بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زندگی شناسی جلد 4, استاد جلال الدین فارسی ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ENSAN001 -
     ENSAN002 -
     ENSAN003 -
     ENSAN004 -
     ENSAN005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نظريه اش بر پايه مفاهيمى اساسى همچون صورت نوعى يا مثالى ، سايه ، نقاب(پرسونا)، مادينه جان ، فرايند تفريد، و ذات [هويت ، خود] بكار مى رود كه تعريف آن هاچندان ساده نيست . نخستين مفهوم بر اصل موضوعه اى مبتنى است كه همانا وجودناخودآگاهى جمعى سرچشمه (صور مثالى ) است كه در كسوت تصاويرخيال و رمزهاى مستقل از مكان و زمان پديدار مى گردند. ورود اين معهوم به حوزهروانشناسى ، مجادلات بسيار برمى انگيزد. آيا بايد صورت مثالى را رسوب و تهنشسته تجارب بيشمارى كه شرط مقدماتى تجربه انسانى است . دانست ؟ مى توان همينراپذيرفت . زيرا يونگ صورت مثالى را اصل ثابت روان انسان و قدر مشتركى مى داندكه در مضامين جاودانى مذاهب و اساطير باز مى توان يافت و آثار و نشانه هاى آن ها درمعابد و افسانه ها و آيين ها باقى مانده است . معنايى كه يونگ از صورت مثالى اراده ميكندتوانايى كنشى [فونكسيونل ] فرد آدمى است . منظورش از آن ، تصور يا تصويرىموروثى نيست ، بلكه دقيقا آمادگى و استعداد پايدار روان براى بازآفرينى تصاويرمشابه ، يعنى تصاويرى است كه عناصر اساسى هر گونه تجلى و تظاهر، خودآگاه ياناخودآگاه ، روان بشمار ميروند. صورت مثالى ،عامل ناپيدايى است كه نمايش پذير نيست . ساختارى آغازين ، و امكان بالقوه هموارهنوزادى است كه نزد انسان منحصراً از راه رموزى كه ارتجالا در روان مواجه با اشياء مىآفريند، دريافتنى است . و اين آفرينش ، داده اى است كه هشيارى فرد آن را هر بطور كهبخواهد به كار مى برد. به همين جهت ، يونگ ناخودآگاهى جمعى و روان را نيز (عينى) مى خواند؛ و اين بدان معنى است كه روان فرد را مستغرق در ناخود آگاهى جمعى ،سرچشمه ى آغازين انرژى روحى بسان خيزش حياتى برگسون ، ميداند. از اين رو،محتويات ناخودآگاهى بنا به روش يونگ برخلاف شيوهمعمول فرويد، فقط بعضاً در راستاى سرگذشت زندگى هر فرد تفسير مى شود.
يونگ محتواى ناخودآگاهى شخصى را كه به زعم وى در حكم ضد و مخالف(فضائل ) ماست (سايه ) مى نامد. سايه در قاموس ‍ يونگ چيزى از وجود ماست كهانكارش مى كنيم و بر ما مى شورد و بايد به نوعى مهار و رامش كرد. زيرا رشد وشكوفايى شخصيت مستلزم احسان كردن در حق اين جنبه طرد شده شخصيت است كه مواجهه ومقابله با آن ، اگر بخواهيم به عمق وجود خود دست يابيم مرحله اى است كه بايد بپيماييم. ازاين رو، جذب (سايه ) و اندراج و ادغامش در شخصيت ، وجهى مهم از درمان به شيوهيونگ است .
نقاب - يا پرسونا - در نظريه يونگ ، صورت ظاهر فرد در جمع ، وزره محافظسازگارى اجتماعى است . و چون حاصل مصالحه اى ضرورى است ممكن است چنان رشدنامتناسبى بيابد كه به نقابى نفسگير بدل شود. به هرحال نقشى كه ناگزير بايد تا حدى بازى كرد چيزى جز صورت كج و معوج وناكامل (مادينه جان ) نيست .
يونگ دو قطبى بودن هر فرد آدمى را كه يكى همجنس اوست و ديگرى تصوير آرمانى جنسمخالف به سيماى شخص جايگزين سائق هاى جنسى نهاد بنابر نظريه فرويد، مى كند.اما معتقد است كه روان ، مادام كه خاطرات مربوط به منع و نهى صادره از جانب والدين و در(اينجا به من برتر فرويد - يا Surmai - مى رسد) تصوير آرمانى اى را كهجانبخش و مايه حيات وى است مستور مى دارد و فلج مى سازد، به طرز ناخودآگاهى كج ومعوج يعنى بيراه ميشود، و براى خلاصى اش بايد ساحت ناخودآگاهى را از يادها وخاطرات وسوسه انگيز كه مانع آزادى نيروى روانى مى شوند و بدينگونه در وجود آدمىميان خواست هاى خودآگاه و القائات ناخودآگاهش تضاد و تعارض برمى انگيزد، سترد.
بنابراين ، تعادلروانى در نظريه يونگ مستلزم برقرارى مناسبات صحيح يا سرچشمه نيروزاى درونيعنى ناخودآگاهى جمعى است .
ساختار ديگرى كه در روانكاوى مطرح ميشود از آن آلفرد آدلر، روانكاو سويسى ديگر،است . موضوع مورد توجه وى استراتژى تنازع بقا است نه اسطوره و اعماق روح . بههمين سبب ميل به قدرت را كليد فهم انگيزش آدمى ميداند. نوشته هايش كه بسيار پيچيده ومعقول است تصويرى تازه از طبع آدمى به دست مى دهد. وى نخستين روانكاوى است كه درسيستم روانشناسى محلى كانونى به پرخاشگرى انسان مى دهد.
ساختارى ديگر هست كه به بانفوذترين وبا وجهه ترين مكتب روانكاوى يعنى مكتبروانشناسى (خود) تعلق دارد. در اين فرضيه به جاى (ضمير) كه انفعالاتخردستيز و برانگيزه انسان و ناآگاه باشد و در فرضيه فرويد جايگاه كانونى دارد(خود) مهمترين مفهوم است . اين انسان و ناآگاه باشد و در فرضيه فرويد جايگاهكانونى دارد (خود) مهم ترين مفهوم است . اين فرضيه در رساله اى كه هارتمن ،بنيانگذار اين مكتب ، مى نويسد و يكسال پس از مرگ فرويد منتشر ميشود در معرض افكارعمومى قرار ميگيرد. در اين رساله كه روانشناسى خود و مساءله سازگارى نام داردهارتمن يك فرضيه جديد درباره ساختار مطرح مى كند كه بيشتر فرايند سازگارى راتوضيح ميدهد يعنى روندها و روش هاى كارى دستگاه ذهنى كه به دستاوردهاى سازگارشده منتهى ميگردد. بر حسب آن ، هر نوع سازگارى با محيط با هر نوع يادگيرى و روندبلوغ يك تضاد نيست . توسعه ادراك ، فهم موضوع ، زبان ، انديشيدن ، به ياد آوردن ،چنگ زدن ، خزيدن ، راه رفتن ، و هر نوع بلوغ و روندهاى يادگيرى ، جزو تضاد وناسازگارى نمى باشند. در آن بر نقش اراده ، و نقش ليبيدوى زدوده شده از تمايلاتجنسى ، و نيروى ويرانگرى زدوده شده از پرخاشگرى كه به (خود) نيروى عملكرد واراده مى دهد تاءكيد ميشود. (خود) و (ضمير) ديگر مخالف هم تلقى نمى شوندبلكه پيوسته به هم هستند. اين نظريه ، شامل تجديد نظر قاطع در فرضيه فرويداست تجديد نظرى در جوهر آن و نه در مفاهيم آن .
آخرين ساختار در خور اشاره متعلق به اريك فروم ، روانكاو يهودى تبار است ، اوتوضيح مكانيكى - طبيعى فرويد درباره ساختار آدمى را نمى پذيرد، ولى از تاثيرآراء وى نيز خلاصى نمى يابد. براى توضيح و بيان عملى رفتار آدمى ، چيزى به نام(موقع انسان ) را پيش مى كشد و در شرح آن مى گويد: (انسان از لحاظ جسمى واعمال فيزيولوژيك جزو حيوانات است . اعمال حيوان تابع غرايزى است كه وابسته بهساختمان عصبى ارثى مى باشد. هر چه حيوان عالى تر وتكامل يافته تر باشد به همان نسبت اعمال اوقابل انعطاف تر و كمتر نياز به تعديل سلسله عصبى خود پس از تولد دارد... در يكمرحله بخصوص از تكامل تدريجى حيوان ، وقفه عجيبى بوجود آمد كهقابل مقايسه با اولين ظهور ماده و اولين پيدايش زندگى حيوانى است اين وضع وقتىپيش مى آيد كه اعمال و حركات در روند تكامل ديگر منشاء غريزى ندارند. ديگر هماهنگكردن و انطباق وسيله طبيعت ، الزامى و اجبارى نيست و ديگراعمال تابع مكانيسم ارثى نيستند... وقتى از نظر بيولوژيك ناتوان ترين حيوان باقيافه قائمى كه گرفته خود را از طبيعت آزاد كرده است مغز خيلى بيشتر از مغز عالىترين حيوان رشد و تكامل يافته است . اين تولد شايد صدها هزارسال به طول انجاميده ولى نتيجه ظهور نوع جديدى از حيوان و پيشى گرفتن از طبيعتاين است كه حيات از هستى خود آگاه شده است . خودآگاهى ، خرد، و تفكر، هماهنگى اى راكه خصوصيت هستى حيوان است برهم مى زند. سه كيفيت مذكور انسان را به صورت موجودخارق العاده كائنات درآورده است ... انسان به خود، به ناتوانى ها و حدود زندگى خويشواقف است . پايان سرنوشت خود يعنى مرگ را در جلو چشم دارد. بشر از اين دوعامل وجودى خويش خلاصى ندارد: نمى تواند از ضمير و انديشه خود آزاد شود و نمىتواند تا زنده است از جسم خود خلاص شود، خرد، كه خود موهبتى است مساءله اى براىبشر است . خرد انسان را مجبور ميكند كه در حل مسالهلاينحل دوگانگى كوشش كند... مساله هستى انسان در تمام طبيعت منحصر به فرد است : ازطبيعت بيرون رانده شده ولى هنوز در داخل قلمرو طبيعت است . نيمى آسمان است و نيمى حيوان. نيمى محدود است و نيمى نامحدود.
لزوم يافتن راه حل هاى پايدار براى تعارض هاى هستى وى ، به منظور پيداكردنكامل ترين شكل هاى يگانگى با طبيعت ، با همنوعان ، و با خودش بسرچشمه تمام نيروهاىروانى است كه برانگيزنده كليه انفعالات ، اعمال و نگرانى هاى انسانى مى باشد...بنابراين تولد در معناى متداول و معمولى تنها آغاز تولد به معناى وسيع تر آن است .سراسر زندگى فرد چيزى نيست جز فرايند خود-زايى .
نيرومندترين محرك هاى رفتار آدمى در شرايط هستى او يعنى موقع انسان -نهفته است .تمام كوشش هاى انسان بر اين است كه پاسخى براى هستى خود پيدا كند، و يا بهعبارت ديگر از روان نژندى پرهيز نمايد.
دو پاسخ كاملا متفاوت يا متخالف ميتواند از طرف هر فردى داده شود:
1. خلاقيت
2. ويرانگرى [افساد فى الارض ]
انسان مى تواند هستى بخش باشد. انسان - مرد يا زن - خالق است : از طريق كاشتن ،رستنى ها را بوجود مى آورد، شى ء و ابزار مى سازد، هنر ابداع ميكند، و فكر ايجاد مىكند. زن هستى بخش است . كودك را مى زايد. اين يك نوع پاسخ ‌دادن به مساله تضاد هستىخويش است .
پاسخى ديگر نيز براى اعتلا وجود دارد: اگر من نتوانم هستى بخش باشم مى توانم آنرا ويران كنم . برانداختن هم مرا از زندگى فراتر مى برد. در حقيقت شخص ويرانگر هممانند شخص سازنده ، معجزه گر تردستى است . در ويرانگرى ، انسان خود را بالاتر اززندگى قرار مى دهد و از مرحله حيوان اجتماعى فراتر مى رود.
بنابراين مادام كه بشر به طرف پيشى گرفتن از خود رانده مى شود چاره اى جزسازندگى يا ويرانگرى ، عشق ورزى يا نفرت ندارد. ريشهميل شديد انسان و به ويرانگرى كه در تاريخ مى بينيم و يا خود شاهد آن بوده ايم ،مانند سازندگى ، در طبيعت آدمى است .)
نقد مختصر اين نظريات  
هيچ يك از اين ساختارهاى فرضى نميتوانند مهم ترين پديدارهاى زندگى بشر راتحليل كنند نه ظهور شش نوع زندگى ، و نه فرايند تعالى و فرايندهاى انحطاط ازجمله ويرانگرى و اذلال و قتل عام هايى را كه نفع و چيزى عايد عاملش نمى كنند، مىتوانند توضيح دهند و مدلل سازند. مى بينيم آخرينش ، كه به اريك فروم تعلق داردويرانگرى و قتل عام هاى بيرحمانه را در طراز هستى بخشى و توليد اقتصادى و صنعتىو هنرى قرار داده هر دو را پاسخ به مسئله هستى متضاد انسان و موقع او در تاريخ و ميانساير موجودات و سلسله تكاملى آنها، ميداند. بعلاوه ، دو گونه اصلى زندگى بيشترقائل نيست . زندگى بارور [ متعالى - انسانى ] و زندگى غيرباور. براى هر يك از دونوع زندگى پنج نوع رفتار خاص ذكر مى كند كه با نظائرشان در ديگرى متخالفاند.(25) در برابر جهتگيرى بارور كه متعلق به زندگى بارور يا انسانى ميداندچهار منش و جهتگيرى غير بارور يا انحطاطى براى زندگى غيربارور يا منحط بر مىشمارد:
1. جهت گيرى گيرنده
2. جهت گيرى استثمارى
3. جهت گيرى مال اندوزى
4. جهت گيرى بازارى (26)
بدينسان ، منش ويرانگرى كه با رفتارهاى كشتار ظالمانه ، جنگ هاى تجاوزكارانه ،شكنجه بيگناهان ، زورگويى و استعمارگرى ، ساديسم ،اذلال ، و سلطه گرى مشخص ميشود جايى در ميان جهت گيرى هاى انحطاطى نمى يابد و ازقلم مى افتد. حال آنكه خود معترف است اين جهت گيرى ، منش ، و رفتار سرزده از آن بزرگترين تهديدها را براى بشريت بوجود آورده است . فروم ، اين رفتار را همچون توليد وكار هنرى و زادن كودك و پرورش و پرستارى آن و عشق ورزى سالم ، يك پاسخ عملى وزيستى به مساله هستى انسان مى شمارد و معتقد است اين جنايات موجب فرارفتن انسان ازسطح عادى و عامى مى گردد و در اين خاصيت با كارهايى كه او بارور و سرزده از انسانسالم و متعادل مى داند مشترك است .
ساختار در روانكاوى و ادعاى اين علم و فن  
مى دانيم كه روانكاوى از جهتى امتداد روانشناسى است . هر دو در پى شناسايى روح ياروان آدمى اند. لكن روانشناسى چون خود را به كاربردهاى كمترى محدود مى كندشناسايى روح يا ساختار آدمى را نه چندان عمقى انجام ميدهد، در حالى كه روانكاوى بهروانشناسى عمقى مى پردازد تا بتواند ناراحتى هاى شديد روانى ، روان پريشى ، وروان نژندى ، را درمان كند. روانكاوى مدعى است بهتر و عميقتر از روانشناسى به تجزيهو تحليل روانى پرداخته بطورى كه نسبت به ساختار آدمى شناسايى عميقى پيدا كردهاست .
اين ادعا كه در برابر روانشناسى - از جمله روانشناسى مكتب رفتار گرايى - داردادعاى بجا و بر حقى است . لكن مدعاى ديگرش ‍ اين است كه چون در برابر دين و انسانشناسى دينى به شناسايى ساختار آدمى وراه تعالى و راه انحطاطنائل آمده است پس بايد جاى دين و علم اخلاق كهن يا جديد را بگيرد؛ حتى فلسفه سياسىهم بايد در طرح و نظر از يافته هاى روانكاوى تبعيت كند.
در فصول آتى خواهيم ديد كه بخش بزرگى از معارفى كه متون مقدسه اسلامى بويژهقرآن كريم در بردارند درباره فرايند تعالى ، فرايندهاى انحطاط، پديدارهاى مختلفمربوط به آن ها، شخصيت هاى متعالى ، و افرد منحط است و درباره ساختار آدمى ، محركهاى فطرى ، و اراده اش كه تعيين كننده اصلى راه و رسم زندگى و رفتارهاى اوست ،زندگى هاى شايسته و منحط، محرك اكتسابى و خودساخته كفر و خيم و استكبار كه موجبخود تباهگرى و نيز دگرتباهگرى يا افساد فى الارض ، ويرانگرى ، جنگ هاىتجاوزكارانه ، و قتل عام هاى بيشرمانه مى شود، و از اين دستمسائل و موضوعات روانكاوى با اين ادعا كه يك رويش تجربى براى شناسايىاميال و سائق هاى رفتار است يا براى شناسايى سائق هاى ناآگاهى است كهفاعل براى پرده پوشى انگيزه و هدفش توجيهات منظقى وقابل قبولى براى رفتارهاى سرزده از آن ها ترتيب ميدهد؛ و با اين ادعا كه دانشساماندهى به داده ها و كشف هاى اين روش است و مى خواهد منش ها و جهتگيرهاى مختلف افرادرا در زندگى نشان بدهد مستقيما وارد قلمرو باستانى و شناخته شده دينمنزل ، مى شود.
دين نه تنها راه تعالى و رشد را به مردم مى آموزد بلكه چون آموزش و هدايت دينى فقطبايد توسط شخص بكار بسته شود تا رشد و تقرب تحقق يابد علاوه بر آموزش راهرشد و تقرب ، راه هاى انحطاط و نيز ساختار آدمى و محرك هايى كه به هر يك از اين راهها و رفتارها برمى انگيزند و بسى حقائق ديگر در اين زمينه را مى آموزد تا آدمى با مجهزشدن به مجموعه اين معارف بهتر و آسان تر از انحطاط بيرون آيد و راه رشد و تقرب رابپيمايد. خداوند آفريدگار و پروردگار با اين هدايت ضمناً مى آموزد كه آدم منحط براىنجات از انحطاط بايد بداند كه نفس اماره بالسوئى در درون دارد وعامل گمراهگرى به نام شيطان از طريق محيط طبيعى و محيط اجتماعى وعوامل فرهنگى در پى انحراف و انحطاط اوست ؛ و راه هاى مقاومت در برابر اين دو و مقابلهبا آن دو و مصون ماندن از اثر و آسيب آن دو چيست . فرويد عين همين ادعا را دارد. در واقعحقيقتى را كشف مى كند كه هزاران سال پيش از او خداوند از طريق وحى به پيامبران بهبشر ياد داده است . فرويد مى گويد با ضمير ناخودآگاه و سائق هاى ناآگاهانه شخصپى برده است و روانكاو بايد بكوشد با به سخن درآوردن و به انديشه واداشتن بيمار- يا شخص منحط و روان نژند - او را به منشا وعامل انحطاطش و به فرايند انحطاطى كه برايش رخ داده است آگاه گرداند. همين آگاهىمقدمه درمانش خواهدگشت . روانكاوان تيزهوش پس از وى ، تاكيد مى كنند كه (روانكاوى ،اشخاص زيادى را يارى داده است تا براى نخستين بار خود را بيابند، با خود صديقباشند، و هر چه نزديكتر به واقعيت ، زندگى كنند... گر چه بيمار موضوعى را چندينبار تكرار مى كند، اما گوش شنوايى هم هست . وى احساس مى كند كه همين گوش كردن وتوجه سبب بهبود وضع او خواهد شد! لكن آن گونه گفت و شنود، كسى يا چيزى را تغييرنداده است . منظور فرويد آن نبود. هدف او كشف مقاومت [منشاءروان نژندى ] و مبارزه با آنبود. فرويد هرگز نمى گفت كه بدون كوشش گسترده و همه جانبه بيمار مى توانيمبه موفقيتى برسيم يا مسائل دشوار روانى راحل كنيم . بى سعى و كوشش ، رسيدن به هدف هاى زندگى مقدور نيست ).(27)
در پى مدعاى جديداست كه خيلى از مردم منحط در كشورهاى پيشرفته صنعتى كه اغلب اززندگى دينادارى رنج ميبرند رو به قبله تازه اى كه مطب روانكاوان باشد مى آورند. اينها كه از انحطاط و زندگى منحط دنيادارى - و گاه از زندگى جانورى محض -ناخشنودند به گمان اين كه اين بيزارى و ناخشنودى به اصطلاح عامه رنج وجدانى ازسنخ ناراحتى هاى شديد روانى است به جاى اين كه راه علاج خود را از دين بجويند ازروانكاو مى طلبند. طبيعى است كه پس از مدتى سرخورده نوميد مى شوند. علت اصلىبحران روانكاوى و كساد بازار روانكاوان همين است .
مدعاى نادرست و بيجاى روانكاوى اين است كه (ميتواند رشد روحى و خودتحققى (28)را بالا ببرد. و اين نقش كم اهميت تر از خاصيت درمانى روانكاوى نيست ).(29)
ساختارهايى كه در روانكاوى فرض شده و مورد نظر است شايد براى معالجه پاره اىرفتارهاى ناسالم مفيد باشد؛ اما به هيج وجه نمى توان زندگى هاى منحط را تبيين كند ونه مى تواند راه اعتلا و انتقالى از آن ها را به زندگى انسانى و حيات طيبه نشان دهد.درست است كه طرح اين ساختارها در پى نگرشى عميق تر از روانشناسى به رفتارانسان ، و به دنبال بررسى و تحقيق و مشاهدات بالينى بسيار در مورد كيفيت رفتارانسان بوجود مى آيد، ولى بحث بر سر همين (كيفيت ) است . (كيفيت )هاى مطرح درروانشناسى عمقى يا روانكاوى كه در هفتاد سال اخير مورد نظر و بحث است با (كيفيت)هايى كه از آن با فضائل و رذائل ، كمالات ، و ارزش هاى اخلاقى تعبير مى شود فرقمى كند. فقط در پاره اى موارد برخى از اين ها با بعضى از آن ها تماس يا مختصراشتراكى مى يابند.
ساختار تلفيقى ، و ساختار سرهمبندى شده  
دسته اى از روانكاوان در صدد بر مى آيند يك هماهنگى بين نظريات فرويد با نظرياتاجتماعى و روانشناسى ماركس ايجاد كنند. برنفلد، و ويلهلم رايش كه از اين دسته اند مىكوشند تا به سنتزى بين فرويديسم و ماركسيسم برسند. اريك فروم روانكاو يهودىتبار نيز رساله روانكاوى و جامعه شناسى و (مبانى دينى مسيحيت ) خود را با همينروش و قصد مى نويسد، و فصل هاى 7 و 9 كتاب (بحران روانكاوى )اش نيز از همينسنخ است .
حاصل اين روش بررسى يا نظريه سازى ، پيدايش يك ساختار تلفيقى است كه چون هيچيك از عناصر تركيبى اش از واقعيت بهره ندارد به كارحل مشكلات اساسى زندگى هم نمى آيد.
طرحى ديگر از ساختار آدمى كه جالب تر از طرح تلفيقى مى باشد طرح تركيبى وسرهمبندى شده است . آن را دانشمند بزرگى پيشنهاد مى كند كه در چندين رشته علمىمتبحر و صاحبنظر است . الكسى كارل (30) مى گويد: (معلومات متنوع بدست آمده رابايد چون پايه هايى براى تجديد بناى آدمى بكار برد. نخستين وظيفه ما اين است كهبتوانيم آن ها را مورد استفاده قرار دهيم . ما ساليان دراز ناظر ترقيات متخصصين اصلاحنژاد علم توارث ، زيست شناسان ، آمارگران ، كالبدشناسان ، متخصصين فيزيولوژى وشيمى آلى و شيمى بيولوژى و فيزوكو- شيمى و روانشناسى و غدد مترشحه داخلى ،پزشكان ، متخصصان بهداشت ، علماى تربيتى ، روحانيون ، اقتصاديون ، متخصصانبيمارى هاى روانى ، جرم شناسان ، علماى اجتماعى ، و غيره هستيم . با اينهمه مى دانيم كهنتايج عملى پژوهش هاى ايشان چقدر ناچيز است . وانگهى انبوه عظيم معلومات و اطلاعاتىكه ايشان درباره آدمى كسب كرده اند در مجلات فنى و كتاب ها و در مغز دانشمندان پراكندهمانده است ؛ و هر يك جز به قسمتى از آن آشنا نيست . اكنون بايد از اين اجزاء پراكندهتركيبى ساخت و آن را در مغز برخى افراد چون مجموعه زنده جاى داد. بدين ترتيب علمانسان [انسان شناسى ] بارور و مثمر ثمر مى گردد.
باشك چنين تصميمى دشوار است . چگونه مى توان اين تركيب را بوجو آورد؟ پيرامونكداميك از جنبه هاى آدمى بايستى جنبه هاى ديگر را جمع كرد؟ بين فعاليت هاى اقتصادى ،سياسى ، اجتماعى ، روانى و عضوى آدمى كداميك اهميت بيشترى دارد؟ كدام علم بايد بزرگشود و وديگران را در خود فرو برد؟... از تمام علومى كه انسان را مورد مطالعه قرار دادهاند از تشريح گرفته تا علم اقتصاد، علم پزشكى بهتر از همه به شناسايى آدمىموفق شده است . معهذا اين علم هنوز نتوانسته است تمام جنبه هاى انسان را بشناسد، و تاامروز به مطالعه ساختمان و اعمال بدنى در حين سلامت و بيمارى و كوشش براى درمانامراض اكتفا كرده و در اين راه موفقيت ناچيزى نيز بدست آورد است ).(31)
6. ساختار تعالى شناختى  
مرورى كه بر گونه هاى مختلف تصور و تصوير ساختار آدمى داشتيم ما را به اين حقيقتبزرگ متفطن گردانيد كه هر يك از اين تصور و تصويرهامحصول شيوه خاصى از بررسى به منظور شناسايى آدمى و ساختارش يا يكى ازابعادش ميباشد. و چون هر شيوه خاص ‍ بررسى را تجربه يا تجارت معينى كه همسنخ‌اند تشكيل مى دهد از شيوه هاى متعدد بررسى و شناسايى و از سنخ ‌هاى مختلف تجارب وپژوهش هم طبعا تصور و تصويرهاى متعدد و مختلف ببار مى آيد.
از طرفى همه اين شيوه هاى پژوهشى و تجارت فقط در مورد ابعادقابل تجربه و شناسايى تجربى بكار مى روند و آنچه در خارج قلمرو تجربه باشدبيرون از شناسايى مى ماند. از طرف ديگر، صحت هر تصور و تصويرى از يكى ازابعاد و جنبه هاى آدمى با دقت روش و اعمل و تجاربى كه براى شناسايى صورتگرفته است بستگى دارد. براى مثال ، در بيولوژى ، تصورى كه ازسلول هاى هرمى مغز، دندريت ها، و اكسون آنها داريممحصول تكنيك هاى پزشك و زيست شناس اسپانيولى رامونكاخال است . اين يك تصور مفهوم تجربى است كه فقط باتكامل تكنيك بررسى مى تواند تغيير و بهبود يابد.
از تصور و تصويرهاى مربوط به اجزاء و عناصر آدمى ، برخى خاص اوست و بعضىمشترك ميان همه جانداران . و بالاخره دسته اى به فيزيك و شيمى و مكانيك مربوط مىگردند. مثلا در مورد ساختمان هاى الكترونيك و اتمى و مولكولى بافتهاى انسانىبايستى مفاهيم پيوستگى زمانى - مكانى ، انرژى ، نيرو، جرم ، و آنتروپى را بكاربرد، و از فشار اسمزى ، شارژ الكتريكى ، ين ها، و قابليت انتشار نفوذ، سخن گفت .درباره عناصر مادى بزرگ تر از مولكول ، سخن ازميسل (32) و قوانين پخش و جذب و تموج پيش مى آيد وقتىمولكول ها و تركيبات آن ها سلول ها را ساختند تا از اجتماعسلول ها بافت ها واندام ها بوجود آيد به مفاهيم سابق الذكر،مسائل كرموزم ، ژن ، توارث ، تطابق بامحيط زمان فيزيولوژيك ، رفلكس ، غريزه ، وغير آن افزوده مى شود. اين ها مفاهيم فيزيولوژيك خاص اند كه با مفاهيم فيزيكوشيميايى همراه اند ولى به آن ها محدود نميشوند. در مرحله عالى ترى از تشكيلات بدنىعلاوه بر مولكولها، سلول ها، و بافتها مجموعهكامل ترى شامل اندام ها و هومورها و نفس عاقله را ميتوان ياقت . در اين مرحله ديگر مفاهيمفيزيكوشيمييايى وفيزيولوژيك ناكافى به نظر مى رسند و بايد به آنها مفاهيمروانى كه مختص انسان است مانند هوش ، حس جمال و اخلاق ، و حس ‍ اجتماعى را نيز افزودمرحله بالاتر از اين هنگامى است كه به مطالعه و بررسى فرايندهاى انحطاط، فرايندتعالى ، مساله كمال و فضيلت ، فرايند رشد، پديدار احسان و ايثار و فداكارى وشهادت و نظائر آنها مى نشينيم .
هر مجموعه از اين مفاهيم ، با تصور و تصويرى كه از ساختار آدمى يا كاركرد خاصشهمراه است جز در قلمرو خاص خود به كار نمى آيد و نبايد بكار رود. براىمثال ، دومين قانون ترموديناميك كه صحتش درمولكول ها و اتم ها غير قابل ترديد است در قلمرومسائل و پديدارهاى روانى غير صادق و بى مورد است . همچنينمسائل شعورى را با مفاهيم فشار اسمزى و قوانين نفوذ و تموج نمى توان تبيين كرد.بيان يك كيفيت روانى به زبان فيزيولوژى سلولى يا مكانيك الكترونيك جز بازى باكلمات نخواهد بود.
بنابراين ، تعالى شناسى با توجه به مسائل و پديدارهاى موضوع بررسى وشناسايى اش هم مفاهيم خاص خود را دارد و هم تصور و تصويرى خاصش از ساختار آدمىرا.
شايد بتوان گفت مهم ترين مرزى كه تعالى شناسى را از روانشناسى عمقى ياروانكارى جدا مى سازد، و به تبع آن ، تصوير ساختار تعالى شناختى را از تصويرساختار روان شناختى متمايز مى گرداند ارادى بودن پديدارهاى حوزه اولى و غيرارادىبودن پديدارهاى مورد مطالعه و درمان دومى است . ديوانگى ، روان نژندى ، روانپريشى و براى مثال : بيمارى اسكيزوفرنيك ،(33) عوارضى هستند كه آدمى گرفتارآن ها مى شود و نه حالات و صفاتى كه با تصميم گيرى و آگاهانه به آن ها در آيد يامتصف گردد. يك اختلال روانى است كه با از هم گسيختن طرق معمولى و طبيعى همخوانىهاى افكار و با تضعيف انفعالات - يا احساس و هيجان - و در خود فرورفتن و از دستدادن تماس حياتى با واقعيت ، مشخص مى شود. هرگز با اراده شخص بر او عارض نمىگردد. علل متعدد يا مختلفى مى تواند داشته باشد كه يكى شرايط محيطى است . چنانكه تجربه ثابت كرده است اگر كسى در اطاقى يا كلبه اى قرار گيرد كه گرما ونورش ‍ يكنواخت باشد و خوراكش طورى در دسترسش قرار گيرد كه كسى را مشاهده نكند وصمت و سكوت بسر برد و چيزى براى مطالعه نداشته باشد. خلاصه اگر محرك ها ازمحيط زندگيش زدوده شود و وضعى شبيه وضع جنين در رحم پيدا كند علائم اين بيمارىبتدريج در او پيدا خواهد شد.
با وجود اين تفاوت دو موضوع و دو قلمرو، برخى از روانكاوان ، موضوعات تعالىشناسى يا دين را در كنار موضوعات خاص ‍ روانكاوى قرار داده به بحث و كنجكاوى وتحقيق درباره آنها مى پردازند بى آن كه در تصور و تصوير خود از ساختار آدمىتغييرى بدهند يا تعديل شايسته اى به عمل آورند. نتيجه اين روش خطا، خطاى در نتيجهگيرى مى شود.
براى مرزبندى دقيق حوزه تعالى شناسى با ساير حوزه ها بايد دو فراگرد تاريخىرا از يكديگر باز شناخت : تمدن و تدين . اولىمشتمل بر پديدارهايى است كه بررسى و شناسايى آنها موضوع رشته هاى مختلف علومطبيعى و اجتماعى است ، در حاليكه دومى موضوع تعالى شناسى است و معرفت وحيانى يادين عهده دار شناسايى و آموزش آن به بشر است .
پس بايد نگاهى به اين دو فراگرد تاريخى مهم بيفكنيم .
تمدن ، تدين ، و جامعه اسلامى  
تمدن ، فراگردى بشرى اجتماعى است از كهن ترينشكل زندگى و حالت بدوى زيستن تا جامعه اى كه سازمان اقتصاديش با توليد كالاهاىمختلف لازم براى زندگى ، و مبادله تحت نظم آنها برقرار مى ماند؛ و حكومتش بر پايهعرف ، قانون ، و توافق شبه همگانى استوار است ، و در نظام اجتماعى آن تسهيلاتىبراى ابداع و تعبير و تجربه فراهم مى شود، و برخوردارى از انديشه ها و دانسته ها وهنر و ادبيات عموميت مى يابد. تمدن به نظام اجتماعى يا هيات اجتماعى اى كهحاصل آن فراگرد است نيز قابل اطلاق است .
گرچه ساختار زيستى موروثى آدمى ثابت است يا با تغييرات كُند ژئولوژيك در مدتزمانى بس طولانى اندك تحولى مى پذيرد به طورى كه درطول ده ها هزار سال در برابر انگيزه ها يكنواخت واكنش نشان مى دهد اما در يك جامعه متمدنبر خلاف جامعه بدوى بسيارى از حالات متضمن كيفيات واشكال تازه و همراه با تعديل هايى در واكنش غريزى به چشم مى خورد، به طورى كه ازاين حيث تمايز افراد جامعه متمدن خيلى بيشتر از تمايز افراد جامعه بدوى است . همچنين درسير جامعه از حالت بدوى به حالت تمدن ، نفوذ رسم و عادت كاهش مى يابد واستدلال و تعقل روزبروز جاى رسم و عادت را مى گيرد. آفرينش علمى و هنرى صورت مىپذيرد و گسترش مى يابد.
زادگاه و بستر تمدن ، جغرافياست . جلگه هاىحاصل خيز، رودها، درياچه ها، بيشه هاى پر ميوه ، چراگاه ها، مردم را به سوى خود مىخوانند. موانع و مخاطرش ، قدرت و هوش و نبوغ آدمى را به مبارزه مى طلبند تا بر آن مىشود كه تپه ها و كوه ها را از پيش پايش ‍ بردارد، دشت ها را آبيارى كند و به زير كشتببرد، جنگل ها را به كشتزار و باغ ميوه و سبزىتبديل كند، بر پهنه امواج دريا و بر باد هوا سوار شود و جهان را بگردد، گرما را بههواى خنك و سرما را به هواى معتدل متحول گرداند. بدينسان در فراگرد تمدن ، موانعجغرافيايى مغلوب بشر مى شود و آدمى بر اشياء و نيروها و مايملك كره زمين تسلط پيدامى كند. اين جمله از تفوق و تسلط و بهره گيرى در پرتو علم و فن ، ميسر مى شود. هرقدر علم و فن توسعه پيدا كند عوامل جغرافيايى رام تر مى شوند و قدرت ها و مواد ومنابع و امكانات سرزمينى راحت تر در اختيار مردم قرار مى گيرد و به خدمت زيستشاندرمى آيد.
عناصر اصلى فراگرد تمدن ، علم - علوم طبيعى ، و علوم پايه و وابسته به آن ها -و فن است . يكى از هدف هاى بشر از علم و فن صرفه جويى در كار و تاءمين فراغت وآسايش است . هر اختراع مهمى يك صرفه جويى كلان در كار بدنى و كار فكرى بوجودمى آورد. اما فن همان طور كه كار را آسان و كم مى كند امكانات توليد هنگفت و تازه اىنيز به بار مى آورد و شعله آز مردم را هم مى افروزد تا نيازهاى هر چه بيشترى احساسمى كنند و در نتيجه كارهاى تازه و بى سابقه اى ضرورت مى يابد. وانگهى علم و فن ،جنگ افزارهاى تازه اى توليد مى كند كه جنگ راتسهيل و تشويق مى نمايند و ويرانى ها و كشتارهاى بى سابقه اى را سبب مى شوند. اينامر، مردم را مجبور به بازسازى و تعمير ويران شده ها و دوباره كارى هاىمتسلسل و مستمر و پايان ناپذير مى گرداند. به طورى كه بنا بر واقعيات تاريخى ،جنگ يكى از لوازم هميشگى تمدن است . بلكه بايد گفت جنگ پدر تمدن است . دولت ها ونهادهاى سياسى را كه از مهم ترين پديدارهاى تمدن بشمارند عمدتا جنگ و تسخير ملتهاى ضعيف و برده ساختن آنان موجب شده است .
تمدن كه مايه عمده اش علم و فن باشد هيچ تحول مثبتى در اخلاق و رفتار و كيفيت زندگىبشر بوجود نياورده است . تمدن ، دانش ، و فن به خودى خود نه بد است و نه نيك . و آنها را هم در راه خير مى توان بكار بست و هم در راه شر. در بطن تمدن و عناصر سازندهاش نه انديشه و قصد كمال هست و نه انديشه و نيت شّر و ويرانگرى . عناصر تمدنخنثى هستند. و همين خنثى و عقيم بودشان از نظر ارزشى ، سبب مى شود كه ساير انحطاطبشر متمدن همچون بشر بدوى دوام پيدا كند.
در فراگرد پيشرفت علم و فن ، و پيدايش سازمان بزرگ كار، مردمتبديل به اعضاى اين سازمان ، و مهره هايى در چرخ و پر جريان كار فنى شده اند. هرفردى فقط يكبار قصد فروش عمر و كارش را به كارفرما مى كند و ديگر هيچعمل ارادى آگاهانه اى كه موجب تعالى او گردد در زندگيش يافت نمى شود. اوقاتفراغتش نيز با لهو و لعب برنامه ريزى شده توسط فرهنگ حاكم پر شده است . خالىشدن زندگى مردم متمدن از فرايند تعالى ، يكى از رايج ترين و عمومى ترينفرايندهاى انحطاط را بوجود آورده است . جامعه هاى متمدن را غالبا دو مردم جانورسان ودنيادار تشكيل مى دهند. در آنجا مردم متدين ، نيكوكار، اخلاقى ، و با فضيلت همواره تحتفشار روانى و مادى نظام اجتماعى قرار دارند.
مردم متدين كه جزوه دسته جانورسان و دنيادار نيستند از تاريخ و گذشته گسسته اند؛به آينده و پس از مرگ هم نمى انديشند؛ معيارهاى انسانى را در رفتار و گفتار و انديشهبكار نمى گيرند؛ از معنى و غايت كارى كه مى كنند بى خبرند؛ در زمانحال بسر مى برند و به دم و امروزشان مى انديشند؛ زندگيشان از خاطرات و از يادتاريخى و از امكانات و احتمالات آتى تهى است ، كارشان شتاب زده و خستگى آور است ،به هيچ چيز رغبت و وابستگى ارزنده و معنى دار ندارند؛ غم ديگران را هم ندارند؛ و در بىدردى و بى غمى و خلاء احسان و يارى و بردارى ، روزگار مى گذرانند. و خودشيفتگى ،مال اندوزى ، اسراف ، لهو و لعب ، و ستيزه جويى ، صفات برجسته آن هاست .
دموكراسى گرچه اشكال زشت حكومت خودكامه و فردى و استبدادى را پشت سر نهاده ولىفقط كميت تصميم گيرندگان را افزايش ‍ داده و هيچ بهبودى در كيفيت تصميمات سياسىپديد نياورده است . خيل جانورسانان و دنياداران براى تاءمين نيازهاى زيستى و دنيادارىبه عمال و نمايندگان سياسى خود راءى مى دهند و بر چگونگى انجام وظائف آنان در جهتتحقق مطامع و ارضاى هوس هاى زيستى نظارت مى كنند. در حكومت هاى جوامع متمدن چيزى وسياستى و هدفى فراتر از اين ها نيست . بدينسان انگيزه و اهداف حكام با توده مردم يكىشده و دولت همان غرائز و مطامع اتباع را پيدا كرده است با اين تفاوت كه افراد راقيودى چون قانون و نهادهاى اجتماعى مانع مى شود و محدود مى گرداند ولى دولت هاىمتمدن دنيادار را فقط قدرت دفاعى يا تهاجمى اقرانشان محدود و مقيد مى دارد.
تمدن ، كه از اجتماع پيشرفت هاى علمى و فنى با دموكراسى پديد آمده است ، بيش ازوسائلى چند نيست كه احتياج به هدايت و رهبرى دارد، همانچه از دين و اخلاق بر مى آيد.دين و اخلاق است كه وسائل و روش ها و عمل ها را ارزيابى مى كند و فوائد و مصالحش رامى سنجد و به راهى مى اندازد و سوق مى دهد كه مردم را بهفضائل و كمالات نائل آورد و در فراگرد كار و زندگى صاحب معنى و هدف معنوىگرداند. وسائل ، سازمان ها، نظام ها، و نهادهايى كه مجموعا تمدن راتشكيل مى دهند براى هدفى به كار مى روند كه ممكن است پست باشد يا عالى . تمدننمى تواند براى خودش هدف خوب يا بد، پست يا عالى برگزيند. چيزى است از حيثارزشى خنثى ، يا چيزى است پيش از نيك و بد. هم مايه انحطاط تواند بود و هم مايهاعتلاء و كمال . به همين دليل محتاج رهبرى دين و اخلاق است .
سوسياليسم ، سوسيال دموكراسى ، ماركسيسم ، و اومانيسم از مشهورترين طرح هاىهدايتى براى تمدن باختر زمين است . سن سيمون معتقد است سوسياليسم مى تواند بهكار و زندگى كارگران معنى ببخشد و كار و زندگيشان را به فرايندى غيرانحطاط وغير (از خود بيگانگى ) تبديل كند. متفكران خيرانديش و معنويت گراى قرن نوزدهم بهفساد اخلاقى و وضع غير انسانى جامعه هاى متمدن باخترى كه از ثروت و قدرت بىحساب و دموكراسى برخوردارند پى برده و زبان به انتقاد از تمدن سرمايه دارى وصنعتى مى گشايند.
تولستوى ، و حتى ماركس ، در فكر جامعه اى هستند كه در آن انسان اخلاقى و صاحبكمال پرورش يابد. به عقيده آنان انسان هرگز نبايد به عنوان وسيله و شى ء و كالاتلقى شده چنانكه در جامعه سرمايه دارى هست به صورت يك ابزار مورد بهره بردارىباشد. توليدات و كالاها براى انسان است نه انسان براى آنها. هدف زندگى پرورشاستعدادهاى انسانى و فرا رفتن مردم از سطح زيستن به مرتبه انسانيت است . آنان بهصراحت مى گويند كه هدف تاريخ ، ايجاد جامعه اى است كه عدالت و حقيقت بر آن حاكمباشد. شور و شوقى كه طى دو قرن گذشته در اروپا در ميان جنبش هاى به ظاهر غيردينى وجود دارد شور و شوقى مذهبى و اخلاق گرا است كه مى خواهد به زندگى معنى وبه مردم غناى روحى و اخلاقى ببخشد. ماركس مدعى است نظام سوسياليستى براى اولينبار شرايط اقتصادى و سياسى لازم براى توقف انحطاط و فساد روحى مردم وتسهيل شكوفايى استعدادهاى عاليه آنان را فراهم خواهد كرد و با انقلاب سوسياليستى، بشر براى نخستين بار (از خود بيگانگى ) و سايراشكال انحطاط را پشت سر خواهد گذاشت و آزاد خواهد شد.
تدين ، عبارت از تهذيب ، تكميل ، و بهتر شدن خود انسان است نه پيشرفت علم و فن و هرآنچه موجب تكميل افزارهاى زيستن مى شود يا آسايش مادى را بيشتر مى كند. دين ، معرفتىدرباره اين فراگرد است . انسان متدين ، مانند حيوان فقط طالب ارضاى سائقه هايش ، يابدتر از آن ، طالب ارضاى آز - اين تمايل سيرى ناپذير- است . (وظايف ) او رانه خدا از راه وحى و تعاليم مقدسه بلكه ترشحات داخلى بدن ، و آز، تعيين مى كند.
آموزه ها و سفارش هاى وحيانى ، بعكس ، زيستن آدمى را به كيفيت خاصى در مى آورند. اينالبته در صورتى است كه انسان خدا و وحى پيامبر و تعليمش را بشناسد و به آنهاايمان بياورد و آنها را بكار بندد. و اين از ديرترين ازمنه ، حتى پيش از تاريخ مدون ،وجود داشته است . شواهد آن در تاريخ كهن بسيار است . اسناد قديمى حكايت مى كنند كهمردم ساكن بين النهرين از مشكلاتشان در اخلاق اجتماعى شكايت دارند. يك كتيبه قديمىمربوط به سامراء كه قدمتش به پنجهزار سال مى رسد فرمان شهريارى را به يكروحانى دربردارد و مى گويد نبايد به باغ پيرزن فقيرى رفته ، هيزم و يا ميوه اىبه رسم ماليات بگيرد و يا بردارد. حمورابى كه در دو هزارسال پيش از ميلاد بر بابليان حكومت مى كند مدعى است خداى آسمان و زمين او را مكلف كردهكه نگذارد قوى به ضعيف ستم روا دارد؛ و نيز مردم را آگاه ووسائل رفاهشان را فراهم كند .
در يك سنگ نوشته ديگر، پدرى پسرش را به خاطر تنبلى و حق ناشناسى و عدم پيروىاز روش پسنديده پدرى سرزنش مى كند و مى گويد چرا تو نبايدمثل من منشى ديوان ادارى بشوى : (روز و شبت را در كامرانى مى گذرانى . ثروتسرشارى اندوخته اى و از هر جهت پهن و پهناور شده اى ، و چاق و تنومند و شانه پهن ونيرومند و گنده شده اى ... ولى هيچ توجه اى به انسان شدن خودت ننموده اى .)(34)
در قرن چهارم پيش از ميلاد كه ارسطو مى نويسد: (ساختار آدمى آن نيست كه با آن بهدنيا مى آيد بلكه آن است كه به خاطرش به دنيا مى آيد) مى خواهد بگويد آدمى چيزىبيش از زيستن و تن است و بايد راهى براى تعالى و فرا رفتن از جسم و زيستن در پيش ‍بگيرد؛ و نيز اين معنا را متذكر مى شود كه براى همين امر مهم تر از زيستن نيزاستعدادهايى در ساختار موروثيش نهفته است .
در تاريخ بشر از كهن ترين زمانها دو فراگرد اساسى هست . يكى فراگرد تغيير طبيعتو محيط طبيعى به نفع زيستن ، كه تمدن خوانده مى شود. و ديگرى فراگرد تغييرتكاملى خود جهت اعتلا و فرارفتن از سطح عادى و عامى ، كه تدين نام دارد .معرفت دينىوحيانى متكفل هدايت بشر در فراگرد دوم است .حال آنكه دانشهاى بشرى به فراگرد اول اختصاص دارند به استثناى علم اخلاق ،فلسفهحقوق ، فلسفه سياست ، و روانشناسى رشد وكمال .
تغيير انسان در شكل اصلاح نسل بشر 
در برابر دين و معرفت وحيانى درباره تغيير تكاملى (خود)، حركتى از سوى بشر، وبه بيان دقيق تر از سوى دانشمندان معينى به قصد تغيير انسان صورت مى گيرد كهشكل اصلاح نوع بشر را دارد. اين اصلاح گرچه مى تواند نوعى تغيير تكاملى بشرتلقى شود، ولى با آنچه از معرفت دينى در اين خصوص مورد نظر مى باشد به كلىفرق دارد.
اصطلاح علم اصلاح نسل بشر، اولين بار توسط فرانسيس گالتون -پسر عموىچارلز داروين - به كار برده مى شود. به عقيده وى (انسان كنونى كهمحصول ميليونها سال تكامل طبيعى است با چنان سرعتى معلومات و فنون كسب كرده كهميتواند از اين پس تكامل بعدى خود را در دست بگيرد و درست به همان روشىعمل كند كه در تكامل حيوانات و گياهان اهلى مؤ ثر واقع شده است .)
اين علم ، فقط جنبه زيست شناختى ندارد بلكه در آن به سه فراگرد توجه مى شود:
1. انتخاب طبيعى كه نيروى هدايت كننده تكامل تلقى مى شود
2. انتخاب مصنوعى حيوانات وگياهان اهلى
3. انتخابى كه طرفداران علم اصلاح نسل بشر پيشنهاد مى كنند
مراد از انتخاب طبيعى اين است كه افرادى كه براى زندگى در يك محيط برازنده ترندباقى مى مانند و بيشتر از افراد ديگر كه بدانسان برازندگى ندارند ،اولاد مى آورند.نتيجه اين مى شود كه ژنى كه سبب شده است بعضى نرها و ماده ها صاحب اولاد بيشترىبشوند در ميان اولاد حاصل بيشتر شايع خواهد شد و نسبت افراد داراى اين ژن بيش ازنسبتى خواهد شد كه در نسل قبل بوده است .
انتخاب طبيعى فقط بر پايه برازندگى بنا شده و عبارت از بقاء و توليد اولاد زندهو ماندنى است . در انتخاب طبيعى اين مساءله مطرح نيست كه اگر جاندارى از جهتىبرازندگى داشته باشد از جهات ديگر هم دارد يا نه . مثلا زيباترين ياعاقل تر يا شجاع تر باشد؟ جز در مواردى كه زيبايى ياعاقل تر بودن يا جراءت داشتن خود موجب برازندگى جاندارى در محيط باشد و به اوقدرت توليد اولاد بيشتر بدهد.
انسان در حوزه زندگى خود به طريقى شبيه آنچه در طبيعت جريان دارد با حيوانات وگياهان اهلى عمل مى كند. به اين شرح كه از بعضى افرادى كه از جهتى مورد نظرشهستند بيشتر بچه بوجود مى آورد در حالى كه ساير افرد را پيش از آن كه فرصتتوليد بچه داشته باشند از بين مى برد.
در عين حال كه انتخاب طبيعى و انتخاب مصنوعى يا بشرى ازوسائل مشابه استفاده مى كنند نتيجه اى كه به بار مى آورند كاملا با يكديگر تفاوتدارد. در انتخاب طبيعى ، وسيله و نتيجه يكى است و همان توليد اولاد ماندنى بيشتر است .حال آن انتخاب مصنوعى يا بشرى به سوى نتيجه اى مى رود كه مورد نظر انسان است .مثلا انسان غلاتى مى خواهد كه دانه هاى مغذى بيشترى توليد كنند و پرندگانى مىخواهد كه تخم هاى بيشتر و بزرگ تر بگذارد و سگانى مى خواهد كه براى صاحب خودشكار كنند نه براى خودشان . غالبا هدف انتخاب مصنوعى در جهتى خلاف هدف انتخابطبيعى است . مثلا اگر حيوانات و گياهان اهلى را بهحال خود رها كنيم تعداد كمى از آن ها خواهند توانست به حيات خود ادامه دهند. هر باغبانىمى داند كه سبزى ها و گل هايى كه پرورش مى دهد از جهتى كه در انتخاب طبيعى مهم استاز علف هاى هرزه پست ترند و آن قدرت توليدمثل است .
علم اصلاح نسل بشر، مى خواهد از روش انتخاب مصنوعى بدين منظور استفاده كند كهافراد داراى ژن هاى دلخواه را به توليد مثل بيشتر ترغيب كند و افرادى را كه ژن هاىنامساعد دارند از توليد مثل باز دارد. براى اجراى اين برنامه ، قبلا دو چيز را مشخص ومعلوم كرده اند. اول ، صفاتى كه وجودش در آدمى مطلوب است و صفاتى كه نامطلوب است. كورى ، كرى ، كودنى و جنون ، از صفات نامطلوب اند. دوم ، هر يك از اين دو دسته ازصفات تا چه حدى و از چه طريقى به ارث مى رسند. روش هايى كه براى اجراى اينبرنامه بكار مى برند عبارتند از: اولا، جلوگيرى ازانتقال ژن هاى نامساعد به نسل هاى بعدى ، كه در واقع اصلاحنسل بشر به روش منفى باشد. عقيم ساختن اشخاصى كه ژن هاى نامساعد دارند و روشديگرى است كه مى تواند ملحق به همين روش دانست . ثانيا، حفظ ژن هاى مساعد و خوب .
مشكل عمده در اين زمينه ، نبودن اطلاعات كافى درباره وراثت صفات دلخواه انسانى است .درباره خود اين دسته از صفات همين قدر اتفاق نظر هست كه صفاتى مانند هوش ، قدرتخلاقه ، قوه تخيل ، و استعداد تشخيص ارزش هاى معنوى يا احساس وجدانى جزء صفاتمطلوب و مساعدند.
تغيير انسان بضرورت زيستى و اقتصادى  
علاوه بر آنچه ذكر شد تغيير ديگرى در انسان مورد توجه دسته ديگرى از دانشمندانقرار مى گيرد كه هم با تغيير تكاملى (خود) مورد نظر معرفت دينى فرق دارد و همبا اصلاح نوع بشر. در عين حال ، بر خلاف اصلاح نوع بشر، از اندك تشابهى باتعالى و تقرب مورد نظر معرفت دينى برخوردار است .
دسته جديد دانشمندان از ديدگاهى متفاوت هم با طرفداران اصلاح نوع بشر، هم با اديانمنزل ، به مساءله تغييرات روانى انسان مى پردازند. ديدگاه آنان ديدگاه چاره انديشىبراى فاجعه اقتصادى و زيست محيطى است .
علت پيدايش ديدگاه اخير، جدايى رفتار اقتصادى در نظام سرمايه دارى غرب از ارزشهاى اخلاقى و انسانى بويژه از سده هيجدهم ميلادى است . در نظام سوسياليسم ماركسيستىنيز همين فراگرد تكرار مى شود. هر دو نظام غربى و شرقى ، بر مصرف نامحدود بهعنوان هدف زندگى ، پايه گذارى شده اند. هر فرد در هر يك از اين دو جامعه ، هموارهبيشتر از آنچه دارد مى خواهد. آز، محرك او در زندگى است . تا وقتى هر فردى و هرملتى بيشتر آنچه دارد بخواهد رقابت كشمكش ، و تنازع برقرار و رو به تشديد خواهدبود. در سطح بين المللى هم جنگ اجتناب ناپذير است . توسعه نظام اقتصادى ، ديگر بااين سؤ ال كه چه چيز براى انسان و براى مردم خوب و پسنديده است تعيين نمى گردد،بلكه وابسته به اين مساءله است كه چه چيزى براى توسعه سيستم مفيد است ؟ آنچهسيستم از فرد و عموم مردم مى طلبد سپردن رفتارشان به آز است . سيستم ، آز - ياافزون خواهى - را تشويق و تحريك مى كند.
در نتيجه اين مطالبه و عملكرد، رفتار مردم با طبيعت و مواد و نعمت ها و منابعش عميقاخصمانه مى شود. كار بشر تجاوز به طبيعت ، و تغيير آن طبق هوس هايش مى شود كهنامى جز ويرانگرى ندارد. چشم بشر آزمند از اين حقيقت مسلم كور مى شود كه منابع طبيعىمحدود است و ناچار به پايان خواهد رسيد و كار بشر به افلاس خواهد كشيد.
پيشرفت اقتصادى و صنعتى در هر دو نظام سرمايه دارى و كمونيستى ، چه در زمينه زيستو چه در زمينه جنگ هسته اى ، خطرهاى هولناكى را موجب شده است كه همه تمدن ها وهرگونه زيست و زندگى را به نابودى تهديد مى كند. در نتيجه اين پيشرفت ها، انسانابرمرد شده است ، ولى ابرمردى كه به خرد و ايمان متعالى و حكيم مجهز نيست ، بلكه كهبدتر آن ، به همان اندازه كه در برابر طبيعت قدرتمندتر گشته از نظر تسلط بر خودو از حيث اخلاقى ناتوان تر شده است . با هر گامى كه در راه قدرت و امكان مادىبرداشته يك گام دورتر از انسانيت و تدين شده است .
دو گزارشى كه كلوب رم به جامعه جهانى تقديم كرد پرده از مخاطرات اقتصادى وزيست محيطى برداشت . هر دو، درباره روندهاى تكنولوژيك ، اقتصادى و جمعيتى در مقياسجهانى است . گزارشگران چنين نتيجه مى گيرند كه تغييرات اقتصادى مطلوب و دافعخطر به شرطى امكان پذير است كه (تغييرات اساسى در ارزش ها و رفتار انسانى ازقبيل اصول اخلاقى جديد و رفتار جديد نسبت به طبيعت پديد آيد). آنان براى نخستينبار به وضع اقتصادى كلى نوع بشر، امكانات و خطرات آن مى پردازند و به ايننتيجه مى رسند كه براى نجات نوع بشر از خطر نابودى ، پيروى ازاصول اخلاقى و رفتار خاصى نسبت به طبيعت ضرورى به نظر مى رسد.
شوماخر، هم كه اقتصاددان هوشمندى است در همين مساءله نظر مشابهى مى دهد. از ديد وى(تغيير اساسى انسان ) به دو دليل ضرورت دارد: يكى اينكه نظم كنونى اجتماعى ،مردم را از نظر روحى و اخلاقى بيمار و منحط مى گرداند. ديگر اين كه بشر با يكفاجعه اقتصادى و زيست محيطى روبرو خواهد شد مگر اينكه نظم اجتماعى حاكم بر جوامعصنعتى از بنياد دگرگون شود.
بدين سان ، نياز به تغيير اخلاقى عميق در انسان ، شرط لازم بقاىنسل بشر تلقى مى شود. براى اولين بار در تاريخ ، تغيير تكاملى (خود) انسان كهذاتا بايسته و مطلوب است چون او را به خداىمتعال مقرب مى گرداند براى بقاى نوع بشر هم لازم مى آيد.
ضرورت مبرم انسان شناسى دينى  
كالبدشناسى ، مطالعه تظاهرات شيميايى فعاليت هاى بدن ، و پزشكى ،اختلال هاى عضوى آن را وجهه همت قرار داده است ؛ جامعه شناسى غرب و شرق صنعتىانسان را از نظر قابليت مصرف و اداره ماشين ها و كارى كه مى تواند انجام دهد و ارزش ‍اقتصاديش مطالعه كرده است ؛ بهداشت ، به مساءله سلامتى و بهوسائل افزايش جمعيت و پيش گيرى بيماريهاى عفونى و به تمام آنچه باعث بهبوداعمال بدنى مى گردد پرداخته است ؛ و تعليم و تربيت دنيادارى به پرورش هوش وقواى عضلانى معطوف گشته است .
براى بيمارى هاى عفونى چاره جويى شده است ، و حداكثر كارى كه در زمينه روانى وهوشى صورت گرفته اين است كه عقب ماندگى ذهنى ارثى را كاهش داده براى آنان كهبه دنيا مى آيند. مختصر بهبودى تاءمين كنند، و بيمارى هاى عصبى را تا حدودى درمانكنند.
تغييراتى كه اين دسته از دانشمندان و سياست مداران پيروشان در جمعيت هاى تحت امرشانبه وجود آورده اند عبارتند از افزايش ‍ عمر، وزن ، قد، تربيت حافظه ، رشد هوش ، وتقويت عضلات است . آنان كه اكثريت قاطع دانشمندان را همتشكيل مى دهند با كشف رازهاى بسيارى از ساختمان و خواص ماده توانسته اند بر هر آن چهدر سطح زمين هست ، البته به استثناى آدمى و سير انحطاط و تعالى اش تسلط اجمالىپيدا كنند.
لكن حقيقت اساسى و تكان دهنده در اين ميان آن است كه آدميان به نسبت بزرگى نيروهايىكه در اختيار گرفته اند نه تنها كمال نيافته اند بلكه به شدت انحطاط اعتقادى واخلاقى پيدا كردند. خطرى كه بشريت و جوامع مختلف آن را تهديد مى كند و تازگى همدارد قرار گرفتن امكانات هولناك و بى حساب ويرانگرى ، افساد فرهنگى ، و كشتاردسته جمعى در چنگال مشتى عناصر منحط، دين گريز، و ملحد است . بنابراين ما نبايد بهپيشرفت هاى كالبدشناسى ، زيست شناسى ، پزشكى ، و ساير علومى كه صرفا جنبههاى مادى وجود ما را تحقيق مى كند مغرور شويم . اين ، غرورى عوامانه است هر چنددانشمندان و فرهيختگان مرتكبش شوند. چه ، زايدهميل عمومى و عاميانه به آسايش و عمر دراز و ثروت بى حساب است . مصلحان بشرى بايدتوجهشان را به روى علل كاستى هاى اعتقادى و اخلاقى ، انحراف هاى منشى و رفتارى ، ومفاسد اجتماعى ناشى از آنها، متمركز كنند.
بايد اين آموزه دينى كهن را به گوش هوش بشنويم و به كار بنديم كه كار اصلىبشريت ، توليد و هنر و علم ، يا در يك كلمه : زيستن ، نيست ؛ بلكه زندگى انسانى ياارتقا به حيات طيبه است . مهمترين و ارزنده ترين كار بشر تقرب به خداست .
سعى بزرگ ما بايد اين باشد كه در كنار تندرستى وطول عمر، فكرى براى تهذيب مردم و خودمان و اعتلاى زندگى بكنيم .

next page

fehrest page

back page