حاكميت ضوابط (176) پس از كشته شدن عثمان و به حكومت رسيدن على عليه السلام ، عده اى از خويشان حضرت، همانند بسيارى از مسلمانان تصور مى كردند كه آن حضرت پستهاى كليدى را به بنىهاشم خواهد سپرد. آنها مى پنداشتند كه آن حضرت همانند حكومتقبل ، سرپرستى استانداريها، فرمانداريها، بيتالمال و ديگر مسؤ وليتها را به خويشان و دوستان خود خواهد سپرد و روابط را برضوابط ترجيح خواهد داد. زبير، كه از خويشان نزديك على عليه السلام بود، و طلحه نزد آن حضرت آمدند و اظهارداشتند: ما پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله از هر پست و مقامى محروم گشتيم و هريك در گوشه اى ، در انزوا قرار گرفتيم ؛ اينك كه خلافت به دست تو افتاده است ،انتظار داريم كه ما را در امر خلافت شريك و سهيم خود سازى و يكى از پستهاى حساسحكومت را در اختيار ما بگذارى . على عليه السلام در جوابشان فرمود: طرح اين گونهمسائل براى شما كوچك است . از آن صرف نظر كنيد. چه افتخار و مقامى بالاتر از اينكهشما در تشكيلات حكومتى ، نيرو و قدرت من هستيد و در سختيها، يار و ياورم . برخى از مورخان نوشته اند: على عليه السلام پس از رفت و آمد و اصرار زياد آنان ،استاندارى يمن را به طلحه و فرمانروايى يمامه و بحرين را به زبير واگذار كرد. پساز آنكه حضرت فرمان استاندارى را به آنان سپرد، آن دو از خوشحالى فراوان گفتند:درباره ما صله رحم كردى و حق قوم و خويشى را ادا نمودى . على عليه السلام فوراعهدنامه را از آنان پس گرفت و فرمود: من هرگز به عنوان صله رحم و اداى حق قوم وخويشى ، اختيارات مسلمانان را به كسى واگذار نمى كنم . طلحه و زبير از رفتارهاى على عليه السلام به خشم آمدند و گفتند: تو ديگران را بر مامقدم مى دارى و ما را در برابر آنان خوار و زبون مى سازى ! على عليه السلام فرمود: شما نسبت به مقام و رياست بيش از حد علاقه نشان مى دهيد و ازنظر من افراد حريص و رياست طلب هرگز شايسته ندارند كه بر مسلمانان رياست كنند. مؤ اخذه از مسؤ ولان متخلف (177) سياست كلى و از پيش اعلام شده على بن ابى طالب عليه السلام بر اين بود كه هيچمسئولى در ايام تصدى مسئوليتش به اتكاى سوابق خود و يا رابطه خويشاوندى با علىعليه السلام ، احساس آزادى مطلق و بى قيد و شرط نكند؛ زيرا على عليه السلام بارهاثابت كرده بود كه در برابر تخلفات و متخلفان ، گر چه خودى باشند، سخت واكنشنشان خواهد داد. آن حضرت در نامه هايى كه به استانداران و ديگر كارگزاران حكومت خودنوشت ، بارها آنها را بازخواست كرد كه مى توان از باب نمونه به برخورد حضرتبا استاندار بصره ، عثمان بن حنيف ، و استاندار آذربايجان و ابو الاءسود دوئلى ، يكىاز مسئولان قضايى كشور و... اشاره كرد. چون بحث درباره واكنش على عليه السلام در برابر تخلفات مسئولانى است كه بهنحوى با امام عليه السلام رابطه خويشاوندى داشته اند، به ماجراى اختلاس ابن عباس ،پسر عموى آن حضرت ، كه سمت فرماندارى بصره را از طرف آن حضرت پذيرفتهبود، اشاره مى كنيم . اگر چه سخن در اين باره بسيار است و برخى اين اتهام را ثابتدانسته و برخى ديگر ساحت وى را از اين اتهام پاك شمرده اند. (178) پس از فرار ابن عباس از بصره و ربودن اموال مسلمانان ، حضرت عليه السلام در نامهتهديد آميزى به وى ، چنين نوشت : پس از حمد خدا و درود حضرت مصطفى ، من تو را در امانت خود شريك خويش ساختم و چونپيراهن و آستر جامه ام گردانيدم ... و هيچ يك از خويشانم براى موافقت و يارى رساندنامانت اموال بيت المال ، به من ، از تو درستكارتر نبود؛ پس چون ديدى كه روزگار برپسر عمويت سخت گرفته و دشمن بر او خشم كرده و امانت مردم ( عهد و پيمانشان ) تباهگشته است و اين امت (به خونريزى و ستم ) دلير شده و پراكنده گرديده اند، به پسرعمويت پشت سر برگردانيدى ، همراه دور كرده ها از او دروى كردى و او را يارى نكردى... به كمك خيانت كنندگان ، پس نه با پسر عمويت همراهى نمودى و نه امانت را ادا كردىو گويا تو با كوشش خود، خدا را در نظر نداشتى و گويا تو (در ايمان ) بهپروردگارت بر حجت و دليلى نبودى و به آن ماند كه تو با اين مردم حيله و مكر بهكار مى بردى و قصد داشتى آنها را از جهت داراييشان تقريبى ... و ربودى آنچه بر آندست يافتى ، از داراييهاشان كه براى بيوه زنان و يتيمانشان اندوخته بودند؛ مانندربودن گرگ سبك ران بز از پا افتاده را. پس آنمال را به حجاز با گشادگى سينه بردى و از گناه ربودن آن باك نداشتى . اف برتو! به آن ماند كه تو ميراثت را كه از پدر و مادرت رسيده ، برداشته و نزد خانواده اتآورده اى ... آيا تو به معاد و بازگشت ايمان ندارى ؟ يا از مو شكافى در حساب وبازپرسى نمى ترسى ؟ اى آنكه نزد ما از خردمندان به شمار مى آمدى ! چگونه آشاميدنو خوردن آن مال را جايز و گوارا دانى ، با اينكه مى دانى حرام مى خورى و حرام مىآشامى ؟ و كنيزان خريده ، زنان نكاح مى كنى . ازمال يتيمان و بى چيزان و مؤ منان جهاد كنندگانى كه خدا اينمال را براى آنان قرار داده ... پس از خدا بترس و مالهاى اين گروه را به خودشانبازگردان كه اگر اين كار نكرده باشى و خدا مرا به تو توانا گرداند، هر آينهدرباره (به كيفر رساندن ) تو نزد خدا عذر بياورم و تو را به شمشيرم ، كه كسى رابه آن نزده ام مگر آنكه در آتش داخل شده ، بزنم . و به خدا سوگند! اگر حسن و حسينعليهم السلام مانند آنچه تو كردى ، كرده بودند، با ايشان صلح و آشتى نمى كردم و ازمن به خواهشى نمى رسيدند تا اينكه حق را از آنان بستانم ... .(179) عدم معافيت فرزندان از جنگ و جهاد در ميان بسيارى از رهبران سياسى و صاحبان قدرت ، ايناصل وجود دارد كه فرزندان و نزديكان و خويشان را ازمشاغل سخت و پرمخاطره ، به ويژه حضور در پادگانها و سرحدات و دفاع و جنگ و جهاد ورويارويى با دشمن معاف مى دارند و در صورتى كه اين كار بر خلاف قانون باشد،به نحوى از زير بار مسئوليت شانه خالى مى كنند؛ اما اين روش هرگز مورد پسند علىعليه السلام نبود. بدين جهت آن حضرت هيچ گاه بين خويشان و غير خويشان در انجام اينوظايف خطير تفاوت نگذاشت و فرزندان او همانند سربازى از سربازان كشور اسلامى درتمام مراحل و شرايط سخت دوران رهبرى على عليه السلام به امور سخت و دشوارپرداختند. بهترين گواه ، حضور چند ساله و مستمر فرزندان على عليه السلام در جبهههاى حق عليه باطل است . ابن شهراشوب نوشته است : حضرت على عليه السلام در جنگجمل هنگام تقسيم نيروها به ميمنه ، ميسره ، قلب ، جناح ، كمين و پيادگان ، پرچم جنگ رابه دست فرزند خود، محمد بن حنفيه سپرد (180) و به او فرمود: فرزندم ، اگركوهها از جايشان تكان بخورند، تو استوار و پا بر جا باش . دندانهايت را سخت روى همگذارده ، به نشانى صبر و استقامت و پايدارى فشار ده . جمجمه خود را به خدايت عاريهده . قدمهاى خود را در زمين ميخكوب كن . به منتها اليه دشمن نگاه كن . چشم خود را فروپوشان . بدان كه نصرت و پيروزى از خداست . پس از ساعتى تيراندازى همهجانبه از سوى دشمن ، حضرت على عليه السلام به محمد فرمان پيش روى داد. فرزندبه فرمان پدر، جنگ را آغاز كرد و صدمات سختى به دشمن وارد آورد. (181) محمد بن حنفيه مى گويد: پدرم در جنگ جمل ، پرچم را در اختيار من گذاشت و فرمان حملهصادر كرد. قدمى جلوتر نهادم ، ولى در برابر خود، سد محكمى از آهن و نيزه ها وشمشيرهاى دشمن ديدم كه مانع پيشروى من شد. پدرم بار دوم به من فرمود: مادر بهعزايت ، پيش برو! به سوى پدر بازگشتم و گفتم : پدر، چگونه بروم درصورتى كه شمشيرها و نيزه ها سد محكمى به وجود آورده اند؟! محمد بن حنفيه مى گويد:وقتى سخنم به اينجا رسيد، كسى پرچم را آن چنان با زيركى از دستم ربود كهنتوانستم او را بشناسم . مات و مبهوت به اطراف خود نگريستم . متوجه شدم كه پرچمبه دست پدرم ، على عليه السلام است كه در پيشاپيش لشكر، بر سپاه دشمن حمله مىكند و رجز جنگ مى خواند. (182) على عليه السلام در جنگ با معاويه ، هنگام آرايش نظامى ، امام حسن و امام حسين عليهمالسلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را بر ميمنه و محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكررا بر ميسره و عبدالله بن عباس و ديگران را بر قلب سپاه قرار داد. (183) از بين چهل درگيرى كه بين لشكر على عليه السلام و معاويه در صفين رخ داد، يكى از آنحملات و درگيريها مربوط به محمد بن حنفيه بود كه درمقابل عبيدالله بن عمر قرار گرفت .(184) عبدالله بن جعفر همراه هزار رزمنده وارد نبرد شد و عده بسيارى را به خاك هلاكت نشاند وصداى استغاثه عمرو عاص را بلند كرد. (185) نظارت بر كارگزاران سياسى از نامه هاى امير مؤ منان عليه السلام در نهج البلاغه چنين بر مى آيد كه آن حضرت برنظارت و مراقبت از امور بسيار تاءكيد داشت ؛ به گونه اى كه آن را ركن مهم در حكومتاسلامى مى دانست . امام على عليه السلام نظارت را براى تقويت و ثبات نظام و ايجادعدل و داد در بين مردم مى خواست . نظارت آن حضرت به صورت مستقيم و غير مستقيم برهمه چيز و همه افراد (كارگزاران ، بازاريان ، بيتالمال ، عامه مردم و خانواده و فرزندان خود) بود. امير مؤ منان عليه السلام از روش و عملكرد حكومتهاى پيشين رنج مى برد. بدين جهت درآغاز خلافت خود، نظارت را از بيت المال آغاز كرد و با ايجاد سيستم نظارتى قوى ،عملكرد اجرايى كارگزاران خود را به دقت زير نظر گرفت ، تا همانند حكومتهاى پيشين ،آنان احساس آزادى مطلق نكنند و كارها را طبق سليقه خود انجام ندهند. در زير به بيان اينسيستم و دستگاههاى نظارتى حضرت خواهيم پرداخت : 1. نظارت از طريق نامه نگارى نامه هاى فراوانى از حضرت بر جاى مانده است . برخى از آنها نامه هايى است كه بهكارگزاران اجرايى خود نوشته است . - سعد (سعيد) بن مسعود ثقفى ، عموى مختار بن اءبى عبيده ثقفى ، يكى از كارگزارانعلى عليه السلام و حاكم مداين بود. او از ياران خوشنام و با سابقه على عليه السلامبود. (186) حضرت با نظارت دقيقى كه بر كار وى داشت . براى تقدير و تشكر ازاو، در نامه اى به وى چنين مى نويسد: تو ماليات خودت را (ازمحل فرمانروايى ات ) ادا كرده (و فرستادى ) و فرمان پروردگارت را به جاى آوردى وامامت را از خود راضى و خشنود گردانيدى ... پس خداى گناهت را در اثر اين كار بخشيد وسعى و كوشش و تلاش تو را قبول پذيرفت و سرانجام نيكى خداوند براى تو فراهمكرد. (187) - بازار فرار و پناهندگى برخى از مسئولان خائن در اواخر حكومت حضرت على عليهالسلام گرم بود. حضرت براى بيدارى مسئولان و كارگزاران از نقشه خائنانه معاويه ،به زياد بن ابيه كه فرمانرواى بلاد فارس بود، نامه اى نوشت و اين مسئله را به اوچنين گوشزد كرد: آگاه شدم كه معاويه نامه اى به تو نوشته است و مى خواهد دلت را بلغزاند و در تيزىو تندى تو رخنه كند؛ پس از او برحذر باش و بترس . او شيطانى است كه از هر سوىبه سراغ انسان مى آيد، تا ناگهان در هنگام غفلت و بى خبرى او در آيد و عقلش رابربايد. (188) امير مؤ منان عليه السلام با اينكه مى دانست زياد بن ابيه سرانجام به معاويه ملحق مىشود، هرگز از هوشيار كردن وى در برابر اتفاقات و جريانات و نقشه هاى خائنانهدشمنان خوددارى نكرد. كارگزاران حكومت اسلامى براى كنترل خود و زير مجموعه شان نياز به راهنمايى دارند.امير مؤ منان عليه السلام به يكى از كارگزاران خود مى نويسد: پس از ستايش خدا و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ، كشاورزان شهرى كهتو در آن حكمفرما هستى ، از درشتى و سخت دلى و خوار داشتن و ستمگرى تو شكايت كردهاند و من (در شكايت ايشان ) انديشيدم و آنان را شايسته نزديك شدن تو (اكرام و مهربانىزياد) نديدم ؛ به جهت آنكه مشرك هستند و نه در خور و دور شدن و ستم كردن ؛ به جهتآنكه (با مسلمانان ) پيمان بسته اند، پس لباسى از نرمش همراه كمى شدت براى آنانبپوش ، و با رفتارى ميان شدت و نرمش با آنها معامله كن ،اعتدال را در رفتار با آنان رعايت كن ، نه زياد آنها را نزديك و نه زياد دور. (189) على عليه السلام در نامه اى به زياد بن ابيه ، كه جانشين عبدالله بن عباس در بصرهبود، مى نويسد: ... پس (در صرف مال ) زياده روى مكن . ميانه رو باش ، در امروز به ياد فردا باش وبه اندازه نيازمندى خود از دارايى پس انداز نما و زياده (بر آن ) را به جهت روز نيازمندىات پيش فرست . آيا اميدوارى كه خدا پاداش صدقه دهندگان را بر تو واجب و لازمگرداند، در حالى كه تو در عيش و خوشگذرانى غلطيده اى و ناتوان ، بيچاره ، بيوه زنو درويش را از آن بهره نمى دهى ؟ و جز اين نيست كه مرد پاداش داده مى شود به آنچه ازپيش فرستاده و به آنچه كه قبلا براى خود نزد خدا ذخيره كرده است . (190) امام على عليه السلام هنگامى كه عبدالله بن عباس را جانشين خود در بصره گردانيد، درنامه اى به او چنين نگاشت : با مردم گشاده رو و هم مجلس و درستكار باش و از خشم بامردم پرهيز كن ، كه انگيزه اى از شيطان است و بدان هر كارى كه تو را به خدا نزديكگرداند، از آتش درت مى كند و هر كارى كه تو را از خدا دور سازد، به آتش نزديكت مىگرداند. (191) - برخى از كارگزاران با اينكه سوابق زيادى در امر حكومت داشتند و سخت مورد احترامامير مؤ منان عليه السلام بودند، گاهى كه مبتلا به لغزشهايى مى شدند، از سوى آنحضرت مورد گلايه و نكوهش قرار مى گرفتند. على عليه السلام براى نظارت و كنترل بر عملكرد اين گونه افراد با سابقه كه ازياران رسول الله صلى الله عليه و آله بودند و به خوبى بر زندگى حضرت آگاهىداشتند و براى اينكه آنها از كارگزاران حكومت وى بودند و بايد خط و مشى رهبر و رئيسحكومت اسلامى را پيشه مى كردند، در نامه هايى به آنان گلايه خود را به آنها اظهار مىداشت ، تا از تكرار رفتار ناپسند خود، خوددارى كنند. از جمله اين افراد، عثمان بن حنيفكارگزار (192) على عليه السلام در بصره بود. به على عليه السلام گزارش دادهبودند كه وى در يكى از ميهمانيهاى ثروتمندان شركت كرده بود و مستمندان از حضور درآن ميهمانى محروم بودند. امير مؤ منان عليه السلام با شنيدن اين گزارش ، كار ناپختهعثمان را تقبيح و از حضورش در آن ميهمانى گلايه كرد. در بخشى از نامه آن حضرت بهعثمان بن حنيف چنين آمده است : اى پسر حنيف ، به من خبر رسيده كه يكى از جواناناهل بصره تو را به طعام عروسى خوانده است و به سوى آن طعام شتابان رفته اى وخورشتهاى رنگارنگ گوارا برايت خواسته و كاسه هاى بزرگ به سويت آورده مى شد وگمان نداشتم تو به ميهمانى گروهى بروى كه نيازمندشان را برانند و توانگرشانرا بخوانند. پس نظر كن به آنچه دندان بر آن مى نهى و مى خورى و چيزى كه به توآشكار نيست بيفكن و آنچه را كه به پاكى راه هاى به دست آوردن آن دانايى ، بخور.آگاه باش ! هر پيروى كننده را پيشوايى است كه از او پيروى كرده ، به نور دانشى اوروشنى مى جويد. بدان كه پيشواى شما از دنياى خود به دو كهنه جامه ، و از خوراكشبه دو قرص نان اكتفا كرده است و شما بر چنين رفتارى توانا نيستند، ولى امر بهپرهيزكارى و كوشش و پاكدامنى و درستكارى يارى كنيد. به خدا سوگند، از دنياى شماطلا نيندوخته و از غنيمتهاى آن مال فراوانى ذخيره نكرده ام و با كهنه جامه اى كه دربردارم ، جامه كهنه ديگرى آماده نكرده ام . (193) 2. فرستادن هيئت هاى بازرسى دومين برنامه اى كه على عليه السلام در راستاى سيستم نظارتى بر كارگزاران بهكار برد، گماشتن نمايندگان ويژه اى بود كه به عنوان هيئتهاى بازرسى نظارت بركار واليان ، به بعضى مناطق اعزام مى فرمود. امام على عليه السلام به كعب بن مالك(194) كه از واليان آن حضرت بود، ماءموريت مى دهد تا به كورة السواد (195) وبهقباذات (196) برود و كارگزاران را از نزديك بررسى و رسيدگى كند. در حكم اميرمؤ منان عليه السلام به وى چنين آمده است : شخص ديگرى را به جاى خود بگمار و همراه جمعى از يارانت ازمحل خود خارج شو تا به سرزمين كورة السواد برسى . پس در آنجا از گماشتگانم كهما بين دجله و عذيب هستند، بپرس و نيز در روش و كردار آنان بنگر و تحقيق كن . سپس بهبهقباذات برگرد و اداره امور آنجا را برعهده بگير و به طاعت و فرمان پروردگار خودعمل كن . البته در آنچه كه او به تو ولايت داده است . و بدان كه هر يك ازاعمال فرزند آدم براى او ذخيره شده و در برابرش ، جزا و پاداش داده خواهد شد. پس تامى توانى كار خير انجام بده تا خداوند براى ما و شما خير بخواهد و در پايان اينبازرسى نتيجه تلاش با صداقت خودت را برايم گزارش كن . (197) 3. بررسى تراز مالى بسيارى از كارگزاران على عليه السلام مى دانستند كه امير مؤ منان عليه السلام سختمراقب عملكرد آنان است . اما برخى به خيال اينكه فاصله بسيارمحل فرمانروايى آنان با مركز حكومت اسلامى مانع رسيدن اخبار به حضرت على عليهالسلام مى شود، به حيف و ميل و اختلاس در اموال مسلمانان مى پرداختند. اما بلافاصله بانامه شديد اللحن امير مؤ منان عليه السلام مواجه مى شدند؛ زيرا پس از اينكه گزارشىاز عملكرد ناصواب برخى كارگزاران مى رسيده على عليه السلام با فرستادن نامه اىاز آنها مى خواست تا فورا آخرين وضعيت مالى خود راارسال نمايند و دريافتهاى بيت المال و مقدار هزينه ها و موجودى فعلى آن را مشخص كنند. على عليه السلام به يكى از واليان خود نامه اى مى نگارد و از او درخواست فرستادنتراز مالى مى كند، آن حضرت به او چنين مى نويسد: درباره تو به من جريانى گزارش شده است كه اگر انجام داده باشى ، پروردگارت رابه خشم آورده اى ، امامت را عصيان كرده اى و امانت (فرماندارى ) خود را به رسوايى كشيدهاى . به من خبر رسيده كه تو زمينهاى آباد را برهنه و ويران كرده اى و آنچه توانسته اىتصاحب نموده اى و از بيت المال كه زير دستت بوده است به خيانت خورده اى ؛ فورا حسابخويش را برايم بفرست و بدان كه حساب خداوند از حساب مردم سخت تر است . والسلام .(198) 4. احضار به مركز منذر بن جارود عبدى (199) كه از سوى على عليه السلام حاكم بر بعضى از شهرهاىبلاد فارس و ايران كنونى بود، نسبت به بعضى وظايف محوله و كارها خيانت كرده بود.امام در نامه اى به وى ضمن نكوهش كار او، براى روشن شدن وضعيت ، او را نزد خودطلبيد. در اين نامه چنين آمده است : پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيكى پدرت مرا فريب داد وگمان كردم از روش او پيروى مى كنى و به راه او مى روى . پس ناگاه به من خبر رسيدكه خيانت كرده اى و فرمانبرى از هواى نفس خود را رها نمى كنى و براى آخرتت توشه اىنمى گذارى ، دنياى خويش را با ويرانى آخرتت آباد مى سازى و با بريدن از دينت ،به خويشانت مى پيوندى و اگر آنچه كه از تو به من خبر رسيده است ، راست باشد،شتر (باركش ) خانواده ات و بند كفشت از تو بهتر است و كسى كه مانند تو باشد،شايسته نيست به وسيله او رخنه اى بسته شود، يا امرى انجام گيرد، يا مقام او را بالابرند، يا در امانت شريكش كنند، يا براى جلوگيرى از خيانت و نادرستى بگمارندش .پس هنگامى كه اين نامه ام به تو مى رسد، نزد من بيا، اگر خدا خواست . (200) از نامه اى كه يعقوبى در تاريخ خود آورده است ، چنين به دست مى آيد كه منذر بن جارود،فردى عياش و خود خواه و گردنكش و هوسران ، و به فرموده امير مؤ منان عليه السلام ،كسى بود كه براى شكار و سگ بازى و گردشگرى خود، بارها و بارهامحل كار خود را ترك مى كرد. (201) 5. هشدار و تهديد گاهى برخى از گزارشهاى رسيده از بعضى كارگزاران به حدى ناراحت كننده بود كهعلى عليه السلام را وا مى داشت تا نامه هايى شديداللحن براى برخى فرمانروايانبنويسد. به امام عليه السلام خبر رسيد كه يكى از فرمانداران به نماينده ويژه علىعليه السلام دشنام داد و اهانت كرد و در حضور مردم چيزى مى گويد، اما درعمل ، كار خلافكاران را مرتكب مى شود. نيز به آن حضرت گزارش رسيد كه زياد دراموال مسلمانان خيانت و تصرف ناحق مى كند. نيز به آن حضرت خبر رسيد كه ابوموسى ،نه تنها از بسيج مردم كوفه براى رفتن به بصره و مقابله با شورشيان خوددارى مىكند، بلكه با ايراد برخى خطبه ها مردم را دلسرد مى كند. على عليه السلام بافرستادن نامه هاى شديداللحن ، اين گونه خلافها را پى گيرى مى كرد. اينك به چندمورد از اين نامه ها اشاره مى كنيم : - على عليه السلام در نامه اى به يزيد بن قيس ارحبى (202) مى نويسد: فرستادن خراجت را به تاءخير انداختى . نمى دانم چه چيز باعث شده است كه چنين كنى .من تو را به پرهيزكارى و صلاح سفارش مى كنم . همچنين به تو هشدار مى دهم از اينكهاجر خود را ضايع گردانى و جهاد و كوششت را به وسيله خيانت به مسلمانانباطل كنى . پس ، از خدا بترس و نفس خود را از حرام دور گردان و خود را در معرض قهر وسلطه من قرار نداده كه چاره اى جز اينكه درباره تو بدگويى كنم ، نخواهم داشت .مسلمانان را عزيز شمار و به هم پيمانان ظلم نكن و بخواه آنچه را كه خداوند در آخرتبه تو داده ، و هيچ گاه سهم و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن و احسان كن ، همان گونهكه خداوند به تو احسان كرده است و طلب فساد در روى زمين منما كه خداوند مفسدان رادوست نمى دارد. (203) - در نامه حضرت على عليه السلام به ابوموسى چنين آمده است : سخنى از تو به من رسيده كه هم به سود تو و هم به زيان تو است . پس هر گاهآورنده پيغام من نزد تو آمد، دامنت را به كمر زن و بندت را استوار ببند و از خانه اتبيرون بيا و آنها را كه با تو هستند، بخوان و برانگيز. پس اگر حق را يافتى وتصميم خود را گرفتى ، به سوى ما بيا و اگر ترسيدى ، دور شو. و سوگند به خدا،هر جا باشى ، تو را مى آورند و رها نمى كنند، تا گوشت و استخوان و تر و خشكت را بههم در آميزند. اين كار را انجام ده پيش از آنكه در بازنشستگى و بركناريتتعجيل گردد و از آن چه پيش توست ، همان گونه خواهى ترسيد كه از پشت سر (آن چنانبر تو سخت گيرند كه سراسر وجودت را ترس فرا گيرد و در دنيا همان قدر وحشت زدهخواهى شد كه در آخرت ). و فتنه اصحاب جمل فتنه اى نيست كه تو آن را آسان پندارى ،بلكه مصيبت و دردى بسيار بزرگ و سختى است كه بايد شتر آن را سوار شده ،دشواريش را آسان و كوهستانش را هموار گردانيد. پس خردت را مقيد نما و بر كارت مسلطشو و نصيب و بهره ات را بياب . اگر نمى خواهى ما را يارى كنى ، دور شو به جاىتنگى كه رهايى در آن نيست ، (برو به جايى كه رستگارى نبينى ) كه سزاوار آن استكه ديگران اين كار را به سر رسانند و تو خواب باشى ، به طورى كه گفته نشودفلانى كجاست ؟ و سوگند به خدا، اين راه حق است و به مرد حق انجام مى گردد و منباكى ندارم كه خدا نشناسان چه كار مى كنند. (204) - از جمله نامه هاى شديداللحنى كه امام به زياد بن ابيه ، قائم مقام ابن عباس در بصره، نگاشت ، اين بود: و من سوگند به خدا ياد مى كنم ؛ سوگند از روى راستى و درستى ! اگر به من خبررسيد كه تو در بيت المال مسلمانان به چيزى اندك با بزرگ خيانت كرده اى و بر خلافدستور صرف نموده اى ، بر تو سخت خواهم گرفت ، چنان سخت گيرى كه تو را كممايه و گران پشت و ذليل و خوار گرداند. (205) - على عليه السلام در نامه اى به يكى از كارگزاران خود كهاموال مسلمين را غارت كرده بود، او را سخت مؤ اخذه كرد و از وى خواست تااموال مسلمانان را به جايگاه خود برگرداند، در غير اين صورت با شمشير قهر علىعليه السلام و حكومت اسلامى مواجه و كشته خواهد شد. در بين شارحان نهج البلاغه اختلاف است كه مخاطب اين نامه چه كسى است ؛ عبدالله بنعباس ، پسر عموى حضرت على عليه السلام يا ديگرى ؟ ابن ابى الحديد مى نويسد: نظر بيشتر بر اين است كه مخاطب نامه ، ابن عباس است .(206) مرحوم فيض الاسلام ضمن طرح اختلاف و احتمال اينكه شايد مراد عبيدالله بن عباس باشد،اگر چه آن را هم به نحوى رد مى كند، اظهار مى دارد: معلوم نيست كه امام اين نامه را بهكدام يك از پسر عموهايش كه حاكم بصره بود، نوشته است . (207) متن نامه نسبتا طولانى است كه به بخشى از آن اشاره مى كنيم : (شگفتيا) آيا تو به معاد و بازگشت ايمان ندارى ؟ يا از موشكافى در حساب وبازپرسى نمى ترسى ؟ اى آنكه نزد ما از خردمندان به شمار مى آمدى ، چگونه آشاميدنو خوردن (آن مال ) را جايز و گوارا مى دانى با اينكه مى دانى حرام مى خورى و حرام مىآشامى ؟ چگونه با اموال ايتام و مساكين و مؤ منان و مجاهدان راه خدا كنيز مى خرى و زنان رابه همسرى مى گيرى . در حالى كه مى دانى ايناموال را خداوند به آنان اختصاص داده كه اين شهرها را به وسيله آنها محافظت و نگاهدارىكرده است . پس ، از خدا بترس و مالهاى اين گروه را به خود باز گردان ، كه اگر اينكار نكرده باشى و خدا مرا به تو توانا گرداند، درباره (به كيفر رساندن ) تو نزدخدا عذر بياورم و تو را به شمشيرم كه كسى را به آن نزده ام ، مگر آنكه در آتش دوزخداخل شده است ، بزنم ! و به خدا سوگند! اگر حسن و حسين اين كار را كرده بودند، هيچپشتيبانى و هوا خواهى از ناحيه من دريافت نمى كردند و در اراده من اثر نمى گذارد تاآنگاه كه حق آنها را بستانم ... . (208) - حضرت به نعمان بن عجلان كه اموال بحرين را به غارت برده بود و به مصقلة بنهبيره شيبانى ، فرمانرواى امام بر اردشير خره (209) نيز نامه نوشت و از عملكردشاناشكال گرفت و آنها را تهديد به تنبيه نمود. 6. عزل و بركنارى برخى از كارگزاران مغرور و خودپسند با تخطى و از خط مشى و سياست امير مؤ منان ،گاهى به قدرى خلاف و كج رويهايشان بالا مى گرفت كه به هيچ وجه حاضر نبودندبا نصايح و تهديد آن حضرت دست از خلافشان بردارند و طبق مصالح امت اسلامىعمل كنند. حضرت در اين مورد با كمال قدرت واردعمل مى شد و با صدور حكمى ، عزل او را، يا درمحل كار خود و يا پس از احضار به مركز، صادر مى فرمود. به چند نمونه دقت كنيد: - منذر بن جارود عبدى كه از سوى امير مؤ منان عليه السلام بر اصطخر (210) حكومتداشت ، كارهاى خلافى از او ديده شد و به حضرت گزارش رسيد. آن حضرت پس ازارسال نامه اى شديداللحن ، او را به كوفه احضار فرمود و نخستين تصميمى كهدرباره اش اتخاد نمود، عزل و بركنارى او بود. (211) - دومين مورد، عزل يكى از مسئولان جمع آورى صدقه و زكات است كه بر اثر شكايت سوده، دختر عماره همدانيه ، در نزد امير مؤ منان عليه السلام صورت گرفت . على بن عيسى اربلى آورده است كه روزى سوده بر معاويه وارد شد و اين ماجرا را چنينتعريف كرد: به خدا سوگند، روزى نزد او (على عليه السلام ) رفتم و درباره فردى كه از طرف اومتولى صدقات ما بود و به ما ستم كرده بود، به امام شكايت كردم . تصادفا آن حضرتهنگام ورود من مشغول نماز بود، تا مرا ديد، نماز را تمام كرد و با رويى گشاده ، همراه بالطف و بزرگوارى كه از خود نشان داد، به من روى كرد و فرمود: آيا حاجتى دارى ؟ عرضكردم : آرى ، و خبر ظلم كردن آن متولى را به حضرت گزارش كردم . امام عليه السلام درحالى كه گريه اش گرفته بود، رو به آسمان كرد و فرمود: اللهم اءنت الشاهدعلى و عليهم و انى لم آمرهم بظلم خلقك و لابترك حقك خدايا، تو بر من و بر آنانشاهدى كه من هرگز دستورشان نداده ام كه به بندگانت ظلم كرده و يا حقى از حقوقت راترك كنند. سپس يك قطعه پوست را بيرون آورد و در آن چنين نوشت : بسم الله الرحمنالرحيم ، قد جاءتكم بينة من ربكم فاءوفوا الكيل و الميزان و لا تبخسوا الناس اشياءهم ولا تفسدوا فى الاءرض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤ منين ؛ (212)دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است . بنا بر اين حق پيمانه و وزنرا ادا كنيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين پس از آنكه اصلاح شده است ، فسادنكنيد. اين براى شما بهتر است ، اگر با ايمان هستيد. پس اگر نامه مرا خواندى ، آنچهدر اختيار دارى ، نگهدارى كن تا كسى بيايد و از توتحويل بگيرد والسلام . سوده مى گويد: حضرت ، آن نامه را بدون آنكه لاك و مهر كند، به دست من سپرد تا بهوى برسانم . من نيز چنين كردم . آن والى از نزد ما در حالى كه بركنار شده بود، بيرونرفت . (213) - على عليه السلام ابوالاسود دوئلى (214) را براى عدم رعايت برخى ازمسائل قضاوت ، عزل مى كند و وقتى كه ابوالاسود اعتراض مى كند، آن حضرت در پاسخمى فرمايد: ديدم كه سخنت بلندتر از سخن طرف دعوا در دادگاه است . (215) 7. زندان براى پرداخت غرامت على عليه السلام پس از احضار و عزل منذربن جارود عبدى ، وى را سى هزار دينار يا درهم، غرامت و جريمه نقدى كرد. اما چون با سماجت او در نپرداختن اين جريمه نقدى مواجه شد،دستور داد تا او را به زندان ببرند. منذر در زندان بود تا زمانى كه صعصعة بنصوحان عبدى بيمار شد و على عليه السلام به ملاقات وى رفت . صعصعه از امام خواستتا منذر را آزاد كند و سى هزار را خود ضمانت خواهد كرد كه بپردازد. صعصعه به على عليه السلام عرض كرد: اى امير مؤ منان ، اين دختر جارود است كه هرروز براى آنكه برادرش ، منذر را حبس كرده اى ، اشك مى ريزد. پس او را از زندان آزاد كنو من ضامن آنچه كه در اموال ربيعه تصرف كرده است ، خواهم بود. پس على عليه السلامبه او گفت : تو چرا ضامن او شوى با اينكه خودش به ما مى گويد كه من آن را نبرده ام !پس بايد سوگند بخورد تا او را آزاد كنم . صعصعه گفت : به خدا قسم ، گمان مى كنمكه سوگند مى خورد. حضرت فرمود: و من نيز چنين گمان مى كنم ... پس منذر سوگند يادكرد و آزادش فرمود. (216) دفاع از مسلمانان غير عرب از زمانى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و پيام هاىدعوت به اسلام را از طريق سفراى خود به كشورهاى جهان از جمله ايران فرستاد، اگرچه پادشاه ايران در آن روز، نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را پاره كرد، اما هميننامه و آن برخورد غيرمنطقى اثر خود را گذاشت و دريچه اميد را به روى ملت فهيم و بافرهنگ ايران آن زمان گشود و آنان را به اسلاممتمايل ساخت ؛ چه آنان كه در قلمرو حكومت اسلامى زندگى مى كردند و چه آنان كه بعدهاپس از حمله مسلمانان و فرو ريختن دولت ساسانى مسلمان شدند. مردم ايران براى پذيرش اسلام ، نه زور شمشير را نياز داشتند و نه كار ممتد فرهنگى ؛چرا كه در اين مدت با شنيدن آوازه اسلام و پيامبر عزيز، آنان در انتظار چنين روزىبودند، تا با فرو ريختن حكومت پادشاهى ، در سايه آخرين دين آسمانى و عنايت و رحمتآخرين سفير الاهى قرار گرفته و در دامان پر مهرش زندگى كنند. بدين جهت با آگاهى بر الفباى اسلام به ميل باطنى خود مسلمان شدند؛ چنان كه مولاىمتقيان ، على عليه السلام به نقل از پيامبر به اين مسئله مهم اشاره كرده و در دفاع از اينملت بزرگ مى فرمايد: و رغبوا فى الاسلام ؛ خود به اسلام رغبت پيدا كرده و مسلمانشدند. جنگى هم كه ميان مسلمانان و ايرانيان صورت گرفت ، براى رفع مزاحتمهاى سران كفر وبراى گسترش اسلام و شكستن قدرت هاى شيطانى بود. ملت ايران با ديدن چهره هايى همانند سلمان فارسى و موقعيت بسيار ممتاز وى در حكومتاسلامى و نزد پيامبر عالى قدر به صحت اعتقادات پى برده ، و احساس شور و نشاطديگرى كردند. ملت ايران از همان روزهاى نخست به امام على عليه السلام واهل بيت عصمت و طهارت علاقه بسيار شديدى داشتند، و امير مؤ منان عليه السلام و يازدهفرزندش را امام و رهبر و جانشين پيامبر اسلامى مى دانستند، و هم چنان بر اين اعتقاد پابر جا و پيوسته از اين ايده تا سر حد جان دفاع مى كرده اند. امام على عليه السلام و ساير پيشوايان ، نيز متقابلا با علاقه خاصى كه نسبت به اينملت بزرگوار داشتند و نظرات خود را ضمن نامه ها و گفته ها و سخنرانيها و... اعلام مىداشتند. اين روشن است كه ملت مسلمان ايران از همان ابتدا ملتى با فرهنگ و هنرمند و پرتلاش وبانشاط بوده و به تمام نقاط جهان رفت و آمد داشت . هر جا كه قدم مى گذاشت ، عمران وآبادى و هنر خود را به ارمغان مى برد و يا به نمايش مى گذارد كه تاريخ گذشتهبهترين شاهد ماست . از جمله مناطق رفت و آمد ايرانيان ، مكه ، مدينه ، كوفه و سايرشهرهايى بود كه در قلمرو حكومت اسلامى بوده است . آنان با عشق و علاقه اى كه بهپيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام داشتند، راههاى دور ودراز را بر خود هموار مى ساختند و به آنجا سفر مى كردند و برخى نيز آنجا رامحل سكونت خود قرار مى دادند. در روايات از ايرانيان با القاب متعددى نام برده شده است : قوم سلمان ،اهل مشرق ، اهل خراسان ، اهل قم ، اهل طالقان ، اصحاب الرايات السود، الفرس ، الحمراء،بنى الحمراء، الاءعاجم و الموالى . علامه مجلسى رحمه الله در توضيح معناى اهل السواد، اين طايفه را هم به ايرانياناضافه كرده و مى گويد: اءهل السواد اءهل العراق لاءن اءصلهم كانوا من العجم ثماختلط العرب بهم بعد بناء الكوفة ؛ اهل سواد هماناهل عراق هستند؛ زيرا ريشه آنها از عجم بوده و پس از بناى شهر كوفه ، عرب با آنهامخلوط شدند. (217) آرى ، حضور و نزديك بودن اين ملت و اهل بيت عليهم السلام ، موجب ناخشنودى برخى ازحسودان مى شده و گاهى تصميم هاى غلطى درباره آنها مى گرفتند كه با موضع گيرىاهل بيت ناچار به سكوت و عقب نشينى مى شدند. حمايتهاى همه جانبه امير مؤ منان تاريخ شكوهمند اسلامى صحنه هاى گوناگون و بسيار زيبايى را از محبت امير مؤ منانعليه السلام به ايرانيان ثبت كرده است ؛ چه آن روزهايى كه حضرت در مدينه حضورداشته و چه آن روزهايى كه به عنوان خليفه و رهبر مسلمين در كوفه بوده است . در زيربه برخى از اين محبتها اشاره مى كنيم : - يكى از حمايتهاى بى دريغ امير مؤ منان عليه السلام به ملت مسلمان ايران در صدراسلام ، اين بود كه حضرت گاهى با نقشه هايى كه بر ضد اين طايفه درحال شكل گيرى بود، به شدت مقابله مى كرد و نمى گذاشت حقوق مسلم آنها طبقاميال برخى پايمال و ضايع گردد. آورده اند وقتى كه اسراى ايرانى را وارد مدينهكردند، خليفه دوم نظرش بر اين شد كه زنها را بفروشد و مردها را بنده و غلام زر خريدعرب قرار دهد. همچنين اراده كرد اسيران مرد را به مكه بفرستد تا ضعفا و از پاافتادگان و پيرمردان عرب را در حال طواف بر شانهحمل كنند. حضرت ضمن موضع گيرى در برابر اين تصميم نا به جا و غير صحيحفرمود: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: اءكرموا كريم قوم و ان خالفكم و هؤ لاءالفرس الحكماء كرماء فقد لقوا الينا السلام و رغبوا فى الاسلام واعتقت منهم لوجه اللهحقى و حق بنى هاشم ؛ شخصيتهاى محترم هر قوم و قبيله را احترام كنيد، گر چه با شمامخافت كرده اند و اين ايرانيان مردمى دانشمند و كريمى هستند كه از راه صلح و دوستى باما پيش آمدند و با رغبت و ميل اسلام را پذيرفتند؛ از اين رو من سهم خود و سهم بنى هاشمرا از اينها آزاد كردم . (218) - قطب راوندى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه چون دختريزدگرد، فرزند شهريار، آخرين پادشاه عجم را براى عمر آوردند وداخل مدينه كردند، تمام دختران مدينه به تماشاىجمال او بيرون آمده و مسجد از شعاع روى وى روشن شد و چون عمر اراده كرد كه روى او راببيند، وى مانع شد و گفت : سياه باد روز هرمز كه تو دست به فرزند او دراز مى كنى !عمر گفت : اين گبر زاده مرا دشنام مى دهد و تصميم گرفت آزارش دهد. امير مؤ منان عليهالسلام فرمود: تو كه سخن او را نفهميدى چگونه دانستى كه دشنام است . اينجا بود كهعمر دستور داد تا در ميان مردم ندا كنند و او را بفروشند. حضرت فرمود: فروختن دخترپادشاهان جايز نيست ، هر چند كافر باشند و ليكن بر او عرضه كن كه يكى از مسلمانانرا خودش اختيار كندو به او تزويجش كن و مهرش را از بيتالمال او حساب كن . عمر پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : يكى ازاهل مجلس را اختيار كند و به او تزويجش كن و مهرش را از بيتالمال او حساب كن . عمر پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : يكى ازاهل مجلس را اختيار كن . پس جلو آمد و دست بر دوش امام حسين گذاشت . امير مؤ منان وى را مخاطب قرار داد و به زبان فارسى از او پرسيد: چه نام دارى اىكنيزك ؟ عرض كرد: جهانشاه . حضرت فرمود: بلكه تو را شهر بانويه ناميدم . عرضكرد: اين نام خواهر من است . حضرت بار ديگر به زبان فارسى فرمود: راست گفتى .پس رو كرد به امام حسين عليه السلام و فرمود: اين با سعادت را نيك محافظت نما و بهاو احسان كن كه او فرزندى از تو خواهد آورد كه بهتريناهل زمين باشد بعد از تو، و انى مادر اوصيا و ذريه طيبه من است . پس حضرت امام زينالعابدين عليه السلام از او به دنيا آمد.(219) - فضل بن ابى قره از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه روزى موالى (ايرانيانساكن در مدينه ) خدمت على عليه السلام رسيدند و از عربها شكايت كردند و اظهار داشتندكه پيامبر صلى الله عليه و آله در عطا و بخشش ، ما را با آنها برابر مى دانست ، براىسلمان و بلال و صهيب از همانها دختر گرفت و تزويجشان كرد، ولى اينان از ما دريغ مىدارند. امير مؤ منان عليه السلام به طرفدارى از موالى نزد عرب رفت تا آنان را ازكارهاى زشت و غير اسلامى خود باز دارد. اما آنها در برابر پيشنهاد آن حضرت تنهافرياد مى كشيدند و مى گفتند: يا اباالحسن عليه السلام هرگز چنين كارى نخواهيم كرد.حضرت با حالت خشم در حالى كه عباى خود را مى كشيد، از نزدشان بيرون رفت و چنينمى فرمود: اى گروه موالى ، اينان (عربها) شما را همانند يهود نصارا مى دانند؛ از شمازن مى گيرند ولى حاضر نيستند به شما زن بدهند و همان گونه كه از شما مى گيرند،حاضر نيستند در اختيار شما قرار دهند، برويد و تجارت كنيد، خداوند به شما بركت دهد،چرا كه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: روزى ، ده جزء و قسمت است كه نه قسمت آن درتجارت كردن و يك جزء در بقيه است . (220) حضرت در اين ماجرا ضمن انتقاد از روش غير اسلامى عرب در آن روز، از ايرانياندل جويى كرد و با پيشنهاد كسب و تجارت آنان را به خود كفايى فرا خواند. - حضور مداوم و چشمگير ايرانيان در جبهه و جنگ و پشتيبانى بى دريغ و همه جانبه آنها ازامير مؤ منان عليه السلام برخى حسودان و كينه توزان ، همانند اشعث بن قيس خارجى رابر آن داشت تا روزى در محضر آن حضرت كينه خود را به اين مردم فهيم و امام شناسابراز كند كه با توبيخ امام و برخى از حضار روبرو شد. عباية بن عبدالله اسدى گويد: روز جمعه اى در محضر على عليه السلام نشسته بودم وايشان بر فراز منبر آجرينى خطبه مى خواند و ابن صوحان نيز نشسته بود، در اين بيناشعث آمد و گفت : اى امير مؤ منان عليه السلام اين سرخ پوستان (ايرانيانى كه ساكنكوفه بودند) از توجه خاصى كه به آنها مى كنى بر ما مسلط گشته اند. امير مؤ منانكه سخت از سخنان اشعث به خشم آمده بود، فرمود: امروز درباره عرب چيزى را روشن كنمكه پيش از اين پنهان بوده است ؛ سپس فرمود: چه كسى منصفانه سخن ما را درباره ستماين انسانهاى راحت طلب و سبك مغز مى پذيرد كه شبها را تا صبح روى فرشهاى خود مىغلتند و آنگاه پيش من مى آيند و درباره گروهى كه همواره به ياد خدا بوده و هستند، طعنهمى زنند و دستور مى دهند تا آنها را از خود رانده و درو سازم و از جمله ستمگران باشم .قسم به آنكه دانه را شكافت و بنده را آفريد، از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كهفرمود: به خدا قسم ، اينان در آينده به سبب پذيرش دين بر سر شما خواهند كوبيد؛همچنان كه در روزهاى نخست بر سر پذيرش اسلام با آنها به مقابله پرداختيد. (221) برخوردهاى غلط حكومتها با ايرانيان در دورانهاى گذشته برخى از حكومتهاى طاغوتى ، همانند دوران بنى اميه ، نسبت بهايرانيان رفتار بسيار زشتى داشتند. اوج اين رفتارهاى غير عاقلانه در زمان معاويه بودهاست . وى از روى كينه و دشمنى كه با اين گروه داشت ، در نامه اى كه به زياد بن سميه مىنويسد: از وى مى خواهد تا آنها را ذليل و خوار گرداند و سخت تحت فشار قرار دهد. دراين نامه چنين آمده است : و درباره مؤ الى (غير عرب ) و هر كه از اعاجم مسلمان شده ، نظر كن و سياست پيشينيان رادرباره آنها به كارگير كه به رسوايى و ذلت آنها مى انجامد. اجازه ده كه عرب از آنهازن بگيرد، ولى عرب به آنها زن ندهد؛ عرب از آنها ارث ببرد ولى آنها از عرب ارثنبرند؛ عطا و بخشش آنها از ديگران كمتر باشد... و در تمام جنگها آنها را پيش بيندازيدتا راهها را آباد و درختان را قطع كنند. مبادا يكى از آنها در نماز بر عرب مقدم گردد، هيچگاه در صف اول نماز قرار نگيرند، مگر آنكه جهتتكميل صف اول باشد... به هيچ وجه قضاوت به آنها سپرده نشود. هر گاه نامه ام بهدست تو رسيد آنها را ذليل گردان و اهانتشان كن و هيچ حاجتى را برايشان برآورده نكن .(222) اين برخوردهاى غلط از افراد گوناگون و صاحبان قدرت ، بلكه حكومتها ممكن استدلايل بسيارى داشته باشد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم : - در گذشته ملت عرب بر اثر فقر فرهنگى و رسوب افكار جاهلى ، هيچ ملتى را از خودبهتر نمى دانست و بر اثر همين غرور و خود بينى ، بسيارى از گناهان را مرتكب مى شد.قراين و شواهد بسيارى در دست داريم كه در صدر اسلام بسيارى از عربهاى تازه مسلماننسبت به سلمان فارسى و هم قطاران ايرانى او، بسيار بدبين بوده و اهانت مى كردند؛به گونه اى كه احترام پيامبر صلى الله عليه و آله از سلمان براى برخى از آنهابسيار گران مى آمد و لب به اعتراض مى گشودند. (223) اصبغ بن نباته گويد: از امير مؤ منان درباره سلمان فارسى پرسيدم . فرمود: چهگويم درباره مردى كه از گل ما آفريده شده ، و روحش با روح ما پيوند خورده است .خداوند او را به علم اول و آخر و ظاهر و باطن و سر و علانيه مخصوص گردانيده و درجريان گذارده است . روزى در محضر رسول خدا وارد شدم كه سلمان در كنارش نشستهبود؛ در اين هنگام مرد عربى وارد شده و سلمان را كنار زد و خود بر جاى او نشست . پيامبرصلى الله عليه و آله كه از حركت بسيار غلط مرد عرب خشمگين شده بود، آنقدر ناراحتشد كه از پيشانى حضرتش عرق فرو ريخت و چشمانش سرخ شد و فرمود: اى اعرابى ،تو مردى را كنار مى زنى در حالى كه هر گاهجبرئيل نازل مى شود، از طرف پروردگار دستور مى دهد كه به او سلام برسانم .(224) عجيب است كه وقتى با موضع گيرى سخت پيامبر صلى الله عليه و آله و امير مؤ منانروبه رو مى شدند، هنوز دست از غرور و خودبينى بر نداشته و مى پرسيدند: مگرسلمان مجوسى نبوده است ؟! گويا خودشان هيچگاه بت پرست و مشرك و كافر نبوده اند ودر اين بين فقط سلمان فارسى مجوسى بوده و مسلمان شده است . - مسئله ديگر اينكه به يقين اعراب با ديدن پيشرفت و ترقيات علمى سلمان و سايرايرانيان و ستايش پيامبر صلى الله عليه و آله از آنان ، خشمگين شده و خواسته و ياناخواسته عكس العمل جاهلانه نشان مى دادند. - از همه مهم تر اينكه از زمانى كه شنيدند ايرانيان پيروان على واهل بيت عليهم السلام آن حضرت هستند. برخى كينه اين مردم با كرامت را بهدل گرفتند (225) و زمانى كه برخى از همانها به پستها و مناصبى مى رسيدند، كينهو دشمنى خود را روشهاى گوناگون ابراز مى كردند. آينده ايرانيان از نگاه امير مؤ منان عليه السلام به احاديث و روايات فراوانى برخورد مى كنيم كه معصومان عليهم السلام از آيندهدرخشان ايرانيان خبر داده اند؛ از قبيل رسيدن به عالى ترين پيشرفتهاى علوم بشرى ودست يافتن به آنها اگر چه در ثريا باشند؛ (226) و يا از خدمات بسيار ارزنده اىكه قم پيش از ظهور به عالم بشريت ارائه مى كند و حجت بر تمام خلايق مى شود؛(227) و يا اينكه خداوند گنجهايى را در طالقان ذخيره كرده است (228) و ده ها مطلبديگر از ساير پيشوايان ، كه تمام اينها در جاى خود بحث جداگانه اى را مى طلبد. اماچون آينده ايرانيان از ديدگاه امير مؤ منان عليه السلام را مورد بحث و بررسى قرار دادهايم ، به چند نمونه از نظرات و گفته هاى آن حضرت مى پردازيم : 1. حمايت جدى از اسلام و قرآن يكى از مباحث مهمى كه در آينده ايرانيان نقش به سزايى در آن دارند، مسئله حمايت جدى ازاسلام و قرآن است كه بعد از آنكه عرب از آن فاصله گرفته ، بلكه از اسلام روىگردان شده است ، به فرموده امير مؤ منان اين ايرانيان هستند كه در آينده به زور شمشير،اسلام از دست رفته عرب را به آنها باز مى گردانند. (229) 2. خروج مردم خراسان با پرچم هاى سياه يكى از علايم ظهور امام زمان (عج ) اين است كه به فرموده على عليه السلام هنگامى كهسفيانى با مردم خراسان درگير مى شود، آنها با پرچمهاى سياهى كه همراه دارند براىيارى امام مهدى (عج ) از خراسان بيرون آمده و در پى امام خواهند بود تا بر او دستيابند. (230) 3. آماده سازان حكومت مهدى (عج ) از امير مؤ منان عليه السلام روايت شده است كه فرمود: يكون مبدؤ ه منقبل المشرق ؛ (231) آغاز كار حضرت مهدى (عج ) از مشرق (ايران ) است . در اينجا بايد گفت كه مقصود از حضرت ظهور امام مهدى (عج ) نيست ؛ زيرا اين مسئله ثابتاست كه ظهور حضرت از مكه مكرمه است ، بلكه مقصود امير مؤ منان عليه السلام اين استكه در آينده ايرانيان نقش آماده سازى حكومت امام مهدى (عج ) را پيش از ظهور به عهده مىگيرند كه اين حكومتها نهايتا به حكومت و ظهور آن حضرت مى انجامد. 4. آموزگاران قرآن در كوفه در حكومت امام زمان (عج ) يكى از پستهاى مهم ايرانيان افتخار تعليم قرآن است ؛ آن هم درپايتخت امام مهدى (عج ). چنانكه اصبغ بن نباته گويد: از حضرت على عليه السلامشنيدم كه مى فرمود: گويا چادرهاى عجم را مى بينم كه در مسجد كوفه بر پا شده و درايام حكومت امام مهدى (عج ) به مردم ، قرآن را همان گونه كهنازل شده تعليم مى دهند... . 5. سربازان جان بر كف (232) درباره سرزمين طالقان و برخى از مردم آن ، كه جزئى از قوم سلمان و فارس و موالىهستند كه در روايات به آن اشاره شده ، از امير مؤ منان عليه السلامنقل شده است كه فرمود: خوشا به حال طالقان ! زيرا براى خداوند -عزوجل - در آن گنجهايى ذخيره شده است كه هرگز از جنس طلا و نقره نيست ؛ ليكن در آنمردمانى هستند كه معرفت خدا را به حق شناختند... و اينان ياوران امام مهدى (عج ) در آخرالزمان اند. (233) همچنين در احاديث ديگرى از زبان امام صادق عليه السلام و ساير معصومان عليهم السلاماوصاف ديگرى اضافه آمده است ؛ از قبيل اينكه اين گنجها دلاور مردانى هستنداهل جنگ و جهاد. شهادت را در راه خدا دوست مى دارند و پيوسته دعا مى كنند كه خداوند بهآنها شهادت را روزى دهد، و شعار خود را يالثارات الحسين مى دانند و خداوند بهوسيله آنان ، امام حق را پيروز مى گرداند. (234) فصل چهارم : على و آشوبگران يكى از مشكلات بزرگى كه به طور ناخواسته در حكومت على عليه السلام بروز كرد وامام را در رنج فراوانى فرو برد، مسئله سه جنگ خانمان سوز بود كه دشمنان اسلام ومسلمانان ، آنها را ناجوانمردانه بر حكومت امامتحميل كردند. جنگهايى كه قدرت طلبانى چون طلحه و زبير و معاويه و دار و دسته اش به بهانه هاىواهى و بى اساس به راه انداختند و بسيارى از مسلمانان را به كام مرگ كشاندند. طلحه و زبير با هم دستى عايشه به سوى بصره رفتند كه امام مجبور شد براى دفعفتنه و فساد آنها راهى بصره شود. و معاويه ، آن دشمن ديرينه اسلام و پيامبر صلىالله عليه و آله نيز به بهانه خونخواهى عثمان جنگ صفين را به راه انداخت و درمراحل پايانى جنگ كه مى رفت سپاه اسلام پيروز شود، با حيله عمرو عاص و انشعابگروهى از سپاه على عليه السلام به نام خوارج خود از سقوط حتمى نجات داد. فتنه خوارج از جمله افراد و گروههايى كه نقش مهمى در آشوبها داشتند و جز رو سياهى براى خودچيز ديگرى بر جاى نگذاردند، گروه خشونت طلب خوارج بود. اين گروه كه وصفشان دربسيارى از كتاب هاى تاريخ آمده است مردمى كج فهم و بى منطق بودند كه به هيچ وجهحاضر نبودند در مقابل سخن منطقى خود دست بردارند و عقب نشينى كنند. حضرت براى ريشه كن كردن اين انسانهاى كينه توز و جنايت در ماه رمضان و يا در ماهصفر سال 39 هجرى به جنگ با آنان پرداخت و در اين جنگ چهار هزار تن از آنها كشتهشدند و بيش از ده تن ، از آنان جان سالم به در نبرد. پايه گذار خوارج بنيانگذار اين فرقه ، شخصى به نام حرقوص بن زهير سعدى (235) معروف بهذوالثديه (236) است . وى با ظاهر فريبنده اى كه داشت ، عده اى از مسلمانان وصحابه پيامبر صلى الله عليه و آله را شيفته خود كرده بود. آورده اند كه روزى در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله او را ستودند، حضرت بهسخن آنان توجهى نكرد. ياران گمان كردند كه حضرت او را درست نمى شناسد؛ از اينرو مجددا از او نام برده و اوصافش را يادآور شدند. باز حضرت به گفتار آنان توجهنفرمود. در اين ميان آن شخص از دور نمودار شد. مسلمانان به عرض رساندند كه آنتعريف درباره همين شخص بود. حضرت نگاهى به سوى او افكند و سپس براى آگاهىمسلمانان ناآگاه فرمود: شما از اين شخص سخن مى گوييد كه آثار شيطنت و نادرستى ازچهره اش نمودار است . نزديك آمد و بدون آنكه سلام كند، به حضور پيامبر صلى اللهعليه و آله و يارانش وارد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بر مجلس ما كهرسيدى ، پيش خود چنين پنداشتى كه در ميان ما كسى بهتر و شايسته تر از تو وجودندارد؛ آن شخص با كمال پررويى گفت : آرى ! چنين فكر كردم ، و سپس به نماز ايستاد. پيامبر صلى الله عليه و آله به آن جماعت فرمود: كيست كه برود و اين مرد را بكشد؟ابوبكر برخاست و پيش رفت . ديد او با حالت خضوعمشغول نماز خواندن است . ابوبكر فرمان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ناديدهگرفت و بازگشت . باز حضرت رو به حضار كرد و گفت : كيست كه برود و اين مرد رابكشد؟ عمر از جاى برخاست و به سوى او رفت ؛ اما بدون آنكه كارى صورت دهد،بازگشت و سر جاى خود نشست . (237) ابن شهراشوب از مسند ابو يعلى اضافه مىكند كه ابوبكر برگشت و گفت : آيا رواست مردى را كه درحال ركوع است و لا اله الا الله مى گويد، بهقتل برسانم ؟! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بنشين كه توقاتل او نيستى . سپس به على فرمود: برخيز كه تو او را خواهى كشت . على از جاىبرخاست تا فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را اجرا كند، اما او را نيافت . (238) حرقوص در پايان يكى از جنگها كلمات كفرآميزى درباره پيامبر صلى الله عليه و آلهابراز كرد. ياران خواستند او را به قتل برسانند، اما پيامبر صلى الله عليه و آله اجازهچنين كارى به آنها نداد. (239) و بنا بر نقل ابن اثير جزرى ، حرقوص در جنگ صفين حضور داشته و سپس از خوارجگرديد. وى از كسانى بود كه در برابر على بن ابى طالب سخت موضع گرفته است .(240) سرانجام او همراه برخى از رؤ ساى خوارج ، همانند عبدالله بن وهب راسبى (241) وجعدة بن نعجة (242) و زرعة بن برج طائى (243) كه هر يك در شعله ور كردن آتشجنگ سهم بسيارى داشتند، در جنگ نهروان كشته شدند. پيشگويى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره خوارج پيامبر بزرگوار اسلام از همان روزى كه در مسجد از شخصى به نام حرقوص تعريفشد، مسلمانان را درباره پيدايش اين گروه خطرناك و منحرف آگاه ساخت و از پيروى ازچنين جريان انحرافى به مسلمانان هشدار داد. پس از جريان ورود اين شخص به مسجد ودستور پيامبر صلى الله عليه و آله براى اوقتل او، و اجتهاد ابوبكر در برابر سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و نكشتن وى ،رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين شخص ياورانى پيدا خواهد كرد كه خود ويارانش از تلاوت قرآن و به پا داشتن نماز و پايدارى در روزه و عبادت بر شما پيشىخواهند گرفت ، اما آن اذكار و عبادات فقط از زبانشان بر مى خيزد و در دلشان هيچتاءثيرى نخواهد داشت و در نتيجه همان گونه كه تير از كمان جدا مى شود، آنها نيز ازدين جدا خواهند شد. (244) روزى پس از يكى از جنگها، پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را تقسيم مى كرد. اين مردبى خرد كه در جمع مسلمانان حضور داشت ، گفت : اى محمد، به عدالت رفتار كن و سهبار سخن خود را تكرار كرد و در مرتبه سوم پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگرمن به عدل رفتار نكنم ، چه كسى به آن رفتار خواهد كرد؟! ياران پيامبر صلى اللهعليه و آله كه از اين جريان برآشفتند، خواستند او را بهقتل برسانند، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از اين كار نهى كرد، اما ضمنابه آنها خبر داد كه به پيروى از اين شخص در آينده مردمى پيدا مى شوند كه از حقيقتدورى مى كنند؛ قرآن را مى خوانند ولى به آنعمل نمى كنند. (245) همچنين درباره همين گروه فرمود: سيكون فى اءمتى فرقةيحسنون القول و يسيئون الفعل ، يدعون الى كتاب الله و ليسوا منه فى شى ء ؛(246) زمانى فرا رسد كه در بين امتم گرونى بيايند كه خوب سخن مى گويند، اماكردارشان بسيار زشت است ؛ ديگران را به كتاب خدا فرا مى خوانند، اما خود هيچ آگاهىاز آن ندارند. در تفسير آيه شريفه يوم تبيض وجوه و تسود وجوه فاءما الذين اسودت وجوههم ... (247)؛ روزى فرا رسد كه چهره هايى سفيد و چهره هايى سياه گردد...؛ حضرت اينآيه را بر خوارج تطبيق فرموده ، مى فرمايد: منظور خوارج است ، كه چهره هاى آنها روزقيامت سياه مى گردد. (248) و بنا بر نقل عبدالله بن ابى اوفى ، پيامبر درباره آنهامى فرمود: خوارج سگهاى اهل جهنم اند. (249) پيشگويى امير مؤ منان عليه السلام درباره خوارج على عليه السلام نيز پيش از درگيرى و جنگ با خوارج و شكست دادن آنها، چند رويداد راپيشگويى مى كنند؛ - حضرت به ياران خود وعده پيروزى بر خوارج مى دهد و مى فرمايد: سوگند به خدا دراين پيكار، ده تن از آنها زنده نخواهند ماند، (250) و از شما ياران من ، ده تن كشتهنخواهيد شد. - هنگامى كه سپاه امير مؤ منان براى تعقيب خوارج ، كوفه را ترك كردند،يكى از سپاهيان حضرت گفت كه خوارج از پل رودخانه عبور كرده اند و به سوى ماشتابان مى آيند. (251) حضرت فرمود: به چشم خود ديدى كه از نهر عبور كردند؟ سپس سه مرتبه او را سوگندداد كه تو ديدى آنها عبور كرده اند، و او نيز در هر مرتبه سوگند ياد مى كرد كه آرى ،عبور كردند. امير مؤ منان : و الله ما عبروا و لن يعبروه و ان مصارعهم لدون النطقة ؛ (252) بهخدا سوگند كه عبور نكرده و نخواهند كرد؛ زيرامحل كشته شدنشان در آن سوى نهر است . ناگفته نماند كه روشن نيست به چه جهت برخى از اعزاميهاى حضرت چنين گزارش غلطىدادند؛ آيا خوارج به تعقيب آنان پرداخته اند و او چنين پنداشته كه ازپل عبور كرده اند و يا به قد تضعيف روحيه سپاه امير مؤ منان بوده و يادليل ديگرى داشته كه بر ما روشن نيست ؛ زيرا اين گزارش غلط و بى پايه را نهفقط او گفت ، بلكه گروه ديگرى شتابان به سوى حضرت آمده ، سخن او را تكراركردند. گويند يكى از سپاهيان جوان كه در لشكر على عليه السلام حضور داشت گفت به كنارعلى مى روم و اگر روشن شد كه خوارج از پل عبور كرده بودند، همين نيزه اى را كه دردست دارم ، در چشم على فرو مى برم ! آيا او ادعاى علم غيب مى كند؟! و هنگامى كه به نهرآب رسيدند، ديدند كه خوارج در آن سوى نهرند. آن جوان نزد على عليه السلام آمد وعرضه داشت درباره تو شك كردم ولى پشيمان هستم ، مرا ببخش . حضرت فرمود: انالله هو الذى يغفر الذنوب فاستغفره . (253) - در بالاى يكى از بازوهاى حرقوص بن زهير، رهبر خوارج ، گوشت زائدى بهشكل پستان قرار داشت كه وقتى كشيده مى شد، حالت كشيدگى به خود پيدا مى كرد، ووقتى رها مى شد به صورت اول باز مى گشت . از اين جهت به او ذو الثديه مى گفتند.(254) حضرت پيش از شروع جنگ درباره او چنين فرمودند: امروز چهار هزار تن از خوارجيان ، ازجمله ذو الثديه كشته خواهند شد. (255) با پايان يافتن جنگ نهروان ، على عليه السلام دستور داد تا در ميان كشته شدگان جسدذو الثديه را پيدا كنند. آنها پس از جست و جو گفتند: ما چنين فردى را نيافتيم . حضرت فرمود: بار ديگر به دقت جست و جو كنيد. طولى نكشيد كه گفتند جسدش رايافتيم . (256) امير مؤ منان تكبير گفت و سر به سجده گذارد و تمام لشكر نيز چنين كردند.(257)آنگاه فرمود: به خدا قسم تاكنون دروغ نگفته ام . بدانيد كه شما بدترين افراد راكشته ايد. (258) نمونه هايى از كج انديشيهاى خوارج - مورخان نوشته اند: هنگامى كه خوارج به نهروان مى رفتند، به يك مسلمان و يكنصرانى برخورد كردند. آنان مرد مسلمان را كشتند و درباره نصرانى يكديگر را سفارشكردند كه وصيت پيامبرتان را درباره او عمل كنيد. (259) - در بين راه يكى از خوارج يك دانه رطب را كه از درخت افتاده بود، در دهان خود گذاشت .برخى از خوارجيان او را ديدند بر او فرياد زدند كه از خوردن آن پرهيز كند. او نيز رطبرا از دهان خود بيرون انداخت . (260) - آنان به شخصى كه در بين راه يك خوك را كشته بود، نسبت فساد در روى زمين دادند.(261) - تمام كسانى كه گناهان كبيره انجام مى دهند، از نظر خوارج كافر هستند. (262) - پس از كشته شدن عبدالله بن خباب و همسرش به دست خوارجيان ، يك باغبان مسيحى كهشاهد اين جنايت هولناك بود، از ترس جان خود، خرماى درخت خود را به آنها تعارف كرد.و بخشيد؛ اما آنها گفتند: ما هرگز بدون پرداخت قيمت آن ، دست بهنخل شما نمى زنيم . آن باغبان كه سخت شگفت زده شده بود، بى اختيار فرياد زد: شگفتاشما دستتان را تا مرفق به خون بى گناهى چون عبدالله آلوده مى سازيد، ولى ازخوردن خرمايى بدون پرداخت قيمت آن خوددارى مى كنيد. (263) علل شورش خارجيان اين گروه چند هزار نفرى به علل و دلايلى از سپاه اسلام جدا شده و عليه رهبرى ، موضعخصمانه اى گرفتند كه در زير به آنها مى پردازيم : 1. نداشتن منطق پايدار روحيه آشفته خوارجيان نشان دهنده اين است كه اين گروه هرگز از منطق پايدار و استوارىپيروى نمى كردند. بدين جهت از تعادل فكرى و اخلاقى بهره مند نبودند. خوارج مردمى پست و فرومايه و بى فرهنگ بودند كه بهترين تعبير درباره آنانفرموده على عليه السلام است كه فرمود: همج رعاع . چرا كه آنان بدون آنكه هدف ومقصودى را دنبال كنند به دنبال هر جريانى به راه مى افتادند. خوارج به سبب نداشتن آگاهى ، از ابتداى امر به وسيله عده اى شيطان صفت ، مانند اشعثبن قيس كه پايه گذار تمام فتنه ها بود، فريب خوردند و پس از بالا بردن قرآن برسر نيزه ها از سوى معاويه ، آنان نه تنها از جنگ دست كشيدند، بلكه امير مؤ منان را تحتفشار قرار دادند تا جنگ را تعطيل كند. و در ماجراى حكميت ، سران همين ها به پشتيبانىهمين مردم بى منطق ، بر انتخاب ابو موسى اشعرى پافشارى كردند، بدون آنكه كمترينتوجهى به سوابق زشت ابو موسى هنگام جنگجمل كرده باشند، و پس از آشكار شدن خيانت حكمين همين ها شعار: لا حكم الا الله را سردادند، بدون آنكه به معنا و مفهوم اين شعار توجه كنند. 2. درخواست توبه امير مؤ منان خوارج كه به ظاهر پس از ماجراى حكميت و روشن شدن خيانت آنها، از اقدامات خود پشيمانشده بودند، از حضرت مى خواستند تا او هم توبه كند و از كارى كه كرده اظهار ندامت وپشيمانى كند. بدين جهت نمايندگان خوارج در پاسخ حضرت كه به آنها فرموده بود چه چيز باعثشورش آنها شده است ، گفتند: به خاطر گناه و خطايى كه در صفين مرتكب شده اى ، هماكنون توبه كن و پس از آن آماده باش تا با هم به جنگ معاويه برويم . امام در پاسخ فرمود: من شما را در ميدان صفين از موضوع حكميت نهى كردم و به انجام اينكار حاضر نبودم ، اما شما پافشارى كرديد و انجام آن را خواستار شديد و اكنون كه بهاشتباه خود پى برديد، آن را گناه مى شماريد و خواستار توبه هستيد؟! (264) 3. بهانه جويى سومين مسئله اى كه اين گروه كج انديش را بر آن داشت تا به جنگ با امير مؤ منانبپردازند. همان بهانه جوييهايى بود كه در پاسخ حضرت داشتند. طبرسى مى نويسد: امير مؤ منان عليه السلام ابن عباس را نزد خارجيان فرستاد تا از آنهابپرسد براى چه ضد او دست به شورش زده اند. ابن عباس در حضور ايشان نزد آنهارفت و گفت : براى چه ضد امير مؤ منان شورش كرديد؟ گفتند: به چند جهت : نخست آنكه هنگام نوشتن قرارداد، امير المؤ منين را از جلوى نامش حذف كرد؛ پس اگر او اميرمؤ منان نيست ، ما مؤ منان هستيم و اجازه نمى دهيم تا امير ما باشد؛ دوم آنكه او به حكمين گفت : خوب بنگريد پس اگر معاويه حقى در اين داشت او را قراردهيد و اگر من اولى بودم مرا قرار دهيد؛ پس اگر در اين جهت درباره خودش شك كرده و نمى داند حق با اوست يا با معاويه ، اينشك در ما بيشتر خواهد بود، سوم آنكه على عليه السلام حكميت را به ديگرى واگذار كرد، در حالى كه خودش در نزدما بهترين حكم از ميان مردم بود؛ چهارم آنكه على عليه السلام مردم را در دين خدا داور و حكم قرار داد، در جالى كه او چنينحقى نداشت كه چنين كارى كند؛ پنجم آنكه در جنگ بصره غنايم را براى ما تقسيم كرد، اما اجازه نداد زنان و كودكانشان رابه اسارت بگيريم ؛ ششم آنكه او وصيى اى بود كه وصيت را ضايع كرد و از بين برد. ابن عباس به حضرت گفت : سخن آنها را شنيدى ؛حال پاسخ آنها را بده كه از من سزاوارترى . امام فرمود: از آنها بپرس كه آيا به حكم خدا و پيامبرش رضايت دارند؟ گفتند: آرى . امام فرمود: من در زمان رسول خدا كاتب وحى و ساير جريانها و شروط و قرار دادها بودمو آن روزى كه پيامبر با ابوسفيان و سهيل بن عمرو صلح كرد، از طرف او چنين نوشتم :بسم الله الرحمن الرحيم ، اين پيمانى است كه محمدرسول الله صلى الله عليه و آله و ابوسفيان وسهيل بن عمرو بر آن به توافق رسيدند.سهيل گفت : ما نه رحمان و رحيم را مى شناسيم و نه پيامبرى تو راقبول داريم . اما اگر نام خود را پيش از نام ما قرار دهى از طرف ما مانعى ندارد و انى كاربراى تو شرفى است : گر چه سن ما از تو بيشتر است و پدرم از پدرت بزرگتربود. اينجا بود كه پيامبر به من دستور داد كه به جاى بسم الله الرحمن الرحيم، باسمك اللهم بنويسم و جملهرسول الله را هم پاك كنم ؛ پس من چنين كردم . پيامبر در همان جا به من خبر دادكه در آينده چنين كارى به تو پيشنهاد مى شود و تو از روى اكراه چنين كارى خواهى كرد.و من نيز در قرار داد با معاويه وقتى كه نوشتم : اين چيزى است كه امير مؤ منان و معاويهبر آن پيمان بستند، آنان گفتند: اگر ما اقرار كرده باشيم كه تو امير مؤ منان هستى ،پس در حق تو ظلم ستم كرده ايم كه با تو جنگ كرديم . ما اين راقبول نداريم و بايد اين كلمه را حذف كنى و به جايش فقط نام خودت را بنويسى ، و مناين كلمه را حذف كردم ؛ همان گونه كه پيامبر دستور داد تارسول الله را حذف كنم . پس اگر اين مسئله را از پيامبرقول نداريد كه منكر خواهيد بود. گفتند راست گفتى ؟ فرمود: اما گفته شما كه داورى و حكميت را به غير از خودم واگذار كردم ، در حالى كه مندر نزد شما بهترين حكم بودم . پس اين رسول خداست كه در روز بنى قريظه حكميت رابه سعد بن معاذ واگذار كرد، در حالى كه خودش بهترين حكم بود. و خداوند در قرآنمجيد فرموده : لقد كان لكم فى رسول الله اءسوة حسنة (265)؛ پس من بهرسول خدا تاءسى نموده و از او پيروى كردم . آنان گفتند: در اينجا هم حق با تو بود و راست گفتى . حضرت فرمود: اما گفته شما كه من مردان را در دين خدا حكم قرار دادم ! بايد بگويم كهمن هرگز مردان را حكم قرار ندادم ، بلكه كلام خدا را حكم قرار دادم و اگر تاكنونندانسته ايد پس بدانيد كه اين خداوند است كه مردان را در پرنده اى حكم قرار داد وفرمود: و من قتله منكم متعمدا فجزاء مثل ما قتل من النعم يحكم به ذواعدل منكم (266) و خون مسلمانان عظيم تر از خون يك پرنده است . گفتند: اين را هم از تو مى پذيريم . حضرت فرمود: و اما گفته شما كه من در پايان جنگجمل غنايم و اسلحه جنگى را براى شما قسمت كردم ، ولى شما را از زنان آنها بازداشتم ،پس بدانيد كه من بر مردم بصره منت گذاردم ، همان گونه كه پيامبر خدا صلى اللهعليه و آله بر اهل مكه منت نهاد. پس اگر با ما دشمنى كردند، ما آنها را به وسيلهگناهانشان مؤ اخذه خواهيم كرد، اما ديگر به كوچك آنها در اثر گناه بزرگشان كارىنداريم ؛ و ثانيا به من بگوييد كه كدام يك از شما حاضر است كه عايشه را به عنوانسهم جنگى به خانه خود ببرد؟! در پاسخ گفتند: اين را هم از تو قبول كرديم . فرمود: و اما اينكه گفتيد: من جانشينى بودم كه وصيت و جانشينى را ضايع كرده و از بينبرده ام ، بايد گفت اين شماييد كه كفر ورزيديد و بر من پيشى گرفته و امر را از منجدا ساختيد. بدانيد كه بر اوصيا روا نيست كه براى خودشان دعوت كنند و اين انبيا هستندكه خداوند آنها را بر مى انگيزد و آنان مردم را به سوى خودشان دعوت مى كنند. و اماوصى و جانشين او، از دعوت كردن مردم به سوى خود بى نياز است ؛ زيرا اين پيامبر استكه به وسيله نص و تعيين ، مردم را به سوى او راهنمايى مى كند و خداىمتعال است كه مى فرمايد: و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا(267) پس اگر مردم حج خانه خدا را ترك گفتند، اين خانه خدا نيست كه با نيامدن مردم به سوىاو، كفر بورزد، بلكه اين مردم هستند كه با نيامدنشان كفر مى ورزند؛ زيرا اين خداونداست كه خانه خود را براى مردم نشانه قرار داده است و من نيز چنين هستم ؛ چرا كه پيامبرمرا به عنوان نشانه در بين امت قرار داده است ؛ چون پيامبر فرمود: يا على انت منىبمنزلة هارون من موسى و انت منى بمنزلة الكعبة توتى و لا تاتى ؛ تو در نزد منهمانند هارون در نزد موسى هستى و تو در نزد من همانند كعبه اى كه مردم نزد آن بايدبروند و او نزد كسى نمى رود. در پاسخ گفتند: اين را هم از تو مى پذيريم . اينجا بود كه بسيارى از آنها از عقيده خود باز گشتند و چهار هزار نفر - بر لجاجت خود -باقى ماندند. (268)
|