|
|
|
|
|
|
1 - جن برادر انس امام باقر عليه السلام فرمود: جماعتى از مسلمين به سفرى رفتند و راه را گم كردند تابسيار تشنه شدند. (از جاده به كنارى رفتند) و كفن پوشيدند و خود را به ريشه هاى درختان (مرطوب )چسبانيدند. پيرمردى سفيد پوشى نزد آنها آمد و گفت : برخيزيد، باكى بر شما نيست ، اين آب است .آنها برخاستند و آشاميدند و سير آب گشتند. گفتند: اى پيرمرد خدا ترا رحمت كند تو كيستى ؟ گفت : من از طايفه جنى هستم كه بارسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند. از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كهمؤ من برادر مؤ من ، و چشم و راهنماى اوست ، شما نبايد با بودن من از تشنگى از بينبرويد.(129) |
2 - صفت برادران (محمد بن عجلان ) گويد: خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه مردى آمد و سلام كرد.حضرت از او پرسيد: حال برادرانت كه از آنها جدا شدى چطور بود؟ او ستايش نيكو و مدح بسيار نمود. امام فرمود: ثروتمندان فقراء را عيادت مى كنند؟ گفتم: خيلى كم . فرمود: ديدار و احوالپرسى ثروتمندان از فقراء چگونه است ؟ عرض كردم :اندك . فرمود: دستگيرى توانگران از بينوايان چگونه است ؟ عرض كردم : شما اخلاق وصفاتى را ذكر مى كنيد در ميان مردم ما كمياب است ، فرمود: چگونه اينان خود را شيعه مىدانند (كه نسبت برادرى ميان پولداران با فقراء وجود ندارد).(130) |
3 - بر درب خانه برادر امام باقر عليه السلام فرمود: يكى از فرشتگان از درب خانه اى عبور مى كرد، مردى راديد كه درب آن خانه ايستاده است . از وى پرسش نمود: چرا در اين جا ايستاده اى ؟ آنشخص گفت : در اين خانه برادرى دارم مى خواهم سلام كنم . فرشته سؤ ال كرد: آيا از خويشاوندان تو است يا آنكه به وى نيازمندى و مى خواهىعرض حاجت كنى ؟ گفت : هيچ يك از اينها نيست ، جز آنكه بين ما حرمت برادرى اسلامى است ، و تازه كردن عهدو سلام كردن من بروى در راه خشنودى خداست . فرشته گفت : من فرستاده خدايم به سوى تو؛ خدايت درود مى فرستد و مى فرمايد: اى بنده من تو به ديدار من آمدى و مرا اراده كردى ، اينك به پاداش حفظ حقوق برادرى ونگاه داشتن حرمت برادرى اسلامى ، بهشت را بر تو واجب نمودم ، و از خشم و آتش خود ترادور ساختم .(131) |
4- فرماندار مردى از اهل رى گفت : يكى از نويسندگان (يحيى بن خالد) فرماندار شهر شد. مقدارىماليات بدهكار بودم كه اگر مى گفتند فقير مى شدم . هنگامى كه او فرماندار شدترسيدم . مرا بخواهد و ماليات از من بگيرد. بعضى از دوستان گفتند: او پيرو امامان است؛ لكن هراس داشتم شيعه نباشد و مرا به زندان بياندازد. به قصد انجام حج ، خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم ، ازحال خويش شكايت كردم و جريان را گفتم . امام نامه اى براى فرماندار نوشت به اينمضمون (بسم الله الرحمن الرحيم ) بدان كه خداوند را زير عرش سايه رحمتى است كه جا نمى گيرد در آن سايه مگر كسىكه نيكى و احسان به برادر دينى خويش كند و او را از اندوه برهاند ووسائل شادمانيش را فراهم كند، اينك آورنده نامه از برادران تو است و السلام .) چون از مسافرت حج بازگشتم ، شبى به منزلفرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام كاظم عليه السلام پيامىبراى شما آورده است . همين كه به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز كرد ومرا در آغوش گرفت و شروع به بوسيدن نمود و مكرر پيشانيم را مى بوسيد و ازحال امام مى پرسيد. هر چه پول و پوشاك داشت با من تقسيم كرد، و هر مالى كهقابل قسمت نبود معادل نصف آن پول مى داد؛ بعد از هر تقسيم مى گفت : آيا مسرورت كردم ؟مى گفتم : به خدا سوگند زياد خوشحال شدم . دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به ناممن بود محو كرد، و نوشته اى داد كه در آن گواهى كرده بود كه از من ماليات نگيرند. از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم : اين مرد بسيار به من نيكى كرد، هرگز قدرت جبرانآن را ندارم ، بهتر آن است كه حجى بگزارم و در موسم حج برايش دعا كنم و به امام نيكىاو را شرح دهم . آن سال به مكه رفتم و خدمت امام رسيدم و شرححال او را عرض كردم . پيوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد. گفتم :مگر كارهاى او شما را مسرور كرده است ؟ فرمود: آرى به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود،او خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين را شاد نموده است .)(132) |
5 - على عليه السلام برادر پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از كارها بسيار مهمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از پنج يا هشت ماه بهمدينه آمدند انجام دادند آن بود كه عقد برادرى ميان مهاجر و انصار منعقد كردند. (عبدالله بن عباس ) گفت : چون آيه (انما المؤ منون اخوة : همانا مؤ منان با يكديگربرادرند.) نازل شد رسول خدا بين جميع مسلمانان برادرى را به عنوان يكاصل برقرار كردند، و هر دو نفر را با يكديگر برادر نمودند. ابابكر را با عمر، عثمان را با عبدالرحمان و... برادر نمودند، به مقدار مقام و مرتبه وتناسب افراد بين آنها برادرى را تعيين كردند. (اميرالمؤ منين عليه السلام بر روى خاك دراز كشيده بودند، پيامبر صلى الله عليه و آلهآمدند نزدش و فرمودند: يا ابا تراب بپاخيز، كه ترا با كسى برادرى ندارم والله كهترا براى خود ذخيره كردم .)(133) |
15 : بى نيازى قال الله الحكيم : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به :از اين ناقابل متاع دنيوى كه بطائفه اى از مردم داديم چشم بپوشان .(134) قال الصادق عليه السلام : (شرف المؤ من قيامالليل و عزة استغناوه عن الناس ) :بزرگى مؤ من به نماز شب و عزتش به بى نيازى از مردم است .(135) شرح كوتاه : ضد صفت زشت طمع ، بى نيازى از مردم است . در عرف اگر گفته شود فلان شخص بىنياز است ، خيال مى كنند چون ثروت دارد بى نياز است ، در حالى كه بى نياز واقعى ،استغناء نفس از آنچه مردم دارند و طمع نداشتن به متاع ديگران است . انسان هاى بى نياز از خلق ، آبرومند مى باشند و اعتماد بخدا كه بزرگترين سرمايهاست را دارند. اينكه از گدائى و سئوال از ديگران مذمت شده ، بخاطر اينست كه : شرف و عزت انسانىاز بين مى رود، و فقر حاضرى است كه انسان را اسير و بند ديگران مى كند؛ و شوقشبه خدا كم مى شود. |
1 - درسى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله در تنگدستى سخت قرار گرفت . روزىزنش به او گفت : خوب است خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله بروى و از ايشان تقاضاىكمكى كنى . آن مرد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، همين كه چشم حضرت به اوافتاد فرمود: (هر كه از ما چيزى درخواست كند به او مى دهيم اما اگر خود را بى نيازنشان دهد، خدا او را غنى خواهد كرد.)(136) مرد از شنيدن اين سخن با خودش گفت : منظور پيامبر صلى الله عليه و آله از اين كلام منهستم ، از همانجا برگشت و جريان را براى زن خود شرح داد. زنش گفت : حضرت نيزبشرى است ، به ايشان بگو آنگاه ببين چه مى فرمايد: براى مرتبه دوم آمد؛ باز همان جمله را شنيد. سومين مرتبه كه برگشت و همان جملات را ازپيامبر صلى الله عليه و آله شنيد، به نزد يكى از دوستان خود رفت و كلنگ دو سرى ازاو به عاريه گرفت . تا شامگاه در كوهها هيزم جمع آورى نمود و شب به طرف خانه بازگشت و هيزم را به پنجسير آرد فروخت ، نانى تهيه كرده و با زن خودميل كردند. فردا جديت بيشتر كرد و هيزم زيادترى آورد؛ و هر روز مقدار زيادتر، تاتوانست يك كلنگ بخرد. چندى گذشت در اثر فعاليت دو شتر و يك غلام خريد و كم كم از ثروتمندان شد. روزىخدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شرفياب شده و جريان زندگى و كلام حضرتش رابازگو كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من گفتم (كسى كه بى نيازى جويدخدا او را بى نياز گرداند.)(137) |
2- اسكندر و ديو هنگامى كه (اسكندر)، به عنوان فرمانداركل يونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد او آمدند، اما (ديوژن ) حكيممعرف نزد او نيامد. اسكندر خودش به ديدار او رفت ؛ و شعار ديوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع واستغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز كشيده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى ، به طرف اومى آيند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه باجلال و شكوه پيش مى آمد خيره كرد، ولى هيچ فرقى ميان اسكندر و يك مرد عادى كه بهسراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نيازى و بى اعتنايى را همچنان حفظ كرد. اسكندر به او سلام كرد و گفت : اگر از من تقاضايى دارى بگو! ديوژن گفت : يك تقاضا بيشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلوآفتاب را گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست ! اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است كهاز چنين فرصتى استفاده نمى كند! اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت درانديشه فرو رفت . پس از آن كه به راه افتاد. به همراهان خود كه حكيم را مسخره مى كردند گفت : به راستىاگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم .(138) |
3 - اعتراض محمد بن منكدر (محمد بن منكدر) گويد امام باقر عليه السلام را ملاقات كردم و خواستم او را پند وموعظه كنم ، كه او مرا موعظت كرد. گفتند: به چه چيز ترا موعظت كرد؟ گفت : در ساعتى از روز كه هوا گرم بود به اطرافمدينه بيرون رفتم ، و امام باقر عليه السلام را كه كمى فربه بود ملاقات كردم . اوبر دوش دو غلام سياه خود تكيه كرده بود و مى آمد، با خود گفتم بزرگى از بزرگانقريش در اين ساعت گرم در طلب دنيا بيرون آمده خوب است او را موعظه كنم . پس سلام كردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد. گفتم : خدا كارت رااصلاح كند، خوب است بزرگى از بزرگان قريش با چنين حالت در طلب دنيا باشد!اگر مرگ بيايد و تو بر اين حال باشى كارتمشكل است . امام دست از دوش غلامان برداشت و تكيه كرد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اينحال مرا دريابد، در طاعتى از طاعات خدا بوده ام كه خود را از حاجت به تو و مردم بازداشته ام ؛ وقتى از آمدن مرگ ترسانم كه مرا در حالى كه معصيتى از معاصى الهى رامشغول بوده باشم فرا گيرد. محمد بن منكدر گويد: گفتم : خدا ترا رحمت كند، مى خواستم ترا موعظه نمايم تو مراموعظه نافع فرمودى .(139) |
4 - ابوعلى سينا آورده اند كه (شيخ الرئيس ابوعلى سينا) روزى با كوبه وزارت مى گذشت ، كناسىرا ديده كه به كار متعفن خويش مشغول است و اين شعر به آواز بلند مى خواند:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
|
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
| ابوعلى سينا تبسمى نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى كه بهچنين شغل پست (در آوردن خاك و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از كناس از كار دست كشيد و روبه ابوعلى سينا كرد و گفت : نان از شغل خسيس (كار پست ) مى خورم تا بار منت شيخ الرئيس نكشم .(140) |
5 - مناعت طبع عبدالله بن مسعود (عبدالله بن مسعود) از اصحاب نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و در مكتب آنحضرت شخصى غيور و وارسته به بار آمد. در زمان خلافت عثمان ، او بيمار و بسترى شد كه در همان بيمارى از دنيا رفت . خليفه به عيادت او رفت ، ديد اندوهگين است . پرسيد: از چه چيزى ناراحتى ؟ گفت : از گناهانم . خليفه گفت : چهميل دارى تا برآورم ؟ گفت : مشتاق رحمت خدا هستم . سؤ ال كرد: اگر موافق باشى طبيبى بياورم . گفت : طبيب ، بيمارم كرده است . سؤ ال كرد: اگر مايل باشى دستور دهم ، عطائى از بيتالمال برايت بياورند؟ گفت : آن روز كه نيازمند بودم ، چيزى به من ندادى ، امروز كه بى نياز هستم مى خواهىچيزى به من بدهى ! خليفه گفت : اين عطا و بخشش ، براى دخترانت باشد. گفت : آنها نيز نيازى ندارند، چرا كه من به آنها سفارش كرده ام سوره واقعه را هر شببخوانند؛ زيرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: كسى كه سورهواقعه را در هر شب بخواند هرگز دچار فقر نمى شود.(141) |
16 : بخل قال الله الحكيم : (الذين يبخلون و ياءمرون الناسبالبخل و يكتمون ما اتهم الله من فضله و اعتدنا للكافرين عذابا مهنيا :آن گروه (اهل كتاب ) كه بخل مى ورزند و مردم را بهبخل وادار مى كنند و آنچه را خدا از فضل خود به آنها داده كتمان مى كنند، خدا بر اينكافرين عذابى سخت مهيا داشته است )(142) قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (جاهل سخى اءحب الى الله من عابدبخيل :جاهل سخاوتمند نزد خدا از عابد بخيل محبوب تر است ). شرح كوتاه : از مظاهر دنيا و دوستى بخل است ، و آن امساك از دادن چيزى به ديگران ، و جمعمال و منال است . از دامهاى شيطان يكى بخل است كه جلو دههافضائل همانند انفاق و بخشش و ايثار و كمك به ديگران را مى گيرد و سبب مى شود. كه معصوم عليه السلام بفرمايد: (هيچ بخيلى وارد بهشت نمى شود). صفت بخل آنقدر نفرت انگيز است ، كه اگر كسى به ديگرى مى بخشد او باطنا ناراحتمى شود. بر خانواده اش سخت مى گيرد، دوست ندارد مهمانى به خانه اش بيايد حتىخودش مهمانى نمى رود تا كسى خانه اش نيايد، و بااهل سخاوت دوستى نمى كند؛ لذا روايت وارد شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله از صفتبخل هميشه به خدا پناه مى برد(143) |
1 - گناه بخيل پيامبر صلى الله عليه و آله به طواف خانه خدامشغول بود، مردى را ديد كه پرده كعبه را گرفته و مى گويد: خدايا به حرمت اين خانهمرا بيامرز! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: گناه تو چيست ؟ گفت : گناهم بزرگتر از آناست كه برايت توصيف كنم . فرمود: واى بر تو، گناه تو بزرگتر است يا زمينها؟ گفت: گناه من . فرمود: گناه تو بزرگتر است يا كوهها؟ گفت : گناه من . فرمود: گناه تو بزرگتر است يا آسمانها؟ گفت : گناه من . فرمود: گناه تو بزرگتر است يا عرش خدا؟ گفت : گناه من . فرمود: گناه تو بزرگتر است يا خدا؟ گفت : خدا اعظم و اعلى واجل است . فرمود: واى بر تو گناه خود را برايم وصف كن . گفت : يارسول الله ، من مردى ثروتمندم و هر وقت سائلى رو به من مى آورد كه از من چيزىبخواهد، گويا شعله آتشى رو به من مى آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از من دور شو و مرا به آتش خود مسوزان ! قسم بهآن كه مرا به هدايت و كرامت برانگيخته است ، اگر ميان ركن و مقام بايستى و دو هزارسال نمازگزارى و چندان بگريى كه نهرها از اشكهايت جارى شود و درختان از آن سيرابگردند، و آنگاه با بخل و لئامت بميرى خدا ترا به جهنم مى افكند. واى بر تو، مگر نمى دانى كه خدا مى فرمايد (هر كهبخل كند تنها بر خود بخل مى كند.)(144) (و هر كسى از بخل ، نفس خويش را نگاهدارد آنان رستگارانند.)(145) |
2 - منصور دوانقى (منصور دوانقى ) دومين (خليفه عباسى )، مشهور بهبخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به ادبا و شعراءاول به شاعر مى گفت : اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شودكه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى . اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرشپول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، كه شعر شاعررا حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر رادر جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت : اين شعر را گفتى نه تنها منبلكه اين غلام من آن را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد،سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيدهرا از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با تعجب و دست خالى بيرون مىرفت !! روزى (اصمعى ) شاعر توانا و مشهور كه از وضعبخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلماتمشكل ساخت و بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده بهصورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت :قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم . منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى همقبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس وجملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد،(146) منصور با همه دقت و غلام وكنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند. سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومارشعرت را بياور تا به وزن آن جايزه بدهم . اصمعى گفت : من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آنرا آورد. منصور در شگفت ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند،با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى كه داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نيستى؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است .(147) |
3 - بخيلهاى عرب گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. (اول حطيئة ) است ، گويند: روزى عرب دربخانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيدو گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براىپذيرائى مهمانان مهيا نموده ام ! دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنانخرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرابِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!!سوم : (ابوالاسواد دئلى ) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقيرگفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايانچيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم ! چهارم : (خالد بن صفوان ) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش مى آمد مى گفت : اىپول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوقافكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند وقفل بر آن مى زد. به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مىگفت : ادامه روزگار بيشتر است .(148) |
ثعلبه انصارى (ثعلبه بن حاطب انصارى ) خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يارسول صلى الله عليه و آله ، دعا خداوند به من ثروتى عنايت كند. فرمود: مقدار كمى كه شكر آن را بتوانى بهتر از ثروت زياد است كه نتوانى سپاس آنرا انجام دهى . ثعلبه رفت ، باز دو مرتبه مراجعه كرد و تقاضاى خود را تكرار كرد. فرمود: تراپيروى از من كيست ؟ به خدا سوگند اگر بخواهم كوهها برايم طلا شود، خواهد شد.ثعلبه رفت و براى بار سوم مراجعه كرد و گفت : برايم دعا كن اگر خدا مرا ثروتىبدهد هر كه را حقى در آن مال باشد حقش را خواهم داد. پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد كه خداوند مالى به او بدهد. دعاى پيامبر صلىالله عليه و آله در حقش مستجاب شد، و چند گوسفند تهيه كرد، و كم كم گوسفندان اوچنان رو به افزايش گذاشتند كه حد و حصر نداشت . اول تمامى نمازهاى خود را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواند، بعد كهاموالش بيشتر شد فقط ظهر و عصر را به مسجد مى آمد و بقيه اوقات نزد گوسفندانبود. اشتغال او به جايى رسيد كه روز جمعه فقط به مدينه مى آمد و نماز جمعه را مى خواند.بعد از مدتى روز جمعه هم نمى آمد ولى در آن روز بر سر راه مى آمد و از عابرين اخبارمدينه را مى پرسيد. روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جوياى حال ثعلبه شد، گفتند: گوسفندان او زيادشده در بيرون مدينه زندگى مى كند. سه بار فرمود: واى بر ثعلبه ، بعد آيه زكوةنازل شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله دو نفر يكى از (بنى سليم ) و ديگرى از(جهنيه ) را انتخاب نمود و دستور گرفتن زكوة را براى آنها نوشت ؛ و آنها به نزدثعلبه آمدند. براى ثعلبه نامه گرفتن زكوة را خواندند. او فكرى كرد و گفت : اين جزيه يا شبيهجزيه است فعلا برويد از ديگران كه گرفتيد آن وقت نزدم برگرديد. ماموران نزد مرد (سليمى ) رفتند و دستور گرفتن زكوة را به او رساندند و او ازبهترين شترهاى خود را انتخاب و سهم زكوة را داد. گفتند: ما نگفتيم بهترين شترهاى ممتاز را بده ! خودم مايلم اين كار را بكنم . ماءموران نزدديگران هم رفتند و زكوة گرفتند. وقتى برگشتند به نزد ثعلبه آمدند. او گفت : نامه را بدهيد ببينم ، پس از خواندن بازپاسخ داد كه : اين جزيه يا شبيه آن است ، برويد تا من در اين باره فكر كنم .فرستادگان خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند وقبل از نقل جريان ثعلبه ، حضرت فرمودند: واى بر ثعلبه ، و براى مرد سليمى دعاكردند؛ و آنان هم جريان را به تفصيل نقل كردند. اين آيه بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد: (از جمله منافقين كسانى هستند كه باخدا پيمان مى بندند اگر از فضل خود به ما مالى عنايت كند صدقه خواهيم داد و ازنيكوكاران خواهم بود. همينكه خداوند از فضل خويش ، به آنها دادبخل ورزيده و از دين اعراض نمودند. به واسطه اين پيمان شكنى و دروغگوئى ، نفاق رادر قلبهاى آنها تا روز قيامت جايگزين كرد.)(149) يكى از اقوام ثعلبه هنگام نزول آيه حضور داشت و جريان را شنيد پيش ثعلبه رفت واو را از نزول آيه اطلاع داد. ثعلبه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و تقاضاىقبول زكوة كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدا مرا امر كرده زكوة تو رانپذيرم ، او از ناراحتى خاك بر سر مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينكيفر عمل خودت هست ، ترا امرى كردم نپذيرفتى . پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و ثعلبه به ابى بكر مراجعه كرد او همزكوتش را قبول نكرد. در زمان عمر هم مراجعه كرد، عمر هم زكوتش را نپذيرفت . در زمانخلافت عثمان هم مراجعه كرد و او هم زكوتش را نپذيرفت ؛ و در همان ايام مرگ او را گرفت.(150) |
5 - سعيد بن هارون (سعيد بن هارون ) كاتب بغدادى كه معاصر ماءمون خليفه عباسى بوده است بهبخل معروف است . ابوعلى دعبل خزاعى شاعر مشهور (245 م ) گويد: با جمعى از شعراءبر سعيد وارد شديم و از صبح تا ظهر نزدش نشستيم ؛ و از گرسنگى چشمهاى ماتاريك شده بود و بيحال شده بوديم . به پير غلامى كه داشت گفت : اگر خوردنى دارى بياور. غلام رفت و تا ظهر پيدا نشد،بعد از مدتى سفره اى چركين آورد كه در آن يك دانه نان خشك بود، و كاسه كهنه لبشكسته اى پر از آب گرم ، كه در آن پير خروسى نپخته و بى سر بود! چون كاسه را بر سر سفره نهاد، سعيد نظر كرد و ديد سر خروس بر گردنش نيست .كمى فكر كرد و گفت : غلام اين خروس سرش كجاست ؟ گفت : انداختم ، گفت : من آن كس را كه پاى خروس را بيندازدقبول ندارم تا چه رسد به سر خروس . اين بهفال بد مى باشد كه رئيس را از راءس (سر) گرفته اند، و سر خروس را چند امتياز است: اول ، آن كه از دهان او آوازى بيرون مى آيد كه بندگان خداى را وقت نماز معلوم كند، وخفتگان بيدار مى گردند، و شب خيزان براى نماز شب آماده شوند. دوم ، تاجى كه بر سر اوست نمودار تاج پادشاهان است و به آن تاج در ميان مرغان ممتازاست . سوم ، دو چشم كه در كاسه سر اوست ، به آن فرشتگان را معاينه مى بيند؛ و شاعرانشراب رنگين را بوى تشبيه مى كنند و در صفت شرابلعل مى گويند: اين شراب مانند دو چشم خروس است . چهارم ، مغز سر او دواى كليه است ، و هيچ استخوانى خوش طعمتر از استخوان سر او نيست. و اگر تو آن را به جهت اين انداختى كه گمان بردى كه من نخواهم خورد خطاى بزرگكردى . بر تقديرى كه من نخورم ، عيال و اطفال من مى خورند، و اينان هم نخورند، آخرميدانى مهمانان من كه از صبح تا اين وقت هيچ نخورده اند آنان مى خورند. از روى غضبغلام را گفت : برو هر جا انداختى آن را پيدا كن و بيار، اگراهمال كنى ترا اذيت كنم . غلام گفت : والله نمى دانم كه كجا انداخته ام . سعيد گفت : به خدا قسم من مى دانم كجاانداختى در شكم شوم خود انداختى ! غلام گفت : به خدا قسم من آن را نخورده ام و تو دروغ مى گوئى . سعيد با حالت غضببلند شد و يقه پير غلام را گرفت تا وى را به زمين بياندازد كه پاى سعيد به آنكاسه خورد و سرنگون شد و آن پير خروس نپخته به زمين افتاد. گربه اى در كمينبود خروس را در ربود. ما نيز سعيد و غلام را كه بهم گلاويز بودند گذاشتيم و ازخانه اش بيرون آمديم (151). |
17 : بدى قال الله الحكيم : (عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم :چه بسيار چيزى را دوست داريد در واقع آن برايتان بد است (152) قال الصادق عليه السلام : (ان العمل السيى اءسرع فى صاحبه من السكين فىاللحم . :كار بد زودتر در صاحبش از كارد به گوشت اثر مى كند)(153) شرح كوتاه : بدترين مردم كسى است كه آخرت خود را به دنيا بفروشد، و از آن بدتر كسى است كهآخرت خود را به دنياى ديگران بفروشد. بدى مصاديق زيادى دارد كه آنرا مى توان در (نافرمانى از حق ) خلاصه كرد. فكر بد، عمل بد به بار مى آورد، عمل تابع نيت است ؛ چون شخصتوكل ندارد، قدرت ظاهرى و موقتى دارد، به انواع بديها روى مى آورد و ترسى از جهنمدر دلش نمى آيد. هر يك از جوارح از گوش و چشم و زبان و دست را نوعى از بديها اختصاص دارد گوشبه غيبت و چشم به ناپاكى و زبان به گفتن دروغ و دست به سيلى زدن به يتيم مىباشد، پس مراعات همه جوارح از بديها ضرورى است . |
1 - جلودى بعد از درگذشت امام كاظم عليه السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهانخود را به نام (جلودى ) به مدينه فرستاد و دستور داد: به خانه هاىآل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباسبگذارد! جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضا عليه السلام آمد،حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت (جلودى ) واردشود. جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم . امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها راجمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد. بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امامداخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودىهمه را نزد (هارون الرشيد) برد. موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد وخواست كه او را بكشد. امام عليه السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودىجنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدىعمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت : ترا قسمبه خدا مى دهم ، سخن امام رضا عليه السلام را درباره منقبول نكن ! ماءمون گفت : به خدا سوگند حرفش راقبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را بهقتل برسانند(154)!! |
2 - عمروعاص پس از قضيه حكميت ، كه (عمروعاص ) (ابوموسى اشعرى ) راگول زد و على عليه السلام را از خلافت خلع كرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب ،معاويه و عمروعاص و ابوموسى را لعن مى كرد. البته عمروعاص در شب عقبه (155) جزو همدستان مخالفين پيامبر صلى الله عليه وآله بوده و مورد لعن پيامبر صلى الله عليه و آله هم قرار گرفته بود. وقتى درگيرى و اختلاف بين امام عليه السلام و معاويه شديد شد، بنا به تحكيم شد كهمتاءسفانه اهل عراق از طرف اميرالمؤ منين عليه السلام به ابوموسى اشعرى راءى دادند (وحضرت به تعيين او راضى نبود) و معاويه عمروعاص را انتخاب كرد. ابوموسى از يكى دهات شام به صفين احضار شد و چهارصد نفر همانند شريح بن هانىو ابن عباس همراه او بودند به (دومة الجندل ) رفتند. عمروعاص نيز با چهارصد نفربه آنجا آمد. با تمام سفارشات كه به ابوموسى كردند فايده اى نداشت چون عمروعاص در نيتپليد و بدى كردار در مكر و حيله بسيار قوى تر از او بود. عمروعاص ابوموسى را زياد مورد احترام قرار مى داد، و او را در صدر مجلس مى نشانيد ودر نماز او را مقدم مى داشت ، و با او به جماعت نماز مى خواند و به عنوان يا صاحبرسول الله به او خطاب مى كرد!! مى گفت : شما پيش از من خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كردى و بزرگتر ازمنى ، مرا نشايد كه قبل از شما صحبت كنم . آنقدر اين حرفها و احترامات را روا داشت تااينكه ابوموسى ساده به درستى عمروعاص اعتقاد پيدا كرد و تصور كرد او جز اصلاحامور نظرى ندارد. عمروعاص گفت : ابوموسى نظرت درباره على عليه السلام و معاويه چيست ؟ گفت : بياعلى عليه السلام و معاويه را از خلافت معزول سازيم و كار خلافت به شورى برپاداريم . عمروعاص گفت : به خدا قسم راءى همان راءى شماست ، بايد همين را عملى كنيم ؛ البتهعمروعاص كه نيتش بد و حيله باز بود ابوموسى رااول در جاى خلوتى آورد و با او صحبت كرد تا ديگران در راءى دخالت نكنند، بعد بهميان جمعيت آمدند. اول ابوموسى برخاست و شروع به صحبت كرد؛ ابن عباس داد زد: هوشيار باش گمان مىكنم عمروعاص ترا فريب داد، اول بگذار عمروعاص صحبت كند بعد تو؛ ابوموسى قبول نكرد و گفت : مردم ، من و عمروعاص على عليه السلام و معاويه را ازخلافت عزل و بعد به شورى خليفه قبول كنيم . من على عليه السلام را از خلافتعزل كردم . عمروعاص بدطين بلند شد و گفت : من هم على عليه السلام راعزل كردم و معاويه را بر خلافت منصوب كردم ، زيرا معاويه خوانخواه عثمان وسزاوارترين افراد به مقام او مى باشد. ابوموسى صدايش بلند شد و گفت : تو همانند سگى هستى كه اگر به او رو كنند حملهمى كند و اگر هم پشت كنند حمله مى كند. عمروعاص گفت : تو همانند الاغى هستى كه كتابهائى بارش باشد، و خلاصه عمروعاصبا سوءنيت برنده قضيه تحكيم شد! ابن عباس هميشه مى گفت : خدا روى ابوموسى راسياه سازد كه او را از بدى نيت و مكر عمروعاص هشدار دادم و راءى درست را به او گفتم ،اما نفهميد.(156) |
3 - كاش در كربلا بودم ! بدى اعمال فقط موجب عذاب نيست ، بلكه بدى نيت هم مؤ ثر است تا جائى كه به بدىنيت خلود در جهنم نصيب كفار و معاندين مى شود. (حجاج بن يوسف ثقفى ) در زندانىكردن و به قتل رساندن سادات به قدرى سفاك و بى رحم بود كه وقتى از مسجد جامعخارج شد صداى ضجه و ناله جمعيت كثيرى را شنيد، پرسيد: اين ناله ها از كيست ؟ گفتند: صداى زندانيان است كه از حرارت آفتاب مى نالند. گفت : به آنها بگوئيداخسئوا: دور شويد و سخن نگوئيد كه اين در زبان عربى براى راندن سگ هماستعمال مى شود.(157) زندانيان او 000/120 مرد و 000/20 زن بودند. 000/4نفر زنان مجرد بودند و زندانهمه يكى بود و سقف نداشت و هرگاه آنها با دست خود يا وسيله اى سايبان تهيه مى كرند،زندانبانان آنها را با سنگ مى زدند. خوراكشان نان جو مخلوط با ريگ بود آبى تلخ به ايشان مى دادند و گاهى آب خميرنانحجاج خون سادات و نيكان بوده ، و از اين خوردن هم لذت مى برد. اين بدجنس هميشه افسوس مى خورد و مى گفت : كاش در كربلاء بودم تا در كشتن امام حسينعليه السلام و يارانش شريك مى بودم !!(158) |
4 - توجيه بديها امام صادق عليه السلام شنيد كه مردى شهرت به تقوى پيدا كرده است . روزى آن مرد رامشاهده كرد كه جمع زيادى از عوام اطراف او را گرفته بودند. پس آن مرد از مردم كناره گرفت و تنها به راهى حركت كرد؛ امام عليه السلام ناظركارهاى او بود. پس از زمانى كوتاه امام ديدند او جلو يك دكان نانوائى ايستاد، و دو نان مخفيانه برداشتو به راه افتاد. پس از چند قدمى از دكان ميوه فروشى دو عدد انار برداشت و به راهشادامه داد. پس از پيمودن مسافتى نزد مرد مريضى رفت و نانها و انارها را به وى داد و به مقصدخود خواست برود، امام عليه السلام خود را به آن مرد رساند و فرمود: امروز از توعمل شگفت انگيزى ديدم ، و آنچه را ديده بود برايش نقل كرد! آن مرد گفت : گمان مى كنم تو امام صادق عليه السلام هستى ؟ فرمود: آرى ، گفت : باآنكه فرزند پيامبرى ، افسوس كه چيزى نمى دانى ؟ فرمود: چه جهلى از من ديده اى ؟ گفت : مگر نمى دانى خداوند در قرآن فرموده (هر كارنيكى انجام دهد ده حسنه دارد و هر كه گناهى كند جز يك گناه برايش ننويسند)(159)از اين جهت به حساب من دو نان و دو انار دزديده ام ، مجموعا چهار گناه محسوب مى شود، وآنها را در راه خدا داده ام مى شود چهل حسنه . چهار گناه را از چهل حسنه كم كنند سى و شش حسنه برايم باقى مى ماند، و تو از اينحسابها نمى دانى ! امام فرمود: خدا مرگ دهد مگر اين آيه از قرآن را نشنيدى كه مى فرمايد (خدا ازپرهيزگاران قبول اعمال كند)؟!(160) تو چهار گناه كردى ومال مردم را دزديدى و چهار گناه ديگر كردى كه بدون اجازه به ديگران دادى ، پس هشتگناه نمودى و هيچ حسنه اى هم ندارى . بعد حضرت به اصحابش فرمود: اينگونه تفسيرها و توجيه هاست كه اينان هم خودشانو هم ديگران را گمراه مى سازند.(161) |
5 - اثر كردار بد در برزخ يكى از بزرگان اهل علم و تقوى فرمود: يكى از بستگانشان در اواخر عمرش ملكى خريدهبود و از استفاده سرشار آن ، زندگى را مى گذراند. پس از مرگش ، در برزخ او را ديدند كه كور است . از علت آن پرسيدند؟ گفت : ملكى راخريده بودم ، و وسط زمين چشمه آب گوارائى بود كه اهالى ده مجاور مى آمدند خود وحيواناتشان از آن استفاده مى كردند، و به واسطه رفت و آمد، مقدارى از زراعت من خراب مىشد. براى اينكه سودم از آن مزرعه كم نشود، و راه آمد و شد را بگيرم ، به وسيله خاك وسنگ و آهك چشمه را كور نمودم و خشكانيدم . بيچاره مجاورين ده براى آب به جاهاى بسياردور مى رفتند. اين كورى من به واسطه كور كردن چشمه آب است . گفتم : آيا چاره اى دارد؟ گفت : اگرورثه ام بر من ترحم كنند و آن چشمه را مفتوح و جارى سازند تا ديگران استفاده كنند حالمخوب مى شود. ايشان فرمود: به ورثه اش مراجعه كردم و جريان را گرفتم و آنها پذيرفتند، و چشمهرا گشودند و مردم استفاده مى كردند. پس از چندى آن مرحوم را ديدم كه چشمش بينا شده و از من سپاسگذارى كرد.(162) |
18 : بلاء قال الله الحكيم : (فاما الانسان اذا ما ابتله ربه فاكرمه و نعمهفيقول ربى آكرمن :اما انسان هرگاه خدا او را به غمى مبتلا سازد سپس با كرم خود نعمتى به او بخشد، در آنحال گويد: خدا مرا گرامى داشت ).(163) قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (ان البلاء للظالم ادب و للمؤ من امتحان :همانا بلاء براى ظالم تاءديب و براى مؤ من آزمايش است )(164) شرح كوتاه : كسى كه صاحب عقل باشد بلا برايش زينت و كرامت است . مصاحبت با بلا و صبر بر آن وثبات قدم داشتن بر ابتلاء، موجب تقويت ايمان مى گردد. كسى كه شيرينى بلا را بچشد، به الطاف خداوندى مى رسد، و طبق حكمت نجات و آسايشدنيوى و يا اخروى نصيبش مى شود. در تحت آتش بلاء و محنت ، انوار باطنى ظاهر مى گردد؛ و مونس با بلا، بعد از زمانىخلاصه از امتحان مقبول در مى آيد و به بصيرت و علم مى رسد خيرى نيست در عبدى كه ازمحنت دنيا از قبيل فقر و سوء اخلاق خانواده و نداشتنمال و امثال اينها دائما شكايت كند، چون به بى صبرى مبتلا مى شود و آن خود درديست كهبر |
1 - عمران بن حصين يكى از مسلمانان صابر در بلاء عمران بود. او دچار بيمارى استسقاء(165) باشد، هرچه مداوا كرد خوب نشد. سى سال روى شكم خوابيد و نمى توانست بلند شود يا بنشيند ويا بايستاد. در همان محل خوابش گودالى براى ادرار و مدفوع او حفر كرده بودند. روزى برادرش (علاء) براى عيادت او آمد، وقتىحال دلخراش او را ديد، گريه كرد. عمران به برادر گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : به خاطر اينكه مى بينم سالها دراين وضع رقت بار بسر مى برى ! عمران گفت : گريه نكن و ناراحت مباش ، آنچه خدا بخواهد براى من محبوبتر از همه چيزاست . دوست دارم تا زنده ام همانگونه باشم كه خدا مى خواهد مطلبى به تو مى گويمتا زنده هستم به كسى نگو و آن اين است : من با فرشتگان محشورم و آنها به من سلام مىكنند و من جواب سلام آنها را مى دهم و انس گرمى با آنها دارم .(166) |
2 - على عابد در زندان در ميان فرزندان امام حسن مجتبى عليه السلام كه (منصور دوانيقى ) آنها را زندانىكرد و در زندان فوت شد يكى (على عابد) (على بن حسن مثلث ) بود، كه از نظرعبادت و ياد خدا و صبر ممتاز بود. هنگامى كه (منصور سادات و بنى الحسن ) را در زندان حبس كرد، به قدرى زندانتاريك بود كه روز و شب معلوم نمى شد مگر به واسطه اذكار و مستحبات همين على عابدبود، زيرا چنان مرتب و متوالى بود كه دخول وقت نمازها را مى فهميدند. يك روز (عبدالله بن حسن مثنى ) از سختى زندان و سنگين بودن زنجير بى اندازهناراحت شده و به على عابد گفت : ابتلاء و گرفتارى ما را مى بينى ، از خدا نمى خواهىما را از اين بلاء نجات دهد؟ على عابد كمى مكث كرد و آنگاه فرمود: عمو جان براى ما در بهشت درجه اى است كه به آننمى رسيم مگر صبر به اين بلاها و يا شديدتر از اينها؛ و براى منصور جايگاهى استدر جهنم كه به آن نمى رسد مگر آن چه درباره ما روا مى دارد. اگر بر اين گرفتارى و شدائد صبر كنيم ، به زودى راحت خواهيم شد، چون مرگ مانزديك شده است . اگر ميل دارى ، براى نجات خود دعا مى كنيم ، لكن منصور به آن مرتبهاى كه در جهنم دارد نخواهد رسيد، عبدالله گفت : صبر مى كنيم . سه روز نگذشت كه على عابد در حال سجده از دنيا رفت . عبدالله گمان كرد در خواب است، گفت پسر برادرم را بيدار كنيد، همين كه او را حركت دادند ديدند بيدار نمى شود وفهميدند از دنيا رفته است .(167) |
3 - همسر هود عليه السلام حضرت هود پيامبر صلى الله عليه و آله اشتغال به كشاورزى داشت . عده اى به دربخانه او آمدند كه او را ديدار كنند. زنش درب را باز كرد و گفت : كيستيد؟ گفتند: ما از فلان شهر هستيم ، قحطى ما را از پاىدر آورده است ، آمده ايم نزد حضرت هود كه دعا كند تا باران بر مانازل شود. زن هود عليه السلام گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى شد براى خود دعا مى نمود كهزراعتش از كم آبى سوخته است . گفتند: او الان در كجاست ؟ گفت : در فلان مكان است . آن گروه به نزدش آمدند و حاجتخود را بيان داشتند. حضرت هود نماز خواند و پس از آن دعا كرد و فرمود: برگرديد كهباران بر شهرهاى شما نازل شده است . عرض كردند: هنگام ورود به خانه شما، زنى را ديديم كه مى گفت : اگر هود دعايشمستجاب مى شد براى خودش دعا مى كرد! حضرت فرمود: اين همسر من است و من دعا مى كنم كه خداوند عمر او را طولانى كند. گفتند:براى چه چيزى ؟ فرمود: خداوند مؤ منى را خلق نكرده جز آنكه دشمنى برايش مقرر نمودهاست كه او را اذيت نمايد. اين زن دشمن است و دشمنى كه من مالك وى باشم بهتر از دشمنىاست كه او مالك من باشد.(168) |
|
|
|
|
|
|
|
|