هركس در اين عالم و مخلوقات بى شمار آن از: ستارگان ، منظومه ها، كهكشان ، حيوانات ،جنبندگان ، گل ، شكوفه ، ميوه ، سبزه ، گياه ، درخت ، رنگها و بوها، طعمها، انسانها،قيافه ها و شكلها، غريزه ها، استعدادها، دوستيها و دشمنيها، ذوقها، انديشه ها، علاقه ها وحالات گوناگون هرمخلوق ، اوضاع زمين ، خاكها، معدنها، كوهها، ذرات اتمها ونظاماتدقيقى كه بر همه حكمفرماست بينديشد، چگونگى پيدايش و حكومت اين نظام محكم را برآنها بررسى نمايد و منصفانه در مقام تحقيق برآيد، چهاراحتمال بيشتر نخواهد داد و به عبارت ديگر بايد يكى از چهاراحتمال زير را بپذيرد و تصديق كند:
احتمال اول : اينكه تمام عالم از منظومه ها تا اتم و از جاندار و بى جان و اين اوضاعفلكى و اين همه سير و حركت و آنچه در آن هستيم و اين كوهها و كاخها همه وهمه ازمجرداتومحسوسات ،غير از خيال چيزى نيست و حقيقت و واقعيتى ندارند، نه زمينى هست و نه آفتابىو نه ماه و نه انسان و نه حيوان و نه و نه ...
اين احتمال به قدرى باطل و موهوم است كه شايسته نيست تحت مطالعه و حتى رد و اثبات وبطلان قرار بگيرد.
احتمال دوم : اينكه عالم بعد از عدم و نيستى بدون مؤ ثر خارجى ، خود به خود موجود شدهباشد و اين نظام بر كائنات آن حكومت يافته باشد، ايناحتمال نيز در سخا و بطلان مانند احتمال اوّل است كه عقلايى نيست .
احتمال سوم : اينكه گفته شود كه مادّه قديم است و از براى آناول و انتهايى و آغاز و انجامى نيست و اين همه اوضاع و نظام ، همه از خواص مادّه است ، اينهمه تغييرات و تبدلات و آثار خواص مختلف و اصناف مختلف كائنات و عجايب و غرايبىكه عقل را مبهوت و متحير مى سازد، همه از آثار مادّه است و اين مادّه است كه هر موجودى رابه راه خودش هدايت مى كند، به هرانسان و حيوانى قوّه تشخيص ضرر و نفع خود را مىدهد و به هرگلى ، رنگى ، به هرميوه اى ، مزه اى ، به هرجنبنده اى ، آگاهى و فهمى وبه هرچيزى ، خاصيتى بخشيده و اين همه افكار فلسفى و عرفانى و مكتبهاى گوناگون،پديدآورده است .
اين احتمال نيز علاوه بر آنكه از نظر علم ، بطلانش روشن شده و قانون ترموديناميك(حرارت ) آن را رد مى كند، به خودى خود نيزقابل قبول نمى باشد وخرد پسند نيست ؛ زيراعقل اين همه آثار حيات و زندگى و شعور و قصد را نمى تواند خواص مادّه فرض كند ومادّه اى را كه اين گونه عاجز و ناتوان و مسخر بشر مى بيند، نمى تواندفاعل و علت اين همه حركات و نظامات حساب شده و دقيق تصور نمايد و مؤ ثر و اثرپذير بشمارد.
مثل اين است كه شما كاخ استوار و بسيار بلند و با عظمتى را ببينيد و آن همه زيبايى وهنرنمايى و دقت و ريزه كاريهايى را كه در آن است و بايد به مهندسى بسيار نابغه وماهر نسبت بدهيد، به سنگها، آجرها، آهنها و مصالحى كه در آن به كار رفته نسبت بدهيد.
در اين احتمال ، شخص ، كمال غير متناهى ، حكمت ، دقت ، آثار علم و آگاهى و نظام و تناسبرا تصور مى نمايد و آن را فوق العاده متعالى و ارزنده مى يابد و مع ذلك همه اينكمالات و ارزشهاى متعالى را به مثل خاكى كه زير پايش ريخته يا هوايى كه استنشاقمى كند نسبت مى دهد و آن را به وجود آورنده اين همهجمال و كمال مى شمارد.
پس ، اين احتمال نيز مردود است و عقل انسانى كه مى بيند روييدن يك بوتهگل يا يك خوشه گندم يا يك درخت ميوه موقوف به فراهم شدن شرايط و زمينه هايى وفعل و انفعالات بسيارى از داخل و خارج است ناچار آن را به اراده مشيت و قصد و شعورىنسبت مى دهد. و از اينكه آن را كار گل و آب بداند و به مادّه نسبت دهد، به شدت خوددارىمى كند.
اينهاهمه احتمالات غيرعقلايى است كه در جريان و تفكرات عميق و انديشه ژرف بشر،هيچوقت به عقل نزديك نمى شوندوگواه و شاهدى بر درستى آنها يافت نمى شود. باقى مىماند احتمال چهارمى كه پنجم ندارد وآن اين است كه جهان و اين همه كاينات گوناگون واين قوانين محكم و قواعد حاكم بر آن ، مستند به وجودى غير از خود آن است كه نه مادّه استو نه جسم و نه عاجز و نه جاهل و منزه ازتمام عيوب ونقايص وجامع جميع كمالات است و آنوجود،((خدا))است :
(وَلَئِنْ سَاءلْتَهُمْ مَن خَلَقَ السَّمواتِ وَالا رْضَ لَيَقُولُنَّ اللّهُ...)(23) ؛ ((و اگر از ايشانبپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين را خلق كرده ، هرآينه مى گويند خدا)).
آرى غير از احتمال چهارم ، احتمال ديگرى كه خرد پسند و با فطرت بشر مطابق باشدنيست .
اين است كه هرچه فكر بشر بيشتر در اسرار عالم خلقت غور و بررسى كند و هرچهرشته هاى علوم و دانشهاى او بيشتر شود، شواهد و نشانيهاى صحت اين عقيده بيشتر مىشود و نمونه بارز آن همان اسرار كتاب وجود خود انسان است كه هررشته اش علمى شده ودر هرقسمتش علماى متخصص ، پيوسته مشغول به كشف اسرار و تحقيق هستند، بخش روان ،مغز، اعصاب ، استخوان ، خون ، دستگاه گوارش ، پوست ، گوش ، حلق ، بينى ، چشم و...همه اين رشته ها دليل بر نظم و تدبيرى است كه در وجود اين انسان قرار دارد و ظاهرشرا با باطنش و اعضايش را به يكديگر متصل و پيوسته و همه را با عالم خارج مربوط ومتناسب قرار داده است كه اگر اين نظام و اعتدال نبود و بى نظم و ترتيب بود، امكانپيدايش هيچ علمى نبود، همه علما در رشته خودشان هرچه پيش بروند به خدا نزديكتر مىشوند و در عين حال هركسى هم در رشته كار و شغلش - حتى چوپان بيابان از گله و رمهاش - خدا را مى شناسد.
آفرين باد بر آن كس كه خداوند دل است |
دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار |
كوه و صحرا و درختان همه در تسبيحند |
نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار |
اين همه نقش عجب بر دروديوار وجود |
هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار |
هرچه را انسان مى بيند و هرچه را احساس مى كند، هر پديده اى ، پيدايش هر موجود،چگونگى تكون آن ، زندگى انبيا، و معجزات آنها همه و همه ((برهان خدا شناسى )) است .
و هرچه انسان بيشتر به سوى او توجه كند، به پرستش و نيايش در درگاه او بايستد،او را بخواند، با او مناجات كند، در حالات و تاريخ مردان خداشناستاءمل نمايد، قرآن مجيد را با تدبر بخواند و احاديث و اخبارى را كه در خداشناسى واردشده و كلمات علما و حكماى الهى را در اين باره بيشتر مطالعه نمايد، خداشناس تو مىگردد تا آنجايى كه لذيذترين چيزها براى او ياد خدا، مناجات با او، ذكر و دعا مى شودو دلش فقط با ياد او آرام مى گردد: (...اَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ...)(24) ؛ تاجايى كه مى فهمد سعادت واقعى او در ايمان به خدا و بندگى اوست كه كمالى از آنبالاتر نيست .
خوشا به حال آن كس كه به اين حال برسد!
و خوشا به حال آن كس كه با شناخت خدا از سرگردانى و تحيّر نجات يابد و از غصّه ،اندوه ، ياءس ، نوميدى و بدبينى ، خلاص شود.
((اَللّهمَّ ارزُقنى حُبَّك وَحُبَّ مَن يُحبُّك وَحُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى الى قُربِكَ؛ خدايا! دوستىخودت را و دوستى هركس كه تو را دوست مى دارد و دوستى هر عملى كه مرا به قرب تومى رساند و به تو نزديك مى سازد، روزى من كن )).
خواننده عزيز! اين بحث مهمتر و عاليتر و ارج دارتر از آن است كه در ضمن يك مقدمه و بهصورت مقدمه تقديم شود، بحثى است كه همه مباحث انسانى و دينى و عرفانى ، مبتنى برآن است و هدف اول و اولين هدف تمام كتابهاى آسمانى و دعوت پيامبران ، اين بحث است ؛بحثى است كه علوم انسان شناسى ، جانورشناسى ، زيست شناسى ، كيهان شناسى ،گياه شناسى ، زمين شناسى ، معدن شناسى ، روان شناسى و... آن را تاءييد مى نمايد وهرچه اين دانشها بيشتر گسترش يابد، اين بحث ، واقعى تر و جالبتر مى گردد. و بهعلاوه از امثال ضعيفانى كم بضاعت وكم اطلاع مانندمن ،سخن گفتن و ورود در چنين بحثمتعالى ، جسارت و بلندپروازى است .قدرامثال من در اين ميدان از قدر آن مورچه اى كه امام (عليه السّلام ) عقلا و خردمندان را در هنگام وصف خدا به آن تشبيه فرموده كمتر است .
(فَسُبحانَ مَن هُوَ فَوق وَصف الواصِفينَ وَنَعتِ النّاعتين ).(25)
اينجا ميدان سخن با مردان خداشناس ، آگاهان ، باريافتگان و حاملان معارف قرآن و علوماهل بيت عصمت و رسالت است .
ميدان سخن با على ( عليه السّلام ) و آن خطبه هاى معارف آموز و پر از معنا و حقيقت نهجالبلاغه است .
در اينجا بايد از مكتب دعاى امام زين العابدين و مكتب درس امام جعفر صادق و مجالس بحثحضرت رضا و ساير ائمه (عليهم السّلام ) و اصحاب خاص و تربيت شدگان در درسعلم آنان معرفت آموخت . ما اگر سخنى مى گوييم عذرمان اين است كه در اين ايستگاه ، هركس به زبانى سخن حمد تو گويد:
هركس به زبانى سخن حمد تو گويد |
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه |
(يُسَبِّحُ للّهِمافِى السَّمواتِوَمافِى الاْ رضِالْمَلِكِالْقُدُّوسِالعَزيزالحَكيم ).(26)
به ذكرش هرچه بينى درخروش است |
دلى داند كه اين معنى به گوش است |
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است |
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است |
* * *
اَنتَ كَما اَثنَيت عَلى نَفسِكَ |
((اِلهى هَبْ لِى كَمالَ الانقِطاع اِليكَ، وَانِر ابصارَ قُلُوبنا بِضِياء نَظَرِها اِلَيكَ حَتّىتَخرقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجَبَ النُّور فَتَصِل اِلى مَعدن الَعظَمَةِ وَتصيرَ اَرواحُنا مُعلَّقةًبِعِزِّ قُدسِك (27) ؛ بارخدايا! به ما كمال توجه و دلبستگى به خودت را ببخش وديدگان دلهاى ما را به روشنايى نظر به سوى خودت نورانى گردان تا چشمهاى دلهاپرده هاى نور را بدرد و به معدن عظمت برسد و ارواح ما به عزت قدس تو مرتبطگردد)).قم لطف اللّه صافى گلپايگانى
پرسشهاو پاسخها
پرسش اوّل
آيا اين جمله كه : ((هرموجودى ، آفريننده و علتى دارد)) صحيح است ، اگر صحيح استپس خدا را چه كسى آفريده و علت وجود اوكيست ؟
پاسخ :
اوّلا : هم از آنان كه به وجود خداوند متعال ايمان و عقيده دارند و هم از كسانى كه معتقد بهخدا نيستند مى توان يك پرسش نمود؛ اما از مؤ منين به خدا بدينگونه سؤال مى شود كه : اگر هرموجودى علت و آفريننده اى دارد و قانون عليت درست است ، پسعلت وجود خدا چيست ؟ و به تعبير ساده تر، آفريننده او كيست ؟
و از آنان كه به خدا معتقد نيستند - مانند ماترياليستها كه همه چيز رامعلول ماده مى دانند - اينگونه سؤ ال مى شود كه پس مادهمعلول چيست ؟
فرق بين اين دو سؤ ال در اين است كه : آنان كه ((ماده )) را ازلى و علّت مى دانند،گرفتار ايرادات و اشكالاتى كه به آن اشاره خواهيم كرد مى شوند و از عهده پاسخ بهآن ايرادات بر نمى آيند، در حالى كه آنان كه خدا را ازلى و آفريننده مى دانند برايشان اشكال و ايراد و ابهامى كه نتوانند از آن پاسخ بدهند، پيش نخواهد آمد.
ثانيا: اين پرسش ، ناشى از عدم دقت و اشتباه بين موجودى كه آفريده شدن و آفريدهبودن با ذات او منافات ندارد كه لااقل محتمل است آفريده شده و موجود باشد، به اين معناكه وجود و پديده و هستى او از غير خودش باشد و بين موجودى كه اقتضاى ذاتش ،آفريده نبودن و معلول نبودن و بودن و وجود دارى و هستى از خود داشتن است .
و به عبارت ديگر مى گوييم :
اين قاعده كه ((هرموجودى آفريننده اى دارد)) به اين كليّت صحيح نيست و قانون عليّت همبه اين كلّيت معقول و قابل تصور نيست ؛ زيرا موجودات از نظر وجود و هستى دوگونه مىباشند:
الف : بعضى موجودات كه وجود و تحقق و هستى آنها انفكاك و تنزه از نيستى از عدم و بىنيازى از علت و وجوب وجود نيست .
و به عبارت ديگر: حيثيت ذاتى آنها احتياج به علت است ؛ يا حداقل اقتضاى عدم علت و ابا از داشتن علت ندارند، ممكن استمعلول و پديده باشند و ممكن است علت و آفريننده نداشته باشند.
مثل ((ماده )) بنابر راءى مادّيون و ماترياليستها كه آن را ازلى مى دانند ولى هر چند آن راازلى بدانند و بگويند حيثيت ذاتى آن احتياج به علت نيست ، نمى توانند بگويند كهحيثيت ذاتى آن ، عدم احتياج به علت است و معلول نبودن و ازلى بودن ، حيثيت ذاتى آن است ؛چون هر دو صورت در نظر اول و با توجه به ذات ماده ،احتمال مى رود كه در حقيقت نسبت به علت ، لا اقتضا باشد (يعنى ذاتش نه اقتضاى علتكند و نه اقتضاى عدم علت ) ممكن است علت داشته ومعلول هم باشد و هم ممكن است علت نداشته باشد و هرچه هم مطلب را تعقيب كنند به اينجانخواهند رسيد كه ازليّت و معلول نبودن ، ذاتى ماده است كه اگر فرض علّت براى مادهشود، ماده ، ماده نخواهد بود و خلاف فرض ، لازم بيايد.
در اين صورت ، به فرض معلول نبودن ماده ، وجود و وجوب و ازليت موجودى كهمعلول نبودن حيثيت ذاتى آن نيست ، چگونه قابل تصور است ؟ و چگونه چيزى كه حيثيتذاتش اباى ازعدم نيست و فرض عدمش نا معقول نيست ، مى تواندمعلول نبوده و ازلى باشد و قانون عليت چگونه در اينجا استثنا برمى دارد.
بنابر اين ، اين سؤ ال بجاست كه : چرا قانون علّيت در ماده جارى نيست ؟ و اگر هرموجودى علتى دارد پس علت وجود ماده چيست ؟ وچگونه ماده استثنائا بدون علت ، وجوديافته است ؟ اين پرسشى است كه ماديّون بايد به آن پاسخ بدهند، در صورتى كهپاسخ صحيحى براى آن ندارند.
اين در صورتى است كه حيثيت ذاتى اينگونه موجودات را فقط ابا نداشتن از علت بدانيمو آنها را در احتياج به علت و معلول بودن ونبودن ، ((لا اقتضا)) فرض كنيم كه هرچندتصور چنين موجودى كه هم ممكن باشد بدون علت موجود باشد و هم با علت ، از جهت اينكهخلط بين واجب و ممكن و صفت وجوب و امكان مى شود،محال است ؛ چون اگر اين موجود واجب است ، پس بى نياز از علت است . و اگر ممكن است ،بدون علت چگونه وجود پيدا مى كند.
و به عبارت ديگر: يا وجودش تعلق و ارتباط به غير است ، پس وابسته به غير ومعلول غيراست . و يا مستقل است و وجودش از خود و به خود است ومعلول نيست ، پس اگر لااقتضا نسبت به معلول بودن و نبودن است ، چگونه فرضوجودش بدون علت ممكن است ؟
به هر حال در اين فرض ، ايراد و پرسش از علت ، كاملا بجاست .
و اما اگر اين نظر صحيح و دقيقتر را در اينجا پذيرفتيم كه حيثيت ذاتى اينگونه ازموجودات ، احتياج به علت و معلول بودن است و اصلا موجودات از دو گونه بيرون نيستندو موجودى كه نسبت به معلول بودن و نبودن ، لا اقتضا باشد، تصور نمى شود.
بنابراين ، وجود ماده بدون علت ، امكان نخواهد داشت و ماده بايدمعلول باشد هرچند علت آن را نشناسيم . در هر صورت ، قانون عليت و قاعده كلى((هرموجودى آفريننده و علتى دارد))، فقط در اين نوع موجودات جارى است ، خواه آنها رانسبت به معلول بودن و علت داشتن و نداشتن ، لا اقتضا بدانيم يا حيثيت ذاتى آنها را نيازبه علت بدانيم ، پرسش از اينكه چرا پديدار شده ؟ چرا موجود شده ؟ چرا وجود يافته وعلت وجودش چيست ؟ و آفريننده اش كيست ؟ جا دارد و بجاست .
ب : يك قسم موجود است كه حيثيت ذاتى و تحقق و هستى اوكمال و بى نيازى از علت و خود به خود و از خود بودن وآفريده نبودن است . در اينموجود، قانون علّيت نمى تواند راه پيدا كند؛ زيرا فرض اين كه اين قانون در آن راهيابد ومعلول باشد، مساوى با اين است كه او آن موجودى كه گفتيم نباشد و در رديف دستهاول باشد.
لذا اينجا نمى توان گفت : چون قاعده اين است كه هرموجودى آفريده اى دارد، پس اينموجود را كى آفريده ؟ و علت آن چيست ؟ چون اين سؤال ناشى از عدم توجه به تعريف اين موجود است ؛ براى اينكه دقت نمى شود، اين موجودرا با موجودات ديگر اشتباه مى نمايند، از اين جهت قاعده اى را كه در آنها جارى است ، دراينجا هم مى خواهند جارى نمايند، غافل از اينكه جريان اين قاعده در اين موجودمحال و خلاف فرض و خلاف واقع است .
علت احتياج و نيازمندى به علت ((وجود)) نيست ؛ چنانچه برخى از ماديون گمان كرده ومىگويند: ما بر حسب استقصايى كه كرده ايم هرچه ((وجود)) ديده ايم آن رامعلول و نيازمند به علت يافته ايم ، بنا بر اين ، قانون عليت در هر موجودى جارى استومى توانيم از علت وجود هر موجودى سؤ ال كنيم . پاسخ اين حرف اين است كه :
شما از اينجا در اشتباه افتاده ايد كه مبداء علّيت را مبدئى تجربى شناخته ايد؛ چونهرموجود مادى را محتاج به علت مى بينيد، تصور مى كنيد كه احتياج به علت ، ذاتىهرموجود است در حالى كه اولا اين تجربه شما از حدود موجودات مادى كه عدم احتياج بهعلت ، ذاتى آنها نيست ، بيرون نيست و نتيجه آن را نمى توان در موجودات غير مادى وموجودى كه عدم احتياج به علت ذاتى اوست ، جارى شمرد. ثانيا اين تجربه شما احتياجموجود مادى را به علت اثبات مى كند اما اين كه احتياج به علت ، ذاتى هر موجودى و نفس وجود داشتن است يا علت ديگر دارد، مطلبى نيست كه بتوان آن را با تجربه كشف كرد؛زيرا اين معنا خارج از حدود آزمايش است .
بنابراين ، قانونى كه به طور كلى در هر موجودى - اعم از مادى و مجرد كه عدم احتياجبه علت ، ذاتى او نباشد - جارى باشد، اين است كه علت احتياج آن به علت ، بايد ياحدوث باشد يا امكان ذاتى يا امكان وجودى و چون خداوند همان موجود و علةالعلل و مبداء يگانه اى است كه نه آفريده شده و نهمعلول است و نه مخلوق و نه محتاج و منزّه از امكان ذاتى و امكان وجودى و حدوث است ، نمىتوان گفت چه كسى او را آفريده ؛ چون اين سؤال فقط در مورد آفريده شده و حادث و ممكن به امكان ذاتى يا وجودى مطرح مى شود.
در مثل مناقشه نيست : بعضى از اشيا ذاتا خاصيت شرينى يا شورى ندارند، بايد، آنها رانمك زد يا در آنها شكر ريخت تا شور يا شيرين شوند. نسبت به اين اشيا مى شود گفت :چون هر شيرين و شورى ، شيرين كننده و شور كننده اى دارد، پس علت شورى يا شيرينىاين شى ء چيست ؟ ولى نسبت به ((نمك و شكر)) كه شيرينى و شورى ،ذاتى آنهاست ، اينپرسش صحيح نيست .