بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از مصایب امام علی علیه السلام, عباس عزیزى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     400DAS01 -
     400DAS02 -
     400DAS03 -
     400DAS04 -
     400DAS05 -
     400DAS06 -
     400DAS07 -
     400DAS08 -
     400DAS09 -
     400DAS10 -
     400DAS11 -
     400DAS12 -
     400DAS13 -
     400DAS14 -
     400DAS15 -
     400DAS16 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

81 خون دل كردن على (ع ) 

اى كسانى كه به مردان مى مانيد ولى مرد نيستيد! اى كودك صفتان بى خرد! و اىعروسان حجله نشين ! (كه جز عيش و نوش به چيزى نمى انديشيد) چقدر دوست داشتم كههرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم . به خدا كه آشنايى با شما، نتيجه اش ندامت وپشيمانى و سرانجامش اندوه و حسرت است . خدا شما را بكشد كه اين همه خون بهدل من كرديد، و سينه ام را مملو از خشم ساختيد، و كاسه اى غم و اندوه را جرعه جرعه بهمن نوشانديد. با سرپيچى از فرمان و عدم يارى من ، نقشه ها طرح هاى مرا (براىسركوبى دشمن و ساختن يك جامعه آباد اسلامى ) تباه كرديد، تا آن جا كه قريش گفتند:پسر ابوطالب مردى است شجاع ، ولى از فنون جنگ آگاه نيست ! خدا پدرانشان را خير دهدآيا هيچ يك از آنها، با سابقه تر و پيشگام تر از من در ميدان ها بوده اند؟ آن روز كه منپاى به ميدان نبرد گذاشتم ، هنوز بيست سال نداشتم و هم اكنون بيش از شصتسال از عمرم گذشته است ، ولى آن كس كه فرمانش را اجرا نمى كنند، طرح و نقشه اىندارد (هر اندازه فكر او بلند و نقشه او دقيق باشد هرگز به نتيجه نمىرسد!)(85)


82 حق على بر امت پيامبر 

اى مردم مرا بر شما و شما را بر من حقى است . اما حق شما بر من آن است كه خير خواهى خودرا از شما دريغ ندارم و بيت المال را در راه شما صرف كنم ، و شما را تعليم دهم تا ازجهل و نادانى نجات يابيد و شما را تربيت كنم و آداب بياموزم تا بدانيد.
و اما حق من بر شما اين است كه در بيعت خويش با من وفادار باشيد و در آشكار و نهان ازخيرخواهى دريغ نورزيد، هر وقت شما را بخوانم اجابت نماييد و هرگاه فرمان دهم اطاعتكنيد.(86)


83 اميد شهادت  

به خدا اگر اميد شهادت به هنگام برخورد با دشمن نداشتم بر مركب خويش سوار مىشدم و از شما فاصله مى گرفتم و مادام كه نسيم ها به سوىشمال و جنوب در حركتند (هيچ گاه ) به سراغ شما نمى آمدم زيرا شما بسيار طعنه زن ،عيب جو، روى گردان از حق و پر مكر و حيله هستيد. تعداد فراوان شما با كمى اجتماعافكارتان سودى نمى بخشد، من شما را به راه روشنى واداشتم كه جز افراد ناپاك در آنهلاك نگردند. آن كس كه در اين راه استقامت كند به بهشت رود و هر كس بلغزد به آتشدوزخ گرفتار شود.(87)


شكايت از قريش  

(عبدالرحمان بن عوف ) مرا گفت : اى پسر ابوطالب ! تو به اين امر (خلافت ) بسياردل بسته اى ؟ گفتم : دل بسته و شيفته آن نيستم بلكه ميراثرسول خدا (ص ) و حق را خواسته ام . ولاى امت وى در رتبه بعد از او براى من است وشما حريص تر از من هستيد كه ميان من و حقم حايل گشته ايد و با زور و شمشير آن را از منگرفته ايد.
بار خدايا! من از قريش به درگاه تو شكايت مى كنم ، آنها قطع رحم كردند و روزگارمرا تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقير شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستندو در مخالفت با من اجتماع و اتفاق كردند. حق مرا كه همانند لباس بر تن بود بهتاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكيبا باش و يا با حسرت ودريغ جان بسپار!
به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خويشاوندى مرا هم انكار مى كردند چنانكه پيوند سببى را قطع كردند اما راهى بر اين كار نيافتند.
حق من بر اين امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او بايد تا رسيدن زمانطلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظيفهعمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذيرد و اگر در تسليم حق او تاموعود تاءخير انداختند، باز آن را مى گيرد بى آن كه سپاس ‍ گزارد. آرى مرد اگررسيدن حقش به تاءخير افتد بر او عيبى نيست ، بلكه عيب بر كسى است كه حقى را بهدست آورد كه از آن او نباشد. نكوهش ‍ بايد كسى شود كه آنچه حق او نيست بگيرد.رسول خدا (ص ) ضمن وصاياى خود به من فرمود:
(اى پسر ابوطالب ! ولايت امت من با تو است . پس اگر بر زمامدارى تو با عافيت و همدلى تن دادند و ولايت را بر تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قيام كن و اگر اختلافكردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نيز راهى براى رهايىاز مشكلات فراهم خواهد ساخت ).(88)


85 نهراسيدن از مرگ  

هنگامى كه در جنگ صفين ، آب به تصرف امام (ع ) در آمد و از لشكر معاويه برايىاستفاده از آب ممانعتى به عمل نيامد، مدتى جنگ متوقف شد، لذا عده اى شايع كردند كه علتعدم صدور فرمان جنگ اين است كه آن حضرت از كشته شدن مى هراسد و گروهى گفتند كهشايد در وجوب جنگيدن با لشكريان شام شك و ترديد دارد. امام (ع ) در پاسخ آنان چنينفرمودند:(89)
اما اين كه مى گوييد مسامحه در جنگ به خاطر ترس از مرگ است (درست نيست ) به خداسوگند هيچ باك ندارم ، از اين كه به سوى مرگ بروم يا مرگ به سراغ من آيد. و اگرتصور مى كنيد در مبارزه شاميان ترديد داشته باشيم ؟ به خدا سوگند هر روزى كه جنگرا تاءخير مى اندازم به خاطر آن است كه آروز دارم عده اى از آنها به جمعيت ما بپيوندند وهدايت شوند، و در لابه لاى تاريك هاى پرتوى از نور هدايت مرا ببينند و به سوى منآيند، و اين براى من از كشتار آنان در حال گمراهى محبوب تر است ، اگر چه در صورتكشته شدن نيز بار گناه را خود بر گردن دارند.(90)


86 كينه قريش  

هر كينه اى كه قريش از رسول خدا (ص ) بردل داشت (و جراءت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت ) پس از رحلت آن حضرت ، همهرا بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد...
قريش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولشبوده است . آيا پاداش كسى كه در اطاعت خدا ورسول او (ص ) بوده است ، بايد چنين داده شود؟!
... قريش ، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!
شگفتا از اسمى بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمّايى بدين حدّ از خوارى و خفّت!.(91)


87 بى علاقگى به ولايت و فرمانروايى  

به خدا سوگند! من نه به خلافت رغبتى داشتم و نه به ولايت و زمامدارى بر شما علاقهاى . ولى شما مرا به پذيرفتن آن دعوت كرديد و آن را به منتحميل نموديد. آنگاه كه حكومت و زمامدارى به من رسيد، به كتاب خدا نظر انداختم و بهدستورى كه داده و ما را در حكم كردن بدان امر فرموده بود متابعت كردم . به سنت و روشپيامبر(ص ) توجه نموده به آن اقتدا نمودم ، و نيازى به حكم و راءى شما و ديگران پيدانكردم . هنوز حكمى پيش نيامده كه آن را ندانم و نياز به مشورت شما و برادران مسلمانخود پيدا كنم . اگر چنين پيشامدى مى شد از شما و ديگران روى گردان نبودم !.(92)


88 شكوه هاى امام از ابوبكر و عمر 

كسى كه پس از پيامبر خدا (ص ) زمام امور را بر كف گرفت ، هر روز كه مرا مى ديدزبان به معذرت خواهى مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ ليت غصب حق من و شكستنبيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از من حلاليت مى طلبيد.
من پيش خود مى گفتم : دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت ، (خود به خود) حقى كهخداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت ، بى آن كه در اسلامنوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه وشكاف ايجاد گردد و بى آن كه من بستر نزاع را گسترده باشم و اين و آن را به منازعهكشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد وگفتگوها از دايره سخن به ميدان كشيده شود، به ويژه آن كه شمارى از خاصّان يارانپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا ونهان پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود راباز ستانم . اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حقخويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم ...
... تا اين كه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با همتبانى نكرده بودند گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت ، چه اين كه اوگفتار رسول گرامى (ص ) را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود،خطاب به (بريده اسلمى ) شنيده بود و به ياد داشت . آن روز پيامبر(ص ) به مافرمود:
(اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داندعمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آن چه عملى مى گويد برگزينيد و به راءى اوعمل كنيد... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.)
اين سخن پيامبر خدا (ص ) را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هماكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).
اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كسى را نزد عمرفرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.
... جاى بسى حيرت و شگفت است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را ازمردم درخواست نموده و گفته است : (اقيلونى فلست بخيركم و علىّ فيكم )حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مىسپارد؟!(93)


89 اندوه على (ع ) 

از سخنان على (ع ) بعد از رحلت پيامبر(ص ) است : (و اجعفراه و لا جعفر لى اليوم واحمزتاه و لا حمزة لى اليوم : (آه ! جعفر و حمزه كجايند؟ امروز ديگر جعفر و حمزه ندارم).
و نيز از گفتار آن حضرت در شوراى خلافت بعد ازرسول خدا (ص ) است كه خطاب به اهل شورا فرمود: (شما را به خدا سوگند مى دهم آيادر ميان شما كسى وجود دارد كه برادرى مانند برادرم جعفر (ع ) داشته باشد، كه در بهشتبه دو بال و پر آراسته شده و هر جا كه بخواهد به پرواز در مى آيد).
در پاسخ گفتند: (نه ، ما چنين برادرى نداريم ).
فرمود: (آيا در ميان شما كسى هست كه عمويى همانند عموى من حمزه (ع ) شير خدا و شيررسول خدا و سيد شهيدان داشته باشد؟).
آنها در پاسخ گفتند: خدا را گواه مى گيرم كه ما چنين عمويى نداريم .(94)
آرى حضرت حمزه (ع ) با ايثار و فداكارى هاى خود در فراز و نشيب هاى روند تكاملىاسلام ، به خصوص در جنگ احد، به چنين مقام ارجمندى از مرتبه و درجه رسيده كه على (ع) دلاور مرد تاريخ ، به وجود او، افتخار مى كند. و همچنين افتخار به وجود سردارسلحشور حضرت جعفر طيّار (برادرش ) مى كند كه در جنگ موته به شهادترسيد.(95)


90 شكايت از ياران  

ابان از سليم نقل مى كند كه گفت : در اطراف اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم و گروهى ازاصحاب نزد آن حضرت بودند. يك نفر عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، چه خوب است مردم رابراى رفتن به جنگ ترغيب فرمايى .
حضرت برخاست و خطبه اى ايراد كرد و طىّ آن فرمود: من شما را براى رفتن به جنگترغيب نمودم ولى شما نرفتيد، و خيرخواهى شما را نمودم ولى شما نپذيرفتيد، و شما رافرا خواندم ولى گوش نكرديد. شما حاضران همچون غايب و زنده هاى همچون مرده وكرانى صاحب گوش هستيد. بر شما حكمت تلاوت مى كنم و شما را به موعظه اى شفابخش و كفايت كننده نصيحت مى كنم و به جهاد بااهل ظلم و جور ترغيب مى نمايم ، ولى به آخر سخنم نرسيده شما را مى بينم كه در حلقههاى پراكنده متفرق شده ايد و براى يكديگر شعر مى گوييد و ضربالمثل مى آوريد و از قيمت خرما و شير مى پرسيد.
دستتان بريده باد! از جنگ و آمادگى براى آن خستگى نشان داده ايد، و قلبهايتان را ازياد آن آسوده كرده ايد، و خود را با اباطيل و مطالب گمراه كننده و عذرهاى واهىمشغول كرده ايد.
واى بر شما! با آنان بجنگيد قبل از آن كه با شما بجنگند. به خدا قسم ، هرگز قومىدر وسط خانه خود مورد حمله قرار نمى گيرند مگر آنكهذليل مى شوند. قسم به خدا گمان ندارم شما گفته هايم را عملى كنيد تا دشمنانتان كارخود را بكنند، و من هم دوست داشتم كه آنان را مى ديدم و با بصيرت و يقينم خدا را ملاقاتمى كردم و از چشيدن درد گرفتاريهاى به شما و از همنشينى با شما راحت مى شدم .
شما همچون گله شترى هستيد كه چوپان آن گم شده باشد. هر چه از يك طرف جمع آورىشوند از سوى ديگر پراكنده مى شوند.
اين طور كه من مى بينم به خدا قسم گويا شما را مى نگرم كه اگر جنگ شعله بگيرد ومرگ شدت يابد همچون شكافتن سر و همچون انفراج زن هنگام وضعحمل كه دست لمس كننده اى را مانع نمى شود، از اطراف على بن ابى طالب پراكنده مىشويد.(96)


91 ديروز اميرالمؤ منين بودم امروز ماءمور 

اميرالمؤ منين (ع ) با مشاهده آن حال فاجعه آميز (فريب خوردن لشكر با قرآن هاى روىنيزه ) برخاست و لشكريان خود را مخاطب ساخته فرمود:
(اى مردم پيوسته وضع من با شما طبق دلخواهم بود تا آنكه جنگ شما را ناتوان و درماندهكرد و سوگند به خدا كه جنگ شما را گرفت و رها كرد و دشمنتان را گرفت و رها نكرد واين ضايعات (جنگى ) آنهارا بيشتر ناتوان و درمانده كرده جز آنكه من ديروز اميرالمؤ منين(ع ) (و دستور دهنده ) بودم و امروز ماءمور (و فرمانبردار) و نهى كننده بودم ، و اكنوننهى شده هستم ، و شما ماندن و بقا (در دنيا) را دوست داريد و من نمى توانم شما را بهچيزى كه اكراه داريد مجبور سازم .)
و در نقل شيخ مفيد (ره ) اين گونه است كه چون قرآن ها بر سر نيزه كردند، امام (ع )فرمود:
(واى بر شما! اين يك نيرنگ است ، اين مردم قرآن را نمى خواهند چوناهل قرآن نيستند، پس از خدا بترسيد و با همان بينشى كه داشته ايد جنگ با اينها را ادامهدهيد و اگر اين را نكنيد دچار پراكندگى خواهيد شد و پشيمان خواهيد گشت در وقتى كهپشيمانى براى شما سود ندهد).
و در حديث ديگرى است كه اميرالمؤ منين (ع ) هنگامى كه آن وضع را مشاهده كرد فرمود:
اى بندگان خدا من از هر كس به پذيرفتن كتاب خدا شايسته ترم ، ولى معاويه ، عمر وبن عاص ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و ابن اءبى سرحاهل دين و قرآن نيستند، من اينها را بهتر از شما مى شناسم ، من با ايشان در كودكى مصاحبتكرده ام و در بزرگى هم مصاحب بوده ام ، در كودكى بدترين كودكان بودند و دربزرگى نيز بدترين مردان و به راستى اين سخن حقى است كه هدفباطل از آن دارند، به خدا سوگند اينها قرآن را بلند نكرده اند! اينها قرآن را مى شناسندولى بدان عمل نمى كنند و آنها جز به منظور نيرنگ و فريب آن را بلند نكردهاند.!(97)


بخش سوم : آتش زدن بيت على (ع ) 

92 سقيفه  

على (ع ) هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم (ص ) فارغ نشده بود كه كسى واردشد و گفت : يا على عجله كن كه مسلمين در سقيفه بنى ساعده جمع شده ومشغول انتخاب خليفه هستند. على (ع ) فرمود: سبحان اللّه ! اين جماعت چگونه مسلمان مىباشند كه هنوز جنازه پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حبّ جاه هستند؟
هنوز على (ع ) سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگرى رسيد و گفت : امير خلافتخاتمه يافت ، ابتدا كار مهاجر و انصار به نزاع كشيد و بالاخره كار خلافت بر ابوبكرقرار گرفت و جز معدودى از طايفه خزرج تمام مردم با وى بيعت كردند.
على (ع ) فرمود: دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟
عرض كرد: چون نبوت در خاندان قريش بود آنها نيز مدعى بودند كه امامت هم بايد از آنانصار باشد ضمنا خدمات و فداكارى هاى خود را در مورد حمايت از پيغمبر و سايرمهاجرين حجّت مى دانستند.
على (ع ) فرمود: چرا مهاجرين نتوانستند جواب قانع كننده اى به انصار بدهند؟
عرض كرد: جواب قانع كننده انصار چگونه است ؟
على (ع ) فرمود: مگر انصار فراموش كردند كه پيغمبر (ص ) دفعات زياد مهاجرين راخطاب كرده و مى فرمود: كه انصار را عزيز بداريد و از بدن آنها در گذريد، اينفرمايش پيغمبر دليل اين است كه انصار را به مهاجرين سپرده است و اگر آنها شايستهخلافت بودند مورد وصيت قرار نمى گرفتند بلكه پيغمبر مهاجرين را به آنها توصيهمى فرمود.
آنگاه فرمود: سخن بسيار گفتند و خلاصه كلام آنها اين بود كه ما از شجرهرسول خداييم و به كار خلافت از انصار نزديكتريم .
على (ع ) فرمود: چرا مهاجرين روى حرف خودشان ثابت نيستند اگر آنها از شجرهرسول خدايند من ثمره آن شجره هستم ، چنانچه نزديكى به پيغمبر (ص )دليل خلافت باشد كه من از هر جهت به پيغمبر از همه نزديك ترم .
علاوه بر آيات قرآن و اخبار و احاديث نبوى در مورد خلافت على (ع ) همين فرمايش خود اوبراى پاسخ دادن با استدلالات مهاجرين و انصار كه در سقيفه جمع شده بودند كافىبه نظر مى رسد.(98)


93 فضيلت على (ع ) از زبان ابوسفيان  

در روايت آمده وقتى كه كار خلافت ابوبكر به پايان رسيد و مردم با او بيعت كردندمردى ، حضور على (ع ) كه به تدفين رسول خدامشغول بود رسيده عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند و انصار بر اثر اختلاففيمابين به خوارى مبتلا شدند و آزاد شدگان براى آن كه مبادا شما از كار پيغمبر فارغشويد و امر خلافت را به عهده بگيريد پيش دستى نموده و عقد بيعت را با او استواركردند.
على (ع ) بيلى كه در دست داشت به زمين گذارده و دست خود را بر آن استوار نمودهفرمود: بسم اللّه الرحمن الرحيم احسب النّاس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون ولقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين ام حسب الّذينيعملون السّيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون . (99) آيا مردم مى پندارند بهمجردى كه گفتند ايمان آورديم ديگر به فساد مبتلا نمى گردند! با آن كه مردم پيش ازآنها را به فتنه و آزمايش مبتلا نموديم ، خدا مردم راستگو و دروغگو را مى شناسد و ازاحوالشان باخبر است آيا مردم بدكار خيال كردند بر ما پيشى گرفته اند با آن كهحكومت نابجايى نموده اند.
در هنگامى كه على (ع ) و عباس به كارهاى شخصى پيغمبر (ص )مشغول بودند ابوسفيان در خانه پيغمبر (ص ) آمد و اين اشعار را مى خواند:
اى بنى هاشم دست طمع مردم و به خصوص قبيله تيم كه ابوبكر از آنان است و عدى كهعمر از آن قبيله است به روى خود مگشاييد زيرا امر خلافت در ميان شما و متوجه به شما وجز على ديگرى شايسته آن نيست . اى ابوالحسن كف با احتياط خود را به پايه سريرخلافت استوار ساز زيرا تو شايسته آن هستى .
سپس با صداى بلند، بنى هاشم و بنى عبدمناف را مخاطب ساخته گفت : آيا خشنوديد بچهشتر رذل پسر رذل (يعنى ابوبكر) بر شما خلافت نمايد و مقام شما را غصب كند،سوگند به خدا اگر اراده كنيد حق خود را بگيريد مى توانيد در اندك وقتى لشكريان ومردانى گرد آوريد و غاصبان را نابود سازيد. اميرالمؤ منين (ع ) در پاسخ او فرمود:برگرد اى ابوسفيان سوگند به خدا از آن چه مى گويى قصد خدا را ندارى و براىخدا سخن نمى گويى تو همواره با اسلام و اسلاميان به حيله گرى رفتار مى كنى مااكنون به كارهاى شخصى پيغمبر (ص ) پرداخته و وقت توجه كردن به اين گونه حرفهاكه تو مى گويى نداريم و هر فردى ماءموريتى دارد و بايد كار خود را انجام دهد.
ابوسفيان به مسجد وارد شده ديد بنى اميه اجتماع كرده اند ابوسفيان آنان را براىموضوع خلافت تحريص كرد آنها به سخن او توجهى ننمودند.(100)


94 چه زود بر رسول خدا (ص ) دروغ بستيد 

هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت كرد و با ابوبكر به خلافت بيعت كردند، على (ع ) ازبيعت با او خوددارى كرد. عمر به ابوبكر گفت : آيا كسى در پى اين مرد متخلف نمىفرستى تا بيايد بيعت كند؟
ابوبكر گفت : قنفذ! به نزد على (ع ) برو و بگو: خليفهرسول اللّه (ص ) مى گويد: بيا بيعت كن . على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحاناللّه ! چه زود بر رسول خدا (ص ) دروغ بستيد.
گفت : قنفذ برگشت و جريان را به او باز گفت :
پس عمر گفت : آيا كسى به نزد اين مرد متخلف نمى فرستى كه بيايد بيعت كند؟
ابوبكر به قنفذ گفت : به نزد على (ع ) برو و بگو: اميرالمؤ منين (ع ) مى گويد: بيابيعت كن .
قنفذ رفت و دقّ الباب كرد.
على (ع ) گفت : كيست ؟
گفت : من هستم ، قنفذ.
گفت : چه مى خواهى ؟
گفت : اميرالمؤ منين مى گويد: بيا بيعت كن .
على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه ! چيزى ادعا كرده كه ادعا كرده كه حقاو نيست . قنفذ برگشت و به ابوبكر خبر داد.
ابوبكر بعد از شنيدن اين سخن گريه كرد.
عمر به پا خاست و گفت : بياييد باهم به نزد اين مرد برويم . پس گروهى به خانهعلى (ع ) رفتند و در زدند. على (ع ) چون صدايشان را شنيد، سخن نگفت : زنى به سخنآمد و گفت : اينان كه هستند؟
گفتند: به على (ع ) بگو: بيرون بيايد و بيعت كند.
فاطمه (س ) صدايش را بلند كرد و گفت : يارسول اللّه (ص )! پس از تو، از ابوبكر و عمر چه ديديم ! هنگامى كه صدايش راشنيدند، بسيارى از همراهان عمر گريستند، سپس بازگشتند.
عمر با عده اى ماند و على را بيرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و او را درمقابل ابوبكر نشاندند. ابوبكر گفت : بيعت كن .
گفت : اگر بيعت نكنم ؟
گفت : در اين صورت ، به خدايى كه جز او معبودى نيست ، گردنت را مى زنيم .
على (ع ) رو به قبر پيغمبر (ص ) كرد و گفت : (يا ابن ان القوم استضعفونى و كادوايقتلوننى ، پس بيعت كرد و به پا ساخت .(101)(102)


95 چگونگى بيعت بنى هاشم  

علامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج ، و ابن قتيبه دينورى در كتاب الامامة و السيّاية و غيرآنها نقل مى كنند:
هنگامى كه اميرالمؤ منان (ع ) از دفن جنازه رسول خدا (ص ) فارغ شد، در مسجد از فراقپيامبر(ص ) با چهره اى اندوه بار و شكسته ، نشست ، بنى هاشم به حضورش آمده واجتماع كردند، زبيربن عوام نيز كنار آن حضرت بود، در گوشه ديگر مسجد، بنى اميهدر اطراف عثمان اجتماع نموده بودند، و در گوشه ديگر بنوزهره در اطراف عبدالرحمانبن عوف ، حلقه زده بودند، به اين ترتيب مسلمين در چند گروه ، در مسجد، جمع شدهبودند، در اين هنگام ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح وارد مسجد شدند، و گفتند: چرا شمارا گروه گروه مى نگريم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه انصار و مردم با اوبيعت كرده اند.
عثمان و عبدالرحمان بين عوف و طرفدارانشان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند،حضرت على (ع ) و بنى هاشم از مسجد بيرون آمده و درمنزل على (ع ) اجتماع كردند، زبير نيز همراه آنها بود.
عمر همراه جماعتى از بيعت كنندگان با ابوبكر، كه در ميانشان (اسيد بن خضير و سلمةبن سلامه ) بودند، برخاستند و به خانه حضرت على (ع ) آمدند و ديدند بنى هاشماجتماع نموده اند، به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، شما نيز بيعت كنيد.
زبير برخاست و شمشير به دست گرفت ، عمر گفت :
(بر اين كلب هجوم ببريد و شرّ او را از سر ما برداريد).
سلمة بن سلامه ، به سوى زبير شتافت و شمشير را از دست زبير گرفت ، و عمرشمشير را از دست سلمه گرفت و آن قدر بر زمين كوبيد تا شكست .(103)
آنگاه دور بنى هاشم را گرفتند و آنها را به مسجد نزد ابوبكر آوردند، و به آنهاگفتند: مردم با ابوبكر بيعت كردند، شما نيز بيعت كنيد، سوگند به خدا اگر از بيعتسرپيچى كنيد، شما را با شمشير به محاكمه مى كشيم ، وقتى كه بنى هاشم خود را اينگونه در تنگنا ديدند، يك به يك به پيش آمدند و با ابوبكر بيعت كردند.(104)


96 على (ع ) و بيان ماجراى زهرا (س ) 

صدوق به سند خود از على (ع ) روايت كرده آن حضرت فرمود:
(روزى كه من و فاطمه (س )، و حسن (ع ) و حسين (ع ) نزدرسول خدا(ص ) بوديم . آن حضرت رو به ما كرد و گريست . گفتم : يارسول اللّه ! گريه شما براى چيست ؟ فرمود: از كتك خوردن تو، و سيلى خوردن فاطمه(س ) گريه مى كنم ).(105)


97 بيان فجايع از زبان عمر 

عمر بن خطاب ، نامه اى براى معاويه نوشت و در آن نامه (در رابطه با ماجراى بيعت وسوزاندن در خانه ) چنين آمده است . (... به خانه على (ع ) رفتم با مشورت قبلى كه درمورد اخراج او از خانه (باقوم ) كرده بودم ، فضّه (كنيز خانه على ) بيرون آمد، به اوگفتم : به على بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند، زيرا همه مسلمين با او بيعت كردهاند.
فضه گفت : اميرمؤ منان على (ع ) مشغول (جمع آورى قرآن ) است ، گفتم ؛ اين حرفها راكنار بگذار، به على (ع ) بگو بيرون بيايد، و گرنه ما وارد خانه مى شويم ، و او رابه اجبار، بيرون مى آوريم . در اين هنگام فاطمه (س ) بيرون آمد و پشت در ايستاد و گفت :(اى گمراهان دروغگو، چه مى گوييد و از ما چه مى خواهيد؟!)
گفتم : اى فاطمه !، گفت : چه مى خواهى اى عمر!
گفتم : چرا پسر عمويت تو را براى جواب ، به اين جا فرستاده و خودش در پشت پردهحجاب نشسته است ؟!
فاطمه (س ) به من گفت :
طغيانك يا عمر! اخرجنى ، و الزمك الحجة و كلّ ضالّ غوّى .
(طغيان و تعدّى تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجت را بر تو تمام كرد و همچنينحجت را بر هر گمراه منحرف ، كامل نمود).
گفتم : اين حرفهاى بيهوده و زنانه را كنار بگذار و به على (ع ) بگو از خانه بيرونآيد.
گفت : (لا حب و لا كرامة ...) (دوستى و كرامت ، لايق تو نيست ، آيا مرا از حزب شيطانمى ترسانى اى عمر! بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است ).
گفتم : اگر على (ع ) از خانه بيرون نيايد، هيزم فراوانى به اين جا بياورم ، و آتشىبرافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم ، و يا اين كه على (ع ) را براى بيعت به سوىمسجد مى كشانم ، آنگاه تازيانه (قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم ، و به خالد بنوليد گفتم : تو و مردان ديگر هيزم بياوريد، و به فاطمه (س ) گفتم : خانه را به آتشمى كشم .
گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا (ص ) و اى دشمن اميرمؤ منان ! و هماندم دو دستشرا از در بيرون آورد كه مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدت دررا فشار دادم ، و با تازيانه ام بر دست هاى او زدم ، تا در راه رها كند از شدت دردتازيانه ، ناله كرد و گريست ، گريه و ناله اش آنچنان جانسوز بود كه نزديك بوددلم نرم شود و از آن جا منصرف شوم و بر گردم ، به ياد كينه هاى على (ع ) و حرص اودر ريختن خون بزرگان (مشرك ) قريش افتادم و... با پاى خودم لگد بر در زدم ، ولىاو همچنان در را محكم نگه داشته بود كه باز نشود، وقتى كه لگد بر در زدم صداىناله فاطمه (س ) را شنيدم ، كه گمان كردم اين ناله مدينه را زيرورو نمود، در آنحال ، فاطمه (س ) مى گفت :
يا ابتاه ! يا رسول الله هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك ، آه يا فضة فخذينى فقد واللّه قتل ما فى احشايى من حمل :
(اى پدر جان ! اى رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مى شود، آه ! اى فضه !بيا و مرا درياب ، كه سوگند به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد)!
من دريافتم كه فاطمه (س ) بر اثر درد شديد مخاض ، به ديوار (پشت در) تكيه دادهاست ، در خانه را با شدّت فشار دادم ، در باز شد، وقتى كه وارد خانه شدم ، فاطمه (س) با همان حال ، روبه روى من ايستاد، ولى شدت خشم من ، مرا به گونه اى كرده بود كهگويى پرده اى در برابر چشمم افتاده است ، چنان سيلى روى روپوش به صورتفاطمه (س ) زدم كه به زمين افتاد.(106)


98 نجات فاطمه زهرا (س ) توسط على (ع ) 

نصّى داريم ، كه مى گويد: على (ع ) براى نجات زهرا (س ) اقدام كرد ولى مهاجمانفرار نمودند و با او مقاله نكردند. نص مروى از عمر بيان مى كند كه عمر لگدى به دركوفت و موجب سقط جنين فاطمه (س ) شد؛ عمر وارد شد و از روى روبند به گونه اىزهرا (س ) زد. (على (ع ) بيرون آمد. وقتى احساس كردم كه مى آيد، به بيرون از خانهفرار نمودم . و به خالد و قنفذ، و همراهانشان گفتم : از خطرى عظيم نجات پيدا كردم).(107)


99 بيرون آمدن على (ع ) از خانه  

در روايت ديگرى آمده كه عمر گفت : (جنايت بزرگى مرتكب شدم كه بر خود ايمن نيستماين على (ع ) است كه از خانه بيرون زده ، و من و شما با هم تاب مقاومت در برابر او رانداريم . على (ع ) بيرون آمد. فاطمه (س ) دستانش را به سر برد تا آن را نمايان سازدو از آنچه بر او وارد شده به درگاه خداوند استغاثه كند...)(108)


100 سيلى زدن به فاطمه زهرا (س ) 

هجوم عمر، و قنفذ و خالد بن وليد و سيلى زدن عمر به گونه زهرا (س ) چنان كهگوشواره اش از زير مقنعه ديده شد، و فاطمه (س ) بلند مى گريست و مى گفت :
(وا ابتاه ، وا رسول اللّه (ص )، دخترت فاطمه (س ) تكذيب مى شود، او را مى زنند وفرزندش در شكمش كشته مى شود).
و بيرون آمدن اميرالمؤ منين (ع ) از خانه با چشمانى سرخ و سر برهنه كه جامه اش رابراى فاطمه (س ) انداخت و او را به سينه اش چسباند و به فاطمه (س ) گفت : دختررسول خدا (ص )! مى دانى كه خداوند پدرت را براى عالميانرسول رحمت فرستاد...
سپس گفت : اى پسر خطاب ! واى بر تو از امروزت ، و پس از آن ، و روزگارى كه درپى آن خواهد آمد، پيش از آن كه شمشيرم را بكشم و باقيمانده امت را از بين ببرم ، از خانهبيرون شو.(109)


101 فاطمه (س ) در پشت درب  

در كتاب سليم بن قيس : (به در خانه على (ع ) رسيد. فاطمه (س ) پشت در نشسته بود.عمر آمد و در را زد و ندا داد: پسر ابى طالب ! در را باز كن .
فاطمه (س ) گفت : عمر! با ما چه كار دارى ؟ چرا ما را بهحال خودمان رها نمى كنى ؟
گفت : در را باز كن و الا آن را به رويتان آتش مى زنيم ... سپس در را آتش ‍ زد. عمر در رابه داخل فشار داد. فاطمه (س ) به طرفش آمد و فرياد كشيد: پدر!...)(110)
عمر: (لگدى به در زدم . فاطمه (س ) شكمش را به در چسبانده بود و مانع آن مى شد...در را به داخل راندم و وارد شدم . فاطمه (س ) به گونه اى به طرفم آمد كه جلوىچشمانم را گرفت ...)(111)
عمر: (چون به جلوى در رسيدم ، فاطمه (س ) به محض ديدن آنها در را به رويشانبست و شك نداشت كه كسى بدون اجازه اش بر او وارد نخواهد شد. عمر لگدى به دركوبيد و آن را كه از چوب خرما بود شكست . سپس وارد شدند)(112)
زهرا (س ): (و آتش آوردند كه خانه و ما را آتش زنند. پس به پشت در تكيه دادم و آنانرا به خداوند قسم ...)(113)
عمر: (فاطمه (س ) با دست هايش در را گرفته بود تا مرا از باز كردن آن باز دارد.پس دوباره تلاش كردم . اما نتوانستم . پس با تازيانه به دست هايش زدم . چنانكه دردشگرفت ... لگدى به در كوبيدم . فاطمه (س ) شكمش را به در چسبانده بود تا آن رانگه دارد... در را به داخل راندم و وارد شدم . فاطمه (س ) به گونه اى به طرفم آمدكه جلو چشمانم را گرفت . يك سيلى از روى روبند به گونه هايش زدم ، گوشواره اشكنده شد و به زمين افتاد. على (ع ) بيرون آمد. چون احساس كردم كه مى آيد، به سرعتبه بيرون خانه دويدم و به خالد، و قنفذ، و همراهانشان گفتم : از خطر عظيمى نجاتيافتم و عده كثيرى جمع كردم ، نه براى اينكه شمارشان از على (ع ) بيشتر شود، بلكهبدان جهت كه قلبم بدان تقويت شود، آمدم و على (ع ) را كه در محاصره بود، از خانه اشبيرون آوردم ...)(114)


102 شهيد شدن محسن زهرا (س ) 

عمر، و خالد بن وليد، قنفذ و عبدالرحمن بن ابى بكر بيرون رفتند، و راه خود را در پيشگرفتند. على (ع ) فرياد كشيد: اى فضّه ! بانويت ، همچون زنان قبيله ، او را تيمارداركه در اثر لگد، و اصابت در به شكمش ، درد زايمان او را در برگرفته است .
سپس محسن را سقط كرد.
اميرالمؤ منين (ع ) گفت : او به جدش رسول خدا (ص ) ملحق شد و به او شكايت خواهد كرد...
محسن مى آيد، خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر اسد مادر اميرالمؤ منين (ع ) او را مىآوردند، آنان فرياد مى كشند، و مادر فاطمه (س ) مى گويد: اين روز شماست كه وعده دادهشديد.
مفضل به امام صادق (ع ) گفت : آقاى من ! درباره اين فرموده خداوند: (و اذا الموودة سئلتباءى ذنب قتلت )، چه مى گويد؟
امام فرمود: مفضل ! به خدا قسم ، مؤ وده ، محسن است . زيرا او از ماست و بس .
هر كه جز اين گفت ، او را تكذيب كنيد.
مفضل گفت : آقايم ! سپس چه ؟
امام فرمود: فاطمه (س ) دختر رسول خدا (ص ) به پا مى خيزد و مى گويد: خداوند! بهوعده اى كه به من داده اى عمل كن درباره كسى كه به من ظلم و ستم كرد، و حق مرا غصبنمود، و مرا زد و...(115)


103 حرمت زهرا (س ) را شكستند 

اميرالمؤ منين على (ع ) در سخنى به عمر گفت :
(... و اين آتشى است كه شما در خانه ام برافروخته ايد تا من ، فاطمه (س ) دختررسول خدا (ص )، فرزندانم حسن (ع ) و حسين (ع ) و زينب (س ) و ام كلثوم رابسوزانيد.)(116)
نامه معاويه به على (ع ) و پاسخ آن حضرت به او دلالت دارد كه رفتار خشونت آميزىبر ضد على (ع ) به كار گرفته و او را به زور براى بيعت ، آوردند.
معاويه گفت : على (ع ) در بيعت با خلفا تاءخير كرد. پس او را همچون شتر مهار شدهبراى بيعت مى راندند تا به اكراه بيعت كرد.(117)
معاويه به على (ع ) گفت : تو به ابوبكر حسادت كردى و بر او رشك بردى ، و درصدد تباهى او بر آمدى ، و در خانه ات نشستى ، و گروهى از مردم را اغوا كردى تا دربيعت با ابوبكر تاءخير كردند... هيچ يك از خلفا نبود مگر اين كه تو به واسطه رشكو حسد بر او ستم كردى ، و در بيعت با او تاءخير نمودى ، تا اين كه تو را همچون شتربينى مهار كرده ، مى راندند تا به زور بيعت كردى .(118)
على (ع ) در پاسخ او نوشت : (و گفتى مرا چون شتر مهار كرده مى راندند تا بيعت كنم .به خدا كه خواستى نكوهش كنى ، ستودى ، و رسوا سازى ولى خود را رسوا نمودى .مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد و در دين خود بى گمان ؟...)(119)
اين روايت دلالت دارد كه آنان وارد خانه على (ع ) شدند و او را به زور بيرون آوردند.اين بيانگر آن است كه حرمت زهرا (س ) را كه به تصريح روايات ، با تمام توان جلوىآنان ايستاد، رعايت نكردند، البته اين روايت تصريح نكرده كه آنان متعرض شخص زهرا(س ) شده باشند.


104 علت سكوت على (ع ) 

على (ع ) نخواست شمشير بردارد و حق خويش را به زور تصاحب كند، كسانى كه درتاريخ زندگى آن حضرت پژوهش كرده اند، در مى يابند كه امام به دودليل دست به شمشير نبرد:
نخست ، آن كه آن حضرت در ياران خود آمادگى لازم براى چنين كارى نمى يافت . زيراآنان چنين اقدامى را نوعى ماجرا جويى تلقى مى كردند.
دوم ، آن كه آن حضرت بيم آن را داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ايمان در دلهايشان نفوذنكرده بود از اسلام روى گردان شوند و به راه ارتداد كام نهند.
على (ع ) خود در مناسبت هاى مختلف به همين دوعامل اشاره كرده است . آن جا كه مى فرمايد: پس بهرسول خدا (ص ) عرض كردم اگر خلافت را از من بگيرند، بايد چه كنم ؟
فرمود: (اگر يارانى يافتى به سوى آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن و گرنهاقدامى مكن و خونت را پاس دار تا در حالى كه مظلوم واقع شده اى ، به من ملحق گردى).(120)


105 از شما به خداى سميع و بصير شكايت مى كنم  

نمى دانى چرا در را آتش زدند، آنان مى خواستند آن نور را خاموش كنند. نمى دانى سينهفاطمه (س ) چيست و ميخ چه و پهلوى شكسته زهرا (س ) را چهحال ؟ نمى دانى سقط جنين است ؟ و سرخى چشم او از چه ؟ و گوشواره شكسته را چهحال ؟! در برابر ديدگان على (ع )، آن بلند طبع غيرتمند، وارد خانه شدند، در حالىكه فاطمه (س ) لباس خانه بر تن داشت . و به ستم شير خدا را در محاصره گرفتند واو را هم چون شتر مهار شده ، كشان كشان بردند و زهراىبتول به دنبالش روان ، و پايش به لباسش ‍ كه بر روى زمين كشيده مى شد گير مىكرد و چنان ناله مى كرد كه دل را كباب مى كرد، و سنگ را آب . فاطمه (س ) از آنان مىخواست كه پسر عمويم على (ع ) را رها كنيد و الا از شما به خداى سميع و بصير شكايتمى كنم . نه تنها حرمتش را نگه نداشتند بلكه او را ترساندند و على را همچون اسير،ريسمان به گردن بردند... على (ع ) مى ديد و مى شنيد و شمشيرش را تيز و آماده وبازويش قوى و توانا، اما وصيت برادرش پيغمبر (ص ) او را باز مى داشت و آنچه مقدوركسى نيست ، بر او بار مى كرد. چه مصيبتهايى كه اگر بخواهم بيان كنم ، كلام بهدرازا مى كشد، در زمانى كوتاه بر اين پاكيزه فرود آمد. اى پسر طه ! چگونه پس از آنكه چشمش را سرخ كردند، به اطراف مى نگريست ؟ برايش گريه و ناله كن كهدشمنانش او را از گريه و ناله هم منع كردند. گويى كه مى بينمسيل اشك از چشمانش روان است ، و مى گويد، مرا نبينى كه پس از بيت الاحزان ، خانهشادى و سرور برگزينم . اى پسر فاطمه (س )! كى ، پيش از قيامت جبت و طاغوت (آن دورا براى مجازات ) زنده خواهى كرد.(121)


106 شاهد كتك خوردن همسرش  

او مظلوم است زيرا شاهد كتك خوردن همسر خويش و صدمه وارد كردن بر اوست . نوشته اندكه فرياد فاطمه (س ) بلند شد كه كودكم را كشتند. فاطمه (س ) به خاك افتاده وبيهوش شد و على (ع ) پارچه اى بر روى او كشيد.(122) و دشمن از اين حذر نكردريسمان يا بندى بر گردن امام (ع ) افكند و او را به زور به مسجد برد.(123) والبته امام (ع ) بدين مقدار قادر به دفاع از خود بود و مى توانست گريبان خود را از چنگآنها خلاص ‍ كند.
عمر، خود در سخنى اين اعتراف را كرده بود كه اگر نرمخويى على نبود احدى قادر بهتسلط بر او نبود.(124) و محكوم الحكم لمن غلب است . زيرا گروهى از سردمدارانكوشيده اند ناراضيان ، عقده داران ، و كين خواهان را به دور هم جمع كرده و چنان بلايى رابراى عالم اسلام پديد آوردند. دشمن چنان گستاخ و بى شرم است كه وارد حريم زندگىكسى مى شود كه سرنوشت كفر و اسلام را معين كرده است و خانه اش مركز هبوطفرشتگان خداست .


107 سقط شدن فرزند زهرا (س ) 

مهاجمان چنان زهرا (س ) را زدند كه فرزندش را سقط كرد اما احدى نه از مهاجمان و نه ازديگران ، كوچك ترين اعتراضى نكرد. آيا اگر از عمر مى ترسيدند، از قنفذ، يا مغيرة بنشعبه و امثال اين دو هم مى ترسيدند؟!(125)


108 گنج على (ع ) در قيامت  

پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: ان لك كنزا فى الجنة انت ذوقرنيها. (تو در بهشتداراى گنجى مى باشى ، تو صاحب دو شاخ بهشتى هستى )، (منظور از دو شاخ ، حسن (ع) و حسين (ع ) هستند كه زينت بهشت مى باشند).
مرحوم شيخ صدوق مى گويد: از بعضى از اساتيد شنيدم كه مى گفت : منظور از آن گنج(محسن ) فرزند على (ع ) است كه بر اثر فشار بين دو ديوار، از فاطمه (س ) سقطشد، و آن استاد چنين استدلال كرد كه روايت شده : (فرزند سقط شده انسان ، بطور جد وخشم آلود، كنار در بهشت توقف مى كند، به او گفته مى شود: وارد بهشت بشو، در پاسخمى گويد: وارد بهشت نمى شوم تا پدر و مادرمقبل از من وارد بهشت گردند)...(126)


109 به آتش كشيدن خانه حضرت زهرا (س ) 

عمر فرستاد و كمك خواست . مردم هم آمدند تاداخل خانه شدند، و اميرالمؤ منين (ع ) هم سراغ شمشيرش رفت .
قنفذ نزد ابوبكر برگشت در حالى كه مى ترسيد على (ع ) با شمشير سراغش ‍ بيايد،چرا كه شجاعت و شدت عمل آن حضرت را مى دانست .
ابوبكر به قنفذ گفت : (برگرد، اگر از خانه بيرون آمد (دست نگه دار) و گرنه درخانه اش به او هجوم بياور، و اگر مانع شد خانه را بر روى آنها به آتش بكشيد)!قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. على (ع ) سراغ شمشيرشرفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت رفتند، و با عده زيادشان بر سر اوريختند. عده اى شمشيرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حمله شدند و او را گرفتندو بر گردن او طنابى انداختند.
حضرت زهرا (س ) جلو در خانه ، بين مردم و اميرالمؤ منين (ع ) مانع شد. قنفذ ملعون باتازيانه به آن حضرت زد، به طورى كه وقتى كه حضرت از دنيا مى رفت در بازويشاز زدن او اثرى مثل دستبند بر جاى مانده بود. خداوند قنفذ را و كسى كه او را فرستادلعنت كند.(127)


next page

fehrest page

back page