ص (22)
فصل دوم :
تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) درمكّه
نسب پيامبر (صلى الله عليه وآله)
به دلالت قرآن و حديث ،پدران و مادران پيامبر (صلى الله عليه وآله) همه مؤمن بوده اند .پيامبر فرمود : (من اززمان آدم (عليهالسلام)تاكنون ، ثمره ازدواج حلال و پاكيزه ام و حاصل زنانبوده ام ) .و فرمود : ( پيوستهخداوند مرا از صلب پاكان به ارحام مطّهر انتقال مى داد تا سرانجام بدونآلودگى به پليديهاى جاهليّت ، در اين جهان شما متولّد فرمود ) .(27)اين در حالى است كه خداوندمتعال درباره مشركان فرموده است : همانا مشركان ، نجس هستند .(28)و دليل قرآنى بر طهارت پدرانو مادران پيامبر اين فرموده پروردگار است : ( آن خدائى كه چون برمى خيزىتو را مى نگرد و از انتقال تو در سجده كنندگان آگاهست ) (29)و عبدالمطّلب در زمانجاهليّت ، ازدواج فرزندان با همسران پدر را حرام كرده بود .(30)آيا يهود ، عبدالله فرزند عبدالمطّلب را تروركرده است ؟
يهوديان در صدد قتل رسولخدا (صلىالله عليه وآله)بودند ; چه آن زمان كه در صلب پدرش عبدالله بود و چه زمانى كه در شكم مادرشآمنه قرار داشت و بويژه پس از تولّد و بعثت نيز :1 ـ كاهنان و احبار يهود تلاش كردند تا عبدالله رابكشند . بزرگشان به نام ربيان گفت : غذايى فراهم كنيد و آغشته به سمّمهلك نماييد و آنرا نزد عبدالمطّلب ببريد . يهوديان چنين كردند و آن را توسّطزنانى كه صورت خود را پوشانده بودند به خانه عبدالمطلب فرستادند .همسر عبدالمطلب بيرون آمد وخوشامد گفت . آنها گفتند : ما از بستگان عبد مناف و فاميل دور توهستيم . عبدالمطلب به خانواده اش گفت : بياييد و از آنچه بستگانتانبرايتان آورده اند بخوريد . هنگامى كه خواستند از آن بخورند ، غذابه سخن آمد و گفت : از من نخوريد كه مرا مسموم كرده اند . خانوادهعبدالمطلب از غذا نخوردند و به جستجوى آن زنان برخاستند ولى اثرى از ايشان نيافتند .( اين يكى از نشانه هاى پيامبرى رسول خدا است ) .(31)2 ـ بار ديگر گروهى از احبار يهود در لباس تجّار از شام بهمكّه آمدند تا عبدالله بن عبدالمطلب را به قتل برسانند . آنها شمشيرهاىآغشته به سمّ همراه خود داشتند و مترصّد فرصتى مناسب بودند تا نقشه پليد خود را بهمرحله اجرا درآورند .عبدالله به قصد شكار از مكّهخارج شد و يهوديان فرصت را غنيمت دانسته ، او را محاصره كردند و خواستند اورا بكشند امّا خداوند به وسيله گروهى از بنى هاشم كه از راه رسيدند او را نجاتداد . گروهى از احبار كشته و بعضى ديگر هم به اسارت درآمدند .(32)عبدالله بن عبدالمطلب درسن 17 يا 25 سالگى به طرز مشكوكى از دنيا رفت .كازرونى در كتابش( المنتقى ) مى نويسد :(24 سال از پادشاهى كِسرى انوشيروان گذشته بود كه عبدالله متولّدشد . وقتى 17 ساله شد با آمنه ازدواج كرد و هنگامى كه آمنه به رسول خداباردار شد ، عبدالله در مدينه وفات كرد . )(33)انگشت اتّهام در وفات عبداللهمتوجّه يهود است و آنها متّهم به مسموم كردن او هستند ; زيرا آنها بارها درمكّه كوشيدند تا عليرغم موانع او را بكُشند ، پس اگر پاى عبدالله به مدينهمى رسيد ، چگونه رفتار مى كردند ؟!البتّه هدف رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بودو قربانى ، عبدالله !اهتمام سيف بن ذى يزن به زنده ماندن رسول خدا (صلى الله عليه وآله)
وقتى سيف بن ذى يزن بر يمنغلبه كرد ، عبدالمطلب به همراه عدّه زيادى از قوم خود نزد او رفتند .سيف ، عبدالمطلب را بر همه آنها مقدّم داشت و احترام كرد و چون با او خلوتكرد مژده رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را به او داد و اوصافش را براى وى بيانكرد .عبدالمطلب تكبير گفت و دانستآنچه سيف گفته درست است و به سجده افتاد . سيف به او گفت : مگر دربارهآنچه گفتم چيزى مشاهده كرده اى ؟!عبدالمطلب گفت :آرى . پسرم داراى فرزندى شده است و اوصافى را كه شما بر شمردى در اوديده ام .سيف گفت : او را از يهودو قوم خودت حفظ كن و بدان كه قوم تو از يهود براى او بدترند . البته خدا امرخودش را به كمال مى رساند و دعوت خويش را بلند آوازه خواهد كرد .اهل كتاب از زمان تولّد رسولخدا (صلىالله عليه وآله)اين مطالب را به عبدالمطلب مى گفتند و شادى او از شنيدن اين سخنان پيوستهافزون مى گشت .(34)از آن پس پيوسته بر اهتمامعبدالمطلب در نگهدارى و بزرگداشت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) افزوده مى شد .يعقوبى مى نويسد :براى عبدالمطلب در كنار كعبه فرشى مى گستردند و كسى حق نزديك شدن به آنرانداشت امّا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه كودك بود از راه مى رسيد و ازروى سر عموهاى خود مى گذشت و اگر عموهاى او يعنى فرزندان عبدالمطلب مانعمى شدند عبدالمطلب مى گفت : فرزندم را واگذاريد . همانا براىاين فرزندم مقامى والاست .(35)يقين ابوطالب به ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) از سوى قريش
عبدالمطلب به زندگى رسولخدا (صلىالله عليه وآله)اهميت فراوانى مى داد و در راه حفاظت از حيات پيامبر (صلى اللهعليه وآله) تاآنجا مى كوشيد كه از فدا كردن خود و اولاد و ساير بستگانش ابايى نداشت .واقدى گفته است :بزرگانو سرشناسان قريش ( يعنى عتبه و شيبه فرزندان ربيعه و اُبىّ بن خلف و أبوجهل وعاص بن وائل و مطعم و طعيمه فرزندان عدى و منبه و نبيه فرزندان حجاج و أخنس بنشريق ثقفى ) با ابوطالب سخن گفتند و پيشنهاد دادند كه ابوطالب رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) رابه آنها بدهد و در عوض آنها عمّارة بن وليد مخزومى را تحويل او دهند .ابوطالب برآشفت و گفت :شگفتا ، برادر زاده ام را به شما بدهم تا بكشيد و فرزندتان را بگيرم تااو را بپرورم ؟!سران قريش گفتند :ظاهراً براى ما عاقبت خوشى ندارد كه اينگونه محمّد را بكشيم .اتّفاقاً چون شب فرارسيد ، ابوطالب ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را نيافت و ترسيد كه او راترور كرده باشند لذا جوانان دلير بنى عبد مناف و بنى زهره و غيره را فراهم آورد وامر كرد تا هر يك شمشيرى با خود بردارند و همراه او به جستجوى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)بپردازند .چيزى نگذشت كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله) راديد و گفت : برادرزاده كجا بودى ؟ آيا سالمى ؟!پيامبر فرمود : آرىبحمدالله .صبح فرا رسيد و ابوطالب همراههمان دليران به سراغ مجالس قريش رفت و گفت : به من چنين و چنان خبرداده اند . به خدا قسم اگر خراشى بر او وارد كنيد يكتن از شما را زندهنخواهم گذاشت .و در تاريخ آمده است :ابوطالب از پسران و وابستگانخود خواست تا هنگام صبحدم در مسجدالحرام بايستند و چنانچه صبح شد و خبرى از رسولخدا (صلىالله عليه وآله)به دست نيامد و يا خبر ناخوشايندى درباره اش شنيده شد به آنها اشاره خواهدكرد تا دست به كشتار قريش بگشايند . آنها اطاعت كردند . امّا رسول خداآمد و ابوطالب شاد شد و به پسران و وابستگان خود گفت : دستهايتان را از زيرلباسهايتان بيرون آوريد . وقتى قريش چنين ديدند ترسيدند و از ابوطالب گِلهكردند و درخواست نمودند كه با ايشان مداراى بيشترى كند امّا ابوطالب اهميّتى بهآنها نداد .(36)سران قريش عذرخواهى كرده وگفتند : تو آقا و سرور ما و بهترين ما در ميان ما هستى .(37)تاريخ نويسانآورده اند :ابوطالب در طول مدّت اقامت درشعب ، هر شب از رسول خدا (صلى الله عليه وآله)مى خواست تا در بستر خودبخوابد تا اگر كسى سوء قصدى نسبت به پيامبر دارد مكان او را شناسايى كند آنگاهوقتى مردم به خواب مى رفتند به يكى از فرزندان يا برادرزادگان يا عموزادگانخود امر مى كرد تا جاى خود را با پيامبر عوض كند و در بستر رسول خدا بخوابد واز رسول خدا هم مى خواست تا در بستر ديگرى استراحت كند . آنان در تمامسه سال پيوسته چنين مى كردند.(38)ابوطالب در اشعارمى گويد :اَ لَمْ تَعْلَموااَنَّ ابْنَنا لا مُكَذّبٌ *** لَدَينا ولَمْ يَعْبَأ بِقول الأَباطيلوَأَبيض يستسقي الغمام بوجهه*** ثمال اليتامى عصمة لِلاَْرامِلآيا ندانسته ايد كهفرزند ما نزد ما تكذيب شده نيست و اهميّتى به سخنان باطل نمى دهد ؟!او آن زيبارويى است كه ابرهااز چهره او طلب آب مى كنند . او پدر يتيمان و حامى بى سرپرستاناست .پيامبر اكرم (صلى اللهعليه وآله)هنگام وفات ابوطالب (عليه السلام) فرمود :اى عمو پيوند خويشاوندى رانيكو پاس داشتى ; خدايت جزاى خير دهاد . هر آينه سرپرستى كردى و تحتتكفّل قرار دادى مرا هنگامى كه كودك بودم و تقويت و يارى كردى مرا هنگامى كهباليدم .سپس روى مبارك با مردم كرد وفرمود :به خدا قسم شفاعتى براى عمويمخواهم كرد كه جن وانس از آن به شگفت آيند .(39)و زمانى از رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)درباره ابوطالب سؤال شد و آنحضرت فرمود :براى او همه گونه خير ازپروردگارم اميد دارم .(40)آرى چنين بودابوطالب . . . هماره پاسدار حضرت رسول و مدافع او تا آنگاه كه پساز محاصره شعب به لقاى پروردگارش شتافت . او مسلمانى مجاهد در راه خدا بود كهزندگى افراد قبيله اش را براى حفظ و بقاى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهمسلخ عشق برده بود .تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه
از جمله تلاشهايى كه به منظوركشتن رسول خدا (صلى الله عليه وآله) در مكّه صورت گرفت ، تلاش عمربنخطاب است :از أنس بن مالك نقل شده كهعمر شمشير برداشته و بيرون آمد و به مردى از بنى زهره برخورد آن مرد گفت :آهنگ كجا دارى اى عمر ؟!گفت : مى خواهممحمّد را بكشم .مرد گفت : فرضاً محمّدرا به قتل رساندى چگونه از شمشيرهاى بنى هاشم و بنى زهره جان سالم به در خواهىبرد ؟!عمر گفت : مى بينممتمايل شده و آئينى را كه بر آن بودى ، رها كرده اى ؟مرد گفت : اى عمرنمى خواهى امر عجيبى را به تو نشان دهم ؟ شوهر خواهر و خواهرت به اسلاممتمايل شده و آئينى كه تو بر آنى را رها كرده اند .و از ابن عبّاس نقل شده استكه عمر گفت : به خانه ـ ارقم بن أبى الأرقم ـ آمدم . حمزه ويارانش در آن بودند و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هم در خانه بود . درزدم . كسانى كه آنجا بودند ترسيدند . حمزه گفت :شما را چه مى شود ؟گفتند : عمربن خطاباست .حمزه گفت : عمرباشد . در را باز كنيد . اگر به دين ما گرويد ، او رامى پذيريم و اگر روى برگرداند ، او را مى كشيم .رسول خدا صداى آنان را شنيد وفرمود : شما را چه مى شود ؟گفتند : عمر بن خطاباست .رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)بيرون آمد و با دست مقدارى از لباس مرا چنگ زده و مرا به تندى عقب زد به طوريكهتعادل خود را از دست داده و روى زمين افتادم . رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود :بس نمى كنى يا عمر ؟ !گفتم : اشهد ان لا الهالاّ الله وحده لا شريك له وأشهد اَنَّ محمّداً عبده ورسوله .(41)يعنى عمر شمشير به كمر بسته وخارج شده و گفته مى خواهم محمّد را بكشم و پس از زدن خواهرش ، شمشير ازخود دور نكرده و با همان حال نزد رسول خدا رفته تا او را بكشد زيرا آمده استكه :وقتى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) جلوىعمر قرار گرفت گوشه اى از لباسها و حمايل شمشير عمر را گرفت و فرمود :آيا بس نمى كنى اى عمرتا اينكه خداوند رسوايى و خوارى بر تو فرود آورد همانند آنچه درباره وليدبن مغيرهنازل فرمود ؟(42)از اين نصّ به وضوحمى توان دريافت كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) و حمزه يقين داشتند كه آمدنعمر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله) بوده است . همچنين به زودى با دليلمى بينيد كه عمر پيش از اسلام و بعد از آن سعى داشت كه پيامبر (صلى اللهعليه وآله) رااز بين ببرد . ابن اسحاق آورده است كه : به رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) خبررسيد كه عمر در پى اوست تا او را به قتل رساند .(43)عمر در مكّه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) رابسيار آزار مى داد تا جائيكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به او فرمود : اىعمر ، نه شب و نه روز دست از آزار من بر نمى دارى ؟ !(44)و جاى ديگر به اوفرمود : آيا بس نمى كنى اى عمر ؟ !(45)در اينجا سؤالى مطرح است و آناينكه چه كسى عمر را فرستاده تا پيامبر (صلى الله عليه وآله) را بكشد ؟.محمّدبن اسحاق مى نويسدكه قريش ، عمربن خطاب را فرستاد تا پيامبر را بكشد و او هم شمشيرش رابرداشت .(46)و ابن عساكرمى گويد : عمربن خطاب در مكّه و ايّام جاهليّت كوشيد تا پيامبر (صلى اللهعليه وآله)را بهامر قريش به قتل رساند ولى شكست خورد .(47)تلاش نمايندگان قبائل قريش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مكّه
پس از تلاش ناموفق عمر ،قريش همچنان به نقشه هاى خود براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)ادامه داد ; آمده استكه :« قريش بر ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) مصمّم شد و گفتند :امروز ديگر كسى نيست كه او را يارى كند ـ ابوطالب درگذشته بود ـ پس همگىهم رأى شدند كه از هر قبيله اى جوانى چالاك بياورند و دسته جمعى بر او هجومبرده او را آماج شمشيرهايشان سازند تا بنى هاشم نتواند با همه قبائل درگيرشوند .چون اين خبر به رسولخدا (صلىالله عليه وآله)رسيد كه عليه او توطئه كرده اند در تاريكى همان شب از مكّه خارجشد » .همان شب ، پروردگار بهجبرئيل و ميكائيل وحى فرمود كه من مرگ را بر يكى از شما دو نفر مقدّر كردم ;كدام يك از شما ايثار كرده ، دوستش را بر خود ترجيح داده و مرگ را انتخابخواهد كرد ؟ ! امّا هر دو زندگى را انتخاب كردند .خداوند به آن دو وحىفرمود : چرا چون على بن ابيطالب نيستيد كه بين او و محمّد پيمان برادرىافكندم و زندگى يكى را از ديگرى طولانى تر ساختم و على مرگ را برگزيد وزندگى اش را براى محمّد ، ايثار كرد و اينك در بستر او خفته است .فرود آئيد و او را از دشمن حفظ كنيد .جبرئيل و ميكائيل فرود آمدندو يكى بالاى سر و ديگرى كنار پاى او قرار گرفتند تا از او در برابر دشمنانشپاسدارى كرده و آسيب سنگ هايى كه مى افكندند را از او بگردانند .جبرئيل در اين حال مى گفت :مبارك باد بر تو اى پسرابوطالب . چه كسى مانند توست . خداوند به وجود تو بر فرشتگان هفت آسمانمباهات مى فرمايد .پيامبر (صلى اللهعليه وآله) علىرا در مكّه جانشين خود قرار داد تا امانتهايى را كه نزد آنحضرت بود به صاحبانش بازگرداند و خود به غار رفت و در آنجا مخفى شد .قريش چون به سراغ بسترپيامبر (صلىالله عليه وآله)آمد . تنها على را يافت و چونپرسيدند كه محمّد كجاست ؟ على گفت : به او گفتيد از پيش ما برو و او نيزاز نزد شما رفت . قريش در پى ردّپاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) شتافت امّا او رانيافت . خداوند ديدگانشان را از ديدن ردّپاى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)بازداشت و آنان بر در غار ايستادند .گفتند : هيچ كس در اينغار نيست ، و رفتند .پيامبر نيز به سمت مدينه حركتفرمود و در راه به امّ معبد خزاعى برخورد و نزد او مهمان شد .سپس بى آنكه توقّف نمايديكسره طى طريق فرمود تا به قبا نزديك مدينه رسيد . همه اقامت آنحضرت در مكّهاز بعثت تا هجرت ، سيزده سال بود .بعضى روايت كرده اندكه : قريش نمى دانست كه پيامبر به كجا رفته است تا آنكه ندائى از فرازكوههاى مكّه شنيدند كه مى گفت :فَإِن يُسْلِمِ السَّعدانِيُصبح محمّدٌ *** بِمَكَّة لايَخشى خلافَ المخالِفِهر گاه دو ( سعد )اسلام بياورند ديگر محمّد در مكّه بيمى از مخالفت مخالفين خود نخواهد داشت .ابوسفيان گفت : از( سعد ) ها ، يكى سعد هذيم است و ديگرى سعد تميم و سوّمى سعدبكر .در اينحال همان صدا را شنيدندكه مى گفت :فيا سعدُ سعدَ الأوس كن أنتناصراً *** وَيا سعدُ سعدَ الخزرجين الغطارفِاى سعدِ أَوس و اى سعدِخزرجى ها قهرمان او را ياور باشيد .به سوى راهنماى هدايت بازآييد و از خداوند ، آگاهانه بهشت را درخواست كنيد .در اينجا بود كه قريش دانستكه پيامبر (صلى الله عليه وآله) به سوى شهر يثرب رفته است .چون رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهآبهاى ( بنى مدلج ) رسيد ، سراقة بن جشعم مدلجى او را تعقيب كردوچون به نزديك آنحضرت رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : خداوندا شرّ( سراقه ) را بگردان .بلافاصله چهار دست و پاى اسبسراقه در شن هاى صحرا فرو رفت . سراقه فرياد زد اسب مرا نجات دهد .به جانم سوگند كه اگر چنين كنيد اگر خير من به او نرسد قطعاً شرّ من نيز به اونخواهد رسيد .پيامبر دعا كرد و سراقه بهمكّه بازگشت و جريان را به قريش باز گفت امّا آنها او را تكذيب كردند و دروغگوخواندند و كسى كه بيش از همه او را تكذيب مى كرد ، ابوجهل بود .سراقه خطاب به او گفت :ابا حَكم والله لو كنتَشاهداً *** لاِمرِ جوادى حيث ساخت قوائمهُعلمتَ ولَمْ تشكُكْ بِأَنَّمحمّداً *** رسولٌ و برهانٌ فَمَنْ ذا يُكاتِمهُ(48)اى ابو حَكَم ( لقبابوجهل ) بخدا قسم اگر ناظر ماجراى اسبم بودى كه چگونه دست و پايش در زمينفرو رفت .مى دانستى و شكنمى آوردى كه محمّد رسول و برهان خداوند است . و هيچ كس نمى توانداين مطلب را بپوشاند .كسانى كه به خانهپيامبر (صلىالله عليه وآله)هجوم آوردند عبارتند از :ابوجهل ، حكم بن أبىالعاص ، عقبة بن أبى معيط ، نضر بن حارث ، اميّة بن خلف ، ابنغيطله ، زمعة بن أسود ، طعيمة بن عدى ، ابولهب ، أبىّ بن خلفو نبيه و منبه پسران حجاج .(49)ترور و كُشتن ،آسان ترين روش ستمكارانه اى است كه تبهكاران براى رسيدن به اهداف پليدخود به كار مى گيرند و سريع ترين روش براى خاموش كردن صداى حق و عدالتنيز هست .طرح و برنامه قريش براى پاياندادن به زندگى رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) شبيه طرح و برنامه يهوديان براى پاياندادن به زندگى عيسى بن مريم (عليه السلام) است . بلكه دقيقاً همان طرحخيانت كارانه يهود جزيرة العرب است .
[27] ـ رجوعفرماييد به بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 117 - 122 و دلائل النّبوةابونعيم ، بخش نسب النّبى و دلائل النّبوة بيهقى و الدّرج المنيفة فى الآباءالشّريفة از سيوطى و نيز المقام السّندسيّة فى النّسب المصطفويّة اثر سيوطى .[28] ـ سورهتوبه ، آيه 28 .[29] ـ سورهشعراء ، آيه 218 و 219 .[30] ـبحارالأنوار ، ج 15 ، ص 127 .[31] ـبحارالأنوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .[32] ـبحارالانوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .[33] ـ البحار15 / 124 ، 125 ، المنتقى ، الكازرونى ، فصلپنجم ،طبقات ، ابن سعد 1 / 99 .[34] ـ سيره ابنهشام ، ج 1 ، ص 109 .[35] ـ تاريخيعقوبى ، ج 2 ، ص 12 ، چاپ ليدن .[36] ـ طبقاتابن سعد ، ج 1 ، ص 186 ، و الحّجة على الذّاهب ، ص 61 .[37] ـ انسابالأشراف ، بلاذرى ، ج 2 ، ص 31 .[38] ـ عيونالأثر ، ابن سيدالنّاس ، ج 1 ، ص 166 و السيرة النّبوية ، ابنكثير ، ج 2 ، ص 44 .[39] ـ الحجةعلى الذّاهب ، ص 67 ، الدّرجات الرّفيعه ، 161 .[40] ـ شرح نهجالبلاغه ، ج 3 ، ص 311 ، الدّرجات الرّفيعه ، ص 49 ،اسنى المطالب ، ص 24 .[41] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و سيره ابن اسحاق ، ج2 ، ص 181 .[42] ـالطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 268 و 269 ، صفوة الصّفوة ،ابن جوزى ، ج 1 ، ص 269 .[43] ـ سيرة ابناسحاق ، ص 183 .[44] ـ حليةالاولياء ، ج 1 ، ص 40 .[45] ـ حليةالاولياء ، ج 1 ، ص 40 .[46] ـ سيرة ابناسحاق ، ص 160 .[47] ـ مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و الطبقات ، ابن سعد ،ج 3 ، ص 191 .[48] ـ تاريخيعقوبى ، ج 2 ، ص 40 ، چاپ ليدن و اسدالغابه ، ابناثير ، ج 4 ، ص 19 و تاريخ ابن خلدون ، ج 3 ، ص 15 .[49] ـ طبقاتابن سعد ، ج 1 ، ص 227 و 228 .
[27] ـ رجوعفرماييد به بحارالأنوار ، ج 15 ، ص 117 - 122 و دلائل النّبوةابونعيم ، بخش نسب النّبى و دلائل النّبوة بيهقى و الدّرج المنيفة فى الآباءالشّريفة از سيوطى و نيز المقام السّندسيّة فى النّسب المصطفويّة اثر سيوطى .[28] ـ سورهتوبه ، آيه 28 .[29] ـ سورهشعراء ، آيه 218 و 219 .[30] ـبحارالأنوار ، ج 15 ، ص 127 .[31] ـبحارالأنوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .[32] ـبحارالانوار ، ج 15 ، ص 90 ، 91 .[33] ـ البحار15 / 124 ، 125 ، المنتقى ، الكازرونى ، فصلپنجم ،طبقات ، ابن سعد 1 / 99 .[34] ـ سيره ابنهشام ، ج 1 ، ص 109 .[35] ـ تاريخيعقوبى ، ج 2 ، ص 12 ، چاپ ليدن .[36] ـ طبقاتابن سعد ، ج 1 ، ص 186 ، و الحّجة على الذّاهب ، ص 61 .[37] ـ انسابالأشراف ، بلاذرى ، ج 2 ، ص 31 .[38] ـ عيونالأثر ، ابن سيدالنّاس ، ج 1 ، ص 166 و السيرة النّبوية ، ابنكثير ، ج 2 ، ص 44 .[39] ـ الحجةعلى الذّاهب ، ص 67 ، الدّرجات الرّفيعه ، 161 .[40] ـ شرح نهجالبلاغه ، ج 3 ، ص 311 ، الدّرجات الرّفيعه ، ص 49 ،اسنى المطالب ، ص 24 .[41] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و سيره ابن اسحاق ، ج2 ، ص 181 .[42] ـالطبقات ، ابن سعد ، ج 3 ، ص 268 و 269 ، صفوة الصّفوة ،ابن جوزى ، ج 1 ، ص 269 .[43] ـ سيرة ابناسحاق ، ص 183 .[44] ـ حليةالاولياء ، ج 1 ، ص 40 .[45] ـ حليةالاولياء ، ج 1 ، ص 40 .[46] ـ سيرة ابناسحاق ، ص 160 .[47] ـ مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر ، ج 18 ، ص 269 و الطبقات ، ابن سعد ،ج 3 ، ص 191 .[48] ـ تاريخيعقوبى ، ج 2 ، ص 40 ، چاپ ليدن و اسدالغابه ، ابناثير ، ج 4 ، ص 19 و تاريخ ابن خلدون ، ج 3 ، ص 15 .[49] ـ طبقاتابن سعد ، ج 1 ، ص 227 و 228 .