بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, امام خمینی (ره) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     MainFehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

كـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال : ان سـوء الخـلق ليـفـسـد الايـمـان كـمـا يـفـسـدالخـل العـسـل .(1041) فـرمـود: چـنـانـچـه سـركـهعـسـل را فـاسـد مـى كـنـد، خـلق بـد ايمان را فاسد مى كند. و در روايت ديگر است كهخـلق بـد عـمـل را فـاسـد كـنـد چـون سـركـه عـسـل را.(1042) و ازرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، مـنـقـول اسـت كـه خـداى تـعـالى ابـا دارد ازقـبـول تـوبـه كـسـى كـه صـاحـب خـلق بـد اسـت . سـؤال شـد از عـلت آن . فـرمـود: بـراى آنـكـه هـرچه توبه مى كند از گناهى ، واقع شود درگـنـاهى بدتر از آن .(1043) و در حديث است كه كسى كه خلقش بد شد، خودش رابه عذاب مبتلا كرد.(1044) معلوم است كه خلق زشت انسان را دائما معذب دارد، و درنشات ديگر نيز اسباب سختى و فشار و ظلمت است ، چنانچه در شرح بعضى احاديث بيانكرديم . والحمدلله اولا و آخرا.
الحديث الثلاثون
حديث سى ام
بسندى المتصل الى ثقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان الله عليه ، عن عدةمـن اءصـحـابـنـا، عـن اءحـمـد بـن مـحـمـد بـن خـالد، عـن اءبـيـه عـن هـارون بـن الجـهـم ، عـنالمـفـضـل ، عـن سـعـد، عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ،قال : ان القلوب اءربعة : قلب فيه نفاق و ايمان ، و قلب منكوس ، و قلب مطبوع ، و قلباءزهـر اءجرد. فقلت : ما الازهر؟ قال : فيه كهيئة السراج . فاءما المطبوع فقلب المنافق ،و اءمـا الازهـر فـقـلب المـؤ مـن : ان اءعـطـاه شـكـر، و ان ابتلاه صبر. و اءما المنكوس ‍ فقلبالمـشـرك ، ثـم قـراء هـذه الايـة : افـمـن يـمـشى مكبا على وجهه اءهدى اءمن يمشى سويا علىصـراط مـسـتـقـيـم .(1045) فـاءمـا القـلب الذى فـيـه ايـمـان و نـفاق ، فهم قوم كانوابـالطـائف . فـان اءدرك اءحـدهـم ، اءجـله عـلى نـفـاقـه هـلك ، و ان اءدركـه عـلى ايـمـانـهنجا(1046) .
ترجمه :
فـرمـود جـنـاب باقرالعلوم عليه السلام : همانا دلها بر چهار قسم است : يك دلى استكه در آن دورويى و ايمان است ، و يك قلبى است كه وارونه و مقلوب است ، و يك دلى استكـه مـهـر اسـت و ظـلمـانـى ، و يك دلى است كه نورانى و صافى است . راوى گويد گفتم:"ازهـر چـيـسـت ؟" فـرمـود: "قـلبـى اسـت كـه در آنمثل هيئت چراغ است . اما مطبوع ظلمانى قلب منافق است . و اما ازهر نورانى پس قلب مؤ من است: اگـر بـه او عـطـا فـرمـايـد شـكـر گـويد، و اگر او را مبتلا كند صبر نمايد. و اما قلبواژگـونـه قـلب مـشـرك اسـت ، پـس قـرائت فـرمـود ايـن آيـه را كه فرمايد: اءفمن يمشى...الايـه يـعـنـى آيـا كـسـى كـه راه مى رود در حالى كه بر رو افتاد راه هدايت را بهتريـافـتـه ، يـا كـسـى كـه مشى كند استوار بر راه است ؟ و اما قلبى كه در آن ايمان ونـفـاق اسـت ، پـس آنـهـا طـايـفـه اى بـودنـد در طـائف . پـس اگـر هـر يـك از آنـهـا را درحال نفاق مرگ در رسيد هلاك شود، و اگر در حال ايمان در رسيد نجات يابد."
شـرح المـنـكـوس اءى المـقـلوب يـقال : نكست الشى ء اءنكسه نكسا. قلبته علىراءسه ، يعنى واژگونه و سرازير نمودم آن را. و فى الصحاح : الولد المنكوس ،الذى يـخـرج رجـلاه قـبـل راءسـه . بـچـه اى را كـه در وقـت تـولدش پـاهـايـشقـبـل از سـرش بـيـرون آيـد، بـرخـلاف طبيعت ، او منكوس گويند. و قريب به اين معناست :مـكـبا على وجهه كه در آيه شريفه است و حضرت به آن استشهاد فرمودند، زيراكـه اكـبـاب بـه مـعـنـى بـر رو افـتـادن اسـت . و ايـن كـنـايه از آن است كه قلوباهـل شـرك واژگـونـه و حـركـت سـيـر مـعـنـوى آنـهـا بـر غـيـر صـراط مستقيم است ، چنانچهتفصيل آن بيايد ان شاء الله .
و المطبوع اءى المختوم . و الطبع ، بالسكون ، الختم ، و باالتحريك ، الدنس والوسخ.(1047) و اگـر بـه مـعنى مختوم باشد، كنايه است از آنكه حرف حق و حقايق الهيهدر آن وارد نـشـود و قـبـول آن نـكـنـد، نـه آنـكـه حـق تعالى الطاف خاصه خود را از آن منعفرمايد، گرچه آن معنا نيز صادق است ، ولى آنچه ذكر شد مناسبتر است .
و الاءزهـر الاءبـيـض المـسـتـنير، كما عن النهاية .(1048) و فى الصحاح : الاءزهر،النـيـر. و يـسـمـى القـمـر الاءزهـر. قـال ابـن السـكـيـت ، الاءزهـران ، الشـمـس و القـمر. ورجل اءزهر، اءى اءبيض مشرق الوجه . و المراءة الزهراء. بالجمله ، اءزهر يعنىنـورانـى و سـفـيـد، از ايـن جـهـت آفـتـاب و مـاه را اءزهـران گـويـند، و مرد سفيد نورانى رااءزهر و زن سفيد نورانى را زهراء گويند.
و الأ جـرد الذى ليـس فـى بـدنـه شـعـر. و فى الصحاح : الجرد، فضاء لا نبات فيه.(1049) و ايـن كـنـايـه اسـت از عـدم تـعـلق بـه دنـيـا، يـا از صـاف و بـىغـل و غـش بـودن اسـت . و بـيـان آنـچـه مـنـاسـب اسـت در حـديـث شـريـف در ضـمن مقدمه و چندفصل مى نماييم .
مقدمه : در ترغيب به اصلاح قلب
بـدان كـه از بـراى قـلب در لسـان شـريـعـت و حـكما و عرفا اطلاقاتى است كهصرف وقت در بيان حقيقت آن و اختلاف اصطلاحات و بيان مراتب قلوب و درجات آن خارج ازوظـيـفـه ايـن اوراق (اسـت )، و بـراى ما نيز چندان مفيد نيست ، پس بهتر آن است كه به هماناجمال كه در اخبار شريفه از آن گذشته است ما نيز بگذريم ، و آنچه براى ما لازم است ومهم آن را ذكر نماييم .
بـايد دانست كه در اصلاح قلب كوشيدن ، كه صلاح و فساد آن سرمايه سعادتو شقاوت است ، لازمتر است از تفتيش حقيقت آن نمودن ، و اصطلاحات رايجه را درست كردن ،بـلكـه بسا شود كه انسان بواسطه شدت توجه به اصطلاحات و فهم كلمات و غور دراطـراف آن از قلب خود بكلى غافل شود و از اصلاح آن باز ماند، در مقام شرح حقيقت و ماهيتقـلب و اصـطـلاحـات حـكـمـا و عـرفـا اسـتـادىكـامـل شـود، ولى قـلب خـودش ، نـعـوذ بـالله ، از قـلوب مـنـكـوسـه يـا مـطـبـوعـه باشد،مـثـل كـسـى كـه از خـواص و آثار ادويه مضره و نافعه مطلع باشد و شرح هر يك را خوببدهد، ولى از ادويه مضره احتراز نكند و از مفيده به كار نبرد، ناچار چنين شخصى با همهعلم دواشناسى به هلاكت رسد و اين علم موجب نجات او نشود.
مـا در سـابـق ذكـر كـرديـم (1050) كه علوم مطلقا عملى هستند، حتى علوم معارف كه يكنـحـوه عـمـلى در آنـهـا نـيـز هـسـت ، و اكـنـون گـويـيـم كـه عـلماحـوال قـلوب و كـيـفـيـت صـحـت و مـرض و صلاح و فساد آن از علومى است كه صرفا مقدمهعـمـل و طـريـق علاج و اصلاح آن است و ادراك و فهم آن از كمالات انسانيه به شمار نيايد.پـس ، انـسـان بـايـد عـمـده تـوجـه و اصـل مـقـصـدش اصـلاح قـلب واكـمـال آن بـاشـد تـا بـه كـمـال سـعـادت روحـانـى و درجـات عـاليـه غـيـبـيـهنـائل شود. و اگر از اهل علوم و دقايق و حقايق نيز هست ، در ضمن سير در آفاق و انفس عمدهمطلوبش به دست آوردن حالات نفسانيه خود باشد، كه اگر از مهلكات است به اصلاح آنپردازد، و اگر از منجيات است به تكميل آن بكوشد.
فصل ، در بيان آنكه تقسيم قلوب راجع به چه چيز است
بـدان كـه ايـن تـقـسـيـمـى كـه در ايـن حـديث شريف از براى قلوب فرموده اند تقسيم كلىاجمالى است . و از براى هر يك از قلوب مراتب و درجاتى است ، چه در جانب شرك و نفاق ،يا ايمان و كمال . و ظاهر چنين است كه اين تقسيم براى قلوب پس از كسب و حركات معنويهباشد، نه به حسب اصل فطرت و خميره نفوس ، تا منافى با اخبار فطرت و اينكه جميعمـواليـد بـر فـطـرت تـوحيدند و شرك و نفاق عرضى است باشد. گرچه اگر به حسباصـل فـطـرت نـيز باشد، به يك نحو از بيان صحيح است و رفع تنافى توان كرد، وبـه جـبـر مـسـتـحـيـل نـيـز مـنـجـر نـشـود، ولى اقـرب بـه اعـتـبـار و بـرهـاناحتمال اول است . و ما پيش از اين ذكر كرديم (1051) كه انسان تا در دار دنيا، كه مبداءشـجـره هـيـولى و تـغـيرات و تبدلات جوهريه و صوريه و عرضيه است ، واقع است ، مىتواند خود را از هر مرتبه نقص و شقاوت و شرك و نفاقى نجات دهد، و به مراتب كماليهو سعادات روحيه و ريحانيه رساند. و اين معنى منافات ندارد با حديث معروف : الشقىشـقـى فـى بطن اءمه (1052) زيرا كه معنى حديث اين نيست كه سعادت و شقاوتذاتـى و قابل جعل نيست ، بلكه اين حديث موافق با برهان است ، كه به وضوح رسيده درمـحـل خـود كـه شـقـاوت راجـع بـه نـقـص ‍ و عـدم اسـت ، و سـعـادت راجـع بـه وجـود وكـمـال آن اسـت ، و آنـچـه از شـجـره طـيبه وجود است ذات مقدس حق است به ترتيب اسباب ومـسـبـبـات ـ كه طريقه افضل المتاءخرين و اكمل المتقدمين ، نصير الملة و الدين ،(1053)قـدس الله نفسه ، مى باشد. يا به طريق ظاهريت و مظهريت و وحدت و كثرت ـ كه طريقهاعظم الفلاسفة على الاطلاق ، حضرت صدرالمتاءلهين ، است ـ و آنچه راجع به نقص و عدماسـت از شـجـره خـبـيـثـه مـاهـيـت اسـت ، و مـورد جـعـل نـيـسـت از جـهـت آنـكـه دونجعل است .
و توان گفت كه حديث شريف ، كه سعادت و شقاوت را در بطن مى داند، مقصود از بطنام مـطـلق عـالم طـبـيـعـت اسـت كـه ام مـطـلق و مـشـيـمـه تـربـيـتاطـفـال طـبيعت است . و نتوان بطن ام را عبارت از آن معناى عرفى خود دانست ، زيراكـه سـعـادت چـون از كـمـالات و فـعـليـات اسـت ، از بـراى نـفـوس هـيـولويـهحـاصـل نـيـسـت ، مـگـر بـالقـوه . و ظـاهـر آن اسـت سـعـيـد در بـطـن امبالفعل سعيد است ، پس بايد ارتكاب خلاف ظاهرى نمود. و چون آنچه ذكر شد مطابق بابراهين است ، متعين است حمل اين حديث شريف بر آن يا چيزى كه بر آن برگردد. بالجمله ،تـفـصيل در اين باب و بيان برهانى آن از وظيفه خارج است ، ليكن گاهى قلم طغيان كند وبر خلاف مقصود جريان يابد.
در بيان وجه حصر قلوب
بـعـضـى گـفـته اند كه وجه حصر قلوب در اين چهار آن است كه قلوب يا به ايمان متصفهـسـتـنـد، يا نه . بنابر اول ، يا متصف اند به ايمان به جميع آنچه پيغمبر آورده ، يا بهبعضى دون بعضى . اولى قلب مؤ من است ، و دومى قلبى است كه در آن ايمان و نفاق است. و بـنـابـر دوم ، يـا در ظـاهر تصريح به ايمان مى كند، يا نه . اولى قلب منافق است ،دومى قلب مشرك .
و ايـن بـا حـديـث شـريـف درسـت نـيـايد. يعنى ، گاهى حقيقتا مؤ من شود به جميع ماجاء بهالنـبـى ، صلى الله عليه و آله ، و گاهى نفاق كند. و اگر كسى ناچار بخواهد، بهتر آناسـت كـه چـنـين گويد كه قلب يا داراى ايمان است به جميع ماجاء به النبى ، صلى اللهعـليـه و آله ،يـا نـه . بـنـابـر دوم ، يـا اظـهـار ايـمـان كـنـد، يـا نـه . بـنـابـراول ، يـا ايـمـان در آن مـسـتـقـر اسـت ، يـا گـاهـى ايـمـان آورد، گـاهـى رجوع كند، و در اينحـال نـيـز اظهار ايمان نمايد. و از ذيل اين حديث معلوم شود كه توبه كسانى كه از ايمانبـه كـفـر و نـفـاق رجـوع كـنـنـد گـرچـه مـكـرر هـم رجـوع كـنـنـدقبول شود.
و در حديث ديگرى كه در كافى شريف است حضرت باقر، سلام الله عليه ، قلوب را بهسـه قـلب تـقـسـيـم فـرمـوده : قـلب منكوس كه در آن خيرى نيست ، و آن قلب كافر است . وقـلبـى كـه در آن نكته سوداء است ، و شر و خير در آن جنگ كنند تا كدام غالب آيد. و قلبمـفـتوح كه در آن چراغهاى روشن است كه تا روز قيامت انوار آن خاموش نگردد، و آن قلب مؤمـن اسـت .(1054) و ايـن مـنـافـات بـا آن حـديـث شـريـف نـدارد، زيـرا كـه قـسـماول در ايـن حـديـث اعـم از دو قـسـم در آن حـديث است ، يعنى ، قلب مشرك و منافق ، زيرا كهقـلوب ايـن سـه طـايـفه منكوس است . و اين منافات ندارد با آنكه منكوسيت از صفات ظاهرهقـلب مـشرك و كافر باشد، و مطبوعيت از صفات ظاهره قلب منافق باشد. و از اين جهت ، درآن حديث هر يك را به يكى از آنها اختصاص داده است .
فصل ، در بيان حالات قلوب است
و مـا قلب مؤ من را مقدم مى داريم تا به مقايسه به آن ساير قلوب نيز معلوم گردد. بايددانـسـت كـه در عـلوم عـاليـه و مـعـارف حـقـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه اسـت كـه حـقـيقت وجوداصـل حـقـيـقت نور است ، و اين دو عنوان حكايت كنند از يك حقيقت بسيطه واحده بدون آنكه بهجـهـات مـخـتـلفـه مـتـكـثـره رجـوع كـنـنـد. و نـيـز مـعـلوم شـده اسـت كـه آنـچـه از سـنـخكـمـال و تـمـام اسـت راجـع بـه عـيـن وجـود اسـت . و ايـن يـكـى ازاصـول شـريـفه اى است كه هركس به نيل آن مفتخر شده باشد، فتح ابواب معارف بر اوگـردد. و نـفـوس ضـغـيـفـه مـا از درك حـقـيـقـت آن ذات بحقيقت عاجز و محروم است ، مگر آنكهدسـتـگـيرى غيبى گردد و توفيق ازلى شامل حال آيد، و نيز معلوم است كه ايمان بالله ازسـنـخ عـلم و از كـمـالات مـطـلقـه اسـت . پـس ، چـون از كـمـالات اسـت ،اصل وجود است ، و اصل حقيقت نور و ظهور است ، و آنچه غير از ايمان و متعلقات آن است ، ازسنخ كمالات نفسانيه انسانيه خارج است ، و ملحق به ظلمات اعدام و ماهيات است .
در بيان آنكه قلب مؤ من ازهر است
پس ، معلوم شد كه قلب مؤ من ازهر است . و در كافى شريف از جناب صادق ، عليه السلام، نـقـل كـنـد كـه فـرمـود: بـعـضـى مـردم را مـى بـيـنـى كـه ازكمال فصاحت خطا نمى كند در لام و يا واوى ، ولى قلب او از شب تاريك تاريكتر است . وبـعـضـى مـردم از قـلب خـود نـمـى تـوانـد خـبـر دهـد بـا زبـانـش ، وحـال آنـكـه قـلبـش مـثـل چـراغ نـوارانى است .(1055) و نيز قلب مؤ من بر طريقهمـسـتـقـيـمـه ، و مـشـى مـعـنـوى او بـه جـاده مـسـتـويـه انـسـانـيه است . زيرا كه اولا خارج ازاصـل فـطـرت الهـيـه ، كـه حـق تـعـالى بـا دو دسـتجمال و جلال چهل صباح تخمير فرموده نشده ، و به همان فطرت توحيد، كه نقطه توجهكـمـال مـطـلق و جـمـال تـام اسـت ، مشى نمايد، و ناچار اين حركت معنويه روحانيه از مرتبهفـطـرت مـخـمـره تـا غـايـت كمال مطلق است بدون اعوجاج . و اين راه استقامت روحانى و جادهمستوى باطنى است . و اما ساير قلوب ناچار خارج از فطرت و معوج از طريقه مستقيمه است. و از حـضـرت رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ،مـنـقـول (اسـت ) كـه بـر زمـيـن خـطى مستقيم كشيدند و خطوط ديگرى در اطراف آن كشيدند وفرمود: اين خط مستقيم وسطى طريقه من است .(1056)
در بيان آنكه مؤ من بر طريق مستقيم است
و ثـانـيـا، مـؤ مـن تـابـع انـسـان كـامـل اسـت . و انـسـانكـامـل چـون مـظهر جميع اسماء و صفات و مربوب حق تعالى و اسم جامع است ، و هيچ يك ازاسماء را در آن غلبه تصرف نيست و خود نيز چون رب خود كون جامع است و مظهريت آن ازاسمى زايد بر اسمى نيست ، و داراى مقام وسطيت و برزخيت كبرى است و سيرش بر طريقهمستقيمه وسطيه اسم جامع است . و ساير اكوان هر يك اسمى از اسماء محيطه يا غير محيطهدر آنـهـا مـتصرف است و مظهر همان اسم هستند، و بدء و عود آنها به همان اسم است ، و اسممـقـابـل آن در بـطـون است و متصرف آن نيست ، مگر به وجه احديت جمع اسماء، كه بيان آنمـنـاسـب اين مقام نيست . پس ، حق تعالى به مقام اسم جامع و رب الاءنسان بر صراط مستقيماسـت ،(1057) چـنانچه فرمايد: ان ربى على صراط مستقيم . يعنى مقام وسطيت و جامعيتبـدون فـضل صفتى بر صفتى و ظهور اسمى دون اسمى . مربوب آن ذات مقدس بدين مقامنـيـز بر صراط مستقيم است بدون تفاضل مقامى از مقامى و شاءنى از شاءنى ، چنانچه درمعراج صعودى حقيقى و غايت وصول به مقام قرب ، پس از عرض عبوديت و ارجاع هر عبادتو عـبوديتى از هر عابدى به ذات مقدس ، و قصر اعانت در جميع مقامات قبض و بسط به آنذات مقدس بقوله : اياك نعبد و اياك نستعين ، عرض كند: اهدنا الصراط المستقيم ، وايـن صـراط هـمـان صـراطـى اسـت كـه رب الاءنـسـانالكـامل بر آن است ـ آن بر وجه ظاهريت و ربوبيت ، و اين بر وجه مظهريت و مربوبيت ـ وديـگـر مـوجودات و سائرين الى الله هيچيك بر صراط مستقيم نسيتند، بلكه اعوجاج دارند،يـا بـه جـانـب لطـف و جـمـال ، يـا بـه طـرف قـهـر وجـلال . و مـؤ مـنـيـن چون تابع انسان كامل هستند در سير و قدم خود را جاى قدم او گذارند وبـه نـور هـدايـت و مـصـبـاح مـعـرفـت او سـيـر كـنـنـد و تـسـليـم ذات مـقـدس انـسـانكامل هستند و از پيش خود قدمى برندارند و عقل خود را در كيفيت سير معنوى الى الله دخالتنـدهـنـد، از ايـن جـهـت ، صـراط آنـهـا نـيـز مـسـتـقـيـم و حـشـر آنـهـا بـا انـسـانكامل و وصول آنها به تبع وصول انسان كامل است ، به شرط آنكه قلوب صافيه خود رااز تـصـرفـات شـيـاطـيـن و انـيـت و انانيت حفظ كنند، و يكسره خود را در سير تسليم انسانكامل و مقام خاتميت كنند.
در بعض مكايد شيطان است
و از تـصـرفـات خـبـيـثـه شيطانيه يكى آن است كه انسان وجهه قلب خود را از جاده مستقيممـعوج كند و به صورت شوخى يا شيخى متوجه كند. و يكى از شاهكارهاى بزرگ شيطانمـوسوس فى صدور ناس است كه با بيانى شوخ و شنگ و تصرفاتى دلفريب گاهىبعضى مشايخ را به بناگوش شوخى دلبر در آويزد، و عذر اين كبيره ، نه ، بلكه اينشـرك عـرفانى ، را چنين آورد كه قلب اگر احدى التعلق باشد، زودتر موفق به سلبعلاقه شود! و گاهى بعض شوخ چشمان ابله را به صورت ديو سيرت شيخى عوامفريب ،نه ، بلكه شيطان قاطع الطريق ، متوجه كند، و عذر اين شرك جلى را آورد به آنكه شيخانسان كامل است و انسان از طريق انسان كامل بايد به مقام غيب مطلق ، كه به هيچ وجه ظهورنـدارد جـز در مـرآت احدى شيخ ، برسد. و تا آخر عمر آن يك (با) ياد رخسار دلبند شوخخـود، و ايـن يـك بـا صـورت مـنـكـوس شـيخ خود به عالم جن و شياطين ملحق شوند. نه آن ،علاقه حيوانيه اش سلب مى شود، و نه اين از طريق كوركورانه به مقصود مى رسد.
و بـايـد دانست كه مؤ من سيرش مستقيم و قلبش مستوى و توجهش الى الله و صراطش سوىاست ، از اين جهت در آن عالم نيز صراطش مستقيم و روشن و قامتش مستقيم و صورت و سيرتو بـاطـن و ظـاهـرش بـصـورت و هـيـئت انسانيت است . و با اين مقايسه قلب مشرك را نيز مىتـوان فـهـمـيـد، كـه چـون قـلبـش از فـطـرت الهـيـه خـارج و از نـقـطـه مـركـزيـهكـمـال مـتـمـايـل و از بـحـبـوحـه نـور و جـمـال مـنـحـرف اسـت و از تـبـعـيت هادى مطلق و ولىكـامـل منصرف و بركنار است ، و به انيت و انانيت خود و دنيا و زخارف آن مصروف است ، ازايـن جـهـت در عـوالم ديـگـر نـيـز با سيرت و صورت مستقيمه انسانيه محشور نگردد و بهصـورت يـكى از حيوانات منكوس الراءس محشور شود، زيرا كه در آن عالم صورت و هيئتتـابـع قـلوب اسـت و ظـاهـر ظـل بـاطـن و قـشـر سـايـه لب اسـت ، و مـواد آن عـالممـثـل ايـن نـشـئه تـعـصـى از قـبـول اشـكـال مـلكـوتـيـه بـاطـنـيـه نـدارنـد. و ايـن درمـحـل خـود مبرهن است . پس قلوبى كه از حق و حقيقت معرض ‍ هستند و از فطرت مستقيمه خارجاند و به دنيا مقبل و متوجهند، سايه آنها نيز مثل خودشان از استقامت خارج و منكوس و رو بهطبيعت و دنيا، كه اسفل السافلين است ، مى باشد، و شايد در آن عالم بعضى با روى خودراه رونـد و پـاهاى آنها رو به بالا باشد، و بعضى با شكمهاى خود راه روند، و بعضىبـا دسـت و پـاى خـود چـون حـيـوانـات راه رونـد، چـنانچه در اين عالم مشى آنها چنين بوده :اءفمن يمشى مكبا على وجهه اءهدى اءم من يمشى سويا على صراط مستقيم .(1058) مـمـكن است اين مجاز در عالم مجاز در عالم حقيقت و ظهور و بروز روحانيت حقيقت پيدا كند. و دراحاديث شريفه در ذيل اين آيه شريفه صراط مستقيم را به حضرت اميرالمؤ منين وحضرات ائمه معصومين ، عليهم السلام ، تفسير فرمودند:
عـن الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى الحـسـن المـاضـى ، عـليـه السـلام ،قـال : قـلت : اءفـمـن يـمـشـى مكبا على وجهه اءهدى اءم من يمشى سويا على صراط مستقيم ؟قـال : ان الله ضـرب مـثـلا مـن حـاد عـن ولايـة على ، عليه السلام ، كمن يمشى على وجهه لايهتدى لاءمره ، و جعل من تبعه سويا على صراط مستقيم . و الصراط المستقيم اءميرالمؤ منين ، عليه السلام .(1059)
فـرمـود: خـداى تـعـالى در ايـن آيـه شـريـفـه مـثـلى زده اسـت ، و آنمـثـل كـسانى است كه اعراض نمودند از ولايت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، كه آنها گويىراه مـى رونـد بـه رويـهـاى خـود و بـه هـدايـت نـرسـند. و كسانى را كه متابعت آن حضرتنـمـودنـد، قـرار داده بـه اره مـستوى و راست . و صراط مستقيم اميرالمؤ منين ، عليهالسلام ، است .
و در حديث ديگر است مقصود از صراط مستقيم على ، عليه السلام ، و ائمه ، عليهمالسلام ، است .(1060)
و از كافى شريف از فضيل منقول است كه گفت : با جناب باقر العلوم ، عليه السلام ،داخـل مـسـجد الحرام شدم ، و آن حضرت به من تكيه كرده بود. پس ، آن حضرت نظر مباركافـكـنـد بـه سـوى مـردم و مـا در بـاب بـنـى شـيـبـه بـوديـم ، پـس ‍ فـرمـود،"اىفـضـيل ، اين طور در جاهليت طواف مى كردند! نه مى شناختند حقى را و نه تدين به دينىداشـتـنـد. اى فـضيل ، نظر كن به آنها، پس همانا به رويها واژگونه در افتادند. خداوندلعـنت كند آنها را كه خلقى هستند مسخ شده و منكوس ." پس از آن قرائت فرمود آيه شريفهاءفمن يمشى ... (را) و صراط مستقيم را تفسير به حضرت اميرالمؤ منين و اوصيا،عليهم السلام ، فرمود.(1061)
و مـا پـيـش از ايـن ، بيان آنكه انسان كامل مشى و حركت معنويش بر صراط مستقيم مى باشدكـرديـم ،(1062) و امـا بـيـان آنـكـه خـود انـسـانكامل صراط مستقيم است ، اكنون از مقصد ما خارج است .
تتميم در بيان قلب منافق و فرق آن با قلب مؤ من
از بيانات فصل سابق حال قلب مؤ من و مشرك ، بلكه كافر نيز، معلوم شد، و قلب منافقنـيـز بـه مـقـايـسـه معلوم شود. زيرا كه قلب مؤ من از فطرت ساذجه سافيه اصليه خودخـارج نـشـده ، هـر چـه از حـقـايـق ايـمـانـيـه و مـعـارف حـقـيـه بـه او القـا شـود، طـبـعـاقـبـول كند، و تناسب بين غذا و متغذى ، كه معارف و حقايق و مقام فطرت قلوب است ، محفوظمـى بـاشـد، از ايـن جـهـت ، قـلب مـؤ مـن را در حـديـث ديـگـر، در كـافى شريف ، فرموده كهمـفـتـوح اسـت (1063) و ايـن فـتح گرچه ممكن است اشاره به يكى ازفتوحات ثلاثه باشد،(1064) ولى با اين معنى نيز تناسب دارد.
و امـا قـلب مـنـافـق چـون كـدورات و ظـلمـتـهـاى مـنـافـيـه بـا فطرت انسانيت پيدا كرده ، ازقبيل تعصبهاى جاهليت و اخلاق ذميمه و حب نفس و جاه و غير آن از منافيات فطرت ، از اين جهتمـخـتـوم و مـسـدود و مـطـبـوع اسـت ، و كـلمـه حـق را بـه هـيـچ وجـهقـبـول نـكـنـد، و صـفـحـه آن چـون صـفـحـه كاغذى شده است كه بكلى سياه و كدر باشد وقبول نقش نكند، و اظهار ديانت را از شيطنت خود وسيله دنيا و پيشرفت امور قرار داده است .
و بـايـد دانـسـت كـه قلب مشرك و منافق هر دو منكوس و مطبوع است ، چنانچه معلوم و واضحاسـت ، ولى اخـتـصـاص ‍ هـر يـك بـه يـكـى براى آن است كه مشرك چون قلبش در عبادت وخـضـوع مـتـوجـه بـه غـيـر مـعـبـود حـقـيـقـى اسـت و بـه غـيـركمال مطلق است ، پس قلب او داراى دو خاصيت و خصوصيت است : يكى خضوع صادقانه ، وديگر آنكه اين خضوع چون به نقايص و مخلوقات مى باشد، اسباب نقص و كدورت قلوبآنـهـاست ، پس قلب آنها منكوس است . و اين صفت ظاهره آنهاست . و اما منافق گاهى به حسبواقـع مشرك است . و در اين جهت با مشركين مساوى است در انتكاس قلب ، و مزيت ديگرى نيزدارد. و گـاهـى در واقـع كـافـر و داراى هيچ ديانتى نيست . و آن نيز گرچه قلبش ‍ منكوساسـت ، ولى خـصـوصـيت ديگر در آن ظاهرتر است ، و آن خصوصيت و مزيت آن است كه حق رابه حسب صورت اصغا كند و در جمعيت حق داخل شود و تمام مطالب حقه اى كه به گوش مؤمـنـيـن رسـد بـه گوش آنها نيز مى رسد، ليكن مؤ من براى صفاى باطنى قلبش مفتوح است و آن را قبول مى كند، و منافق به واسطه ظلمت و كدورت قلبش مطبوع ومختوم است و آن را قبول نمى كند.
و ايـن كـه دو صـفـت از صـفات مؤ من را، كه شكر در عطايا و صبر در بلاياست ، اختصاصبه ذكر داده است ، براى آن است كه اين دو صفت در بين صفات مؤ من مزيت هايى دارد، و ايندو از امهات صفات جميله است كه از آنها صفات جميله ديگر منشعب شود. و ما شمه اى از آن رادر بـعـض احـاديـث سـابـقـه ذكـر كـرديـم ،(1065) و ايـضـا دو صـفـت از صـفـاتجلال و جمال و قهر و لطف را بيان فرموده كه تجلى به اعطا و ابتلاست ، گرچه ابتلا ازصـفـات لطـف اسـت ، ولى چـون ظـاهـر بـه قهر است ، از آن به شمار آيد، چنانچه در بحثاسماء و صفات حق مذكور است . و مؤ من در بين اين دو تجلى هميشه قيام به عبوديت مى كند.
ختام در بيان آنكه غفلت از حق انتكاس قلب است
و از بـيـانـات سـابـقـه مـعـلوم مـى شود كه اگر نفوس يكسره متوجه به دنيا و تعمير آنبـاشـند و منصرف از حق باشند و ما گرچه اعتقاد به مبداء و معاد هم داشته باشند، منكوسهستند. و ميزان در انتكاس قلوب ، غفلت از حق و توجه به دنيا و تعمير آن است . و اين اعتقاديـا ايـمـان نـيـسـت ، چـنـانچه پيشتر در شرح بعضى احاديث ذكر شد،(1066) يا ايمانناقص ناچيزى است كه منافات با انتكاس قلب ندارد. بلكه كسى كه اظهار ايمان بالغيبو حـشـر و نـشـر كـنـد، و خـوف از آن نـداشـتـه بـاشـد و ايـن ايـمـان او را بـهعـمـل بـه اركـان نـرسـانـد، او را بايد در زمره منافقين بشمار آورد نه مؤ منين . و ممكن استايـنـطـور مـؤ مـنـيـن صـورى ، مـثـل اهـل طـائف ـ كـه در حـديـث شـريـفمثل براى آن نوعليه السلام ، زده است كه گاهى مؤ من اند و گاهى منافق ـ باشند، و خداىنـخـواسـتـه ايـن ايـمـان بـيـمـغـزى كـه در مـلك بـدن آنـهـا بـه هـيـچ وجـه حـكـومـت نـداردزايـل شـود، و بـا نـفـاق تـمـام از دنـيا منتقل شده جزء منافقين محشور گردند. و اين يكى ازمهماتى است كه بايد نفوس ضعيفه ما به آن خيلى اهميت دهند، و مراقبت كنند كه آثار ايماندر جـمـيـع ظـاهـر و باطن و سر و علن نافذ و جارى باشد، و چنانچه به قلب دعوى ايماندارنـد، ظـاهـر را هـم محكوم به حكم آن كنند تا ريشه ايمان در قلب محكم و پابرجا شود وبـه هـيچ عايق و مانعى و تبدل و تغيرى زايل نشود، و اين امانت الهى و قلب طاهر ملكوتىرا، كـه بـه فـطـرت الهـى مخمر بود، بى تصرف شيطان و دست خيانت به آن ذات مقدسباز پس دهند. والحمدلله اءولا و آخرا.
الحديث الحادى و الثلاثون
حديث سى و يكم
بـالسند المتصل الى الشيخ الجليل ، اءفضل المحدثين ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عنعـلى بـن ابراهيم ، عن اءبيه عن حماد، عن ربعى ، عن زرارة ، عن اءبى جعفر، عليه السلام ،قـال سـمـعـتـه يـقـول : ان الله عـزوجـل لا يـوصـف . و كـيـف يـوصـف ، وقـال فـى كتابه : و ما قدروا الله حق قدره (1067) فلا يوصف بقدر، الا كاناءعـظـم مـن ذلك . و ان النبى ، صلى الله عليه و آله ، لا يوصف . و كيف يوصف ، عبد احتجبالله عـزوجـل بـسـبـع و جـعـل طـاعـتـه فـى الارض ‍ كـطـاعـتـه فـى السـمـاءفـقال : و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نها كم عنه فانتهوا.(1068) و من اءطاع هذا فقداءطـاعـنـى ، و مـن عـصاه فقد عصانى . و فوض اليه . و انا لا نوصف . و كيف يوصف ، قومرفـع الله عـنـهـم الرجـس ، و هـو الشـك . و المـؤ مـن لا يـوصـف . و ان المؤ من ليلقى اءخاهفيصافحه ، فلا يزال الله ينظر اليهما و الذنوب تتحات عن وجوههما كما يتحات الورقعن الشجر.(1069)
ترجمه :
جـنـاب زراره گـويـد شـنـيـدم حـضـرت بـاقر العلوم ، عليه السلام ، مى فرمود: هماناخـداونـد عـزوجـل وصـف كـرده نـشـود. و چـگـونـه بـه وصـف آيـد وحال آنكه در كتاب خود فرموده كه تعظيم و تقدير ننمودند خداوند را حق تعظيم .پـس تـوصـيـف نشود خداى تعالى به عظمت و وصفى مگر آنكه حق تعالى بزرگتر از آناست . و همانا خداى تعالى به عظمت و وصفى مگر آنكه حق تعالى بزرگتر از آن است . وهمانا پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، به وصف نيايد. و چگونه توصيف شود بنده اى كهمـحـجـوب نـمـوده است او را خداى تعالى به هفت حجاب ، و قرار داده است اطاعت او را در زمينمثل اطاعت خودش در آسمان ، پس فرمود: آنچه آورد براى شما پيغمبر، صلى الله عليهو آله ، (يـعنى امر كرد به آن ) بگيريد او را، و آنچه نهى فرمود شما را از آن ، خوددارىكنيد از آن . و كسى كه اطاعت او كند اطاعت مرا كرده ، و كسى كه معصيت او را كند معصيتمرا نموده . و واگذار فرمود خداوند به سوى او امر را. و ما وصف نشويم . و چگونه وصفشوند قومى كه خداى برداشته است از آنها رجس را كه آن شك است . و مؤ من وصف نشود. وهـمـانـا مؤ من ملاقات كند برادر خود را پس مصافحه كند با او، پس پيوسته خداى تعالىنـظـر مى فرمايد (به ) آنها، و گناهان مى ريزد از رويهاى آنها چنانكه برگ از درخت مىريزد.
شـرح قـوله : و مـا قـدروا الله ، جـوهـرى گـويـد: قـدر بـه مـعناى اندازه است . وقـدر بـه فـتـح دال و سـكـون آن بـه يـك مـعـنـاسـت . و آن دراصـل مـصدر است . و خداى تعالى فرمايد: ما قدروا الله حق قدره اءى ، ما عظموا الله حقتعظيمه . ـ انتهى . نويسنده گويد ظاهر آن است كه قدر همان اندازه است . و آنرا كـنـايه آورده اند از عدم توصيف و تعظيم آنچنانچه سزاوار است . و توصيف خود اندازهگـيـرى مـوصوف است در لباس وصف ، و اين براى غير حق تعالى نسبت به آن ذات مقدسميسور و جايز نيست ، چنانچه اشاره به آن خواهيم نمود انشاءالله .
قـوله : فـلا يـوصـف بـقدر در نسخه مرحوم مجلسى ، رحمه الله ، بقدرة با تاءبـوده . و ايـشـان آنـرا از باب مثل دانسته اند و اختصاص آن را از بين ساير صفات براىنـزديـكـتـر بـودن بـه افـهام دانستند، و احتمال اشتباه نسخه را تقويت كردند و گفته اند:مـمـكـن اسـت قـرائت شـود بـه فـتـح (اءى قـدر) چـنـانـچـه در بـعـضى احاديث ديگر است.(1070) ولى در نـسـخـه وافـى مـوافـق احـتـمـال ايشان است .(1071) و شايدبـقـدره بـا هـاء باشد، چنانچه در بعضى نسخ چنين است . و اما بقدره بـا تـاء مظنون بلكه مقطوع است كه از اغلاط نسخه است ، زيرا كه نه بهحـسـب مـعـنا سليس است ، و نه به حسب لفظ حديث صحيح مى باشد، زيرا كه ضمير مذكربـه آن ارجـاع شـده ، و تـاءويـل خـلاف قـاعده است . و مرحوم مجلسى از ضيق خناق اين طورتـوجـيـه فـرمـودنـد، بـا آنـكـه امـكـان تـعـقـل قـدرت حـق فـى الجـمـله و عـدم امـكـانتـعقل ساير صفات و فرق بين آن و ديگر صفات وجهى ندارد، و از اين جهت در نظر مباركخود ايشان هم چندان موجه نبوده .
قوله تتحات جوهرى در صحاح گويد: الحت ، حك الورق من الغصن . يعنى ، حت بـه مـعـنـى ريـخـتـن بـرگ از شـاخـه درخـت اسـت . و گـويـد: تـحـات الشـى ء،تـنـاثـر و آن نيز فرو ريختن و متفرق شدن است . و ما بيان آنچه مناسب است در حديثشريف در ضمن چند فصل به رشته تحرير در مى آوريم .
فصل ، در بيان مراد از عدم توصيف حق
بـدان كـه آنـچـه در ايـن حـديـث شـريـف اسـت كـه خـداوند تعالى توصيف نشود اشاره بهتوصيفاتى است كه بعضى از اهل جهل و جدل از متكلمين و غير آنها حق را به آن توصيف مىكـردنـد، كـه تـوصـيـفـات آنـهـا مـسـتـلزم تـحـديـد و تـشـبـيـه بـلكـهتعطيل بوده ، چنانچه در خود اين حديث اشاره به آن فرموده بقوله : و ما قدروا الله حققدره . و در باب نهى از توصيف در كتاب كافى شريف اخبار دلالت بر آن دارد:
بـاسـنـاده عـن عـبدالرحيم بن عيتك القصير، قال : كتبت على يدى عبدالملك بن اءعين اءلىاءبى عبد الله ، عليه السلام : ان قوما بالعراق يصفون الله بالصورة و بالتخطيط،(خ ل بـالتـخاطيط) فان راءيت ، جعلنى الله فداك ، ان تكتب الى بالمذهب الصحيح فىالتـوحـيـد. فـكـتـب الى : سـاءلت الى ، رحـمـك الله ، عـن التـوحيد و ما ذهب اليه من قبلك .فـتـعـالى الله الذى ليـس كـمـثـله شـى ء، و هـو السـمـيـع البـصـيـر، تـعالى عما وصفهالواصفون المشبهون الله بخلقه المفترون على الله .
فـاعـلم ، رحـمـك الله ، اءن المـذهـب الصـحـيـح فـى التـوحـيـد مـانزل به القرآن من صفات الله تعالى . فانف عن الله البطلان و التشبيه ، فلا نفى و لاتشبيه هو الله الثابت الموجود. تعالى عما يصفه الواصفون . و لا تعدوا القرآن فتضلوابعد البيان .(1072)
عـبـدالرحـيم گويد نوشتم به حضرت صادق ، سلام الله عليه ، توسط عبدالملك كهطايفه اى در عراق اند كه "حق تعالى را توصيف كنند به صورت و تخطيط. (يعنى عروقو رگ و پـى ، يـا شكل و هيئت ) پس اگر صلاح مى دانيد، فداى شما شوم ، مذهب صحيح رادر تـوحـيـد مـرقـوم فـرمـايـيـد". پـس مـرقـوم فرمود: "خدا تو را رحمت كند، از توحيد سؤال كـردى و آنـچـه را در آن اخـتـيـار كـردنـد اشـخـاصـى كـه پـيـش تـو هـسـتـنـد. (يـعـنـىاهـل عراق ) بزرگ است خدايى كه نيست مثل او چيزى و او شنوا و بيناست ، بزرگتر است ازآنـچـه تـوصـيـف نـمـودنـد توصيف كنندگانى كه تشبيه نمايند خداوند را به مخلوقش ، ـآنـهـايـى كـه افتر و دروغ ببندد به خداوند. پس بدان ، خداوند تو را رحمت كند، كه مذهبصـحـيح در توحيد آنست كه قرآن به آن نازل شده است صفات خداى تعالى . پس نفى كناز خـداونـد بطلان و تشبيه را: نه نفى صفات كن كه آن بطلان است ، و نه صفات شبيههبه خلق ثابت كند براى او كه آن تشبيه است . اوست الله و ثابت و موجود، بزرگتر استاز آنـچـه تـوصـيـف نـمـودنـد وصـف كـنـنـدگان . از قرآن تجاوز نكنيد پس به ضلالت وگمراهى بيفتيد بعد از بيان و تعليم الهى ."
از تاءمل در اين حديث شريف و تدبر درست در صدر و ذيلش معلوم شود كه مقصود از نفىتـوصـيف حق ، تفكر نكردن در صفات و توصيف ننمودن حق مطلقا، نيست چنانچه بعضى ازمـحـدثـيـن جـليـل فـرمـودنـد،(1073) زيـرا كـه در ايـن حـديـث امـر فـرمـود بـه نـفـىتـعـطـيـل و تـشـبـيـه ـ چـنـانچه در بعض روايات ديگر(1074) و اين خود بى تفكر درصـفـات و عـلم كـامـل بـه آنـهـا صـورت نـگـيرد. بلكه مقصود آن جناب آن است كه توصيفنـنـمـايـنـد بـه آنـچـه لايـق ذات مـقـدس حـق تـعـالى نـيـسـت ،مـثـل اثـبـات صـورت و تـخـطيط و غير آن از صفات مخلوق كه ملازم با امكان و نقص است ،تعالى الله عنه .
و اما توصيف حق تعالى به آنچه لايق ذات مقدس است ، كه آن در علوم عاليه ميزان صحيحبـرهـانـى دارد، پـس آن امـر مـطـلوبـى اسـت كـه كـتـاب خـدا و سـنـترسـول ، صلى الله عليه و آله ، و احاديث اهل بيت از آن مشحون است ، و خود حضرت نيز درايـن حـديـث شـريـف اشـاره بـه مـيـزان صـحـيـح بـرهـانـى بـه طـريـقاجمال فرموده است ، و بحث در اطراف آن اكنون از مقصد ما خارج است . و اينكه جناب صادق، عـليـه السـلام ، فـرمـودنـد (در) توصيف حق از كتاب خدا خارج مشو، دستورى است براىكـسـانى كه ميزان در صفات را نمى دانند، نه آنكه توصيف به غير صفاتى كه در كتابخـداسـت جـايـز (نـيـست )، و لهذا خود آن سرور با آنكه اين دستور را به طرف داده اند، معذلك توصيف فرمودند حق را به دو صفت و اسمى كه در كتاب خدا ـ به حسب آنچه در نظراست ـ نيست ، و آن ثابت و موجود است .
آرى ، اگـر كـسـى بـا عـقـل ناقص مشوب به اوهام ، بى استناره به نور معرفت و تاءييدغـيـبـى الهـى ، بـخـواهـد حـق را وصـف كـنـد بـه صـفـتـى ، نـاچـار يـا در ضـلالتتـعـطـيـل و بـطـلان واقـع شـود، و يـا در هـلاكـت تـشـبـيـه واقـع شـود. پـس ، بـرامـثـال مـا اشـخـاص كـه قـلوب آنـهـا را حـجـابـهـاى غـليـظجـهـل و خـودپـسـنـدى و عادات و اخلاق ناهنجار فرو گرفته لازم است كه دست تصرف بهعـالم غـيـب دراز نـكـنـنـد و از پـيـش خـود خـدايـانـى نـتـراشـنـد، كـه هـرچـه بـهخيال خود توهم كنند جز مخلوق نفوس آنها نخواهد بود.
و اين نكته نماند كه مقصود ما از اين كه گفتيم اين اشخاص دست به عالم غيب فرا نبرند،نه آن است كه سفارش باقى ماندن در جهل و خودپرستى را مى كنيم ، يا نعوذ بالله مردمرا دعـوت بـه الحـاد بـه اسـمـاء الله مـى كـنـيـم ـ و ذروا الذيـن يـلحـدون فىاءسـمـائه (1075) يـا از مـعـارف ، كـه چشم و چراغ اولياء الله و پايه و اساسديـانـت اسـت ، نـهى مى كنيم ، بلكه اين خود دعوت به رفع اين حجب غليظه است ، و تنبهبـه آن اسـت كـه انـسـان تا گرفتار توجه به خود و حب جهالت و ضلالت و خودبينى وخـودپـسـنـدى (اسـت )، كـه اغـلظ جـمـيـع حـجـب ظـلمـانـيـه اسـت ، از مـعـارف حـقـه ووصول به مراد و مقصود اصلى محروم خواهد ماند. و اگر خداى نخواسته دستگيرى غيبى ازحـق تـعـالى يـا اوليـاى كامل او نشود، معلوم نيست امرش به كجا منتهى شود و غايت حركت وسيرش چه خواهد بود. اللهم اليك الشكوى و اءنت المستعان .(1076)
مـا سـرگـشـتـگـان ديـار جـهـالت و مـتـحـيـرين در تيه ضلالت و سرگرمهاى به خودى وخـودپـرسـتـى كـه در ايـن ظـلمـتـكـده مـلك و طـبـيـعـت آمـديـم و چـشـم بـصـيـرت نـگـشوديم وجـمـال زيباى تو را در مرائى خرد و كلان نديديم و ظهور نور تو را در اقطار سماوات وارضـيـن خـفـاش صـفت مشاهده ننموديم و با چشم كور و قلب مهجور روزگار بسر برديم وعمرى را به نادانى و غفلت نفس شمرديم ، اگر لطف بى پايان و رحمت نامتناهى سرشارتـو مـددى نـكـنـد و سـوزى در قـلب و جـذوه اى در دل نـيـفـكـنـد و جـذبـه روحـيـهحاصل نيايد، در اين تحير تا ابد بمانيم و ره به جايى نرسانيم . ولى ما هكذا الظن بك.(1077) نـعـم تـو ابـتـدايـى و رحمت تو بى سابقه است . بار الها، تفضلى فرما ودستگيرى نما و ما را به انوار جمال و جلال خود هدايت فرما، و قلوب ما را به ضياء اسماءو صفاتت روشن و منور فرما.
در بيان آنكه علم به حقيقت اسماء و صفات ممكن نيست
پـوشـيـده نماند كه ادراك حقيقت اوصاف حق و احاطه بر آنها و كيفيت آنها، از امورى است كهدسـت بـرهـان از وصـول بـه آن كـوتـاه و آمـال عـارفـيـن ازوصول به مغزاى آن منقطع است ، و آنچه به نظر برهانى و نظر تفكر علماء حكمت رسميه، يـا در مباحث اسماء و صفات ارباب اصطلاحات عرفانيه ، ذكر كرده اند، هر يك به حسبمـسـلك آنـهـا صحيح و برهانى است ، وليكن خود علم حجابى است غليظ كه تا خرق آن بهتوفيقات سبحانى در سايه تقواى كامل و رياضت شديد و انقطاع تام و مناجات صادقانهبـا جـناب ربوبى كه خود تذكر حق است ، باز دارد، زيرا كه نادر اتفاق افتد كه بدونبـذر علوم حقه ، به شرايط معهوده آن ، شجره طيبه معرفت در قلب روييده شود يا بارورگردد. پس ، انسان در اول امر بايد از رياضت علميه ، با قيام به جميع شرايط و متمماتآن ، دسـت نـكشد كه گفته اند: العلوم بذر المشاهدات .(1078) و اگر علوم در اين عالمنيز به واسطه بعضى موانع به نتيجه تام نرساند انسان را، ناچار در عوالم ديگر بهثمراتى دلپسند منتهى شود، ولى عمده قيام به شرايط و مقدمات آن است كه بعضى از آنرا در شرح بعض احاديث سالفه بيان كردم .
فـــصـل ، در بـيـان آنـكـه عـلم بـه حـقـيـقـت روحـانـيـت انـبـيـا و اوليـا بـه قـدمفـكـرحاصل نشود
بدان كه معرفت روحانيت و مقام كمال جناب ختمى مرتبت ، صلى الله عليه و آله ، خاصتا، وانـبـيـاى و اوليـاى مـعـصومين ، عليهم السلام ، نيز با قدم فكر و سير آفاق و انفس ميسورنـگـردد، زيـرا كـه آن بـزرگـواران از انـوار غـيـبـيـه الهـيـه و مظاهر تامه و آيات با هرهجـلال و جـمـال اند، (و) و در سير معنوى و سفر الى الله به غاية القصواى فناى ذاتى ومنتهى العروج قاب قوسين او ادنى رسيده اند، گرچه صاحب مقام بالا صاله نبىخـتـمـى است ، و ديگر سالكين در عروج تبع آن ذات مقدس هستند. اكنون در صدد بيان كيفيتسـيـر آن ذات مـقـدس ، و تـفـاوت مـعـراج روحـانـى او بـا معراج ساير انبيا و اوليا، عليهمالسـلام ، نـيستيم ، و در مقام به ذكر يك حديث كه راجع به نورانيت آنها وارد است اكتفا مىكنيم ، زيرا كه ادراك نورانيت آنها نيز نورانيت باطنيه و جذبه الهيه مى خواهد.

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page