بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد دوم, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

ب - موارد اجتهاد ابوبكر  
يكى از موارد اجتهاد ابوبكر، داستان سوزاندن فجاءة سلمى است كه بنا بهقول طبرى و ابن اثير داستان آن از اين قرار است :
مردى از قبيله بنى سليم به نام فجاءة ، بجير بن اياس بن عبد ياليل بن عميرة بن - خفاف (222)، نزد ابوبكر آمد و گفت : من مردى مسلمانم و مى خواهمكه با كافران مرتد پيكار كنم ، ولى نه اسبى دارم و نه سلاحى ، مرا با دادن اسب وسلاح تجهيز كن . ابوبكر نيز خواسته اش را برآورده ساخت . اما او، به جاى پيكار باكافران و مرتدان ، به سر راه گرفتن پرداخت و به جان مردم اعم از مسلمان و مرتدافتاد، اموالشان را غارت مى كرد و اگر كسى هم مقاومت مى كرد، او را مى كشت . در اينراهزنى ، مردى از قبيله بنى شريد، به نام نجبة بن ابى الميثاء او را يارى مى داد.هنگامى كه اين خبر به ابوبكر رسيد، به طريفة بن حاجر (223) نوشت :
دشمن خدا، فجاءة ، با اظهار مسلمانى نزد من آمد و از من خواست تا وى را براى پيكار باكسانى كه از اسلام رويگردان شده اند تجهيز كنم . من هم اسب و سلاحى در اختيارشگذاشتم ، اما خبر قطعى به من رسيده كه آن دشمن خدا، سر راه بر مسلمان و كافرگرفته ، دارايى ايشان را به يغما مى برد و هر كس را هم كه مقاومت كند، مى كشد! اينكتو با مسلمانانى كه به زير فرمان دارى ، بر او بتاز و وى را بكش ، يا دستگير كرده، به نزد من گسيل دار.
طريفه به سوى فجاءة شتافت و چون به ايشان رسيد، بينشان تيراندازى شروع شد ودر اثناى آن نجبة بن ابى الميثاء به سبب تيرى از پاى در آمد و كشته شد. و چون فجاءةدريافت كه مسلمانان در اعدام يا دستگيرى او مصمم هستند، به طريفه گفت : تو بر منهيچگونه فضيلت و برترى ندارى ، تو از جانب ابوبكر ماءمورى ، و من هم از طرف اوفرمان دارم !طريفه گفت : اگر راست مى گويى ، اسلحه را بر زمين بگذار و با من بزنزد ابوبكر بيا.
اين بود كه فجاءة به همراه طريفه نزد ابوبكر آمد چون چشم ابوبكر به او افتاد، بهطريفه گفت : او را به بقيع ببر و زنده در آتش بسوزان !طريفه نيز فرمان برد و دربقيع آتشى برافروخت و فجاءة را در آن افكند و بسوزانيد.
طبرى در روايتى ديگر مى نويسد: طريفه ، هيزمى بسيار در مصلاى مدينه بر هم نهاد ودر آن آتش افكند. آنگاه فجاءه را طناب پيچ كرده ، در آن انداخت و بسوزانيد!اما سخن ابنكثير در اين مورد چنين است : طريفه دستهاى فجاءة را از پشت گردنش ببست و سپس او راطناب پيچ كرده ، در آتش ‍ افكند و بسوزانيد (224).
ابوبكر بعدها از فرمانش درباره فجاءه ، سخت پشيمان شد و در بستر بيمارى اى ، كهاز آن برنخاست ، مى گفت : مرتكب سه كار شده ام كه اى كاش ‍ آنها را انجام نداده بودم :اى كاش در خانه زهرا را نگشوده بودم ، اگر چه آن در براى جنگ به روى من بسته شدهبود. و اى كاش فجاءه را به آتش ‍ نمى سوزانيدم ، بلكه دستور مى دادم تا او را بهطور معمول اعدام كنند و يا به زندانش مى افكندم . و اى كاش در سقيفه بنى ساعده امرخلافت را به گردن يكى از آن دو يعنى عمر يا ابو عبيده مى انداختم (225).
در اين باره بر ابوبكر خرده گرفته اند كه حكم مفسدى چون فجاءه در قرآن آمده است ؛آنجا كه در سوره مائده آيه 33 مى فرمايد: انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله ويسعون فى الارض فسادا اءن يقتلوا اءو يصلبوا اءو تقطع اءيديهم و اءرجلهم من خلافاءو ينفوا من الارض ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم .
رواياتى نيز از رسول خدا(ص ) در نهى سوزانيدن مجرمان آمده است ؛ از جمله بخارى درصحيح خود و احمد بن حنبل در مسندش از پيامبر خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است(226): لا يعذب بالنار الا رب النار. و: اءن النار لا يعذب بها الا الله . و: لا يعذببالنار الا ربها . و نيز روايت شده كه آن حضرت فرموده است : منبدل دينه فاقتلوه . يعنى هر كس كه پشت پا به دينش زد، او را اعدام كنيد (227). و نيزفرموده است : لا يحل دم امرى مسلم يشهد اءن لا اله الا الله و اءن محمدارسول الله ، الا باحدى ثلاث : زنا بعد احصان فانه يرجم ، ورجل يخرج محاربا لله و رسوله فانه يقتل اءو يصلب اءو ينفى من الاءرض ، اءويقتل نفسا فيقتل بها . يعنى ريختن خون هيچ مسلمان گوينده لا اله الا الله و محمدرسول الله روا نيست ، مگر در سه مورد: زناى محصنه كه بايد سنگسار شود؛ كسى كهبا خدا و پيامبرانش ‍ بجنگد كه بايد كشته شود، يا به دار آويخته شده ، يا با توجهبه شرايطش نفى بلد شود؛ و يا كسى را كشته باشد كه درمقابل آن اعدام مى شود (228).
اما با اين همه ، علماى مكتب خلفا، در مورد مخالفت صريح ابوبكر با نصوص آشكارىكه در اين قضيه گذشت ، چنين عذر آورده اند كه : سوزانيدن فجاءة سلمى با آتش ، ازخطاى در اجتهاد ابوبكر بوده و همانند او از مجتهدين كه دچار لغزش در اجتهاد مى شوند،بسيارند!
ديگراز موارد اجتهاد خليفه ابوبكر، فتوايش در مساءله كلاله است . كلاله به كسى گفتهمى شود كه در بازماندگانش نه فرزندى از او باشد و نه پدرى . همچنين به وارثين اونيز كلاله گويند (229).
در قرآن كريم سوره نساء، آيه 12 درباره كلاله آمده است : و ان كانرجل يورث كلالة اءو امراة و له اءخ اءو اءخت فلكل واحد منهما السدس فان كانوا اءكثر منذلك فهم شركاء فى الثلث . يعنى و هر گاه وارث مرد يا زنى كلاله باشد، و اوبرادر يا خواهرى داشته باشد، هر يك از آنها يك ششم ، و اگر تعدادشان بيش از آنباشد، در يك سوم شريك يكديگر خواهند بود (230).
و در آيه 176 آمده است : يسقتونك قل الله يفتيكم فى اكلالة ، ان امرو هلك ليس له ولد وله اخت فلها نصف ما ترك و هو يرثها ان لم يكن لها ولد فان كانتا اثنتين فلهما الثلثانمما ترك و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكرمثل حفظ الانثيين يبين الله لكم اءن تضلوا و اللهبكل شى ء عليم . يعنى از تو فتوا مى خواهند، بگو خداوند درباره كلاله چنين فتوا مىدهد: اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و تنها خواهرى داشته باشد، نصف ماترك او به وى مى رسد و او نيز از خواهر ارث مى برد اگر خواهر را فرزندى نباشد واگر دو خواهر باشند دو سوم ما ترك به آنان مى رسد و اگر چند نفر برادر و خواهربودند براى مردان دو برابر سهم زنان است خداوند حكم ارث را براى شما بيان مى كندتا گمراه نشويد خداوند بر هر چيزى دانا است (231).
از ابوبكر در مورد كلاله سؤ ال شد، او در پاسخ گفت :
من نظر خودم را مى گويم ، اگر درست بود از آن خداست ، و اگر غلط از آب در آمد، از آنمن و شيطان است ، و خدا و پيامبرش از آن بيزارند. به نظر من كلاله غير از فرزند و پدراست .
و چون عمر بر جاى او به خلافت نشست ، گفت : من از خدا شرم مى كنم كه سخنى را كهابوبكر گفته است رد كنم (232)!و يك بار هم گفت : كلاله كسى است كه فرزندىنداشته باشد (233).
مورد ديگر، پاسخ ابوبكر درباره سهم الارث مادربزرگ است كه در موطاء مالك ،پيشواى مالكيان ، و سنن دارمى و سنن ابوداود و سنن ابن ماجه آمده است . ما سخن مالك را مىآوريم . او گفته است :
مادر بزرگى به خدمت ابوبكر صديق رسيد و از ميزان سهم الارثش از او پرسيد.ابوبكر پاسخ داد: در كتاب خدا، قرآن ، حقى براى تو معين نشده است و در سنت پيغمبرخدا هم چيزى براى تو سراغ ندارم . حالا برگرد تا من از مردم بپرسم . آنگاه مطلب رابا مردم در ميان نهاد. مغيرة بن شعبه گفت : مادربزرگى به خدمت پيغمبر آمد و آن حضرتيك ششم به او داد. ابوبكر از او پرسيد شاهدى هم دارى ؟ آنگاه محمد بن - مسلمه انصارىبرخاست و مانند مغيره گواهى داد. اين بود كه ابوبكر صديق هم همان مقدار را براى مادربزرگ مقرر داشت ...(234).
و در شرح حال سهل بن عبدالرحمان در استيعاب و اسدالغابه و اصابه ، و به طورمختصر در موطاءمالك آمده است كه : دو مادربزرگ مادر مادر، و مادر پدر براى دريافت سهمالارث خود به ابوبكر مراجعه كردند. ابوبكر ارثيه را به مادربزرگ مادرى داد و بهمادر بزرگ پدرى چيزى نداد. عبدالرحمان بنسهل به ابوبكر گفت : اى خليفه رسول خدا، تو ارثيه را به كسى دادى كه اگر مردهبود ميراث گذار از وراث نمى برد. ابوبكر كه اين را شنيد ارثيه يعنى يك ششم را ميانهر دو نفر تقسيم كرد (235).
ديگر از آن موارد، داستان كشته شدن مالك بن نويره است به دست خالد بن - وليد وهمبستر شدن خالد با زن مالك در همان شب !فشرده اين ماجرا به شرح زير است : مالك بننويره تميمى يربوعى كه كنيه اش ابو حنظله ، و لقبشجفول بود، مردى شاعر و بزرگوار و دليرى سواركار از بنى يربوع در دوران جاهليت ،و از بزرگان آن قبيله به حساب مى آمد.
زمانى كه مالك اسلام آورد، رسول خدا(ص ) وى را به جمع آورى صدقات قبيله اش ماءمورفرمود. و چون رسول خدا(ص ) رحلت كرد، مالك وجوهات جمع آورى شده را نگه داشت وبه صاحبانش بازگردانيد و گفت :

فقلت خذوا اءموالكم غير خائف
و لا ناظر فى ما يجى ء من الغد
فان قام بالدين المخوف قائم
اءطعنا و قلنا الدين ، دين محمد (236)
گفتم كه بى هيچ ترسى از آينده و اينكه چه اتفاقى خواهد افتاداموال خودتان را پس بگيريد. اگر براى اين دين بيم دهنده كسى قيام كرد، ما هم تمكينكرده ، مى گوييم دين ، دين محمد(ص ) است .
و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:
چون خالد بن وليد به سرزمين بطاح (237) فرود آمد، ضرار بن ازور (238) رابه همراهى تنى چند از سپاهيانش كه ابو قتاده (239) نيز در ميانشان بود، بهماءموريت فرستاد. اينان نيز بر قبيله مالك شبيخون زدند. ابو قتاده بعدها مى گفت :
چون همراهان ما قبيله مالك را در ميان گرفته راه را از هر طرف بر آنها بستند، مالك وهمراهانش به خاطر حفظ جان خود مسلح شدند. گفتيم : ما همه مسلمانيم . آنها هم گفتند: ما هممسلمانيم . گفتيم : اگر راست مى گوييد چرا مسلح شده ايد؟ پاسخ دادند: شما چرا مسلحهستيد؟ ما گفتيم : اگر راست مى گوييد كه مسلمانيد، اسلحه تان را بر زمين بگذاريد.ابو قتاده مى گويد: آنها اين پيشنهاد را پذيرفتند و اسلحه خود را بر زمين گذاشته ،به نماز برخاستند و ما هم نماز بجاى آورديم (240).
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد: همين كه مالك و همراهانش سلاح خود رابر زمين نهادند، ضرار و يارانش هجوم برده ، همه آنها را دستگير و به بند كشيده بهنزد خالد بن وليد بردند.
در اصابه آمده است كه خالد بن وليد چشمش به زن مالك ، كه بسيار زيبا بود، افتاد،مالك كه متوجه شد، روى به زن خود كرد و گفت : مرا بكشتن دادى !يعنى خالد به خاطرتو مرا خواهد كشت (241).
و در تاريخ يعقوبى آمده كه چون چشم خالد بن زن مالك افتاد سخت شيفته او گرديد؛ پسروى به مالك كرد و گفت : به خدا سوگند كه ديگر به خانه ات باز نخواهى گشت ، منتو را خواهم كشت (242)!
و در كنز العمال آمده است كه خالد بن وليد مدعى بود كه مالك بن نويره با سخنى كهگفته و به گوش او رسيده مرتد شده است . مالك چنين ادعايى را رد كرد و گفت : من مردىمسلمانم و از مقررات آن نه چيزى را تغيير داده و نهتبديل كرده ام و ابوقتاده و عبدالله بن عمر نيز به سود او گواهى داده سخن او را تصديقكردند؛ ولى خالد زير بار نرفت و مالك را پيش كشيد و فرمان داد تا ضرار گردنش رابزد. و سپس خالد زن او (ام تميم ) را همان شب متصرف شد و با وى همبستر گرديد(243)!
و در وفيات الاعيان ، و فوات الوفيات و تاريخ ابوالفداء و اين شحنه آمده است كهعبدالله بن عمر و ابو قتاده انصارى ، كه ناظر بر ماجرا بودند، در مورد مالك بن نويرهبا خالد بن وليد سخن گفتند و از او به نيكى ياد كردند؛ ولى خالد را سخن ايشانناخوش آمد. ناچار مالك گفت :
خالد، تو ما را نزد ابوبكر بفرست تا خودش درباره ما تصميم بگيرد. تو به غير از ماكسانى را به خدمت او فرستاده اى كه گناهشان به مراتب از جرم ما بيشتر بوده است!خالد گفت : خدا امانم ندهد اگر سرت را برنگيرم . و او رامقابل ضرار بداشت تا گردنش را بزند. مالك در اين لحظه روى به زن زيبا روى خودكرد و با اشاره به او، به خالد گفت : اين زن مرا بكشتن داد؟ خالد گفت : بلكه خدايت بهجرم ارتدادت بكشت . مالك گفت : من مردى مسلمانم ، ولى در اينجا خالد بى صبرانه بهضرار بانگ زد: ضرار، گردنش را بزن !كه شمشير ضرار صداى اعتراض مالك را درگلوى او در هم شكست . آنگاه خالد فرمان داد تا سر مالك را كه از مردان پر موى بهشمار بود (244)، ديگ پايه قرار دادند! و هم در آن شب با ام تميم ، زن بيوه مالك ،همبستر گرديد (245)! ابو زهير سعدى در اين زمينه چنين سروده است :
اءلا قل لحى اءوطئوا بالسنابك
تطاول هذا الليل من بعد مالك
قضى خالد بغيا عليه لعرسه
و كان له فيها هوى قبل ذلك
فاءمضى هواه خالد غير عاطف
عنان الهوى عنها، و لا متمالك
و اءصبح ذا اءهل ، و اءصبح مالك
الى غير اءهل هالكا فى الهوالك (246)
يعنى به سوار كارانى كه با اسب تاختن آوردند بگو كه پس از مالك شب تار ما راپايانى نخواهد بود. خالد كه از گذشته دلباخته زن مالك بود، ناجوانمردانه به خاطرآن زن ، مالك را از پاى درآورد. و بدين سان خالد آتش شهوت خود را فرو نشانيد ونتوانست كه عنان هواى دلش را در دست بگيرد و آن را از آن كار باز دارد. خالد شبى را بهصبح آورد، در حالى كه همسر مالك را به دست آورده بود و مالك در آن صبحگاه به خاطرآن زن ، در خاك و خون خود براى ابد آرميده بود.
آنگاه منهال به همراه يكى از بستگانش بر كشته مالك بن نويره گذر كرد. پس ‍ ازانبانش پيراهنى بيرون كشيد و بدن مالك را با آن كفن كرد و به خاك سپرد(247).
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: ابو قتاده خود را به ابوبكر رسانيد و ماجرا را بهوى گزارش داد و سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز به زير پرچم خالد به جنگىبيرون نشود. زيرا كه او مالك مسلمان را بى هيچ جرم و گناهى كشته است .
طبرى نيز از قول عبدالرحمان بن ابى بكر آورده است كه از كسانى كه به مسلمان بودنمالك گواهى دادند، ابو قتاده بود كه با خداى خود عهد كرده كه هرگز در جنگى كنارخالد شركت ننمايد!
و يعقوبى مى نويسد كه عمر بن خطاب به ابوبكر گفت : اى جانشينرسول خدا!خالد مرد مسلمانى را كشته و در همان شب زنش را تصرف كرده است . اين بودكه ابوبكر امر به احضار خالد داد. خالد چون در محضر ابوبكر حضور يافت ، براىكار خود چنين عذر آورد كه : اى جانشين رسول خدا! منتاءويل (248) (اجتهاد) كردم و قصد خير داشتم ، ولى خطا نمودم .
و در وفيات الاعيان و تاريخ ابوالفداء و كنزالعمال و ديگر منابع آمده است : هنگاميكه خبر خالد با مالك بن نويره و همسرش بهابوبكر و عمر رسيد، عمر به ابوبكر گفت : خالد مرتكب زنا شده ، او را سنگسار كن .ابوبكر پاسخ داد: من او را سنگسار نمى كنم . او اجتهاد كرده و در اجتهاد خود مرتكب اشتباهشده است !عمر گفت : پس او را از پست فرماندهى بردار. ابوبكر گفت : من شمشيرى را كهخداوند بر كشيده است ، غلاف نمى كنم (249)!
و طبرى از قول عبدالرحمان بن ابى بكر مى نويسد:
چون خبر كشته شدن مالك و همراهانش به عمر رسيد، با ابوبكر به گفتگو نشست و دراين سخن اصرار كرد كه : اين دشمن خدا، به ناروا بر مرد مسلمانى تاخته و او را كشته وبه زنش تجاوز كرده است !
سرانجام ابوبكر امر به احضار خالد كرد. خالد به مدينه بازگشت و در مسجد بهحضور خليفه رسيد. او قبايى در برداشت كه زنگار آهن بر آن نشسته بود، و عمامه اىبر سر نهاده كه در چين و خم آن به رسم رزمندگان اسلام چند تير چوب نشانده بود.همين كه عمر چشمش به خالد افتاد، برجست و تيرها را از عمامه او بيرون كشيد و خشمگينبا سر زانوان خود شكست و گفت : ريا كار متظاهر! مرد مسلمانى را به ناروا مى كشى وزنش تجاوز مى كنى ؟ به خدا قسم كه به اين جرمت تو را سنگسار مى كنم .
خالد در برابر اين حركت غير منتظره عمر، هيچ سخنى نگفت و عكس ‍ العملى نشان نداد. زيراكه يقين داشت كه ابوبكر، همفكر عمر است و سخنان او را تاءييد و تكرار خواهد كرد. اماهمين كه به خدمت ابوبكر رسيد و ماجرا را به وى گزارش كرد و از كار خود نيز پوزشخواست ، ابوبكر نيز عذر او را پذيرفت و از خطايش در آن جنگ درگذشت . را وى مىگويد:
خالد با به دست آوردن رضايت خاطر ابوبكر، از خدمت او بيرون آمد، عمر هنوز در مسجدنشسته بود. بس بى درنگ بر سر عمر فرياد كشيد و گفت :
بيا ببينم پسر ام شمله ! حرف حساب تو چيست ؟
عمر كه بفراست دريافته بود ابوبكر خالد را بخشيده است ، چيزى نگفت و يكراست بهخانه خود رفت . در وفيات الاعيان و تاريخ يعقوبى آمده است :
ابو نهشل ، متمم بن نويره ، برادر مالك بن نويره ، كه شاعر بود، اشعار سوزناكبسيارى در سوگ برادرش سرود. او روزى در مدينه به نزد ابوبكر رفت . صبحگاهاننماز را پشت سر ابوبكر بجاى آورد. و چون خليفه از نمازش فارغ گرديد، متممبرخاست و در كنار ابوبكر بايستاد و به كمان خود تكيه داد و اين سوگنامه را خواند.
نعم القتيل اذ الرياح تناوحت
خلف البيوت ، قتلت يا ابن الاءزور
اءدعوته بالله ثم غدرته
لو هو دعاك بذمة لم يغدر
در آن هنگام كه باد در پشت خانه ها به نوحه گرى پرداخته بود، تو اى فرزندازورچه نيكو مردى را به خاك و خون كشيدى .
تو - و اشاره به ابوبكر كرد - به نام خدا او را فراخواندى و با او پيمان بسته پناهشدادى ، و سپس به وى خيانت كرده نيرنگ زدى . در صورتى كه اگر او تو را خوانده وپناه داده بود، خيانت نمى كرد.
ابوبكر گفت : خداى را سوگند كه من او را نخواندم و پناه ندادم و به او نيرنگ نزدم .
اين داستان كشته شدن مالك بن نويره و تجاوز كردن خالد بن وليد در همان شب كشتهشدن او به همسرش بود.
خالد بن وليد نسبت به مسلمانى كه نماز مى خواند دست به اجتهاد زد و او را در بند كشيدو اسير كرد. آنگاه اجتهاد كرد و و را بكشت !و سپس اجتهاد نمود و زن مالك را در همان شباعدام به زنى گرفت !
اينك نوبت ابوبكر بود كه اجتهاد كند. او در اين قضيه اجتهاد كرد و خالد را بر اينعمل ناروا بازداشت نكرد و در بند نكشيد. و سپس بهتاءويل پرداخت و اجتهاد كرد و اجراى حد شرعى را درباره او روا نداشت !
و بالاخره ، اين دو صحابى مجتهد، اجتهاد كردند و در اجتهادشان دچار لغزش و خطاگرديدند و براى هر يك از ايشان به خاطر هر خطايشان يك اجر و حسنه در نامه عملشانمنظور مى گردد!!
اما عمر صحابى را دو اجر و پاداش است !زيرا كه او اجتهاد كرد و راءى به سنگسار كردنخالد داد و تاءويل و اجتهادش درست و بجا بود.
ولى در اين ميان بى چاره مالك بن نويره صحابى و كارگزاررسول خدا(ص ) را نه مزد و حسنه اى در اسارتش در كار است ، و نه اجر و پاداشى بهخاطر كشته شدنش . زيرا كه اسارت و اعدام او بنا به فرمان بزرگ فرمانده سپاه ،خالد بن وليد، صورت گرفته است !
ج - اجتهادهاى خليفه عمر  
طبرى در سيره عمر، و حوادث و رويدادهاى سال بيست و سوم از هجرت در تاريخش مىنويسد:
عمر نخستين كسى در اسلام بود كه دست به تهيه و تنظيم دفاتر اسامى حقوق بگيراناسلامى زده است . او در اين راه ، مردم را بر حسب قبايلشان طبقه بندى كرد و حقوق ومستمرى را بر همان اساس بر ايشان مقرر داشت .
طبرى پس از آن مى نويسد: عمر بن خطاب (رض ) در مورد تهيه و تنظيم دفاترمحاسباتى و در آمد و هزينه با ديگر مسلمانان به مشورت نشست . على بن ابى طالب گفت:
هر سال تمامى اموالى كه نزد تو فراهم آمده ميان مردمان تقسيم كن و چيزى از آن را برجاى مگذار. عثمان گفت :
من مى بينم كه مالى فراوان گردآمده كه مردمان را به آسايش مى رساند. و اگر بررسىو صورت بردارى نشود كه چه كسى از آن بهره مند شده و چه كسى از آن محروم مانده است، بيم آن مى رود كه اين موضوع عموميت يافته موجب تضييع حق ديگران شود.
وليد بن هشام ، نواده مغيره ، گفت :
اى اميرالمؤ منين !به شام كه رفته بودم ، پادشاهان آنجا را ديدم كه دفتر ديوان اسامىترتيب داده ، سپاهيانى را نيز براى نبرد آماده داشتند. تو نيز چنان كن و آن گونهدفاتر مالى را تهيه كن و سپاهى آماده رزم داشته باش .
عمر، سخن وليد را پذيرفت و به احضار عقيل بن ابى طالب و مخرمة بننوفل و جبير بن مطعم ، كه از نسب شناسان نامى قريش بودند فرمان داد و مقرر داشت تاآنها مردمان را بر حسب منازل و مراتبى كه دارند دسته بندى نمايند...(250).
ابن جوزى نيز در اخبار و سيره عمر به طورمفصل مقررات موضوعه او را در پرداختهاى بيتالمال و اينكه او برخى از مردمان را بر برخى ديگر در حقوقفضل و برترى داده بود آورده و مى گويد:
او براى عباس بن عبدالمطلب دوازده هزار درهم مقررى تعيين كرده بود، و براى هر يك اززنان پيغمبر(ص ) ده هزار درهم . اما عايشه را بر آنان مقدم داشت و برايش دو هزار درهمبيشتر مقرر كرده بود! براى هر يك از مهاجرانى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، پنجهزار، و براى انصار چهار هزار درهم در نظر گرفته بود. و نيز گفته اند كه براىشركت كنندگان در جنگ بدر، از هر قبيله كه بوده اند، پنج هزار درهم تعيين كرده بود.براى شركت كنندگان در جنگ احد و جنگهاى بعد از آن تا حديبيه ، چهار هزار، و براىرزمندگانى كه در جنگهاى بعد از حديبيه مشاركت داشته اند سه هزار درهم در نظرگرفته بود و مقرر داشت تا به كسانى كه در جنگهاى بعد از پيغمبر خدا(ص ) شركتكرده بودند از دو هزار و يك هزار و پانصد و يك هزار تا دويست درهم مقررى تعيين شود.راوى گفته است كه تا عمر زنده بود پرداخت حقوق بر همين قاعده صورت مى گرفت . ونيز گفته است :
عمر براى زنان رزمندگان جنگ بدر پانصد، و زنان جنگجويان بعد از بدر تا حديبيهچهار صد، و براى همسران رزمندگان بعد از حديبيه سيصد، و زنان رزم آوران جنگقادسيه دويست ، و برا بقيه زنان سربازان اسلام به طور تساوى مستمرى تعيين كرد(251).
اما روايت يعقوبى در تاريخش با اين روايت اين اختلاف را دارد كه :
عمر براى سران و بزرگان مكه از قريش ، مانند ابوسفيان بن حرب و معاويه بن - ابىسفيان ، پنج هزار تعيين كرده بود (252).
و بدين سان عمر خليفه ، برخى از مردمان را در عطايا و حقوق و بر برخى ديگر مقدمداشت تا آنجا كه بعضى تا شصت برابر ديگران حقوق دريافت مى كردند؛ مانند مستمرىعايشه كه دوازده هزار درهم بود، نسبت به دريافتى ديگر زنان كه مسلمان كه دويست درهمتعيين شده بود.
و به اين ترتيب خليفه عمر بر خلاف سنت پيغمبر خدا(ص ) در جامعه اسلامى نظامىطبقاتى به وجود آورد، و در نتيجه ثروت باد آورده و انبوه در يك طرف ، و تنگدستى وفقر در سوى ديگر نمايان شد، و طبقه اى خوشگذران وتنبل ، كه از زحمت و فعاليت گريزان بودند، در جامعه نو پاى اسلامى به وجود آمد.
گويى عمر در آخرين روزهاى زندگيش خطرى را كه از اين رهگذر جامعه اسلامى را تهديدمى كرد دريافته بود، كه به موجب روايتى كه در تاريخ طبرى آمده گفته است :
اگر نتيجه كارم را پيش از اين مى دانستم ، تعديل ثروت مى كردم ، و اضافه داراييهاىتوانگران را گرفته ، در ميان مهاجران فقير و بينوا قسمت مى كردم (253)!
البته نبايد از نظر دور داشت كه در اين آرزوى خليفه باز هم تبعيض به چشم مى خورد!چه ، او در اين آرزو نيز مهاجران فقير را بر بينوايان انصار برترى داده است (254)!
و باز از جمله زيانهاى تقسيم بيت المال به صورت پرداختها و بخشش هاى ساليانه اينبود كه مسلمانان بعد از آن تاريخ زير فشار و تعدى مستقيم واليان و فرمانداران قرارگرفتند. زيرا كه اين واليان و حكام بودند كه مى توانستند به هر كس كه بخواهندببخشند، و عطاى مخالفان خود را قطع نمايند. مانند آنچه در زمان خلافت عثمان اتفاقافتاد، و يا زمان حكومت زياد بن ابيه (255)، و پسرش عبيدالله بن زياد (256) دركوفه به وقوع پيوست (257).
5. اجتهاد ابوبكر و عمر در مساءله خمس  
همان طور كه گفته اند، از موارد اجتهاد ابوبكر و عمر محروم ساختناهل بيت از دريافت خمسشان بوده است ؛ بويژه حق فاطمه زهرا (ع ) دختر پيغمبر خدا(ص )كه ناگزيريم براى درك چگونگى اجتهاد ايشان ، در اين مورد مطالب زير را مورد بحثقرار دهيم .
نخست الفاظ زكات ، صدقه ، فيى ء، صفى ،انفال ، غنيمت و خمس را از لحاظ لغت و شرع مورد بررسى قرار داده ، سپس به مساءله خمسو حق دختر پيغمبر(ص ) در زمان رسول خدا(ص ) مى پردازيم . تا پس از آن بررسىاجتهاد آن دو خليفه به طور كلى در مساءله خمس ، بويژه حق دختر پيغمبر خدا(ص ) براى ماساده و آسان شود.
1.زكات  
الف : زكات در لغت به معناى رشد، پاكى ، بركت ، تعريف و ستايش آمده است (258).زكاالزرع يعنى محصول رشد كرد و رسيد (259): خداوند تعالى مى فرمايد:اءيها اءزكى طعاما. يعنى : هر كدام غذايشان كه پاكيزه تر است . (كهف / 19). و امام باقر(ع ) فرموده است : زكاة الارض يبسها(260). يعنى پاك شدن زمين با خشك شدن آن است .و يا سخن اميرالمؤ منين على (ع ) كه مى فرمايد: العلم يزكو على الانفاق (261). يعنىدانش با تعليم آن به ديگران زياد مى شود. و خداى تعالى در قرآن مى فرمايد: الذينيزكون اءنفسهم . يعنى آنان كه خودستايى مى كنند (262).
ب . در شرع ، زكات به چيزى گفته مى شود كه آدمى از حق خداىمتعال - از اموال خودش - به مستحق آن مى پردازد، و چنين نامى از آن روى بر آن نهاده شدهكه در اجراى آن ، بركت و فراوانى در اموال ، پاكى و خودسازى و خيرات و بركات و ياهمه آنها اميد مى رود. چه ، تمامى اينها، يعنى خيرات دنيا و آخرت ، در زكات موجود است وزكى يعنى زكات مالش را پرداخت (263).
اين فشرده مطالبى است كه اهل لغت در بيان معنى زكات آورده اند (264)
2. صدقه  
راغب اصفهانى در مفردات خود مى نويسد:
آنچه را آدمى از مال خودش به قصد قربت جدا كرده بپرداز صدقه است . اينعمل همانند زكات است ؛ با اين تفاوت كه صدقه دراصل به موردى گفته مى شود كه به ميل و خواسته شخصى انجام پذيرفته و عملىاستحبابى است ، در صورتى كه زكات در مورد واجب به كار برده مى شود (265).
طبرسى در تفسير مجمع البيان مى نويسد: فرق بين زكات و صدقه در اين است كهزكات امرى واجب است ، اما صدقه ممكن است كه واجب ، و يا به صورت عطا و بخشش باشد(266).
مى بينيم كه در زكات معناى وجوب لحاظ شده و حق خداى تعالى درمال آدمى منظور گرديده و در صدقه ، تطوع يا بخشيدنمال ، آن هم به قصد قربت به خداى متعال ملحوظ شده و در آن لطف و دلسوزى بخشندهمال به چشم مى خورد. همانند سخن برادران يوسف (ع ) در قرآن كريم تصدقعلينا. يعنى بر ما رحمت آورده ببخشاى . (يوسف / 55).
و از آنجا كه در زكات ، مساءله وجوب ، يا حق خداى تعالى درمال مورد توجه قرار گرفته ، در مى يابيم كه همين لفظ، انواع صدقات واجبه و خمسواجب و جز اينها را هم كه خداوند در اموال آدمى فرض فرموده است ، در بر مى گيرد. وشاهد بر اين مدعا مطلبى است در نامه پيغمبر خدا(ص ) به پادشاهان حمير كه در آن مىفرمايد:
...و آتيتم الزكاة من المغانم ، خمس الله و سهم النبى ، و صفيه و ما كتب الله على المؤمنين من صدقة . يعنى زكات دستآوردهاى خود را، ازقبيل خمس خدا و سهم پيامبر و خالصه او و آنچه را كه خداوند از انواع صدقه بر مؤ منانواجب كرده است ، پرداختيد (267).
همين لفظ من (از) كه بعد از كلمه زكات در كلام پيغمبر(ص ) آمده ، انواع مختلفزكات را بيان مى كند كه عبارتند از:
1. من المغانم خمس الله . يعنى از دستاوردها خمس خدا.
2. سهم النبى و صفيه . يعنى سهم پيغمبر(ص ) و خالصه او.
3. و انواع صدقاتى را كه خداوند بر مؤ منان واجب فرمود، يا نوع واجب صدقه .
رسول خدا اين چنين صدقه واجب را يك نوع از اقسام زكات قرار داده است . و خداوند مصرفصدقه را به موارد هشتگانه زير كه به آنها تصريح شده منحصر فرموده است و مىفرمايد:
انما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها والمؤ لفة قلوبهم و فى الرقابوالغارمين و فى سبيل الله وابن السبيل فريضة من الله ، والله عليم حكيم . يعنىصدقات براى فقرا و بينوايان و ماءمورين جمع آورى آنها و استمالت و دلجويى كفار وبردگان و زيان ديدگان و در راه خدا و در راه ماندگان است . فريضه اى از جانب خداستو خدا دانا و حكيم است . (توبه / 60).
زكات در هيچ كجاى قرآن به تنهايى نيامده ، بلكه در بيست و پنج آيه همراه با نمازذكر شده است (268). و هر جا كه لفظ زكات در كلام خدا يا پيامبرش به همراه نمازآمده باشد، به طور مطلق حق خداوند را در مال در نظر داشته است . از آن جمله آنچه را كهبه حد نصاب رسيده باشد از نقدين ، يعنى طلا و نقره ، و انعام و غلات ، كه صدقاتواجبه مى باشند، و نيز حق خداوند در بهره ها و دستاوردها. كه خمس ناميده مى شود، و ياحقى را كه خداوند در غير آنها دارد.
و اگر اين لفظ در كلام خدا و پيامبرش با لفظ خمس همراه باشد، منظور فقط صدقاتواجبه است . همچنين اگر با نام يكى از موارد اصناف صدقات ، مانند زكاة الغنم ، و زكاةالنقدين آمده باشد، باز هم مقصود صدقات واجبه آنها خواهد بود.
در حديث و سيره به ماءمور جمع آورى صدقات المصدق (269) مى گويند نهالمزكى . و صدقات دهندگان را المتصدق (270) مى نامند نهالمزكى يا المتزكى .
و آن چيزى كه بر بنى هاشم حرام است صدقه مى باشد نه زكات (271). و چنان مىنمايد كه مسلم اين موضوع را در نيافته كه در صحيح خود بابى را به نام بابتحريم الزكاة على رسول الله و على آله ... (272) گشوده است ! در صورتى كهخود او در باب هشتم احاديثى را مى آورد كه در آنها صراحت به حرمت صدقه براى آنهادارد، نه زكاتى كه گفته است .
بنابراين آنچه در قرآن كريم مانند اين آيه آمده است : و اءقيموا الصلوة و اتوا الزكاة .(273) يعنى برپا داريد نماز را و پرداخت كنيد زكات را، اولا برپا داشتن نماز، هرنمازى كه باشد، مانند نماز يوميه و نماز آيات و نمازهاى ديگر را فرمان مى دهد، ثانياپرداختن حق خداى تعالى در اموال را فرمان مى دهد؛ خواه حق او در موارد صدقه واجبه باشديا در موارد خمس و غير آن .
همچنين منظور آنچه را كه از رسول خدا(ص ) آورده اند كه فرموده است : اذا اءديت زكاةمالك فقد قضيت ما عليك . (274) يعنى اگر زكات مالت را پرداختى بر آنچه كهبر عهده داشته اى عمل كرده اى ، اين است كه اگر تو حقى را كه خداوند درمال و دارايى تو دارد، يعنى تمام حقوقى را كه خداوند در آنها دارد، پرداخت كردى ، بدهىخودت را پرداخته و وظيفه ات را انجام داده اى . و همچنين است روايتى كه از آن حضرت آوردهاند كه فرموده است : من استفاد مالا، فلا زكاة عليه ، حتىيحول الحول .(275) يعنى هر كس كه مالى را مورد استفاده خود قرار دهد، زكات براو نيست ، مگر پس از گذشتن يك سال . يعنى خداوند را در آن حقى نيست . و در احاديث ائمهاهل بيت (ع ) آمده است : و حق فى الاءموال الزكاة . (276) يعنى زكاتاموال حقى مسلم است .
و دور نيست كه پوشيده ماندن اين موضوع بر مردم از آن روى باشد كه خلفا چونموضوع خمس را پس از رحلت رسول خدا(ص ) از بين بردند، درعمل مصداقى براى زكات بجز صدقات باقى نماند. و بدين سان بتدريج موضوع خمسبه دست فراموشى سپرده شد، تا جايى كه در اين اواخر، از لفظ زكات بجز مفهومصدقات چيز ديگرى به ذهن متبادر نمى شده است .
3.الفى ء  
فى ء در لغت به معناى بازگشت است ، و به بازگشت سايه پس اززوال شمس الفى ء مى گويند. اما در شرع ، به طورى كه در لسان العرب آمده ،به اموالى كه از كفار بدون جنگ به دست آمده باشد فى ء مى گويند. و به آنچه كهخداى تعالى به ديندارانش از اموال مخالفين مى بخشد نيز فى ء مى گويند؛ اموالى كهبدون جنگ به دست آمده باشد، خواه با بيرون رفتن از موطنشان كه آن را براى مسلمانانبر جاى نهاده باشند و يا با دادن جزيه كه جانشان را در امان نگه دارند (277).
و سخن خداى تعالى كه در سوره حشر مى فرمايد: ما اءفاء الله على رسوله مناءهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى واليتامى والمساكين وابنالسبيل . يعنى آنچه را كه خداوند به پيامبرش از -اموال آن كافران - بخشوده است ، متعلق به خدا و پيامبرش و خويشاوندان و يتيمان وبينوايان و در راه ماندگان مى باشد (278).
اين آيه شريفه و تمامى سوره حشر در قضيه بنى نضيرنازل شده و داستان آن از اين قرار بود كه يهود بنى النضير پيمان خود را بارسول خدا(ص ) شكستند و در مقام حيله و نيرنگ برآمده تا با فرو افكندن سنگ بامغلطانى از بام خانه بر سر آن حضرت ، كه به همراه ده تن از اصحابش پاى ديوارحصار با ايشان به مذاكره نشسته بود، وى را از پاى درآورند، كه وحى بر آن حضرتنازل شد و پرده از نيرنگ ايشان برگرفت . پسرسول خدا(ص ) با شتاب از آنجا بيرون آمد و چنان نمود كه كارى فورى دارد و يكراستبه مدينه رفت . و چون مراجعتش به طول انجاميد، اصحاب از بازگشت او نااميد شدهبرخاستند و در مدينه خود را به آن حضرت رسانيدند. آنگاهرسول خدا(ص ) كسى را نزد ايشان فرستاد و آنان را از نيرنگى كه در مقام به كاربردن آن بودند آگاه فرمود، و فرمان داد تا همگى از مدينه كوچ كرده كسى از ايشان درجوار حضرتش باقى نماند.
بنى نضير زير بار نرفته در دژ خود متحصن شده در به روى خود بستند. سپاه اسلامپانزده روز ايشان را در محاصره گرفت تا اينكه ناگزير شدند سر بر فرمانحضرتش فرود آورند. به اين ترتيب كه تنها اجازه يافتند يك بار شتر اسباب و لوازمزندگانى را، آن هم به غير از آلات جنگى ، با خويشتن برگيرند.
بدين سان طايفه مزبور با ششصد بار شتر از قلعه خارج و به سوى خيبر و ديگر جاهاكوچ كردند، و خداوند، آنچه را كه از سلاح بسيار و زمينها و نخلستانها، بر جاىگذاشته بودند، به پيامبرش رسول خدا(ص ) اختصاص ‍ داد. پس عمر روى بهرسول خدا(ص ) كرد و گفت :
آيا خمس اين غنايم را برنمى گيرى و باقى را ميان مسلمانان قسمت نمى نمايى ؟ پيامبرفرمود: چيزى را كه خداوند تنها ويژه من ساخته است و مسلمانان را از آن محروم داشته ، بهموجب ما اءفاء الله على رسوله قسمت نمى كنم .
واقدى و ديگران مى نويسند:
رسول خدا(ص ) از اموالى كه از بنى نضير به دست آورده و ويژه خودش ‍ بود، برخانواده اش انفاق مى فرمود. و به هر كس كه مى خواست از آناموال مى بخشيد و به آن كس كه مايل نبود چيزى نمى داد. و اداره اموراموال بنى نضير را به ابو رافع (279)، آزاد كرده خويش ، سپرد (280).
4.الصفى  
الصفى كه به صفايا جمع بسته مى شود، در دوره جاهليت به اموالى گفته مى شد كهفرمانروا از اموال به دست آمده دشمن پيش از تقسيم به خود اختصاص مى داد. اما در شرعاسلامى به اموال منقول و غير منقول ، از اراضى واموال و خانه و اثاث گفته مى شود كه به غير از سهم پيغمبر از خمس ، خالصه شخصآن حضرت بوده ، به بقيه مسلمانان تعلق ندارد (281).
ابوداود در سننش (282) از قول عمر آورده كه او گفته است :
الف - پيامبر خدا(ص ) را سه خالصه بود: بنى نضير و خيبر و فدك ...
ب - و در حديثى ديگر گفته است : خداوند ويژگى اى را به پيامبرش ‍ اختصاص داده كههيچكس را چنين ويژگى مرحمت نكرده . و فرموده است : فما اءوجفتم عليه منخيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء والله علىكل شى ء قدير .
يعنى آنچه را كه شما - مسلمانان - پاى در ركاب نكرده بر آن اسبى نتاخته ايد، اماخداوند فرستادگانش را بر هر كس كه بخواهد پيروز گرداند، و خداوند بر هر چيزتواناست (283). و خدا بود كه اموال بنى نضير را به پيامبرش ‍ اختصاص داد...
ج - و در حديثى ديگر بعد از ذكر آيه گذشته گفته است :
اينها يعنى شركهاى عربى فدك و فلان جا و فلان جا خالصه پيغمبر خدا(ص ) است .
ابوداود از قولزهرى آورده كه او گفته است :
رسول خدا(ص ) در حالى كه ديگر شهركها را در محاصره خود داشت ، با اهالى فدك ، كهبه حضرتش پيشنهاد صلح داده بودند، مصالحه كرد و گفت بنا به فرموده خداوند كهفما اءوجفتم عليه من خيل و لا ركاب ، و اينكه مسلمانان براى تصرف آنجا اسبى رابرنجهانيده و شترى را نتازانده ، بدون جنگ و خونريزى به تصرف آمده بوده ، فدكخالصه رسول خدا(ص ) به حساب آمد، همان گونه كهاموال بنى نضير خالصه پيامبر خدا بود، كه آن هم بدون جنگ و از راه صلح به دست آمدهبود.
با توجه به آنچه گفتيم معلوم مى شود كه پژوهشگرى چون ابن اثير در كتاب نهايةاللغه در واژه صفا دستخوش اشتباه شده كه مى نويسد:
الصفى چيزى است كه فرمانده سپاه از غنيمت به دست آمده پيش از تقسيم آن براىخود بر مى گزيند كه به ((آن صفيه
مى گويند و جمع آن صفايا است . وگواه بر آن سخن عايشه است كه مى گويد صفيه (رض ) در شمار خالصه پيغمبر(ص )بوده است . يعنى صفيه دختر حيى را كه از جمله غنايم خيبر به حساب مى آمد، پيغمبربراى خود برگزيد و خالصه او گرديد. او مى گويد: ذكر صفى و صفايا درروايات زياد آمده است :
و نيز مى گويد: در حديث آمده است كه على و عباس درحال بحث و جدال - درباره صوافى (خالصه ها) كه خداوند ازاموال بنى نضير ويژه پيامبرش ‍ كرده بود، به نزد عمر (رض ) رفتند. در اينجا ابناثير به معناى واژه پرداخته مى گويد صوافى به املاك و سرزمينهايى گفتهمى شود كه صاحبانش ‍ از آنجا كوچ كرده ، يا مرده و وارثى بر جاى نگذاشته اند و مفردآن صافيه است .
ازهرى مى گويد صوافى به اموالى گفته مى شود كه فرمانروا آن را ويژهنزديكان خود كرده است .
همين مطالب را هر يك از لغت شناسانى كه بعد از ازهرى و ابن اثير آمده اند، از آن دوگرفته و در كتابهاى لغت خويش آورده اند. مانند ابن منظور در واژه صفا در لسانالعرب .
سخن اينان به طور اختصار از اين قرار است :
صفى ، كه به صفا يا جمع بسته مى شود، بهاموال غير منقولى گفته مى شود كه فرمانروا از غنايم جنگى براى خود برمى گزيند. وصافيه ، كه به صوافى جمع بسته مى شود، به اراضى و اموالىاطلاق مى شود كه فرمانروا آن را خالصه خود كرده باشد.
و ما ندانستيم كه اين چگونه درست در مى آيد، در صورتى كه ديديم عمر فدك و خيبر وديگر شهركهاى عربى را صفايا رسول خدا(ص ) ناميده است .
و مى بينيم كه ابوداود (284) (م 275 ق ) در سنن خود بابى را به باب صفايارسول الله اختصاص داده و در آنجا درباره شهركهايى كه در حديث عمر و غير عمرآمده به بحث پرداخته است .
و نيز مى بينيم كه اين تقسيم بندى از ازهرى (285) ناشى شده كه درسال 370 هجرى و يا حدود يك قرن بعد از ابوداود درگذشته است و شايد كه او نيز چنينبرداشتى را از عرف زمان خود، و نه پيش از آن ، و بويژه از قرامطه به دست آوردهباشد، كه سالهاى درازى را در اسارت آنان با ايشان گذرانيده و از گفتگوهاى آنهااستفاده ها برده است .
كوتاه سخن اينكه صفايا كه مفرد آن صفى مى باشد، تا زمان ابوداود به هر چه كهخالصه و ويژه پيغمبر خدا(ص ) بوده ، از اموال و اثاثيه و ملك و دارايى و غيره اطلاقمى شده است .
5.انفال  
انفال ، جمع نفل ، در لغت به معناى عطيه و بخشش است . ونفل با سكون فاء يعنى زياده و بيش از مقدار واجب .
لفظ انفال در شرع اسلامى براى نخستين بار در سورهانفال آمده است . در آنجا كه مى فرمايد: و يساءلونك عنالاءنفال ، قل الاءنفال لله والرسول فاتقوا الله واءصلحوا ذات بينكم و اءطيعوا الله ورسوله ان كنتم مؤ منين . يعنى از تو از انفال مى پرسند. بگوانفال متعلق به خدا و پيامبر است ، از خدا بترسيد و ميان خودتان را اصلاح كنيد وفرمانبردار خدا و پيامبرش باشيد اگر مومن هستيد (286).
شاءن نزول اين سوره آن بوده كه مسلمانان در نخستين جنگى كه زير پرچم پيشواىبزرگوارشان حضرت رسول اكرم (ص ) درسال دوم از هجرت و در جنگ بدر كبرى شركت كردند، پس از پيروزى چشمگير و كوبندهايشان بر قريش ، در غنيمتى كه به سبب جنگ از دشمن به دستشان آمده بود، دچار چنددستگى و اختلاف شدند. پس داورى به رسول خدا(ص ) بردند كه نخستين آيات سورهانفال بر حضرتش نازل گرديد: و يساءلونك عنالانفال ...
در سيره ابن هشام و طبرى و سنن ابوداود (287) و ديگر منابع ، مطالب زير آمده است ماسخن ابن هشام را نقل مى كنيم :
رسول خدا(ص ) در ميان سپاهيان خود فرمان داد تا آنچه را كه از غنيمت فرا چنگ آورده اندبه يك جا فراهم نمايند. سپاهيان فرمان بردند، ولى در اينكه چه گروهى حق تملك آنهارا خواهد داشت گرفتار چند دستگى و اختلاف شدند.
كسانى كه آنها را جمع آورى كرده بودند، مى گفتند: اينها به ما تعلق دارد! و آنهايى كهدر ميدان كار زار با دشمن روبرو شده با وى جنگيده بودند اظهار مى داشتند كه : اگر مانبوديم ، شما اين غنيمتها را به دست نمى آورديد. اين ما بوديم كه با آنها درگير شده وبه جنگ با خود سرگرمشان كرده بوديم ، به طورى كه مجالى نداشتند كه به شمابپردازند. پس اين غنايم به ما مى رسد! اما آنهايى كه از ترس نزديك شدن دشمن بهرسول خدا(ص )، پاسدارى و نگاهبانى از حضرتش را بر عهده گرفته بودند، مىگفتند: شما به تصرف اين غنايم از ما سزاوارتر نيستيد، زيرا كه ما مى توانستيم بادشمنى كه خداوند او را زبون ما ساخته بود در افتاده پيكار كنيم ، و هم توانايى آن راداشتيم كه اموال و داراييهاى ايشان را كه بى هيچ پاسدارى بر جاى مانده بود تصاحبنماييم . اما از بيم يورش دشمن به پيامبر خدا چنان كارهايى را نكرديم و در كنارحضرتش به نگهبانى ايستاديم ، پس شما در تصرف آن از ما سزاوارتر نمى باشيد.
و از عبادة بن صامت (288) آمده است كه گفت :
سوره انفال درباره ما رزمندگان جنگ بدر نازل شده است . و آن هنگامى بود كه دربارهغنايم جنگى دچار اختلاف و چند دستگى شديد شده ، اخلاق و رفتار ما به زشتى گراييد.اين بود كه خداوند هم تمامى آن غنايم را از دست ما بيرون كشيد و در اختيار پيامبرشگذاشت . و سرانجام رسول خدا(ص ) آن را به طور مساوى ميان ما قسمت فرمود.
و از ابو اسيد ساعدى (289) آورده است كه گفت :
من در جنگ بدر شمشير بنى عائذ مخزومى (290) را، كه به آن مرزبان مىگفتند، به عنوان غنيمت به چنگ آوردم . اما همين كهرسول خدا(ص ) فرمان داد تا سپاهيان آنچه را كه از غنايم به دست آورده اندتحويل دهند، من هم پيش رفته آن شمشير را در ميان غنايم جنگى انداختم .
سپس ابن هشام ادامه داده مى نويسد:
رسول خدا(ص ) در حالى كه اسيران مشرك جنگ بدر را به همراه داشت به سوى مدينهبازگشت . و چون از تنگه صفراء (291) بيرون شد، بر پشته اى فرود آمد و در آنجاانفالى را كه خداوند به غنيمت از مشركان به مسلمانان ارزانى فرموده بود، بين ايشانبه طور مساوى قسمت فرمود (292).
از آنچه گذشت در مى يابيم كه خداى تعالى آنجا كه لفظانفال را در آيه شريفه به كار برده ، معناى لغوى آن را كه عبارت از بخشش وعطيه مى باشد در نظر داشته است . به اين معنى كه آنچه را كه ازاموال دشمن در جنگ به دست آورده ايد، بر اساس قوانين و عرف جاهليت (سلب و نهب ياغارت و چپاول ) نيست كه آن را به همان نام تصاحب نماييد؛ بلكه اينها همه عطيه هايىاست الهى و از آن خدا و پيامبرش . و بر شماست كه آنها را به پيامبر خدا(ص )بازگردانيد تا بر اساس راى خودش در آن دخل و تصرف نمايد.
ضمنا از همين جا، مناسبت كاربرد لفظ انفال را در احاديثاهل بيت (ع ) در مى يابيم كه انفال عبارت است از: آنچه را كه در ميدان كار زار بدونجنگ و خونريزى به دست آيد، و هر زمينى كه صاحبان آن بدون جنگ از آنجا كوچ كردهباشند. و املاك و اراضى پادشاهان كه بدوناعمال فشار و غضب در دست داشته باشند. و نيز نيزارها و بيشه ها و بيابان ها، و زمينهاىموات و همانند آنها (293). زيرا كه همه آنها عطا يابى است از جانب خداوند بهپيغمبرش ، و پس از آن حضرت نيز به ائمه بعد از او. و با چنين كاربردارى ،انفال در عرف اسلامى و نزد امامان اهل بيت (ع ) نامى شد براى آنچه كه در پرانتز بيانداشتيم .

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation