقد بوده است لازمه يك سياست و موضع ، اعلام و اظهار آن نيست . بنابراين موقعى كهاظهار و اعلام ، به موضع و ديدگاه آسيب و زيان برساند بايد - فعلا - بر آنسرپوش نهاد و عندالاقتضاء آن را تجاهل و انكار و حتى تقبيح و محكوم كرد، روشى كهمنطق سياسى كسانى است كه اهل دنيايند و از حكومت به عنوان ابزار و وسيلهنيل به خواستها و اهداف شخصى يا قومى يا گروهى بهره بردارى مى كنند. و بالاخره : روايتى نقل شده كه در آن آمده است : ((در حياترسول الله - صلى الله عليه و آله - عمر بن خطاب از سلمان پرسيد تو كيستى ؟! (حسبو نسبت چيست ؟) سلمان گفت : من سلمان بن عبدالله (فرزند بنده خدا) هستم . گمراه بودمخداوند به وسيله محمد - صلى الله عليه و آله - هدايتم كرده تهيدست بودم خداوند بهوسيله محمد - صلى الله عليه و آله - بى نيازم كرد، برده بودم خداوند به وسيله محمد -صلى الله عليه و آله - آزادم كرد اينست حسب و نسب من )). آنگاه از اين پرسش (تحقيرآميز)عمر نزد پيامبر - صلى الله عليه و آله شكايت برد پس آن حضرت - صلى الله عليه وآله - فرمود: ((اى جمعيت قريش ! حسب و نسب انسان دين و مروت اوست واصل و ريشه اش عقل و خرد اوست خداوند تعالى فرموده است : ما شما را از مرد و زن خلقكرديم و به صورت اقوام و قبايل مختلف درآورديم تا يكديگر را بشناسيد ((هماناگراميترين شما پرهيزگارترين شماست ))(136) اى سلمان ! احدى از اين جمعيت را برتو برترى نيست جز به تقواى خدا و اگر تقواى تو بيش از اينها باشد تو برترهستى ))(137). يا شبيه به اين تعبير. پيش از اين نيز موضعگيريهاى از اين نوع از عمر درمقابل سلمان در زمان حيات پيامبر - صلى الله عليه و آله -نقل شد. خلاصه اين كه قضيه اى كه در روايت مورد بحث آمده است يا به نفع خليفه دوم وبراى خدمت به او تحريف يا جعل شده است و يا اين كه خود خليفه از روى زيركى وسياست دو موضعگيرى مختلف ، در مقابل سلمان داشته است روشى كه در حيات سياسىخليفه نادر و اندك نبوده است . سوم : من فرزند اسلام هستم : بسيارى از جانوران در زمان خصوصيات و ويژگيهايى كه هويت و حقيقت آنها را مى سازنددارا هستند و به مجرد به دنيا آمدن نقش خود را در حدى كه اقتضاء دارند ايفاء مى كنند. اماانسان در زمان زاده شدن ، فاقد خصايص و مختصاتى است كه شخصيت او را همچونانسانى كه بالفعل داراى خصايص ، ملكات ، قوا و غرايز انسانى استشكل و قوام مى بخشد. در زمان تولد، انسان فقط از استعداد فطرى كه در او هستبرخوردار مى باشد؛ استعدادى كه به طور كامل يا ناقص بدان پاسخ مثبت داده مى شود ويا اين كه اصلا نداى آن بى پاسخ گذاشته مى شود و از اين سرمايه بزرگ بهرهبردارى نمى شود و در نتيجه انسان به جايى نمى رسد و هرگز به درجه انسانيتنائل نمى گردد. انسان در زمان تولد فاقد توان ، خرد و اراده و نمى تواند بين اشياء حتى اشياء محسوستميز دهد. علم و شناخت و خصلتهاى نيك و بد مانند شجاعت ،سخاوت ،دوستى ،دشمنى،حسد،ريا و...را ندارد. غريزه جنسى و غرايزى ديگر را دارا نيست ، عاجز است حتى از سخن گفتن بلكه به هيچچيز قادر نيست و به همه چيز احتياج دارد و مطلقا نمى تواند براى خود نفعى جلب يا ازخود ضرورى دفع نمايد. آنگاه بتدريج و با يارىعوامل خارج از خودش به همه اينها دست پيدا مى كند. هر چند در مراحل رشد و تكامل ممكن است در دست يافتن به امرى از اين امور با مانع ياعامل تاءخير مواجه شود يا اين كه رسيدنش به امرى ،كامل باشد، يا ناقص باشد و يا بيش از مقدار نياز باشد و درشكل گرفتن شخصيت انسانى او به عنوان انسانى كه - به تمام معناى كلمه - شايستهجانشينى خدا بر روى زمين است خلل و اختلال اساسى ايجاد كند. پس از آن كه انسان به مرحله معينى رسيد بر آنچه به دست آورده يعنى توانايىها،ملكات و غرايز خود سلطه يافته آنها را جهت مى دهد آنچه را كه ضعيف است تقويت وآنچه را كه ناقص است تكميل مى كند و هر كدام را كه نيرومند استكنترل كرده در جهت دست يافتن به درجات كمال انسانى ،متخلق شدن به اخلاق الهى ،تاءكيد و تثبيت انسانيت خود و تعالى و رشد آن در راه هدايت خير مورد بهره بردارى قرارمى دهد. اما روشن است - اين انسان كه مى بايست با آنچه و آن كسى كه در اطراف اوست و با آنچهخداوند براى خدمت به او مسخرش كرده و تابع اراده او ساخته و شايستگى بهره بردارىاز آنها را به او عطا فرموده برخورد و رفتار شايسته داشته باشد و به علت بىخبرى از بسيارى از رازها و دقايق هستى و حيات نمى تواند به صورت درست و شايستهوظيفه خود را انجام دهد، به خطا مى افتد و به انحراف كشيده مى شود و اين خطرى استكه نتايج منفى مهم و بزرگى را در حيات او و به طور كلى آينده و سرنوشتش بر جاىمى گذارد. در اين هنگام انسان ناچار است رو به سوى كسى كند كه هستى را ابداع كرده ، آفريده ،جهت بخشيده ، تدبير فرموده و به تمامى دقايق و رموز و آثار و حقايق وجود داناست چراكه فقط اوست كه همه نظامها و ضوابط حاكم بر آفريده هاى خود را مى داند واثرگذارى و اثرپذيرى اشياء نسبت به يكديگر و چگونگى اندازه و نوع اين تاءثير وتاءثر را مى شناسد. آرى انسان ناگزير است رو به سوى او كند، او امرش را انجام دهدو از نواحى او دورى گزيند و از احكام مقرراتى كه پيامبران و فرستادگان الهى كهاقامه حجت كرده و معجزه نشان داده اند، بيان و ابلاغ نموده اند تبعيت كند. اين تنها و بىخطرترين راهى است كه انسان مى تواند از آن راه به هدف برسد و با اراده و اختيار خودبه خصلتهاى الهى انسانى دست يابد و بر قوا، غرايز و ملكات خود مسلط و چيره شود وبين آنها موازنه ايجاد كند و به دور از خطرات و مضرات و بدون افراط و تفريط يافريب و نيرنگ ،آنها را متعادل نموده در خط صحيح نگهدارد. ((سلمان ))اين حقيقت را درك كرده و دريافته بود كه آنچه كه انسانيت و صفات ملكوتىانسانى را بدو ارزانى نموده ((اسلام ))بوده است بنابراين ، اسلام پدر حقيقى اوست وپدر نسبى چه بسا - به عمد يا غير عمد - در تخريب شخصيت فرزند خود و نگهداشتن اودر حد حيوان ناآگاه و دور ساختنش از كمالى كه خداوند شايستگىنيل بدان را بدو عطا فرموده سهم و نقش دارد. اين درك و برداشت ، سر و سبب اين بودهاست كه چون به سلمان گفته مى شد: تو كيستى ؟ مى گفت : ((من سلمان بن اسلام هستم)).(138) و پيشتر گذشت كه به سعد گفت : ((من براى خود پدرى جز اسلام نمىشناسم من سلمان بن اسلام هستم .
|