بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد دوم, علامه سید مرتضى عسکرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

تصرف خلفا در خمس و ميراث پيغمبر و فدك  
الف . در عهد زمامدارى ابوبكر و عمر
در كتاب الخراج ابو يوسف ، سنن نائى ، الاموال ابو عبيد، سنن بيهقى ، تفسير طبرى واحكام القرآن الجصاص از قول حسن بن محمد بن الحنفيه آمده است كه گفت (510):
پس از وفات رسولخدا(ص )، مردم درباره سهم پيغمبر و سهم ذوى القربى دستخوش اختلاف شدند. برخىگفتند سهم پيغمبر به خليفه بعد از او مى رسد، و بعضى هم گفتند سهم ذوىالقربى به نزديكان پيغمبر تعلق مى گيرد. و عده اى مى گفتند سهم ذوىالقربى پس از پيغمبر به نزديكان خليفه مى رسد. اين بود كه در آخر همراءىشدند كه هر دو سهم را در تهيه جنگ افزار و چهارپايان به مصرف برسانند!
در سنن نسائى و الاموال ابوعبيد آمده است كه اين تصميم در دوران خلافت ابوبكر و عمرعملى شد (511).
اما در روايت ابن عباس آمده است كه سهم خدا و پيامبرش را يكى كرده ، آن را با سهم ذوىالقربى به مصرف تهيه جنگ افزار و اسبان سوارى رسانيدند. و سهم يتيمان وبينوايان و در راه ماندگان را هم قرار شد كه به غير ايشان داده نشود (512). و درروايتى ديگر گفته است : هنگامى كه خداوند پيامبرش را از ما گرفت ، ابوبكر سهم ذوىالقربى را به مسلمانان بازگردانيد و آن را در كارهاى خيريه به مصرف رسانيد(513).
و چون از قتاده درباره سهم ذوى القربى پرسيدند، پاسخ داد كه :
سهم ذوى القربى ممرى براى اعاشه رسول خدا(ص ) بود اما وقتى كه حضرتش از دنيارفت ، ابوبكر و عمر آن را در امور خيريه به مصرف رسانيدند (514).
و شايد كه جبير بن مطعم نيز همين مطلب را در روايت خود در نظر داشته كه مى گويد:آنچه را پيامبر به ذوى القربى مى داد، ابوبكر از پرداخت آن به ايشان خوددارى نمود(515).
آنچه كه در اين روايات از ابتداى امر، بويژه در دوران خلافت ابوبكر، آمده است ،نشانگر مشى سياست گردانندگان دستگاه خلافت و توجه آنهاست به اعزام سپاه براىسركوبى گروههاى مخالف با بيعت ابوبكر، كه برخى از ايشان مانند مالك بن نويره(516) با خوددارى از پرداخت زكاتشان به هيئت حاكمه مخالفت خود را ابراز مى داشتند،و يا آنانى كه با متصديان دريافت زكات در پاره اى ازمسائل دچار اختلاف نظر شده درگيرى پيدا كرده بودند، همانندقبايل كنده (517)، مرتد خوانده مى شدند.
پس از سركوبى اينان بود كه سپاهيان دستگاه خلافت براى فتوح تجهيز شده از مرزهاگذشتند و به دنبال گسترش دامنه فتوحات و ازدياد ثروت ، خمس را بين مسلمانان ازبنى هاشم و ديگران توزيع كردند، و برخى از ما ترك پيامبر خدا(ص ) را نيز بهعنوان صدقات پيغمبر در اختيار بنى هاشم نهادند تا توليت توزيع و تقسيم آنها را برعهده بگيرند.
از جابر آورده اند كه گفت : خمس را در امور خيريه به كار بردند و آن را به بينوايان ودرماندگان دادند؛ اما همين كه ثروت فزونى گرفت ، آن را در غير آن مورد به مصرفرسانيدند (518).
از بيشتر روايات چنين بر مى آيد كه اين تغييرات در دوران زمامدارى عمر صورتگرفته است . عمر مى خواست مقدارى از خمس را به بنى هاشم بدهد، اما بنى هاشم زيربار نرفتند و جز با گرفتن تمامى سهامشان موافقت ننمودند. اين مطلب در پاسخ ابنعباس به نجده حرورى آمده است ؛ آنگاه كه نجده از او پرسيد سهم ذوالقربى به چهكسى مى رسد؟ او پاسخ داد: ما مى گفتيم ذوالقربى ما هستيم ، اما قوم ما قريش اين را از مانپذيرفتند (519) و گفتند: همه قريش ذوالقرباى پيغمبرند (520)! و در روايتديگر آمده است كه ابن عباس گفت : سهم ذوالقربى مربوط به نزديكان پيغمبر مى باشدو شخص پيغمبر آن را در ميان ايشان تقسيم مى كرد. اما عمر بخشى از آن را به ما عرضهداشت و ما هم چون آن مقدار را كمتر از حق خود يافتيم ، آن را به وى بازگردانيده زيربارش نرفتيم (521).
و بنا به روايتى ديگر: سهم ذوالقربى از آن مااهل بيت است . عمر از ما خواسته بود تا از آن بى همسران ما را همسر دهد و برهنگان ما رابپوشاند و وامداران ما را از فشار قرض برهاند. ما همقبول نكرديم مگر اينكه همه آن را در اختيار خود ما بگذارد. او هم موافقت نكرد، و ما نيز ازآن چشم پوشيديم . (522)
و در روايتى ديگر از ابن عباس آمده است : عمر از خمس ، آن مقدار كه خودش فكر مى كرد كهحق ما همان مقدار است به ما پيشنهاد كرد. اما ما نپذيرفتيم و گفتيم : حق ذوى القربى يكپنجم خمس است . او گفت : خداوند خمس را بر طبقاتى مشخص و با عنوان مقرر داشته است ،اما گروهى كه از نظر تعداد نفرات و تنگى معيشت در حد بالايى هستند بر ديگران مقدمند.ابن عباس به سخن ادامه داد و گفت : بعضى از ما آن را پذيرفتند، و بودند كسانى هم كهقبول نكردند (523).
بيهقى نيز در سننش از قول عبدالرحمان بن ابى يعلى نظير همين روايت را آورده است كهگفت :
من على را نزديكيهاى احجاز الزيت (روغن كشى ) ديدار كرده ، از او پرسيدم : پدر و مادرمفدايت ! ابوبكر و عمر با حق شما اهل بيت در خمس ‍ چه كردند؟ گفت :...عمر گفت در اينكهشما را در آن حقى است حرفى نيست ، اما نمى دانم اگر مقدار آن فزونى گيرد، باز هم همهآن به شما تعلق خواهد گرفت يا نه . حال اگر موافق باشيد، من آن مقدار را كه خودمصلاح بدانم به شما خواهم داد. ما هم زير بار پيشنهاد او نرفتيم و جز به تمام حق خودراضى نشديم ، او هم از دادن همه آن به ما خوددارى كرد (524)!
از پاره اى از روايات چنين بر مى آيد كه عمر بروزگار خلافتش توليت برخى از ماترك پيامبر خدا(ص ) را در مدينه به عباس ، عموى آن حضرت ، و اميرالمؤ منين على بنابى طالب سپرده باشد (525).
ب . در عهد زمامدارى عثمان
عثمان خليفه ، يكمرتبه تمامى خمس غنايم جنگ آفريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ،و خمس غنايم جنگ ديگر آنجا را يكجا به مروان حكم بخشيد (526).
ابن اثير در تاريخش در همين مورد مى نويسد: عثمان خمس غنايم جنگاول افريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ، و خمس غنايم جنگ دوم را، كه در آن تمامىسرزمين افريقا به تصرف مسلمانان درآمده بود، يكجا به مروان حكم بخشيد (527).
ابن ابى الحديد نيز آورده است كه عثمان تمامى غنايمى را كه در فتح آفريقا در ناحيهمراكش ، از طرابلس غرب گرفته تا طنجه به دست آمده بود، بدون اينكه هيچيك ازرزمندگان مسلمان را در آن سهيم كند، يكجا به عبدالله بن سعد ابى سرح بخشيد(528)!
طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: هنگامى كه عثمان ، عبدالله بن سعد ابى سرح را باسپاهى به ماءموريت آفريقا فرستاد، يكى از موارد صلح او در آفريقا، صلح وى باجرجير، بر اساس دريافت دو مليون و پانصد و بيست هزار دينار طلا بود. و در جاى ديگرمى گويد: آنچه را عبدالله بن سعد ابى سرح از منطقه آفريقا و بر اساس صلح بهدست آورد، سيصد قنطار طلا (529) بود كه بنا به دستور صريح عثمان ، همه آنها رابه خانواده عمويش حكم يا مروان بخشيد (530)!
همچنين ابن عبدالحكم در كتاب فتوح افريقاى خود مى نويسد: معاويه بن - خديج سه نوبتبه آفريقا حمله برد. نخستين آن كه در سال سى و چهارم هجرت و پيش از كشته شدنعثمان اتفاق افتاده بود، عثمان خمس غنايم آن جنگ را، كه بيشتر مردم از آن خبر نداشتند،يكجا به مروان حكم بخشيد(531).
بلاذرى در ذكر موارد اعتراض مردم به روش عثمان ، و سيوطى در تاريخ الخلفاء آوردهاند كه عثمان طى حكمى خمس غنايم آفريقا را يكجا به مروان بخشيد (532) و از عبداللهبن زبير آمده است كه گفت : عثمان ما را در سال بيست و هفت هجرى به جنگ آفريقا ماءمورساخت ، و عبدالله بن سعد ابى سرح - فرمانده قوا - در اين جنگ غنايم فراوانى به چنگآورد و خمس آن را هم عثمان يكجا به مروان حكم بخشيد (533)!
نيز آمده است كه آنگاه كه مروان ساختن خانه خود را در مدينه به انجام رسانيد، جمعى ازمردم را به وليمه فرا خواند و مسور نيز جزء دعوت شدگان بود. مروان در هنگامصرف غذا، ضمن سخنانش با مدعوين ، گفت : به خدا سوگند كه من در ساختن اين خانهحتى يك در هم يا بيشتر از آن را از مال مسلمانان خرج نكرده ام !
مسور بيدرنگ گفت :
به صلاح توست كه خاموش باشى و غذايت را بخورى و چيزى نگويى ! تو با ما درجنگ آفريقا شركت كردى در حالى كه از همه ما بينواتر و تنگدست تر بودى ، امافرزند عفان - عثمان خليفه - خمس غنايم جنگ آفريقا را يك جا به تو بخشيد و ماءمور جمعآورى صدقاتت كرد و اموال مسلمانان را نيز به خودت اختصاص دادى و (534)...
در همين مورد، اسلم بن اوس ، نوه بجرة الساعدى ، كه از قبيله خزرج بود و نگذاشت تاعثمان را در بقيع و در كنار مسلمانان به خاك بسپارند، طى اشعارى گفته است :
قسم به خدا كه بندگانش را بيهوده رها نكند. تو، آن حكم لعنتى را بر خلاف سنتگذشتگان به خود نزديك ساختى !
و بناروا خمس غنايم بندگان خدا را به مروان بخشيدى و چراگاههاى عمومى راتيول خود گردانيدى (535)!
در اغانى آمده است كه مروان با خمس غنايم ، كه بالغ بر پانصد هزار بود، معامله كرد وعثمان نيز تمامى آن را به وى واگذاشت ! و اين از مواردى بود كه باعث شد تا مردم زبانبه طعن و شكايت بگشايند و عبدالرحمان بن حنبل نيز در همين زمينه اشعارى سروده است(536).
اينها از موارد اجتهاد عثمان در مورد خمس بود. اما اجتهادش درباره ما ترك پيغمبر خدا(ص )،ابوالفداء و ابن عبد ربه آورده اند كه :
عثمان ، فدك را كه از صدقات پيغمبر خدا(ص )، و فاطمه آن را از ابوبكر مطالبه كردهبود به تيول مروان داد (537)!
ابن ابى الحديد نيز مى گويد عثمان فدك را بهتيول مروان داد، در صورتى كه فاطمه (س ) آن را پس از وفات پدرش - صلوات اللهعليه و آله - يكمرتبه به عنوان ميراث ، و بار ديگر به نام عطيه و بخشش پيغمبر ازابوبكر مطالبه كرده بود؛ اما ابوبكر از بازپس دادن آن به وى خوددارى كرده بود(538).
ابوداود و بيهقى در سنن خود آورده اند كه عمر بن عبدالعزيز درباره فدك گفته است :زمانى كه عمر به خلافت نشست تا پايان عمر، فدك را آنچنان كه در زمان ابوبكر ادارهمى شد، نگهداشت ؛ ولى پس از او، عثمان آن را بهتيول مروان داد (539)...
بيهقى پس از نقل تمام حديث مى گويد:
فدك در روزگار خلافت عثمان بن عفان (رض ) جزء خالصه مروان درآمد، و گويى خليفهاين روايت رسول خدا(ص ) را تاءويل كرد كه : هنگامى كه خداوند ممرى را براى گذرانزندگانى پيغمبرى قرار مى دهد، آن ممر پس از او، از آن قائم مقام وى خواهد بود! و ازآنجا كه عثمان با ثروتش خود را مستغنى از آن مى دانست ، آن را به نزديكان خودواگذاشت تا بدان وسيله با آنها صله رحم كرده باشد...!
ابن عبد ربه و ابن ابى الحديد آورده اند كهرسول خدا(ص ) مهزور را، كه محلى در بازار شهر مدينه بود، به رسم صدقه در اختيارعموم مسلمانان قرار داد، اما عثمان آن را در انحصار حارث بن الحكم ، برادر مروان ، نهاد(540).
اينها مواردى از اجتهادهاى خليفه عثمان درباره خمس و ما ترك پيامبر خدا(ص ) در زمانخلافت وى بود اما علت قيام و شورش مردم عليه او، به دو موضوع زير بر مى گردد:
1. دو خليفه پيش از او، آن اموال را در هزينه هاى عمومى به مصرف مى رسانيدند، درصورتى كه عثمان آنها را ويژه نزديكان خود نمود.
2. سابقه و موقعيتى كه نزديكان و خانواده او در اسلام داشتند كه شرح آن درذيل خواهد آمد.
زندگى نزديكان خليفه عثمان
الف . عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى قرشى ، پسر خاله (541) و برادر همشيرعثمان است (542). حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين خود نوشته است :
عبدالله سعد ابى سرح نويسنده پيغمبر بوده ، ولى چون خيانتهاى او در نوشته هايشآشكار گرديد، رسول خدا(ص ) او را از اين سمت بركنار فرمود(543) . عبدالله نيز ازاسلام برگشت و به مكه گريخت و به اهالى آنجا پيوست (544) و به آنها گفت : محمددر اختيار من بود و هر طور كه مى خواستم تغييرش مى دادم . مثلا به من مى گفت بنويس :عزيز حكم ، و من مى گفتم : عليم حكيم .و او مى گفت آرى هر دو خوب است ! (545)
اين بود كه خداوند درباره او اين آيه را فرستاد: و من اظلم ممن افترى على الله كذبااو قال اوحى الى ولم يوح اليه شى و من قالسانزل مثل ما انزل الله و لوترى اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملائكة باسطواايديهم اخرجو انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق وكنتم عن آياته تستكبرون . (546) يعنى و چه كسى ستمكارتر از آن كس است كه بهخداوند دروغ مى بندد، يا گفته كه به من وحى شده ، در صورتى كه چيزى به او وحىنشده و كسى كه گفته است بزودى همانند آنچه را كه خداوندنازل كرده و من هم نازل مى كنم ، و اگر سختى و در ماندگىحال ستمكاران را به ببينى ، آنگاه كه در حالت جان كندن افتاده اند و فرشتگاندستهايشان را گشوده به او گويند كه جان از تن بيرون كنيد كه امروز پاداش دردناكىبه خاطر آنچه كه به خداوند سخن بنا حق گفتيد و از آيات او گردنكشى نموديد.(547)
اين بود كه رسول خدا(ص ) خون او را هدر اعلام فرمود. و به هنگام فتح مكه همه مردم امانيافتند مگر چهار مرد و دو زن كه آن حضرت فرمود اگر چه به زير پرده كعبه پناهبرده باشند، ايشان را بكشيد. يكى از آنها همين عبدالله سعد ابى سرح بود.
عبدالله با شنيدن فرمان اعدام خود، به دامان عثمان پناه برد! و عثمان نيز او را پنهانكرد! تا آنگاه كه با كسب اطمينان از سوى مكيان ، وى را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) آورد واز آن حضرت برايش امان خواست !
پيغمبر خدا(ص ) مدت زمانى دراز سر به زير انداخت و سكوت فرمود. تا اينكه سرانجامبا خواهش عثمان موافقت كرد و فرمود: باشد. و چون عثمان برخاست و برفت ، پيامبرخدا(ص ) رو به اطرافيان خود كرد و فرمود: سكوت من از آن روى بود كه مگر يكى ازشما برخيزد و گردن او را بزند. مردى از انصار گفت : پس چرا اى پيامبر خدا به مناشاره اى نفرمودى ؟ آن حضرت فرمود: پيامبر را روا نيست تا به چشم و ابرو اشاره كنندهباشد (548).
آرى ، عبدالله بن سعد ابى سرح چنين كسى بود (549).
عثمان كه به خلافت نشست ، حكومت مصر در عهده عمرو عاص بود. عثمان ابتدا دست عمرو رااز خراج و ماليات آنجا كوتاه كرد و فرماندهى سپاه و امامت جماعت را به عمرو عاص ، وتوليت و وصول خراج و ماليات را به عبدالله سعد ابى سرح ، برادر خود، داد. ولىپس از مدتى اين دو با هم درگير شدند و عثمان يكباره عمرو عاص را از مصر بر كنارنمود و امامت جماعت و فرماندهى قواى آنجا را نيز در اختيار عبدالله گذاشت !
پس از اينكه عثمان كشته شد، عبدالله سعد ابى سرح خود از مقام خويش ‍ كناره گرفت . اواز معاويه نفرت داشت و مى گفت من با مردى كهمايل بود تا عثمان كشته شود كار نمى كنم . عبدالله در زمان خلافت اميرالمؤ منين على (ع )در مكه درگذشت . ذهبى مى گويد او يك حديث روايت كرده است !
ب و ج . مروان و حارث ، فرزندان حكم بن ابى العاص .
بلاذرى مى نويسد كه حكم بن ابى العاص ، عموى عثمان ، در زمان جاهليت در مكه ، همسايهرسول خدا(ص ) بود و پس از ظهور اسلام ، از دشمنان سرسخت و آزار رسان به پيغمبرخدا(ص ) به شمار مى آمد! حكم پس از فتح مكه به مدينه آمد، در حالى كه نسبت به دينشبى اعتنا و در عقيده و ايمانش مورد طعن و خرده گيرى و ايراد بود. او، پشت سر پيامبرخدا(ص ) به راه مى افتاد و يا چشم و ابرو اشاراتى مى كرد و با سر و گردن ، و بينىو دهان شكلك در مى آورد! و چون حضرتش به نماز بر مى خاست ، پشت سر او قرار مىگرفت و با انگشتانش به مسخرگى مى پرداخت و آنها را كج و معوج مى كرد كه در آخربه سبب نفرين پيغمبر به همان حالت مسخرگى و به قيافه ديوانگان ، با انگشتهايىشل و از كار افتاده باقى ماند.
حكم با اين حال هم از رفتار خود عبرت نگرفت و روزى به اتاق يكى از پيغمبر، در حالىكه آن حضرت در آنجا بود، دزدانه سركشيد كهرسول خدا(ص ) متوجه او شد و با چوبدستى به سويش بيرون آمد و فرمود: چه كسىمرا از دست اين مارمولك ملعون نجات مى دهد؟ آنگاه فرمود او و فرزندانش در جايى كه منهستم نبايد باشند. و همه آنها را به طائف تبعيد فرمود.
پس از وفات پيامبر خدا(ص )، عثمان درباره آنها با ابوبكر سخن گفت و از او خواست تاايشان را به مدينه بازگرداند. ولى ابوبكر نپذيرفت و گفت : من طرد شدگان پيغمبررا پناه نمى دهم ! و چون عمر به حكومت نشست ، بار ديگر عثمان خواسته خود را دربارهايشان تكرار كرد، اما همان پاسخ ابوبكر را از او شنيد ولى چون خود به خلافت پرداخت، ايشان را به مدينه بازگردانيد (550)!
روزى كه حكم و خانواده اش پاى به مدينه گذاشتند، او بر تن لباس ژنده و فرسودهداشت و بزى را پيش انداخته ، به جلو مى راند، و مردم نظارگرحال زار و نژند او و همراهانش بودند تا اينكه قدم به سراى خليفه عثمان گذاشت وديرى نپاييد كه از خانه عثمان بيرون آمد، در حالى كه جبه اى از خز، و قبائى ابريشمينو فاخر بر تن داشت (551)!
و چون شامگاهان متصدى جمع آورى صدقات بازار مسلمانان به خدمت عثمان رسيد، عثمانبه او دستور داد تا آن پست را در اختيار حكم قرار دهد(552) . و پس از چندى ،سرپرستى امور صدقات قضاعه را نيز به وى سپرد. و هنگامى كه صدقات آنجا را، كهبالغ بر سيصد هزار درهم مى شد، به خدمت خليفه آورد، عثمان تمامى آنها را يكجا به اوبخشيد (553)! و زمانى كه حكم درگذشت ، عثمان در مقام احترام او، بر گورش چادر زدو به سوگ نشست (554).
مروان ، فرزند حكم عموزاده و داماد عثمان ، و شوهر دختر وى به نام ام ابان بود. حارث ،برادر مروان ، نيز شوهر دختر ديگر عثمان موسوم به عايشه بود.رسول خدا(ص ) را احاديث بسيارى در لعن و مذمت اين خاندان است . پيامبر خدا(ص ) حكم وفرزندان او را لعن كرده و فرموده است (555):ويل لاءمتى مما فى صلب هذا. يعنى واى بر امت من از آنچه اين مرد حكم در صلب خود دارد(556). و نيز فرموده است : لعنة الله عليه ، و على من يخرج من صلبه ، الا المؤ منين، و قليل هم . يعنى لعنت خدا بر او حكم و هر آن كس كه از پشت او بدنيا آيد، مگر مؤمنانشان كه سخت اندكند (557).
و نيز فرموده است : هر گاه فرزندان ابى العاص به سى مرد برسند، دين خدا را مايهمكر و فريب قرار دهند، و بندگان خدا را به بردگى و خدمت خود گيرند، و بيتالمال مسلمانان را در انحصار خود درآورند (558).
و نيز فرموده است : من در خواب ديده ام كه فرزندان حكم بن ابى العاص بر منبر منهمچون بوزينگان جست و خيز مى كنند. و از آن روز تا پايان عمر، كسى پيغمبر را آسودهخاطر و شادمان مشاهده نكرد.
حاكم از عبدالرحمان بن عوف آورده است كه گفت :
هيچ كودكى به دنيا نمى آمد مگر اينكه او را به نزد پيغمبر خدا(ص ) مى آوردند تا آنحضرت در حقش دعا كند. مروان را - كه تازه به دنيا آمده بود - به خدمتش آوردند و پيامبرخدا(ص ) فرمود: اين ، وزغ وزغ زاده ، و ملعون ملعون زاده است (559)!
اينها بخشى از رواياتى است كه از رسول خدا(ص ) درباره اين خانواده وارد شده است .با وجود اين ، در پيش پاره اى از بذل و بخششهاى خليفه عثمان را نسبت به ايشان از نظرگذرانديم !
تا به اينجا، اجتهادهاى خلفاى پيش از اميرالمؤ منين على (ع ) را در مورد خمس و ما تركرسول خدا(ص ) بيان داشتيم . اينك ببينيم على (ع ) در دوران زمامداريش با آنها چه كردهاست .
روش اميرالمؤ منين در مورد خمس و ميراث پيغمبر (ص )
از ابن عباس روايت شده كه خمس در زمان پيامبر خدا(ص ) به پنج قسمت تقسيم مى شد: خداو پيامبر يك سهم ، ذوالقربى يك سهم ، يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان نيز سهسهم .
اما ابوبكر و عمر و عثمان آن را به سه قسمت تقسيم مى كردند و سهم پيامبر وذوالقربى را از آن حذف كرده ، بقيه را در سه مورد فوق به مصرف مى رسانيدند. پساز ايشان ، على بن ابى طالب بر همان روش كه ابوبكر و عمر و عثمانعمل مى كردند، آن را قسمت مى فرمود (560).
از امام باقر (ع ) پرسيدند كه نظر اميرالمؤ منين در مساءله خمس چه بود؟ آن حضرتپاسخ داد: راى آن حضرت همچون راى خانواده اش بود، اما خوش نداشت تا در اين مورد برخلاف ابوبكر و عمر كارى كرده باشد (561).
از محمد بن اسحاق آورده اند كه گفت از امام محمد باقر (ع ) پرسيدم : هنگام كه على بنابى طالب زمام امور را به دست گرفت با سهم ذوالقربى چه كرد؟ فرمود: روشابوبكر و عمر را به كار برد. گفتم : چطور! با اينكه شما نظريه و گفتار ديگرى دراين مورد داريد؟! فرمود: خانواده اش هم تابع نظر او هستند و كارى بر خلاف راءى اوانجام نمى دهند. پرسيدم : پس چه چيز مانع او بود؟! گفت : دوست نداشت كه به مخالفتبا ابوبكر و عمر معروف شود(562)!
و در روايتى ديگر در سنن بيهقى آمده كه امام باقر (ع ) فرموده است : اما دوست نداشت كهعنوان مخالفت با ابوبكر و عمر را به او نسبت بدهند (563).
اين روايات گوياى اين مطلبند كه اميرالمؤ منين على (ع ) آنچه را كه اسلاف او دربارهخمس و ما ترك پيغمبر انجام داده بودند تغيير نداد. و يا درست تر اينكه بگوييم آنحضرت نتوانست چيزى را تغيير بدهد!
و باز در سنن بيهقى از امام صادق از پدرش امام باقر (ع ) آمده است كه فرمود: حسن وحسين و ابن عباس و عبدالله بن جعفر (رض ) از على (رض ) سهمشان را از خمس مطالبهكردند. اميرالمومنين به ايشان فرمود: اين حق شماست ، اما من درحال جنگ با معاويه هستم ، اگر موافقيد از حقتان به خاطر اين جنگ چشمپوشى كنيد(564).
از اين روايت چنين برمى آيد كه امام (ع ) خمس را در تجهيز سپاه براى جنگ با معاويه بهكار مى برده است .
خمس و ميراث پيغمبر (ص ) در دوران خلافت بنى اميه
از اخبار چنين برمى آيد كه اجتهاد معاويه در عدم پرداخت خمس به بنى هاشم و محروم ساختنفرزندان پيغمبر(ص ) از ارث آنها، درست همانند اجتهاد خلفاى سه گانه پيش از اوابوبكر و عمر و عثمان بوده است ، با اين تفاوت كه علاوه بر آن ، اجتهادى ويژه ، شخصاو را بر اين كار واداشته بود. اما نپرداختن خمس به ايشان از دو روايت زير معلوم مى شود:
در طبقات ابن سعد آمده است هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز فرمان داد تا مقدارى از خمس رابه بنى هاشم برگردانند، تنى چند از ايشان گرد آمده ، نامه اى به او نوشتند و آن رابه همراه پيكى برايش ارسال داشتند. در آن نامه ، از رعايت كردن حق خويشاوندى او بهنيكى ياد كرده او را سپاس گفته بودند و تاكيد كرده كه از زمان روى كارآمدن معاويه تاكنون ، ستم فراوان به ايشان رفته است ! همچنين در آن نامه قيد شده بود كه على بنعبدالله بن عباس و ابوجعفر محمد بن على اظهار داشته اند كه از زمان معاويه تا بهحال ، خمس بين ما تقسيم نشده است (565).
اما اجتهاد ويژه او، كه وى را به چنين كارى وامى داشت ، در اين روايت منعكس است : حاكم درمستدرك ، ذهبى در تلخيصش ، ابن سعد در طبقات ، ابن عبدالبر در الاستيعاب ، ابن اثير دراسدالغابه ، و طبرى و ابن اثير و ذهبى و ابن كثير در تاريخهايشان ضمن حوادثسال پنجاهم هجرت ، در شرح حال حكم بن عمرو آورده اند (566):
زياد بن ابيه ، حكم بن عمرو غفارى را به فتح خراسان ماءمور كرد. حكم در فتح آنجاغنايم فراوانى به چنگ آورد. پس زياد به او نوشت : اميرالمومنين معاويه به من فرمان دادهاست كه تمامى طلا و نقره حاصله براى او برداشته شود. بنابراين طلا و نقره غنايم رابين مسلمانان تقسيم مكن .
اين نام در تاريخ طبرى چنين آمده است : اميرالمومنين به من نوشته است تا براى او همه طلاو نقره و زينت آلاتى را كه جزء غنايم است بردارم ، پس تو، پيش از برداشتن آنها براىمعاويه ، چيزى از غنايم را جابجا مكن .
حكم در پاسخ زياد نوشت : نامه تو رسيد و يادآور شده بودى كه اميرالمومنين به مندستور داده تا همه طلاها و نقره ها و زينت آلات را براى شخص او جدا كنم و چيزى را جابجاننمايم ! اما كتاب خدا، پيش از نامه اميرالمومنين رسيده است . و به خدا سوگند اگرآسمانها و زمين بر بنده اى
تنگ آيد و او خداى را پرهيزگار باشد، خداى تعالى براى او مخرج و گشايشى مقررخواهد فرمود.
آنگاه سپاهيان خود را فرا خواند و گفت : سبحگاهان بياييد و حق خود از غنايم برگيريد.روز ديگر سپاهيان او فراهم آمدند، او خمس غنايم را برگرفت و بقيه را بين ايشان قسمتكرد. به سبب اين رفتار، زياد به او نوشت : قسم به خدا كه به تو رحم نخواهم كرد وتو را به خفت و خوارى فرو خواهم كشيد! حاكم مى گويد چون آنچه را حكم انجام داده بودبه گوش ‍ معاويه رسيد، كسى را فرستاد تا او را دربند كشيد و به زندان انداخت . حكمهمچنان در زندان بود تا درگذشت و در آنجا به خاك سپرده شد.
در شرح حال حكم در كتاب تهذيب التهذيب آمده است :...معاويه كارگزار ديگرى را بهجانشينى وى برگزيد. او حكم را دربند كشيد و به زندان انداخت و همچنان در زندان بودتا درگذشت (567).
طبرى و ديگران آورده اند كه چون حكم گرفتار شد، گفت : بار خدايا! اگر مرا درپيشگاه تو مقامى است ، جانم را بستان . پس به سبب همين دعا در مرو خراسان بدرودزندگانى گفت .
برخى از دانشمندان را اين خبر خوش نيامده ، در نتيجه آن را ناقص و تحريف شدهنقل كرده اند؛ همچون ذهبى كه در تاريخش مى نويسد: به او نوشت كه طلا و نقره را قسمتمكن ، اما او در پاسخش نوشت قسم به خدا اگر آسمانها به هم برآيند...
ابن كثير نيز مى نويسد نامه زياد بنا به فرمان معاويه به او رسيد كه آنچه طلا ونقره در غنايم موجود است براى بيت المال معاويه جدا كن !
ابن حجر نيز در شرح حال حكم در كتاب تهذيب والاصابه مى نويسد: معاويه ، حكم بنعمرو را به عنوان كارگزار و عامل به خراسان فرستاد. و پس از زمانى ، وى را درموردى ملامت و سرزنش كرد و فرد ديگرى را به جاى او برگزيد و به خراسانفرستاد. آن فرد حكم را بازداشت كرد و در بند كشيد. حكم همچنان در زندان بود تادرگذشت .
داستان حكم همين بود كه آورديم . اما آن كس كه اين داستان را به ربيع بن زياد حارثىنسبت داده ، دستخوش لغزش و خيال گرديده است . چه ، ربيع بن زياد پس از شنيدن خبركشته شدن حجر بن عدى گفت : بار خدايا! اگر ربيع را نزد تو مقامى است ، جانش رابگير! و از آن مجلس برنخاست و درگذشت (568).
وضع خمس در زمان حكومت معاويه از اين قرار بود كه آورديم . اما در موضوع ميراث پيامبرخدا(ص ) در دوره زمامداريش ، ابن ابى الحديد درباره فدك مى نويسد:
معاويه پس از وفات حسن بن على (ع ) ثلث فدك را بهتيول مروان بن حكم داد و يك ثلث را هم به عمرو بن عثمان و ثلث آخر را هم بهفرزندانش يزيد بن معاويه داد و همچنان در تصرف آنان بود تا اينكه تمامى آن بهمروان بن حكم رسيد (569).
ابن سعد در طبقاتش آورده است هنگامى كه معاويه بر مروان بن حكم خشم گرفت و او را ازحكومت بر مدينه بر كنار كرد، فدك را نيز كه به دست نماينده مروان اداره مى شد، از اوبازپس گرفت . وليد بن عتبه آن را از معاويه خواست ، ولى معاويه آن را به او نداد.سپس سعيد بن عاص آن را تقاضا كرد، كه با او هم موافقت ننمود. ولى چون براى دومينبار مروان را به فرماندارى مدينه برگزيد، بدون اينكه مروان تقاضا كند، فدك رابه او داد و علاوه بر آن مقرر داشت ، تا بهاى محصولات گذشته را نيز به او بپردازند(570)!
اما برخى از نويسندگان چنين پنداشته اند معاويه نخستين كسى بوده كه فدك را بهتيول مروان داده است ؛ در صورتى كه عثمان پيش از معاويه چنين كرده ، و شايد علت چنينبرداشتى اين باشد كه معاويه بار دوم فدك را بدون پيشنهاد مروان به وى واگذاركرده است .
ميراث پيامبر(ص ) در زمان جانشينان معاويه
خلفاى بنى اميه ، بجز شخص عمر بن عبدالعزيز (571)، در خمس چناندخل و تصرف مى كردند كه آدمى در مايملك خويش . هر طورى كه مى خواستند آن را مىبخشيدند و زمانى هم در اختيار خود نگه مى داشتند و چون ديگر منابع ، در آمد آن را برثروت خود مى افزودند؛ همچنان كه وليد بن عبدالملك آن را به فرزندش عمر بن وليد(572) بخشيد. نسائى در اين باره گفته است كه عمر بن عبدالعزيز ضمن نامه اى بهعمر بن وليد نوشت :
پدرت همه خمس را به تيول تو داد، در صورتى كه سهم پدرت همانند سهم فردى ازافراد مسلمانان بود. گذشته از آن ، حق خدا و پيامبر و ذوالقربى و يتيمان و بينوايان ودر راه ماندگان نيز در آن مى باشد. و بر اين ستم كه پدرت نموده ، دشمنانش چهبسيارند، و او از دست اين همه دشمن چگونه تواند رست ؟ در حالى كه تو فرزند وى ،آشكارا به موسيقى و آواز و نى لبك و ديگر آلات طرب و بدعتها در اسلام سرگرم هستى! اينك من تصميم گرفته ام كه كسى را بفرستم تا تو را از آن همه بديها كه در آنگرفتار آمده اى برهاند (573).
ما بجز اين حديث ، سخنى درباره خس و ميراثرسول خدا(ص ) پس از معاويه ، و يا تغييرى بر آنچه كه معاويه مقرر داشته بود، تازمان به خلافت رسيدن عمر بن عبدالعزيز، نيافتيم .
خمس و ميراث پيغمبر در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز
عمر بن عبدالعزيز طى نامه اى به ابوبكر بن محمد، نواده عمر بن حزم ، قاضى مدينه(574) نوشت كه تحقيق كند آيا كتيبه خيبر، جزء خمس پيامبر بوده يا خالصه آن حضرتمى باشد. ابوبكر فرمان برد و پس از تحقيق پاسخ داد كه كتيبه جزء خمس پيغمبر(ص )بوده است . پس عمر بن عبدالعزيز چهار يا پنج هزار دينار براى ابوبكر فرستاد ودستور داد تا پنج يا شش هزار دينار هم از درآمد كتيبه برداشت كرده ، مجموع آن را كه دههزار دينار مى شد، بين بنى هاشم به طور مساوى از زن و مرد و خرد و كلان قسمت كند.ابوبكر نيز دستور او را انجام داد (575).
ابن سعد در طبقات از امام صادق (ع ) آورده است كه عمر بن عبدالعزيز سهم ذوى القربىرا بين فرزندان عبدالمطلب قسمت كرد و به زنانشان كه از تيره بنى - عبدالمطلبنبودند، چيزى نداد.
و نيز آورده است كه چون نامه عمر بن عبدالعزيز به والى مدينه رسيد كه خمس را ميانافراد بنى هاشم قسمت كند، والى تصميم گرفت كه چيزى به بنى المطلب نپردازد وآنها را از دريافت خمس محروم كند، ولى بنى عبدالمطلب به اعتراض گفتند كه ما درهمىنمى گيريم ، مگر هنگامى كه آنها هم سهم خود را دريافت دارند. حاكم مدينه ماجرا را بهعمر بن عبدالعزيز نوشت و كسب دستور كرد. عمر در پاسخ او نوشت : من فرقى بين آنهانمى گذارم و همه آنها از فرزندان عبدالمطلب مى باشند و از دير باز با يكديگرهمبستگى داشته اند، آنها را نيز چون بنى عبدالمطلب از خمس ‍ بهره مند ساز (576).
ابو يوسف در كتاب الخراج مى نويسد: عمر بن عبدالعزيز سهم پيغمبر(ص ) و سهمذوالقربى را براى بنى هاشم مقرر داشت (577).
ابن سعد نيز آورده است كه فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، طى نامه اى از رفتار عمر بنعبدالعزيز تشكر كرده ، تاءكيد نمود كه تو به كسانى رسيدگى و خدمت كرده اى كهپرستارى نداشتند، و كسانى را پوشانيده اى كه برهنه بودند. عمر از اين نامه بسيارشادمان و مسرور گرديد (578). پس ابن سعد مى نويسد عمر بن عبدالعزيز گفت : اگرزنده بمانم ، همه حقوق شما را خواهم پرداخت (579)
فدك و عمر بن عبدالعزيز
ياقوت حموى مى نويسد آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست ، به كارگزارخود در مدينه طى حكمه فرمان داد كه فدك را به فرزندان فاطمه (رض )برگرداند(580).
در دنبال همين مطلب در شرح نهج البلاغه آمده است كه ابوبكر بن حزم در پاسخ عمرنوشت كه فاطمه را در آل عثمان و آل فلان و فلان نيز فرزندانى است ؛ منظور تو،كداميك از اينان است ؟ عمر جواب داد: اگر من به تو دستور بدهم كه گوسفندى را بكش ،تو به من مى نويسى كه : شاخدار باشد يا بى شاخ ؟! يا اگر دستور دادم كه گاوىرا سر ببر، مى پرسى كه : چه رنگ باشد؟! اينك به محض دريافت اين نامه ، فدك رادر ميان فرزندان از اولاد على قسمت كن والسلام .
ابن ابى الحديد سپس مى نويسد:
به سبب اين دستور، بنى اميه به سرزنش عمر بن عبدالعزيز برخاسته ، به باد ملامتشگرفتند و گفتند: تو با اين كارت ، به تقبيح كار شيخين پرداخته اى ! و گروهى ازمردم كوفه براى سرزنش او به بارگاهش روى آوردند، و چون از عتاب و سرزنش اوبپرداختند، در پاسخ ايشان گفت : شما مردمانى سختجاهل و فراموشكار هستيد، و من بهتر از شما مى دانم . آنگاه ادامه داد و گفت :
ابوبكر بن عمرو بن حزم ، از قول پدرش ، از جدش به من گفت كهرسول خدا(ص ) فرموده است : فاطمه پاره تن من است ، هر كس كه او را به خشم آورد، مرابه خشم آورده ، و آنچه او را شادمان كند، مرا خشنود ساخته است .
فدك خالصه اى بود در زمان باابوبكر و عمر كه بعدها به مروان رسيد و او آن را بهپدرم عبدالعزيز بخشيد و من و برادرانم آن را از او به ارث برديم . من هم از برادرانمخواستم كه سهم خودشان را به من بفروشند. بعضى از ايشان سهم خود را به منفروختند و برخى هم بخشيدند، تا اينكه تمامى فدك از آن من شد. و من هم صلاح در آنديدم كه آن را به فرزندان فاطمه برگردانم . گفتند: اگر تو بر سر تصميم خودمى باشى ، اصل فدك را براى خود نگهدار و درآمد آن را ميان ايشان قسمت كن ! و عمر نيزچنان كرد (581). و در روايتى ديگر آمده است : هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافتنشست ، فدك نخستين مال بزور گرفته اى بود كه بازگردانده شد. او حسن بن حسن ،نواده على بن ابى طالب ، و بنا به قولى على بن الحسين (ع ) را بخواند و آن را بهوى واگذار نمود. و فدك در سراسر ايام خلافت او همچنان در دست اولاد فاطمه (ع ) بود(582).
فدك پس از عمر بن عبدالعزيز
بعد از عمر بن عبدالعزيز، ديگر سخنى از خمس به ميان نيامد؛ اما درباره فدك ، ياقوتحموى و اين ابى الحديد مى نويسند: هنگامى كه يزيد بن عاتكه (583) به خلافترسيد، فدك را از فرزندان فاطمه (ع ) بازپس گرفت و چون گذشته در اختيارفرزندان مروان درآمد. ايشان نيز همچنان آن را دست به دست مى گردانيدند تا آنگاه كهعمر خلافت ايشان به سر آمد.
فدك در خلافت عباسيان
و چون ابوالعباس سفاح (584) به حكومت رسيد، فدك را به عبدالله بن الحسن ، نوادهحسن به على ، بازگردانيد، ولى ابوجعفر منصور به سبب قيامهاى نوادگان امام حسن (ع )آن را بازپس گرفت ! سپس فرزندش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه پس داد. امافرزندان او، موسى و هارون ، آن را بازپس گرفته همچنان در اختيار خود داشتند، تااينكه ماءمون به خلافت نشست و آن را بار ديگر به اولاد فاطمه (ع ) بازگردانيد.
ابوبكر گفت : محمد بن زكريا از مهدى بن سابق برايم حديث كرد كه : ماءمون براىدادرسى نسبت به اموال به ستم گرفته شده نشست و نخستين نامه اى كه به دستش دادهشد، آن را بگشود و بخواند و سخت بگريست . آنگاه به كسى كه بالاى سرش ايستادهبود گفت بانگ برآور كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست با جبه اى در بر وعمامه اى بر سر و پاى افزارى چاك دار درپاى . او پيش آمد و درباره فدك با ماءمونبه گفتگو پرداخت . ماءمون برايش ‍ دليل و برهان مى آورد، و او نيز مدرك و حجت ارائهمى داد، تا سرانجام ماءمون فرمان داد فدك را به نام فرزندان فاطمه ثبت كنند. و چونسند و ثبت آماده شد و آن را براى ماءمون خواندند و او هم آن را تاءييد و امضا كرد،دعبل خزاعى شاعر از جاى برخاست و ابياتى سرود كه با اين بيت آغاز مى شود:

اصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد ماءمون هاشم فدكا (585)
مفصل اين فرمان در كتاب فتوح البلدان بلاذرى به اين شرح آمده است :
در سال دويست و ده ، اميرالمؤ منين ماءمون عبدالله بن هارون الرشيد فرمان داد تا فدك رابه فرزندان فاطمه بازگردانند و طى حكمى به قثم بن جعفر كارگزار خود در مدينهچنين نوشت :
اما بعد، اميرالمؤ منين با توجه به علاقمنديش به دين خدا و جانشينيش از پيامبر خدا(ص )و خويشاونديش با او، اولى است كه سنتش را پاس دارد، و فرمانش را به انجام رساند.بخشوده او را به آن كس كه بخشيده تحويل داده ، صدقات او را در مواردش به مصرفبرساند و چنين نيز كرده است . و توفيق اميرالمومنين در اين راه و نگهداريش از لغزش وعلاقمنديش در كارهايى كه او را به خداوند نزديك سازد با خداست .
بى گمان كه رسول خدا(ص ) فدك را به دخترش فاطمه بخشيده بود، و اين موضوعامرى است معلوم و آشكار، و در اين مورد هيچ اختلافى بين خانواده پيغمبر(ص ) وجود ندارد.و هميشه ايشان مدعى حقانيت خود در تصرف آن بوده اند. اين بود كه اميرالمؤ منين تصميمگرفت كه آن را به قصد قربت به خداى تعالى و اقامه حق وعدل او و به خاطر امتثال فرمان پيامبر خدا(ص ) به ورثه فاطمه بازگرداند و فرمانداد تا موضوع آن در دفاتر املاك و محاسبات ثبت و مراتب به تمام فرمانداران ابلاغگردد.

next page

fehrest page

back page