نمك خوردن و نمكدان شكستن او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقتتشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند:چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را ازچنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخرعمر برايمان بس باشد. طفيل بن عمرو دوسى ، مردى بزرگوار، شاعر، سخن ساز،عاقل و خردمند بود، او وقتى وارد مكه شد گروهى از قريش از ترس اين كه مبادا، اينشخصيت با پيامبر تماس بگيرد، فورا سراغ او رفتند و بدگويى را درباره پيامبرآغاز كردند و سخنان سابق را تكرار نمودند و يادآور شدند كه آئين اين مرد وحدت ما رابه هم زده ، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده و قرآن او جز سحر و جادو نيست كه ميان پدر وپسر، برادر، و شوهر و همسر و...جدايى مى افكند و ما از آن مى ترسيم كه به تو وقبيله ات همان آسيبى برسد كه بر ما رسيده است ، مبادا با او سخن بگويى و يا از اوچيزى بشنوى . اعشى يكى از شاعران زبردست دوران جاهليت است كه اشعارشنقل مجالس بزم قريش بود. وقتى نداى جهاد را شنيد متحير شد، چه كند؟ از اين جهت از پيامبر اجازه گرفت كه يك شبدر مدينه توقف كند و آنگاه بامدادان خود را به مسلمانان برساند، پيامبر موافقت كرد. اوحنظله فرزند ابى عامر، جوانى بود كه بيست و چند بهار از عمرش گذشته بود. او بهراستى مصداق آيه : يخرج الحى من الميت (62) بود؛ زيرا وىفرزند ابو عامر دشمن پيامبر بود و پدر او در نبرد احد در ارتش قريش شركت داشت ويكى از عناصر بدخواهى بود كه قريش را در نبرد با پيامبر تحريك كرد و در دشمنىبا اسلام هيچگاه كوتاهى نكرد. مع الوصف فرزند او حنظله جوان پاك بازى بود كه رگو پوستش مملو از عشق و علاقه به اسلام و پيامبر بود، عواطف فرزندى ، او را از شركتدر جنگ بر ضد پدر منصرف نساخت . وقتى نادرشاه به حكومت رسيد، عراق در دست حكومت عثمانى بود.نادرشاه سپاهى تهيه نمود و به عراق حمله كرد و آن را از چنگ عثمانى ها بيرون آورد.آنگاه تصميم گرفت براى زيارت على (ع ) به نجف برود. رسول خدا - ص - فرمود: اگر تمام مردم دوستدار على بن ابى طالب مى شدند،خداوند جهنم را خلق نمى فرمود. يحيى بن هرثمه گويد: روزى متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر انتخاب كن و باآنها به مدينه برو، و على بن محمد بن رضا (امام هادى امام دهم ) را با احترام وتجليل كامل ، نزد من بياور. من افرادى را انتخاب كرده و حركت كردم . يكى از همراهان منشخص شيعه مذهبى بود كه با يكى از همراهانم كه شيعه نبود، در بين راه به مباحثهمشغول بود. من كه شيعه نبودم از مناظره آنهاخوشحال بودم ؛ زيرا موجب سرگرمى من و احساس طولانى نبودن مسيرى كه در پيشداشتيم ، بود. در زمان پيامبر - ص - جوانى بود او را علقمه مى گفتند، او بيمار شد، چون به دم مرگرسيد رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود: يك پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (ليس علىالاءعرج حرج ). جنگ احد كه پيش آمد، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت : من هم بايد به جنگبيايم و شهيد شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند: پدر! ما مى رويم تو در خانه بمان .پيرمرد قبول نكرد، فرزندان رفتند تا سرانفاميل را جمع كرده ، مانع از شركت پدر در جنگ شوند، هر چه گفتند او گوش نكرد.گفتند: ما نمى گذاريم تو بروى . اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدنعيال و فرزندانم را نداشتم همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام همه قريش را مىگرفتم و... اين سخنان عمير بن وهب يكى از دشمنانسرسخت رسول خدا - ص - و مسلمانان و از مردان شرور و بى باكى كه تعداد سپاه اسلامو تجهيزات آنها را پيش از شروع جنگ بدر به قريش گفت . او پسرى داشت به نام للّهللّه وهب كه در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير شد. پس از اين كه عمير ازجنگ بدر بازگشت و چند روزى از ورود او به مكه گذشت ، روزى با صفوان بن بنى اميهدر حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاءسف مى خوردند و به ياد آنها آهسرد از دل بر مى كشيدند. روزى صبح على (ع ) به فاطمه زهرا - س - فرمود: آيا چيزى در خانه هست تا بخوريم ؟فاطمه گفت : نه ، چيزى در خانه نيست ، دو روز است كه خوراكى زيادى نداشته ايم و دراين دو روز شما را بر خود و حسن و حسين مقدم داشته ام عده اى از ارازل و اوباش كه در صدد توهين به مرحوم شيخ محمد تقى مجلسىاول بودند، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند. چون وارد شد، بعد از آن كه مدتىگذشت فاحشه اى زينت و آرايش كرده از در وارد شد و شروع كرد به شعر و آواز خواندنو رقصيدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند، زن فاحشه مى رقصيد وغزل حافظ را مى خواند تا رسيد به اين بيت كه : ختناق و وحشت سراسر محيط مكه ، را فرا گرفته بود. مكه در سكوتى مرگبار دورانسپرى مى كرد، پيامبر تصميم گرفت به جاى ديگرى برود. طائف در آن روز مركزيت خوبى داشت ، بر آن شد تا يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و باسران قبيله ثقيف تماس بگيرد و آئين خود را بر آنها عرضهبدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد. پيامبر گرامى پس از ورود به خاكطائف با اشراف و سران قبيله مزبور ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنهارا به آيين خود دعوت فرمود. ولى سخنان پيامبر كوچكترين تاءثيرى در آنها ننمود. بهاو گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اينادعا دروغگو باشى ، شايسته سخن گفتن نيستى . ساليان درازى آتش جنگ خانمان برانداز ميان دو قبيله اوس و خزرج كه در مدينه سكنى داشتند، شعله ور بود. روزى يكى از سرانخزرج به نام اسعدبن زراره براى تقويت قبيله خود، سفرى به مكهنمود، تا به وسيله كمكهاى نظامى و مالى قريش ، دشمن صد سالهخود اوس را سركوب سازد. وى بخاطر روابط ديرينه اى كه با عتبة بن ربيعه داشت ، به خانه وى وارد شد و هدف خود را با وى در ميان گذارد و تقاضاىكمك كرد. |