|
|
|
|
|
|
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| ايـنـهـا كـه گـفته شد به حسب مراتب شدت و ضعف در خود جوهر نفاق بود، و نيز به حسبمـتعلق فساد آن فرق دارد. زيرا كه گاهى نفاق كند در دين خدا، و گاهى در ملكات حسنه وفـضـايـل اخـلاق ، و گـاهـى در اعـمـال صـالحـه و مـناسك الهيه ، و گاهى در امور عاديه ومـتـعـارفـات عـرفـيـه . و هـمـيـن طـور گـاهـى نـفـاق كـنـد بـارسول خدا، صلى الله عليه و آله ، و ائمه هدى ، عليهم السلام ، و گاهى با اوليا و علماو مـؤ مـنـيـن ، و گـاهـى بـا مـسـلمـانـان و سـايـر بـنـدگـان خـدا ازملل ديگر. البـتـه ايـنـهـا كـه ذكـر شـد در زشـتـى و وقاحت و قباحت فرق دارند، گرچه تمام آنها دراصل خباثت و زشتى شركت دارند و شاخ و برگ يك شجره خبيثه هستند. فصل : صورت ملكوتى نفاق نـفـاق و دورويـى عـلاوه بر آنكه خود صفتى است بسيار قبيح و زشت كه انسان شرافتمندهـيـچـگـاه متصف به آن نيست و داراى اين صفت از جامعه انسانيت خارج ، بلكه با هيچ حيوانىنـيـز شـبـيـه نـيـسـت ، و مـايـه رسـوايـى و سـرشـكـسـتـگـى در ايـن عـالم پـيـش اقـران وامـثال است ، ذلت و عذاب اليم در آخرت است ، و به طورى كه در حديث شريف ذكر فرمودهصـورتـش در آن عـالم آن اسـت كـه انـسـان بـا دو زبـان از آتـش مـحـشـور گردد، و اسبابرسـوايـى او پـيـش خـلق خـدا و سـرافـكندگى او در محضر انبياء مرسلين و ملائكه مقربينگـردد. و شـدت عـذابش نيز از اين روايت مستفاد شود، زيرا كه اگر جوهر بدن جوهر آتششد، احساس شديدتر و الم بيشتر گردد. پناه مى برم به خدا از شدت آن . و در حـديـث ديگر وارد است كه رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، فرمود: مى آيد روزقـيـامت آدم دورو، در صورتى يكى از دو زبانش از پشت سرش خارج شده و يكى از آنها ازپـيـش رويـش ، و هـر دو زبان آتش گرفته و تمام جسدش را آتش زده اند. پس از آن گفتهشـود ايـن اسـت كـسـى كه در دنيا دورو بود و دو زبان بود، معروف شود با اين روز قيامت.(267) و مشمول آيه شريفه است كه مى فرمايد: و يقطعون ما اءمرالله به اءنيوصل و يفسدون فى الارض اءولئك لهم اللعنة ولهم سوء الدار.(268) سر منشاءبـسـيارى از مفاسد و مهالك است كه هر يك دنيا و آخرت انسان را ممكن است به باد فنا دهد،از قـبـيـل تـفـتـيـن نـمـودن ، كـه بـه نـص قـرآن كـريـم ازقتل نفس بزرگتر است ،(269) و مثل نميمه ، كه حضرت باقر، عليه السلام ، فرمايد:محرمة الجنة على القتاتين المشائين بالنميمة .(270) يعنى حرام است بهشت برسـخـن چـيـنـهـايـى كـه كـارشـان آن بـاشـد كـه راه رونـد در نـمـيمه و سخن چينى .، ومـثل غيبت ، كه شديدتر است از زنا به فرموده پيغمبر،(271) صلى الله عليه و آله ،و مثل ايذاء مؤ من و سب او و هتك ستر و كشف سر او، و غير اينها كه هر يك از آنها براى هلاكتانسان سببى مستقل است . و بـدان كـه داخـل اسـت در نـفاق و دورويى كنايات و اشارات و غمز و لمزهايى كه بعضىنسبت به بعضى دارند، با آنكه در مقابل آنها اظهار دوستى و صميميت كنند. و انسان بايدخيلى مواظبت از حال خود كند و در اطوار و اعمال خود دقيق شود كه مكايد نفس و دامهاى شيطانخـيـلى دقـيـق اسـت و كـمـتـر شخصى مى تواند از آن نجات پيدا كند. ممكن است انسان با يكاشـاره در غـيـر مـوقع يا يك كنايه بيجا از اهل دورويى و دوزبانى به شمار آيد. و شايدانـسـان تـا آخـر عـمر مبتلاى به اين رذيله باشد و خود را صحيح و سالم و پاك و پاكيزهپـنـدارد. پـس ، انسان بايد مثل طبيب دلسوز حاذقى و پرستار شفيق مطلعى از حالات نفس واعمال و اطوار خود مواظبت كند، و هيچ گاه از مراقبت كوتاهى نكند و بداند كه هيچ مرضى ازامراض قلبيه مستورتر نيست و در عين حال كشنده تر نيست ، و هيچ پرستارى نبايد شفيقترو دلسوزتر از انسان به خودش باشد. فصل ، در علاج نفاق است بـدان كـه عـلاج ايـن خـطـيـئه بـزرگ و نقص عظيم دو چيز است : يكى تفكر در مفاسدى كهمـتـرتـب بـر ايـن رذيـله اسـت : چه در اين دنيا كه اگر انسان به اين صفت معرفى شد، ازانـظـار مـردم مـى افـتـد و رسـواى خـاص و عـام مـى شـود و بـى آبـرو پـيـش همه اقران وامـثـال مـى گـردد و از مـجـالس خـود طـردش كـنـنـد و ازمـحافل انس باز ماند، و از كسب كمالات و رسيدن به مقاصد باز ماند. و انسان با شرف ووجـدان بـايـد خـود را از ايـن نـنـگ شرف سوز پاك كند كه گرفتار اين ذلتها و خواريهانگردد. و چه در عالم ديگر كه عالم كشف اسرار است ، و هر چه را در اين عالم از نظر مردمپـوشـانـيد در آن جا نتواند مستور كرد. و در آن جا مشوة الخلقة با دو زبان از آتش محشورگردد و با منافقان و شياطين معذب شود. پـس ، انـسـان عـاقل كه اين مفاسد را ديد و از براى اين خلق جز زشتى و پليدى نتيجه اىنـديـد، بـر خـود حـتـم و لازم كـنـد كـه ايـن صـفـت را از خـود دور كند، و وارد شود در مرحلهعـمـل كـه طـريـقـه ديـگـر عـلاج نـفـس اسـت و آن چـنـان اسـت كـه انـسـان مـدتـى بـاكـمـال دقـت مـواظـبـت كـنـد از حـركـات و سـكـنـات خـود و كـامـلا مـداقـه دراعـمـال خـويـش كـنـد، و بـرخـلاف خـواهـش و آرزوى نـفـس اقـدام كـنـد و مـجـاهـده نـمـايـد، واعـمـال و اقـوال خـود را در ظـاهـر و بـاطـن خـوب كـند و تظاهرات و تدليسات را عملا كنارگذارد، و از خداى متعال در خلال اين احوال توفيق طلب كند كه او را بر نفس اماره و هواهاىآن مـسـلط كـنـد و در ايـن اقـدام و عـلاج بـا او هـمـراهـى فـرمـايـد. خـداونـد تبارك و تعالىفـضـل و رحـمـتش بر بندگان بى پايان است ، و هر كس به سوى او و اصلاح خود قدمىبـردارد، بـا او مـسـاعـدت فـرمـايـد و از او دسـتـگـيـرى نـمـايـد. و اگـر چـنـدى بـديـنحـال بـاشـد، امـيـد اسـت كـه نـفـس صـفـا پـيـدا كـنـد و كـدورت نـفـاق و دورويـى از اوزايـل گـردد و آيـيـنـه قلب و باطنش از اين رذيله پاك و پاكيزه گردد و مورد الطاف حق ورحـمـت ولى النـعمه حقيقى گردد، زيرا كه مبرهن است و به تجربه نيز پيوسته است كهنـفـس تـا در ايـن عـالم اسـت از اعـمـال و افـعـال صـادره از خـودمـنـفـعـل مـى گـردد، چـه اعـمـال صـالحـه و چـه فـاسـده ، در هـر يـك ازاعـمـال در نـفـس اثـرى حـاصل شود: اگر عمل نيكو و صالح است ، اثر نورانى كمالى ، واگـر بـه خـلاف آن اسـت ، اثـر ظـلمـانـى نـاقـص در آنحـاصـل شـود تـا يـكـسـره قـلب يا نورانى شود يا ظلمانى و منسلك در سلك سعدا شود يااشـقـيـا. پس ، تا در اين دار عمل و منزل زراعت هستيم ، با اختيار خود مى توانيم قلب را بهسـعـادت يـا شـقـاوت كـشـانـيـم و رهـيـن اعـمـال و افـعـال خـود هـسـتـيـم . فـمـنيعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره .(272) فصل ، در بيان بعض اقسام نفاق است بـدان اى عـزيـز، كـه يـكـى از مـراتـب نـفـاق و دورويـى و دوزبـانـى نـفـاق بـا خـداونـدمـتعال و دورويى كردن با مالك الملوك و ولى النعم است ، كه ما در اين عالم مبتلاى به آنهستيم و از آن غافليم ، و پرده هاى ضخيم جهل و نادانى و حجابهاى ظلمانى خودخواهى و حبدنيا و نفس به طورى آن را به ما مستور كرده كه بعيد است تا پس از كشف سراير و رفعحـجـب و كـوچ كـردن از عالم طبيعت و رخت بستن از دار غرور و نشئه غفلت انگيز تنبه بر آنپـيـدا كـنـيـم . اكـنـون بـه خـواب غـفلت فرو رفته و سكر طبيعت و مستى هواى و هوس ما راگرفته و تمام زشتيها و اخلاق و اعمال و اطوار فاسده را در نظر ما خوب و زيبا جلوه مىدهد. يك وقت هم كه از خواب بيدار شويم و از اين مستى و سرگرمى به خود آييم ، كار ازدسـت رفـتـه و در زمـره مـنـافـقـان و دورو و دوزبـان محشور شده با دو زبان از آتش يا دوصورت مشوة زشت محشور شويم ، و هر چه فرياد كنيم : رب ارجعون ،(273) كلا جوابداد. و ايـن دورويـى چـنان است كه من و تو در تمام مدت عمر اظهار كلمه توحيد و دعوى اسلام وايمان ، بلكه محبت و محبوبيت ، مى كنيم ، هر كدام هر قدر اشتها داريم دعوى مى كنيم : اگراز عـامـه خـلق و عـوام هـسـتـيـم ، دعـوى اسـلام و ايـمـان يـا زهـد و خـلوص كـنـيـم و اگـر ازاهـل عـلم و فـقـاهـت هـسـتـيـم دعـوى كـمـال اخـلاص و ولايـت و خـلافـترسـول كـنـيـم ، و مـتـشـبـث مـى شـويـم بـه قـول مـنـقـول ازرسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله : اللهـم ارحـم خـلفـائى (274) وقـول صـاحـب الامـر، روحـى له الفـداء: انـهـم حـجـتـى ،(275) و سـايـراقـوال مـنـقـوله از ائمـه هـدى ، سـلام الله عـليـهـم ، در شـاءن عـلمـا و فـقـهـا. و اگر ازاهـل علوم عقليه هستيم ، دعوى ايمان حقيقى برهانى و خود را صاحب علم اليقين و عين اليقين وحـق اليـقـيـن دانـيم . ديگر مردم را ناقص العلم و الايمان شماريم ، و آيات قرآنى و احاديثشـريـفـه را در شـاءن خـود فـرو خـوانـيـم . و اگـر ازاهـل عـرفـان و تـصـوفيم ، دعوى معارف و جذبه و محبت و فناء فى الله و بقاء باالله وولايت امر، و هر چه از اين مقوله الفاظ جالب در نظر آيد مى نماييم . و همين طور هر طايفهاى از مـا بـه زبـان قـال و ظهور حال دعوى مرتبه اى از براى خود كند و نمايش حقيقتى ازحقايق رايجه را دهد. پس ، اگر اين ظاهر با باطن موافق شد و اين علن با سر مطابق افتادو در اين دعوى صادق و مصدق بود، هنيئا له و لارباب النعيم نعيمهم .(276) و الا اگرمـثـل نـويـسـنـده روسـيـاه زشـت مـشـوه الخـلقـه باشد، بداند كه از زمره منافقان و در سلكدورويـان و دوزبـانـان اسـت ، و به علاج خود قيام كند و تا فرصت از دست نرفته براىحال بدبختى خود و روز ذلت و ظلمت خود فكرى نمايد. اى عـزيـز مـدعـى اسـلام ، در حـديـث شـريـف كـافـى از حـضـرترسـول ، صـلى الله عـليـه و آله ، مـنـقول است : المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه.(277) مـسـلمـان كسى است كه مسلمانان سالم باشند از دست و زبان او. چهشـده اسـت كـه مـن و تـو بـه هـرانـدازه كـه قـدرت داشـتـه بـاشـيـم و دستمان برسد آزارزيـردسـتـان را روا مـى داريـم و از ايـذا و ظـلم بـه آنـهـا مضايقه نداريم ، و اگر با دستنـتـوانـسـتـيـم آزارشـان كـنـيـم ، بـا تـيـغ زبـان در حـضـور آنـهـا، و وگـرنـه در غـيـاباشـتغال به كشف اسرار و هتك استار آنها پيدا مى كنيم و به تهمت و غيبتشان مى پردازيم .پـس ، مـا كـه مـسـلمـان از دست و زبانمان سالم نيستند، دعوى اسلاميتمان مخالف با حقيقت وقلبمان مخالف با علنمان است ، پس در زمره منافقان و دورويانيم . اى مدعى ايمان و خضوع قلب ، در بارگاه ذوالجلال اگر تو به كلمه توحيد ايمان دارىو قلبت يكى پرست و يكى طلب است و الوهيت را جز براى ذات خداى تعالى ثابت ندانى ،اگـر قـلبـت مـوافـق بـا ظـاهـر است و باطنت موافق با دعويت است ، چه شده است كه براىاهل دنيا اين قدر قلبت خاضع است ؟ چرا پرستش آنها را مى كنى ؟ جز اين است كه آنها را مؤثر در اين عالم مى دانى و اراده آنها را نافذ و زر و زور را مؤ ثر مى دانى ؟ چيزى را كهكاركن در اين عالم نمى دانى اراده حق تعالى است . پيش تمام اسباب ظاهرى خاضعى ، و ازمـؤ ثـر حـقـيـقـى و مـسـبـب جـمـيـع اسـبـاب غـافـل ـ بـا هـمـهحـال دعـوى ايـمان به كلمه توحيد مى كنى ! پس ، تو نيز از زمره مؤ منان خارج و در سلكمنافقان و دوزبانان محشورى . و اى مـدعى زهد و اخلاص ، اگر تو مخلص هستى و براى خدا و دار كرامت او زهد از مشتهياتدنـيـا مـى كـنـى ، چـه شـده اسـت كـه از مـدح و ثـنـاى مـردم ، كـه فـلاناهـل صـلاح و سـداد اسـت ، ايـن قـدر خـوشـحـال مـى شـوى و دردل غنج و دلال مى كنى ، و براى همنشينى با اهل دنيا و زخارف آن جان مى دهى ، و از فقرا ومـسـاكـيـن فـرار مى كنى ؟ پس ، بدان كه اين زهد و اخلاص حقيقى نيست . زهد از دنيا براىدنـيـاسـت ، و قـلبـت خـالص از بـراى حـق نـيـسـت ، و در دعـواى خود كاذبى و از دورويان ومنافقانى . و اى مـدعـى ولايـت از جـانـب ولى الله و خـلافـت از جـانـبرسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، اگـر مـطـابـق حديث شريف احتجاج هستى صائنالنـفـسـه ، حـافظا لدينه ، مخالفا على هواه ، مطيعا لامره مولاه .(278) و اگر برگشـاخـه ولايـت و رسـالتـى و مـايـل بـه دنـيـا نـيـسـتـى ، ومـايـل بـه قـرب سـلاطـيـن و اشـراف و منزجر از مجالست با فقرا نيستى ، اسمت مطابق بامـسمى و از حجج الهيه در بين مردم هستى ، و الا در زمره علماء سوء و در زمره منافقان ، و ازطـوايـف ديـگر كه ذكر شد حالت بدتر و عملت زشت تر و روزگارت تباهتر است ، زيراكه حجت بر علما تمامتر است . و اى مـدعـى حكمت الهى و علم به حقايق و مبداء و معاد، اگر عالم به حقايق و ربط اسباب ومـسـبـبـاتـى ، و اگـر راسـتـى عـالم بـه صـور بـرزخـيـه واحـوال بـهـشت و دوزخى ، بايد آرام داشته باشى و تمام اوقات خود را صرف تعمير عالمباقى نمايى و از اين عالم و مشتهيات آن فرار كنى . تو مى دانى كه چه مصيبتها در پيشاسـت و چه ظلمتها و عذابهاى طاقت فرسايى در جلو است ، پس چرا از حجاب الفاظ و مفاهيمقـدمـى بـيـرون نـگـذاشـتـى و ادله و بـراهـيـن حـكـيـمـه در دلت بـه قـدربال مگسى تاءثير نكرده ؟ پس با اين حال بدان كه از زمره مؤ منين و حكما خارج و در صفمنافقان محشورى . و واى به حال كسى كه صرف عمر و همت در علوم مابعدالطبيعه كرده و سكر طبيعت نگذاشتلااقل يكى از حقايق در قلب او وارد شود. اى مـدعـى مـعـرفـت و جـذبـه و سـلوك و مـحـبـت و فـنـا، تـو اگـر بـراسـتـىاهـل الله و اصـحـاب قـلوب و اهـل سـابـقـه حـسـنـايـى ، هـنـيـئا لك ! ولى اين قدر شطحيات(279) و تلوينات (280) و دعويهاى جزاف ، كه از حب نفس و وسوسه شيطان كشفمـى كـنـد، مـخـالف بـا مـحـبـت و جـذبه است : ان اءوليائى تحت قبابى لا يعرفهم غيرى.(281) تـو اگـر از اوليـاى حق و محبين و مجذوبينى ، خداوند مى داند، به مردم اينقـدر اظـهـار مـقـام و مـرتـبـت مكن ، و اين قدر قلوب ضعيفه بندگان خدا را از خالق خود بهمـخـلوق مـتوجه مكن و خانه خدا را غضب مكن . بدان كه اين بندگان خدا عزيزند و قلوب آنهاپـرقيمت است ، بايد صرف محبت خدا شود، اين قدر با خانه خدا بازى مكن و به ناموس اودست رازى مكن : فان للبيت ربا.(282) پس اگر در دعوى خود صادق نيستى ، در زمرهدورويـان و اهـل نـفـاقـى . بـگـذرم ، و بـيـش از ايـنطول كلام سزاوار من روسياه نيست . اى نـفـس لئيـم نـويـسـنـده كـه اظـهـار مـى كـنى بايد فكرى براى روز سياه كرد و از اينبدبختى بايد خود را نجات داد، اگر راست مى گويى و قلبت با زبانت همراه است و سرو علنت موافق است ، چرا اين قدر غافلى و قلبت سياه و شهوات نفسانيه بر تو غالب استو هـيـچ در فـكـر سـفـر پـر خـطـر مـرگ نـيـسـتـى . عـمـرت گـذشـت و دست از هوى و هوس بـرنـداشـتـى ، عـمـرى را در شـهـوت و غـفـلت و شـقـاوت گـذرانـدى . عـنـقـريـباجـل مـى رسـد و پايبند و گرفتار اعمال و اخلاق زشت و ناهنجار خودى . تو خود واعظ غيرمـتـعـظـى و در زمـره مـنـافـقـان و دورويـانـى ، و بـيـم آن اسـت كـه اگـر بـه ايـنحال بگذرى ، با دو زبان از آتش و دو صورت از آتش محشور شوى . خـداونـدا، مـا را از ايـن خـواب طـولانـى بـيـدار كـن ، و از مـسـتـى و بـيخودى هشيار فرما، ودل مـا را بـه نـور ايمان صفا بده ، و به حال ما ترحم فرما، ما مرد اين ميدان نيستيم ، توخود ما را دستگيرى نما و از چنگال شيطان و هواى نفس نجات بده . بحق اءوليائك محمد وآله الطاهرين ، صلوات الله عليهم اجمعين . الحديث العاشر حديث دهم بـالاسـنـاد المـتـصـلة الى رئيـس المـحـدثـين ، محمد بن يعقوب ، رضوان الله عليه ، عنالحسين بن محمد، عن معلى بن محمد، عن الوشاء عن عاصم بن حميد، عن اءبى حمزة ، عن يحيىبـن عـقـيـل قـال : قـال اءمـيرالمؤ منين ، عليه السلام : انما (انى ن خ ) اءخاف عليكم اثنتين :اتـبـاع الهـوى ، و طـول الامـل . امـا اتـبـاع الهـوى فـانـه يـصـدعـن الحـق و اءمـاطول الامل ، فينسى (فانه ينسى ن خ ) الاخرة .(283) ترجمه : يـحـيى بن عقيل گفت فرمود اميرالمؤ منين عليه السلام : همانا نترسم من بر شما مگر دوچيز را: پيروى هوى ، و درازى اميد. اما پيروى هوى ، پس همانا او باز مى دارد از حق ، و امادرازى اميد، پس از ياد مى برد آخرت را. شـرح هـوى بـه حـسـب لغت دوست داشتن و اشتهاست ، و فرقى در متعلق نكند، خواهچيز خوب ممدوحى باشد يا زشت مذمومى . ولى غالب استعمالات آن در مشتهيات مذمومه است :يـا بـراى آنـكـه غالبا نفس مايل است نه به هوس رانى و شهوات مذمومه ، يا براى آنكهبـه حـسـب مـقـتـضـا طـبـيـعـت نـفـس مـايـل اسـت بـه شهوات باطله و هواهاى نفسانيه اگر مهارعـقـل و شـرع نـبـاشـد. و امـا احـتـمـال حـقـيـقـت شـرعـيـه (284) چـنـانـچـه بـعـضى محققينفرمودند،(285) بعيد است . و صد از شى ء به معناى منع و اعراض و صرف از آن آمده و همه مناسب است . ولىاين جا به معنى منع و صرف است ، زيرا كه صد به معناى اعراض ، لازماسـت . مـا انـشـاءالله در ضـمـن دو مـقـام بـه ذكـر فـسـاد ايـن دو خـصـلت و كـيـفـيـت مـنـعاول از حق ، و از ياد بردن دوم آخرت را مى پردازيم . و از خدا توفيق مى طلبيم . مـــقـــام اول : در ذم اتـــبـــاع هـــواى نـــفـــس و در آنچـنـدفصل است فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه انـــســـان در ابـــتـــداء امـــرحـيـوابالفعل است بـدان كـه نـفـس انـسـانـى گرچه به يك معنى ، كه اكنون ذكر آن از مقصود ما خارج است ،مـفـطـور بـر تـوحـيـد بـلكـه جـمـيـع عـقـايـد حـقـه اسـت ولى ازاول ولادت آن در ايـن نـشـئه و قـدم گـذاشـتن در اين عالم ، با تمايلات نفسانيه و شهواتحـيـوانـيـه نـشـو و نـمـا كـنـد، مگر كسى كه مؤ يد من عندالله باشد و حافظ قدسى داشتهبـاشـد. و آن چـون از نـوادر وجـود اسـت ، جـزو حـسـاب مـا نـيـايـد، مـا مـتـعـرضحال نوع هستيم . و در مـقام خود مبرهن است كه انسان در اول پيدايش ، پس از طى منازلى ، حيوان ضعيفى استكـه جـز بـه قـابـليـت انسانيت امتيازى از ساير حيوانات ندارد. و آن قابليت ميزان انسانيتفعليه نيست . پـس ، انـسـان حـيـوانى بالفعل است در ابتداى ورود در اين عالم ، و در تحت هيچ ميزان جزشريعت حيوانات ، كه اداره شهوت و غضب است ، نيست . و چون اين اعجوبه دهر ذات جامع ياقـابـل جـمـعـى اسـت ، از ايـن جـهـت بـراى اداره آن دو قـوه صـفـات شـيـطـانـى را ازقـبـيـل كـذب و خـديعه و نفاق و نميمه و ساير شيطنتهاى ديگر نيز به كار مى برد، و باهـمـيـن سـه قـوه ، كـه اصـول مـفسدات و مهلكات است ، ترقى كند، و اينها نيز در او نمو وتـرقـى روز افـزون نـمـايـند. و اگر در تحت تاءثير مربى و معلمى واقع نشود، پس ازرسـيـدن بـه حـد رشد و بلوغ يك حيوان عجيب و غريبى شود كه در هر يك از شئون مذكورهگـوى سـبقت از ساير حيوانات و شياطين ببرد، و از همه قويتر و كاملتر در مقام حيوانيت وشـيـطـنت شود. و اگر بر همين حال روزگار بر او بگذرد، و جز تبعيت هواى نفس در شئونثـلاثـه نـكـنـد، هـيـچـيـك از مـعـارف الهـيـه و اخـلاق فـاضـله واعمال صالحه در او بروز نكند، بلكه جميع انوار فطريه او نيز خاموش گردد. پـس ، تـمـام مراتب حق كه از اين سه مقام كه ذكر شد، يعنى معارف الهيه و اخلاق و ملكاتفـاضـله و اعـمـال صـالحـه ، خـارج نـيـسـت ، زيـر پـاى هـواهـاى نـفـسـانـيـهپايمال گردد، و متابعت از تمايلات نفسانيه و ملايمات حيوانيه نگذارد در او حق به هيچيكاز مـراتـب جـلوه كـنـد، و كـدورت و ظـلمـت هـواى نـفـس تـمـام انـوارعـقـل و ايـمـان را خـامـوش كـند، و ولادت ثانويه ، كه ولادت انسانيه است ، از براى او رخندهد، و در همان حال بماند و ممنوع و مصدود از حق و حقيقت شود تا آنكه از اين عالم با همينحـال رحلت كند. و در آن عالم ، كه كشف سريره شود، خود را جز حيوان يا شيطانى نيابد،و از انـسـان و انـسـانـيـت اصـلا يـادى نـكـنـد، و در آنحال در ظلمتها و عذابها و وحشتهاى بى پايان بماند تا خداى تعالى چه خواهد. پـس ، ايـن حـال تـبـعـيـت كـامـل اسـت از هـواى نـفـس ، كـه مـنـعكامل كند از حق . و از اينجا مى توان فهميد كه ميزان بازماندن از حق متابعت هواى نفس است ،و مـقـدار بـازمـانـدن نـيـز مـتقدر شود به مقدار تبعيت . مثلا اگر به واسطه تعليم انبيا وتـربـيـت عـلمـا و مـربـيـان ، مـمـلكـت انـسـانـيـت ايـن انـسـان كـذايـى ، كـه دراول ولادت بـا آن سـه قـوه هـمـاغـوش بـود و بـا تـرقـى وتـكـامـل او آنها نيز ترقى و تكامل مى كردند، در تحت تاءثير تربيت واقع شد، و كم كمتسليم قوه مربيه انبيا و اوليا، عليهم السلام ، گرديد، ممكن است چيزى بر او نگذرد جزآنـكه قوه كامله انسانيه ، كه در او به طريق استعداد و قابليت وديعه گذاشته شده بود،فـعـليـت پـيـدا كندو ظهور نمايد و تمام شئون و قواى مملكت برگردد به شاءن انسانيت .شـيـطـان ايـمـان آورد بـه دسـتـش ، چـنـانـچـه در دسـترسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، ايـمـان آورد، فـرمـود: ان شـيـطـانى آمن بيدى.(286) شـيـطـان من به دست من ايمان آورد. و مقام حيوانيت او تسليم مقام انسانيتش شود، بهطورى كه مركب مرتاض راهوار عالم كمال و ترقى و براق آسمان پيماى راه آخرت شود وابـدا سـرخـودى نـكـنـد و چـمـوشـى نـنـمايد. و بعد از تسليم شدن شهوت و غضب به مقامعـدل و شـرع ، عـدالت در مـمـلكـت بـروز كـنـد و حـكـومـت عـادله حـقـهتشكيل شود كه كاركن در آن و حكمفرماى در آن حق و قوانين حقه باشد، و قدمى برخلاف حقدر آن گذاشته نشود و بكلى از باطل و جور عارى و برى گردد. پـس ، هـمـان طـور كـه مـيـزان در منع حق و صد آن اتباع هواى نفس است ، ميزان در جلب حق وپـيـدايـش آن مـتـابـعـت شـرع و عـقـل اسـت . و بـيـن ايـن دومـنـزل ، كـه يـكـى مـتـابـعـت كـامـله هـواى نـفـس اسـت و ديـگـرى مـتـابـعـت مـتـلقـه كـامـلهعقل است ، منازل غير متناهيه است ، به طورى كه هر قدمى كه به تبعيت هواى نفس برداشتهشـود، بـه هـمـان انـدازه مـنـع از حـق كـنـد و حـجـاب از حـقـيـقـت شـود و از انـواركـمـال انـسـانـيـت و اسـرار وجـود آدمـيـت مـحـجوب گردد، و به عكس ، هر قدمى كه برخلافميل نفس و هواى آن بردارد، به همان اندازه رفع حجاب شود و نور حق در مملكت جلوه كند. فصل ، در ذم اتباع هوى است خداوند تبارك و تعالى در ذم اتباع نفس و هواى آن مى فرمايد: و لا تتبع الهوى فيضلكعـن سبيل الله .(287) پيروى هواى نفس مكن كه گمراه كند ترا از راه خدا. ودر آيه ديگر فرمايد: و من اءضل ممن اتبع هواه بغير هدى من الله .(288) كيستگمراهتر از كسى كه پيروى هواى خود كند بى راهنمايى از خدا. و در كـافـى شـريـف سـنـد بـه حـضـرت بـاقـر، عـليـه السـلام ، رسـانـد:قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله :يـقـول الله عـزوجـل : و عـزتـى و جـلالى و عـظـمتى و كبريائى و نورى و علوى و ارتفاعمـكـانى لا يؤ ثر عبد هواه على هواى الا شتت عليه اءمره و لبست عليه دنياه و شغلت قلبهبها، و لم اوته منها الا ما قدرت له . و عزتى و جلالى و عظمتى و نورى و علوى و ارتفاعمـكـانـى لا يـؤ ثـر عـبـد هـواى على هواه الا استحفظته ملائكتى و كفلت السموات و الارضينرزقه ، و كنت له من وراء تجارة كل تاجر و اءتته الدنيا و هى راغمة .(289) پـيـغـمـبـر، صـلى الله عـليـه و آله و سـلم ، فـرمـود: خـداىعزوجل مى فرمايد: قسم به عزت و جلال و عظمت و كبريا و علو و ارتفاع مكانتم كه اختيارنـكـنـد بـنـده اى هـواى خودش را بر هواى من ، مگر آنكه به تفرقه اندازد كارش را و درهمنـمـايـم دنـيـايـش را و مـشـغـول فـرمـايـم بـه دنـيـا قـلبـش را، وحـال آنـكـه نـدهـم بـه او از آن مـگـر آنـچـه مـقـدر فـرمـودم بـراى او. و بـه عـزت وجلال و عظمت و نور و بزرگى و رفعت و مكانتم قسم است كه اختيار نكند بنده هواى مرا برهـواى خـود، مـگـر آنـكـه مـلائكـه مـن حـفـظ كـنـنـد او را، ومـتـكـفـل شوند آسمانها و زمينها روزى او را، و مى باشم من از براى او از دنباله تجارت هرتاجر. (يعنى من براى او تجارت كنم و روزى او رسانم ) و بيايد او را دنيا در صورتىكـه مـنـقـاد و ذليـل اوسـت . يـعـنـى بـا آنـكـه قـلبـش از او مـنـصـرف اسـت بـاز به اواقبال كند، پس خوار و ذليل پيش او باشد. و ايـن حـديـث شـريـف از مـحـكـمـات احـاديـث اسـت كـه مـضـمـومنش شهادت دهد كه از سرچشمهزلال علم خداى تبارك و تعالى است ، گو كه به حسب سند مرمى به ضعف باشد. ما اكنوندر صدد شرح آن نيستيم . و از حضرت مولى اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، جز اين حديث كه ما به شرح آن پرداختيم، مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: اءن اءخـوف مـا اءخـاف عـليـكـم اثـنـتـان : اتـبـاع الهـوى....(290) يـعـنـى هـمـانـا ترسناكتر چيزى كه بر شما مى ترسم ، دو چيز است.... بـقـيه فرموده مطابق حديث ابن عقيل است . و از جناب صادق ، سلام الله عليه ، دركافى شريف حديث شده كه فرمود: احذروا اءهوائكم كما تحذرون اءعداءكم ، فليس شىء اءعـدى للرجـال مـن اتباع اءهوائهم و حصائد اءلسنتهم .(291) بترسيد هواهاىخـودتـان را هـمان طور كه مى ترسيد از دشمنان خويش ، پس نيست چيزى دشمنتر از براىمـردم از مـتابعت هواهاى خود، و چيده هاى زبانهاى آنها. يعنى از آنچه زبان آنها براىآنها تحصيل كند. اى عزيز، بدان كه خواهش و تمناى نفس منتهى نشود به جايى و به آخر نرسد اشتهاى آن، اگـر انـسـان يـك قدم دنبال آن بردارد، مجبور شود پس از آن چند قدم بردارد، و اگر بايكى از هواهاى آن همراهى كند، ناچار شود با چندين تمناى آن همراهى كند. اگر يك در بهروى خـواهـش نفس باز كنى ، لابدى كه درهاى بسيارى به روى آن باز كنى . يك وقت بهواسـطـه يـك مـتـابـعـت نفس به چندين مفاسد و از آن به هزاران مهالك مبتلا شوى ، تا آنكهخـداى نـخـواسـتـه در دم آخـر جميع راه حق را بر تو منسد كند، چنانچه خداى تعالى در نصكـتـاب كريم از آن خبر داده است .(292) و البته اميرمؤ منان و ولى امر و مولا و مرشد ومـتـكـفـل هـدايـت و راهـنـمـاى عـايله انسانيت از اين خوف دارد و ترسناك است . بلكه روح مكرمرسول اكرم و ائمه هدى ، صلى الله عليه و آله و عليهم اجمعين ، در اضطراب و وحشت استكـه مـبـادا بـرگـهـاى درخـت نبوت و ولايت ريخته شود و خزان گردد. حضرت مى فرمايد:تـنـاكـحـو تـنـاسـلوا، فـانـى اءبـاهـى بـكـم الامـم ولو بـالسـقـط.(293) يـعنىزنـاشـويـى كـنـيـد تـا فـرزنـد آوريد، پس همانا من فخر مى كنم به واسطه شما بهامـتـهـاى ديـگر گرچه به بچه ساقط شده . و معلوم است كه انسان اگر در يك همچوراه خـوفناكى واقع شود كه بيم آن است كه انسان را به پرتگاه نيستى اندازد و اسبابعـقـوق والد حـقـيـقـى او، يعنى رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، شود و آن سرور، كهرحمة للعالمين است ، از انسان سخطناك شود، چه قدر بدبخت است و چه مصيبتها وگـرفـتـاريـهـا در پـس پـرده دارد. پـس ، اگـر بـارسـول خـدا آشـنايى دارى و اگر محبت مولى اميرالمؤ منين را دارى و دوست اولاد طاهرين آنهاهـسـتـى ، قـلب مـبـارك آنـهـا را از تـرس و اضـطـراب وتزلزل بيرون بياور. در آيـه شـريـفـه در سـوره هـود وارد اسـت : فـاسـتـقـم كـمـا امـرت و من تاب معك.(294) يـعـنـى اسـتـقـامـت كـن و بر جاى ايست آن طور كه ماءمورى ، با كسى كهتـوبـه كـرد بـا تـو. و در حـديـث وارد اسـت كـه جـنـابرسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله ، فـرمـود: شـيـبـتـنـى سـورة هـود لمـكان هذه الايه(295) يـعـنـى پـيـر كـرد مـرا سوره هود، براى خاطر اين آيه . شيخ عارفكـامـل شـاه آبـادى ،(296) روحـى فـداه ، فـرمودند با اينكه اين آيه شريفه در سورهشـورى (297) نـيـز وارد اسـت ، ولى بـدون و مـن تاب معك ، جهت اينكه حضرتسـوره هود را اختصاص به ذكر دادند براى آن است كه خداى تعالى استقامت امت رانـيـز از آن بـزرگوار خواسته است و حضرت بيم آن داشت كه ماءموريت انجام نگيرد، و الاخـود آن بـزرگـوار اسـتـقـامـت داشـت . بـلكـه آن حـضـرت مـظـهـر اسـم حـكـيـمعدل است . پـس اى بـرادر من ، اگر تو خود را از متابعان آن حضرت مى دانى و مورد ماءموريت آن ذاتمـقـدس ، بـيـا و نـگـذار آن بـزرگـوار در ايـن مـاءمـوريـتخجل و شرمسار شود به واسطه كار زشت و عمل ناهنجار تو. تو خود ملاحظه كن اگر اولاديـا ساير بستگان تو كارهاى زشت نامناسب كنند كه با شئون تو مخالف باشد، چه قدرپـيـش مـردم خـجـل و سـرشـكـسـتـه مـى شـوى ، بـدان كـهرسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، و امير المؤ منين ، عليه السلام ، پدر حقيقى امتند بهنص خود آن بزرگوار كه فرمود: اءنا و على اءبوا هذه الامة .(298) يعنى من وعـلى دو پـدر ايـن امـتـيـم و اگر ما را در محضر ربوبيت حاضر كنند و حساب كشند درمـقـابـل روى آن بـزرگـواران و از مـا جـز زشـتـى و بـدى در نـامـهعمل نباشد، به آن بزرگوارها سخت مى گذرد و آنها در محضر حق تعالى و ملائكه و انبياشـرمسار شوند. پس ، ما چه ظلمى بزرگ كرديم به آنها، و به چه مصيبتى مبتلا شديم وخداى تعالى با ما چه معامله خواهد كرد؟ پـس ، ايـن انـسـان ظـلوم و جـهـول كـه بـه خـود ظـلم كنى و به اولياء نعم خود، كه جان ومـال و راحت خود را در راه هدايت تو فدا كردند. و با اشد مصيبتها و ابتلا كشته شدند و زنو فـرزند آنها اسير و دستگير شد ـ همه در راه هدايت و نجات تو، در عوض آنكه تشكر اززحـمـات آنها كنى و پاس مراحم آنها را نگاه دارى ، چنين ظلم فاحشى كنى و گمان كنى كهفـقـط ظـلم به نفس كردى . قدرى از خواب غفلت بيدار شو و پيش نفس خود خجلت بكش ، وبـگـذار آنـهـا را بـا هـمان ظلمهايى كه از اعداى دين ديدند، ديگر تو كه دعوى دوستى مىكنى به آنها ظلم مكن كه ظلم از دوست و مدعى دوستى ناگوارتر است و زشت تر. فصل ، در تعداد هواهاى نفسانيه است بايد دانست كه هواهاى نفسانى بسيار مختلف و گوناگون است به حسب مراتب و متعلقات .گـاهـى بـه قـدرى دقـيـق اسـت كـه انـسـان خـود نـيـز از آنغـافـل شـود كـه آن كيد شيطانى و هواى نفسانى است ، مگر آنكه او را تنبه دهند و از غفلتبيدار كنند. و با همه اختلاف تمامت آنها در سد راه حق و منع طريق خدا شركت دارند، گرچهدر مـراتـب آن مـتفاوت اند: چنانچه اهل اهويه باطله و اتخاذ خدايان از طلا و غير آن ـ چنانچهخـداى تـعـالى از آنـهـا خـبـر دهد: اءفراءيت من اتخذ اءلهه هواه .(299) و ديگرآيـات شـريـفـه ـ بـه طـورى از خـدا بـازمـانـنـد. و اهـل مـتـابـعـت هـواهـاى نـفـسـانـى واباطيل شيطانى در ساير عقايد باطله يا اخلاق فاسده ، طور ديگر از حق محجوب شوند. واهـل مـعـاصـى كـبـيـره و صـغـيـره و مـوبـقـات و مهلكات ، به حسب درجات آن ، به نوعى ازسـبـيـل حـق باز مانند. و اهل متابعت هواى نفس در مشتهيات نفسانيه مباحه و صرف همت و كثرتاشـتـغـال بـه آن ، نـوع ديـگـر از راه حـقـيـقـت بـازمـانـنـد. واهل مناسك و اطاعات صوريه براى تعمير عالم آخرت و اداره مشتهيات نفسانيه و رسيدن بهدرجـات يـا خـوف از عـذاب و رهـايـى از دركـات ، بـه طـورى ديـگـر مـحـجـوب از حـق وسـبـيـل آن مـانند. و اصحاب تهذيب نفس و ارتياض آن براى ظهور قدرت نفس و رسيدن بهجـنـت صـفـات ، بـه نـوعـى مـحـجـوب از حـق و از لقـاء آن هـسـتـنـد. واهـل مـعـارف و سـلوك و جـذبـات و مـقـامـات عـارفـيـن ، كـه نـظـرى جـز لقـاء حـق ووصول به مقام قرب ندارند، نيز نوعى ديگر محجوب از حق و از تجليات خاص محروم اندچـون در آنـها نيز تلوين باقى و از خودى آثارى هست . پس از اين ، مراتب ديگرى است كهذكر آن مناسب مقام نيست . پس ، هر يك از اهل مراتب مذكوره بايد تفتيش حال خود كنند و خود را از هواهاى نفسانيه پاكو پـاكـيـزه كـنـنـد تا از سبيل حق باز نمانند و از راه سلوك حقيقت گمراه نگردند، و ابوابرحـمـت و عـواطـف ، در هـر مـقـامـى هـسـتـنـد، بـه روى آنـها مفتوح گردد. والله ولى الهداية والتوفيق . مـــقـــام دوم : در بـــيـــان ذم طـــول امـــل اســـت و در آندوفصل است فصل ، در بيان آنكه طول امل موجب نسيان آخرت است بـدان كـه اول مـنـزل از مـنـازل انـسـانـيـت مـنـزل يـقـظـه و بـيـدارى اسـت ، چـنـانـچه مشايخاهـل سـلوك در مـنـازل سـالكـان بـيـان فـرمـوده انـد.(300) و از بـراى ايـنمـنـزل ، چـنـانـچـه شيخ عظيم الشاءن شاه آبادى ، دام ظله ، بيان فرمودند، ده بيت است كهاكنون در مقام تعداد آن نيستيم ، ولى آنچه اكنون لازم است بيان شود اين است كه انسان تاتـنبه پيدا نكند كه مسافر است و لازم است از براى او سير و داراى مقصد است و بايد بهطـرف آن مـقـصـد نـاچـار حـركـت كـنـد و حـصـول مـقـصـد مـمـكـن اسـت ، عزم براى اوحاصل نشود و داراى اراده نگردد. و هر يك از اين امور داراى بيان و شرحى است كه به ذكرآن اگر بپردازيم ، به طول انجامد. و بـايـد دانـسـت كه از موانع بزرگ اين تيقظ و بيدارى ، كه اسباب نسيان مقصد و نسيانلزوم سـيـر شـود و اراده و عـزم را در انـسـان مـى مـيـراند، آن است كه انسان گمان كند وقتبـراى سـيـر وسيع است ، اگر امروز حركت به طرف مقصد نكند، فردا مى كند، و اگر درايـن مـاه سـفـر نـكـنـد، مـاه ديـگـر سـفـر مـى كـنـد. و ايـنحـال طـول امـل و درازى رجـا و ظـن بـقـا و امـيـد حـيـات و رجـاء سـعـه وقـت انـسـان را ازاصل مقصد، كه آخرت است ، و لزوم سير به سوى او و لزوم اخذ رفيق و زاد طريق باز مىدارد، و انـسـان بكلى آخرت را فراموش مى كند و مقصد از ياد انسان مى رود. و خدا نكند كهانـسـان سـفـر دور و دراز پـر خطرى در پيش داشته باشد و وقت او تنگ باشد و عُده و عِدهبـراى او خـيـلى لازم بـاشـد، و هـيـچ نـداشـتـه بـاشـد، و بـا هـمـه وصـف از يـاداصـل مـقـصـد بـيـرون رود. و مـعـلوم اسـت اگـر ايـن نـسـيـانحـاصـل شد، هيچ در فكر زاد و توشه برنيايد و لوازم سفر را تهيه نكند، و ناچار وقتىسـفـر پـيـش آيد، بيچاره شود و در آن سفر افتاده و در بين راه هلاك گردد و راه به جايىنبرد. فصل : سفر پر خطر و ضرورت زاد و راحله پس اى عزيز، بدان كه يك سفر پر خطر لازمى در پيش است كه عُده و عِده آن و زاد و راحلهآن عـلم و عـمـل نـافـع اسـت ، و وقـت سـفـر معلوم نيست چه وقت است ، ممكن است وقت خيلى تنگبـاشـد و فـرصـت از دسـت بـرود. انـسـان نـمـى دانـد چـه وقـت كـوسرحـيـل مـى زنـنـد كـه بـايـد نـاچـار كـوچ كـنـد. ايـن طـولامـل كـه مـن و تـو داريـم ، كـه از حـب نـفـس و مكايد شيطان و شاهكارهاى آن ملعون است ، بهطـورى مـا را از تـوجـه بـه عـالم آخـرت بـاز داشـتـه كـه در فكر هيچ كار نيفتيم . و اگرمـخـاطـرات سـيـر و مـوانع حركت داشته باشيم ، در صدد اصلاح آن به توبه و انابه ورجـوع بـه حـق بـرنـيـايـيـم و هـيـچ در صـدد جـمـع زاد و راحـله نـبـاشـيـم ، نـاگـاهاجـل مـوعـود در رسـد و مـا را بـى زاد و راحـله و بـى تـهـيـه سـفـر بـبـرد: نـهعمل صالحى داريم و نه عمل نافعى ، و مؤ نه آن عالم روى اين دو مطلب چرخ مى زند، و ماهـيـچـيـك را تـهـيـه نـكـرديـم . اگـر عـمـلى هـم كـرده بـاشـيـم ، خـالص و بـىغـل و غـش نـبـوده ، بـلكـه بـا هـزاران مـوانـع قـبـول بـه جـا آورديـم . و اگـر عـلمـىتـحـصـيـل نـمـوديـم ، عـلم بـيـحـاصـل و نـتـيـجـه بـوده كـه خـود يـا لغـو وبـاطـل اسـت و يـا از مـوانـع بـزرگ راه آخـرت اسـت . اگـر ايـن عـلم وعـمـل مـا نـافـع بـود، در مـا كـه سـالهـاى سـال اسـتدنـبـال آن هـسـتـيـم بـايـد تـاءثـيـر واضـحـى كـرده بـاشد و در اخلاق و اطوار ما تفاوتىحاصل شده باشد، چه شده است كه علم و عملچهل پنجاه ساله ما در قلوب ما اثر ضد بخشيده و دلهاى ما را از سنگ خارا سخت تر كرده ؟از نماز كه معراج مؤ منان است ما را چه حاصل شده ؟ كو آن خوف و خشيتى كه لازم علم است ؟اگر خداى نخواسته با اين حال كه هستيم ما را كوچ دهند، خسارتهاى بزرگى و حسرتهاىبسيارى در پيش داريم كه زايل شدنى نيست . پـس ، نسيان آخرت از امورى است كه اگر ولى الله اعظم ، اميرالمؤ منين ، سلام الله عليه، بر ما بترسد از آن و از موجب آن ، كه طول امل است ، حق است ، زيرا كه او مى داند اين چهسـفـر پـر خـطـرى اسـت . و انـسـانـى كـه بـايـد آنـى راحـتـى نـداشـتـه بـاشـد و در هـرحـال مـشـغـول جـمـع زاد و راحـله باشد و دقيقه اى ننشيند، اگر نسيان كرد آن عالم را و بهخـواب رفـت و نـفـهـميد كه چنين عالمى هم هست و چنين سيرى هم در پيش است ، چه به سر اوخـواهـد آمـد و بـه چـه بـدبـخـتـيـهـايـى خـواهـد گـرفـتـار شـد. خـوب اسـت قـدرى درحال آن حضرت و حضرت رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، كه اشرف خليقه و معصوماز خـطـا و نـسـيـان و لغـزش و طـغـيـان هـسـتـنـد، تـفـكـر كـنـيـم و بـفـهـمـيـم كـه مـا در چـهحـال هستيم و آنها در چه حال بودند. علم آنها به بزرگى سفر و خطر آن ، از آنها راحت راسلب كرده ، و جهل ما نسيان در ما ايجاد كرده . حضرت ختمى مرتبت به قدرى رياضت كشيدو قـيـام در مـقـابـل حـق كـرد كـه قـدمـهـاى مـبـاركـش ورم كـرد و از طـرف ذات مـقـدس حـقجل و جلاله آيه نازل شد: طه# ما اءنزلنا عليك القرآن لتشقى .(301) (302) جـنـاب امـيرالمؤ منين ، عليه السلام ، كه حالات و عبادات و خوفش از حق تعالى معلوم است .پـس ، بـدان كه سفر خيلى پر خطر است ، و اين نسيان و فراموشى كه در ما است از مكايدنـفـس و شـيـطان است ، و اين اميدها و آمال طولانى و دراز از دامهاى بزرگ ابليس و از مكايدنـفـس اسـت . پس ، از اين خواب برخيز و تيقظ و تنبه پيدا كن . بدان كه مسافرى و داراىمـقـصـدى . مـقـصـد تـو عالم ديگر است و تو را از اين عالم خواهى نخواهى مى برند. اگرتـهـيـه سـفـر و زاد و راحـله آن را ديـدى ، در ايـن سفر درمانده نشوى و در اين سير بيچارهنشوى ، و الا فقير و بيچاره و بينوا گردى ، و خواهى رفت به سوى شقاوتى كه سعادتنـدارد، ذلتـى كه عزت ندارد، فقرى كه غنا دنبالش نيست ، عذابى كه راحت ندارد، آتشىكه خاموشى پيدا نكند، فشارى كه برطرف شدن ندارد، حزن و اندوهى كه خوشحالى درپى آن نيست ، حسرت و ندامتى كه آخر ندارد. اى عـزيـز بـبـيـن مـولا در دعاى كميل در مناجات با خداى تعالى چه عرض مى كند:اءنت تعلم ضعفى عن قليل من بلاء الدنيا و عقوباتها. تا آنكه مى گويد: و هذا ما لاتـقـوم له السموات و الارض .(303) اين چه عذابى است كه آسمانها و زمين طاقت آنرا نـدارنـد و بـراى تـو تـهـيـه شـده و بـاز تنبه ندارى و روز بروز در نسيان و غفلت وخوابت افزوده مى شود. هـان ، اى دل غـافـل ! از خـواب بـرخـيـز و مـهـيـاى سـفـر آخـرت شـو ـ فـقـد نودى فيكمبـالرحـيـل .(304) صـداى رحـيـل و بـانـگ كـوچ بـلنـد اسـت .عمال حضرت عزرائيل در كارند و تو را در هر آن به سوى عالم آخرت سوق مى دهند و بازغافل و نادانى . اءللهم انى اءساءلك التجافى عن دار الغرور، و الانابة الى دار السرور و الاستعدادللموت قبل حلول الفوت .(305)
| شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه |
| |
|
|
|
|
|
|
|