على بن زيد گويد: اسبى داشتم كه از آن خوشم مى آمد و در مجالس وصفش را زياد مىگفتم ، روزى خدمت ابى محمد عليه السلام رسيدم ، حضرت به من فرمود: اسبت چه شد؟عرض كردم : آن را دارم و اكنون از آن پياده شدم و درمنزل شماست . فرمود: اگر مشترى پيدا كردى تا شب نرسيده آن را معاوضه كن و تاءخيرميانداز. آنگاه مردى وارد شد و سخن ما را قطع كرد. من بفكر فرو رفتم و به منزلم رفتمو خبر را ببرادرم گفتم : او گفت نمى دانم در اين باره چه بگويم ؟ من دريغ كردم و حيفمآمد كه آن را بمردم بفروشم تا شب شد. نماز عشا را خوانده بوديم كه تيمارگر اسب آمدو گفت : مولاى من ! اسبت مرد.
من اندوهگين شدم و دانستم كه مقصود حضرت از آن سخن اين بوده . پس از چند روز خدمت آنحضرت رسيدم و با خود مى گفتم : كاش بجاى آن به من چارپائى مى داد، كه اين اندوهبه من از سخن او رسيد.
چون بنشستم ، فرمود: آرى بجايش بتو چارپائى دهيم . غلام ! برذون
((26)) قرمزمرا به اوده . اين از اسب تو بهتر است ، هموارتر رود و عمرش درازتر است .