بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عمه شهربانو, ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عمه شهر بانو
     02 - عمه شهر بانو
     03 - عمه شهر بانو
     04 - عمه شهر بانو
     fehrest - عمه شهر بانو
 

 

 
 

سخنى صميمانه

مـــا ز بالاييم و بالا مى رويم

ما ز درياييم و دريا مى رويم

ما از اينجا و از آنجا نيستيم

مـــا ز هرجاييم آنجا مى رويم

دفتر زندگانى ما داراى شش فصل پر خاطره است. «نوباوگى» و «كودكى»، دوفصل زيبايى بوده كه با نيازها و نازهاى خاصى همراه است. در اين دو، تنها به خواسته هاى خود مى انديشيم و بيشتر برآنيم گواراتر بنوشيم و زيباتر بپوشيم.

«نوجوانى» نوروزى دلپذير و پر طراوت اما زودگذر است كه گاه با توفان هاى تند احساسات همراه گشته و زمانى، نسيمى روح بخش و دلربا از معنويت، بيدارى مذهبى و عشق به ارزش هاى الهى در آن به چشم مى خورد و «جوانى» بهارى است زيبا، پر نشاط و سرشار از عشق، اميد، هيجان، لذت و شادى. لذت از تفريح، آراستگى ظاهرى،


صفحه 6


خوردنى ها و نوشيدنى ها و شادى از گفت و گوهاى پر خاطره و شيرين. نگرش ما به آفرينش و آفريده ها در اين دوران شكل مى گيرد و گرايش هاى گوناگون با سرعت بسيار در مسير اصلى خود قرار مى گيرد. انتخاب ها يكى پس از ديگرى فرا مى رسد و ديرى نمى پايد كه بنيان آينده زندگى، استحكام يافته، بنيادهاى فكرى فرهنگى انسان تبلور مى يابد.

«ميانسالى» فصل پنجم از دفتر حيات ماست كه با شتاب بسيارى در راه تفاخر، كسب موقعيت هاى برتر اجتماعى و به دست آوردن نام و نشان هاى مردمى در جامعه همراه است. و سرانجام «كهنسالى» است كه با تكاثر همراه بوده، و ثروت اندوزى و گسترش دارايى و موقعيت مادى در آن وجود دارد.

بى شك ايام «نوجوانى و جوانى»، دو فصل بسيار حساس و پرفراز و نشيب است كه در آن بينش هاى ما شكل مى گيرد، گرايش هايمان رشد مى يابد و كنش ها و واكنش هاى شديدى در ما پديد مى آيد. چشمگيرترين نماد اين دوره، اوج احساسات پاك و پرصفاى دين باورى و خدا محورى است كه در چهره پرسش هاى بسيار رخ مى نمايد و همه ما در اين زمان به دنبال زلال معرفت و ناب حقيقت هستيم تا جرعه هايى گوارا از دانش و بينش بنوشيم و عطش روح و روان خويش را برطرف كنيم. شيوه هميشه دشمن، استفاده بهنگام و شيطانى از جوشش ها و كوشش هاى اين ايّام و بهره گيرى از احساسات آسمانى نوجوانان و جوانان است. گام نخست او واژگونى بينش ها نسبت به حقايق هستى و آفرينش و آفريده ها است. در اين راه ابتدا از ابزار


صفحه 7


«ترديد» استفاده مى كند سپس به «تضعيف» ارزش ها مى پردازد و در پى آن به «تحقير» مقدّسات رو مى كند، تا در پى واژگونى بينش ها، گرايش هاى ما را بر اساس خواسته هاى خود سوق دهد و صراط سعادت مان را در بيراهه اى ـ به ظاهر زيبا و دلربا ـ نمايش دهد. در اين هنگام جشن پيروزى برپا كرده و همه ساده انديشان به دور از خودباورى و تحليل براى هميشه در دام ناپيداى او گرفتار خواهند بود!

«اسپنسر» فيلسوف معروف انگليسى در سخنى كوتاه به دوستان خود مى گويد: «اخلاق و آداب و زبان و تمدّن خودتان را به اقوام و مردم مورد علاقه سيطره خود بياموزيد و آنان را به حال خودشان واگذاريد كه «هميشه» از آن شما خواهند بود!!».(1)

* * *

كتابى كه در دست داريد، مجموعه اى از باورهاى پاك و آسمانزادى است كه از زبان بانويى كهنسال به نام «عمّه شهربانو» بيان شده است. عقايدى در جامعه سنّتى سالهاى گذشته با دنيايى از صفا و صميميت همراه شده و قداستى خاص در عمق هر يك به چشم مى خورد، به گونه اى كه آشنايى نوجوانان و جوانان را با فضاى آن زمان و آموزه هاى ناب دينى ـ كه گاه در چهره طنز و شيرين عرضه شده است ـ فراهم مى سازد.

نويسنده كه خود از چهره هاى فاضل و آشنا به مبانى مذهبى است و در حوزه علميه قم به تدريس، تحقيق و تأليف مشغول است با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ اسلام بر سر دوراهى، پاورقى صفحه 23.

صفحه 8


سليقه اى نو و انگيزه اى الهى، به پرداخت دقيق صحنه ها و نگاه ظريف به لحظه ها رو كرده و با چرخش قلم و نوع نگارش، جذّابيت و شيرينى خاصى به نوشتار بخشيده است. گرچه پيشتر سلسله نوشتار «بارقه» را از ايشان شاهد بوديم امّا فضاى گفتگوى وى با عمّه شهربانو و استفاده از واژه هاى قديمى و عبارات سنّتى زيبايى ويژه اى به اين نوشتار داده است.

اجازه دهيد سخن كوتاه كنيم و شما را با «عمّه شهربانو» و ماجراهاى گوناگون او تنها بگذاريم.

والسّلام


صفحه 9


بخش اول

مثل هميشه چراغ سه فتيله اى را كه رنگِ آبى آن از بس با نفت سر و كار داشت، آبىِ نفتى شده بود روشن كرده و كُماجدانى را كه سياهى ديواره اش به سوختنهاى بى حساب گواهى مى داد روى آن گذاشته بود. از لابه لاى سوراخهاى در كج و معوج كماجدان، بخار بيرون مى آمد و من از بويى كه در اتاق پيچيده بود مى فهميدم كه باز هم «تَه كماجدونى»(1) پخته است. حتّى اگر قيمه ريزه هم بود فرق نمى كرد. هرچه بود حتماً خوشمزه بود و عطرى هميشه تازه داشت. دست پخت «عمه شهربانو» حرف نداشت; گوشت كوبيده شده در هاون و بعد، آب و ادويه و قدرى هم گوجه فرنگى يا به قول خودش «تَمّاته» كه وقتى خوب پخته مى شد و جا مى افتاد دلِ همه را مى برد.

يك روز گفتم:


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 غذايى قديمى و سنّتى در اصفهان.


صفحه 10


ـ عمّه شهربانو! مى دونى كه «تماته» يك كلمه خارجيه؟! آخه خارجى ها به گوجه فرنگى «توماتو» مى گن نكنه شما هم خارجى هستى و ما نمى دونستيم؟!

سنجاق زير گلويش را باز كرد و چارقدش را محكم تر بَست و گفت:

ـ اِدا نيار عمه. بذار به كارم برسم. من كه خارجى مارجى سرم نمى شه.

شايد از اول عمرم تا آن روز بيش از صد بار با همين دو تا چشمم ديده بودم كه عمه شهربانو چطور با قاشق برنجى قديمى اش، گوشت نيم پز شده «ته كماجدونى» را اين رو و آن رو مى كند; امّا نمى دانم چرا باز هم سرم را بالاى چراغ مى بردم و آشپزى ساده و صميمىِ او را نگاه مى كردم و او وقتى چشمهاى خيره مرا مى ديد لجش درمى آمد و با عصبانيت مى گفت:

ـ آخه عمّه، قربونت برم! اين چه ديدنى داره؟ برو اونور سايه ات مى افته روى كماجدون اووَخ چشمام نمى بينه كه چيكار مى كنم.

از مدرسه كه مى آمدم يك راست مى رفتم به آشپزخانه و دور از چشم بزرگترها سَرَكى به قابلمه ها مى كشيدم و گاهى هم ناخنك ناقابلى به غذا مى زدم. بعد مثل يك خانم مى آمدم توى اتاق و لباسهايم را عوض مى كردم.

هميشه سر سفره دستپاچه بودم. با عجله ناهار مى خوردم و مى رفتم توى اتاق عمه شهربانو. هر كس نمى دانست فكر مى كرد من يك قرار ملاقات خيلى مهم دارم! هنوز هم نمى دانم چرا هميشه به اتاق او كشيده مى شدم.



صفحه 11


بزرگترها كه دور هم جمع مى شدند مى گفتند كه من به عمه عادت كرده ام. خودمانيم، گاهى هم مى گفتند براى اينكه از زير بار كارهاى خانه، شانه خالى كنم به اتاق عمه پناهنده مى شوم.

حس من امّا چيز ديگرى بود. يادم هست به خودم مى گفتم:

ـ اتاق ما خيلى شلوغه. همه دور هم هستند. امّا عمه شهربانو تنهاست. اگر من برم توى اتاقش هم اون از تنهايى درمى ياد و هم من مشقامو مى نويسم.

* * *

شيشه هاى اتاقش را بخار گرفته بود. آخر، زمستان سردى بود. «پُشت درى»هاى سفيدش هميشه عقب كشيده بود. انگار مى خواست طورى با بيرون اتاقش ارتباط داشته باشد. مى گفت:

ـ وقتى پرده ها عقب باشند انگار من هم كنار آدمهاى بيرون هستم.

من كه نمى فهميدم چى مى گه و چى مى خواد!

آن روزهاى سرد زمستانى، تا وارد اتاقش مى شدم، رو به حياط برمى گشتم و با انگشت، روى شيشه بخار گرفته اتاق، تصويرى با چشمهايى درشت و موهايى بلند مى كشيدم. بعد گوشه لب نقاشى ام را بالا مى بردم تا خندان باشد.

هميشه خودم هم از خنده اى كه آفريده بودم بلند مى خنديدم. آن وقت درسهاى نخوانده و مشقهاى ننوشته يادم مى آمد. فورى كناره لب نقاشى بيچاره ام را، كه از اين تغبير ناگهانى من سرگردان شده بود، پائين مى آوردم تا ناراحت و غمگين شود. آخر سر هم روى آن صورت


صفحه 12


عبوس، يك ضربدر بزرگ مى كشيدم!

تمام وقت، عمه شهربانو خوب كارم را تماشا مى كرد و بعد با لبخندى آميخته با تعجب مى گفت: «خدا عقل رو از كسى نگيره بيا عمه. بيا اين بالاى كرسى بشين و مشقاتو بنويس.»

و من دستهايم را «ها» مى كردم و با يك پرش بلند خودم را از دمِ درِ اتاق به بالاى كُرسى عمه مى رساندم. عمه اخم مى كرد، لبهايش را به هم فشار مى داد و مى گفت:

ـ چه خبرته؟ آسه تر! چارچوب كرسى لرزيد. مگه ديشب نگفتى كه ديگه اين طورى نمى كنى؟!

و من شرمگين سرم را زير مى انداختم و تازه يادم مى آمد كه باز هم مثل هر شب، قولِ شب قبل را فراموش كرده ام.

بوى دودى كه از آتش كرسى بلند مى شد چقدر دوست داشتنى بود. هميشه نزديك زمستان كه مى شد، عمه شهربانو مى رفت توى فكر خاكه زغال. زغالى، سرِ كوچه خودمان بود و همه كس و كار ما را مى شناخت. مى دانست كه بايد خاكه خوب براى عمه كنار بگذارد. آخر عمه، آبجىِ شاطر حسين بود و... .

* * *

يك مجمع مسى قديمى و يك چاچب چهارخانه قهوه اى كه خطهاى باريك قرمز و نارنجى داشت و چند جايش هم به قول عمه قلوه كَن شده بود و تشكهاى سفت انگار روى سنگ نشسته اى! آخر خيلى سال بود كه اينها در خدمت عمه شهربانو بودند. مگر قديمى ها به اين زوديها حكم مرخصى چيزى را، امضا مى كردند. اينها تمام زينت


صفحه 13


كُرسى عمه شهربانو بودند.

در آن زمستان كه دلِ سنگ مى تركيد، هيچ چيزى بهتر از كِلكِ پر از آتش سرخِ كرسى عمه شهربانو و چهره دوست داشتنى و مهربان او نبود.

يك خط مى نوشتم و سرم را زير كرسى مى بردم و به رنگ آتيش كرسى نگاه مى كردم. گاهى هم به شيطنت، فوت مى كردم به زغالها تا هم صداى عمه شهربانو در بيايد و اين سكوت پير و خسته اتاق بشكند و هم آتشها خوش رنگ تر شوند.

وقتى فوت مى كردم عمه از زياد شدن گرماى كرسى مى فهميد كه من دوباره چه دست گلى به آب داده ام. اخمهايش را در هم مى كرد و مى گفت:

ـ نكن بچه جَرقّه مى زنه لحاف و تُشك و زندگىِ ندارىِ من مى سوزه. مگه تو بلد نيستى آروم بشينى مشقاتو بنويسى. لا اله الا ا... هرچى مى خوام... لعنت خدا بر شيطون.

دلم مى گرفت. پيش خودم مى گفتم:

ـ ببين حالا يعنى اومدم توى اتاقش كه تنها نباشه چطورى مزد خوبيهاى منو مى ده؟!

عمه شهربانو ديگر حرف نمى زد. فقط هر دفعه نگاهى به قيافه و اخمهاى در هم كشيده من مى كرد و وقتى متوجه شكسته شدن دلِ نازكم مى شد به هر بهانه اى بود مى خواست دلم را به دست بياورد.

يه چايى كمرنگِ مانده مى ريخت توى استكان قديمىِ كوچكش. بعد، استكان را مى آورد جلوى من و مى گفت:



صفحه 14


ـ بيا عمه. بيا يه چايى بخور اين قدر هم به اين كتابها زُل نزن. چايى رو بخور يُخته حرف بزن بعد درساتو بخون. يه وقت ـ زبونم لال ـ چشات مثل من مى شه ها.

خوب، براى يك جشن آشتى كنان در آن اتاق كوچك و تاريك، آن هم بين من و يك پيرزن مهربـان كه دستهايش خالى بود، همين چايى كهنه و مانده هم كُلّى ارزش داشت و در دلِ كوچك من بَزم شاهانه اى برپا مى شد و احساس مى كردم رنگ دنيا دوباره عوض شده است.

يك روز ظهر كه از مدرسه برمى گشتم توى راه به انشائى كه بايد مى نوشتم فكر مى كردم. آخر فرداى آن روز امتحانِ انشاء داشتيم. من هم همه درسهايم را مى خواندم، ولى براى من انشاء سخت ترين درس بود.

خودِ معلم انشاءمان هم بلد نبود انشاء بنويسد. به ما مى گفت كه كارى ندارد و مثل آب خوردن است، امّا همه بچه ها مى دانستند كه اگر بنا بود خودش هم با ما سر كلاس، انشاء بنويسد نمى توانست، يا ورقه را سفيد مى داد يا يك انشاء غلط مى نوشت. معلّمى سختگير بود. هميشه توى خانه ميزش پر از كاموا بود. از اول ساعت، ميل بافتنى ها را در مى آورد و بسم الله... ;

يكى رو يكى زير و مدلهايى كه من بلد نبودم و نيستم. خلاصه، هيچ وقت به ما ياد نداد كه اين انشاءنويسى را از كجا شروع كنيم و چگونه
انشاء بنويسيم. هميشه مى گفت نوشتن انشاء، يك قلم مى خواهد و يك كاغذ كه البته همه ما اين دو تا را داشتيم، ولى نمى توانستيم انشاء


صفحه 15


بنويسيم.

موضوع انشاء هم هميشه سخت بود. يادم مى آيد يك روز خانم معلّم گفت:

ـ بنويسيد موضوع انشاء امروزتون اينه «شاه سايه خداست».

آن روز، روزِ عجيبى بود. زهرا، دختر آشيخ ابوالفضل، آقاى محله مان، چند خطى انشاء نوشت كه همه ما را به فكر واداشت:

«شاه سايه خداى من نيست. خداى من سايه ندارد. اصلا بدنى ندارد كه سايه داشته باشد و آن سايه هم شاه باشد.

پدرم هميشه مى گويد شاه ظالم است. خوب، حالا اگر او ظالم است چگونه سايه خداى عادل است و... .»

خانم معلم، اولِ كار حواسش به كور كردن كناره بافتنى اش بود، ولى يك وقت وسط انشاء «دخترِ آقا» فرياد زد كه:

ـ اين مزخرفها چيه نوشتى؟! نمى خواى خفه شى دختره بى ادب... .

جاى دشمنتان خالى كه هر چه از دهنش در مى آمد نثار اين دوست بيچاره ما كرد. ما هم از ترس، رفته بوديم زير نيمكت و فقط دو تا چشم از پشت كتابها بيرون گذاشته بوديم، خلاصه، درد سردتان ندهم. دوست ما را از مدرسه محروم كردند.

از آن روز تا به حال، اسم انشاء كه مى آيد، مو به تنِ ما راست مى شود و ياد زهرا مى افتيم. در حالى كه تمامِ اين ماجراها در ذهنم بود و با خاطرات مدرسه خلوت كرده بودم، يك دفعه چشم باز كردم و ديدم كه پشت درِ خانه مان هستم. جز عمه شهربانو كسى در خانه نبود. عمه توى صندوقخانه اتاقش بود و دامنِ پيرهنش از صِندوقخانه بيرون زده


صفحه 16


بود.

لباسهايم را عوض كردم، ناهار خوردم و با شتاب كيفم را برداشتم تا به كاخ هميشگى ام، اتاق عمّه، بروم. از دمِ اتاقش يواش يواش رفتم زير كرسى تا غافلگيرش كنم. مى دانستم وقتى بفهمد كه من دوباره پيش او رفته ام و از تنهايى در آمده خيلى خوشحال مى شود.

عمه شهربانو سرِ «مِجرى»(1) نشسته بود و با حسرت داشت شعر مى خواند:

آى; به پيرى رسيدم در اين كهنه دير *** جوونى كجايى كه يادت بخير

انگار پنج شش بار اين شعر را با آهنگ سوزناك و زمزمه هاى آتشين خواند و من دلم نمى آمد كه او را از گذشته اش جدا كنم. براى همين ساكت ماندم و فقط گوش دادم.

چراغ سه فتيله اى روشن بود و عطر «ماش پلو» همه فضاى اتاق را پر كرده بود. آرام رفتم بالاى سرِ عمه شهربانو تا ببينم چه مى كند.
سايه ام افتاد روى «مجرى» و عمه همين طور كه پشت به من داشت گفت:

ـ حالا من كه غريبه نيستم. امّا عمه اين كار درست نيست، بلكه من مى خواستم حرفى بزنم كه كسى نفهمه اووَخ تو يواشكى مى ياى توى اتاقم و حرفهام رو گوش مى دى؟! واى... واى... .»

گفتم: نه، نه به خدا عمّه، براى شوخى اين كار رو كردم. فكر مى كردم نه كه تنهايى وقتى منو ببينى خيلى خوشحال مى شى.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 صندوقچه چوبى كه قديميها چيزهايى با ارزش را در آن مى گذاشتند.


صفحه 17


گفت: خوب طورى نيست. حالا كه هيچ كس تو خونه نيست و ما دو تا هم تنهاييم. مى خواى برات حرف بزنم. من در حالى كه ناراحت انشاء فردا بودم گفتم:

ـ نه، عمه تورو خدا فقط به من بگو چه طورى انشاء بنويسم دارم ديوونه مى شم.

ـ اِمشاء ديگه چى چيه عمّه؟!

ـ امشاء نه! انشاء. يعنى يه چيزى از خودمون بنويسيم بى سرمشق و بى كتاب. همين طورى ديگه.

ـ هان يعنى داستون بنويسى آره؟! اين كه كارى نداره. به زندگى هر كى نيگاه كنى خودش پر داستون قشنگه. امّا شماها عادت كردين هر چى تو كتابا مى نويسند بخونين.

ـ داستان... داستان كه نه، امّا يه ذره مثل همون داستانه. يعنى مى دونى بايد همه اش از خودمون باشه.

ـ اين حالا شد يه چيزى. پس اول قلم و كاغذت رو در بيار تا برات بگم. اگه نديدى بيست بيارى؟

ـ آخه شما كه سواد ندارى، چيزى بلد نيستى كه من بنويسم.

ـ بعداً مى فهمى كه همه چيز به سواد نيست. من اين موهامو توى آسياب سفيد نكردم عمّه. هر تارِ موهام يه داستون پشتش خوابيده. تو بنويس كاريت نباشه. خوب؟

با اينكه خيلى نااميد بودم و اطمينان داشتم كه هر چه بنويسم بعد بايد دور بريزم، امّا به خاطر عمه، كه خيلى دوستش داشتم، شروع به نوشتن كردم. با خودم مى گفتم: بگذار اين پير زن هم دلش خوش


صفحه 18


باشد.

ـ مى نويسى عمه؟

ـ نه، آخه هنوز كه چيزى نگفتى!

ـ مى گم يعنى قلم به دست گرفتى يا منو داخل آدم نمى دونى.

ـ اختيار دارين. دار و ندارِ من يه عمه شهربانو و يه اتاق درِ خونه است و... .

و با صداى يواش تر گفتم: و يه مشت حرفهاى تكرارى عمه كه صد بار شنيدم و حالا هم مجبورم دوباره بشنوم.

عمه در حالى كه چارقد سفيدش را درست كرد و سنجاق را كه بعد از باز كردن چارقدش لاى لبهايش گذاشته بود برمى داشت و به چارقدش مى زد گفت:

ـ بنويس عمه. بنويس. اگه بخوام زندگى خودمو با همه بالا و پائين هاش و خوب و بدش برات بگم يك كتاب مى شه اندازه «خرند»(1) اين خونه. براى همين هم گلچين مى كنم يه خورده از حرفهارو مى گم.

دور و برِ سيزده سالم بود كه ننه ام، خدا بيامرزدش، به رحمت خدا رفت. آقاجون عباس، هفت، هشت سالش بود و حسين هم چهار سال داشت. مى مردم براى اين دوتا. هرچى ننه ام رو دوست مى داشتم به اين يادگارهاش محبت مى كردم. عمه! تو حالا نمى فهمى من چى مى گم، امّا بنويس براى بعدت خوبه. اين دو تا بوى ننه ام رو داشتند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 خَرَند : نامى ديگر براى حياط خانه.


صفحه 19


خيلى مى خواستمشون.

اون روزا دخترهارو زود شوهر مى دادند. منم اون وقت خونه بخت رفته بودم به عمو مصطفى، خدا بيامرز، گفتم: من از اين دو تا جدا نمى شم. ننه كه ندارند بابام هم كه بيشتر وقتها نيست و خونه اون زنش و پيش اون بچه هاش مى ره. بذار اين دو تارو بيارم پيش خودمون، براشون مادرى كنم. عمو مصطفى هم، تو يادت نمى ياد، خيلى كوچيك بودى، اهلِ خير بود، دستِ غريبه ها رو مى گرفت، چه برسه به اينها كه خودى هم بودند.

وسط حرف عمه پريدم و با همان حالت شتابزدگى كه هميشه داشتم گفتم:

ـ اون وقت تا حالا كه همه اش از مرده ها حرف زديد. همه اش خدا بيامرزى شد. اين كه انشاء نشد. توى انشاءها بايد بهار داشته باشيم، عيد نوروز و خلاصه همه چى. من اگه يه قبرستون مرده ببرم براى خانوم، دعوام مى كنه و يه صِفر كله گنده هم پاى انشاءم مى ذاره.

عمه با آرامش هميشگى اش گفت:

ـ دوباره عمه، دوباره عجله كردى. انگار شيش ماهه به دنيا اومدى. بابا بذار من همه اش رو بگم بعد تو هر كدوم رو خواستى پاك كن. يه چيز ديگه هم بايد بگم. پشت سرِ مرده ها با احترام حرف بزن. اونا دستشون از دنيا كوتاس، فقط يه خدابيامرزى از ما مى خوان، زبونمون كه كمش نمى ياد.

مثل هميشه از شتابزدگىِ خودم شرمنده شدم و گفتم: چَشم; ببخشيد شما بگو من مى نويسم؟



صفحه 20


ـ چى چى مى گفتم عمه؟ بله گفتم كه عمو مصطفى، عباس و حسين رو آورد پيش دست خودش.

توى دُكّون نونوايى، كار يادشون داد، بزرگشون كرد و هردوشون رو برد مكتب تا قرآن ياد بگيرن، و از بقيه بچه ها كه مادر بالاى سرشونه كمتر نباشن. اين قرآن خوندن آقا جون عباس كه اين قدر خوب و قشنگه، مالِ همون مكتبه كه توى بچگى مى رفت. خلاصه دوتايى بزرگ شدن.

ـ راستى عمه شما چرا بچه نداريد؟

ـ هر كس يه تقديرى داره، يه سرنوشتى داره. اونى كه بچه داره و اون كه نداره هر دو آخرش مى ميرن. بايد ديد كى خدارو بندگى كرده. من دو تا بچه به دنيا آوردم. اينقده قشنگ بودن عمه. يكيشون پنج سالش شد و مرد. يكى ديگه هم همون سه چهار سالگى مرد. ديگه ام روى بچه رو نديدم. انگار توى طالع من اسم هيچ بچه اى نبوده. خوب ما هم اين دو تا برادر رو مثل بچه هامون تر و خشك كرديم. عمو مصطفى هم راضى به رضاى خدا بود. هميشه مى گفت خدا همه كاراش روى حساب و كتاب و حكمته! اگر ما بچه داشتيم شايد اين دو تا بچه يتيم بى سرپرست مى موندن. بزرگ شدند و زنشون داديم. الحمدلله صاحب زندگى و اينها شدن.

اون روزها سه تا آباجى داشتم، به من مى گفتند «آباجى طلاىِ». خُب، وضعم خيلى خوب بود و دستم پر از النگو. خلاصه يه زندگى حسابى داشتم. برو بيايى داشتم. امّا از اون آدمها نبودم كه تا سيرم شدم به فكر شكمهاى گشنه نباشم. نمى خوام اجرم از بين بره و خداى


صفحه 21


نكرده ثوابش كم بشه. تو هم اينو براى اونا بخون كه منو نمى شناسن تا يه وقت تعريف از خود كردن نباشه.

دخترهاى دم بخت بى بضاعت رو شوهر مى دادم. جهيزيه براشون درست مى كردم تا سر كوفتِ فاميلهاى شوهر رو نداشته باشن. سيسمونى مى خريدم و يه وقت كه خودِ دخترها نبودند مى بردم خونه شون كه فكر كنن مادرهاى خودشون خريدن و دلشون نشكنه.

گاهى وقتها بين زن و شوهرها شكر آب مى شد و... .

گفتم: شكر آب مى كردند يعنى چه؟ آهان يعنى خوشبختِ خوشبخت بودند، شيرين مثل شكر.

گفت: مى ذارى حرفامو بزنم عمّه؟ يا هِى وسط حرفهام مى پرى تا يادم بره. شكرآب درسته كه شكر توشه و شيرينه، ولى يعنى اختلاف و دعوا بين اونها درست مى شد.

خلاصه وقتى خوب واردِ جريان مى شديم مى ديديم همه دعواها و كتك كاريها سرِ قرضهاى شوهره است كه اعصابش رو خرد كرده و ديگه تحمّل نداره. بدون اين كه زنش بفهمه يه خورده پول براش مى فرستادم تا از اين خُلق تنگى ها دست برداره و همين طور هم مى شد. هر جا مى ديدم دست و بالِ كسى تنگ شده يه تيكه از طلاهام رو مى فروختم و هر جورى بود به دست اون بنده خدا مى رسوندم.

ـ بله عمه شهربانو! پس فهميديم كه پول حلاّل مشكلاته و خانوم معلم درست مى گه.

ـ نه عمه! خيلى ها پول دارن، امّا پولاشون توى گنجه ها كپك مى زنه و هيچ مشكلى رو حل نمى كنه. دلِ صاف و پاك حلاّل


صفحه 22


مشكلاته، نه پول و پله. بعضى ها فقط دوست دارن پول داشته باشن. كارى ندارن كه با اين پول چيكارها مى شه كرد و چيكارها بايد بكنن.

خلاصه، خدا قبول كنه تا اونجايى كه مى تونستم دست اين و اون رو مى گرفتم تا فرداى قيامت خدا دستمو بگيره. آره عمه! توى اين دنيا يه خوبى مى مونه و يه بدى. چه بهتره كه آدم خوبى به جا بذاره.

ـ خوب بعدش چى شد؟ انشاء فرداى من چى مى شه؟! دلم مثل سير و سركه مى جوشه.

ـ الهى قربونت برم عمّه كه مثل آدمهاى بزرگ حرف مى زنى. باشه مى گم. يه روز مأمورهاى دولت اومدن و عباس رو بردن اجبارى. عجب روز سختى بود. واى امان از دل و دل بستن!

ـ اجبارى كجاست؟ شهرى با اين اسم تا حالا توى جغرافى نخونديم.

ـ همين جا كه پسرها رو مى برن و لباسِ نظام به اونها مى پوشونن، و بايد توى سوز و سرما با تفنگ وايسن و نگهبانى بدن. شماها يه چيز ديگه مى گين. همونجا كه پسرِ مشهدى حسن رفته.

ـ آهان فهميدم. سربازى رو مى گى اجبارى؟

ـ آره عمه، سربازى. نه كه با زور مى بردنشون ما مى گفتيم اجبارى. خدا مى دونه توى اين دو سال چه به من گذشت. چشام به در سفيد شد بس كه انتظار مى كشيدم. وقتى مى اومد خونه براى مرخصى، كارى نبود كه براش نكنم. هرچى دوست داشت مى پختم، لباساشو مى شستم، پيرهن نو مى دادم بدوزن براش وقتى هم كه مى خواست دوباره برگرده به نظام، انگار دل منو هم با خودش مى برد. تا چند روزى


صفحه 23


مات بودم.

بعد هم كه برگشت نوبت حسين شد. اونم رفت اجبارى و دو سال هم براى اون خون جگر خوردم. همه اينا گذشت. خوب زندگى همينه. خوب و بدش، قشنگ و زشتش، فراق و وصلش همه مى گذره و آدمها توى اين برنامه ها ساخته مى شن. نمى دونم. امتحون مى شن. بالاخره اين طورى شناخته مى شن ديگه.

حالا من موندم با يه دنيا خاطره. بدىِ عمر زياد همينه كه آدم همه اونهايى رو كه دوست داره مرگشون رو مى بينه و هر داغى يه چروك بزرگى مى شه روى پيشونى. ببين اينجاى منو. هر چروكى يادى از غم يه عزيزه.

از هر كدوم اونهايى كه خيلى دوستشون داشتم يه يادگارى گذاشتم توى اين مجرى. وقتى خيلى دلتنگ مى شم مى رم سراغ يادگاريها و خاطرات. اين طورى از بى كسى درمى يام. مى نويسى عمه؟!

ـ بله مى نويسم امّا اينها كه...

وسط حرفم گفت: چرا. اينها همه اش درسه، همه اش موضوع امشاس! عيب ما آدمها اينه كه دور و برمون رو نمى بينيم.

ـ امشاء نه! انشاء. انشاء! تو رو خدا عمه دو تا كلمه قشنگ بگو تا من بنويسم. دارم كلافه مى شم.

ـ اگر مردِ نوشتن بودى دو تا كه هيچى صدتا كلمه گفتم كه هر كدومش رو به قيمت از دست دادن صد پرِ گلِ عمرم به دست آوردم. حالا ديگه هيچى نمى گم. هرچى مى خواى بنويس. نمى خواى هم ننويس.



صفحه 24


ـ باشه، باشه عمه. اون وقت تا حالا منو نگه داشتى كه بگى هيچى ندارى بگى؟ باشه خودم مى نويسم. فردا يه انشايى مى نويسم كه هم خانوممون و هم بچه ها ماتِ مات بمونن.

فردا رفتم سرِ جلسه امتحان و نوشتم:

به نام خدا

موضوع انشاء: نگاهِ من به زندگى

من امروز مى خواهم از زندگى بنويسم. از آمدن و رفتن ما انسانها و تحمل رنج و زحمتها. مى خواهم از آنها كه آمدند و رفتند بنويسم و آنها كه آمدند و هنوز مانده اند. عمه ام به من ياد داد كه زندگى و سختيهاى آن وسيله اى است براى امتحان انسانها. به من آموخت كه در دنيا نه ثروت مشكلى را حل مى كند و نه علم، بلكه اين نگاهِ انسانهاىِ پولدار و دانشمند به دنيا و زندگى است كه دردها را درمان مى كند. من امروز مى دانم كه يك روزى همه ما از دنيا خواهيم رفت. مهم نيست چند فرزند داريم كه وارث ثروتهاى ما باشند. مهم اين است كه چقدر خوبى و نيكى از خود بر جاى گذاشته ايم. من ياد گرفتم كه انسانها اگر انسانيّت داشته باشند و براى هم دلسوز باشند، تا آخرِ عمر هرگز پشيمان نخواهند شد و چون در دنيا دست بندگان خدا را گرفته پس از


صفحه 25


مرگشان خدا دستشان را خواهد گرفت. فهميدم كه هر چروك در پيشانىِ پير زن يا پير مردى نشانه يك داغ، يك غم و سختيهاى روزگار است. و ما بايد هر روز به چروكهاى پيشانى آنها نگاه كنيم تا بفهميم زندگى يعنى آمدن، ساخته شدن و ساختن و براى خدا كار كردن و به سوى خدا رفتن. زندگى يعنى تجربه، يعنى چشيدن و پلى ساختن از دنيا به آخرت. از امروز مى خواهم بيش از پيش، قدرِ زندگى و انسانهاى دور و برم را بدانم.
تمامِ وقتى كه انشاء را مى نوشتم خانم معلم بالاى سرم بود. همه مشغول فكر كردن بودند و ته مدادها را با عصبانيت مى جويدند. براى همين، خانم از اين شتاب من در نوشتن هم تعجب كرده بود و هم مشكوك بود. با صداى آهسته به من گفت:

ـ از روى نيمكت بلند شو و برو اون طرف!

من هم اين كار را كردم. زير و روى نيمكت را خوب نگاه كرد. چيزى پيدا نكرد. به طرف من آمد و گفت: جيبهات رو خالى كن.

با خودم گفتم:

ـ واى چه خبرها كه توى جيب من هست. پوسته تخمه، تراشه مداد و كاغذ آدامس و... خدا به دادم برسه. خانوم مى خواد با من چيكار كنه؟

پس از قدرى مِنّ و مِن جيبهايم را خالى كردم. خانم معلّم كه اصلا


صفحه 26


توجهى به آن چيزها نداشت گفت:

ـ انشاء تو تموم شد يا باز هم مى خواى بنويسى؟!

ـ نه... يعنى بله خانوم، تموم شد. ديگه چيزى نمى خوام بنويسم.

ورقه امتحان مرا گرفت و گفت برو بيرون. چند بار از پنجره نگاه كردم ديدم نوشته مرا مى خواند و گاه چشمهايش را به سقف كلاس مى دوزد و فكر مى كند. نصفه جان شده بودم. چه مى خواست بشود؟

لحظه ها كند مى گذشتند، امّا بالاخره وقتِ امتحان تمام شد. اين همه وقت، فقط من بيرون از كلاس بودم و بچه ها تا آخِرِ وقت يا فكر مى كردند يا مى نوشتند و يا مداد مى جويدند.

وارد كلاس شدم و نشستم. خانم معلّم بدون معطلى گفت:

ـ بيا، بيا انشاء رو براى بچه ها بخون تا بفهمن فقط يه قلم مى خواد و يه كاغذ. همين. و من وقتى داشتم نوشته ام را مى خواندم تصوير عمه شهربانو را بر صفحه كاغذ مى ديدم.

بغضم گرفته بود. خودم هم از خواندن آن نوشته، پاك احساساتى شده بودم. كلاس ساكت بود. نمى دانم چه شد كه چند جمله اى هم از خودم اضافه كردم:

از امروز مى خواهم دلها را به دست آورم و دستهاى چروكيده پيرها را بگيرم و سر به دامان آنها گذارم كه دنيايى از خوبيها و مهربانيها هستيد.

از امروز مى خواهم پيرزنها و پيرمردها را بالاى اتاق بنشانم و به همه عالم بگويم كه از كنارِ اين سروهاى خميده بى تفاوت گذر نكنند. نكنند... نكنند.


صفحه 27


بچه ها برايم دست زدند و نمره بيست را ديدم كه معلّم، پاى ورقه ام مى گذارد. ولى نمى دانم چرا اين بيست، خيلى برايم رنگ نداشت.

نمره بيست من فضاى كلاس بود و بغضى كه در گلو داشتم. و بيشتر از اين خوشحال بودم كه چشمهاى همه را بارانى كرده بودم و دلها را لرزانده بودم. اگر از آن روز به بعد بچه هاى كلاس به پيرزنها و پيرمردها بيشتر توجه مى كردند و بى احترامى نمى كردند آنوقت اين نمره حقيقىِ انشاى من مى شد; يعنى «بيست». و اگر خانم معلم كه دنيا را در پول و كاسبى مى ديد نگاهش به دنيا عوض شده بود ديگر اين «بيست» حرف نداشت.

از مدرسه كه برگشتم يك راست رفتم به دكان مشهدى رحيم و قدرى «حلوا چوبه»(1) خريدم.

در خانه، سه چهار تا گل محمّدى شكفته هم از باغچه چيدم. عمه فقط از چيدن غنچه ها ناراحت مى شد. رفتم توى اتاق عمه شهربانو. داشت نماز ظهرش را مى خواند. صبر كردم تا نمازش تمام شود. از پشت سر بغلش كردم. جا خورد. حلوا چوبه و گلهاى محمّدى را پيش چشمهايش گرفتم. گفتم:

ـ عمه! بيست گرفتم بيست!

عمه در چادر نماز سفيدش آرام بود. گفت:

ـ قربون اين گلاى محمّدى برم. پيرشى عمه! الهى پيرشى!

* * *


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 نوعى شيرينى كنجدى، شبيه به گز اصفهان.


صفحه 28