حضرت صادق (عليه السلام ) فرموده : دنيا با چهره زشت زنى كبود چشم در برابرعيسى (عليه السلام ) نمايان شد عيسى (عليه السلام ) باو گفت : كم تزوجت؟ چند تا شوهر كرده اى ؟ گفت : بسيار، سپس به او گفت اين شوهران همه تو راطلاق داده اند؟ فكل طلقك
گفت : نه ، بلكه همه را كشته ام قال : لا كلا قتلت
عيسى (عليه السلام ) فرمود: واى بر شوهران باقيمانده ات كه چگونه راحال شوهران گذشته ات پند نگيرند.
فويخ ازواجك الباقين كيف لايعتبرون بالماضين (462)
نمونه اى ديگر: آنگاه كه امير احمدبن اسماعيل سامانى بر عمووبن ليث تا خت و بايكديگر روبرو شدند آن روز در سپاه عمرو هفتاد هزار سرباز مسلح و مجهز بغير ازهمراهان ديگر وجود داشت ، ايمر احمد سامانى بيشتر از دوازده هزار مرد جنگجو نداشت باترديد و تزلزل خاطر در مقابل عمرو فرود آمد كه سرنوشت جنگ چه مى شود؟
عمرو آنچنان به سپاه خود مغرور بود كه خوانسالار (آشپزلشگر) پيش آمده عرض كرد:قربان غذا حاضر است اجازه دهيد غذا بياورند پس از صرف غذا به جنگ بپردازيد.
عمرو گفت : اكنون اين سپاه اندك را در هم مى كوبيم و پس از آن غذا مى خوريم خيلىمغرورانه با قضيه برخورد كرد اين بگفت سوار بر اسب شده به ميدان تاخت ، از قضااسب او را به ميان سپاه امير احمد برد، سربازان امير احمد سامانى عمرو را گرفته بهزنجير بستند و سپاهش را در هم شكستند و خودش را به دستور امير احمد در طويله اىزندانى كردند تا سه روز براى او غذا نياوردند روز سوم يكى از نوكران خود را ديدبدو گفت سه روز است غذا نخورده ام نزديك است از گرسنگى بميرم ، پيش خدمت مزبوربالا درنگ از مهتر سطلى گفته غذايى تهيه كرد و براى عموم آورد، رفت كه ظرفبياورد، سگى آمده سر در سطل كرد و مشغول خوردن شد. خدمتكار مزبور بازگشت باديدن آن منظره سگ را نهيب زد، سگ از وحشت خواست سر را از ميانسطل بيرون آورد، دسته سطل بگردنش افتاد، هم چنان به اين طرف و آن طرف فرار مىكرد، عمور كه آن منظره را ديد شروع به خنديدن كرد كه اميراسطبل پرسيد؟ از چه مى خندى ؟ گفت : از بى اعتبارى دنيا مى خندم ، سه روزقبل گفتند، سيصد شتر وسائل آشپزخانه را حمل مى نمايد هنوز نيمى از اثاث بر زمينمانده ، اكنون مى بينم سگى غذاى مرا برداشته و مى رود. در پايان بحث با اين اشعارتوجه فرماييد:
بمصر رفتم و آثار باستان ديدم
|
بچشم ، هر چه شنيدم ز داستان ديدم
|
گذشته در دل آينده هر چه پنهان داشت
|
بمصر از تو چه پنهان ، كه بر عيان ديدم
|
تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك
|
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم
|
تو تخت ديدى و من بخت واژگون از تخت
|
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
|
تو چشم ديدى من ديده حريصان باز
|
هنوز در طمع عيش جاودان ديدم
|
تو تاج ديدى و من تخت رفته بر تاراج
|
تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
|
تو سكه ديدى و من در رواج سكه سكوت
|
تو حلقه ، من نگين نام بى نشان ديدم
|
زجمع اين همه آثار بى بدل بمثل
|
دو چيز از بدو از خوب توامان ديدم
|
يكى نشان قدرت ، يكى نشانه حرص
|
كه بازمانده ، ز ميراث خسروان ديدم
|
همه غرور و همه مستى و همه بيدار
|
همه غريو و همه ناله و فغان ديدم
|
بكام يكتن و يك قوم در غم و حسرت
|
بسود يكتن يك ملك در زيان ديدم
|
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: ما اكثر العبرواقل الاعتبار(463) چقدر مايه عبرت زياد و عبرت بگيركم .