2. نادرهها
در اين قسمت، انسانهايى با روحهاى بلند وارادههاى استوار و خلوصها و صداقتهاىستودنى و ابعاد ويژهمطرحاند، كه آشنايىشخصى نويسنده با آنان، انگيزه قلم زدن درحريم اوصاف و ويژگيهاى آنان بوده است.
نگهبان خط ادب
استاد آيةالله حسن زاده آملى (1) .
گرچه گسترش دامنه علوم، دانش دانشوران را تخصصى ساخته است،ولى جامعيت «عالم دينى» در زمينههاىمختلف و دانشهاى گوناگون،خصلتى ارزشمند است، در عين حال، كمياب. انگشتشمارند عالمانىفرزانه، كهنگهبان اين خط و تداوم بخش اين ويژگى باشند.
استاد بزرگ آيةالله حسن زاده - كه عمر پر بركتش بلند باد - يكى از ايننوادر روزگار است كه حكمت و هيئت ونجوم را، در كنار فقه و حديث وتفسير، و هندسه و رياضيات را همراه با شعر و ادب فارسى و اخلاق وعرفان وسلوك را در كنار علوم غريبه داراست! معارف عقلى و نقلى و علومقرآنى و برهانى و عرفانى را به هم نيكو آميختهاست و حسن صورت وسيرت و معاشرت، سليقه در نگارش و خط و تدوين و... را يكجا دارد.
ذوق ادبى و سرشار استاد، زبانزد همگان است. طبع لطيف وى، در آينهسرودهها و قطعات ادبى و الهى نامهاشمتجلى است. تنوع آثار قلمى ومباحث علمى نيز شاهد ديگرى بر اين مدعاست. وقتى «گلستان سعدى»باتصحيح و تعليق او چاپ مىشود، وقتى «نصاب الصبيان» ابو نصرفراهى - كه يك فرهنگنامه عربى به فارسىمنظوم است - با تصحيح وتعليقات و توضيحات حضرتش طبع مىگردد، وقتى ديوان اشعارش بهزيور طبع،آراسته مىشود، وقتى طبع جديدى از «كليله و دمنه» با دو فصلالحاقى جديد كه تاكنون به فارسى برگرداننشده بود، به خامه پر توان آناستاد، به جامعه ادبى كشورمان عرضه مىگردد، و گامها و اقدامهايى از ايندست...اينها همه شاهدى استبر احياگرى استاد نسبتبه «تجلى ادبفارسى در فرزندان حوزه»، حقيقتى كه متاسفانهدر يكى دو قرن اخير، رو بهسستى يا فراموشى رفته است و قلمرو شعر و ادب فارسى با غناى بالا ووالا، كه پيشتربه جلوههاى دانش و فرزانگى حوزويان و عالمان دين روشنبود، از فارسان و تكسواران حوزوى اين عرصه تهىبود. بويژه كه در ذهنيتجامعه و باور عموم، چنان مطرح بود كه حوزويان را با شعر و ادب و ذوقيات وهنرهاىقلمى چه كار؟ عالم دينى چه مىداند كه شعر و عروض و موسيقىو فلكيات چيست؟ و متون ادب فارسى ودستور زبان كدام است و نقد شعر وادب چيست و معيارهاى زيبايى در كلام و نوشته كدام؟
براى زدودن هر تهمت و بدبينى يا سوء برداشت، حجت و برهانى عينىلازم است. درخشش استاد در زمينههاىشعر و ادب، شاهدى بر سابقهفرزندان حوزه در اين قلمرو، و خط بطلانى بر باور نادرست و ذهنيتانحرافىنسبتبه اينان بود.
يك بار، خود استاد مىفرمود كه سالها پيش، وقتى چاپ منقحى از«كليله و دمنه» با تصحيح و تحشيه وتوضيحات حضرتش به چاپ رسيدهبود و مورد توجه استادان ادب و دانشگاهيان قرار گرفته بود، - بى آنكهاستادرا به شكل و شمايل بشناسند - يكى از همين حضرات به ايشان گفته بود:كتاب، در محافل ادبى دانشگاهىمورد اقبال و استقبال و توجه قرار گرفتهاست، مواظب باشيد كه ندانند «حسن حسن زاده» يك روحانى ومعمماست; كه كتاب و فروش آن افت كرده و مشتريان را از دستخواهد داد!(قريب به اين مضمون).
شگفتا از القاءات سوء بيگانه و دريغا از مظلوميت فرزندان حوزه!
استاد بزرگوار را اغلب به صبغه و وجهه عرفانىاش مىشناسند، اما بعدادبى و تسلط وى بر ادبيات فارسى چيزىنيست كه بتوان از آن گذشت.
زمانى كه بخشى از گلستان سعدى را (بويژه ديباچه آن را) در جوانىخدمت استاد مىآموختيم، لطايف بيانى ودقتهاى ادبى و وسعت دانشادبى استاد را به عيان مىديديم و طبع روان و مشرب دلنشين وى را شاهدبوديم.
آثار استاد، خود، بهترين گواه است، گرچه در اين مختصر نمىگنجد.
«الهى نامه» استاد، از لطافت ذوق و سيلان طبع، موج مىزند و ازتسلط بر واژهها و مفاهيم نشانه است:
«الهى! از من آهى و از تو نگاهى».
«الهى! عمرى آه در بساط نداشتم و اينك جز آه در بساط ندارم!».
«الهى! در بسته نيست، ما دست و پا بستهايم.».
«الهى! در راهم و همراه درد و آهم، آهم ده و راهم ده».
«الهى. دل چگونه كالايى است كه شكسته آن را خريدارى و فرمودهاى:پيش شكسته دلانم.»..
«الهى! آمدم، ردم مكن، آتشينم كردهاى، سردم مكن.».
راستى... اين كدام خواجه انصار است كه ديگر بار از ديار طبرستان سربرآورده و نمى از يم عرفان و شوريدگى رادر كام كويريان مىنشاند؟!..
«ديوان اشعار» استاد نيز درياى مواج ديگرى است كه نشان مىدهداستاد در به كارگيرى قالب شعر در بيانحكمتهاى متعالى و معارف والاىدين و رهنمودهاى تربيتى و تهذيبى تا چه حد اصرار دارد و به تعبيراستادشمرحوم الهى قمشهاى: «لذا استاد دانشمند، اشعار آبدارى براىنشر معارف الهى و ترغيب نفوس شيق به كمال وروحهاى عالى طالبحقايق، اين اشعار را كه مضامينش همه طبق اخلاق فاضله و توحيد وتزكيه و تربيت روحاست، بدين مقصد عالى سروده، و از طبع وقاد خداداد،گوهر فشانى كردهاند». (2) .
استاد، ديوان خود را به مجموعهاى دلنشين از اشعار عرفانى، حكمتناب و موعظه و خاطره و گراميداشت، درقالبهاى غزليات، قصايد،رباعيات،ترجيع بند و... آراسته، و حتى از مطايبات ادبى هم استفاده كردهاست. و بااستفاده از صنعت «تعريب»، در نكوهش نفس و وسوسههايششعرى دارد كه در اواخر آن مىخوانيم:
ان جاوزت عن حدها بموئي.
فانها امارة بالسوء.
رب پنهتبك من هواها.
بدبخت، من لا يترس اذاها.
و «الحسن» يا ايها الهمادم.
فى عجب من هذه المرادم (3) .
قم - آذر 1376.
دمى با خورشيد بعلبك
شهيد سيد عباس موسوى (4) .
شهريور 64 بود كه در ماموريتى دو ماهه براى تبليغ به لبنان رفتيم، ازطرف سپاه پاسداران.
شب اول محرم بود كه وارد «بعلبك» شديم. البته برنامههاى ما جز«بعلبك» در «صور»، «جبشيت»، «شرق صيدا»،«نبطيه»،... هم بود كهفعلا كارى به آنها نداريم. تنها از شبى ياد مىكنم كه پاى صحبتهاى گرمشهيدحجتالاسلام «سيد عباس موسوى» در بعلبك بودم.
ياد آن روزها بخير، آنچه از «ايران» بود، براى حزب الله لبنان وتودههاى با ايمان آن ديار جاذبه و شيرينى خاصىداشت، بويژه پاسدارانكه با لباس سبر زيتونىشان در بعلبك در تردد بودند و برادران روحانىاعزامى از ايران كهاظهار علاقهها مضاعف بود. به اتفاق يكى دو تن ازروحانيون همراه به مسجد اميرالمؤمنينعليه السلام رفتيم كهپايگاه جوانانپرشور حزباللهى اين شهر بود. اوائل محرم (پيش از عاشورا) بود.وضوخانه مسجد، جوانان ونوجوانانى را شاهد بود كه با سرعت، خود را براىنماز مغرب آماده مىكردند.
«سيد عباس موسوى» امام جماعت آن مسجد بود، آن روزها مىگفتند«از اعضاى شوراى مركزى حزب الله»است. محافظ داشت، البته جوانانحزب الله بسيارى،با تشكل بسيج گونه كه داشتند لباسهاى پلنگى وبسيجىپوشيده بودند. شبهاى محرم بود و برنامه، عبارت مىشد از نماز ونوحه و سخنرانى و راهپيمايى در خيابانهاىبعلبك. بيشتر شركت كنندگاندر مسجد و نماز، قشر جوان بودند. در صف جماعت، كنارشان به نمازايستادم،نمازها پايان يافت. دست دادن با چند نفر از سمت راست و چپ ورديف جلو و پشتسر و رد و بدل كردن «تقبلالله». قيافه و لباس ما نشانمىداد كه ايرانى هستيم، از اين رو اشتياقشان براى هم صحبتى بيشتربود. حتىگرفتن عكس يادگارى در كنار ما در همان مسجد و پس از نماز.«سيد» پس از نماز رفت، تا دوباره براى سخنرانىبرگردد.
كم كم آرايش صفوف، به گونهاى ديگر تغير شكل يافت و جمعيت درستونهايى چند و رو به روى هم ايستادند ونوحه خوانى آغاز شد. يكى ازبرادران، به سبكى ويژه نوحه مىخواند و جوانان پاسخ مىدادند، شبيهسبكى كهحاج صادق آهنگران به همراهى بسيجيان در جبههها وقرارگاهها اجرا مىكرد. تيپ حاضرين و قيافهها متفاوتبود. البته محيط لبنان چنان اقتضايى را داشت. گرچه شبهاى سوگوارى محرم بود ولىبرخى هم با پيراهنهاىآستين كوتاه و رنگى و پوششى همچون ايامشادى، در جمع عاشقان حسينى حضور داشتند و هماهنگ با آنهاسينهمىزدند. فضا، عاشورايى بود و رنگ و بوى محرم و اباعبداللهعليه السلام مىگرفت.
نوحهخوانى و سينهزنى، با ريتمهاى تند و آرام، ضربى و ملايم، بالاخرهبه پايان رسيد و همه نشستند. انتظاربازگشت «سيد» به مسجد، كمىطول كشيد. اما در نهايت، «سيد عباس» با طنين صلوات حاضرين واردشد و نهبر فراز منبر، كه پشت تريبون قرار گرفت. همهمهها و زمزمهها آرامشد. چشمها به سوى او و گوشها به انتظاركلامش.
«بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين...».
سيد عباس موسوى بود كه سخن آغاز كرد. دو جوان رشيد نيز دو سوىاو به حراست ايستاده. لهجه مليح عربى وآهنگ پر صلابت كلامش هنوزدر گوش جانم نشسته است. از سالار شهيدان گفت. از خطى كه عاشوراىخونيندر امتداد تاريخ ترسيم كرده است،از خونى كه از دشت كربلا همواهمىجوشد، از حسين بن علىعليه السلام كهبا نثار خونش اسلام را حيات بخشيد،از جوانانى كه در ركابش به قصد فدا كردن جان ماندند و جنگيدند وعهدخويش را نگسستند.
سخنانش، مؤثر بود و تا اعماق جانها نفوذ مىكرد. ياد تحليلهاىانقلابى و درس آموزيهاى بزرگى افتادم كه پيشاز انقلاب، سخنرانان وخطيبان ما، با الهام از عاشوراى حسينى براى مردم ايران مطرح مىكردند.سخنان «سيدعباس»، به قضاياى معاصر امت اسلام، به تجاوزها وتوسعهطلبيهاى صهيونيزم، به جنايات اسرائيل در جنوبلبنان، بهمبارزات و حماسههاى رزمندگان ايرانى در جبهههاى جنگ تحميلى و...هم اشاراتى داشت.
منتظر بودم ببينم پايان سخنرانىاش چگونه است؟ آيا اين سخنرانىپر شور و انقلابى با ديدگاهها و تحليلهاىسياسى، «نمكروضه» هم خواهدداشت، يا با چند دعا پايان خواهد گرفت كه ديدم گريز به كربلا هم زد و ازقساوتدشمن و مظلوميتسالار شهيدان و شهادت او با لب تشنه و درسمقاومت كه حسين بن على داد، سخن گفت وكلام خود را با چند دعا پايانداد. با آمينهايى كه از دل شكسته و نگاههاى به اشك نشسته حاضرانبرمىخاست.
مجلس در مسجد تمام شد. «سيد» در نظرم عظيمتر و دوست داشتنىتر از آنچه بود جلوه كرد. جوانان حلقهزدند و با وى دست دادند مصافحه واحوالپرسى... كه با همه گرم بود و صميمى و مورد علاقه جوانان حزبالله.مانيز اداى وظيفه كرديم و دستى به مصافحه، با اين سيد موسوى كه خونحسين را در رگها و مهابت علويان رادر سيما داشت پيش برديم. و اوهمچنان در حلقه شيفتگان از مسجد بيرون رفت.
برنامه بعدى، بيرون مسجد بود. راهپيمايى شبانه، از ساعت ده شبگذشته بود. برادران جلو، خواهران چادرى ازپشتسر، روحانيون درپيشاپيش، پرچمها و پلاكاردهايى همچون مراسم ايران همراه جوانان،تصاوير كوچك وبزرگ از «امام خمينى» در دستها و پيشاپيش... ونوحهخوانهاى عربى در حال حركت، اينگونه كه: «يا ثائرا ياشهيدا يا حسين. ياضاميا يا غريبا يا حسين... انت اميرى يا حسين لبيك».
راهپيمايى به راه افتاد و ما نيز به همراه، گويا هنوز در همان خيابانهاى«بعلبك» هستم و ساعت 30/10 شب سوممحرم است و حرفهاى شهيدسيد عباس موسوى در گوش.
قم - بهمن 1370.
آنكه دل را سوزاند
به ياد حجةالاسلام سيد حسين سعيدى (5) .
مىخواهم ساده و خودمانى بنويسم، و صميمى و بى تكلف، آنطور كهحسين آقا زندگى مىكرد، حرف مىزد،برخورد داشت، موضع مىگرفت ووارد ميدان مىشد. بىتزيينات و بىدكور مىنويسم، تا با علاقه، اين سطوررابخوانى، همانطور كه محضر خود آقا سيد حسين، گيرا بود و انسان ازديدار و گفتارش لذت مىبرد و دلنمىكند.
حسين آقاى سعيدى، روان و راحت و صاف و بى ريا بود. به سادگىمىشد وارد دنياى روح و جانش شد همانطوركه او به راحتى وارد خانه دلما مىشد. دربان و دژبان و مجامله و واسطه و تمهيدات نداشت ونمىخواست. هركس، حتى بسيجىترين رزمنده، به آسانى و راحتىمىتوانستبا او هم سخن شود، همدل و همراز شود و با او،گپهاىخودمانى بزند و درد دل كند.
جسمش هم مثل روحش بود; بيقرار و متلاطم. جايى بند نمىشد.دائما از اينجا به آنجا و از اين كار به آن كار، درتلاش و تحرك بود. گروهخونش با مستضعفان پابرهنه يكى بود. وابستگى دنيايى نداشت. اينكهجورابنمىپوشيد و بيشتر اوقات دمپايى به پا مىكرد، نشانه ديگرى ازهمان سبكبالى و وارستگى و آمادهباشهميشگىاش بود. حتىنمىخواست معطل پوشيدن جوراب يا بستن بند كفش باشد.
قناعت. قبايش بود و مناعت، پيراهنش! تكاپو، عباى دوشش بود وهمت كفشش و بصيرت، چشمش و تيزبينى،عينكش.
نه... مثل اينكه دارم از «حسين آقا» دور مىشوم و به تكلف در نوشته وتصنع در تعبير و استعاره و كنايه دچارمىشوم. باز بروم دنبال حسين آقاىساده و بىريا و خالص و بىرنگآميزى!
وقتى پدرش شهيد سعيد، آيةالله سعيدى به لقاءالله پيوست، حسين آقانوجوان بود.
در حد 14 ساله. ولى بزرگ شد و پا به پاى برادران ديگرش، راه پدر راادامه داد. الآن هم يادگارهاى او كوچك ونوجوانند. جواد آقايش، درست درهمان سن است كه حسين آقا هنگام شهادت پدر داشت. و البته كه بايد راهوهدف پدر را تعقيب كند (و خبر دارم كه در همين راه است). حسين آقا،درست است كه اهل مزاح و شوخ طبعىو مطايبه و لطيفهگويى بود، گاهىتا حدى نزديك به افراط، كه براى بعضى، تشخيص حالت جدى و شوخىاودشوار بود، اما در عين حال. عاطفه داشت و رقت قلب و حال معنوى وتوجه به «دنياى دل» و سيرابى از چشمه«اشك». عشقش به امام حسينو عترت رسول، جاى گفتگوى مفصل است، بگذرم.
خيلى بيجا نبود اين تعبير درباره وى كه: حسين آقا با يك چشمشمىخنديد و با چشم ديگرش گريه مىكرد. نهشوخيها و لطيفهگويهايش، اورا به ابتذال مىكشيد، و نه حالتباطنى و دنياى با صفاى درون، او را بهآدمىخشك و سرد و مردم گريز، تبديل مىكرد. مثل جدش بود. (رسولخداصلى الله عليه وآله را مىگويم، كه هماهل مزاح و خوش مشربى بود، و هم گريههاىشبانه و خشوع قلبى داشت); مرد اشگ و آهن، عرفان و سلاح،شعر و شعورو شعار بود. اگر انتقاد مىكرد از سر سوز بود، اگر موضع مىگرفت. با انگيزهخالص بود.
با يك دست، نيشتر مىزد و با دست ديگر، مرهم مىگذاشت. در عينجديت، شوخ بود و در اوج شوخيهاى آبدار،كانال اصلى حرفها و هدفها وكانال حرفها و هدفهاى اصلى خاموش نبود. بعضى كه فقط منظر بيرونىوجود او رامىديدند، شايد تصور نادرستى هم داشتند، اما حزن درونى او،سرجايش محفوظ بود. به قول صائب تبريزى:
خندهام مىبينى و از گريه دل غافلى.
خانه ما از درون ابر است و بيرون آفتاب!
حسين آقا، زبان و فرهنگ بچهها و جوانها را خوب مىدانست. علاقهبه كار با نوجوانان داشت، كه دلهايى آماده،ذهنهايى صاف و روحهايىدست نخورده و بكر دارند. در محيطهاى دانشآموزى و فرهنگى و درمحفل جوانها،بخوبى از عهده برمىآمد كه دلها را تسخير و زنده كند وحرف دين را به آنها برساند و بذر ايمان و درستى را درقلبها بكارد و بروياند.خدا بيامرز، در اين مساله به جدش اقتدا كرده بود، پيامبر هم روى جذبجوانان به اسلام،سرمايه بيشتر مىگذاشت و مىفرمود: «عليكمبالاحداث»!
نه تنها شمع جمع رزمندگان و بسيجيان، كه چشم و چراغ «خاندانسعيد» هم بود. نه تنها مايه دلگرمىبچههاى لشكر على بن ابى طالببود، كه در حوزه هم، به شاگردانش، به همدرسانش درس و الهام و راه وخطنشان مىداد. در «علم» و «تقوا» و «جهاد» سر مشق بود. خوب مىفهميد،خوب تجزيه و تحليل مىكرد، ذهنو دركش تند و تيز بود. احساسشلطيف و ظريف، ادراكش قوى و عميق، و موضعگيريهايش اصولى وحسابشده بود. رودروايستى از كسى نداشت. از ترويج كنندگان پر شور وپر سوز فرهنگ عمل به تكليف و «انجاموظيفه» بود.
شكل كار را، مسؤوليتبرايش تعيين مىكرد. محل خدمت را، بهدستور وظيفه شرعى انتخاب مىنمود.
مرز رفاقتها و دوستيها و همكاريهايش «خط اسلام و انقلاب ورهبرى» بود!. خود را اسير قيد و بندها و عادتها وتعارفات و رسوم دست وپاگير نمىكرد. خيلى آزاد بود. واقعا آزاد و رها بود. حتى سر سوزنى تحملمنت كسى رانداشت، تا چه رسد به پذيرش ذلت و حقارت در امور دنيوى و«خواسته»ها و «داشته»ها، كه خيليها متاسفانهگرفتار آنند.
او رفت، ولى دل مارا هم برد. او هجرت كرد، ولى قلبهاى ما را سوزاند.
حسين آقا، يكپارچه خوبى بود. او سعيد حسينى بود، حسين سعيدىبود. ابرى بود كه به هر جا مىرسيدمىباريد و مىروياند و مىگذشت.«هيئت رزمندگان» در قم از يادگارها و نهالهاى پر بركت اوست.
او در زمينه ذهن و دل ما، آن قدر تابلوهاى برجسته و ماندگار از صداقتو پاكى و خوبى كشيد كه به اين زودىآن برجستگيها نه از بين مىرود، نهرنگ مىبازد.
به هر حال... او «سيد حسين سعيدى» بود; يك روحانى اسوه و فرزندخلف و شايسته حوزه! از يادش نبرييم،... كهنمىبريم.
قم - 8 مرداد 69.
در سايه خلود
شهيد موسوى دامغانى (6) .
مكتب كربلا هنوز هم باز است و هر روز، در هر جا، آزاد مردانى با مدرك«شهادت» از اين دانشگاه فارغ التحصيلمىشوند. و اين تداوم خط سرخشهادت، در سايه آن خونهاى پاك عاشورايى است.
شهادت فرزند راستين اين مكتب، حجةالاسلام سيد قاسم موسوىدامغانى يكى از اين نمونهها است.
او كه زندگى را بر سر عقيده نهاد و عقيده را به رنگ جاودانه «جهاد» و«شهادت» آميخت. مزد خدمتهاى صادقانهو اجر خلوصها و ايثارهايش راگرفت. ارزانىاش باد شهادت و گوارايش باد، اين شهد شيرين.
مگر نه اين است كه زندگيها در سايه شهادت، به ابديت مىرسد؟ مگرنه اين است كه شهيدان، پس از ايثار جانبه آستان جانان، به حيات پربارترى نزد خدا و در دل مردم و در قلب تاريخ، دست مىيابند؟ مگرشهادت، زندگىجاويد نيست؟ مگر جهاد، راهى به سوى بهشت نيست كهخداوند آن را به روى بندگان و دوستان مخصوصخويش گشوده است؟شهيد موسوى دامغانى نيز يكى از خالصان وارسته و عاشقان به خداپيوسته بود.
عمرى عاشقانه خدمت كرد، صادقانه در مسير انقلاب گام زد، خالصانهدر جبهههاى حق و نور و كرامت، حماسهآفريد و مردانه در مسؤوليتهاىسنگين انقلاب، علم تعهد و تكليف، بر دوش كشيد.
در دل كوير، به آباد ساختن دلها و جانهاى تشنه پرداخت. در اين خطهمحروم و دور افتاده، با مستضعفان خاكنشين همدل و همراه و همزبانشد. رنجهاى توانسوز و طاقتفرساى مؤمنان اين ديار را با پوستگوشتخويش لمس كرد. دور از هياهوهاى پوچ، با قلبى سرشار از خلوص وايمان، و كولهبارى از وظيفهشناسى وخدمتگزارى و تلاشهاى شبانهروزى،همواره كوشيد، به هر طرف كوچيد، به هر جا سر كشيد، دستحبتبهسوى هر انسان خدا جوى گشود.
زبانش، براى خدا مىچرخيد. دستش، براى اسلام حركت داشت.زندگيش، وقف راه دين و انقلاب بود. پاسدارواقعى خون شهيدان بود ورايتخونين آن سرخ جامگان شهيد را بر دوش مىكشيد. سوز و شور والتهاب ايمانش، او را به ميدانهاى حماسه و به عاشوراييان تاريخ وحسينيان كربلا پيوند داده بود.
حسينى زندگى كرد، علوى مسؤوليت پذيرفت، همچون ابوالفضلعليه السلامپرچم مبارزه بر دوش كشيد وهمچون همه وارثان ميراث جهاد و شهادت،برگ زرين حياتش را به خون آذين بست.
يادش جاويد، و خاطره معطرش به صفحه صفحه تاريخ، ماندگار باد.آمين... قم - 18/1/67.
شمع جمع
حجةالاسلام شيخ عبدالله ميثمى (7) .
باز هم شهيدى ديگر از حسينيان زمان،
باز هم گلگون كفنى از تيره خون آشنايان و باطل ستيزان،
باز هم عمارى حق دوست و خداى جوى و سر بدار،
باز هم ياسرى فداكار و شهيد،
باز هم «ميثمى» ديگر، در صف ياران على!
اينك گرچه باطل با همه قوا به ميدان آمده است، ليكن حق طلباننيز، با قامتى به بلنداى راستى و استوارىكوه، به زلالى چشمه و تابندگىخورشيد، به دفاع ايستادهاند.
اينك ديگر «حسين بن على» غريب نيست. اكنون، «هل من مبارز»حسين مظلوم را، هزاران هزار لبيك گوىكفن پوش و جان بركف، پاسخمىگويند. از كربلاى حسينى گرفته تا به امروز و هر جايى كه «كربلا» باشد،فداكردن «قربانى» در راه عقيده و ايمان، سيره سالكان عارف و عارفانمسلح و وارثان خط سرخ عاشوراست.
دفتر سرخ حسينى گشوده است و كربلا، ياور حسين را مىطلبد.
اگر ما هم همچون سيدالشهدا، عزيزى و عزيزانى را در اين راه، فدانكنيم، چگونه مدعى تشيع و پيروى از «آلالله» هستيم؟
اگر سهمى در اين «شهيدآباد» نداشته باشيم، در فرداى قيامت، چگونهبه صورت پيامبر و دودمان شهيد ومظلومش نگاه كنيم؟
اگر خون و شهيد ندهيم، چگونه «دين» خدا را يارى كنيم و «دين»خويش را به اسلام، ادا كنيم؟
اگر ماهم لالهاى به «گلزار شهادت» نفرستيم، چگونه انتظار شفاعتشهيدان را داشته باشيم؟
آرى... ما گفتيم: خدا، حق، اسلام، شرف و عزت، و بر اين گفته پايداريمو بر اين عشق، استوار و در اين ميثاق وعهد، پابرجا و نستوه.
هر چند هر روز، به مناى عشق، مسافران ابديت را رهسپار كنيم و هرروز، در مسلخ عشق، شاهدانى را در«مشهد خون» گلرنگ ببنيم و پيكرپاك شهيدان را بر دوش كشيم و تداوم راهشان را با حنجرههاى گرموخروشانمان، در بلنداى تكبير، فرياد كنيم.
و اما تو... اى عزيز هميشه در ياد!
اى بنده صالح خداوند، اى مهاجر مجاهد شهيد، اى پرستوى هميشهدر پرواز و طائر خونين بال عشق!
دلى داشتى كه كانون ياد و محبتخدا بود، چشمى داشتى كه هموارهحق را مىديد و جمال معنويت رامىنگريست. زبانى داشتى حقگوى، كهاز آن صفا و صميميت و صدق مىتراويد، قدمهايت، پوياى همهميدانهاىدفاع از اسلام بود، در جبهه و سنگرها، در مقرها و پادگانها، در خط مقدم وميان بسيجيان عاشق وسربازان امام زمان و فرزندان روحى حضرت امام.
از ايمانت، ذخيرهاى اندوخته بودى كه در زندانهاى طاغوت، از آن مددمىگرفتى. از تقوايت، مشعلى افروختهبودى كه در سفرهاى تبليغى درشهرها، مردم را با راه خدا و دين رسول، آشنا مىكردى. از اخلاصت،كيميايىيافته بودى كه هر عمل صالح را با آن به دست جاودانگىمىسپردى و رنگى خدايى مىزدى.
پارسا بودى، سلمان وار، سبكبال و آزاد از تعلقات دنيوى. زاهد بودى،كه از دنياى خويش، براى آبادى خانهآخرتت توشه مىگرفتى. عارفبودى، و زيبايى خلوص را مىشناختى و جمال كمال را مىديدى و دل بهدنياىگذران و سايه ناپايدار اين جهان نمىسپردى.
اى امانت عظيم انبيا، بر دوش!
اى رسالتسنگين هجرت و جهاد بر عهده! اى مظهرى از صداقت وايثار، اى چشمه سار صفا و بى آلايشى، اىشهيد، اى شاهد، اى رها از بندماديات، اى پيوند يافته با معنويات!
تو با خدا چه عهدى بسته بودى كه اينگونه صادقانه، به آن وفا كردى؟تو با حسينعليه السلام چه ميثاقىداشتى كه چنين كربلايى شدى؟
اى سايه رحمت الهى بر سر! اى محبت و انس با پاكان در دل، اى براتآزادى در دست، اى سند مظلوميتحق،به همراه،
همچو مولايت علىعليه السلام با فرقى شكافته به ديدار حق رفتى، همچونسرورت حسينعليه السلام، دركربلاى پاسدارى از اسلام، به خون نشستى.همچون هزاران شهيد شاهد صادق، پذيرفته بزم حضور گشتى.همچونرشيد و عمار ياسر و ميثم تمار و سعيد بن جبير، مدال شرف و شهادتگرفتى، حق حوزه را ادا كردى، بهتكليف عمامه - اين كفن هميشه حاضربر سر روحانيت - عمل نمودى.
كربلا، قبله عشقتبود و شهادت، محراب عبادت سرخت، و خون،سجاده ايمانت، و جبهه، خانه اخلاصت، وسنگر، سكوى معراج روحىات،و شبهاى عمليات، ليلة القدرهاى ارزش آفرينت.
اينك، نماز سرخت كه با تكبيرةالاحرام قيام، آغاز شده بود، با تشهدشهادت و سلام خون، پايان گرفته است و تودوش به دوش شهيدان بزرگدر بهشتبرين، قدم مىزنى و بال در بال فرشتگان، در بيكرانه ابديتپرواز مىكنى.
اينك، اگرچه از ميان ما رفتهاى، اما ماندگارترينى، اگر چه در جمع مانيستى، ولى در دل مايى، گرچه سنگرها وجبههها، ديگر تو را نخواهد ديد،اما قصههاى پاك و زيبايى از خلوص و مهربانى و صفا و شجاعت و تعبد وتعهد وتقواى تو، همواره ورد زبان حماسه آفرينان جبهه خواهد بود.
اينك، حوزه داغدار است و جبهه دلسوخته، و قرارگاه خاتم، در سوگ تو،به ماتم نشسته است. خاك پاك جبههديگر بر پاى تو بوسه نخواهد زد.عطر نفس معطر و كلام الهامبخشت، ديگر فضاى جبهه را نخواهد آكند.
اما... اى عزيز در خاك آرميده!
ما قصههاى زيباى تو را به امواج دجله و فرات خواهيم گفت. و عكستو را بر ديوارهاى كربلا و نجف خواهيم زد.و ما نام تو را در دفتر شهادت، بهرنگ خون خواهيم نوشت. و... امضاى خونين تو را در پرونده روحانيت،خواهيمآورد.
سرمشق عاشقان، خط خونين است.
خون، رمز زنده ماندن آيين است.
نام هميشه ماندگارت، الهام بخش ياران جبهه و اصحاب سنگر باد وشهادتت، زمينهساز آشنايى بيشتر دلها با«ايمان»..
اصفهان - بهمن 65.
به ياد آن فضيلت مدفون
حجةالاسلام محمدى نجات (8) .
آنچه از انسان مىماند «نيكى» است.
يادگارى كه صالحان و پرواپيشگان و خالصان از خود برجاىمىگذارند، در صندوق سينهها و گنجينه دلهاست. وچه صندوقىرازنگهدارتر از دلهاى حقشناس؟!..
مرحوم «محمدى نجات» را با خلوص و تلاش و ايثار و جديت وقناعتو مناعت طبع و علوهمت مىشناسيم.بسيارند آنان كه تلاش شبانهروزىو پشتكارشان چشمگير است، ولى مخلصان از اين دسته، اندكند وروانشاد«محمدى نجات» از آنان بود.
كم نيستند كسانى كه در هر جا كه باشد و پيش آيد، حاضرند خدمتكنند، ولى آنان كه بر اساس وظيفه كارىرا بپذيرند و شروع كنند و ادامهدهند و به «نتيجه» برسانند، زياد نيستند و زنده ياد «محمدى نجات» ازاينان بود.ملاك او در عمل، احساس وظيفه و تكليف شرعى بود. هر كارىكه باشد، هر جا كه باشد، هر مدت كه باشد، هرچند بى نام و نشان، بى نمودو علامت، بى عنوان و تيتر،..
از آن روز كه تحصيل علوم دينى را در مدرسه منتظريه (حقانى سابق)آغاز كرد، رنگ خلوص بر رفتار و تحصيلو خدماتش مىدرخشيد، تا آنهنگام كه سال گذشته، امانت «جان» را، با طهارت و پاكى و به شايستگىبه صاحبامانت - خداى متعال - سپرد. آنجاها كه براى تبليغ مىرفت،منشا خدمات خالصانه و تاثيرات عميق بود. بهكسانى كه درس مىگفت، ازروح بلند و متعالى و وارسته خود اثر مىبخشيد. با دوستانش كه هم بحثبود، روشاخلاق اسلامى مىآموخت، نه با زبان، كه با عمل و زبان عملى رابسى گوياتر از زبان سخن و مؤثرتر از آنمىدانست.
خدمات او در مسجد سليمان و سوز و شور و پيگيرىاش در راه انداختنحوزه علميه براى برادران و خواهران،چيزى نيست كه از خاطره و حافظهدلسوختگان حقشناس آن ديار و سامان فراموش شود.
جبهه كه مىرفت، دنيايى از تواضع و گذشت و زهد و وارستگى را با خودمىبرد و ميان رزمندگان تقسيم مىكرد. سادگى، بى تكلفى، بىآلايشى،دورى از ريا و تظاهر و خودنمايى و عجب. از نشانههاى بارز اين جان بهحقپيوسته و به خدا رسيده بود.
تحصيلات حوزهاىاش را خوب خوانده بود. زحمت كشيده و رنجديده وسختى چشيده بود. دقتش در مسائلعلمى و نكات نظرى ارزش بسيارداشت. به هر حال، به ديار ابديتشتافت و دست ما از حضورش كوتاه شد.
شمعى بود كه مىسوخت. سوز و دردش، ذاتى و درونى و پيوسته و همارهبود. همچون پروانهاى، گرد حق وتكليف و وظيفه و خدمت و قرآن و حوزه وطلبهها مىچرخيد و فكر و استعداد و توان علمى و موقعيت اجتماعىوسابقه تحصيلى و... همه را در گرو اين خدمت نهاده بود.
اينك، ماييم و يك دنيا خاطره از صفاهايش. ماييم و نگاههاىپرمعنايش، سكوتهاى گويايش، پندهاىبيدارگرش، اخلاص آموزندهاش،زهد سازندهاش.
تا حق و تقوا و عفاف و كفاف پا برجاست،
تا عقل و دين و اخلاق و خلوص، ارزش به حساب مىآيد،
تا علم و عمل و همت و صبر، ملاك فضيلت است،
نام و ياد و خاطره برادر مرحوم و زنده يادمان، حجةالاسلام والمسلمين،شيخ عبدالله محمدى نجات،پابرجاست.
اميد آنكه زندگى و سيروسلوك و شيوه اين همراهان خدا جوى و بافضيلتمان، سرمايه تقوا و رهتوشه حركت وتلاشمان در مسير رضاى الهىباشد.
اين ره كه پر از وسوسه شيطانى است.
جز با قدم صدق، نمىگردد طى.
روانش ، هميشه شاد، و نامش، همواره جاودان باد..
قم - 9/8/66.
شهاب آسمان حق
به ياد شهيد حجةالاسلام محمد شهاب (9) .
زنده است هر كه كشته شود در مناى دوست.
بيگانه نيست آنكه شود آشناى دوست.
بر لوح دهر، زنده جاويد مىشود.
آن كس كه عاشقانه بميرد براى دوست.
.... هر چند واژهها، از ترسيم عظمت روح شهيد ناتوان است، هر چند باكلام نمىتوان تعالى روان به خداپيوستگان را نشان داد، اما ...جز اينواژههاى محدود چه چيزى در اختيار ماست تا از شهيد و شهادت بگوييموبنويسيم؟
بارى... سخن از «شهاب» است. روحانى بزرگوار، طلبه فداكار، مبارزميدان بيان و قلم و جبهه، حجةالاسلاممحمد شهاب، به «فيض حضور»در بزم شهيدان و بر سفره الهى «شهادت» نائل آمد. گوارايش باد شهدشهادت.
مرگ، اگر براى بسيارى، نقطه پايان و مرحله شروع فراموشى و از يادرفتن است، براى شهيد، فصل روشن ونورانى آغاز يك حيات برتر ومتعالى و خدايى است.
آنكه در راه حق شهيد مىگردد، «مرگ وى، آغاز دفتر است».
شهادت، گشودن پنجرهاى از «بقا» به روى جان قدسى انسان است.شهادت، پر كشيدن در فضاى معنوى قربالهى است.
و... شهيد شهاب، به اين بقا و قرب و جاودانگى رسيد. او رفت، ولى درخاطرههاى ياران و آشنايان و همسنگران وهمدرسانش، قصههاى بلندخلوص و ايثار به يادگار گذاشت.
صداقت در تلاش شبانه روزى، بى ادعا و توقع كار و فعاليت كردن،تحرك و جهاد مستمر در راه اسلام، ازنشانههاى بارز او بود. خدمتصادقانه و خالصانه و دور از جار و جنجالهاى توجه برانگيز و ايمان سوز، ازخصلتهاىوارستگانى است كه در همه حال، «عمل به وظيفه» و «اداىتكليف» را مد نظر دارند. براى آنان، «رضاى خالق»ملاك و معيار است،هر چند با «پسند خلق» جور نيايد.
و... شهاب، از اين ويژگى برخوردار بود. تقوا، خطى از خلوص، بر لوحجانش نگاشته بود. خطى بر جسته وماندگار، كه تحولات زمان و تغييراتروزگار و قضايا، نمىتوانست آن را محو كند.
«زهد» مايه و محتوايى ارجمند از وارستگى و «غناى نفس» را درژرفاى درونش آفريده بود كه «دنيا» و آنچه در آناست و آنچه رنگ دنياء;حچككدارد، نتوانست او را جذب كند، مشغول سازد و بفريبد..
ميدان مبارزه با نفس، ميدان خطرناكى است. او در اين جبهه، كه«جهاد اكبر» است، مردانه قدم گذاشت وفاتحانه به «منزل» رسيد. وقتىنفس دنيا طلب، افراد را به رفاه و خانه و زندگى دعوت مىكند، با بصيرتدينى،مشعل الهى و شوق بهشت را در دل، بايد فروزان نگهداشت. وقتىوسوسههاى ابليسى، انسان را به رها كردن«سنگر» و بازگشتبه «زندگى»فرا مىخواند، تقواى الهى دستگير انسان در اين ورطه هولناك است.وقتىمشكلات توانفرسا و دشواريهاى جانكاه و طاقتسوز پاى اراده را سستمىكند، با اتكا به عصاى توكل وبهرهگيرى از رهتوشه ايمان، مىتوان راهرا ادامه داد. وقتى بازار تهمتها وانگها و برچسب و تخريب و... داغ است،انديشيدن به «تكليف» و عمل به «وظيفه» شهامتى در حد بالا و عزمىآهنين مىطلبد. وقتى حرفها و شايعهها،روح يك خدمتگزار صديق بهاسلام و انقلاب را مىآزارد، با الهام از امام و ياران صديقش با تكيه بر صبرو نستوهىو استوارى، مىتوان ثبات قدم داشت و سنگر را خالى نگذاشت.
با همه مشكلات، صفاى در برخورد را نگهداشتن، و در اوج فشارهاىروحى، لبخند را از لب و استوارى را از نيت،جدا نكردن،... اينهاست جهاداكبر... و در اين صورت است كه زندگى و تلاش انسان، شياطين پيدا وپنهان را طردمىكند و وجود انسان هم در زندگى و هم پس از مرگ،چراغى فرا راه ديگران، و شهابى در آسمان تيره مىگردد،براى راندنوسوسههاى ياس و ابليسهاى ترس.
شهيد شهاب، خود از آن شهابهايى بود كه راه بر ابليس مىبست وشياطين را به فضاى پاك معنويت انقلاب، راهنمىداد.
(فاتبعه «شهاب» ثاقب) (10) .
به هر حال،... اين ماييم و اين شهيد هميشه زند ياد، ماييم و وفادارىبه راهش و استوارى در راه حمايت ازآرمانش.
او در جبهه مقدس جنگ، به لقاء الله رسيد.
شهادتش براى او فوزى و فيضى بزرگ بود و براى ما داغى سوزناك وغمى جانكاه. اما دلخوشيم كه جان بر سرپيمان نهاد و بر مائده رزق الهىنشست و به قافله بزرگ شهيدان پيوست.
لطف خدا و دعاى خير و مغفرت خواهى ما، تعالى بخش درجاتش باد،و... شفاعت او در روز حساب، نجات بخشما..
يادش عزيز و گرامى، خاطرهاش معطر باد!
قم - 1365 ش.
آن سفر كرده
شهيد محسن حاج جعفرى (11) .
سالهاى 54 - 55 بود. مدرسه حقانى سالهاى حساسى را مىگذارند وجامعه اسلامى ما هم، و... «محسن» در آنسالها، در مدرسه حقانى قمعلوم اسلامى را فرا مىگرفت و با چه علاقهاى!
در آن سالها، بحرانهاى فكرى و عطش شناخت اسلام بر انديشهجوانان ما سايه افكنده بود و خيلى مردمىخواست تا از آن بحرانها بهسلامتبرهد و عطش خويش را، نه در سراب، بلكه در چشمه آب، فروبنشاند ونلغزد.
هر علاقهمند به اسلام، مىخواستبا درك جديدى از مفاهيم مكتب وچهرهاى گيرا و سازنده از اسلام، عظمت ودرخشندگى اين آيين آسمانى والهى را در برابر زرق و برقهاى فريبنده، اثبات كند، و... «محسن» از آنانبود. هممىخواست عطش درونى را در چشمه زلال اسلام پاسخ گويد وهم با دريافت اصالتهاى دينى، گرفتار امواجنگردد.
از اين جهت، كشش فوق العادهاى كه در نسل جوان آن روز، نسبتبه«قرآن» و «نهج البلاغه» و جود داشت، اينبرادر را هم فرا گرفته بود ومىكوشيد تا از اين دو كتاب بزرگ معارفى والا و مسائلى انقلابى و سازنده وابعادىمسؤوليت آور بشناسد و بشناساند و عرضه كند، تا اين دو كتاب،بعنوان دو متن در شناخت ايدئولوژى برتراسلام شناخته شود. برادر«حاجى جعفرى» را مىديدم كه بطور جدى و فعال، در شناخت عميقتر وبهتر قرآن ونهج البلاغه تلاش و مطالعه مىكرد.
ضرورت كار فكرى و فعاليت مبارزانى، در آن دوره، ايجاب مىكرد كهانسان با دنياى روز و جهان اسلام بخصوصكشورهاى عربى و اسلامىآشنا باشد. در همين رابطهها بود كه او به آموختن زبان «عربى» علاقهنشان مىداد.البته نه صرفا ادبيات و صرف و نحو، كه اين كار هر طلبهاىاست كه در حوزه تحصيل مىكند، بلكه تسلط بهمكالمه عربى و نگارش وترجمه و فهم مطالب راديوهاى عربى و... بعنوان يك كليد و عامل ارتباطبا فرهنگبشرى در جهان اسلام و عرب.
به همين جهت، راديوهاى عربى را گوش مىداد، به اصطلاحات جديدمىپرداخت و كتابهايى را با ترجمهفارسىاش مقابله مىكرد، يا سعىداشت كه از عربى به فارسى برگرداند تا در زبان عربى قدرت بيشترى پيداكند.
سعى مىكرد در محيط خود و در شعاع تاثيرگذارى خودش، پيامبرانهكار كند، يعنى: «آگاه كردن، آموزش دادن،تبليغ و رساندن پيام مكتب،تشكل دادن به نيروها، ايجاد روحيه مبارزه با باطل و..
از اين جهت، اقدام به تشكيل كلاسهاى گوناگون براى جوانان مىكرد.خودش يا ديگران در اين كلاسها برنامهداشتند. در تابستان 56 هفتههاىمتوالى به كاشان مىرفتم و براى جمعى از جوانان محصل، كلاس وبرنامهداشتم و براى تعدادى از خواهران هم كلاس عربى، و در آن سالهاىخفقان و شرايط دشوار كنترل پليسىبا چه احتياطها و مراقبتها و دقتهايىدر آن گرماى سوزان تابستان كاشان، اين كلاسها را ادامه مىداديم... وباعثو بانى كلاسها او بود. گاهى هم خودش در اينگونه كلاسها برنامه بهعهده مىگرفت و گاهى بخاطر دشوارىتجمع در يك مسجد يا مدرسه،برنامه را در منزل خودشان جور مىكرد.
اينگونه جلسات نسبتا مخفى، در جذب جوانان به مسائل حياتى ومبارزه و مطالعه و انديشيدن اثر خوبى داشت. دادن كتاب به بچهها و همسن و سالهاى خود يكى ديگر از اين كارها بود.
همتش بلند بود و ذهنى جوال داشت. تلاش فراوان داشت تا بيشتر وبهتر بفهمد. اگر در امور زندگى و خرجها ومصرفها و مسائل دنيوى، قانعبود، در مسائل فكرى هرگز قناعت نمىكرد و به كم و اندك راضى نمىشد.اگروقتش بيهوده مىگذشت و از فرصتها استفاده نمىكرد، احساس گناهمىكرد. گاهى حرص و جوش مىخورد، ازديدن بعضى بيهودگيها و وقتگذرانيها و برنامههاى وقتگير و استعدادكش و بىثمر..
هميشه در پى دستيافتن به تازهها و گشودن افقهاى نو، در پيش فكرو درك خويش بود. مىخواست دنياىجديدى را بيافريند، فضاهاى بكرىرا ايجاد كند، حتى در مجالس و مراسم جشن و عزا، در روش تعليم و تعلم،درشيوه زندگى و... اين حالت را داشت و مىخواستبا بعضى «سنتشكنى»ها، سنتهاى خوبترى را ابداع كرده ورسم سازد.
مسافرتهاى تبليغىاش، «متعهدانه» بود، يعنى در رابطه با «نياز» يكمنطقه و «فقر فرهنگى» يك روستا يا منطقهمسؤوليتبه عهدهمىگرفت. چه آن وقتها كه در روستاها به تبليغات دينى مىپرداخت، چهپس از پيروزى انقلاباسلامى كه در «كاشان» و «گچساران» و ديگرجاها، در ارتباط با سپاه يا آموزش و پرورش، به كارهاى آموزشى وفرهنگىاشتغال داشت، چه فعاليتهايش در جبهه و در كنار رزمندگان عاشق جان بركف و سنگر نشين... در همهحال، به فكر عمل به وظيفه شرعى بود.
با اين حساب، مسافرتهاى تبليغىاش «عبادت» بود، زيرا انگيزه اينهجرتها، اداى تكليف و عمل به دستور خدابود. واقعا «احساس تكليف»مىكرد، آنگاه قربة الى الله مىرفت. شاهد و نشانهاش، «جا»هاى موردانتخاب بود.
معمولا جاهاى دشوار و پر زحمت مىرفت. آنجاها كه كمتر كسىمىرود. آنجاها كه سفر، جز تلاش و رنج ومشقت، عايدى نداشت، آنجا كه«نياز» و «فقر» بيشتر بود، در كارهاى تبليغى «راحت طلب» و «آسانگزين» نبود. ازدشواريهاى اين راه هم نمىگريخت و رفاه طلبى را چه درخود و چه در ديگران دشمن مىداشت و مخالف كسانىبود كه بازر اندوزىو عافيتخواهى، سجاده هم آب مىكشيدند و سنگ دين راهم - در عينبى خيالى و نامردمى - به سينه مىزدند.
و... اما آخرين سفر!
چه بگويم؟! از جبهه، از جهاد و از شهادت! جاذبه جبهه، و آن چه كه«آنجا» هست و در شهرها و محيط زندگىروزمره كمتر يافت مىشود،بالاخره برادر «محسن حاجى جعفرى» را هم دعوت كرد و او هم لبيكگفت و آه! ازتركشهاى لعنتى!..
بالاخره، برادرمان، رنج دشوارتر از مرگ را چندين ماه در بيمارستان وروى تخت معالجه كشيد، اما گويى«شهادت» برايش ذخيره شده بود و خدامىخواست مزد آن تلاشها و رنجها و ايثارها را با «شهادت»، عطا كندتا«محسن» هم در سايه «احسان» پروردگار، به ابديت و جاودانگى بپيوندد و«حيات» را در «مرگ» و «بقا» را در«فنا» داشته باشد.
گاهى بقاء و زندگى جاودانه را.
با خطى از حماسه و خون، نقش مىزنند.
گاهى رداى سرخ شهادت،
- اين جامه بلند و خدايى -.
يك «آيه» است، آيه «بودن».
يك «شاهد» است، شاهد «ايمان».
آرى... در قلب نسلها و زمانها، در پهنه زمين.
اينگونه زندهاند شهيدان.
اينگونه زندهاند شهيدان..
قم - آبان 61.
عروج خونين
حاج ماشاءالله قزوينى (12) .
... نه خلوص در واژه مىگنجد، و نه عظمت روح، با كلمات حقير، قابلتوصيف است.
بخصوص آنجا كه عشق و شهادت، به هم گره خورده باشد و ايمان وعدل، در متن زندگى رنگ خدايى گرفتهباشد و جان پاك عاشقانه بهآستان جانان پر كشد.
وضو ساختن از آب آگاهى و چشمه يقين، طهارت روح است و قامتبستن به نماز عشق، «سلام شهادت» را درپايان دارد.
«شهادت» پرواز روح است، تا آستان دوست، تا بزم حضور، تا سرچشمهنور،
عروجى است، از «خاك» تا «خدا»، از «هيچ» ...تا «همه»!
و وفا به ميثاقى است كه در «الست عشق» بسته شده است و امضايىاست، بر صداقت مدعا، و عظمت ادعا وقبولى قربانى!..
بارى... سخن از يك «حضور جمعى» و «شهادت خانوادگى» است كهدر تبارى خدا شناس و حقجو و عليدوست وعاشورايى، رخ نموده و يكجمع عاشق و عارف، در بزم قرب، بر مائده ابديت نشستهاند و يك«امضاى دستهجمعى» به رنگ سرخ و با خط خون، بر پايان برگ عمرشهادت طلبانه نهادهاند.
يا آنان، احياى فضيلت و پاكى است.
تكريمشان، گراميداشت معنويت و ايمان است.
خاطراتشان، دفتر عشق و ايثار است.
زندگى و شهادتشان كتاب هميشه سبز تعهد و تقواست.
يادگارشان، يك دنيا خاطرات گرانقدر است، كه بر دل و جان آشناياننقش بسته است.
سخن از «آل شهادت» و «اهل ايثار» است.
از كسانى كه «اهل بيت» كرامت و بزرگوارى بودند، و دودمان عشق وايثار و عرفان، و خاندان جهاد و شهادت.
سخن، تنها از شهادت عدهاى زنده دل و زنده ياد، در خانهاى و در زيرآتش و بمب دشمن نيست.
سخن از «كربلا» يى است كه در يك «خانه» گنجانده شده است.سخن از دستهايى است كه بر گردن فداكارىنهاده شده است. و ازآغوشهايى كه «كودك مهر» را به دامن نشانده بودند و دامنهايى كه شيرشجاعت و ولايت، بهكام كودك ايمان مىريختند.
قربانيانى كه جنگ از ما گرفت، گوناگون بودند.
از هر قشرى، از هر شهرى، از هر سن و سالى، با ويژگيهاى گونهگون!
اما ...آنچه در خانواده سراپا نور و عرفان و خلوص شهيد «حاج ماشاءاللهقزوينى» اتفاق افتاد، از نسخههاى كمياب، يا ناياب كتاب ايمان و شهادتبود.
از پدر، كه محور اين گردونه عشق و بصيرت بود گرفته، تا نوه ششماهه،كه كوچكترين قربانى اين دودمان بود.
از مادر بزرگ 88 ساله تا محدثه 5/1 ساله.
از على، نعيمه و مهدى گرفته، كه كودكى خود را به آستان حق نثاركردند، تا مادران غيور و شير دل و عارفاينها، كه همه، «منظومهروشنايى» را تشكيل مىدادند.
از «معصومه» عصمت و عفاف و «خديجه» كرامت و ايثار و «فاطمه»فضيلت و فداكارى، تا مادر كه نام دين و عشقحق را همراه شيره جان، بهاينها منتقل ساخت. و پدرى كه هستى را چون پروانه، فداى شعله حقمىنمود. و چهبگويم؟ ...كه زبان قلم، بند مىآيد و بغض واژهها، در حلقوممعنى مىتركد.
اينان، بهاى سرافرازى و عزتمان بودند كه ايام موشكبارانها و بمبارانها،در سنگر صبر و پناهگاه ايمان، مقاومتكردند و با «شهادت» كه راهىميان بر به مقصود است و نزديكترين راه به خداست، به جاودانگى رسيدند.
آن رفتگان (كه ماندگاران روزگارند) عمرى را با عزت به سر بردند وامانت جان را سربلند و رو سفيد، به صاحبجان دادند.
اين، نشانه درك صحيح و شناخت عميق از هستى و حيات است.
دنيا را اگر ظلماتى بدانيد كه اسكندرها براى دستيافتن به «چشمهبقا» آنرا جستجو مىكنند، تنها «خضر» هايىسعادت نوشيدن از «آبهستى» را مىيابند كه از چشمه شناخت، نوشيده باشند.
كسى كه به گوهر پاكى دستيابد، به خزف دل نمىبندد.
حقيقت، آب حيات است. و جلوههاى زندگى، حباب است و سراب!
جانهاى سيراب از يقين، نه «دل» به حباب مىبندند، نه «ديده» بهسراب مىدوزند.
اين دودمان شهادت (كه دفتر عمرشان پيش روى شماست) از زمرهاين سرمستان باده ايمان و سيرابان كوثرعشقند.
آئينهاى تمام قد هستند، كه جلوگاه تابش تعهد و تقوا و ايمان و اميداست. «اسوه» هستند. و الگو.
از سرمشق، چه انتظارى است؟ جز نمونه بودن براى زيبايى و كمال! واز اسوه، چه كارى ساخته است؟ جز سندو «حجت» بودن براى ديگران!
دنيا قفس بود و شكستند اين قفس را.
آزاد كردند از هوس، نفس و نفس را.
و از ما چه بر مىآيد؟ ... جز نگاه به آيينههاى كمال و تصويرهاى جمالو تاسى به اين اسوههاى تعالى و سرمشقگرفتن از اين الگوهاى صبر وثبات و هجرت و جهاد! ..
پيروزى، در عمل به تكليف است و انجام وظيفه!
هر چه باشد ...هر جا باشد.
اين دودمان نيز از اين جهت پيروزند، هر چند چهره در نقاب خاككشيدهاند. چه آن روز كه در سنگر مدارس،فعالانه شورگستر مبارزات حقبودند، چه آن هنگام كه در دانشگاه، بذر انقلاب را به ثمر مىنشاندند، چهآنزمان كه بر سجاده عبادت، پيشانى مىنهادند، چه آن روز كه در جبهه،ماشه مىچكاندند، چه در عزيمتشان بهسنگرهاى دفاع، چه در مقاومتصبورانهشان در ايام حملات شهرى، چه پيش از انقلاب در آن دورانغربت اسلام، و چه پس از پيروزى و عصر شكفتن گل توحيد در بوستانميهن، همه جا و هميشه، تابع تكليف بودند و پيرو«پير جماران».
در داغهاى پر سوز پرپر شدن لالهها صبور بودند.
در حمايت از سنگرداران جبهه توحيد، «هستى» خود را نثار مىكردند.بر زبانشان اين بود كه:
گر چه از داغ لاله مىسوزيم.
ما همان سربلند ديروزيم.
چون به تكليف خود عمل كرديم.
روز فتح و شكست، پيروزيم.
دلهايى داشتند، هميشه چراغانى و ديدههايى، همواره بارانى! ..
بياييد، پا روى لالهها نگذاريم و آبروى شهيدان را براى رفاه و مصرف وآسايش خويش، خرج نكنيم.
بياييد آن مظاهر و سمبلهاى راستى را از ياد نبريم. آنان، كالاى جان رادر بازار حق، به مشترى جانها فروختند وبهشت را به بها خريدند و فريبسراب دنيا را نخوردند و در سايه تنعم و بيدردى نخفتند و در گوشه بىتفاوتىنخزيدند.
بياييد به پاس آن جانفشانيها و نورافشانيهايشان، متاع جان را جز بهراه رضاى جانان نفروشيم و در پاسدارىخونشان، اهدافشان را جامه عملبپوشانيم.
بياييد به ياد شمع خاموش اين «يازده شهيد» روز مبعث، بعثتى در دلو جان و فكر و ايمان پديد آوريم و با ايمانبه پيامبر و رسالت، شهادت راارج نهيم و روى دل خويش را، جز به سوى قبله قداست نگيريم.
بياييد دستهاى خويش را جز به يارى حق و حمايت از مظلوم، درازنكنيم.
بياييد شرمندگى از شهيدان و خانوادههاى شهدا و جانبازان و مفقودانرا با فدا كردن «خود» ها در پاى فرمان«خدا» جبران كنيم.
بياييد صميمانه در مكتب آبروبخش اين آبروبخشان مكتب، شاگردىكنيم و نام عزيزشان را بر برگ برگدفترهاى عشق و شوقمان، با رنگ وفابنگاريم.
اين مكتب و آن دفتر، هنوز هم گشوده و باز است.
داوطلبان جاودانگى و خلود، در سايه اين باور، كجايند؟
اين اشارتها، كليدى بود براى باغ سر سبز ايمان ..
در گلخانه شهادت را.
مى گشايد كليد كوچك ما.
و اين كليد كوچك، همان كودك ششماهه است كه در آغوش مادربزرگ هشتاد و هشتساله، به سوى خدا پركشيد.
بگذاريد سخن را جمع كنيم، و واژههاى حقير و تعبيرهاى نارسا رابيش از اين در توصيف عظمتهاى وصفناشدنى، به شرم ننشانيم.
آنكه جز بهر حق فدا نشود.
خونبهايش بجز خدا نشود.
هر چه گفتيم و هر چه مىگويند.
باز، حق شهيد ادا نشود.
والسلام ..
قم - 1367 ش.
غزلخوان بوستان وحى
بهياد سيد محمد حسين طباطبايى(علم الهدى) (13) .
هرروز كه بر عمر جمهورىاسلامى مىگذرد، شاهد منت و نعمت واحسان تازهاى از سوى خدا بر پيروان قرآندر اين سرزمين نور مىشويم.
عزت و اعتلاى امت اسلامى ما در سايه قرآن است و يكى از جلوههاىاين آبرومندى و افتخار، در عرصههاىحفظ و قرائت قرآن است كه همه رامديون خون شهيدان و هدايتهاى امام راحلقدس سره و عنايتهاى مقاممعظمرهبرى هستيم.
در اين ميان جلوهاى كه بر قلب كوچك اما بس بزرگ آيتخدا و برهاناعجاز آقاى سيد محمد حسينطباطبايى (علمالهدى) تابيده است فروغتابناكترى را در معرض ديد و قضاوت جهانيان قرار داده است.
مرحبا بر چنين زبانى كه به قرآن مترنم است و ذكر و وردشبانهروزىاش آيات كلامالله است. زبانى كه ياد خدا و«ذكر حق» دارد وحنجرهاى كه معنويت و صفا و خداجويى و رسول پويى را در گوشهاى دلمىنشاند، از«آيت»هاى خداست. آنهم در عصر و شرايطى كه زبانهاىمسموم و قلمهاى مزدور، در مسير «معنويتزدايى» و«قداستزدايى» ازمقدسات و باورهاى پاكاند.
بارى، جاى شكر است و سپاس كه عشق و شيفتگى نسبتبه قرآنفراگير شده است و گروه گروه نوباوگان اين آبو خاك به جمع قرآنيانمىپيوندند و اين «موج قرآنى» را گستردهتر مىسازند. «يدخلون فى دينالله افواجا» اينهاهمه به بركت وجود مقدس امام زمان(عج) است كهانفاس قدسى او دگرگونساز اين كشور شد و دم مسيحايىامام امتقدس سرهاحياگر قرآن در كشور امام زمان گشت. اين عزت و اقتدار و وجهه و آبرو كهجمهورى اسلامىدر سايه وحى و كلام الله پديد آورده است، مرهونخلوصها، جهادها و شهادتهاى وارسته مردانى است كه از«جان» و «جا»رهيده و «گلتوحيد» را در مزرع جانشان شكوفاندند و فداكاريهايشاننهال اسلام و انقلاب و مكتباهل بيتعليهم السلام و فرهنگ ولايت را آبيارىكرد و طراوت بخشيد.
اميد مىرود كه شاهد درخشش نمونههاى فراوانى از امثال«علمالهدى» باشيم كه با همت مربيان و اساتيد و پدرو مادرهاى با كرامتو صبور و پاك، پا به عرصه فعاليتهاى قرآنى بگذارند و جهان مادى بهبركت اين گلهاى معطرو نورس از عطر معنويت و صفا جان بگيرد واينگونه جلوهها در كيفيت و كميت، روزافزون شود.
توفيق از خداست ولى زمينهساز توفيق الهى تلاش و اخلاص بندگاناوست.
من، زبانى قرآنى «علمالهدى» را غزلخوانى بلبلان سرمست از بهاروحى و شكوفههاى بهار ايمان مىدانم كه دربوستان ايران، شيداى بوىعرفان ناب شدهاند. بهقول حافظ:
بلبل از فيض گل آموختسخن، ورنه نبود.
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش.
نكوداشت نبوغ و فرزانگى آيت الهى و قدرت خدايى (سيد محمدحسين طباطبايى) را گامى در مسير پراكندنو افشاندن بذر ايمان درمزرعه دلهاى مستعد و نفوس پاك و آماده مىدانم و براى اولياء و مربياننسل انقلاب درپروراندن چنين گلهاى شاداب و معطرى توفيق بيشترمىطلبم.
قم - بهمن 1377ش.
پىنوشتها:
1) به مناسبت نكوداشت ايشان كه در 27 آذر 76 ش در قم برگزار شد. مقاله در نشريه قم امروزچاپ شد.
2) مقدمه «ديوان اشعار» استاد، ص 7 .
3) ديوان اشعار، ص 205 .
4) شهيد والاقدر حزب الله لبنان، «علامه سيد عباس موسوى» در بهمن 1370 در جنوب لبنانبه دست اسرائيلبه شهادت رسيد. پس از او، دبير كلى حزبالله به «سيد حسن نصرالله» رسيد.
5) روحانى وارسته و انقلابى حجةالاسلام حاج سيد حسين سعيدى (فرز شهيد آيةالله سعيدى) وبنيانگذارهيئت رزمندگان اسلام قم، و مسؤول عقيدتى سپاه قم در سال 1361، در مرداد1369 در حادثه رانندگى جانباخت.
6) شهيد حجة الاسلام سيد قاسم موسوى دامغانى، نماينده مجلس كه همراه شهيد محلاتى وديگران درسانحه سقوط هواپيما توسط عراق، در جبهه خوزستان به شهادت رسيد.
7) شهيد، حجةالاسلام ميثمى، مسؤول نمايندگى امام در قرارگاه خاتم الانبياءصلى الله عليه وآله، درعملياتكربلاى پنج، روز 12 بهمن 65 به شهادت رسيد.
8) حجةالاسلام عبدالله محمدى نجات، از طلاب فاضل مدرسه حقانى و از مؤسسان حوزه علميهمسجدسليمان پس از انقلاب بود كه در اثر حادثه تصادف در قم، در تاريخ آذر 1365شدرگذشت.
9) از طلاب فاضل و مخلص و فداكار مدرسه حقانى، اهل بيرجند، تلاشگر در راه انقلاب، كه درعمليات والفجر 8در 22 بهمن 64 در «فاو» در سن 30 سالگى شهيد شد. اين مقاله دريادنامه او (شهاب شهيدان) چاپ شد.
10) قرآن كريم، صافات، آيه 10.
11) به ياد شهادت روحانى شهيد محسن حاجى جعفرى، اهل كاشان و طلبه مدرسه حقانى، كه درسال 1361ش در جبهه مجروح و پس از چند ماه شهيد شد.
12) به ياد شهيد حاج ماشاءالله قزوينى با خانواده يازده نفرى او كه همگى با هم به ديدار خداپرگشودند و دربمبارانهاى شهرى در سال 67 به شهادت رسيدند.
13) خردسالترين حافظ قرآن كه با تسلط بر آيات و مفاهيم قرآنى، جهان اسلام را به شگفتىواداشته است.