|
|
|
|
|
|
وضع طائف شهر ييلاقى مكه انتشار فحشا و منكر در مكه ، در طائف شهر ييلاقى مكه كه در دوازده فرشخى آن قرارداشت اثر گذارده بود، در آن زمان بيشتر اهل طائف از قبيله ثقيف بودند، و گروهى ازثروتمندان قريش در آنجا سكنا داشتند. شايد به همين سبب پس ازاهل مكه ، اهل طائف مشهور به زنا و ربا خوارى بودند. (21) اكنون براى روشن شدن اثر وضع قريش بر طائف و ثقيف داستانذيل را كه مورخين نقل كرده اند، عرضه مى داريم : حارث بن كلده ثقفى در طائف كنيزكى داشت به نام (سميه ) و در زمانى كه او را بهازدواج غلام رومى خود در آورده بود و از كسب زناى او خراج مى گرفت ، در آن اوانابوسفيان در حال بازگشت از سفرى ، به طائف رسيد. پس از خوردن و نوشيدن شرابنزد ابومريم سولى مى فروش رفته به او گفت : سفرم به درازا كشيد، ايا زن بدكارهاى در دست دارى ؟ ابومريم او را به سميه رسانيد. پس از اين واقعه ، سميه (زياد) را به دنيا آورد، و آن تاريخسال اول هجرى بود. زياد را نخست فرزند عبيد رومى غلامى كه شوهر سميه بود مى خواندند؛ تا آنكه درسال 41 يا 42 هجرى (معاويه ) به دليل همان زناى ابوسفيان با سميه ، زياد رافرزند خود و برادر خود خواند و تا پايان حكومت بنى اميه زياد را فرزند ابوسفيان مىخواندند. و پس از آن در زمان بنى العباس او را (زياد بن ابيه ) خواندند. (22) از اين داستان مى توان به دو نكته پى برد: 1 همچنانكه گفتيم ثروتمندان قريش شهر طائف و قبيله ثقيف را به اخلاق خود آلوده كردهبودند. 2 قريش نه همين در شهر خود و در حال فراغتبال ميگسارى و بدكارى داشتند، بلكه در حال سفر و در شهرهاى ديگر نيز دست از اخلاقو روش نكوهيده خود بر نمى داشتند. شايد بتوان داستانذيل را شاهدى ديگر براى اين امر به حساب آورد: بعد از جنگ بدر هفتاد تن از قريش اسير دست مسلمانان گشتند، كه در ميان آنان جمعى ازثروتمندان و بزرگان قريش نيز بودند. (عبدالله بن ابى ) منافق خواست تا يكى از دو كنيز خود را وا دارد تا با يكى از اسراىثروتمند قريش همبستر شود به اميد آنكه در نتيجه آنعمل پليد، كنيزك او حامله شود. و فرزندى بزايد. و آن مرد قريشى پس از آزاد شدن وبازگشت به مكه ، به عبدالله بن ابى پول كلانى داده ، فرزند زنا زاده خود را كه درعرف عرب ملك عبدالله بن ابى مى شد از او بخرد و آزاد كند و به مكه ببرد. آن دوكنيزك هيچ كدام تن به اين كار پليد نمى دادند؛ و سرانجام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كردند. خداوند در اين باره اينآيه مباركه را نازل كردند: (و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا لتبتغوا عرض الحياةالدنيا...) . كنيزكان خود را كه مى خواهند عفت خود را حفظ كنند، براى طمعمال دنيا، جبرا به زنا وادار مكنيد...(23) (نور /43). اين داستان دلالت دارد بر آنكه آن مرد ثروتمند قريشى از عبدالله بن ابى چنيندرخواستى كرده بود، و به همين دليل وى از كنيزان مى خواست تا با او همبستر شوند. درخاتمه اين بحث داستانى را كه بيانگر اهتمام شايان توجه در دوران جاهليت به ميگسارىو ارتكاب فحشاء مى باشد، يادآور مى گرديم : درسال نهم هجرى ، گروهى از قبيله ثقيف ، از طائف به مدينه آمدند تا با شرطهائى اسلامرا بپذيرند. در آن وقت در مورد ترك زنا و شرب خمر، بين خود مشورت كردند و گفتند:(ثقيف نمى تواند صبر كند و شراب نخورد و زنا نكند!) و در نهايت چون پيامبر صلىالله عليه و آله شرط آنها را نپذيرفت ، به ناچارقبول كردند كه اين دو كار پليد را ترك كنند. (24) بدين سبب يهود در هر جامعه اى كه باشند، طبيعتى سلطه جو داشته ، در پى گردنفرازىبر ساير اقشار مى باشند. همچنين با خلق و خوى زراندوزى و تمول جويى كه در خويش دارند، براى تصاحبثروتهاى اقوام ديگر با هر وسيله اى كه باشد تكاپويى شگفت دارند. آنان براىرسيدن به اين دو هدف گردن افروختن بر ساير اقوام و تصاحب ثروت ايشان در همهزمانها و در هر جامعه اى كه بوده اند به هر وسيله اى كه در دسترس آنها بوده است تمسكمى نموده اند، و نيز از آنجا كه يهود در جامعه اى كه اخلاقى استوار داشته باشد، بهاهداف خود نمى رسند، در هر جامعه اى كه باشند، منشاء اشاعه بى بند و بارى و همهگونه فساد، و آتش آور فتنه انگيزى در آن جامعه مى گردند. با توجه به اين خصيصههاى يهود، آنان در جامعه آن روز عرب ، مردمى ثروتمند و گردنفراز بودند. خواندن ونوشتن در ميان آنها منتشر بود، و خود را از نسلاسرائيل و برگزيده بشر، و اهل شريعت و اولين كتاب آسمانى مى دانستند ؛ و همينانديشه ها را در ميان توده مردم جزيرة العرب نيز انتشار داده بودند. آنان براى اظهار فضيلت كردن ، پيشگوئيهاى تورات را از بعثت خاتم الانبياءصلى اللهعليه و آله براى اهل مدينه نقل مى كردند، و علامات ظهور آن حضرت را بيان مى داشتند ومى گفتند: مبعوث شدن آن پيامبر نزديك است ، و جايگاه او مدينه خواهد بود. اين پيشگوئيها سبب شد (ابوعامر) كه نامش عبد عمرو و از قبيله اوس بود به اميدآنكه آن پيامبر موعود شود قبل از قبل از هجرت پيامبر به مدينه ، رو به عبادت خدا آورد.(25) او پلاس مى پوشيد، تا آنجا كه او را ابوعامر راهب ناميدند. و همانگاه كه پيامبر بهمدينه هجرت فرمود و ديد كه خودش پيامبر نشد، بنابر كارشكنى گذاشت ! (26) يهود در مدينه در اثر خوى هميشگيشان ، بين دو قبيله اوس و خزرج فتنه انگيزى مىكردند، و آن دو قبيله را به جنگ وا مى داشتند؛ تا آنجا كه گاه جنگ هايى خونين بين آن دوقبيله برپا مى شد. هر يك از دو قبيله اوس و خزرج با يكى از قبيله هاى يهود، پيمان دوستى و هميارى داشتند،و در حال جنگ ، آن قبيله اوس يا خزرجى از قبيله همپيمان يهودى خود سلاح جنگ اجاره مى كرد.از راه سودى كلان عايد قبيله يهودى مى شد، و بيچارگى يا درماندگى عايد قبيله اوس ياخزرج مى شد! درست مانند كار روس و آمريكا در عصر ما، با همپيمانان خود در جهان سوم!... با مقايسه حال دو قبيله اوس و خزرج با حال قبايلاهل مكه و يمن كه در همان عصر در همزيستى مسالمت آميز به سر مى بردند، روشن مىگردد كه آن جنگها در اثر فتنه انگيزى قبايل يهود بوده است ! مردم اهل مدينه در چنين حالى زيست مى كردند... تا آنكه دو قبيله اوس و خزرج ،قبل از برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله و هجرت آن حضرت به مدينه ، درصددعلاج بيچارگى خود شدند، و علاج را در آن ديدند كه همگى متفق گشته ، براى خود شاهىپيدا كنند كه فرمانبردار او باشند، تا ديگر جنگ بين آنان برپا نشود. براى اين كار يكى از بزرگان اهل مدينه ؛ يعنى (عبدالله بن ابى ) را انتخاب كردند، ودر كار ساختن تاج شاهى براى او و خريدن گوهرهايى از يهود براى اين كار بودند كهدر مكه با پيامبر رو به رو شدند، و دانستند كه پيامبرى كه يهود از بعثت او خبر مى دادندهموست . از اين رو به آن حضرت ايمان آوردند، و وى را با يارانش به مدينه دعوتنمودند. پس از آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، به راهنمايى و دستور آن حضرتبين همه اهل مدينه قبايل يهود و اوس و خزرج پيمانى نوشته و امضا شد، كه در نتيجهآن پيمان هيچ كس از اهل مدينه بر ديگرى تعدى نمى نمود؛ و چنانچه كسى تعدى مى نمود،پيامبر در مورد آن حكومت مى كرد؛ و نيز همه اهل مدينه در برابر تجاوزى كه ازقبل كسى از خارج مدينه بر آنها مى شد، پشتيبان هم بودند. (27) و نتيجه پيمان اخوت و برادرى بين مسلمانان و معاهده باقبايل يهود ساكن مدينه ، با توجه به عادات و خلق و خوى عرب آن روز آشكار و روشنمى گردد. با توجه به آنچه از وضع عربقبل از اسلام بيان شد، اكنون مى توانيم نظرى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليهو آله بنمائيم . نگاهى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از بعثت اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله همه ، تا آنجا كه عرب مى شناختند و خبر داشتند، شيخو رئيس قبيله قريش در مكه بودند. و از آنجا كه مهمانان مردم مكه حجاج بيت الله الحرامبودند، اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله اطعام حجاج و رسانيدن آب در آن كوهها و درههاى سوزان را به عهده داشتند؛ تا آنكه اين رياست به (عبد مناف ) رسيد. عبد مناف راچهار فرزند بود به نامهاى : هاشم ، عبد شمس ،نوفل و مطلب . (28) رياست هاشم پس از وفات عبد مناف ميان (هاشم ) و (عبدشمس )درباره رياست بر قريش درگيرى وخصومت شديد به پا شد. هاشم در آن درگيرى پيروز شد. و در روزگار خويش نامآورتر از پدران خود گرديد. هاشم اولين كسى بود كه دو سفر تجارتى تابستان و زمستان را براى قريش بنيانگذارد. در تابستان كاروان تجاريشان به شام مى رفت ، و آن سفر را (رحلة الصيف )مى ناميدند. و در زمستان از راه يمن به حبشه و آفريقا مى رفتند، و آن را (رحلة الشتاء)مى ناميدند. در آن زمان كه هيچ فرد يا قبيله اى از بيم غارتگرى در امان نبود، هاشم نخست از قيصرپادشاه روم كه در شام بود، امان نامه اى براى كاروانهاى تجارتى قريش در قلمروحكومت قيصر گرفت ، و سپس در بازگشت از شام به مكه ، از هر يك ازقبايل عرب نيز كه در سر راه قافله بازرگانى بودند، پيمان گرفت كه قافلهبازرگانى قريش در حال عبور از زمينهاى آنان ، در امان باشند. و بدين گونه امنيت آنقافله ها در مسير تجارتى تاءمين گرديد. نام پيمانهاى قريش باقبايل عرب كه در گذشته نيز بدان اشاره رفت ، در قران كريم هم ياد شده است ،(ايلاف ) بود. هاشم در سالهاى قحطى اهل مكه را اطعام مى كرد، تا آنكه قحطى بر طرف مى شد. وى در سفرى به شام ، در شهر مدينه فرود آمد، و با (سلمى ) دختر زيد از قبيلهخزرج ازدواج كرد. سلمى در مدينه ماند و هاشم به سفر تجارت خود ادامه داد. در نتيجهاين ازدواج سلمى فرزندى به نام (شبيه ) (عبدالمطلب ) بزاد. آنگاه كه هاشم وفات كرد، قبايل قريش بر خود هراسيدند كه مباداقبايل عرب بر آنها چيره شوند، و بدين سبب نتوانند كاروانهاى بازرگانى خود را بهكار برند. بدين سبب دو برادر هاشم ، عبد شمس ونوفل ، با نجاشى حبشه كسرى پادشاه ايران تجديد عهد و پيمان كردند. چندى بعد آن دو وفات كردند، و رياست مكه به برادرشان (مطلب ) فرزند عبد منافرسيد. مطلب به مدينه رفت و فرزند برادر خود هاشم ، يعنى عبدالمطلب را به مكه آورد.رياست قريش پس از وفات مطلب به برادرزاده اش عبدالمطلبمنتقل گرديد. رياست عبدالمطلب چندين امر سبب شد كه رياست عبدالمطلب بيش از نياكانش درقبايل قريش و صحراهاى حجاز گسترده شود: نخست آنكه وى از سلاله و نژاد هر دو تيره بزرگ عرب عدنان و قحطان بود. و امر ديگر كارهاى شايسته اى بود كه عبدالمطلب انجام داد، مانند كندن چاه زمزم كه اززمان اسماعيل در خانه خدا مورد استفاده اهل مكه و حجاج بيت الله الحرام بود، و در نتيجهعواملى چند در زير خاك مدفون شده بود و كسىمحل آن را نمى دانست . عبدالمطلب پس از كشمكشهايى با قريش ، به همراه يگانه فرزندش حارث آن چاه را اززير توده هايى خاك بيرون آورد، و سپس آب آن را بر هر نوشنده اىسبيل كرد. عبدالله بن عبدالمطلب عبدالمطلب را در كندن اين چاه ، جز يگانه فرزندش حارث ياورى نبود، در آنحال نذر كرد اگر خداوند ده پسر به او عنايت كند، يك پسر را در راه خدا قربانى كند. وآنگاه كه داراى ده پسر شد، قرعه قربانى به نام كوچك ترين فرزندش (عبدالله )بيرون آمد. عبدالمطلب خواست فرزندش عبدالله را در برابر خانه خدا قربانى كند. بزرگانقريش كه در آنجا گرد آمده بودند، پيش آمدند و گفتند: اين كار شما پيشينه اى مى شودبراى ديگران از قريش ، و پدرانى ديگر نيز فرزندان خود را مانند شما قربانى خواهندكرد! در نتيجه اين گفتگوها، قرار بر آن شد كه عبدالمطلب در قربانى كردن به نام صدشتر و عبدالله قرعه بكشد. اگر به نام صد شتر قرعه در آمد، صد شتر را قربانىكند، و چنانكه به نام عبدالله در آمد، او را قربانى سازد. چون قرعه كشيدند قرعه بهنام صد شتر بيرون آمد. عبدالمطلب نپذيرفت ، تا آنكه سه بار قرعه به نام صد شتردر آمد. عبدالمطلب صد شتر را قربانى ساخت ، و گشتش را اطعام كرد.... و بدين سان عبدالله ازقربانى شدن رهائى يافت . اين كار اسماعيل ، در خاطره ها زنده كرد. و بدين سبب عبدالمطلب را (ابراهيم ثانى )ناميدند. عبدالمطلب (آمنه بنت وهب ) را براى همسرى فرزندش عبدالله انتخاب كرد. در نتيجهاين ازدواج فرزندى به نام (محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ) - پيامبر خاتم صلىالله عليه و آله به دنيا آمد. (29) عام الفيل پيامبر در شكم مادر بود كه پدرش عبدالله وفات كرد. درسال ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (ابرهه ) فرمانرواى حبشه با لشكرىانبوه و فيل هاى جنگى ، از يمن به سوى مكه براى خراب كردن خانه خدا آمد. عبدالمطلب بر فراز كوه هاى مكه رفت ، و دست به دعا برداشت و گريست . خداوند دعاىاو را به اجابت رسانيد، و پرندگان (ابابيل ) را بر جيش ابرهه فرستاد، و همهآنها را هلاك ساخت . اين داستان هاى عبدالمطلب در قبايل جزيره العرب مشهور گرديد، و سبب پيدايش احترامىخاص براى وى شد. اين سال را عرب (عام الفيل ) ناميدند. و چنانكه گذشت پيامبر صلى الله عليه و آلهدر همين سال به دنيا آمد. آن حضرت نخست تحت كفالت جدش عبدالمطلب بود. هنوز خردسال بود كه مادرش آمنه وفات كرد. و آنگاه كه به سن هشت سالگى رسيد،جدش عبدالمطلب نيز بيمار شد، و كفالت نوه خود محمد صلى الله عليه و آله را بهفرزند برومند (ابوطالب ) واگذارد، و سپس وفات كرد. رياست ابو طالب پس از عبدالمطلب رياست قبايل قريش به فرزندش ابو طالبمنتقل گرديد. ابوطالب در همان سال مانند ساير قريش براى تجارت به سفر شام رفت ، و برادرزادهخود محمد صلى الله عليه و آله را نيز به همراه برد. در اين سفر راهبان نصارى اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را در محمد صلىالله عليه و آله باز شناختند و ابوطالب را از آن داستان باخبر ساختند. و او را از گزند يهود به برادرزاده اش بيم دادند، و اصرار ورزيدند هر چه زودتر بهمكه بازگشته ، برادر زاده را از قوم و قبيله اش بيرون نبرد، و در حراست او بكوشد.ابوطالب به مكه بازگشت و در حراست پيامبر صلى الله عليه و آله سعى بليغ داشت . پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به سن بيست و پنج سالگى رسيد، باثروتمندترين زن قريش (خديجه ) ازدواج كرد، و داراى خانواده اى ثروتمند گرديد. در سالى كه در مكه قحطى شديد پيش آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از عمويشابوطالب خواست تا فرزندش على را به او سپارد تا به خانه خود برد، و در تحتكفالت و پرورش خاص خود در آورد. ابوطالب خواسته برادرزاده را اجابت فرمود،(30) و على خردسال تحت تكفل پيامبر صلى الله عليه و آله و در خانه پيامبر صلىالله عليه و آله پرورش يافت . در ساختمان كعبه خانه كعبه را ديوارى كوتاه و كمى بلندتر از يك قامت و بى سقف بود. و در درون آنچاهى بود كه گنجينه كعبه درون آن قرار داشت . در سالى سى و پنجم عمر شريف پيامبراكرم صلى الله عليه و آله دزدان به آن گنجينه دستبرد زدند، و قريش بر آن شدند كهخانه كعبه را تجديد بنا كنند. ساختن كعبه را برقبايل خود تقسيم كردند. آنگاه كه ساختمان به جاى حجرالاسود رسيد، بر سر نصبحجرالاسود بين قبايل قريش سخت درگيرى پديد آمد، و هر قبيله اى در پى آن بود كه خوداين امتياز را كسب كنند. سر انجام قبايل آماده رزم شدند، تا هر قبيله اى در جنگ غالب شد، او حجرالاسود را نصبكند. در اين هنگام سالمندترين مرد قريش ، مغيره بن عبدالله مخزومى ، به قريش كه درمسجدالحرام گرد آمده بودند گفت : اى قبائل قريش ! هر كس اكنون از درب مسجد وارد شود،او را حكم قرار دهيد، و هر چه او گفت عمل كنيد. همه اين پيشنهاد را پذيرفتند، و چشم ها به درب مسجد دوخته بود كه نواده عبدالمطلبمحمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از آن در به درون مسجد آمد. همه آواز دادند: (هذا الامين زضينا! هذا محمد!) : اين محمد امين است به حكميت او رضامنديم . چون پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ايشان آمد و داستان را براى اونقل كردند، حضرتش فرمود: پارچه اى بياوريد. پارچه اى آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود حجرالاسود را در آن پارچه گذارد. سپس فرمود: هر قبيله اى قسمتى از اين پارچه را در دست بگيرد، و همچنان بلند كنند وبياورند تا به جايگاه حجرالاسود. چون چنان كردند، پيامبر با دست خود سنگ را برداشتو در جايش گذاشت ، و روى آن را ساخت ، و آن غائله را اينچنين با حكمت ، به نيكى پايانبخشيد. (31) اهل كتاب در انتظار پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله خداوند تبارك و تعالى همه اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را به پيامبرانشخبر داده بود. محل تولد او، مسكن او، علامتهاى زمان بعثت و هجرت ، نشانه هائى كه در اندامداشت ، خصيصه هايى كه در سلوك داشت ، و امتيازهايى كه در شريعت او بود.... همه رابيان نموده و به پيامبران امر فرموده بود همه آن صفات را براى امتهاى خود بازگوكنند، و از امت هاى خود عهد و پيمان بگيرند كه هر گاه آن پيامبران با آن خصيصه ها و آنصفات مبعوث شود، به او ايمان آورند. پيامبران همه آن صفات و آن مشخصات را به امتهاى خود تبليغ فرموده بودند، و براىاوصياء خود بازگو نموده بودند ، و در كتابهاى آسمانى و كتابهايى كه اوصياءپيامبران در شرح كتابهاى آسمانى نوشته بودند، اين امور باتفضيل تمام ثبت و ضبط گرديده بود. و از آنجا كه اين اطلاعات و مطالب از جمله از جمله امورى بود كه به زندگانى دنيايىآنان كه كتابهاى آسمانى را تحريف مى كردند زيانى نمى رسانيد، همه آن مطالب در آنكتابها سالم مانده دستخوش تحريف نگرديده بود، و در دست علماء يهود و نصارى موجودبود. علماء يهود و نصارى هر جا كه بودند آن اخبار را با تفضيلى هر چه تمامتر بيان مىكردند و شرح مى دادند، و از آن جمله بود اخبارى كه آنها براى عبدالمطلب و ابوطالب جدو عموى پيامبر شرح داده بودند. و علماء يهود آن اخبار را در مدينه منتشر ساخته ، و خبر داده بودند كه آن پيامبر به اينشهر هجرت خواهد كرد. به همين سبب بود كه ابوطالب اين امر را مكرر در اشعار خود بعداز بعثت پيامبر بيان كرد. و نيز به همين سبباهل مدينه هنگام برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ، دانستند كه او همانپيامبر است كه يهود از او خبر دادند و به او ايمان آوردند. همچنان كه بعد از اين در جاىخود آن را شرح مى دهيم - ان شاء الله تعالى -. بعثت پيامبر پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از آنكه سنش بهچهل سالگى برسد، در هر سال مدتى را در غار (حراء) غزلت مى گزيد، و بهعبادت پروردگار خود مشغول مى گرديد. در اين عزلت پيامبر صلى الله عليه و آله علىعليه السلام را نيز به همراه خود مى برد. آنگاه كه سن پيامبر به چهل سالگى رسيد، در همان غار حراء نخستين با روحى برپيامبر نازل شد، و على عليه السلام نيز كه با او بود، شاهد اولين نوبتنزول وحى گرديد. (32) پس از نزول وحى ، على عليه السلام و خديجه اولين كسانى بودند كه به پيامبر ايمانآوردند، و روز پس از نزول وحى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز جماعت گزاردند. وتا چندين سال جز اين سه نفر، كسى به اسلام نگرويده بود. در اين باره طبرى و ديگرمورخان از (عفيف كندى ) روايت كرده اند كه گفت : در عصر جاهليت به مكه رفتم و مهمان (عباس بن عبدالمطلب ) بودم . روزى خورشيد كهبر فراز آسمان شد، به كعبه نظر افكنده بودم . جوانى را ديدم آمد و به آسمان نظرافكند. سپس رو به كعبه ايستاد. و چيزى نگذشت كه جوان خرد سالى را ديدم آمد و سمت راست او ايستاد. و چيزى نگذشت كه زنى آمد و پشت سر آنها ايستاد. آگاه كه آن مرد جوان به ركوع رفت . آن جوان خردسال و آن زن نيز به ركوع رفتند. آن مرد جوان بر پا ايستاد. آن جوان خردسال و آن زن نيز چنان كردند. آن مرد جوان به سجده رفت . آن دو نيز چنان كردند. گفتم : اى عباس ! امرى است عظيم ! عباس نيز گفت : امرى است عظيم ! آيا مى دانى آن مرد جوان كيست ! گفتم : نمى دانم ؟ گفتن : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است ! باز گفت : مى دانى اين كه با اوست كيست ؟ گفتم : نمى دانم ! گفت اين برادرزاده ام على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است ! اين برادرزاده ام به من گفت: پروردگار من ، پرودگار آسمان و زمين ، آنها را به آنچه بر آن هستند امر فرموده ! به خدا سوگند، من كسى را روى زمين بر اين دين ، جز اين سه نفر نمى شناسم . (33) آغاز دعوت عمومى تا زمانى كه پيامبر خارج از منزل خود كسى را به دين اسلام دعوت نكرده بود، كسى رابا او كارى نبود... تا اينكه در سال سوم بعثت آيه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (شعراء / 214) بر او نازل شد، و پيامبر خويشان خود، بنى عبدالمطلب ، را بهمنزل خود دعوت نمود! آنگاه پس از صرف غذا، ايشان را به دين اسلام دعوت كرد وفرمود: چه كسى از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا خليفه و وزير و وصى من باشد؟ همه امتناع ورزيدند و على آن جوان خرد سالگفت : من يا رسول الله صلى الله عليه و آله شما را در اين كار يارى مى نمايم . پس از سه بار تكرار دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و امتناع همه جز على عليهالسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله گردن على عليه السلام را گرفت و گفت : توخليفه و وزير و وصى من هستى . ابولهب سخت ابوطالب را مسخره كرد، و از خانه بيرون شدند. (34) پس از اين (زيد) آزاد كرده پيامبر، و عموزاده اش (جعفر بن ابى طالب ) اسلامآوردند. و پس از آنها (ابوذر) و چند تن ديگر. و دهمين كس فاطمه همسر ابوطالب و مادرعلى بن ابى طالب عليه السلام بود. (35) عكس العمل قريش و حمايت شيخ آنها از پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام در مكه گسترش پيدا كرد، و از بعضى قبيله هاى قريش افرادى مسلمان شدند. ليكنكفار قريش تا آن زمان كه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيروان او به عبادتپروردگارشان مشغول بودند و به بت پرستى آنها تعرضى نداشتند، جز حالتشگفتزدگى كردار ديگرى نداشتند.... تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانبپروردگار ماءمور بيم دادن بت پرستان و بيان بى خردانه بودن بت پرستى شد. در اين هنگام مشركان قريش نزد شيخ خود ابوطالب رفته گفتند: شما شيخ ما و آقاىبزرگوار ما هستى . برادر زاده ات خدايان ما را دشنام داده ، آنها را به زشتى ياد مى كند.دستور ده دست از دشنام دادن به خدايان ما بردارد، و آنها را به زشتى نام نبرد، ما نيز اورا با خداى خودش وا مى گذارم . ابوطالب پيامبر را در مجلس حاضر داشت و خطاب به او گفت : اينان بزرگوار و سرانقوم شما هستند: و از شما چنين خواسته اى دارند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمو آيا آنها را به بهتر از آن دعوت نكنم !؟ ابوطالب گفت : آنها را به چه دعوت مى كنى ؟! پيامبر فرمود: آنها را دعوت مى كنم به گفتن كلمه اى كه با گفتن آن عرب خاضع ايشانگردد، و بر عجم - غير عرب - حكمفرما گردد! ابوجهل گفت : آن يك كلمه چيست !؟ بگو كه ده برابر آن را خواهيم گفت : پيامبر گفت : (آن يك كلمه آن است كه بگوئيد: (لا اله الا الله ) : خدايى جز الله نيست . آنها در غضب شده از جاى برخاسته و رفتند و گفتند: به خدا تو را، و خداى تو را كهچنين دستور به تو مى دهد، دشنام مى دهيم . (36) پيشنهاد ديگر قريش كفار قريش بار ديگر به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه يكسال آنان خداى او را بپرستند، و يك سال او خدايان آنها را بپرستد. و در جواب آنها اينسوره مباركه نازل شد: (قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد....) : بگو: اى كافرون ! من آنچه را شما مى پرستيد نمى پرستم ، و شما نيز آنچه را من مىپرستم نمى پرستيد... شما را دينى و مرا دينى ديگر است . پيامبر صلى الله عليه و آله كار خود را ادامه داد... مشركان قريش بار ديگر به نزدشيخ خود رفتند. آنان خوش اندام ترين جوان قريش و زيرك ترين آنها را به نام عمارهبا خود بردند و با ابو طالب گفتند: (اين بهترين جوان قريش به جاى محمد صلىالله عليه و آله از آن شما باشد، و شما محمد صلى الله عليه و آله را به ما تسليم كنتا او را بكشيم ، و اين نگرانى از قبيله قريش رفع شود.). ابوطالب در پاسخ پيشنهادى ابلهانه آنها گفت : (فرزندم را به شما بدهم بكشيد، وبه جاى او فرزند شما را نگاهدارى كنم !؟) و با پرخاش شديد به همپيمانان خود، آنها را راند. در اين جا كفار قريش چاره را در آزار دادن پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، وهر قبيله اى شكنجه دادن و آزار مسلمانان قبيله خود را آغاز كرد. آنگاه كه آزار و شكنجه كفار قريش بر مسلمانان فزونى يافت ، پيامبر دستور دادمسلمانان از مكه به حبشه هجرت كنند و سپس (جعفر بن ابى طالب ) را به سرپرستىآنها بر گماشت . كفار قريش عمرو بن عاص و عماره را با هدايائى به نزد (نجاشى ) پادشاه حبشهگسيل داشتند، و از او خواستند تا مسلمانان را به مكه برگرداند، ليكن نجاشى بهخواست آنها اعتنا نكرد و به احترام بزرگداشت جعفر و همراهانش ادامه داد. ابوطالب وقتى چنين رفتار نجاشى شنيد: اين اشعار را براى او سرود و در ضمن آنها رابه اسلام دعوت كرد:
وزير الموسى و المسيح بن مريم
|
انى يهدى مثل الذى اتيا به
|
لفضلك الا ارجعوا بالتكرم (37)
| شيخ مكه در اين اشعار به پادشاه حبشه خطاب كرده و مى گويد: 1 - هان اى كه از بهترين مردانى ! بدان محمد صلى الله عليه و آله - يارى كننده موسى وعيسى مسيح فرزند مريم است . 2 - او هدايتى مانند آنچه آن دو آوردند، آورده است . و هر يك از اين سه پيامبر به امر خداهدايت مى كند، و مردم را از بدى حفظ مى كند. 3 - و شما (نصارى ) خبر او را در كتاب خود (انجيل ) در سخن راست مى خوانيد نه در گفتاربر خاسته از گمان و تخمين . 4 - و بدرستى هر گروهى كه از ما (مسلمانان ) به سبب فضيلت و بزرگوارى تو بهسوى تو پناه مى آورند، با احترام و تكريم برمى گردند. نجاشى عمرو عاص و مسلمانان به سركردگى جعفر را گرد هم آورد، و جعفر عمرو راجواب گفت ، و نجاشى عمرو را با خوارى رد كرد. نجاشى اسلام را به رسميت شناخت و مانند شريعت موسى و عيسى معرفى كرد، و شمارهمهاجران به حبشه بيش از هشتاد تن شد. اين خبر بينقبائل جزيره العرب پخش شد، و اسلام از مرز مكه بيرون شد و افرادى ازقبائل عرب مانند (ابوذر غفارى ) اسلام آوردند. ابوطالب نيز در اشعار خود، در ضمن اظهار حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله دعوتبه اسلام مى كرد كه از آن جمله اشعار آينده اوست :
حمايه حام عليه شفيق : (38)
| 1 - دفاع و حمايت كرديم پيامبر مالك الملك را با شمشيرى كه مانند برق مى درخشد. 2 - دفاع مى كنم و حمايت مى كنم پيامبر مالك الملك را، حمايت كردن حمايت كننده اى كه براو شفيق و دلسوز است . و نيز در شعرى ديگر گويد:
من خير اديان البريه دينا. (39)
| 1 - به خدا سوگند، دست ايشان به او نمى رسد، مگر آنكه من در خاك سپرده شوم . 2 - تو دينى را عرضه داشتى كه دانستم آن بهترين دين مردمان است . و در شعرى ديگر گويد:
نبيا كموسى خط فى اول الكتب : (40)
| آيا ندانستيد كه ما يافتيم محمد را پيامبرى مانند موسى كه در اولين كتاب (تورات ) ناماو نوشته شده است .
بار ديگر پيشنهاد كردند كه چنانچه صلى الله عليه و آله خواستارمال دنيا است ، از اموال خود آن قدر به حضرتش بدهند كه از همهاهل مكه ثروتمند شود، و اگر خواهان پادشاهى است ، او را به پادشاهى خود امتياز كنند.پيامبر در جواب گفت : به خدا سوگند، اگر آفتاب را در دست راست ، و ماه را در دست چپم بگذاريد، از دعوتدست نمى كشم ! در اين گفتگوها و پيشنهادها بين قريش و ابوطالب و پيامبر صلى الله عليه و آله ،ابوطالب به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار ناتوانى كرد و گفت : اى پسر برادرم، قوم تو چنين و چنان گفتند، در كار من و خودت بينديش ، و آنچه را كه توانايى آن راندارم از من مخواه ! در اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله به گريه در آمد، و به عمو پشت كرد و به راهافتاد. ابوطالب برادرزاده را خواند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و رو بهعمو كرد، ابوطالب گفت : اى پسر برادرم ! برو هر چه مى خواهم بگو، كه در هيچ حالى تو را وا نمى گذارم ! # درگيرى حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آلهباابوجهل روزى ابوجهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نزد كوه صفا تنها يافت . او را بسىدشنام داد، و دين اسلام را به زشتى ياد كرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله را آزرد.كنيزكى آن حال را مشاهده كرد. در آن زمان ، حمزه كه سر آمد نامى قريش در شهامت و مردانگى بود، به شكار از مكهبيرون رفته بود. او را چنان رسم بود كه چون از شكار باز مى گشت ، نخست بهمسجدالحرام مى شتافت و طواف خانه كعبه به جا مى آورد، و سپس به خانه مى رفت . درآنگاه كه به مسجد مى رفت ، به نزد هر دسته از قبيله هاى قريش كه در مسجد گرد همنشسته بودند مى رفت و مى ايستاد و بر آنها سلام مى كرد. اين بار كه از شكار بازگشت ، آن كنيزك داستانابوجهل را با پيامبر نزد او بازگو كرد. حمزه چهره اش بر افروخت و در خشم شد وشتابان به مسجد رفت ، ولى اين بار نزد هيچ گروهى نايستاد و يكسره به سوىگروهى كه ابوجهل در آنها بود شتافت . وقتى به آنان رسيد، بالاى سر ابوجهل ايستاد و كمان خود را بلند كرده ، بر سرابوجهل كوبيد و سر او را شكافت . آنگاه به او گفت : به برادر زاده ام دشنام مى دهى ،در حالى كه من بر دين اويم و سخن او را مى گويم ؟ اگر مى توانى مرا رد كن ! مردانى از بنى مخزوم - فاميلابوجهل - به يارى ابوجهل برخاستند. ابوجهل از بيم عاقبت كار انديشيد به خويشان خودگفت : ابوعماره - يعنى حمزه - را واگذاريد، چه من برادرزاده اش را ناسزايى زشت گفتم. شيخ قبايل قريش در اين اوان در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله مبارزه اى سختبا كفار قريش به پا كرد. در اين مبارزه ، قصائد غراى خود را همانند صاعقه هاى آسمانى بر سر آنها مى باريد. اودر اين رزم ، كسان خود و همپيمانانش را نيز تشجيع مى كرد و به يارى مى طلبيد، و درقصائدى كه مى سرود مانند اين معانى را گوشزد مى نمود: نه ! به خدا قسم دست كسى به برادرزاده من نمى رسد، و در اين راه شير مردان بنىهاشم شمشيرها از نيام مى كشند، و مانند شيرهايى كه به شكار خود حمله مى كنند، دشمنانرا درهم مى درند، زنها در اين راه بى شوهر مى شوند. ابوطالب قصايد بسيارى در اين معانى سروده كه يكى از آنها داراى نود و چهار بيت مىباشند. (41) انقلاب عليه شيخ مكه كفار قريش در برابر حمايت همه جانبه ابوطالب شيخ مكه از پيامبر صلى الله عليه وآله و دين اسلام و مسلمانان ، بيچاره شدند. لذا درسال ششم از بعثت (42) براى چاره انديشى گرد هم آمدند، و با هم پيمان بستند كهعليه شيخ خود و قبيله بنى هاشم و بنى المطلب كه از پيامبر صلى الله عليه و آلهحمايت مى كنند قيام كنند. بدين منظور نامه اى نوشتند، و طبق آن همگى متعهد گشتند كه با حاميان پيامبر صلى اللهعليه و آله قطع همه گونه روابط كنند، با آنها ازدواج نكنند، از آنها چيزى نخرند وچيزى به آنها نفروشند، و با آنها در يك مجلس ننشينند. اين عهد نامه را پس از امضا كردندر داخل خانه كعبه آويختند. در اين هنگام دو تيره بنى هاشم و بنى المطلب - جز ابوالهب - خانه هاى خود را در مكهترك كردند، و مجتمعا با شيخ خود ابوطالب به دره اى كه اكنون به نام او است و(شعب ابوطالب ) نام دارد، پناه بردند و همگى با هم در آنجا سكنا گزيدند. در اين زمان ابوطالب در قصيده اى غرا به قريش خطاب كرد و گفت : 1 - هان از جانب من پيغام دهيد قبيله لوى ، و بويژه قبيله هاى كعب (43) را: 2 - آيا ندانستيد ما محمد صلى الله عليه و آله را پيامبرى يافتيم مانند موسى كه دراولين كتاب (يعنى تورات ) نام او نوشته شده است !؟ 3 - و اينكه خداوند محبت او را در دل بندگان گذارده ، و از آن كس كه خداى محبت او را دردلها گذارد، كسى بهتر نيست . 4 - و آنچه در نامه خود نگاشتيد بر شما شوم خواهد بود، همچنانكه صداى شتر بچهناقه صالح (پس از پى شدن مادرش ) براى آن قوم شوم بود. (يعنى به سبب اينكارتان عذاب بر شما نازل مى گردد.) 5 - بيدار شويد! بيدار شويد! و بيش از آنكه خاك گورتان كنده شود، و بى گناه مانندگناهدار (در عذاب شريك ) گردد. 6 - دنباله رو سخن چينان نشويد، و پس از دوستى و قرابت قطح رحم نكنيد! 7 - و جنگ سخت دنباله دار را پيش نياوريد. چه بسا سخت و ناگوار باشد جنگ بر آن كسكه جنگ افروزى كند. 8 - به خداى كعبه سوگند، هرگز ما احمد صلى الله عليه و آله را در سختيها روزگاروانمى گذاريم ! 9 - پيش از آنكه از ما و شما دست و صورتها با شمشيرهاى بران جدا نشود. 10 - در ميدان كارزار كه در آن شكسته هاى نيزه ريخته شده ، و دسته هاى لاشخورهاىسياه بر خوردن كشته ها گرد آيند. 11 - جولانگاه اسب ها و در هر گوشه و كنار نعره هاى رزمندگان صحنه كارزار را پركرده باشد. 12 - مگر نه پدر ما هاشم كمر بست و فرزندان خود را به نيزه زدن و شمشير زدن وصيتكرد. 13 - ما بنى هاشم از جنگ خسته و ملول نمى شويم تا جنگ از ما خسته شود، و هيچ شكايتىاز پيش آمدهاى آن نداريم . 14 - ليكن ما مردان رزم و مردان خرد هستيم ، در آن هنگام كه جان قهرمانان از ترس به لبرسد. قصيده هاى ابوطالب بر قريش اثر بسزايى داشت ، و از بيم اين گونه تهديدها پيامبرصلى الله عليه و آله و ديگر بنى هاشم در امان از گزند شمشير و هر سلاح قريشبودند. ليكن محاصره اقتصادى بر آنها تاءثيرى سخت داشت و سهسال به طول انجاميد، در اين سه سال ثروتمندترين زن قريش خديجهاموال خود را بر محاصره شدگان انفاق كرد. (44) در اين مدت خواربار به طور قاچاق به ايشان مى رسيد. ابوطالب فرزندش على عليه السلام را در تاريكى شب ، براى آوردن آذوقه به مكه مىفرستاد. ابن ابى الحديد در اين باره چنين نقل مى كند: على شب از دره كوه مانند دزدان بيرون مى آمد، و خود را از ديدگان پنهان مى داشت . آنگاهبه آنجا كه ابوطالب او را فرستاده بود رفت ، و بارهاى آرد و گندم را بر دوش مىكشيد و مى آورد. (45) در آن مدت كسى از آنها از دره كوه بيرون نمى آيد، و كسى نيز نزد ايشان نمى رفت .(46) ابوطالب شبانگاه پيامبر را در جائى مى خوابانيد كه ديده شود. سپس چون پاسى از شبمى گذشت ، او را از جاى خود به جاى ديگر مى برد، تا على عليه السلام را در جاىپيامبر صلى الله عليه و آله مى خوابانيد، تا چنانكه كسى جاى پيامبر صلى الله عليهو آله را براى به قتل رسانيدن وى مشخص كرده بود فرزندش على عليه السلام را بهجاى پيامبر صلى الله عليه و آله به نقل رساند. (47) محاصره شدگان دچار فقر و وفاقه شديد شده بودند. خداوند موريانه را ماءمور كردنوشته هاى عهدنامه را بخورد. پيامبر صلى الله عليه و آله ابوطالب را از حادثه خبرداد. ابوطالب در مسجدالحرام نزد قريش رفت و داستان را بازگو كرد و گفت : نامه رابنگريد. اگر چنان است كه برادرزاده ام گفته ، محاصره را بر طرف كنيد. و چنانكه خبراو صحت نداشت ، برادرزاده ام را به شما تسليم مى كنم او را بكشيد. قريش شادمان شدند. نامه را آوردند، ديدند همه نوشته ها نابود شده جز (باسمك اللهم). گفتند: (اين خبر سحر نيست !)... در اين زمان گروهى اسلام آوردند. (48) آنگاه پنج تن از وابستگان بنى هاشم و خديجه همپيمان شدند و صحيفه را در برابرقريش دريدند. (49) پس از آن بنى هاشم و بنوالمطلب از دره بيرون آمده ، به خانه هاى خود در مكه بازگشتند. وفات خديجه اسلام از مرز مكه بيرون شد و در قبايل عرب منتشر گرديد. بيش از هشتاد مسلمان به قارهآفريقا رفتند و يكتاپرستى را تا به حبشه بردند. در همه اين مناطق قرآن خوانده مىشد، و خدا را به يگانگى مى پرستيدند، و با اينحال قريش ديگر نمى توانستند مانند سالهاىاول بعثت ، اسلام را در نطفه خفه كنند. از سوى ديگر ابو طالب نيز پس از هشتاد و چهارسال عمر، و نبرد سخت با قريش ، پيرى فرتوت گرديده بود، و خديجه هم پس ازشصت و پنج سال عمر، و صرف همه دارايى خويش در راه اسلام ، تهيدست و شكستهاحوال گشته بود... اين هر دو ياور، آنچه توانايى داشتند و در راه يارى پيامبر صلىالله عليه و آله در طبق اخلاص نهادند.... و سر انجام خديجه در ماه رمضان ، سهسال قبل از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله وفات كرد. (50) ابو طالب در آخر ساعات زندگى ابوطالب در آخرين ساعات زندگى و در بستر بيمارى ، آخرين كوشش خود را در راهاسلام و نگاهدارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انجام داد. او در آنحال پيامبر را خطاب كرد و گفت : اى پسر برادرم ، پس از مرگ من به سوى داييهاى خود تيره بنى النجار (از قبيله خزرجدر مدينه ) هجرت كن . چه آنكه اين قبيله بيش از هر مردمى در حفاظت و حمايت از خاندان خود كوشا هستند. (51) سپس ابوطالب در حال احتضار و جان سپردن شد. در اين هنگام برادرش عباس عليهالسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بر بالينش بودند. ابوطالب با صدايى ضعيفسخن مى گفت . عباس گوش فرا داد، شنيد ابوطالب مى گويد: (لا اله الا الله ) : هيچ معبودى ، هيچ خدايى ، جز الله نيست .! (52) ابوطالب در آخرين دم زندگانى همان كلمه اى را گفت كه عمر خود را در راه ترويج وتبليغ آن گذرانيده ، و نام (الله ) بر زبان ، جان به جان آفرين سپرد. هيچ كس مانند ابوطالب به اسلام و پيامبر اسلام و كلمه (لا اله الا الله ) خدمت نكرد... و به سبب آنكه پدر على عليه السلام بود، و با على عليه السلام دشمنىداشتند، اين چنين مسلمانى را كافر خواندند! چه ستمى بزرگ روا داشتند! يعقوبى گويد: پيامبر بر سر جنازه عمو گفت : (يا عم ، ربيت صغيرا، و كفلت يتيما، و نصرت كبيرا، فجزاك الله عنى خيرا) : (اى عمو! در خرد سالى ام پرورش دادى ، و در يتيمى ام كفالت كردى ، و در بزرگى اميارى كردى ، خدايت جزاى خير دهد!) و مشى بين يدى سريده و جعل يعرفه ويقول : (وصلتك رحم و جزيت خيرا): و در پيشاپيش تابوت ابوطالب راه مى رفت و همى بر مى گشت و در جلو تابوت مىايستاد و مى گفت : (پاداش صله رحم به تو رسد: و پاداش خوبى هم به تو رسيد.)(53) پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين گفت : ولى مسلمانان گفتند، (ابوطالب در آتشجهنم مى سوزد).... و آن را از همين پيامبر روايت كرند.... به نظر ما آن روايت كه با اين دسته از روايتها كه در گذشته بيان داشتيم تناقض دارد،همگى را در زمان (معاويه ) ساخته اند و بدروغ به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبتداده اند. سپس همه خلفا آن را تاييد و تقويت كرده اند، بويژه خلفاء بنى العباس كهدچار شورشهاى امامزادگان از نسل ابوطالب بودند. آنان با بهره گيرى از اين روايات مى خواستند براى مسلمانان اثبات كنند كه چون خوداز نسل عباس عموى پيامبر عليه السلام كه مسلمان بوده هستند، بدين سبب وارث شرعىپيامبر صلى الله عليه و آله در همه شوون - چه مادى و چه معنوى - مى باشند، ولىامامزاده ها از نسل ابوطالب عموى ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله كه به زعم آنهاكافر بوده مى باشند، و در شرع اسلام كافر و مسلمان از هم ارث نمى برند. ليكن همه آنها حتى يك دليل بر مسلمان نبودن ابوطالب ندارند، و در آنچه از اشعار وگفتارهاى ابوطالب در كتابهاى سيره و تاريخ در دسترس ماست ، يك مورد يافت نمىشود كه ابوطالب نامى از بتهاى اهل مكه و كفار عرب - مانند لات وهبل و عزى - برده باشد. او در همه جا نام الله و رب الكعبه و ديگر نامهاى خدا را برده ، و به آن نامها سوگند يادكرده ، و آن نامها ورد زبان او بوده است . با وجود آنكه در آنچه از مشركان عرب به مارسيده ، نامهاى آن بتها بسيار آمده است . (54) ابوطالب سه روز پس از خديجه - و به قولى پيش از خديجه - وفات كرد، (55) وخداوند فرزندش على عليه السلام را به يارى پيامبر صلى الله عليه و آله برگماشت، و على عليه السلام در برابر قريش چنين عرض اندام كرد....
|
|
|
|
|
|
|
|