جواب مى گوييم : اولا اينكه اين دعاها را انبياء و اولياء حتى نفس مقدس حضرت نبوى صلى الله عليه و آلهمى خواندند. و خود وجود مبارك آن حضرت كه اسم اعظم و وجه خداست پس او چه قصد مىكرد؟! (6).انگهى اين معنى هم كه بر بعضى از مقامات انبياء و ائمه عليه السلام اطلاقمى شود،بعد از اين است كه ايشان به درجه قرب رسيده باشند و فانى فى الله شدهاند و به صفات الله متصف شده اند. آن وقت اطلاق وجه الله و جنب الله و اسم الله براىآنها جايز مى شود. و قول به اين معنى فى الحقيقهقبول مطلب خصم است نه رد. تفصيل اين اجمال تا يك درجه اين است كه در اخبار معتبره وارد شده است كه فرموده اند: نحن الاسماء الحسنى . و مراد از اين اسماء قطعا اسم لفضى كه نيست ؛ اسمعينى خواهد بود. چنانكه از غخبار معلوم مى شود خداوند اسماء عينيه غير لفظيه دارد كهبا آنها در عالم كارها مى كند و تاثيرات در عالم واقع مى شود،بلكه وجود همه عالم ازتجليات اسماء الهيه است ؛ چنانكه در ادعيه ائمه معصومين عليه السلام خيلى وارد است: و باسمائك الذى تجليت به على فلان و على فلان ! (و تو را سوگند مى دهم بهاسم تو ؛ آنان با آن آسمانها و زمين را آفريدى !) ودر دعاى كميل است : و با سمائك التى ملات اركان كل شى ! (و من ار تو مى خواهم و مساءلت دارم بهاسمائت كه آنها اركان و اساس هر چيزى را پر كرده است !) و در كتب (اصول كافى و توحيد صدوق كه از جمله كتابهاى معتبر شيعه است،روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام . قال : ان الله خلق اسماء بالحروف غير مصوت ،و بالفظ غير منطق ،و بالشخص غيرمسجد،و بالتشبيه غير موصوف ،و باللون غير مصبوغ ؛ منفى عنه الاقطار،معبد عنهالحدود،و محجوب عنه حس كل متوهم ،مستتر غير مستور. فجعله كلمة تامة على اربعة اجزاء معا؛ ليس منها و احدقبل الاخر. فاظهر منها ثلاثة اسما لفاقه الخلق اليها،و حجب منها واحدا،و هو الاسم المكنون المحزون. بعذه الاسماء التى ظهرت ،فاظاهر منها هو الله تعالى . و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الاسماء اربعه اركان ؛ فذلك اثنا عشر ر كنا.ثم خلقلكل ركن ثلثين اسما،فعلا منسوبا اليها. فهو الرحمن ،الرحيم ،الملك ،القدوس ،الخالق ،البارى ،المصور،الحى ،القيوم ،لاتاخذهسنة ولانوم ،العليم ،الخيبر،السميع ،البصير،الحكيم ،العزيز،الجبار،المتكبر،العلىالمقتدرالقادر،السلام ،المومن ،المهيمن ،المنشى ،البديع ،الرفيع،الجليل ،الكريم ،الرزاق ،المحيى المميت ،الباعث ،الوارث . فهذه الاسماء و ما كان من الاسماء الحسنى حتى يتم ثلاث ماه و ستين اسما؛ فهى نسبة لهذهالاسماء اثلاثة . و هذه السماء الثلاثه اركان و حجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذهالاسماء الثلاثة . و ذلك قوله تعالى : قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى .(7) (خداوند اسمى راآفريد كه باحروف صدا نمى داد،و با لفظ گويا نبود،و با پيكرداراى جسد نبود،و با تشبيه در وصف نمى گنجد،و با رنگ ،رنگ آميزى نشده بود. و قطارو اكناف جهان هستى از او طرد و نفى گرديده بود،حدود و ثغور آن از او دور شده بود.پنهان بود بدون آنكه پنهان شده باشد. پس از آن اسماء سه اسم را به جهت نيازمندى خلائق بدان ظاهر كرد؛ و يكى از آن اسماء راپنهان و مستور نمود. و آن اسم پوشيده است و سر به مهر گرفته شده به واسطه اينسه اسمى كه ظاهر گرديده شده است ؛ بنابراين ظاهر،عبارت مى باشد از الله تبارك وتعالى . پس خداوند سبحانه براى هر يك از اين اسماءثلاثه ،چهار عدد پايه را مسخر و رام آنهانمود؛بناء عليهذا به دوازده پايه هاى دوازده گانه ،سى عدد اسم . و بنابراين ،آن اسمبه نحو تصاعدى بالارفت (تارسيدبه سيصد شصت اسم فرعى ) كه منسوب هستند بهآن سه اسم اصلى . لهذا آن اسماء فرعى عبارتند از: رحمن ،رحيم ،ملك ،قدوس ،خالق ،بارى ،مصور،حى قيوم،لاتاخذة سنة و لانوم ،عليم ،خبير،سميع ،بصير،حكيم ،عزيز،جبار ،متكبر،على ،عظيم،مقتدر،قادر،سلام ،مومن ،مهيمن ،منشى ،بديع ،رفيع،جليل كريم ،رزاق ،محيى ،مميت ت باعث ،وارث . بنابراين ،اين اسماء و بقيه اسماء حسنى تا برسد و تمام شود سيصدوشصت اسم،منسوب مى باشند به آن اسماء سه گانه . و ايين اسما ثلاثه اركان و حجابهاى هستندبراى آن اسم واحد كه به واسطه اين سه اسم ،محزون ومكنون گشته است . و ان استگفتار خداوندئ عزوجل : بگو اى پيغمبر! بخوانيد الله را،يابخوانيد رحمان را،هر كداميكرا كه بخوانيد اسما حسنى را از مختصات اوست . از اين روايت و روايات وادعيه متواتره معلوم مى شود كه : اسما كه مخلوقند،و اسما عينيههستند. و هم روايات معتبره هست كه ائمه ما عليه السلام مى فرمايد كه : ما اسماء حسنىهستيم . بلكه امام اسم اعظم است . و به اعتقاد طايفه شيعه ،اشرف تمام مخلوقات حضرت رسالت پناه صلى الله عليه وآله است و به اين قرار اسم اعظم هم باشد. و علاوه بر اين ادعيه ماه مبارك هست كه مىگويد: آن حضدت حجاب اقرب است يعنى طرف ممكن و اقرب مخلوقات است . ودر رواياتاست كه اى ممسوس هست به ذات الله .(8) و بايد انسان تدبير در اين اخبار نمايد ؛ اولا ملتفت باشد كه اين اخبار سندا معتبر،و دركتب معتبره ،و امضاى علماى مذهب بر آنها واقع است . و علاوه بر استحكام اسناد،علماى اعلاماين اخبار را قبول كرده اند،و در كتب معتمدهسان كه تصريح به صحت آنها كرده اند ضبطكرده اند. و از اين اخبار عند التامل واضح است كه مقام حضرت ختمى مرتبت مرتبه اسماعظم و حجاب اقرب است . و ازاين سيصد اسم كه سى و پنج تاى از آن بزرگوار مىباشد. چرا كه صريح روايت گذشته است كه اين سيصد اسم مخلوق از اركان اسماءثلاثه ؛ و همه اينها با اسماء ثلاثه از اركان و حجب اسم واحد مكنون مخزون است كه آنهم مخلوق است . و بعد از اينكه اين مراتب مسموع سمع شريف باشد و مختصرتاءمل نمايند،خواهند ديد كه اگر اين اسماء الله و صفات الله كه در اين اسماء است ،مثلااز مراتب حقيقت سيد بشر صلى الله عليه و آله باشد، لابد قرب آن بزرگوار قربمعنوى ،و معرفت او معرفت حقيقى خواهد بود؛ اگر چه بعد از اين همهتفاصيل باز به تخصيص خود آن بزرگوار و فرمايشاتآل طيبين و خلفاى مقدسين ايشان كه علمشان با آن حضرت مساوى است ،به اين معنى كهوارث همه علوم آن حضرت هستند، خود آن بزرگواران هم از معرفت كنه حقيقت ذات عاجزباشند؛ و اين معنى را منافاتى با دعواى حضرات نيست كه معرفت حق جل جلاله اجمالا براى بزرگان دين و اولياى خداوند رحيم ، ممكن و مرغوب فيه است .بلكه اهم مطالب دينيه همين است كه بلكه كسى از اين مطالب و مراتب چيزىتحصيل نمايد. بلكه اين مطالب غايت دين بلكه علت غائيه خلق سماوات و ارضين ، بلكهتمام عالمها است . و اگر كسى با همه اين مراتب در مقام تنزيه صرف ذات اقدس ايستادگى داشته باشد وبگويد: به هيچ وجه راه به معرفت خدا نيست ؛ نه تفصيلا و نه اجمالا،و نه كنها و نهوجها، آن وقت اگر تامل صادق نمايد خواهد ديد كه اين تنزيه موجبتعطيل و موجب ابطلال و الحاق به عدم است من حيث لا يشعر؛ چنانكه ائمه صلوات اللهعليهم در اخبار معتبره نهى از تنزيه صرف فرموده اند. روايت كافى است كه زنديق سؤ ال كرد كه : ولكن لابد من الخروج من جهة التعطيل و التشبيه . لان من نفاه فقد انكره و رفعربوبيته و ابطله ،و من شبهه بغيره فقد اتسبه بصفة المخلوقين المصنوعين الذين لايستحقون الربوبية . ولكن لابد من اثبات ان له كيفية لايستحقها غيره و لايشارك فيها ولايحاط بها و لايعلمها غيره . (آيا خداوند صاحب انيت و ماهيت است ؟! امام صادق عليه گفت : آرى ! چيزى ثبوت پيدا نمى نمايد مگر بانيت و ماهيت ! سائل گفت : آيا وى صاحب كيفيت است ؟! امام عليه السلام گفت نه ! به جهت آنكه كيفيت جهت صفت و احاطه او مى باشد (و صفت واحاطه او سمت و جهت نمى پذيرد) و ليكن چاره اى نيست مگر آنكه كيفيتى براى او اثباتگردد تا او را در دو جهت تعطيل و تشبيه بيرون برد. زيرا كسى كه وى را نفى كند ( همهانواع كيفيتها را از او بزدايد) او را انكار كرده است ،و ربوبيتش را رفع نموده است ،واصل وجودش را ابطال كرده است . و كسى كه وى را به غير او تشبيه نمايد،او را بهصفات مخلوقاتى كه مصنوعات او هستند و استحقاق و لياقت ربوبيت را ندارند منتسب كردهاست . و ليكن ناچار لازم مى آيد كه براى وى اثبات كيفيتى نمود كه غير او مستحق آننباشد،و در آن كيفيت مشاركت با او نباشد،و خداوند محاط بدان كيفيت نگردد،و غير خدا ازحقيقت آن كيفيت نتواند علم و اطلاع حاصل نمايد!) و در اول همين روايت رنديق عرض مى كند: فما هو؟! (پس او چيست ؟!) (جواب ) مى فرمايد: هوالرب ؛ و هو المعبود؛ و هو الله ! (اوست پرورش دهنده ؛و اوستپرستش گرديده شده و اوست الله !) و مى فرمايد : من كه مى گويم ،مقصود اين نيست كهكتاب اين حروف را نمايم ؛ و مرجعم به سوى معانى و چيزى است كه خالق اشياء است ؛ ومرجعم به صفت اين حروف است و آن معنى است . الى ان قال : قال له السائل : فانا لم موهوما الا مخلوقا!قال تبو عبدالله عليه السلام : لو كان كذلك لكان التوحيد عنا مرتفعا لانا لم نكلف غيرموهوم ! ولكنا نقول : كل موهوم بالواس مدارك به تحده الحواس و تمثله فهو مخلوق ،اذكان النفى هو البطال و العدم - الخ . تا اينكه هشام ،راوى روايت گفت : سائل به حضرت گفت : ما چيزى راكه انديشه مابدان برسد نمى يابيم مگر آنكه آن مخلوق مى باشد! امام ابو عبدالله جفر صادق عليه السلام به وى گفتند: اگر اين طور باشد تحقيادنبال كردن و طلب كردن توحيد خداوند از ما برداشته شده است ؛ زيرا كه ما مورد تكليفو جستجوى امرى كه خارج از انديشه ما باشد قرار نخواهيم گرفت ! و ليكن گفتار ما اين است كه مى گوييم تمام آنچه را كه به وسيله حواس ما به انديشهما وارد شوند،و با آنها ادراك گردند،و حواس ما آنها را حد مى زند و به صورتمثال و شكل در مى آورند،آنها مخلوق مى باشند. به علت آنكه نفى كردن مطلق آنچه بهانديشه در آيد (نه با خصوص حواس ) آن باطل كردن مبداء و معدوم داشتن اوست - تا آخرروايت ). پس انسان نبايد نفى هر معنى را تنزيه حق دانسته ،نفى بكند ؛ و حقيقت اين نخواهد شد الاابطال . بايد از معانى غير لايقه كه موجب محدود بودن و نقص ذات اقدس تعالى است تنزيهنمايد، و معرفتى كه مثلا به حواس است همه قسم آن را نفى نمايد؛وليكن معرفت به چشمقلب و روح را آن هم نه معرفت بالكنه بالوجه اگر نفى نمايد ديگر براى انبياء واوليا و عرفاى حقه مى ماند الا همين ها كه اغلب عوام دارند. بارى اگر انسان يك ذره بصيرت داشته باشد، خواهد ديد همين اشخاص هم كه نفىمعرفت بالوجه را مى كنند، ناچار و اضطرارا خودشان هم تا يك درجه مبتلا به معرفت بهوجه عقد قلبى شان منافى با آن تنزيه صرف است كه در مقام دعوى مى گويند. چرا كههمين ها در مقام دعا، مثلا خداوند را عرض مى كنند كه : تو رحمانى ! تو رحيمى ! تو غفورى! به من چنين و چنان بكن ! قطعا مجرد حروف كه به هيچ وجه معنى آن را چيزى تصور ننمايند قصد نمى كنند. لابدذاتى را قصد مى كنند كه واجد اين صفت است . ولو بر وجهى كه مطابق توصيف ذواتامكانيه نباشد. و تصور مى كنند كه مرحمت خداوند منزه است از معنى ، مرحمتى است كهمستلزم تاثر و رقت قلب است ؛ وليكن همين معنى را هم اجمالا باز تصور مى كنند كه ايشانرا ايمان و اطمينان به اين معنى باعث مى شود به تضرع و دعا. و اين مطلب و اين معرفت جزيى عقد قلبى هم منافات با آن تنزيه صرف دارد كه ادعا مىكنند؟ و كسانى كه دعواى معرفت و امكان معرفت و امكان معرفت مى نمايند غير اين نمىگويند كه ؟ اين معانى اجماليه از اسماء و صفات الهيهجل جلاله كه شما در عقد قلبى به او اعتقاد داريد، ما به طريق كشف و شهود ديده ايم وحقايق آنها را به همين قيود تنزيهاتى رسيده ايم ، و همان حقايق كه به ما منكشف شدهمطابق همان است كه محققين متكلمين اماميه در عالم تصور و عقد قلبى دارند؛ فرقش همان(فرق ) تصور - وجدان است . نظر فرق آنكه انسان معنى شيرينى را علما مطابق واقعش بداند كه عبارت از كيفيت ملائمهاى است كه از وصول كيفيت بعضى از اجسام به اغشيه منتشره به سطح دهانحاصل مى شود ؛ و اينكه شيرينى را بخورد. اين دو مطلب را يكى لحاظ مى شود گفت كهعين همند و يك لحاظ مى شود گفت :ابدا ربط به همديگر ندارند. مثلا نور عظمت حق - جل جلاله - را هم متكلمين مى گويند كه به معنى ظاهر و مظهر است ، وليكن از قبيل اين انوار شمس و قمر، و فلان و بهمان نيست . مثلا حضرترسول اللّه صلى اللّه عليه و آله معنى و حقيقت آن ظاهر و مظهر را به تجلى اين اسممبارك ، به حقيقت سر و روحش مشاهده مى فرمايد، ليكن مطابق همان تنزيه كه : لايشبهه نور من الانوار بل اجل من هذا التنزيه ؛ هيچ نورى از انوار مشابهات بااو ندارد. بلكه او از اين تنزيه هم برتر است و اين را معرفت مى گوييم . و اين مثال و تقريب هم از باب تمثيل است ، و لابد از يك جهت مقرب مى شود ولو از جهاتىمعبد باشد. پس معرفت اسم ظاهر خداوند تبارك و تعالى براى وليى از اولياء اگر بهتجلى اسم ظاهر حاصل بشود و بگويد كه : الغيرك من الظهور ما ليس لك حتىيكون هو المظهر لك ؟! (آيا براى غير تو ظهورى وجود دارد كه براى تو وجودنداشته است ؛ تا آنكه آن غير، ظاهر كننده تو بوده باشد؟! و امام صادق عليهالسلام مى فرمايد: ما رايت شيئا الا و رايت اللّه قبله و معه و بعده (منچيزى را نديدم مگر آنكه خدا را پيش از او با او پس از او ديدم ! نبايد انسان انكارنمايد و يا تاويل به همين معنى (كه براى خودش در عقد قلبىحاصل است ) نمايد و اسمش را هم بگذارد تنزيه خداوند از اينكه حقايق اسماء عظامش راكسى مشاهده نمايد. بلى طبيعى است منافرت انسان با چيزى كه او راجاهل است . به هر صورت مومن اگر بنايش را به اين بگذارد كه هر مطلبى كه در بادى نظرشنفهمد نفى نماند، از ايمان خارج مى شود؛ بلكه به مقتضاىدستورالعمل امام صادق عليه السلام بعد از تاءمل و تحقيق هم اگر نفهمند، (هرگاه ) رد وانكار بنمايد و اين رد را براى خودش مذهب اخذ كند و به اين تدين نمايد، از ايمان خارجمى شود. راه فهميدن معانى عالى و خوب است كه انسان در اين جمله از مطالب ، اگر در كلمات انبياء و اولياء و علماى حقهبرايش مشكل بشود و به كنهش نرسد، به خداوند واهب العلم والعقل تضرع نموده و قصدش را خالص نمايد، و مكررا در كلمات ايشان فكر نمايد. و اگراز اتقياى علماء دستش برسد سؤ ال نمايد، حكما خداوند عالم يا همان مطلب را او مىفهماند و يا راه فهميدنش را ياد مى دهد. ودر اينكه اين گونه مطالب عاليه و اسرار ربانيه در دين حق هست ، حرفى نيست ، حتىاجمال اين را متوغلين در جمود هم تصديق دارند و راهوصول به اين مطالب را تزكيه نفس با تقوا و رياضات شرعيه قرار داده اند، كه بااين جمله قوه حيوانيه را تضعيف نموده و قوه روحانيه و ايمانه را تقويت كرده ؛ آن وقت چشمبصيرتش باز شده به حقيقت اين مطالب (با لكشف و الشهوده ) مى رسد؛ چنانكه در آيهمباركه مى فرمايد: ( و الذين جهدوا فينا لنهدينهم سبلنا) (9) (و كسانى كه در ما مجاهده مى نمايند، ما راههاى خودمان را به آنان رهبرى مى كنيم .) و از حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله روايت است كه هر كسى را دو چشم سر هستكه با آنها غيب را مى بيند؛ خداوند عالم اگر به بنده اى اراده خير داشته باشد، چشمهاىسر او را باز مى كند. حالا برادر من ! اگر همت داى از اهل معرفت شوى ، و انسان بشوى ؟ بشر روحانى باشى ،سهيم و شريك ملائكه باشى ، و رفيق انبياء و اولياء بوده باشى ؛ كمر همت به ميان زدهاز راه شريعت بيا يك مقدار لز صفات حيوانات را از خود دور كن ، و متخلق به اخلاقروحانيين باش ؛ راضى به مقام حيوانات وقانع به مرتبه جمادات نشو! حركتى از اين آبو گل به سوى وطن اصلى خود كه از عالم عليين ومحل مقربين است بكن تا بالكشف و العيان به حقيقت اين امر بزرگنائل باشى و راه وصول به اين كرامت عظمى معرفت نفس است ، همت بكن بلكه نفس خود رابشناسى كه شناختن او راه شناختن خداوند - جل جلاله - است كه ( من عرف نفسه فقدعرف ربه . (10)( كسى كه خود را شناخت تحقيقتا پروردگارش را شناختهاست . اگر چه بعضى ها معنى اين روايت را حمل بر تعليق بهمحال كرده اند، غافل از اينكه همين معنى در اخبار ديگر صريح است در معنىاول . چنانكه در ممباح الشريعة وارد است كه سؤال كردند: مقصود از علمى كه فرموده اند او را طلب نماييد اگر چه در چين باشد، كدام علماست ؟! فرمودند: مراد معرفت نفس است كه در اوست معرفت رب . وهكذا در خبر است كه سؤ ال كردند از حضرترسول صلى اللّه عليه و آله : كيف الطريق الى معرفة الرب ؟! فرمودند: معرفة النفس ! و بالجمله اين را داشته باش كه انسان انسانيتش بهصورت نيست چراكه صورت در در حمام هم مى كشند. و به جسمانيت هم نيست ؛ چراكهحيوانات خبيثه هم جسم دارند. و با شره طعام و جماع هم نيست چراكه خرس و خنزير هم قوهغضبيه شان خيلى است . بلكه خاصه انسانيت كه تو را انسان كند و در شركاء ديگريافت نشود، علم است و معرفت و اخلاق حسنه . علم و معرفت حاصل نشود مگر به تحسين اخلاق ، چنانچه مى فرمايد: ليس العلم فى السماء ليزل اليكم ، و لا فى الارض ليصعد لكم ؛بل مجبول فى قلوبكم . تخلقوا باخلاق الروحانيين حتى يظهر لكم ! (11) نيست علم در آسمان تا به سوى شما فرود آيد، و نيست در زمين تا براى شما بالا آيد؛بلكه علم در دلهاى خودتان سرشته و خمير شده است . به اخلاق صاحبان روح و معنىمتخلق گرديد تا براى شما آشكار شود!) و تفصيل اين اجمال آنكه : اين انسان كذايى طرفه معجونى است كه در او از همه عوالمامكان نمونه اى هست ؛ بلكه از تمام صفات و اسماء الهىجل جلاله تاثيرى در او موجود است . كتابى است كه اءحسن الخالقين او را با دست خودنوشته است . و اوست اكبر حجة اللّه . و اوست حامل امانت كه سموات و ارضين نتوانستند آنرا حمل نمايند. و به عبارت اخرى از عالم محسوسات و عالممثال و عالم معقول هر سه عالم در انسان حظ وافرى گذاشتند. و اگر انسان ، عالمين حس و مثال خود را تابع عقلش نمايد يعنى توجهش و همتش را به آنعالمش كند و قوه آن را به فعليت بياورد، سلطنت عالمى الشهادة والمثال بر او موهبت مى شود. خلاصه به مقامى رسد كه بر قلب احدى خطور نكرده ازشرافت و لذت و بهجت و بها و معرفت حضرت حق تعالى . بلى آنچه اندر وهم نايد آنشود. و اگر عقلش را تابع عالم حس و شهاده اش كه عالم طبيعت بشود و (اخلد الى الارض )(12)باشد، خدا مى داند كه بعد از مفارقت روحش از اين بدن چه ابتلايى ، و چهشقاوتى ، وچه شدتى ، به او خواهد رسيد؛ لا سيما در قيامت كبرى كه ( يوم تبلىالسرار) است . و بالجمله ، اگر انسان اخلاق خود را تزكيه نمايد واعمال و حركت و سكون خود را به ميزان شرع وعقل مطابق نمايد - چون شرع و عقل مطابق اند - در اينكه انسان را امر مى كنند كه متصف بهصفات و اخلاق روحانيين بشود، و مراقبت باشد كه حركات و سكونش موجب ترقى بهعوالم عليين و مقام والاى روحانيين بشود، بالجملهتحصيل معرفت ( باللّه و ملئكة و رسله و اليوم الاخر ) (13)نمايد بالمعرفةالوجدانيه ؛ آن وقت موجودى مى باشد انسانى روحانى ، نه انسانى جسمانى . به عبارت اخرى : صار موجودا بما هو انسان دون اءن يكون موجودا بما هو حيوان . ( و بهعبارت دگر، موجودى مى شود از جهت انسانيتش ؛ نه آنكه موجودى شود از جهت حيوانيتش .) چنانكه علم الهدى در غرر و درر از حضرت شاه ولايت پناه عليه السلام روايتفرموده ، در جواب سؤ ال از عالم علوى كه در آن روايت فرمودند: خلق الانسان ذا نفس ناطقه ، ان زكاها بالعلم والعمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها، و اذا اعتدل مزاجها وفا رقت الاضداد فقد شارك بهاالسبع الشداد. (14) (و انسان را با نفس ناطقه آفريد كه اگر آن نفس را با دوبال علم و عمل پاك كند، پس از آن نفس ناطقه با گوهرهاى علت هاى نخستينش مشابه خواهدگشت ، و اگر مزاجش را معتدل سازد و از صفات متضاده دورى جسته ، طريق وسط وعدل را بپويد، پس با هفت آسمان مستحكم مشاركت خواهد نمود.) و هكذا در خبر ديگر دز بيان خليفه مى فرمايد( بعد از بيان چند فقره : فمن تخلق بالاخالاق فقد صار موجودا بما هو انسان دون اءن يكون موجودا بما هوحيوان ؛ فقد دخل فى الباب الملكى الصورى و ليس له من هذه الغاية مبر . (پس كسى كه متخلق به اخلاق الهى شود، موجودى خواهد شد از جهت انسانيت خود، بدونآنكه موجود شود از جهت حيوانيت ؛ بنابراين چنين فردىداخل مى شود در زمره فرشتگان كه داراى صورتند، و از اين مقام مقامى برتر وجودندارد.) لذت معرفت شهودى و وجدانى و اگر اين دولت براى كسى دست دهد و از عوالم آب وگل كه عالم ظلمت است ترقى نمايد، و خود را به مقام معرفت نفس برساند يعنى حقيقت نفسو روح خود را مكه از عالم نور است و مفتاح معرفت رب است بالكشف و العيان ببيند؛ خواهدديد كه نفس از مجردات است . آن وقت از حجب ظلمانيه نجات يافته ؛ و نمى ماند ما بين اووصول به مقامى كه ممكن است از معرفت حضرت اوجل جلاله ، مگر حجب نورانيه ؛ و در طى اين حجب ووصول به اين مقام منيع ، لذات و بهجات و لوازم و عوالمى هست كه آن عوالم و لوازمراكسى غير از اهلش چنانكه شايد و بايد نمى داند. و اگر كسى هم علما و يا از راه برهان ، اعتقاد دست بياورد، چنانكه مثلاشيخ الرئيس و غيرهمقامات عرفاء نوشته اند، و يا تقليداء از اهلش ياد بگيرد؛ باز هزاران فرقها ما بين اينعلم و معرفت با معرفت شهودى و وجدانى اهلش مى باشد ؛ و لذتى كه در شهود اينمراتب بر اهلس دست مى دهد، همان است كه در كافى از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه مى فرمايد: لو علم الناس ما فى فضل معرفة اللّه ، ما مدوا اءعينهم الى ما متع اللّه به الاعدا منزهرة الحيوة الدنيا و نعمتها، و كانت دنياهم عندهماقل يطونه بارجلهم ، و ليتنعموا بمعرفة اللّه تعالى و تلذذوا بها تلذذ من لميزل فى روضات الجنات مع اولياءاللّه . ان معرفة اللّه انس من كل وحشة ، و صاحب منكل وحده ، و نور من كل ظلمه ، وقوة من كل ضعف ، و شفاء منكل سقم .(15) - انتهى . اگر مردم بدانند چه چيزهايى در فضيلت معرفت خداوند بدان دشمنان را متمتع و بهره مندكرده است از جلوه زندگى دنيا و نعمت آن . و دنياى آنها در نظرشان پست تر بود از آنچهرا كه زير گامهايشان پايمال مى كنند؛ و تحقيقا به معرفت خدا متنعم و متلذذ مى گشتندبه مثابه تلذذى كه پيوسته در باغهاى بهشت و با اولياى خدا پيدا مى نموده اند. معرفت خدا انيس انسان است از هر دهشتى ، و همنشين اوست از هر تنهايى و وحدتى ، و نوراست از هر ظلمتى ، قوه است از ضعفى ، و شفا است از هر دردى .) و در مصباح الشريعة در تعريف عارف مى فرمايد: العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع اللّه ، ولو سهى قبله عن اللّه طرف عين لماتشوقا اليه . و العارف امين و دائع اللّه ، و كنز اسراره و معدن نوره ، ودليل رحمة على خلقه ، و مطية علويه ، و ميزان فضله و عدله . قد غنى عن الخلق ولااءشارةولانفس الا باللّه ، للّه من اللّه مع اللّه . فهو فى رياض قدسه متردد، و من لطائف فضله اليه متردد و المعروفهاصل و فرعه الايمان . (16) ( شخص عارف پيكرش بامخلوقات است و دلش با خداست ؛ به طورى كه اگر به قدريك رد شعاع نور چشم از خدا غفلت ورزد در آن دم از اشتياق به سوى او مى ميرد. و عارفامانت دار گنجينه ها و ذخاير امانتهاى خداست ، و گنج اسرار اوست و معدن نوراوست ، وراهنمايى رحمت اوست بر خلائقش ، و مركب راهوار علوم و عرفان اوست ، و ترازوى سنجشفضل و عدل اوست . او از جميع خلق عالم و از مرادهاى خود و از دنيا بى نياز گرديده است ،مونسى ندارد به جز خدا، و گفتارى و اشاره اى نداردو نفسى بر نمى آورد مگر به خدا وبراى خدا و از خدا و با خدا. اوست كه در باغهاى قدس و طهارت حريم خداوند رفت آمد مى كند، و از لطائففضل او توشه بر مى دارند. معرفت ، اساس و بنيان است و ايمان فرع آن است .) و در كافى و توحيد روايت كرده از حضرت امام صادق عليه السلام كهفرمودند: ان روح المومن لاشد اتصالابروح اللّه مناتصال شعاع الشمس بها . (اتصال روح مومن به خدا شديدتر است ازاتصال شعاع خورشيد به آن .) و در حديث قدسى كه متفق عليه ميانه همه اهل اسلام است مى فرمايد: ما يتقرب الى عبدى بشى احب الى مما افترضته عليه .و انه ليتقرب الىبالنوافل حتى احبه ، فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به ولسانه الذى ينطق به ويده التى يبطش بها . ان دعانى اجبه وان سالنى اعطيته . (17) خواجه نصيرالدين قدس سره مى فرمايد: العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق ، راىكل قدرة مستعرقة فى علمه الذى لايغرب عنه شى من الموجودات ، وكل ارادته التى لايتابى عنها شى من الممكنات ؛بل كل وجود فهو صادر عنه فائض من لدنه . فصار الحق حينئذ بصره الذى به يبصر، وسمعه الذى به يسمع ، و قدرته التى بهايفعل ، و عمله الذى به يعلم ، و وجوده الذى به يوجد. فصار العارف حينئذ متخلفا باخلاق اللّه بالحقيقة (18) (عارف چون از خودش ببرد و متصل به حق گردد، تمام قدرتها را مستغرق در قدرت او مىبيند كه به جميع مقدورات در عالم تعلق گرفته است ، و تمام علوم را مستغرق در علم اومى بيند كه هيچ چيز از موجودات از آن پنهان نيست ، و تمام خواسته ها را در خواست او مىبيند كه هيچ يك از ممكنات از آن اباء و امتناع ندارد ؛ بلكه هر گونه وجود و كمالى صادراز او مى باشد و از پيشگاه او فائض مى گردد. و در اين حال حق تعالى چشم او مى شود كه با آن مى بيند، و گوش او مى شود كه با آنمى شوند، او مى شود كه با آن كار مى كند، و علم او مى شود كه با آن مى داند، و وجود اومى شود كه با آن ايجاد مى كند. و بنابراين در آن هنگام عارف حقيقه به اخلاق خداوندمتخلق مى شود.) و باز در مصباح الشريعة مى فرمايد: المشتاق لا يشتهى طعاما و لا يستلذ شرابا و لا يستطيب رقادا و لا يانس حميما و لا ياوىدارا و لا يسكن عمرانا ولا يلبس لينا و لايقر قرارا، و يعبد اللّه ليلا و نهارا راجيا انيصل الى ما يشتاق اليه ، و يناجيه بلسان شوقه معتبرا عما فى سريرته ، كما اخبراللّه عن موسى بن عمران فى ميعاد ربه بقوله : و عجب اليك رب لترضى . (19) و فسر النبى صلى اللّه عليه و آله و سلم عن حاله : انه مااكل و لا شرب و لا اشتهى شيئا من ذلك فى ذهابه و مجيبه اربعين يوما شوقا الى ربه . فاذا دخلت ميدان الشوق فكبر على نفسك و مرادك من الدنيا، ودع المالوفات و احرم عن سوىمشوقك و لب بين حيوتك و موتك - الخ . ( شخص مشتاق لقاى خداوند اشتها به غذاندارد، و از آشاميدنى لذت نمى برد، و گوارنمى كند، و با دوستى ماءنوس نمى شود، و در خانه اى ماءوى نمى گزيند و در آبادانىمسكن نمى كند، و لباس نرم نمى پوشد، و آرامش و قرار ندارد؛ و خدا را شب و روز عبادتمى نمايد به اميد آنكه به خداوند كه به وى مشتاق استواصل گردد. و در دل با زبان اشتياق كه از سر سويداى او خبر مى دهد با خدايش راز ومناجات دارد همانطور كه خداى تعالى از حضرت موسى عليه السلام - خبر داده است كه دروعده گاهش به خدا گفت :و من اى پروردگارم ، به سويت شتافتم تا تو را خشنود سازمو پيغمبر صلى اللّه عليه و آله از حالت موسى اين طور تفسير نموده است كه : (وى نهخوراك خورد، و نه آب آشاميدن ، و نه به خواب رفت ، و نه به چيزى اشتهاد داشت از اينامور، در رفتن و آمدنش به سوى خدا در چهل روز؛ از اشتياق به پروردگارش . وهنگامى كه وارد ميدان شوق شدى بر وجود خودت و بر مرادت كه از دنيادارى تكبير مرگرا بزن ، و جميع آنچه مايه الفت است رها كن ، و از غير آنكه به او اشتياق دارى روىبگردان ، و در ميان حبات و مرگت دوبار به الهم لبيك : نداى خدا را پاسخ بگو؛ خداونداجرت را عظيم مى گرداند. و مثل شخص مشتاق به خدا، مانند شخص غريق مى باشد كهتمام هم وغم خود را مصروف براى نجات خودش مى كند و همه چيز را غير از آن فراموشمى نمايد.) و در علل الشرائع روايت كرده است از حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله: ان شعيبا بكى من حب اللّه عز وجل حتى عمى فرداللّه عليه بصره ، ثم بكى حتىعمى فرداللّه عليه بصره ، ثم بكى حتى عمى (فرد اللّه عليه ) بصره . فلما كانت الرابعة او حى اللّه اليه : يا شعيب ! الى متى يكون هذا منك ابدا؟! ان يكن شوقاالى الجنة فقد ابحتك ! فقال : الهى و سيدى ! انت تعلم انى ما بكيت خوفا من نارك و لا شوقا الى جنتك ، ولكن عقدحبك على قلبى فلست اصبر او اراك ! فاوحى اللّه جل جلاله : اما اذا كان هذا هكذا فمناجل ذلك ساخذمك كليمى موسى بن عمران .(20) شعيب پيغمبر از محبت خداوند آن قدر گريست تا كور شد. خداوند چشمش را به او بازگردانيد.چون نوبت چهارم فرا رسيد خداوند به او وحى كرد: اى شعيب ! تا كى اين حالتبراى نو دوام دارد؟! اگر از ترس آتش گريه مى كنى من تو را پناه دادم ، و اگر ازاشتياق به بهشت گريه مى كنى من بهشت را به تو بخشيدم ! شعيب گفت : اى خدا من ! و اى سيد و سرور من ! تو مى دانى كه من از ترس آتشت ، و ازشوق بهشت گريه نمى كنم ، وليكن محبتت بردل من گره خورده است ؛ لهذا نمى توانم شكيبا باشم مگر تو را ببينم ! خداوند جل جلاله به او وحى فرستاد: حالا كه اين داستان از تو آن چنان است ، بدين سببمن به زودى كليم خودم موسى بن عمران را خادم تو قرار مى دهم ! و در دعاى كميل عليه الرحمة است كه : وهبنى يا الهى و سيدى و مولاى ! صبرت على عذابك فكيف اءصبر على فراقك ؟! اى خداى من ! و اى سرور و سالار من ! و اى مولاى من ! مرا چنانكه بپندار كه بتوانم برعذابت شكيبا باشم ؛ پس چطور مى توانم بر فراقت شكيبا باشم ؟! و در مناجات شعبانيه مى فرمايد: و هب لى قلبا يدينه منك شوقه ، و لسانا يرفع اليك صدقه ،و نظرا يقربه اليكحقه . و به من دلى عطا كن تا اشتياق مرا به تو نزديك كند!. زبانى كه صدقشبه سوى تو بالا برود! و نظرى كه حقش آن را به تو قريب نمايد. و ايضا مى فرمايد: والحنفى بنور عزاك الا بهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا . و مراملحق كن به نور عزتت كه بهجت آورترين مى باشد؛ تا آنكه عارف تو گردم و از غيرتو منصرف شوم ! و در دعاى ابو حمزه ثمالى مى خوانى : و انك لا تحجب عن خلقك الا يحجهم الا مال السيئة دونك . (21) و تو پنهان نيستى از مخلوقاتت مگر آنكه افعال ناشايسته ايشان آنها را از تو پنهانمى كند!) عزيزم ! اگر از اين قبيل عبارات كه صريح اند در معرفت و محبت ووصول به مقام قرب و وصال معنوى بخواهم عرض كنم ، يك كتابى مى شود؛ لا سيما درادعيه و مناجات ائمه هدى . و اينها كه نقل كردم اخبارى است كه اءسناد معتبره دارند و علماىاماميه اينها را تلقى به قبول كرده اند؛ و از اينقبيل خيلى هست ؛ مثلا چه مقدار در اخبار تجلى اوجل جلاله به اسماء و به نور عظمت ، و در دعاها و از همه بالاتر در قرآن مجيد وارد شدهاست . دعاى سمات را كه همه علماء مى خوانند. و چه قدر در ادعيه و ارزقنى النظر الىوجهك ، ودر بعضى ها ولانحرمنى النظر الى وجهك الكريم وارد شده ، و در مناجات خمسة عشر چه مقدار تصريحات بهوصول و نظر و لقاء و قرب معرفت وارد شده ، و بنده آنها رااگر چه به جهت عدم ثبوتسندش ذكر نكردم ؛وليكن براى مقلدين علماء اعلام همه آنها حجت است . چرا؟! كه جهت اينكه آن مناجات را علماى اعلام مى خوانند، و مطالبش را امضا دارند. و هكذادر الحاقى دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء عليه السلام آن همه تصريحاتى كهواقع شده است ، با اينكه علماى اعلام مى خوانند بنده به جهت عدم ثبوتش ذكر نكردم . در ابتداعرض شد كه اين تعبيرات را حملبر لقاء ثواب كردن خلاف نص است ؛ و اگر احيانا در اخبار، رويت ولقاء را تفسير بهثواب كرده باشند، قطعا از جهت اين خواهد شد كهسائل از رويت غير از رويت چشم نمى فهميده است ؛ چنانكه خلت حضرتخليل عليه السلام راهم در جواب بعضى از سائلين خضرترسول صلى اللّه عليه و آله بغير معنى دوستى تفسير فرمودند. چراكه اگر بدان سائل اين طور تفسير نفرمايد كافر مى شود. چون او از دوستى غير ازمحبت آدميان را به همديگر فرض نمى تواند كرد؛ و آن هم كه واقعا كفر است . بارى ، اگر زيادتر از اينها كه عرض شد مى خواهى ، رجوع كن به ادعيه و مناجات ائمههدى عليه السلام ، ودر اخبارى كه در مثوباتاعمال وارد شده است .مثلا دعاى رجبيه كه سيدين بن طاووس عليه الرحمة آن را به سندعالى در اقبال از توقيع مبارك حضرت امام - اءرواح العالمين فداه - روايت كرده ؛ و قطعاخودشان مى خوانده اند مى فرمايد: الهم انى اسالك بمعانى جميع ما يدعوك به ولاة امرك المامون على سرك - الى انقال و بمقاماتك التى لافرق بينها و بينك الاانهم عبادك و خلقك ، رتقها و فتقها بيدك. (22) بار خداوندا! من از تو پرسش مى نمايم به معانى همگى آنچه را كه واليان امر توكه مامون بر اسرار تو بوده اند، تو را بدان معانى مى خوانند - تا اينكه مى گويد: و به مقامات تو آنچنان مقاماتى كه هيچ فرقى ميان آنها و ميان تو وجود ندارد مگر آنكهآنها بندگان تو و مخلوق تو مى باشند، فتق و رتق آنان (گشودن و بستن به دستتوست !) و دعاهاى ليالى ماه مبارك را ملاحضه كن ! ءاه ء ا ه ! الى من يرانى ولا اراه آه آهاز شوقى كه به ديدار كسى دارم كه مرا مى بيند و من او را نمى بينم ! را ببين !دعاى عرفه ، دعاى جمعه و ساير مناجات حضرت مولى الموالى عليه السلام را ملاحظهنما! و در اخبار مثوبات نظركن به حديث معراج كه در وافى از علماى اعلام او را روايت كرده ،مى فرمايد: يااحمد! تا آنجا كه : قال : يا رب ما اول العبادة ؟! قال : الصمت و الصوم . تعلم يا احمد ما ميراث الصوم ؟! قال : لا، يا رب ! قال : ميراث الصوم قلة الاكل ، و قلة الكلام ، و العبادة . الثانية الصمت ؛ و الصمت يورثالحكمة ؛ و يورث الحكمة المعروفة ؛ و يورث المعرفة اليقين . واذا استيقن العبد لا يبالىكيف اصبح بعسر ام بيسر. فهذا مقام الراضين ! فمن عمل رضاى الرمة ثلاث خصال : اعرفه شكرا لا يخالطهالجهل ، و ذكرا لا يخالطه النيسان ، و محبة لايوثر على محبتى محبة المخلوقين ! فاذا احبنى احببته و حببته الى خلقى و افتح عين قلبه الى عظمتى و جلالى !فلا اخفىعليه علم خاصة خلقى ! فاناجيه فى ظلم الليل و ضوء النهار حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالستة معهم واسمعه كلامى و كلام ملئكتى و اعرفه سرى الذى سترته من خلقى . الى ان قال : ثم ارفع الحجب بينى و بينه فانعمه بكلامى و الذده بالنظر الى. - الى ان قال : و لا جعلن ملك هذا العبد فوق ملك الملوك حتى يتضعضع لهكل ملك ملك و يهابه كل سلطان جائر و جبار عنيد و يتمسح لهكل سبع ضار، ولا شوقن اليه الجنة وما فيها ولاستغر قن عقله بمعرفتى ، ولا قومن له مقامعقله ، ثم لاهونن عليه الموت و سكراته و حرارته و فزعه حتى يساق الى الجنة شوقا. و اذا نزلبه ملك الموت يقول : مرحبابك ! فطوبى لك ! طوبى لك ! ان اللّه اليك لمشتاق . اعلم يا ولى اللّه ! ان الابواب التى كان يصعد منها عملك يبكى عليك ! و ان محرابك ومصلاك يبكيان عليك ! فيقول : انا راض برضوان اللّه و كرامة ؛ و يخرج الروح من بدنه كما تخرج الشعرة منالعجين .و ان المتئكة تقومون عند راسه ، بيدىكل ملك كاس من ماء الكوثر و كاس من الخمر يسقون روحه حتى يذهب سكرته و مرارته ويبشرونه بالبشارة العظمى ، و يقولون : طبت و طاب مثواك ! انك تقدم على العزيزالكريم الحبيب القريب ! فيطير الروح من ايدى الملئكة فيسرع الى اللّه فى اسرع من طرقه عين ؛ فلا يبقى حجابو لا ستر بينها و بين اللّه تعالى . واللّه تعالى اليها لمشتاق . فتجلس على عين عن يمينالعرش . ثم يقال لها: ايتها الروح ! كيف تركت الدنيا؟! فتقول :الهى و سيدى و عزتك و جلالك لا علم لى بالدنيا! انا منذ خلقتنى الى هذه الغايةخائف منك ! فيقول اللّه : صدقت ! كنت بجسدك فى الدنيا و بروجك معى ! فانت بعينى اعلم سرك وعلابينك !سل اعطك و تمن على فاكرمك ! هذه جنتى فتبحج فيها، و هذا جوارى فاسكنه ! فتقول الروح : الهى عرفتنى نفسك فاستغنيت بها عن جميع خلقك ! و عزتك و جلالك او كانرضاك فى ان اقطع اربا اربا او اقتل سبعين قتله باشد مايقتل به الناس لكان رضاك احب الى . الى انقال : قال اللّه عز وجل : و عزتى و جلالى لااحجب بينى و بينك فى وقت من الاوقات حتىتدخل على اى وقت شئت و كذلك افعل باحبائى ! پيامبر گفت : اى پروردگار من ! اول عبادت كدام است ؟! خدا فرمود: سكوت كردن و روزه داشتن اى احمد! آيا مى دانى روزه چه چيز به جا مىگذارد؟! پيامبر عرض كرد: نه اى خدا من ! خداوند فرمود: آنچه روزه به جاى كى گذارد كم خوردن و كم گفتن و عبادت مى باشد! دوم سكوت است ؛ و سكوت از خود حكمت به جاى مى گذارد؛ و حكمت معرفت به جاى مىگذارد؛ و معرفت يقين به جاى مى گذارد؛ و هنگامى كه بنده من به مقام يقين رسيد، ديگرباكى ندارد كه چطور روزگارش را بگذارد ؛ آيا در عسر وشدت باشد، و يا در يسر وآسانى . و اين است مقام كسانى كه به رضاى منواصل گشته اند. و كسى كه به رضاى من عمل كند من سه صفت را هميشه ملازم با وى مى گردانم ! من شكر وسپاسى را به او مى فهمانم كه مخلوط با جهل و نادانى نمى باشد؛ و ياد و توجهىراكه مخلوط بانيسان و فراموشى نمى گردد؛ و محبت و مودتى را كه بر محبت من ، محبتمخلوقات را اختيار نمى كند! پس چون مرا دوست داشت ،من هم او را كه دوست مى دارم و دوستى او را دردل خلائق خودم مى نهم .و چشم دل او را به مقام عظمت وجلال خودم مى گشايم . و علم خاصان از وى پنهان نمى دارم ! و در اين حال با وى در سر و نهان ، در ظلمت شب و درخشانى روز، ازباطل سخن مى گويم و باب مناجات را بر روى وى مى گشايم و او به طورى مى شودكه گفتارش با خلائق بريده مى گردد و همنشينى اش با ايشان منقطع مى شود. و كلامخودم و كلام فرشتگانم را به او مى شناسانم . و به او مى فهمانم سرى را كه ازمخلوقاتم پنهان داشته بودم . تا اينكه مى فرمايد: سپس بر مى گردانم حجابها و پردههاى كه فى مابين من و او بوده است و او را به نعمت گفتار متنعم و و به لذت نظر بهسوى من متلذذ مى نمايم . تا اينكه مى فرمايد: و بطور حتم و مسلما من سلطنت و قدرت اين بنده ام را برتر و عاليتر از سلطنت سلاطين وملك الموك قرار مى دهم ؛ به طورى كه تمام پادشاهان در برابر وى خرد و شكسته مىشوند، و تمام سلاطين حائز از او را در ترس و دهشت مى افتند، و هر جبار عنود و لجوجى ازوى مى هراسد، و تمام حيوانات وحشى درنده در برابر او رام مى شوند و بدنهاى خود رابراى بركت و رحمت به بدن او مى مالند، و من بهشت را و آنچه در بهشت وجود دارد عاشق اومى نمايم ، و عقل او را مستغرق به معرفت خودم مى كنم ، و من خودم به جاىعقل او مى نشينم . و سپس مرگ را براى وى آسان مى نمايم ، و تكرار و حرارت و فزع آنرا از او برمى دارم تا آنكه از روى شوق به سوى بهشت روانه مى شود. و در وقتى كهملك الموت بر فرود آيد، به او مى گويد: خوش آمدى ! به به خوشا بهحال شما! خوشا به حال شما خداوند مشتاق توست ! اى خداوند بدان كه آن درهاى كه از آنها اعمال تو به سوى آسمان بالا مى رفت بر توگريه مى كنند؛ و محراب مصلايت بر تو در حال گريستن مى باشند! بنده مومن عارف مى گويد: من راضى هستم به رضوان خداوندى و به كرامت وى ؛ بيرونمى رود روح از بدنش همانطورى كه مو از خمير بيرون مى رود ؛ و در اطراف سر اوفرشتگان ايستاده اند در حالتى كه در دو دست هر يك از آنان يك كاسه اى پر از آبكوثر، تا بكرات موت و تلخى آن از ميان مى رود. و او را به بشارت عظيمى بشارت مىدهند و به او مى گويند: پاك و پاكيزه اى ! ومحل سكونت تو نيز پاك و پاكيزه مى باشد! تو بر خداوند صاحب عزت و صاحب كرامتكه حبيب است و قريب ، وارد شده اى ! در اين حال روح از دست فرشتگان در پرواز مى آيد ؛ و در سرعتى بيشتر از سرعتبازگشت شعاع نور چشم به چشم ، به سوى خدا مى رود ؛ در اين صورت نه ديگر ازحجابى وجود دارد، و نه پرده اى در ميان او خداى تعالى . و خداوند هم مشتاق اوست . و مىنشيند بر كنار چشمه اى از سمت راست عرش خدا! سپس به او گفت مى شود: اى روح ! چگونه تو دنيا را ترك كردى ؟ روح مى گويد: اىخداى من و اى سيد و آقاى من ! سوگند به مقام عزت و جلالت كه من هيچ علمى و توجهى بهدنيا ندارم و از هنگامى كه مرا آفريدى تا الان من متوجه تو و نگران به سوى تو بودم ! خداوند مى فرمايد: راست گفتى ! تو با جسمت و پيكرت در دنيا بودى و را روح و جانتبا من بودى ! بنابراين تو در برابر ديدگان من هستى ! من از پنهان و از آشكارت خبردارم ! بپرس از من هرچه مى خواهى كه من به تو اعطا مى كنم ، و خواهش كن از من كه من تورا گرامى مى دارم ! اين است بهشت من ! آرامش در آن سير كن و گام برادر! و اين است عهد وامان در آن سكونت گزين ! روح عرض مى كند: اى خداى من ! تو خودت را به من شناساندى و من به واسطه عرفانبه ذات تو از جميع آفريدگانت بى نياز شدم ! سوگند به مقام عزت و جلالت اگررضاى تو در آن باشد كه من پاره پاره گردم و يا هفتاد مرتبه با شديدترين قسمى كهمردم را بدان مى كشند مرا بكشند تحقيقا رضاى تو محبوب تر مى باشد نزد من ! تا اينكه مى گويد: خداوند مى فرمايد: سوگند به مقام عزت و جلال مى خوردم كه من در هيچ وقتى از اوقاتميان خودم و ميان تو را حاجب قرار نمى دهم ؛ تا در هر وقت كه دلت بخواهد بر من واردشوى ، و اين است روش و منهاج من راجع به اولياى من ! و بعد از اين ، در تفسير حياة باقية مى فرمايد كه : صاحب او را چنين و چنان مى كنم - تااينكه مى فرمايد: وافتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع بقلبه منى و ينظر بقلبه الى عظمتى و جلالى. ( و باز مى كنم چشم دل و گوشش را؛ تا آنكه با دلش بدون واسطه از من بشنود، و بادلش نگاه به عظمت و جلال من تمايد.) و باز در همين حديث مى فرمايد: ان ادنى ما اعطى الزاهدين فى الاخرة ان اعطيهم مفاتيح الجنان كلها حتى يفتحوا اىباب شائوا ولا احجب عنهم وجهى ولا نعهم بانواع التلذذ من كلامى . - الى انقال : و افتح لهم اربعه ابواب : باب تدخل عليهم الهدايا منه بكره و عشيا، و باب ينظرونمنه الى كيف شاءوا . (كوچكترين وكمترين چيزى كه من زاهدان ، در آخر عنايت مى كنم ، آن است كه تمام كليدهاىبهشت را به ايشان مى دهم تا از هر درى كه بخواهندداخل شوند. و صورت خودم رااز آنان پوشيده نمى دارم ، و به انواع و القسام التذاذ از سخنانم آنهارا بهره مند و متنعم مى نمايم ! تا اينكه گويد: به روى آنان چهار در رامى گشايم : درى كه براى ايشان در هر شامگاه هديه مى برند،و درى كه از آن نظر مى كنند به هر كيفيتى كه بخواهند.) و باز در وصف اهل آخرت در همين حديث مى فرمايد: ولارفعن الحجب لها دونى . و تحقيقاتى من حجابها را از آن روح در برابر خودم بر مى دارم . و مى فرنايد: ولايلى قبض روحه غيرى ؛ و اقول عند قبض روحه : مرحبا واهلا يقدومك على . (23) و قبض روح او را نمى كند غير از خود من . و هنگام قبض روحش من به او مى گويم :خوش آمدى ! و اءهليت دارى براى ورود بر من و قدومت بر بساط من !) و اينها كه اين بى بضاعت در اينجا روايت كرده ام همه اش روايات صحيحه و معتبره است ،اگر يك مقدار توسعه بدهم آنها كه در اخبار داود وارد شده است ، و آنها كه در مناجاتخمسه عشر هست ، و آنها كه در مناجات الحاقى دعاى عرفه كه سيد در اقبال و علامه در مزار روايت كرده ذكر نمايم ، تنها اينها از حد تواترزيادتر است . و در حديث نماز روايت كرده ، در فقره قرائت مى فرمايد: ترقى مى كند به هر آيه اىدرجه اى از فلان و فلان . - الى ان قال : ودرجة من نور رب العزة . (و درجه اى از نور رب العزة .) ودر حديث ملاقات مومن در مستدرك از مجموعه شهيد نقلا از كتاب انوارلابى على بن محمد بن همام روايت كرده ، تا آنجا كه مى فرمايد: اشهدكم عبادى بانى اكرمه بالنظر الى نورى وجلالى وكبريائى ! گواه مى گوييم شما را اى بندگان من به اينكه من او را گرامى مى دارم به واسطهنظر نمودنش به نور من و جلال من وكبريايى من ! و در حديث ثواب جهاد در تهذيب روايت كرده است در حديثى كه مى شمارد درخصال سبعه را كه براى شهيد هست ، - تا اينكه مى فرمايد: السابع ان ينتظر فى وجه اللّه ، و انها لراحةلكل نبى و شهيد. (24) هفتم خصلت آن است كه او نظر مى كند به وجه خدا، و آننظره به سوى خدا راحت است براى هر نبى و هر شهيد. و در ثواب سجده شكر نمازهاى واجبه در حديث صحيح وارد شده است : ان العبد اذا صلى و سجد سجدة الشكر فتح الرب تعالى الحجاب بينه و بينالملئكة ، فيقول : يا ملئكتى ! انظروا الى عبدى ؛ اذى فريصتى و اتم عهدى ثم سجد لىشكرا على ما انعمت به عليه ! ملئكتى ! ما ذاله ؟! فتقول الملئكة : يا ربناكفاية مهمه ! فيقول الرب تعالى : ثم ماذا؟! فتقول الملئكة : يا ربنا كفاية مهمه ! فيقول الرب : ثم ماذا؟ قلايبقى شى من الخير الاقالته الملئكة . فيقول اللّه تعالى : يا ملئكتى ! ثم ماذا! فيقول الملئكة : ياربنا لا علم لنا! فيقول اللّه تعالى : لا شكرنه كما شكرنى ،واءقبل عليه بفضلى ، و اريه وجهى (25). بنده خدا هنگامى كه نماز بگزارد و سجده شكر به جا آورد، خداوند حجاب ما بين وى وفرشتگان را بر مى دارد، و مى فرمايد: اى فرشتگان من ! نظر كنيد به بنده من كهفريضه مرا اداكرده است و عهده مرا نموده است وسپس براى من سجده شكر در برابر آننعمتى كه به وى داده ام به جا آورده است . اى قرشتگان من ! پاداش وى چه چيز مى باشد؟! فرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! رحمت تو! سپس پروردگار مى گويد: از اينگذشته چه چيز است ؟! فرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! كفايت مهمات وى ! پروردگار مى فرمايد: از اين گذشته چيست ؟! در اينحال هيچ يك از اقسام خير را فرشتگان به جاى نمى گذارد مگر اينكه مى شمرند. خذاوند تعالى مى فرمايد: اى فرشتگان من ! از اين كه بگذريم چه چيز مى باشد؟! قرشتگان مى گويند: اى پروردگار ما! ما بدان علم نداريم . خداوند مى فرمايد: من سپاس وى را به جا مى آورم همانگونه كه تو سپاس مرا بهجاآورده است ، و من اقبال مى نمايم و رو مى آورم بر او بهفضل خودم ، و نشان مى دهم به او وجه وسيماى خودم را! ودر ثواب نابينا وارد شده است كه مى فرمايد: و اريك وجهى (و من بهتومى نمايم سيماى خودم را. و در روايت مهمانى اهل بهشت خبرى كه وارد شده است كه بعد از قرآن خواندن استدعاىاستماع كلام حضرت پرورگار را مى نمايد،تقضل مى شود واز لذت استماع مدتهاى مديده بيهوش مى شوند؛ و بعد كه به هوش آيند،استدعاى زيارت جمال حضرت جميل تعالى را مى نمايدكه از تجلى مى نمايد كه از تجلىآن نور بيهوش مى افتد. آن مقدار در آن بيهوشى مى مانند كه حورالعين شكايت مى نمايند. و در فقره ديگر از همين حديث در ثواب آنها كه زبانهايشان را از كلام و بطن هايشان را ازفصول كلام خقظ كرده اند، مى فرمايد: انظر اليهم فى كل يوم سبعين مرة واكلمهم كلما نظرت اليهم . نظر مى كنمبه سوى آنان در هر روز هفتاد مرتبه ، ودر هر مرتبه اى كه به سويشان نظر مى كنيمبا آنان تكلم مى نمايم ! عزيز من انصاف بده ! اين آيات واخبار وادعيه وارده به تعبيرات مختلفه را ممكن است كهانسان رد نمايد؟! اگر از حيث سند اعتبار مى خواهى ، درجه تواتر اگرچهل تا گفته اند من پانصد تا بلكه هزار تا سند براى تو بياورم ، وحال آنكه قرآن سند نمى خواهد؛ و اگر دلالت بخواهى ، از نص بالاترنمى شود؛ ودلالات بعضى از اين الفاظ كه نقل شد ابدا شكى ومحملى واحتمال مجازى در آنها نيست . بلى ، انسان بايد ملتقت باشد كه لقاى حضرتاوجل جلاله مثل لقاى ممكن نيست ، و رويت او باچشم نيست ،ومثل رويت جسمانيت نيست ؛ بلكه رويت قلبى هم منزه از كيفيت رويت متخيلات ، و رويت عقليههم منزه از كيفيت رويت معقولات است . چنانچه در دعاى صحيفه علويه عليه السلام مىفرمايد: و تمثل فى القلوب بغير مثال تحده الاوهام او تدركه الحلام . (26) ( خداوند در دلها بطور تمثل جاى مى گيرد، بدونشكل وصورتى كه انديشه هاى وهميه او را محدود كند، و بدون آنكه افكار عقليه بتواندبه او دست يابد. و چنانكه سيدين بن طاووس در فلاح السائل مى فرمايد: فقد روى ان مولانا جعفربن محمد الصادق عليه السلام كان يتلوا القرءان فىصلالة فعشى عليه . فلما افاق سئل : مت الذى اوجب ما انتهت حالك اليه ؟!فقال عليه السلام ما زلت اكرر ءايات القران حتى بلغت الىحال كانتى سمعتها مشافهة ممن انزلها على المكاشفة و العيان . فلم تقم القوة البشرية بمكاشفه الجلالة الالهية . و اياك يامن لا تعرف حقيقة ذلك ان تستبعده اويجعل الشيطان فى تجويز الذى رويناه عندك شكا!بل كن مصدقا! اما سمعت اللّه يقول : فلما تجلى ربه للجلبل جعله دكا و خر موسى صعقا .- انتهى . روايت شده است كه مولانا جعفربن محمد الصادق عليه السلام در نمازش قرآن تلاوتمى نمود؛ و در آن حال بيهوش شد. چون افاقه پيدا كرد، از وى پرسيدند: علت آنكه حالتت بدينجا منتهى گشت چه بود؟! حضرت عليه السلام بدين معنى مطلبى را افاده فرمود كه : من پيوسته آيات قرآن راتكرار مى نمودم تا رسيدم به حالتى كه گويا من از خدائى كه آنها رانازل كرده است با مكاسفه و عيان شنيدم . (27) و بنابراين قوه بشريه ام در برابرمكاشفات جلال الهى تاب نياورد. و اى كسى كه حقيقت اين وقايع را نمى شناسى ؛مبادا آن را مستبعد بشمارى ! و يا شيطان درجايز بودن آنچه را كه ما براى تو روايت كرديم ، راه شكى را مفتوح سازد! بلكه بايدتصديق كننده باشى ! آيا نشنيده اى كه خداوند مى گويد: چون پروردگار او(موسى ) بر كوه تجلى كرد، آن راخرد و پاره ساخت و موسى به حالت بيهودش بر روى زمين اقتاد!) (فلاحالسائل )ص 107 و 108) بارى انسان اگر بحواهد كه اين عوالم راكه با لكشف و الشهود به دست آورد بايدبزرگى مقصود بقدر خود تعيين نمايد و بداند كه طالب چيست ؟! و عظمت مطلوبش به چهاندازه است ؟! تا جدش در طلب لايق مطلوب باشد. مثلا طالب كدخدايى يك ده جدش قطعا به اندازه طالب سلطنت عالم نمى شود ؛ وليكن چوناين مطلوب بزرگى و عظمتش در شرف و نور بها و سلطنت و لذت به اندازه اى است كهابدا تصور كنه او را لا سيما مبتدى نمى تواند بكند، بلكه هر چه تصوير نمايد يكىاز هزاران حقيقت آن نخواهد شد؛ لذا اجمالا بايد قياس به قدر معقولات و معلومات خود نمايد.مثلا شرافتهايى كه در عالم حق و شهادت مى بيند از بزرگان دنيوى ، و قرب سلاطين ، وچخود سلطنت و سلطنتهاى تمام عالم را فرض كند و بعد از آن قياس كند سلطنت آسمانها زاببيند كه چه درجه عظمت و شرافت مى بيند؟ آن وقت قياس بكند عالم محسوس را به عالم عيبت ملكوت و جبروت و غيره ، آن وقت برگردددر كيفيت سلطنت سلاطين دنيا فكرى كند، آن وقت به سلطنت معنوى قياس بكند؛ خواهد ديد كهمدت سلطنت اين سلاطين كه چند سالى بيش نيست نسبتش به سلطنت گ چه خواهد شد؟! وكيفا هم زياده به جهاتى چند نيست كه هزاران نقصها در او موجود و متوقع است . اما سلطنت معنويه سلطنت واقعى است ؛ مثل سلطنت انسان است به اعضاى خود و قوا وخيال خود. مثلا ملاحظه نمايد كه در وصف سلطنت اخروى ، از جمله اخبارى كه در باب سلطنتاهل بهشت وارد شده است كه فرمانى از جانب حضرت تعالى برايش مى آوردند كه در آننوشته است كه : جعلتك حيا لا تموت نو تقول للشى ء: كن فيكون ! (28)(من تو رازنده قرار دادم كهنمى ميرى ! و به چيز مى گويى : باش ! و آن مى باشد!) و بالجمله ، آن سلطنتى كه خلاق عالم براى هر انسان صحيح المشاعر در احداث صورخياليه عطا فرموده ؛ نظير و فوق آن را براى بندگان خاص خودش از انبيا و اوليا درداين دنيا، و به جمهور و يا همه امل بهشت در آخرت ، در احداث و ايجاد اعيان خارجيه باذناللّه كرامت مى فرمايد. اهل معرفت ، اعجاز انبياو ائمه را از اين راه مى گويند. خلاصه اگر انسان هر مطلبى را با عقل بسنجند، خواهد ديد كه درجات و حدود اشياء همهدر جاى خود، و از روى عدل است . و اگر عقل را كنار بگذارد، آن وقت حكمتباطل ، و ابدا فرق ميانه نور و ظلمت ، خوب و بد، وضيع و شريف نخواهد ماند. بالجمله ، اين چند كلمه در قياس شرافت اين مطلب و مطلوبهاى ديگر كافى است و هكذالذت و بجهت اين مطلوب را اگر بخواهى فى الجمله تصوير نمايى ، يك نمره از لذت آنعالم را بعضى از اهل معرفت چنين گويد كه : آن مقام دارالخيوان و حياه حقيقى است ، كانه حيوة تغلى وتفور. گويا چشمه وعين حيات و زندگى است كه مى جوشد وفوران مى كند. و در آن حال در هر لحظه براى اهلش تمام انواع لذات بى اينكه بعضىتداخل نمايد و كسر و انكسار نموده ، كيفيت ديگرحاصل شود موجودات است ؛ مثلا تمام لذات همه افراد هر نوع از مطعومات ، و هكذا مرئيات ومسمومات و مشموعات وملموسات در هر آنى بى اينكه يكى در ديگرى اثر نمايد و ياباطل سازد حاصل است . حالا اين لذات از قبيل لذات عوالم حسنيه جنه النعيم است ؛ واگر از اين قياس كنى لذات وبهجات تجليات انوار جمال و جلال حضرت جميل وجليل تعالى را، آن وقت لعل در بذل تمام جهات جد و جهد و طاقت كفايت نمايد. و در اخبارائمه صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين اشاراتى به اين عوالم كه در عرض شده است .مثلا در خبر هست كه آبى در بهشت هست كه در آن طعم همه مشروبات ومطعومات مى باشد. وايضا در حديث معراج گذشت كه در جواب حضرت اوجل جلاله كه مى فرمايد: هذه جنتى فتبحبح فيها ! عرض مى كند:وقتى كه خودت را به من شناسانيدى از همه چيزها مستغنى شدم ! و در حديث مهمانى گذشت كه از تجلى حضرت حق تعالى چنين بيهوش مى شوند كه ابدابهوش نيايد تا آخر حورالعين شكايت مى كنند تا خداوندجليل به هوششان مى آورد. اى عزيز! جهد كن كه ايمان به خدا و رسول و ائمه صلى اللّه عليه و آله بياورى ، وثواب و عقاب و بهشت وجهنم و قرب و بعد رامثل ملاحده اين زمان ، موهوم توهم نكنى ! حالا اينها كه عرض شد چيزهاى است كه خطور به قلب بشر مى كند، و ولا خطر علىقلب بشر رااز اينها قياس كن ! بلى :
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
|
ديوانه تو هردو جهان را چه كند؟
|
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
|
كه سركوى تو از كون و مكان مارابس
|
خاك درت بهشت من ،مهر رخت سرشت من
|
عشق تو سرنوشت من ، راحت من رضاى نو
| ما عبدتك خوفا من نارك و لاطعما فى جنتك ،بل وجدتك اهلا لعلبادة فعبدتك .! (29) من تو را نپرستيدم از ترس آتشت ؛ و نه بهطمع بهشتت ؛ بلكه تو را سزاوار ولائق پرستش ديدم فلهذا عبادت و پرستش تو را نمودم! در حديث حضرت شعيب على نبينا و اله عليه السلام شنيدى كه عرض نمود: من به تو ازترس آتش نالم ، و نه از محبت بهشت ؛ وليكن از جهت بعد از تو مى نالم ،صبر مى كنم تا به ديدار تو برسم ! و از دعاى كميل عليه الرحمة شنيدى كه سيد و رئيس المناجين عرض مى كند: وهبنى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك ! ومراچنان بپندار كهقدرت صبرو شكيبايى بر عذابت را داشته باشم ، پس چطور مى توانم بر فراقتشكيبا باشم ؟! اى نفس بى حياى :نويسنده ! و اى بينوا شنونده ! اگر قطع به اين عوالم دارى ،كوائرش و آرامى ؟! چرابر سر كوهها نمى روى ؟! چرا به بيابانها فرار نمى كنى ؟!چرا ورد شب و ورزت و احسرتا على ما فرطت فى جنب اللّه نيست ؟! بلكه اگر منطقه هم دارى چرا كه از غصه نمى ميرى ؟! بلكه اگر احتمالش هم مى دهىبايد اين احتمال ، عيش تو را منغض كند؛ ولذت را از اعراض اين دنياى فاقيه قطع كند. بگو: و احسرناه ! و احسرتاه ! ولحسرتاه ! و اثبورة ! واحيرناه ! يا و يلى ! يادمارى ! يا علوى ! يا شقوتى ! بلى ! ايمان ضعيف است كه هست ، ولى قلوب هم از محبت دنيا مريض شده ؛ و الا اگر ايماننشد، شك هم كافى است . احتمال هم كافى است . نعوذ باللّه ، و المشتكى الى اللّه ، والى حضرةرسول اللّه و حضرة اميرالمومنين و الهما الطاهرين ، لا سيما الى خليفة عصرنا، وامام زماننا،وسلطاننا وسيدنا، و معاذناو ملاذنا، وعصمتنا، و نورنا، و گ ، وغاية امالنا، ارواحنا و ارواحالعالمين فداهم صلوات اللّه عليهم اجمعين . مطالبى را كه اينك از رسالة لقاء اللّه آية الحق و سند العرفان مرحوم آيةاللّه حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى - اعلى اللّه درجاته الساميه - حقير در اينجا آوردم، طبق نسخه خطى خود حقير است كه در ايام طلبگى در بلده طيبه قم در سته 1368 هجريهقمريه يعنى تا الان كه سند 1415 مى باشد،چهل و هفت سال مى گذرد، استنساخ نموده ام و حقا چه اين مطالب و چه بقيه مطالب رسالهكه اثر نفس گرم و آه آتشين و اصالت نيت آن فقيد مى باشد، فوق العاده موثر و محركومطالعه وتامل در محتويات آن براى سالكينسبيل خدا ضرورى است ...
|