بـاب نهم
جنگ خيـبـر
بخش اول: حركت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به سوى خيبر
خيبر، قطعه اى است در مسير مدينه بهشام كه فاصله آن تا مدينه 32 فرسخ يعنى 96 ميل مى باشد(251) و فاصله سه روز راه به سوى شاممى باشد(252) و خيبر به لغت يهود به معناى دژ وقلعه مى باشد و برخى گفته اند كه به نام خيبر بن قانيه ناميده شده است(253).در آن منطقه مزارع فراوان مى باشد وتنها چهل هزار اصله خرما مى باشد. خداوند متعال فتح آن را به پيامبر خويش،وعده داده بود آنگاه كه او در (حديبيه) بودند جايى كه در قرآن آمده است: «و أثابهمفتحا قريباً»(254) و در آيه ديگرى مى فرمايد:«و اخرى لم تقدروا عليها»(255)كه مقصود از اخرى فارس و روم مى باشد(256).پس از انعقاد اتفاقيه با قريش در صلححديبيه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با خيالى آسوده، به جنگ يهوديان خيبر رفتآنان كه سپاهيان قريش را در جنگ احزاب بر ضد رسول خدا تجهيز نموده بودند و به جنگبا رسول خدا استمرار مى بخشيدند از آن روزى كه پيامبر خدا به مدينه رسيده بودپيامبر خدا در سال ششم هجرت در ماه ذيحجه از حديبيه بازگشتند و در مدينه ماههاىذيحجه و محرم را اقامت نمودند سپس در محرم سال هفتم به جنگ يهوديان خيبر رهسپارگشتند(257) و ام سلمه را همراه خود داشتند ودر مدينه سباع بن عرفطه را جانشين خود قرار دادند(258)هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ياران خود را براى آماده شدن به جنگ امرفرمود آن متخلفين به اميد غنيمت آمدند آنان كه از حديبيه باز مانده بودند در حالىكه مى گفتند: ما همراه شما به خيبر مى رويم چون آنجا سياحتگاه حجاز استاز نظر طعام، گوشت و اموال و ثروت»(259).پس پيامبر خدا فرمودند: شما فقط به اميدجهاد مى توانيد خارج شويد اما غنيمت نه. اين امر بر يهوديان مدينه گران آمدآنان كه پيامبر خدا را وداع مى گفتند چون آنان مى ترسيدند كه خيبريانهلاك شوند پس هيچ كدام از يهود را حقى بر مسلمين باقى نماند جز اينكه ملتزم اداىآن گردد. عبدالله بن ابى به يهوديان خيبر پيغامفرستاد كه سلاحهاى خود را بگيرند و اموال خود را به قلعه ها و دژهاى خويشوارد سازند و به جنگ پيامبر بشتابند و هرگز ترس و وحشت به خود راه ندهند چون تعدادآنان بسيار و قوم محمد جز تعداد محدودى نيستند و آن تعداد اندك نيز افراد عارى ازاجتماع و فاقد سلاح هستند جز اندكى از آنها(260).پيامبر خدا و مسلمانان مسافت بين مدينه وخيبر را سه روزه طى كردند و هنگامى كه به حدود خيبر رسيدند پيامبر خدا به مردمدستور داد بايستند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «پروردگارا! اى آفريدگارآسمانها و هر آنچه سايه افكنده است واى آفريدگار زمينهاى هفتگانه و هر آنچه را روىخود حركت داده اند، و آفريدگار شياطين و هر آنچه را كه گمراه ساخته اندمن خير و صلاح اين آبادى را مسئلت مى نمايم و خير و صلاح هر آنچه را كه در اواست و پناه مى برم به تو از شر اين آبادى و هر آنچه در آن وجود دارد»(261) خيبر مخصوص جهاد گران حديبيه(262) نبود بلكه شرط اين غزوه آن بود كهتنها هدف جهاد ورزان در راه خدا بوده باشد نه كسب غنيمت و مال. روش نظامى پيامبر خدا آن بود كه هرگزشبانه بر دشمن حمله نمى كرد بلكه مهلت مى داد تا صبح گردد اگر از جمعدشمن صداى اذان مى شنيد جنگ را متوقف مى ساخت و اگر صداى اذان رانمى شنيد در همان وقت حمله را آغاز مى نمود.(263)يهوديان خيبر هرگز گمان نمى بردندكه پيامبر خدا و مسلمانان با آنان بجنگند چون آنان داراى دژها و قعله ها وصاحبان عده و عدد بودند هر روز ده هزار جنگجو در صفوف منظم بيرون مى آمدندسپس مى گفتند: آيا محمد با ما مى جنگد؟ هيهات! هيهات..و يهوديان مدينه نيز مى گفتند: خيبربهترين مانع و محافظ از شما مى باشد اگر شما خيبر و قلعه هاى آن راببينيد حتماً باز مى گرديد پيش از آنكه به آنجا برسيد آنان داراىقلعه هاى بلند در تپه ها و كوهها هستند و آب دائم در آن جريان دارد. خيبر منطقه اى بود كه حرارتش بسيارشديد بود و اين گرما مسلمانان را سخت به خستگى و مشقت مى افكند(264)تعداد نفرات رسول خدا 1600 تن بود وپرچمدار مسلمانان آن پرچمدار هميشگى رسول خدا و مسلمانان على بن ابيطالب بود كههمراه او 200 سوار كار شجاع بود مسلمانان شبانه بر خيبر وارد شدند و نزديك صبحپيامبر خدا نيروهاى همراه على را مشاهده كردند و گفتند: محمد و خميس ـ يعنى جيش وسپاه!پيامبر خدا فرمود: الله اكبر ما وقتى بهسر وقت قومى نازل شديم «فساء صباح المنذرين»(265).پيامبر خدا به سپاهيان فرمودند: مبادابارداران از اسيران را بگيريد و حلال نيست بر فردى كه ايمان به خدا و روز قيامتدارد از اينكه يكى از زنان را به خود اختصاص دهد جز آن كه او را استبراءنمايد و حلال نيست به فردى كه غنيمتى را بفروشد پيش از آنكه تقسيم شده باشد.(266) يهوديان مدينه مى گفتند: خيبر 1000زره پوش دارد قبيله اسد، غطفان، همواره از عرب بوسيله آنان دفاع مى كردند آياشما مى توانيد طاقت و توان مقابله با آنان را داشته باشيد؟ ولى مسلمانان درپاسخ مى گفتند: خداوند متعال به پيامبرش وعده داده است كه آن منطقه را بهغنيمت مسلمانان در آورد!...* * *بخش دوم: آمادگى جنگى يهوديان خيبر
يهوديان خيبر در مورد نحوه دفاع با هماختلاف نظر داشتند ابو زينب حارث يهودى مى گفت: ما افراد خود را به بيرونقلعه ها ببريم و در بيرون از دژها به جنگ بپردازيم، ولى ديگران مى گفتند: ازداخل قلعه ها به دفاع و جنگ بپردازيم(267).يهوديان خيبر مرعوب و ترسناك از مسلمانانبودند ولى قريش از اين جنگ مسرور و خوشحال بودند چون آنان، آشنائى و شناخت كافى ازقدرت و عظمت قلعه هاى خيبر و كثرت نيروهاى مدافع آنان داشتند از اين رومى گفتند: پيروزى محمد ذلت دائمى او خواهد بود. كنانة بن ابى الحقيق، غطفان را به نصرت ويارى خود طلبيد مشروط بر اينكه نصف خرماى خيبر را در يكسال به آنان تسليم كنند پسهنگامى كه قبيله غطفان، آمدن پيامبر اسلام و مسلمانان را به خيبر شنيدند نيروهاىخود را گرد آوردند و بيرون آمدند كه به كمك خيبريان بشتابند و قسمتى از راه راآمده بودند كه پشت سر خود در مورد اموال و دارائى اهل و عيال چيزهايى شنيدند واحساس نا امنى كردند پس دوباره بازگشتند و پيش اهل و عيال و اموال و دارائى خويشباقى ماندند و پيامبر خدا را با خيبريان باقى گذاشتند(268).ولى ظاهر اين است كه پيامبر خدا يك نوععمليات نظامى موحشى ايجاد كرده است كه اينان را ترسانده است و از مسير خيبربرگردانده است اين عمليّات در مسير پيامبر خدا كه از مسكنها و منازل غطفان عبورمى كرد و در «رجيع» نازل مى گشتند كه اين عمل باعث بلند شدن صداها وناله هاى افراد يهود مى گردد پس اين قبيله ترسيدند و سلامت اولاد وهمسران خود را بر خرماى خيبر، ترجيح دادند(269).هنگامى كه پيامبر خدا به خيبر رسيد باصداى بلند فرمود: الله اكبر خيبر را خراب مى نمايم و مسجد بنا مى كنم وشعار مسلمانان در اين جنگ «يا منصور امت» اى خداى كمك كننده بميران(270).يهوديان خيبر، همسران، اطفال واموال خود را به دژهاى وطيع و سلالم منتقل نمودند و ذخائر خود را به قلعه ناعمبردند ورزمندگان به قلعه «نطاة» وارد شدند و قلعه «قموص» محكم ترين وپايدارترين قلعه هاى خيبر بود و اين همان قلعه اى بود كه پادشاه شانمرحب در آن سكونت مىورزيد، يهوديان خندقى دركنار قلعه هاى خويش احداث كردهبودند همانند خندق مدينه و دژهائى در بالاى برجها و كوهها و هر قلعه اى داراىدرب بزرگى بود كه از سنگ ساخته شده بود كه طول آنها چهار ذرع و عرض دو ذراع درضخامت يك ذراع. يكى از چوپانان فردى از يهود پيش رسول خدا آمد تا او را بهاسلام راهنمايى كند پس او را به اسلام آشنا نمود او مسلمان شد وگفت: من اجير ووخدمت اين فرد يهودى بودم و اين گوسفندان امانت پيش من هستند با آن ها چگونهرفتار نمايم؟ پيامبر خدا فرمود صورت آنها را به سوى قلعه برگردان و آنها خودشان بهصاحب خودشان برمى گردند وى گوسفندها را به سمت قلعه برگرداند و راهنمائى نمودو آنها بانظم و ترتيب خاص به طرف قلعه رفتند تا وارد قلعه شدند سپس او به سوىمسلمانان برگشت و همراه آنان مى جنگيد تا اينكه سنگى به او رسيد و او را كشت.(271)بخش سوم: وقايع جنگ
پيامبر خدا نخست جنگ خود را با رزمندگانيهود آغاز نمود آنان در محلى بالاتر از جايگاه سپاه پيامبر خدا قرار داشتندپس تيرها سريع تر به آنان مى رسيد پيامبر خدا حدود ده شب آنها را محاصرهنمود.على بن ابى بكر هيثمى از ابن عباس روايتكرده است: كه پيامبر خدا نخست او را (گمان مى كنم ابوبكر را) اعزام نمود ولىاو و همراهان با حال هزيمت برگشتند و فرداى آن روز عمر را اعزام نمود او نيز بهحال هزيمت برگشت در حالى كه اصحاب خود را ترسو مى خواند و اصحابش نيزاو را ترسو مى خواندند پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست جوانمردىخواهم داد كه خدا را دوست مى دارد و خدا نيز او را دوست مى دارد خداوندبه وسيله او اين قلعه را فتح خواهد كرد او حمله كننده است و فرار كننده نيست»اصحاب از دل شب منتظر بودند كه اين فردچه كسى خواهد بود و پرچم به چه كسى اعطا خواهد شد.پيامبر خدا نزديك صبح به سراغ على بنابيطالب فرستاد در حالى كه او چشم درد داشت، على فرمود: من زمين عادى و كوه رانمى بينم پيامبر خدا فرمود: چشمهاى خود را باز كن پس هر دو چشم را باز كرد وپيامبر خدا آب دهان در هر دو چشم او قرار داد على مى گويد: از آن لحظه كهپيامبر آب دهان بر چشمان من قرار داد تا كنون چشمان و گوشهايم به دردى مبتلا نگشتهاست.(272)سپس پرچم را در اختيار او قرار داد و درحق او و يارانش دعا كرد. پس نخستين كسى كه به مبارزه پيش آمد حارث برادر مرحبخيبرى بود كه با گروه خودش پيش آمد پس مسلمانان پخش و پراكنده شدند ولى على ثابت واستوار باقى ماند پس هر دو رزمنده تحرك يافتند و على او را كشت. برادرش ياسر جهتمبارزه بيرون آمد پس على او را نيز كشت و اصحاب و ياران حارث به قلعه داخل شدند ودر را به روى خود بستند آنگاه مرحب كه پادشاه و رئيس آنان بود خارج شد او فرد بلندقد و عظيم الهيبه بود(273) و ظاهر اين است كه او بعد از كشتنحيى بن اخطب پادشاه و رئيس آنان شده بود او رجزى خواند و مى گفت: «خيبرياندانسته اند كه من مرحب پوشنده سلاح و قهرمان با تجربه هستم گاهى با نيزهمجروح مى سازم و گاهى با شمشير خود مى زنم»در پاسخ رجز او على فرمود: من همان فردىهستم كه مادرم مرا «حيدر» (شير بچه) ناميده است من شما را با شمشير پاره پارهمى كنم همانند پاره كردن... شيرى در بيشه ها كه حمله اش شديدمى باشد.اين دو پهلوان هر دو با هم ضربتى را رد وبدل كردند پس على تيز دستى نمود با شمشير ذوالفقار خود ضربتى زد پس سنگى را كه بهعنوان كلاه خود برگزيده بود پاره نمود و كلاه خود سر او را پاره نمود تا بهدندانهايش رسيد سپاهيان صداى ضربت او را شنيدند على هر سه برادر مرحب، حارث و ياسررا كشت آنان كه هر سه نفر به صورت پى در پى به مبارزه على شتافته بودند(274). آن حالت روانى كه يهوديان پيرامون نيروىسپاه خود در خيبر قرار داده بودند و آن قدرت و توان رزمى را كه مرحب و برادرانش باآن شجاعت شناخته شده بودند تأثير نيرومندى در فرار ابى بكر و عمر داشت....ذهبى روايت و بكائى از ابن اسحاق راآورده است و آن روايت جابر بن عبدالله انصارى است كه مى گويد: «على در خيبررا روى دستان خود حمل نمود تا اينكه مسلمانان از روى آن عبور كردند پسقلعه ها را باز گشودند آن در بعدها خراب شد و چهل نفر نمى توانستند آنرا حمل نمايند(275) و گفته اند در را روى پشتخود حمل نمود تا اينكه مسلمانان روى آن بالا آمدند و وارد قلعه شدند.درِ قلعه خيبر از سنگ درست شده بود كهطول آن 4 ذراع و عرض آن 2 ذراع بود پس على بن ابيطالب آن را كندو پشت سرخود افكندو داخل قلعه شد و مسلمانان نيز داخل قلعه شدند(276)يهوديان به تقليد از عمل مسلمانان اطراف قلعه را خندق كنده بودند پس على آن درب راكه از قلعه كنده بود به صورت پل در آورد تا مسلمانان توانستند از روى آن عبور ووارد قلعه شوند پس از آنكه رهبرشان حارث بن ابى زينب كشته شده بود. على در بابكندن درِ خيبر جمله معروفى دارد كه مى فرمايد: «من باب خيبر را با قدرتجسمانى ام نكندم بلكه با قدرت الهى كندم»(277)استاد عبدالرحمان شرقاوى در كتاب «محمدرسول الحرية» معركه خيبر را توصيف مى نمايد و قهرمانيهاى على را نيز بازگومى نمايد و تصريح مى كند كه چگونه آن بزرگوار در طى ساعاتى اندك چهپيروزيهاى بزرگى را براى مسلمين آوردند در حالى كه مسلمانان در عرض چند روز كه جنگاز ناحيه مسلمانان استمرار يافته بود ولى نه توانسته بودند كوچك تريننياز خود را برطرف سازد. محمد(صلى الله عليه وآله) اينچنين مصلحتديد كه تمام نيروهاى كوبنده خويش را جهت فتح اين دژ گرد آورى نمايد پس اجتماع يهوددر آن قلعه آنان را قادر به آسيب رساندن به مسلمانان قرار داده بود، محمد(صلى اللهعليه وآله) سپاه خود را گرد آورد و به آنان دستور داد كه به قلعه حمله ور شوند وبه ابوبكر پرچم سپاه را داد ولى او نتوانست كارى از پيش ببرد و نه وارد قلعه گردد.و در روز دوم سپاه خود را گرد آورد وقيادت سپاه را در اختيار عمر بن خطاب قرار داد واو يك روز تمام محاربه و جنگ نمودولى او نيز نتوانست قلعه را بازگشايى نمايد و يهوديان همچنان در جايگاههاى منيعخود باقى مانده بودند و ضربات آنان را پاسخ مى دادند بى آن كه حتى يك نفر جهتمحاربه به محل سرباز و مكشوف گام بگذارد.(278)اين قلعه ها و اين اعداد نظامى وعسكرى بزرگ را مال فراوان، سلاح، شهرت جنگجويى و مكر يهود روى هم انباشته بود و بههمين جهت سپاه مسلمين در دو حمله نخستين و دوم فرار نمودند و رهبران فراريها همانابوبكر و عمر بودند.نيروهاى به هم فشرده يهود از قلعه خارجشدند در حالى كه ياسر پيشاپيش آنان حركت مى كرد به حدى كه تا نزديكى هاىجايگاه پيامبر خدا گام نهاد و اين جرئت و جسارت بر پيامبر خدا را سخت گران آمد وبسيار مهموم و ناراحت گرديد(279)سپس پيامبر خدا على بن ابيطالب رافراخواند به او فرمود اين پرچم را به دست گير اميد است خداوند متعال به وسيله توفتح و پيروزى نصيب فرمايد على(عليه السلام) زره پوش را از تن خودش بيرون آورد تادر سرعت حركت مؤثر باشد و رجال و افراد خود را نيز فرا خواند كه زره پوشها رابيرون آورند و سنگينى را از بدن خودرفع نمايند تا سبكبال گردند و در ذهن او اينوصيت و سخن پيامبر خدا دور مى زد: «حركت نما در راه رسولان خويش تا به عرصهآنان وارد گردى سپس آنان را به اسلام فرا خوان اگر اطاعت ننمودند پس با آنانمقاتله نما! سوگند به خداى بزرگ اگر خداوند متعال يك نفر را به وسيله تو هدايتنمايد بهتر است از شتران سرخ مو كه ارزشمندترين كالاى عرب را تشكيل مى داد»پيامبر خدا در چنين موقعيت بحرانى به توصيف على(عليه السلام) پرداخت و فرمودند: «اوحمله كننده است و هرگز فرار كننده نيست»(280)پيامبر خدا به على(عليه السلام) فرمود: با آنان مقاتله و كارزار نما تا وقتى كهاقرار به توحيد و اعتراف به رسالت كنند و هنگامى كه چنين اقرار و اعترافى از آنانسر زد پس خونها، اموال آنان ممنوع مى گردد جز در حق همان كلمه مقدسه.على(عليه السلام) گام به جلو نهاد نخستآنان را به اسلام فرا خواند ولى آنان راه مسخره را پيش گرفتند پس از آنان خواست كهيك نفر و يك نفر با مسلمانان بجنگند و شجاعان خويش را به نبرد بفرستند تا اينكهخود شخصاً به مبارزه آنان بپردازد حارث يكى از شجاعان يهود بيرون آمد پس على(عليهالسلام) فوراً او را به زمين افكند و مرد ديگرى نيز خارج شد باز على(عليه السلام)او را نيز قرين حارث نمود در اين هنگام بود كه صداها و صيحه ها از سوىمسلمانان به سوى آسمان بلند گرديد و استهزاء و نيرى شجاعان يهود را به باد تمسخرگرفتند على(عليه السلام) براى مبارزه و كارزار آماده شد(281)پس رهبر آنان «مرحب خيبرى» بيرونشد و او حقيقتاً آقا و سرپرست جنگجويان و شجاعان خيبر بود ولى او با تأنى و تكبّردر حالى كه گامهايش را با تأخير و آرام به سوى على(عليه السلام) برمى داشت به سوىعلى آمد.او با كمال اطمينان و اعتماد به نفس خويشگام مى سپرد. در دستش حربه سه سر بود و هر قسمت از بدنش با آهن و مس و زرهپوشانده شده بود و در تمام بدنش گوشه اى سوراخ يا منفذى خالى باقى نمانده بودكه شمشير از آن نفوذ نمايد.ولى على(عليه السلام) با آن بدن عارى اززره پوش و ديگر سلاح و ابزار دفاعى با آن قامت معتدل خويش پيش رفت و در دستش تنهاشمشير بود و مسلمانان و يهود توقع و انتظارشان پايان يافتن كار على(عليه السلام)بود ولى على(عليه السلام) توانست از سبك شدن خويش از وسائل نظامى حسن استفاده رابكند و مرحب را كه با تشكيلات كامل و پوشش زره و كلاه خود سر و ديگر وسائل لازمهحركت مى كرد به حدى كه نزديك بود دنده حربه اش سينه على(عليه السلام) رابشكافد على(عليه السلام) ناگهان عقب عقب برگشت و حربه مرحب را به خود افكند سپس بهمرحب حمله كرد و با تمام نيرويش شمشير را بر سر مرحب كوبيد پس آهن روى سرمرحب پاره گشت و شمشير على(عليه السلام)بر فرق مرحب نشست و جمجمه را منشق كرد ومرحب همراه فرياد يهود و تعجب آنان به زمين افتاد و فريادهاى پيروزى مسلمين ازاردوگاه آنان به آسمان بلند گرديد على(عليه السلام) و رجال او به سوى درب قلعهحمله بردند با تمام توان و قدرت خويش در را مى كوبيدند تا باز شود و واردشوند و يهود او كشته شدن مرحب مبهوت شده بودند و از قلعه اى به قلعه ديگر باناله و فزع فرار مى كردند.سيد مرتضى فيروز آبادى در كتاب «فضائلالخمسه»حديث پرچم را از صحيح بخارى ومسلم روايت كرده است و از احمد بن حنبل،نسائى، استيعاب، كنزالعمال، الرياض النضره و ترمذى، ابن ماجه و ديگران به تفصيلآورده است. در جنگ خيبر حوادث و رخدادها با آنچه درجنگ بدر رخ داد اختلاف دارد، چون در جنگ خيبر مسلمانان با قلعه هاى محكم واستوار و جنگجويان فراوان رو به رو بودند چون برخى از تواريخ تعداد آنان را تا دههزار تن ذكر نموده اند و بريده أسلمى ذكر كرده است كه رسول خدا(صلى الله عليهوآله) پرچم را به عمر بن خطاب دادند او با جمعى از مردم به سوى خيبر حركت نمود(282) پس با اهل خيبر برخورد نمودند عمربا اصحاب و يارانش به سوى پيامبر بازگشتند.پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: فردا پرچم را به فردى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد وخدا و پيامبرش نيز او را دوست مى دارند وقتى روز روشن شد ابوبكر و عمر سينهپيش مى كشيدند كه آنان مشمول چنين توصيفى بوده باشند پس على(عليه السلام) رافراخواند در حالى كه او درد چشم داشت پس آب دهن به چشم او انداخت و پرچم را به اوعطا نمود(283) سپس فرمود: «خدايا او را از گرماو سرما محافظت فرما! پس از اين دعا او هرگز احساس گرما و سرما نمى نمود»(284)بيهقى روايت كشته شدن مرحب را به دستتوانمند على(عليه السلام) ذكر كرده است و گويد: «آنان دو ضربت با هم رد و بدلكردند على(عليه السلام) پيش دستى كرد و ضربت محكمى بر سر او نواخت كه سنگ روى سر وكلاه خود را دو نيمه كرد و تا دندانهايش پيشرفت نمود و شهر خيبر را گرفت به اينتاريخ مسلم، ابن اثير و ديگر رجال سيره جزم نموده اند»(285)قلعه ناعم نخستين قلعه از قلعه هاىنطاة بود كه به دست تواناى على(عليه السلام) باز گشوده گرديد سپس على (عليهالسلام) قلعه قموص را گشود و اين قلعه بسيار محكم و منيع بود به حدى كه مسلماناندر طول 20 شبانه روز محاصره نتوانسته بودند آنها را بگشايند واز قلعه قموص بود كهصفيه به اسارت گرفته شد در اين روايت نام آن دو نفر كه از جنگ خيبر فرار كردهبودند (ابوبكر و عمر) ذكر نشده است و به جاى آن دو نام فلان و مردى گذاشته شده استچون آمده است پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) پرچم را به دست گرفت و تكان داد وفرمود: كيست اين پرچم را توأم با اداى حق آن باز ستاند؟ پس فلانى آمد و گفت: منحاضرم و پرچم را گرفت و رفت سپس مرد ديگرى آمد و اظهار آمادگى كرد و پيامبر(صلىالله عليه وآله) فرمود: برو، سپس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: پرچم رابه فردى خواهم داد كه فرار نمى كند پس فرمودند: بيا اى على، و على رهسپار جنگشد تا خداوند خيبر و فدك را براى او فتح كرده(286)ديگر راويان و نويسندگان و ناشران تنها به حذف اسماء فرار كنندگان حزب قرشى بسندهنكرده اند بلكه خواسته اند مناقب و مكارم على(عليه السلام)را نيز به نفعخود، سلب نمايند به عنوان خيانت به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) تا صفت منافقانبر آنان صدق نمايد.ابن عرفه گويد: «اكثر احاديث جعلى درفضايل صحابه در ايام حكومت بنى اميه دستكارى شده است تا به رؤساى آنان تقرب ونزديكى به عمل آيد به اين اميد و گمان كه آنان مى خواستند دماغهاى بنى هاشمرا به خاك بمالند»(287)و از نمونه اين تحريفها است كه زهرى اموىروايت كرده است: «آن فردى كه مرحب خيبرى را كشت محمد بن مسلمه بود او اين سخن رابر اساس حسدورزى به على(عليه السلام) انجام داده است و عامل برترى دادن محمد بنمسلمه به اين جهت مى باشد كه او يهودى الاصل و يكى از دشمنان سر سخت اهلبيت(عليهم السلام)و انصار مى باشد و از كسانى است كه در هجوم به خانهفاطمه(عليها السلام) اشتراك ورزيده است و از جمله حمله كنندگان به آن بيت شريفمى باشد»(288)و هم اوست كه سعد بن عباده زعيم انصار راكشته است.(289)از اين رو امويان او را دوستمى دارند و چرا دوست نداشته باشند چون او مشترك با امويان در عداوت على(عليهالسلام) و انصار مى باشد او كسى است كه با اميرالمؤمنين(عليه السلام) درخلافتش بيعت ننمود.(290)و دهشت آور اينكه محمد بن مسلمه برادرمرحب مى باشد پس امويان خواسته اند اين نكته را بپوشانندواظهار ننمايندو او را قاتل مرحب معرفى نمايند. چون على بن ابيطالب(عليه السلام) در علت عدمرويكرد به بيعت محمد بن مسلمه فرموده است: گناه من در بيعت ننمودن محمد بن مسلمهآن است كه من برادر او مرحب خيبرى را در جنگ خيبر كشته ام.(291)در قلوب مشركين، حسرت پيروز نشدن يهوديانبر مسلمانان باقى ماند پس خواستند عقده هاى آن را با تعريف و تمجيد يهوديان وتأييد و كمك نمودن به آنان امثال كعب الاحبار، محمد بن مسلمه، عبدالله بن سلام وزيد بن ثابت بازگشايى نمايند.«و يمكرون و يمكر الله و الله خيرالماكرين» أمويان نقشى مهم را به كعب بن مالك عطا نموده اند چون او در جنگتبوك از پيامبر خدا و مسلمانان تخلف ورزيد و در حكومت على(عليه السلام) با او بيعتننمود.(292)همچنين ابن كثير أموى روايت كرده است كهمحمد (ابن مسلمه) پاهاى مرحب را بريد پس مرحب به او گفت اينها را مجهز نما پس محمدبن مسلمه :گفت مرگ را بچش آنچنان كه محمود بن مسلمه چشيده است پس على(عليه السلام)از او عبور كرد و سر او را بريد و در مسلوبات او مخاصمه نمودند و شكايت را پيشرسول خدا(صلى الله عليه وآله)بردند پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) شمشير، نيزهو كلاه خود و سپر را به محمد بن مسلمه دادند.(293)امويان تنها به اين امر بسندهننموده اند كه مناقب و فضائل على(عليه السلام) را سلب نمايند بلكهكوشيده اند آن منقبت را به خدمت و نكوهشى تبديل نمايند به اين ترتيب او رافردى به تصوير بكشند كه غنيمت و لباسهاى مقتول ديگرى را مى طلبد و پيامبرخدا(صلى الله عليه وآله) به غير مصلحت او حكم مى دهد ولى حق و حقيقت همان استكه قبلا گفتيم: اين على(عليه السلام) است كه مرحب خيبرى را كشته است و عادت مألوفعلى(عليه السلام) هم اين بود كه هرگز لباس مقتولى را سلب ننمايد(294) آنچنان كه در جنگ خندق در موردعمر و بن عبدود عامرى رفتار نمود و با حاملان پرچم قريش در بدر واحد رفتار كرد وسيره به ما خبر مى دهد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (رئيس و بزرگ اهلبيت) از پذيرفتن 12 هزار درهم قيمت كلان جثه نوفل بن عبدالله مخزومى امتناع ورزيدفردى كه على بن ابيطالب او را در جنگ خندق كشته بود و با اين گفتار آن را پس زد:«نه خيرى در جسد و نه در بهاى جسد او وجود دارد؟»(295)هنگامى كه على بن ابيطالب(عليه السلام)عمر و بن عبدود عامرى را در جنگ خندق كشت عمر بن خطاب به او گفت پس چرا زره او رانكندى چون در ميان عرب زرهى به خوبى آن وجود ندارد؟ على(عليه السلام) فرمود: «مناو را زدم و او با بدترين عضو بدنش خود را محافظت نمود پس حيا نمودم كه آن را سلبنمايم»(296)و همچنان كه گذشت پيامبر خدا(صلى اللهعليه وآله) از پذيرفتن 12 هزار درهم براى جسد عمرو بن عبدود عامرى نيز سرباز زد ونپذيرفت آن فردى كه به دست على(عليه السلام) كشته شد.على بن ابيطالب پهلوانان و شجاعان مشهوررا در بدر، احد، خندق، خيبر و حنين كشتند ولى منافقان از دشمنان اهل بيتكوشيده اند اين اخبار را تحريف نمايندو اين مناقب و فضيلتها را به ديگراننسبت دهند بر اساس حسد ورزى كه با ولى مسلمين و سيد عرب و وصى مصطفى(صلى الله عليهوآله) داشتند واز طبيعت على(عليه السلام) آن بود كه مقتول خود را سلب لباس ننمايد(297) و مجروح را نكشد و پشت سر فراركننده راه نيافتد.عمر گفت: در على بن ابيطالب(عليه السلام)سه منقبت و خصلت هست كه آرزو داشتم كه يكى از آنها را داشته باشم و يكى از آنهامحبوب تر به من مى باشد از آنكه شتران سرخ مو اعطا شده باشم يكى ازدواجبا فاطمه(عليها السلام) دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ديگرى سكونت او درمسجد با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه بر او حلال بود هر آنچه بر رسول خدا(صلىالله عليه وآله)حلال بود و حرام بود هر آنچه بر رسول خدا حرام بود و سومى گرفتنپرچم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در روز خيبر بود(298).حلبى نيز گويد: «قلعه هاى يهودعبارت بود از نطاة، شق، صعب، قموص، وطيح و سلالم، آن قلعه هاى چهارگانهنخستين با زور شمشير فتح شد ولى قلعه پنجم و ششم با صلح و مسالمت فتح شد».پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با صفيهدر صهباء ازدواج نمود در آن مكانى كه خورشيد به على(عليه السلام) باز گردانده شدپس از آنكه غروب نموده بود(299).پس براى على(عليه السلام) دو كرامت درخيبر پيش آمد:1. كشتن پادشاه يهود و پهلوانان آنان وبيرون راندن سپاه آنان به خارج قلعه ها و سپس بلند نمودن درب بزرگ آنان و پلقرار دادن آن روى خندق كه مسلمانان به قلعه داخل گردند و فتح قلعه و كشودنقلعه هاى ديگر.2. بازگشتن خورشيد پس از آنكه غروب نمودهبود.(300)* * *بخش چهارم: نتيجه گيرى جنگ خيبر
پس از فراغت مسلمانان از جنگ خيبر، جعفربن ابيطالب و ياران او از حبشه بازگرديدند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود:به خدا قسم نمى دانم از كدام يك از اين دو امر بيشتر خوشحال گردم آيا به فتحخيبر يا قدوم جعفر سپس بلند شد و ما بين دو چشمان او بوسه زد(301) همراه او شانزده نفر مرد بودند(302) ظاهر امر اين است كه توقف طولانىجعفر در حبشه جهت نشر و تبليغ اسلام در آفريقا بوده است پس از آنكه اكثر مهاجرينپس از وصول پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به مدينه باز گشته بودند.پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) برخى ازدژها را بوسيله جنگ و غلبه فتح كردند و برخى ديگر ساكنان آنها بدون جنگ، مصالحهنمودند و آنها وطيع و سلالم بودند پيامبر اسلام با يهود مصالحه كردند بنابرايناساس كه خونهاى آنان محفوظ باشد و هر كدام به اندازه با چهار پايان خود ازاموال را جز طلا و نقره و سلاح با خودشان حمل كنند و آنان از خيبر بيرون شدند و بااو شرط نمودند چيزى را كتمان نكنند اگر مرتكب چنين خطائى شدند ديگر عهد و پيمانىبا آنان وجود نخواهد داشت پس وقتى مالى را در كيسه پوستى پيدا نمودند كه آن راپنهان نموده بودند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)آن را به زمين و درخت غلبه داد ورسول خدا(صلى الله عليه وآله) خيبر را به 1800 سهم تقسيم نمود پيادگان از آنها1400 نفر و صاحبان مركب 200 سوار كار پس به سواركاران سه سهم قرار داد دو سهم جهتمركب و سهمى هم براى خودشان و به پيادگان فقط يك سهم قرار داد و رسول خدا(صلى اللهعليه وآله) خيبر را به كسانى تقسيم نمود كه در حديبيه حضور داشتند پس به جابر بنعبدالله انصارى نيز سهمى عطا نمود هر چند او در خيبر غايب شده بود(303) و بر بانوانى كه جهت مداواىمجروحين همراه نيروهاى اسلام حاضر شده بودند از غنائم چيزى عطا فرمود.پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) صفيهدختر حيى بن اخطب را به سهم خود گرفت و او را آزاد ساخت و با وى ازدواج نمود(304) و وليمه ازدواج را خرما، ليه وروغن قرار داد(305)صفيه به همسرش ابن ابى الحقيقتعريف كرده بود كه او در خواب ديده است كه خورشيد بر سينه اش افتاده است پسهمسرش به صورت او زده بود كه تو پادشاه عرب را آرزو مى نمائى پيامبر خدا(صلىالله عليه وآله) با او عروسى انجام داد پس از آنكه از حيض پاك گرديد(306) مسلمانان بر خزينه و گنج حيىّ بناخطب دست پيدا نمودند و ابن ابى الحقيق را كه آن را پنهان كرده بود كشتند و خداوندمتعال آن را نشان داد(307) و كنانة بن ربيع خزانه بنى النضيررا در خرابه اى پنهان كرده بود پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به اوفرمود: «آيا اگر اين گنج را ما پيش تو يافتيم ترا بكشيم؟»گفت: آرى پس وقتى مسلمانان، گنج را پيش او يافتنداو را به سزاى عملش رساندند(308)سپسرسول خدا(صلى الله عليه وآله) زمين زراعى را در اختيار آنان گذاشت كه به صورت بخشىاز محصولات كار كنند و فرمود: «من شما را تثبيت مى كنم در آن رودى كه خداوندتثبيت كرده است»(309) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هرگزنخواست يهوديان را به شام بيرون سازد از اين رو در ايام حكومت چهار ساله اىكه بعد از فتح خيبر برقرار بود آنان را به سوى شام بيرون نساخت و ابوبكر هم آنانرا از خيبر بيرون نكرد بلكه در اين مورد به همان روش نبوى(صلى الله عليه وآله)حركت نمود و عمر نيز در سالهاى نخستين حكومت خود و تا چهار سال چنين كارى را انجامنداد ولى بعد از مسلمان شدن كعب الأحبار او از عمر درخواست نمود كه يهوديان را بهفلسطين برگشت دهد از آن منطقه اى كه از آن خارج كرده بودند و عمر نيز موافقتكرد.و چون مسئله، يك مسئله خطيرى بود و همهمسلمانان با آن موافقت نمى كردند پس حديثى رااز زبان پيامبر ساختند كه مفادآن، توصيه به بيرون بردن يهوديان به سرزمين شام بود و اين حديث را زهرى كه ميل وهوا و هوسش أموى بود ذكر كرده است(310).آمار تلفات
در اين جنگ نود و سه نفر از يهوديان وشانزده تن از مسلمانان كشته شدند(311)و برخى تعداد مسلمانان را بيست و چهار نفر نگاشته اند(312).و به دروغ روايت كرده اند كه رسولخدا(صلى الله عليه وآله) متعه را حرام كرده است و خوردن گوشت حيوانات اهلىرا نيز در خيبر حرام كرده است.(313)و حجاج بن علاط سلمى كه جديداً مسلمانشده بود و درجنگ خيبر مشاركت نموده بود از اين حادثه بهره بردارى نمود و از محضررسول خدا استيذان نمود كه به مكه برود تا مال خود را از همسر مشرك خود در مكه گردآورى نمايد و چون مشركين دوست داشتند يهوديان بر مسلمانان پيروز گردند پس حجاج بهآنان گفت: محمد شكستى خورد كه چنين شكستى را هرگز نشنيده ايد و اصحاب و ياراناو آنچنان به قتل رسيده اند كه هرگز مثل آن را نشنيده ايد و پيامبراسلام اسير شده است و گفته اند: «او را نخواهيم كشت تا اينكه به مكه بفرستيمپس او را در مكه بكشند پيش كسانى كه از دست او به ناروائى و مصيبترسيده اند.» پس مشركان مال او را با شدت علاقه گردآورى نمودند و از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال گشتند و ابوسفيان با عباس (عموىپيامبر) به سبب مصيبتى كه به بنى هاشم رسيده بود همدردى كرد. سپس حجاج با عباس بنعبدالمطلب خلوت كرد و به او گفت: «من پسر برادرت را به عنوان داماد به دختر پادشاهيهوديان يعنى صفيه ترك نمودم و او خيبر را فتح نموده است وقتى سه روز از اين گفتگوگذشت به مردم مكه خبر را برسان! پس عباس هم خبر را بين مردم مكه منتشر ساخت وكافران محزون و پريشان و مسلمانان خوشحال و شادمان گشتند»(314).پس از پيروزى مسلمانان بر جبهه قريش باصلح و مصالحه و بر جبهه يهود يا جنگ و حرب، دولت اسلامى توسعه يافت دوستداران دنياو مصالح دنيوى فرصت را غنيمت شمردند و شروع به ورود به اسلام نمودند و خواه وناخواه مسلمان گشتند مانند: عمر و بن العاص، ابوموسى اشعرى، ابوهريره، خالد بنوليد و امثال آنان. * * *
[251]- التنبيه و الاشراف ص 222 سيره حلبيه ج 3 ص 30. [252]- تاريخ خميس ديار بكرى ج 2 ص 43. [253]- معجم البلدان ج 2 ص 467. [254]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141، الفتح 18. [255]- الفتح 21. [256]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141. [257]- مغازى واقدى ج 2 ص 634، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 56، ابن اسحاق گفته استپيامبر خدا در محرم بيرون رفت سيرة بن هشام ج 3 ص 342، تاريخ خليفه ص 37، مغازىذهبى 403، عيون الاثر ج 2 ص 133، مالك و ابن حزم گفته اند كه جنگ خيبر در سال6 هجرت رخ داد و ابوحامد گويد در سال 5 سيره حلبى ج 3 ص 31.[258]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، سيره ابى حاتم ج 1 ص 300.[259]- ودك روغن چربى النهايه ج 4 ص 202. [260]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 33، تاريخ الخميس ج 2 ص 43. [261]- الارشاد للمفيد ج 1 ص 124، سيره ابن هشام ج 3 ص 343، مجمع البيان ج 9ص 119، البحار ج 21 ص 14،. [262]- مغازى واقدى ج 2 ص 684. [263]- الروض الأنف ج 6 ص 501، عيون الأثر ج 2 ص 134. [264]- تاريخ الخميس ج 2 ص 47. [265]- الصافات آيه 177، عيون الاثر ج 2 ص 135. [266]- الروض الأنف ج 6 ص 504، عيون الاثر ج 2 ص 137.[267]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، البداية و النهايه ج 4 ص 206 - 207، تاريخطبرى ج 2 ص 289. [268]- سيره ابن هشام ج 3 ص 344. [269]- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 216. [270]- مراجعه كنيد به مغازى واقدى ج 2 ص 650 - 654، تاريخ طبرى ج 2 ص 298،مغازى ذهبى ص 406، تاريخ الخميس ج 2 ص 34. [271]- عيون الاثر ج 3 ص 148. [272]- مغازى ذهبى ص 413. [273]- امالى مفيد ص 3، السيرة الحلبيه ج 3 ص 32. [274]- سيره ابن هشام ج 3 ص 349، تاريخ طبرى ج 2 ص 300، سيره حلبى ج 3 ص 37- 38. [275]- تاريخ الذهبى المغازى ص 412، تاريخ ابن الوردى ج 1 ص 120، الارشادللمفيد ج 1 ص 126، دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، مجمع البيان ج 9 ص 121، مناقبابن شهر آشوب ج 2 ص 293، تاريخ الطبرى ج 3 ص 13، تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56، الروضالانف ج 6 ص 508، تاريخ الخميس ج 2 ص 51، سيره ابن دحلان ج 2 ص 11. [276]- تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56. [277]- تاريخ الخميس دياربكرى ج 2 ص 51. [278]- از اخلاق پيامبر و على اين بود كه آنان هرگز فردى را به مبارزهنمى طلبيدند ولى هرگز كسى را كه آنان را به مبارزه مى طلبيد ردنمى كردند. [279]- سيره حلبيه ج 3 ص 34. [280]- مغازى ذهبى ص 407، سنن بخارى كتاب الجهاد و السير باب دعاء النبى الىالاسلام، و كتاب المغازى باب غزوة خيبر ج 5 ص 76 - 77، سنن مسلم باب فضائل على بنابيطالب(ع) طبقات ابن سعد ج 2 ص 110 - 111،سيره ابن هشام ج 4 ص 42، نهايد الادب ج17 ص 253. [281]- چنانچه گذشت از اخلاق رسول خدا و على (ع) آن بود كه احدى را بهمبارزه نمى طلبيدند ولى احدى را كه آن ان را به مبارزه مى طلبيد ردنمى نمودند.[282]- بين الهلالين روايت نسائى است اما در اصل اينچنين است «فقد ورد و نهضمعه شيىء من الناس. [283]- مختصر تاريخ دمشق ابن عساكر ج 10 ص 328. [284]- تاريخ الاسلام ذهبى ج 2 ص 412. [285]- دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص213، مسلم از اسحاق بن ابراهيم در كتاب جهاد باب غزوه ذى قرو ص 1439 روايت كردهاست: السيره الحلبيه ج 3 ص 38. [286]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 212، مسند احمد بن حنبل. [287]- فجر الاسلام احمد امين ص 213. [288]- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48، السقيفه و فدك 51، البدايةو النهاية ج 4 ص 496. [289]- انساب الاشراف ج 1 ص 589، العقد الفريد ج 4 ص 247.[290]- الامامة و السياسيه ج 1 ص 73. [291]- الامامة و السياسة ج 1 ص 73. [292]- الروض الأنف ج 6 ص 138. [293]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 215. [294]- تاريخ الخميس ج 1 ص 488. [295]- مسند احمد ج 1 ص 248، دلائل النبوة بيهقى ج 3 ص 440، البداية والنهاية ابن كثير ج 4 ص 122 - 123. [296]- البداية و النهايه ابن كثير ج 4 ص 122، دلائل النبوة ج 3 ص 432 بابما اصاب النبى و المسلمين من محاصرة المشركين اياهم من البلاء، السيرة النبوية ابنكثير ج 3 ص 205 - 206. [297]- تاريخ الخميس، الديار البكرى ج 1 ص 488 دلائل النبوة، بيهقى ج 3 ص432. [298]- مستدرك الحاكم ج 3 ص 135. [299]- السيرة الحلبيه الحلبى الشافعى ج 3 ص 39 - 40 - 41 - 44. [300]- المنبع السابق ج 3 صفحات (39 - 40 - 41 - 44).[301]- المنتظم ج 3 ص 294. [302]- عيون الاثر ج 2 ص 145. [303]- الروض الانف ج 6 ص 524، السيرة الحلبيه ج 3 ص 31. [304]- گفته اند در ملك خود باقى ماند.[305]- المنتظم ج 3 ص 297. [306]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 44، تاريخ الطبرى ج 2 ص 302. [307]- المنتظم ج 3 ص 294. [308]- الروض الانف ج 6 ص 510، تاريخ الخممس ج 2 ص 47. [309]- المنتظم ابن جوزى ج 3 ص 294 جمل من انساب الاشراف ج 1 ص 443، التنبيهو الاشراف 222. [310]- الروض الانف ج 6 ص 528، تاريخ الخميس ج 2 ص 56. [311]- المنتظم ج 3 ص 294. [312]- مغازى ذهبى ص 430، الروض الانف ج 6 ص 519. [313]- سنن البخارى ج 2 ص 604 - 606، سيرة ابى حاتم ج 1 ص 304، الروض الانفج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54. [314]- الروض الأنف ج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54.
[251]- التنبيه و الاشراف ص 222 سيره حلبيه ج 3 ص 30. [252]- تاريخ خميس ديار بكرى ج 2 ص 43. [253]- معجم البلدان ج 2 ص 467. [254]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141، الفتح 18. [255]- الفتح 21. [256]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141. [257]- مغازى واقدى ج 2 ص 634، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 56، ابن اسحاق گفته استپيامبر خدا در محرم بيرون رفت سيرة بن هشام ج 3 ص 342، تاريخ خليفه ص 37، مغازىذهبى 403، عيون الاثر ج 2 ص 133، مالك و ابن حزم گفته اند كه جنگ خيبر در سال6 هجرت رخ داد و ابوحامد گويد در سال 5 سيره حلبى ج 3 ص 31.[258]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، سيره ابى حاتم ج 1 ص 300.[259]- ودك روغن چربى النهايه ج 4 ص 202. [260]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 33، تاريخ الخميس ج 2 ص 43. [261]- الارشاد للمفيد ج 1 ص 124، سيره ابن هشام ج 3 ص 343، مجمع البيان ج 9ص 119، البحار ج 21 ص 14،. [262]- مغازى واقدى ج 2 ص 684. [263]- الروض الأنف ج 6 ص 501، عيون الأثر ج 2 ص 134. [264]- تاريخ الخميس ج 2 ص 47. [265]- الصافات آيه 177، عيون الاثر ج 2 ص 135. [266]- الروض الأنف ج 6 ص 504، عيون الاثر ج 2 ص 137.[267]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، البداية و النهايه ج 4 ص 206 - 207، تاريخطبرى ج 2 ص 289. [268]- سيره ابن هشام ج 3 ص 344. [269]- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 216. [270]- مراجعه كنيد به مغازى واقدى ج 2 ص 650 - 654، تاريخ طبرى ج 2 ص 298،مغازى ذهبى ص 406، تاريخ الخميس ج 2 ص 34. [271]- عيون الاثر ج 3 ص 148. [272]- مغازى ذهبى ص 413. [273]- امالى مفيد ص 3، السيرة الحلبيه ج 3 ص 32. [274]- سيره ابن هشام ج 3 ص 349، تاريخ طبرى ج 2 ص 300، سيره حلبى ج 3 ص 37- 38. [275]- تاريخ الذهبى المغازى ص 412، تاريخ ابن الوردى ج 1 ص 120، الارشادللمفيد ج 1 ص 126، دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، مجمع البيان ج 9 ص 121، مناقبابن شهر آشوب ج 2 ص 293، تاريخ الطبرى ج 3 ص 13، تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56، الروضالانف ج 6 ص 508، تاريخ الخميس ج 2 ص 51، سيره ابن دحلان ج 2 ص 11. [276]- تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56. [277]- تاريخ الخميس دياربكرى ج 2 ص 51. [278]- از اخلاق پيامبر و على اين بود كه آنان هرگز فردى را به مبارزهنمى طلبيدند ولى هرگز كسى را كه آنان را به مبارزه مى طلبيد ردنمى كردند. [279]- سيره حلبيه ج 3 ص 34. [280]- مغازى ذهبى ص 407، سنن بخارى كتاب الجهاد و السير باب دعاء النبى الىالاسلام، و كتاب المغازى باب غزوة خيبر ج 5 ص 76 - 77، سنن مسلم باب فضائل على بنابيطالب(ع) طبقات ابن سعد ج 2 ص 110 - 111،سيره ابن هشام ج 4 ص 42، نهايد الادب ج17 ص 253. [281]- چنانچه گذشت از اخلاق رسول خدا و على (ع) آن بود كه احدى را بهمبارزه نمى طلبيدند ولى احدى را كه آن ان را به مبارزه مى طلبيد ردنمى نمودند.[282]- بين الهلالين روايت نسائى است اما در اصل اينچنين است «فقد ورد و نهضمعه شيىء من الناس. [283]- مختصر تاريخ دمشق ابن عساكر ج 10 ص 328. [284]- تاريخ الاسلام ذهبى ج 2 ص 412. [285]- دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص213، مسلم از اسحاق بن ابراهيم در كتاب جهاد باب غزوه ذى قرو ص 1439 روايت كردهاست: السيره الحلبيه ج 3 ص 38. [286]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 212، مسند احمد بن حنبل. [287]- فجر الاسلام احمد امين ص 213. [288]- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48، السقيفه و فدك 51، البدايةو النهاية ج 4 ص 496. [289]- انساب الاشراف ج 1 ص 589، العقد الفريد ج 4 ص 247.[290]- الامامة و السياسيه ج 1 ص 73. [291]- الامامة و السياسة ج 1 ص 73. [292]- الروض الأنف ج 6 ص 138. [293]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 215. [294]- تاريخ الخميس ج 1 ص 488. [295]- مسند احمد ج 1 ص 248، دلائل النبوة بيهقى ج 3 ص 440، البداية والنهاية ابن كثير ج 4 ص 122 - 123. [296]- البداية و النهايه ابن كثير ج 4 ص 122، دلائل النبوة ج 3 ص 432 بابما اصاب النبى و المسلمين من محاصرة المشركين اياهم من البلاء، السيرة النبوية ابنكثير ج 3 ص 205 - 206. [297]- تاريخ الخميس، الديار البكرى ج 1 ص 488 دلائل النبوة، بيهقى ج 3 ص432. [298]- مستدرك الحاكم ج 3 ص 135. [299]- السيرة الحلبيه الحلبى الشافعى ج 3 ص 39 - 40 - 41 - 44. [300]- المنبع السابق ج 3 صفحات (39 - 40 - 41 - 44).[301]- المنتظم ج 3 ص 294. [302]- عيون الاثر ج 2 ص 145. [303]- الروض الانف ج 6 ص 524، السيرة الحلبيه ج 3 ص 31. [304]- گفته اند در ملك خود باقى ماند.[305]- المنتظم ج 3 ص 297. [306]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 44، تاريخ الطبرى ج 2 ص 302. [307]- المنتظم ج 3 ص 294. [308]- الروض الانف ج 6 ص 510، تاريخ الخممس ج 2 ص 47. [309]- المنتظم ابن جوزى ج 3 ص 294 جمل من انساب الاشراف ج 1 ص 443، التنبيهو الاشراف 222. [310]- الروض الانف ج 6 ص 528، تاريخ الخميس ج 2 ص 56. [311]- المنتظم ج 3 ص 294. [312]- مغازى ذهبى ص 430، الروض الانف ج 6 ص 519. [313]- سنن البخارى ج 2 ص 604 - 606، سيرة ابى حاتم ج 1 ص 304، الروض الانفج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54. [314]- الروض الأنف ج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54.