بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی از امام علی علیه السلام, حمید خرمى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DALI0001 -
     DALI0002 -
     DALI0003 -
     DALI0004 -
     DALI0005 -
     DALI0006 -
     DALI0007 -
     DALI0008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

استجابت دعاى امام على (ع )  

طلحة بن عميره گويد: على (عليه السلام ) درباره حديث غدير كه پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم فرمود: (هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست ) مردم را سوگند داد كههر كه شنيده برخيزد و گواهى دهد. دوازده نفر از انصار گواهى دادند ولى انس بن مالكدر ميان انصار بود و گواهى نداد. امير مؤمنان (عليه السلام ) فرمود: اين انس ! گفت : بله، فرمود: چرا گواهى نمى دهى در حال كه تو هم آنچه آنان شنيده اند شنيده اى ؟ گفت : اىامير مؤمنان ، سن من بالا رفته و فراموش كار شده ام . امير مؤمنان (عليه السلام ) گفت :خداوندا! اگر او دروغ مى گويد او را به بيمارى بصر مبتلا كن كه عمامه هم سفيدى آن رانپوشاند. طلحه گفت : خدا را شاهد مى گيرم كه من سفيدى را در ميان دو چشمش در پيشانىاو ديدم .(212)
در روايت جابر آمده : خداوند تو را نميراندتا به بيمارى برصى مبتلا كند كه عمامه همآن را نپوشاند... جابر گفت : به خدا سوگند انس را ديدم كه به بيمارى برص مبتلابود و مى خواست آن را با عمامه بپوشاند ولى عمامه آن را نمى پوشاند.(213)
زيد بن ارقم گويد: على (عليه السلام ) در مسجد فرمود: به خدا سوگند مى دهم مردى راكه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده كه مى فرمود: (هر كه من مولاى اويمعلى هم مولاى اوست ، خداوندا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشمن بدار) برخيزد وگواهى دهد. دوازده نفر از اهل بدر برخاستند؛ شش تن از راست و شش تن از چپ گواهىدادند و من هم در ميان شنودگان بودم ولى كتمان كردم و گواهى ندادم خداوند هم چشم مراكور كرد.(214)
وليد بن حارث و ديگران از رجال خود نقل كرده اند كه : هنگامى كه امير مؤمنان (عليهالسلام ) از جنايتهاى بسر بن ارطاة در يمن (كه سى هزار نفر را كشته بود) با خبر شد،عرضه داشت : خداوندا، بسر دين خود را به دنيا فروخت تو هم عقلش را از او بگير و ازدين او چيزى به جاى منه كه بدان سبب مستوجب رحمت تو گردد. بسر درباقى مانده عمرديوانه شد و شمشير مى طلبيد، شمشيرى از چوب برايش تهيه كردند و او آنقدر با چوببه اين در و آن در مى زد تا بيهوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى طلبيدو چوب را به دستش مى دادند و او همان كار را تكرار مى كرد و پيوسته چنين بود تامرد.(215)
سعد خفاف گويد: به ابو عمرو زاذان گفتم : اى زاذان ، تو بسيار خوب قرآن مى خوانى، آن را از كه آموخته اى ؟ وى لبخندى زد و گفت : روزى امير مؤمنان (عليه السلام ) بر منگذشت و من شعر مى خواندم و چون آواز خوشى داشتم صدايم حضرتش را خوش آمد،فرمود: اى زاذان ، چرا اين آواز خوش را در قرآن به كار نمى برى ؟ گفتم : اين امير مؤمنان ، مرا با قرآن چه نسبت ؟ به خدا سوگند تنها از قرآن به اندازه اى كه در نمااز مىخوانم (و ياد ندارم ). فرمود: نزديك من بيا؛ نزديك شدم ، حضرت در گوشم سخنى گفتكه نفهميدم و ندانستم چه گفت ، آن گاه فرمود: دهانت را باز كن ، و آب دهان در دهانمافكند؛ به خدا سووگند هنوز از خدمتش قدم برنداشته بودم كه همه قرآن را با اعراب وهمزه حفظ شدم و پس از آن هرگز محتاج نشدم كه درباره قرآن از كسى سؤال كنم .
سعد گويد: داستان زاذان را براى امام باقر (عليه السلام ) باز گفتم ، فرمود: زاذانراست گفته است ، امير مؤمنان (عليه السلام ) براى زاذان به اسم اعظم دعا كرد كهاستجابت آن ردخور ندارد.(216)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: هنگامى كه جنازه براء بن معرور را نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند تا بر او نماز گزارد، فرمود: على بنابى طالب كجاست ؟ گفتند: اى رسول خدا، او به قبا در پى كار يكى از مسلمانان رفتهاست . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشست و بر او نماز نخواند، گفتند: اىرسول خدا، چرا بر او نماز نمى گزارى ، فرمود: خداى بزرگ مرا فرموده كه نماز او راتاءخير بيندازم تا على بر جنازه او حاضر شود و او را نسبت به سخنى كه در حضور منبه او گفت حلال كند تا خداوند مرگ وى را با خوردن اين سم كفاره گناه وى قراردهد.(217)
يكى از كسانى كه شاهد داستان گفتگوى براء با على (عليه السلام ) بود گفت : اىرسول خدا، براء با على شوخى كرد و سخنى جدى نگفت تا خداوند او را بدان مؤ اخذهكند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر جدى گفته بود خداىمتعال همه اعمال او را نابود مى ساخت گرچه از عرش تا فرش زر و سيم صدقه دادهباشد، اما او شوخى كرد و در اين مورد (از سوى على )حلال شده است اما رسول خدا مى خواهد كه كسى از شما نپندارد كه على از براء ناخشنوداست ، از اين رو مى خواهد حليت مجدد بطلبد و براى او آمرزش خواهد تا خداوند بر قرب وبلندى مقام او در بهشت بيفزايد.
چيزى نگذشت كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) حاضر شد، و در برابر جنازهايستاد و فرمود: اى براء، خدايت رحمت كند، تو مردى بسيار روزه دار و نمازگزار بودى ودر راه خدا از دنيا رفتى .
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر ميتى از دعاىرسول خدا بى نياز بود، بى شك اين دوست شما با دعايى على درباره او بى نياز شدهاست .
سپس برخاست و بر او نماز گزارد و او را دفن كرد. چون از تجهيز وى بازگشت در مجلسعزا نشست ، فرمود: شما اى اولياى براء، به تبريك سزاوارتريد تا تسليت ، زيرابراى دوست شما در حجابهاى آسمانى قبه اى برپا شد از آسمان فرودين تا آسمان هفتم، و در تمام حجابها تا كرسى و تا ساق عرش ، و اين براى روح او كه به آنجا عروجكرد ساخته شد، سپس روح او را به بهشت بردند و همه خازنان بهشتى آن را دريافتكردند و همه حوريان بهشتى به ديدن او سركشيدند و همه گفتند: خوشا به حالت ،خوشا به حالت اى براء كه رسول خدا منتظر ماند تا على - كه درود و سلام او بر آن دوو خاندان گرامشان باد - حاضر شد و بر تو رحمت فرستاد و برايت آمرزش طلبيد؛ آگاهباش كه حاملان عرش ‍ پروردگارمان براى ما از خداوند گزارش دادند كه فرمود: اىبنده من كه در راه من جان دادى ، اگر گناهانى به عدد سنگريزه ها و همه خاكها و قطراتباران و برگ درختان و موى حيوانات و چشمكها و نفسها و حركات و سكنات آنها داشتى همهبه دعاى على (عليه السلام ) براى تو آمرزيده مى شد.
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پس اى بندگان خدا، خود را درمعرض دعاى على قرار دهيد و در معرض نفرين او قرار ندهيد، كه هر كه على بر او نفرينكند خداوند هلاكش گرداند گرچه به عدد آفريده هاى خدا حسنه داشته باشد، چنانكه اگركسى على در حق او دعا كند خداوند سعادتمندش كند گرچه به عدد آفريده هاى خدا گناهداشته باشد.(218) و (219)


جوانمردى امام على (ع )  

اين ابى الحديد گويد: در جنگ صفين هنگامى كه سپاه معاويه شريعه فرات را محاصرهكردند و راه آب را بر آن حضرت بستند و سران شام به معاويه گفتند: بگذار همه ازتشنگى بميرند چنانكه عثمان را تشنه كشتند، على (عليه السلام ) و يارانش از آنانخواستندكه راه آب را باز كنند، سپاه معاويه گفتند: نه ، به خدا سوگندتو را قطره اىنمى دهيم تا از تشنگى بميرى چنانكه عثمان لب تشنه جان سپرد. حضرت چون ديدناگزير همه از تشنگى خواهند مرد، با ياران خود بر سپاه معاويه حملاتى پى در پىانجام داد تا پس از كشتارى فراوان كه سرها و دستها از بدن جدا شدند، آنان را از جاىخود دور كرد و خودشان بر آب دست يافتند و ياران معاويه در زمين خشك و بى آبى قرارگرفتند، ياران و شيعيان عرض ‍ كردند: اى امير مؤمنان ، آب را از آنان دريغ ‌دار چنانكهآنان دريغ داشتند و قطره اى آب به آنان مده و با تيغ عطش آنان را از پاى درآر و همه رادستگير كن كه ديگر نيازى به جنگ نيست . فرمود: نه ، به خدا سوگند من با آنان مقابلهبه مثل نمى كنم ، قسمتى از آب را براى آنان آزاد كنيد. زيرا كه لبه تيز تيغ ما براىآنان كافى است .(220)
شاعر گويد:

ملكنا فكان العفو منا سجية
فلما ملكتم سال بالدم اءبطح
فحسبكم هذا التفاوت بيننا
فكل اناء بالذى فيه ينضح
(چون ما بر شما دست يافتيم عفو و گذشت را پيشه ساختيم و چون شما بر ما دستيافتيد سرزمين حجاز از خون جارى شد).
(همين تفاوت ميان ما بس كه از هر كوزه همان برون تراود كه در اوست ).
2- علامه دياربكرى گويد: راويت است هنگامى كه على (عليه السلام ) عمرو بن عبدود راكشت لباس او را در نياورد؛ خواهر عمرو بر سر جنازه برادر حاضر شد، چون لباس رابه تن او ديد گفت : همرزم كريمى او را به قتل رسانده است ؛ آن گاه ازقاتل وى پرسيد، گفتند: على بن ابى طالب بوده . وى اين دو بيت را سرود:
لو كان قاتل عمرو غير قاتله
لكنت اءبكى عليه آخر الابد
لكن قاتله من لايعاب به
من كان يدعى قديما بيضة البلد
(اگر قاتل عمرو غير از اين قاتل (يعنى على عليه السلام ) بود تا پايان روزگار براو مى گريستم ).
(اما قاتل او مردى است كه عيبى بر برادرم در كشته شدن به دست او نيست ، كه او ازقديم بزرگترين مرد ديار عرب بوده است ).(221) و (222)

بردبارى و گذشت امام على (ع )  

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ضمن حديثى طولانى فرمود: اگر بردبارى بهصورت مردى مجسم مى شد به سيماى على در مى آمد.(223)
جابر گويد: امير مؤمنان على بن ابى طالب (عليه السلام ) شنيد مردى به قنبر دشناممى دهد و قنبر قصد پاسخگويى دارد، حضرت او را صدا زد: اى قنبر، آرام باش ، بهدشنام گوى خود اعتنا مكن تا خداى رحمان را خشنود و شيطان را خشمگينسازى و دشمنت را بهكيفر رسانى . سوگند به خدايى كه دانه را شكافت و جاندار را آفريد مؤمن پروردگارخود را به چيزى چون بردبارى خشنود نسازد، و شيطان را به چيزى چون سكوت به خشمنياورد، و هيچ عقوبتى براى احمق مانند سكوت و بى اعتنايى به او نيست .(224)
ابن ابى الحديد گويد: آن حضرت بردبارترين مردم نسبت به گنهكار و با گذشتترين آنها از بدكار بود، صحت اين گفتار در جنگجمل به چشم مى خورد كه بر مروان بن حكم - كه سر سخت ترين دشمن آن حضرت بود -دست يافت و از گناه او چشم پوشيد. و عبدالله بن زبير حضرتش را در برابر مردمدشنام مى گفت و در جنگ جمل در سخنرانى خود گفت : (اين مرد لئيم پست على بن ابىطالب به سوى شما آمده ) و على (عليه السلام ) مى فرمود: (زبير هميشه از ما خاندانبود تا پسرش عبدالله بزرگ شد)، با اين همه در همان جنگ بر او دست يافت و او رااسير كرد اما از او درگذشت و فرمود: (از اينجا برو تا تو را نبينم ) و بيش از اين نگفت. و نيز پس از جنگ جمل در مكه بر سعيد بن عاص كه از دشمنان او بود دست يافت و چيزىبه او نگفت ...(225)
قنبر گويد: با امير مؤمنان (عليه السلام ) بر عثمان وارد شدم ، عثمان دوست داشت با امامخلوت كند، امام بهمن اشاره كرد كه دور شوم . من اندكى دور شدم ، عثمان شروع كرد باتندى با امام سخن گفتن ، و امام همن طور سر به زير داشت . عثمان گفت : چرا حرف نمىزنى ؟ فرمود: پاسخى جز آنكه ناخوشايند توست ندارم و سخنى كه پسند تو باشد درنظرم نيست . سپس از نزد عثمان بيرون آمد و اين شعر را زمزمه مى كرد: اگر پاسخ او رادهم پاسخهاى حاضر و كوبنده ام دل او را به درد آورد، ولى صبر مى كنم و خون ودل مى خورم كه اگر اقدامى عليه او كنم نيش سختى از من خواهد خورد.(226)
امام على (عليه السلام ) يكى از غلامان خود را چند بار صدا زد و او پاسخ نگفت ، امامبيرون آمد ديد غلام در خانه ايستاده است ، فرمود: چرا پاسخ نمى دهى ؟ گفت :حال نداشتم و مى دانستم كه شما هم ناراحت نمى شويد و آسيبى به من نمى رسانيد؛فرمود: سپاس خدا را كه مرا از كسانى قرار داد كه خلقش از او ايمنند؛ اى غلام برو كه درراه خدا آزادى .(227)
امير مؤمنان (عليه السلام ) از بازار خرما فروشان مى گذشت دخترى را ديد كه مىگريد، پرسيد: دخترك ! چرا مى گريى ؟ گفت : اربابم درهمى به من دادو فرستاد خرمابخرم و من از اين مرد خرما خريدم ولى چون آن را بردم آنها نپسنديدند، اينك پس آورده امولى اين فروشنده قبول نم كند. امام به فروشنده فرمود: اى بنده خدا، اين خدمتكار است واز خود اختيار ندارد، پولش را پس بده و خرما را بگير. فروشنده كه امام را نمى شناختبرخاست و تخت سينه حضرت كوفت ، مردم گفتند: اين آقا امير مؤمنان است ! نفس آن مردتنگ شده ، رنگ از چهره اش پريد و خرما را گرفت وپول را پس داد. آن گاه گفت : اى امير مومنان ، از من راضى باش ، فرمود: اگر خود رااصلاح كنى - يا اگر حق مردم را بدهى - چه بسيار از تو راضى خواهم بود.(228)
زن زيبايى از جايى مى گذشت و گروهى چشم چران به او نظر دوختند، امير مؤمنان (عليهالسلام ) فرمود: چشمان اين نرينه ها هوسران و آزمند بود و همين سبب چشم چرانى آنهاشد، پس هرگاه يكى از شما زنى را ديد كه او را خوش آمد با همسر خود آميزش كند كهزنان همه يكى هستند. يكى از خوارج گفت : خدا بكشد اين كافر را، چه داناست ! ياران ازجاى جستند كه او را بكشند، فرمود: آرام باشيد كه پاسخ دشنام ، دشنام است ياگذشت ازآن گناه .(229)
ابو هريره فرداى روزى كه از آن حضرت به بدى ياد كرده و سخناان ناروايى بهگوش او رسانده بود خدمت حضرتش رسيد و حوائجى خواست و امام همهه را برآورد. يارانامام بر اين كار اعتراض كردند، فرمود: من شرم دارم كهجهل او بر علم من و گناهش بر عفو من و درخواستش بر بخشش من چيره آيد.(230)
ابن اثير گويد: عايشه پس از شكست در جنگجمل به على (عليه السلام ) گفت : (چيره شدى گذشت كن ) يعنى آسان گير وبزرگوارانه چشم بپوش ، و امام گذشت نمود و اين جمله ضربالمثل است . (231) و (232)


على عليه السلام از عدالت مى گويد 

يكى از خصوصيات حضرت على عليه السلام اين بود كه بيتالمال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيضقائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلبها بهمعاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على عليه السلام به حضور حضرت رسيدند و گفتند:
- چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را باپول راضى كنى ، براى پيشرفت امور شايسته تر است . امام على عليه السلام از اينپيشنهاد خشمگين شد فرمود:
- آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگرانبدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم ؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجوددارد و آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگرمال ، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكهمال ، مال خداست .
سپس فرمود:
- اى مردم ! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نااهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و دردل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روز حادثه بدى براى وى پيش بيايد وبه ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهندشد.(233)


عدالت امام على عليه السلام  

روش امام عليه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوداگر نگوييم عين همان روش بود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مشت منو مشت على در عدالت برابر است ،(234) و فرمود: او از همه شما به عهد خداوفادارتر، به امر خدا عامل تر، در ميان رعيت عادل تر، در تقسيم مساوى قسمت كننده تر ونزد خدا با مزيت تر است .(235)
و خود حضرتش فرمود: به خدا سوگند اگر بر خار مغيلان شب را تا به صبح بر خارسعدان (236) بيدار به سر برم ، يا مرا درغل و زنجير به روى زمين كشند نزد من محبوبتر از آن است كه روز قيامت خدا ورسول را در حالى ديدار كنم كه بر برخى از بندگان ستم نموده يا چيزى از كالاى بىارزش دنيا براى خود غصب كرده باشم ... به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با همه آنچهدر زير افلاك آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانىخدا كنم هرگز نخواهم كرد.(237)
و فرمود: آن كس كه خود را پيشواى مردم قرار مى دهد بايد به آموزش خود پيش از آموزشديگران بپردازد، و بايد تاءديب عملى او پيش از تاءديب زبانى او باشد. و آموزگار وتاءديب كننده خويش بيش از آموزگار و تاءديب كننده ديگران شايستهتجليل است .(238)
و فرمود: به خدا سوگند كه من شما را به هيچ طاعتى بر نمى انگيزم جز آنكه خود پيشاز شما بدان عمل مى كنم ، و شما را از گناهى باز نمى دارم جز آنكه خود پيش از شما ازآن باز مى ايستم .(239)
و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهديدهاى فراوان كردند ولى درعمل سست بودند و دل و جراءت جنگ نداشتند، ولى ما پيش از ضربه زدن رعد و برق وتهديد نمى كنيم و پيش از باريدن سيل راه نمى اندازيم .(240)
خواننده گرامى ، اينك با ما همراه شو تا به نمونه هايى ازعدل او بنگريم كه مدعاى ما در عمل ثابت شود.
ابن ابى الحديد از ابن عباس رضى الله عنه روايت نموده كه : على عليه السلام در روزدوم بيعت خود در مدينه خطبه اى خواند و فرمود: ( هش ‍ داريد كه هر زمينى كه عثمان دراختيار كسى نهاده و هر مالى كه از مال خدا به كسى داده بايد به بيتالمال بازگردد، زيرا حقوق گذشته را هيچ چيزىپايمال نتواند كرد، و اگر ببينم آنها را مهر زنان كرده اند و در شهرهاى مختلف پراكندهاند باز هم به جاى اولش باز خواهم گرداند، زيرا در حق وسعتى است و هر كه حق بر اوتنگ آيد و جور و ستم بر او تنگ تر خواهد آمد).
كلبى گويد: آن گاه دستور داد هر سلاحى كه در خانه عثمان پيدا شود كه آن را عليهمسلمانان به كار برده گرفته شود... و دستور داد شمشير و زره او هم مصادره شود امامتعرض سلاحى كه با آن به جنگ مسلمين نيامده واموال شخصى او كه در خانه اش يا جاى ديگر يافت مى شود نگردند و دستور داد تا همهاموالى كه عثمان اجازه داده بود در جايى خرج شود يا به كسى بدهند همه باز گرداندهشود. اين خبر به گوش عمرو عاص رسيد - و او در آن روزها در اليه از سرزمينهاى شامبه سر مى برد؛ زيرا شنيده بود مردم بر عثمان شوريده اند از اين رو به آنجا رفتهبود - به معاويه نامه نوشت : هر اقدامى كه مى خواهى بكنى اكنون بكن زيرا پسر ابىطالب تو را از همه اموالى كه در تصرف دارى جدا ساخته همان گونه كه پوست را ازچوب عصا جدا سازند!(241)
و نيز گويد: ابوجعفر اسكافى (متوفاى سال 240) گفته است : چون صحابه پس ازكشته شدن عثمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شدند تا در مساءلهامامت تصميم بگيرند، ابوالهيثم بن تيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابوايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره داشتند و ازفضل و سابقه و جهاد و خويشاوندى او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يادكردند، مردم نيز پاسخ مثبت دادند، سپس هر كدام برخاسته و در خطابه اىفضل على عليه السلام را گوشزد نمودند، برخى او را تنها بر مردم آن زمان و برخىديگر بر همه مسلمانان برترى دادند آن گاه با آن حضرت بيعت شد.
روز دوم بيعت يعنى روز شنبه يازده شب از ذى الحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد وثناى الهى را به جاى آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد و بر اودرود فرستاد، سپس از نعمتهايى كه خدا بر مسلمانان ارزانى داشته ياد كرد، تا آنكهفرمود: (و فتنه ها مانند شب تار روى آورده است ، و زير بار اين حكومت نمى رود مگراهل صبر و بينش و آگاهى از ريزه كاريهاى آن ؛ و اگر براى من پايدار بمانيد شما رابر راه و روش پيامبرتان صلى الله عليه و آله و سلم سير خواهم داد و آنچه را كه بدانماءمورم در ميان شما اجرا خواهم كرد و خداست كه بايد از او يارى خواست . هش داريد كهنسبت من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از وفات وى مانند همان نسبت درروزگار حيات اوست ...
هش داريد، مبادا گروهى از مردان شما كه غرق دنيا شده اند، املاك و مستغلات فراوان گردآورده ، جويبارها روان ساخته ، بر اسبهاى چابك سواره شده و كنيزان زيبا گرفته اند وهمين باعث ننگ و عار آنان گرديده است ، فردا روز كه آنان را از همه اينها كه بدانسرگرمند بازداشتم و به حقوقى كه خود بدان دانايند باز گردانيدم بر من خشم گيرندو كار مرا ناپسند دارند و گويند كه پسر ابى طالب ما را از حقوقمان محروم ساخت ! هشداريد، هر مردى از مهاجران و انصار از يارانرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به جهت صحبت با آن حضرت فضلى براىخود بر ديگران مى بيند، بداند كه فضل روشن فرداى قيامت نزد خداست و ثواب وپاداش وى بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردى كه نداى خدا ورسول را پاسخ داده ، آيين ما را تصديق نموده ، به دين ما درآمده و روى به قبله ما كردهاست ، مستوجب حقوق و حدود اسلام گرديده است . شما همه بندگان خداييد ومال هم مال خداست و ميان شما به مساوات تقسيم خواهد شد، هيچ كس در اين مورد بر ديگرىبرترى ندارد، و پرهيزكاران را فرداى قيامت نزد خداوند بهترين جزا و برترين پاداشخواهد بود. خداوند دنيا را پاداش و ثواب پرهيزكاران نساخته و آنچه نزد خداست براىنيكوكاران بهتر است .ان شاءالله فردا صبح همگى نزد ما آييد كه نزد ما مالى است كهمى خواهيم ميان شما تقسيم كنيم ، و احدى از شما باز نماند؛ عرب باشد يا عجم ، حقوقديگر بوده يا نه ، همين كه مسلمان آزاد باشد كافى است ؛ اين را مى گويم و از خداوندبراى خود و شما آمرزش ‍ مى خواهم . سپس از منبر فرود آمد.
شيخ ما ابو جعفر گويد: اين نخستين سخنى بود كه از او ناپسند داشتند و سبب كينه آنانشد و خوش نداشتند كه آن حضرت بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند و همه مسلمانانرا سهيم سازد. فرداى آن روز حضرت آمد و همه مردم نيز براى دريافتمال حاضر شدند، امام به كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع فرمود: نخست مهاجران را يكيك صدا بزن و به هر كدام كه حاضر شوند سه دينار بده ، سپس انصار را صدا كن وبه آنان نيز همين اندازه پرداخت كن ، و با هر يك از مردم حاضر نيز از سرخ و سياه همينگونه عمل كن .
سهل بن حنيف گفت : اى اميرمؤمنان ، اين مرد ديروز غلام من بود و امروز آزادش كرده ام !فرمود: به او هم به اندازه تو مى دهيم . پس به هر كدام سه دينار بخشيد و احدى را برديگرى برترى نداد. (242) و (243)


امام على عليه السلام و پاسدارى از حقوق مردم  

پير مرد نابينايى كه گدايى مى كرد از راه مى گذشت ، اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:اين چيست ؟ گفتند: اين امير مؤمنان مردى نصرانى است . فرمود: از او كار كشيديد و اينك كهپير شده و از پا افتاده كمك خود را از او دريغ مى داريد! از بيتالمال خرجى او را بدهيد.(244)
امام مجتبى عليه السلام فرمود: چون على عليه السلام طلحه و زبير را شكست داد مردم همهگريختند و در راه بر زن باردارى گذشتند و او از ترس وضعحمل كرد و كودك زنده به دنيا آمد و چندى دست و پا زد و جان داد و پس از او مادرش از دنيارفت . على عليه السلام و ياران از آنجا گذشتند و آن زن و كودك را ديدند كه روى زمينافتاده اند، از حال آنان پرسيد، گفتند: او باردار بود و چون جنگ و هزيمت را ديد ترسيد وبچه انداخت . حضرت پرسيد: كدام يك زودتر مرده اند؟ گفتند: كودك پيش از مادر مرده است.
حضرت شوهر آن زن را كه پدر كودك مرده بود فراخواند و بر اساس ‍ قانون ارث دوثلث ديه را به و پرداخت و براى مادر او (كه مرده بود) يك ثلث سهم قرار داد، آنگاه ازارث آن زن مرده ، از كودك خود كه ثلث ديه بود نصف آن را به شوهر داد و باقى را بهخويشان آن زن داد، و نيز از ديه آن زن نصف آن را كه دو هزار و پانصد درهم بود بهشوهر داد و دو هزار و پانصد درهم ديگر را به خويشان آن زن داد، زيرا جز همان كودكىكه انداخته بود فرزند ديگرى نداشت و همه اين مبالغ را از بيتالمال بصره پرداخت نمود.(245)
طبرى به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود:رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم پس از فتح مكه خالد بن وليد را براى دعوت نهبراى جنگ به سويى فرستاد و قبايلى از عرب به نامهاى سليم و مدلج و چند قبيلهديگر نيز با او بودند و همگى به غميصاء - كهمحل آبى بود براى بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن بن كنانه - فرود آمدند. بنىجذيمه در زمان جاهليت عوف بن عبد عوف ابوعبدالرحمن بن عوف و فاكة بن مغيره را كهتاجر بودند و از يمن بر آنها وارد شده بودند كشته و اموالشان را گرفته بودند، وچون اسلام پيروز شد و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد رافرستاد، وى حركت كرد تا به آن مكان رسيد، چون خالد را ديدند سلاح برگرفتند،خالد به آنها گفت : سلاح را زمين بگذاريد كه مردم مسلمان شده اند.
مردى از بنى جذيمه گويد: چون خالد ما را گفت كه سلاحها را زمين بگذاريد، يكى از ماكه جحدم نام داشت گفت : واى بر شما اى بنى جذيمه ، اين خالد است ، به خدا سوگند كهپس از فرو نهادن سلاح جز اسارت و پس از اسارت جز زده شدن گردنها نخواهد بود،به خدا سوگند من هرگز سلاحم را زمين نخواهم نهاد. گروهى از قومش او را گرفته ،گفتند: اى جحدم ، مى خواهى خون ما را بريزى ؟ مردم مسلمان شده اند و جنگ فرو نشسته ومردم در امنيت به سر مى برند! و او را رها نكردند تا سلاحش را گرفتند و همگى براساس حرف خالد سلاحها را فرو گذاشتند. آن گاه خالد دستور داد همه را گرفتند ودستهايشان را بستند و تيغ بركشيد و به جان آنان افتاد و عده اى از آنها را كشت .
چون خبر به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دستها را به آسمان برداشت وگفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بيزارى مى جويم . سپس على عليهالسلام را فرا خواند و فرمود: اى على ، به نزد آنان برو و به كارشان رسيدگى كن وامر جاهليت را زير پا بنه .
على عليه السلام با مقدارى مال كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به او دادهبود به سوى آنان رفت و ديه كشتگان و جريمه اموالى را كه از آنان تلف شده بودپرداخت ؛ حتى پول ظرفى را كه در آن به سگ آب مى دادند پرداخت نمود و مقدارىاضافه آمد، على عليه السلام فرمود: آيا هنوز خون و مالى مانده كه جريمه آن پرداختنشده باشد؟ گفتند: نه ، فرمود: من بقيه اين مال را احتياطا ميان شما تقسيم مى كنم تااگر موردى باشد كه رسول خدا و يا شما ندانسته باشيد جريمه آن پرداخت شده باشد.
پس از انجام اين كار خدمت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بازگشت و او را از ماجراباخبر ساخت ، فرمود: كار درست و نيكويى كردى . آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله وسلم رو به قبله ايستاد و دستها را به آسمان برداشت به گونه اى كه سپيدى زيربازوهاى حضرتش ديده مى شد و سه بار عرضه داشت : خداوندا، من به پيشگاه تو از اينكار خالد بن وليد بيزارى مى جويم .(246)
در خبر آمده كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم خالد بن وليد را براى جمع آورىصدقات بنى جذيمه از بنى المصطلق ارسال داشت و خالد به جهت سابقه ريخته شدنخونى كه ميان او و آنان وجود داشت آنان را دستگير كرد و عده اى از آنان را كشت واموالشان را ربود. چون خبر به پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم رسيد دست بهآسمان برداشت و گفت : خداوندا، من به پيشگاه تو از آنچه خالد كرده بيزارم ، و گريستسپس ‍ على را فرا خواند و با مقدارى مال او را به سوى آن قبيله فرستاد و فرمود تا ديهمردان كشته شده و عوض مالهاى ربوده شده آنان را بپردازد. امير مؤمنان عليه السلام همهآنها را پرداخت حتى پولهايى براى ظروف آب سگها و ريسمانهاى چوپانان داد، و باقىمانده مال را به خاطر ترس زنان و وحشت كودكان و كارهاى ديگرى كه شده و خبر داشتنديا نه و براى آنكه از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم راضى باشند به آنانپرداخت نمود.(247)
در (مصباح الانوار) گويد: يكسال بود كه امير مؤمنان عليه السلام هوس ‍ جگر سرخشده با نان تازه داشت ، در يكى از روزها كه روزه بود اين مطلب را با امام حسين عليهالسلام در ميان گذاشت و امام آن را تهيه نمود. هنگام افطار كه ظرف غذا را نزد حضرتشبرد سائلى بر در خانه رسيد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: پسرم ، اين را براىسائل ببر تا ما در روز قيامت اين نكته را در نامهعمل خود مشاهده نكنيم كه :
اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها .(248)
(شما بهره هاى پاكيزه و لذيذ خود را در زندگانى دنياتان برديد و از آنها كاميابشديد)(249)


امام على عليه السلام از زبان ياران  

ياران امام عليه السلام بسيارند و ما در اينجا به خواست خدا نام چند تن از مردان و زنانآنها را كه پس از وفات آن حضرت بر معاويه وارد شدند و سخنانى ميانشان رد وبدل شده است مى آوريم ، زيرا داستان آنها مشتمل بر جلالت و موقعيت آن حضرت در نظرآنان و نيز بازگو كننده بخشى از سيره و عدالت آن حضرت و وفادارى آنان به امامخويش است .
علامه شيخ جعفر نقدى رحمة اللّه گويد: چون مردم به گرد معاويه جمع شدند، وى نامهاى به زياد بن سميه كه عامل او در كوفه بود بدين مضمون نوشت : سران ياران على بنابى طالب را نزد من فرست و من آنها را امان دادم ، و بايد ده نفر باشند؛ پنج نفر ازكوفيان و پنج نفر از بصريان .
چون نامه به دست زياد رسيد، سراغ حجر بن عدى ، عدى بن حاتم طائى ، عمرو بن حمقخزاعى ، هانى بن عروه مرادى و عامر بن واثله كنانى مكنى بهابوطفيل فرستاد و آنان را فرا خواند و گفت : آماده حركت به سوى امير مؤمنان (معاويه )شويد كه او شما را امان داده و مشتاق ديدار شماست .
و به جانشين خود در بصره نوشت : احنف بن قيس ، صعصعة بن صوحان ، جارية بن قدامهسعدى ، خالد بن معمر سدوسى و شريك بن اعور را نزد من فرست . چون نزد ابن زيادرفتند همه را دسته جمعى نزد معاويه فرستاد. هنگامى كه بر معاويه وارد شدند يكشبانه روز آنان را به خود راه نداد و در پى سران شام فرستاد و چون آمدند و هر كدام درجاى خود قرار گرفتند، معاويه به دربان گفت : حجر بن عدى راداخل ساز.


حجر و معاويه  

حجر وارد شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : اى برده زاده زشت رو، تويى كه پيوندترا با ما بريدى ، و در جنگ با ما جوياى ثوابى ، و ياور ابوتراب بر ضد مايى ؟ حجرگفت : ساكت باش اى معاويه ، سخن از مردى نگو كه از خداوند ترسان و از موجبات خشمخدا بيزار و به اسباب رضاى الهى آگاه بود، اندرون از طعام خالى مى داشت و ركوعطولانى ، سجده بسيار، خشوع آشكار، خواب اندك ، قيام به حدود، سريرتى پاك ، سيرهاى پسنديده و بصيرتى نافذ داشت ، پادشاهى كه در عين فرمانروايى چونان يكى از مابود، هرگز حقى را زير پا نگذاشت و به هيچ كس ستم نكرد...آن گاه چندان گريست تاگريه گلويش را گرفت ، سپس سر برداشت و گفت : اما اينكه مرا نسبت به آنچه از منسر زده توبيخ مى كنى ، بدان اى معاويه كه من نسبت به كارهايم از تو پوزش نمىخواهم و هيچ باكى ندارم ، پس هر چه در دل دارى آشكار كن و فرمانت را اظهار دار.


عمرو بن حمق و معاويه  

معاويه به دربان گفت ، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعى راداخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت : اى اباخزاعه ، سر از فرمان بر تافتى و شمشيربر روى ما كشيدى ، و ستمت را به ما پيشكش نمودى ، اعراض را طولانى كردى و اعراض(250) را ناسزا گفتى ، و نادانيت كه بايد از آن مى پرهيختى تو را فرو افكند؛ آياكار خدا را با رفيقت (على ) چگونه ديدى ؟
عمرو چندان گريست كه به رو به زمين افتاد، ماءمور او را بلند كرد، عمرو گفت : اىمعاويه ، پدر و مادرم فداى آن كس كه از او به زشتى ياد كردى و از مقام او كاستى ، بهخدا سوگند او به حكم خدا دانا، در طاعت خدا كوشا، در خشم خدا محدود، در دنياى فانى زاهدو به سراى باقى راغب بود، منكر و بزرگ منشى از خود بروز نداد و به آنچه موجبخشنودى خدا بود عمل مى كرد...فقدان او ما را از هم پاشيده و پس از او آرزوى مرگ داريم.


عدى بن حاتم  

معاويه به دربان گفت : او را بيرون بر و عدى بن حاتم راداخل ساز چون داخل شد معاويه گفت : روزگار از ياد على بن ابى طالب چه به جاىگذارده ؟ عدى گفت : مگر جز ياد على چيز ديگرى را هم رعايت كرده است ؟ معاويه گفت : اورا چگونه دوست دارى ؟ عدى آهى از دل بر كشيد و گفت : به خدا سوگند دوستى ام دوستىتازه اى است كه هيچ گاه كهنه نمى شود و در سويداى دلم ريشه كرده و تا روز معادباقى است ، سينه ام سرشار از عشق اوست به طورى كه سراسر اندامم را فرا گرفته وانديشه ام را اشغال نموده است .
هواداران بنى اميه به معاويه گفتند: اى امير مؤمنان ، عدى پس از جنگ صفين خوار وذليل گشته است . عدى گريست و اشعارى گفت كه ترجمه اش اين است :
(معاويه پسر هند با من مجادله مى كند ولى همراه به هدف خود نمى بايد).
(مرا به ياد ابوالحسن على مى اندازد در حالى كه اندوه بزرگى از فراق او بهدل دارم ).
(من پاسخ سختى براى او دارم ، البته پاسخ اندك من براىامثال او كافى است ).
(وليد و عمرو گويند: عدى پس از جنگ صفين خوار وذليل گشته است ).
(گويم : راست مى گوييد، اركان وجودم شكسته و آنان كه در پناهشان بر دشمن حمله مىبردم از من مفارقت جسته اند).
(زوداكه هواداران پسر هند زيان بينند و هواداران پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم سودبرند و رستگار گردند).(251)


در انديشه سرانجام  

سويد پسر غفله مى گويد:
پس از آنكه براى خلافت اميرالمؤمنين از مردم بيعت گرفته شد، روزى خدمت حضرترسيدم ، ديدم روى حصير كوچكى نشسته است و در آن خانه جز آن حصير چيز ديگرى نيست .
عرض كردم :
يا اميرالمؤمنين ! بيت المال در اختيار شماست ، در اين خانه جز حصير چيز ديگرى از لوازمنمى بينم .
فرمود:
پسر غفله ! آدم عاقل در خانه اى كه بايد از آنجانقل مكان كند، اسباب و وسايل جمع نمى كند، مامنزل امن و راحتى در پيش داريم كه بهترين اسباب خود را به آنجا مى فرستيم و بهزودى به سوى آن منزل كوچ خواهيم كرد.(252)


مظلوميت امام على عليه السلام  

در خبرى طولانى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به آن حضرت فرمود: بترس ازكينه هايى كه از تو در سينه هاى كسانى هست كه تنها پس ‍ از مرگ من آشكار مى كنند؛آنان ملعون خدا و همه لعنت كنندگانند. آن گاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم گريست، گفته شد: اى رسول خدا، از چه مى گرييد؟ فرمود:جبرئيل عليه السلام به من خبر داد كه امت به او ستم مى كنند و او را از حقش باز مى دارندو با او مى جنگند و فرزندانش را به قتل مى رسانند.(253)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: پس از مرگ من كينههايى كه در سينه هاى گروهى نهفته است آشكار مى شود و همه بر ضد تو دست به دستهم دهند و تو را از حق خود باز دارند.(254)
5 - جابر بن عبداللّه انصارى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در سكراتمرگ بود كه فاطمه عليهماالسلام بر آن حضرت وارد شد، خود را به روى حضرتشافكند و مى گريست ، پيامبر چشم خود را گشود و به هوش آمد و فرمود: دختركم ، تو پساز من ستم خواهى ديد و تو پس ‍ از من به استضعاف كشيده خواهى شد؛ هر كه تو رابيازارد مرا آزرده ، هر كه تو را به خشم آرد مرا به خشم آورده ، هر كه تو را شادمان كندمرا شادمان نموده ، هر كه به تو نيكى كند به من نيكى كرده ، هر كه به تو جفا كند بهمن جفا كرده و هر كه به تو ستم كند به من ستم روا داشته است ، زيرا تو از منى و من ازتو، و تو پاره تن منى و همان روح من هستى كه ميان دو پهلوى من است . سپس فرمود: منبه پيشگاه پروردگار از ستمكاران امت خود به تو، شكايت مى برم .
سپس حسن و حسين عليهماالسلام وارد شدند و خود را بر روى بدن مباركرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم انداخته ، مى گريستند و مى گفتند: فداى توشويم اى رسول خدا؛ على عليه السلام خواست آنها را دور سازد پيامبر صلى اللّه عليه وآله و سلم سر برداشت و فرمود: برادرم ، رهاشان كن تا مرا ببويند و من هم آنان راببويم ، آنان از من توشه گيرند و من از آنان ؛ زيرا آن دو پس از من به ظلم و ستم كشتهخواهند شد و لعنت خدا بر قاتلان آنها. سپس فرمود: اى على ، تو پس از من مظلوم قرارخواهى گرفت و من در روز قيامت خصم كسى هستم كه تو خصم او باشى .(255)
معاوية بن ثعلبه گويد: ابوذر رحمة اللّه در مسجد نشسته بود و على عليه السلام درجلو او نماز مى خواند، مردى بر او وارد شد و گفت اى اباذر، آيا مرا از محبوبترين مردم درنزد خود خبر نمى دهى ؟
به خدا سوگند كه مى دانم كه محبوبترين مردم نزد تو محبوبترين آنها نزدرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است . ابوذر گفت : چرا، سوگند به خدايى كهجانم در دست اوست محبوبترين مردم نزد من محبوبترين آنها نزدرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است و او همين شيخ مظلوم و ستمديده اى است كهحقش را غصب كرده اند.(256)
امام مجتبى عليه السلام از پدرش على عليه السلام روايت كرده كه فرمود: چون آياتاول سوره عنكبوت : الم . احسب الناس ...(آيا مردم پنداشته اند كه آنان را رهاساخته اند كه بگويند ايمان آورديم ، و امتحان نشوند)؟نازل شد من گفتم : اى رسول خدا، اين فتنه و آزمايش چيست ؟ فرمود: اى على ، تو آزمودهمى شوى و ديگران هم به تو مورد آزمايش قرار مى گيرند، و تو (در پيشگاه خدا) ازگروهى دادخواهى خواهى نمود پس ‍ براى دادخواهى آماده باش .(257)
حضرت رضا عليه السلام فرمود كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به علىعليه السلام فرمود: اى على ، تو حجت خدايى ، تو باب خدايى ، تو راه به سوىخدايى ، تو آن خبر بزرگى ، تو راه راستى ، تومثل اعلايى ، تو امام مسلمانانى ، و امير مؤمنانى و بهترين اوصيا و سرور صديقانى . اىعلى ، تو فاروق اعظم و صديق اكبرى . اى على ، تو جانشين من بر امت منى ، تو ادا كنندهدين منى ، تو انجام دهنده وعده هاى منى . اى على ، پس ‍ از من مظلومى ، اى على ، تو پس ازمن تنها مى مانى . اى على ، پس از من از تو دورى مى گزينند، من خدا و همه حاضران امتم راگواه مى گيرم كه حزب تو حزب من است و حزب من حزب خداست ، و حزب دشمنانت حزبشيطان است .(258)و(259)


مظلوميت آن حضرت پس از وفات رسول خدا (ص ) 

ابن قتيبه دينورى گويد: على - كرم اللّه وجهه - فاطمه دختررسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را شبها بر چهارپايى مى نشاند و در مجالس ‍انصار مى برد و فاطمه از آنان يارى مى طلبيد و آنان مى گفتند: اى دختررسول خدا، بيعت ما با اين مردم انجام گرفته است و اگر همسر و پسرعموى تو پيش ازابوبكر سبقت مى جست و از ما بيعت مى خواست ما از او رويگردان نبوديم ؛ و على عليهالسلام مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خانه مىنهادم و دفن نكرده بيرون مى آمدم و با مردم بر سر قدرت او نزاع مى كردم ؟ و فاطمه مىگفت : ابوالحسن كارى نكرده مگر همان را كه شايسته او بوده است و امت هم كارى كردندكه خداوند حسابگر و بازخواست كننده آنهاست .(260)
و نيز پس از ذكر بيعت نكردن على عليه السلام گويد: پس دومى نزد اولى آمده ، گفت :آيا اين مرد را كه از بيعت با تو سر باز زده به بيعت وا نمى دارى ؟ وى به غلام خودقنفذ گفت : برو على را نزد من فرا خوان ، وى نزد على رفت ، على به او فرمود: كارتچيست ؟ گفت : خليفه رسول خدا تو را فرا مى خواند. على فرمود: چه زود بررسول خدا دروغ بستيد! قنفذ بازگشت و پيام را رساند. وى مدتى گريست ، اما دومى باردوم گفت : به اين مردى كه از بيعت با تو سر باز زده مهلت نده و او را به بيعت وادار.اولى به قنفذ گفت : نزد او باز گرد و بگو: خليفهرسول خدا تو را براى بيعت فرا مى خواند.
قنفذ بازگشت و ماءموريت خود را اجرا كرد، على عليه السلام فرياد زد: سبحان الله ! اومدعى مقامى شده كه حق او نيست . قنفذ بازگشت و پيام را رساند. باز اولى مدتى گريست، سپس دومى برخاست و به همراه گروهى به در خانه فاطمه رفتند، در زدند، چونفاطمه صداى آنان را شنيد با صداى بلند گفت : اى پدر،رسول خدا، ما چه رنجها كه پس از تو از دومى و اولى ديديم !(261)


شهادت و وصيت امام على عليه السلام  

علامه طبرسى گويد: على عليه السلام شصت و سهسال زندگى كرد، ده سال پيش از بعثت ، و در سن ده سالگى اسلام آورد. و پس از بعثتبيست و سه سال با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم زندگانى كرد، سيزدهسال در مكه پيش از هجرت در امتحان و گرفتارى به سر برد و سنگين ترين بارهاىرسالت آن حضرت را به دوش كشيد، و ده سال پس ‍ از هجرت در مدينه در دفاع ازحضرتش با مشركان جنگيد و با جان خود او را از شر دشمنان دين نگاه داشت ، تا آنكهخداى متعال پيامبر خود را به سوى بهشت انتقال داد و او را به بهشت آسمانى بالا برد، وعلى عليه السلام در آن روز سى و سه ساله بود، و سىسال پس از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ماند و ولى امر و وصى او بود، وبيست چهار سال و چند ماه حق او را از ولايت غصب كردند و او را از تصرف در اموربازداشتند، و آن حضرت در اين دوران با تقيه و مدارا مى زيست ، و پنجسال و چند ماه خلافت را به دست گرفت و در اين سالها گرفتار جهاد با منافقان ازناكثين و قاسطين و مارقين (اصحاب جمل و صفين و نهروان ) بود، چنانكهرسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم سيزدهسال از روزگار نبوت خود را ممنوع از پياده كردن احكام آن و ترسان و محبوس و فرارىو مطرود بود و نمى توانست با كافران به جهاد پردازد و از مؤمنان دفاع كند، سپسهجرت كرد و ده سال پس از هجرت با مشركان به جهاد پرداخت و گرفتار منافقان بودتا خداوند او را به سوى خود برد...
آن حضرت در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضانسال چهل هجرى با شمشير به قتل رسيد، عبدالرحمن بن ملجم مرادى شقى ترين امت آخرزمان - لعنة اللّه عليه - در مسجد كوفه او را ضربت زد، بدين قرار كه آن حضرت در شبنوزدهم به مسجد رفت و مردم را براى نماز صبح بيدار مى كرد و ابن ملجم ملعون از آغازشب در كمين حضرتش بود، چون حضرت در مسجد عبورش به او افتاد او كه مطلب خود راپنهان مى داشت و از روى نيرنگ خود را به خواب زده بود ناگهان از جاى جست و ضربتىبا شمشير زهرآلود بر فرق مباركش زد. آن حضرت روز نوزدهم و شب و روز بيستم و شببيست و يكم را تا نزديك ثلث اول شب زنده بود، آن گاه به شهادت رسيد و در حالى كهمحاسن شريفش به خون سرش رنگين بود مظلومانه به ديدار خداى خود شتافت .
سبب كشتن آن حضرت را داستانى دراز است كه اينجا گنجايش ذكر آن را ندارد. حسن و حسينعليهماالسلام به امر آن حضرت مراسم غسل و تكفين او را عهده دار شدند و بدن شريفش رابه سرزمين غرى در نجف كوفه انتقال دادند و شبانه پيش از سپيده صبح در همان جا بهخاك سپرده شد. حسن و حسين و محمد پسران آن حضرت عليهماالسلام و عبداللّه بن جعفرعليهماالسلام وارد قبر شدند و بنا به وصيت حضرتش اثر قبر پنهان گرديد. اين قبرپيوسته در دولت بنى اميه پنهان بود و كسى بدان راه نمى برد تا آنكه امام صادقعليه السلام در دولت بنى عباس آن را نشان داد.(262)و(263)


next page

fehrest page

back page