|
|
|
|
|
|
چكيده مطالب 1. ولادت پيغمبر صلى الله عليه و آله به اتفاق شيعه و سنى در ماه ربيعالاول است . بيشتر اهل تسنن روز دوازدهم و شيعيان روز هفدهم را روز ولادت مى دانند. 2.حضرت محمد صلى الله عليه و آله يتيم به دنيا مى آيد و طبق رسم عرب كه بچه رابه مرضعه مى دادند اين طفل نصيب حليمه سعديه مى شود. در سن چهار سالگى نيز اوبه خانواده خود باز مى گردد. 3. در يكى از روزها آمنه از عبدالمطلب اجازه مى گيرد كه با فرزندش براى ديدارخويشاوندانش به مدينه برود، در بين راه مكه و مدينه ، در بين راه مكه و مدينه ، درمنزلى به نام ابواء مريض مى شود و در همان جا رحلت مى كند. 4.پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هشت ساله بود كه جد بزرگوارش عبدالمطلب درگذشت . طبق وصيت او، ابوطالب عموى بزرگش ،متكفل بزرگ كردن پيغمبر صلى الله عليه و آله شد. 5. رسول اكرم صلى الله عليه و آله دو مسافرت به خارج عربستان داشته كه هر دوقبل از دوره رسالت و به مقصد سوريه ، بوده است . سفراول در 12 سالگى همراه عمويش ابوطالب ، و سفر ديگر در 25 سالگى به عنوانعامل تجارت براى خديجه بود. 6. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصىدارد، او در همه چهل سال قبل از بعثت ، هرگز بتى را سجده نكرده است . او در ميان مردم به(محمد امين ) معروف بود به طورى كه بعد از بعثت نيز، قريش با همه دشمنى كه بااو پيدا كردند، باز هم امانت هاى خود را به او مى سپردند تا از آنها نگهدارى كند. دربسيارى از كارها نيز به عقل و درايت او اتكا مى كردند. 7. مسئله ديگرى كه در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساس تاييدات الهى است، در ايام نزديك به رسالتش روياهاى فوق العاده عجيبى مى ديده است كه مانند صبحصادق ، درست و مطابق با واقع بود. پاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاهى ثلث و گاهىدو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت . 8. يكى از سوابق بسيار روشن و مشخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله امى بودناوست . در قرآن از اين نكته ياد شده است . 9. براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جز شبانى و بازرگانى ،شغل و كار ديگرى ذكر نشده است . 10. براى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هنوز اعلام دعوت عمومى به آن معنا نكردهبود كه آيه 214 از سوره شعراء نازل شد: ( انذر عشيرتك الاقربين ) ، پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله به خويشاوندان اعلام دعوت كردند و در پايان جلسه سومخطاب به حاضرين فرمودند: بعد از من على وصى ، وزير و خليفه من خواهد بود. 11.(اوس ) و (خزرج ) دو قبيله مهم مدينه بودند كه هميشه با هم جنگ داشتند، يكنفر از آنها به نام اسعد بن زراره به مكه مى آيد تا از قريش كمك بگيرد، اين شخصموقعى براى طواف مى رود كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله در كنار كعبه در حجراسماعيل مشغول قرائت قرآن بود، او پنبه از گوشش بيرون مى آورد، آيات قرآن را مىشنود و تمايل پيدا مى كند. اين امر منشا آشنايى مردم مدينه بارسول اكرم صلى الله عليه و آله مى شود. 12. سران قريش در(دارالندوه ) كه در حكم مجلس سناى مكه بود،تشكيل جلسه دادند. در پايان جلسه تصميم گرفتند پيامبر را بكشند و خونش را لوثكنند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را خواست و به او فرمود:امشب ، در بستر من بخواب و همان جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سربكش . او نيز پذيرفت اول صبح كه براى كشتن پيامبر اكرم عليه السلام به طرفرختخواب پيامبر هجوم بردند، ديدند على عليه السلام به جاى پيامبر خوابيده است . 13. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در تمام دوره 13 ساله مكه اجازه جهاد و حتى دفاعنداد، تا آنجا كه واقعا مسلمانان به تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت ، گروهى 70 نفرىبه رهبرى جعفر ابن ابيطالب به حبشه مهاجرت كردند. 14. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بعد از 13سال ، به مدينه مهاجرت كرد، مسلمانان كه در مدينه بودند با مشركان قريش كه در مكهبودند، در گرفت . در جنگ بدر مسلمانان به فتح بزرگى دست يافتند ولى ماجراى احدبه صورت غم انگيزى براى آنان پايان يافت ، هفتاد نفر از جمله جناب حمزه عموىپيغمبر، در اين جنگ شهيد شدند. 15. در ماه ذى القعده سال ششم هجرى كه ماه حرام بود،رسول خدا صلى الله عليه و آله اعلام نمود. با اصحاب و عده اى ديگر، به سوى مكهحركت كرد، از آنجا كه كار، مخفيانه نبود، قريش از حركت پيامبر آگاه شدند و تصميمگرفتند مانع ورود پيامبر خدا به مكه شوند. در اينسال ميان پيامبر و قريش قرار داد صلح بسته شد و پيامبر به مدينه باز گشت تاسال بعد به مكه رفته و حج عمره به جاى آورد. در آن قرارداد صلح كه به (صلححديبيه ) معروف گشت ، به حسب ظاهر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله امتياز زيادىبه مشركان داد ولى بعد معلوم شد كه اين قرارداد به نفع مسلمانان بوده است . 16. مكه در سال هشتم هجرت توسط لشكريان فتح شد. گروه گروه مردم ، اسلامآوردند. اين پيروزى براى مسلمانان يك موفقيت بسيار عظيم شمرده شد چون مكه ام القراعرب و مركز عربستان بود. 17.سال نهم هجرى رسول اكرم صلى الله عليه و آله در ابتدا به ابوبكر ماموريت دادهاز مدينه به مكه برود تا سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته باشد، هنوز از مدينه دور نشدهبود كه جبرئيل بر رسول اكرم صلى الله عليه و آلهنازل شد، بعد از نزول وحى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلامدستور داد، براى امارت حجاج و ابلاغ سوره برائت به مكه برود. 18.(حجه الوداع ) آخرين حج پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است .رسول خدا صلى الله عليه و آله از مردم دعوت كردند كه در اين سفر او را همراهى كنند.پيامبر در ايام حج خطابه هاى زيادى در اماكن مختلف براى مردم بيان كرد سرانجام درغديرخم در ميان جمعيت صدهزار نفرى با ابلاغ اساسى ترين پيام رسالت ، على عليهالسلام را به عنوان جانشين و امام پس از خود به مردم معرفى كرد در آيه سوم از سورهمائده از اين روز، به عنوان اكمال دين و اتمام نعمت ياد آورى شده است . 19. (سيره ) در زبان عربى از ماده (سيره )يعنى حركت ، رفتن ، رفتار، (سيره) يعنى نوع راه رفتن . سيره پيغمبر يعنى سبك پيغمبر، روشى كه پيغمبر براىرسيدن به مقاصد خودش به كار مى برد. 20. رسول خدا صلى الله عليه و آله در دوران جاهليت با گروهيكه آنها نيز از ظلم و ستمرنج مى بردند، براى دفاع از مظلومان و مقارمت در برابر ستمگران هم پيمان شد. اينپيمان به نام (حلف الفضول )ناميده شد. 21. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از بيكارى و بطالت متنفر و نسبت به بردگانفوق العاده مهربان بود، در معاشرت با مردم مهربان و گشاده رو بود، در سلام به همهحتى كودكان و بردگان پيشى مى گرفت ، برده فروشى را بدترينشغل مى دانست ، به نظافت و بوى خوش خصوصا روزهاى جمعه علاقه شديد نشان مىداد، به ياران و پيروان خود تاءكيد مى نمود كه در نماز جمعه حضور يابند. 22. از اين كه بنشيند و ديگران خدمت او كنند تنفر داشت ، زهد و ساده زيستى ازاصول زندگى او بود. زيراندازش غالبا حصير، قوت غالبش نان جوين و خرما بود. ازاين كه كسى در ركابش حركت كند به شدت جلوگيرى مى كرد، عنايت داشت كه در مجالسگرد و حلقه وار به دور هم بنشينند. 23. اراده و استقامتش بى نظير بود، با اين كه فرمانش ميان اصحاب بى درنگ اجرا مىشد هرگز به روش مستبدان رفتار نمى كرد، در كارهايى كه از طرف خدا دستور نرسيدهبود با اصحاب مشورت مى كرد و از اين راه به آنها شخصيت مى داد. 24. نظم و انضباط بر كارهايش حكمفرما بود، اوقات خويش را تقسيم مى كرد و به اينعمل توصيه مى نمود، به علم و سواد تشويق فراوان مى كرد. 25. در تبليغ اسلام سهل گير بود، بيشتر بر بشارت و اميد تكيه مى كرد تا برترس و تهديد، در تبليغ اسلام ميان مردم تفاوتىقائل نمى شد، او هيچ گاه دست از اصول اساسى اسلام بر نداشت . 26. انتقادپذيرى و تنفر از مداحى و چاپلوسى يكى از خصوصيات بارز او بود، بهچهره مداحان و چاپلوسان خاك مى پاشيد، محكم كارى را دوست مى داشت و به آن سفارش مىكرد. 27. شرايط رهبرى از حس تشخيص ، قاطعيت ، عدم ترديد و دو دلى ، شهامت ، پيش بينى ودورانديشى ، شناخت افراد و توانايى هاى آنان و تفويض اختيارات در خور توانايى ها،پرهيز از استبداد، تواضع و فروتنى ، وقار و متانت و... از خصايصى است كه در حدكمال داشت . 28. هنگامى كه مهاجرين از مكه به مدينه آمدند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله ، ميانآنها و انصار پيمان برادرى برقرار كرد. و خود نيز با على عليه السلام (عقد اخوت) بست . 29. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عنايت داشت ، تفاوتها و اختلاف هايى را كهتدريجا بين مردم عادت شده بود، از بين ببرد. از نقاط ضعف مردم و جهالت هاى آناناستفاده نمى كرد، برعكس با آنان نقاط ضعف مبارزه مى كرد و مردم را به جهالتشان آگاهمى ساخت . 30. رسول اكرم صلى الله عليه و آله همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاىتعصبات قومى و نژادى به ميان نيايد، تاءكيد ايشان درباره بى اساس بودن تعصباتقومى و نژادى اثر عميقى در قلوب مسلمانان به ويژه مسلمانان غير عرب گذاشت ، به همينجهت مظالم و تعصبات نژادى و تبعيضات خلفاى اموى و عباسى نتوانست مسلمانان غير عربرا به اسلام بدبين كند، آنها كارهاى خلفا را از اسلام جدا مى دانستند. 31. مسئله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است . يكى ازعلل پيشرفت سريع اسلام (سيره نبوى ) و روش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهيعنى خلق و خو، طرز رفتار، نوع رهبرى و مديريترسول اكرم است حتى بعد از وفات پيامبر هم ، سيره تاريخى پيامبرعامل بزرگى براى پيشرفت اسلام بود. آيه 159 از سورهآل عمران به اين نكته اشاره دارد. 32. مسئله علاقه و ارادت اصحاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهعامل ديگر پيشرفت اسلام است . صفحات تاريخ صدر اسلام پر از شگفتى و دلدادگىهاست . غالب ياران رسول خدا به آن حضرت سخت عشق مى ورزيد و با مركب عشق بود كهاين همه راه را در زمانى كوتاه پيمودند و در اندك مدتى جامعه خويش را دگرگون ساختندكه موجب اعجاب هر بيننده و محقق انسان شناس و جامعه شناس است . 33. يكى از چيزهايى كه به جامعه نو بنياد، روح ، وحدت و نشاط داد و ازعلل پيشرفت سريع اسلام شمرده مى شود، قرآن معجزه جاويد پيغمبر صلى الله عليه وآله است . بدون شك عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتواى آناست . 34. رفتار خوب پيامبر يكى ديگر از عوامل پيشرفت اسلام بود. ايشان درمسائل فردى و شخصى نرم ، ملايم و با گذشت بود؛ اما درمسائل اصولى و عمومى ، آن جا كه حريم قانون بود، سختى و صلابت عجيبى نشان مىداد. نمونه بارز آن را در فتح مكه مى توان مشاهده كرد كه تمام بديهاى قريش را يك جابخشيد ولى در همان فتح مكه ، حد سرقت را در مورد زنى كه از اشراف قبيله بنى مخزومبود با وجود تلاش بعضى از صحابه براى شفاعت از او اجرا نمود. 35. عامل ديگرى كه در گسترش اسلام نقش به سزايى داشت ، مسئله دعوت و تبليغ اسلاماست ، او يك بار على عليه السلام و بار ديگر معاذ بنجبل را به يمن و مصعب بن عمير را پيش از آمدن خودش ، به مدينه فرستاد. پيامبر صلىالله عليه و آله در سال ششم هجرى به سران كشورهاى جهان نامه نوشت ، حدود صد نامهاز او باقى است كه به شخصيتهاى مختلف نوشته و پيامبرى خود را اعلام و آنها را بهدين اسلام دعوت كردند. 36. برخى مى گويند: اسلام با دو چيز پيش رفت ، بامال خديجه و شمشير على عليه السلام ، يعنى با زر و زور. شكى وجود ندارد كهمال خديجه به درد مسلمين خورد، اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد؟ يا در شرائطىكه مسلمين در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند،مال و ثروت خديجه در اختيار پيغمبر گذاشته شد. اگرمال خديجه نبود فقر و تنگدستى شايد مسلمين را از پا در مى آورد. شمشير على عليهالسلام نيز بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود، دشمن ريشه اسلام راكنده بود، هم چنان كه اگر مال خديجه نبود، فقر مسلمين را از پا در آورده بود. 37. سر نفوذ اسلام در مدينه اين بود كه شهر مدينه مركز يهودى نشين بود و علماىيهودى مكرر گفته بودند كه ما از كتابهاى آسمانى اطلاع داريم كه در اين سرزمين ،پيغمبرى مبعوث خواهد شد، و عده اى (از جمله عبدالله بن سلام ) روى همان علائم به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله ايمان آوردند. 38. همان طورى كه بر اساس برخى از آيات قرآن مجيد(323) كهنزول آنها در مكه و در اوايل كار بعثت پيغمبر اسلام بوده ، اسلام دين جهانى است . مؤ يدديگر جهانى بودن تعليمات اسلامى آيات ديگرى (324) از قرآن است كه از مفاد آنهايك نوع (تعزز) و اظهار بى اعتنايى به مردم عرب از نظرقبول دين اسلام استنباط مى شود. قرآن كريم روحيه اقوام ديگر را براى پذيرش اسلاممناسب تر و آماده تر از قوم عرب مى داند اين آيات به خوبى جهانى بودن اسلام را مىرساند. 39. همه اديان بزرگ جهان بلكه مسلكهاى بزرگ جهان ، آن اندازه كه در سرزمينهاىديگر مورد استقبال قرار گرفته اند در سرزمين اصلى كه از آنجا ظهور كرده اند مورداستقبال قرار نگرفته اند. مكه نيز كه مهد پيغمبر اسلام بود، در آغاز، اين دين رانپذيرفت ولى مدينه كه فرسنگها از اين شهر فاصله داشت از آناستقبال كرد. فصل چهارم : از سقيفه تا قتل عثمان گفتار اول : تحليل جريان سقيفه در نهج البلاغه (325) درباره ... سه اصلاستدلال شده است ؛ وصيت و نص رسول خدا، ديگر؛ شايستگى اميرمؤ منان عليه السلام واين كه جامعه خلافت تنها بر اندام او راست مى آيد؛ سوم روابط نزديك نسبى و روحى آنحضرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله . نص و وصيت برخى مى پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساءله نص اشاره اى نشده است ،تنها به مساءله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است . اين تصور صحيح نيست ، زيرا اولادر خطبه دوم نهج البلاغه ... صريحا دربارهاهل بيت مى فرمايد: ( و فيهم الوصية و الوراثة ) (326) يعنى وصيترسول خدا صلى الله عليه و آله و هم چنين وراثترسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنها است . ثانيا در موارد زيادى على عليه السلام از حق خويش سخن مى گويد كه جز با مساءلهتنصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهقابل توجيه نيست . در اين موارد سخن على اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت شرائط كنارگذاشتند و ديگران را برگزيدند؛ سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند.بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريقرسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد؛ صلاحيت وشايستگى حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق بالفعل ، و در مورد حق بالقوه ، سخن ازربوده شدن حق مسلم و قطعى ، صحيح نيست . اكنون مواردى را ذكر مى كنيم كه على عليه السلام خلافت را حق خود مى داند. از آن جمله درخطبه شش كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد وتصميم به سركوبى آنها گرفت انشاء شده است ، پس از بحثى درباره وضع روز مىفرمايد: ( فوالله مارلت مدفوعا عن حقى ، مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه وآله حتى يوم الناس هذا. ) (327) به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش راتحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است . در خطبه 170 كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى اعلى الله مقامه آن را در كلماتقصار مى آورد، جريانى را نقل مى فرمايد و آن اين كه : شخصى در حضور جمعى به من گفت : پسر ابوطالب ! تو بر امر خلافت حريصى ؛ منگفتم : ( بل انتم و الله لاء حرص و ابعد و انا اخص و اقرب ، و انما طلبت حقا لى وانتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه ، فلما قرعته بالحجة فى الملاءالحاضرين هب (كاءنه بهت ) لا يدرى ما يجيبنى به .) (328) بلكه شما حريص تر و از پيغمبر دورتريد من از نظر روحى و جسمى نزديكترم ، من حقخود را طلب كردم و شما مى خواهيد ميان من و حق خاص منحائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. ايا آنكه حق خويش را مى خواهد حريص تراست يا آنكه به حق ديگران چشم دوخته است ؟ همين كه او را با نيروىاستدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگويد. معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده ؟ و اين اعتراض در چه وقت بوده است ؟ ابن ابىالحديد مى گويد: اعتراض كننده سعد و قاص بوده آن هم در روز شورا، سپس مى گويد:ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ، ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه . در دنباله همان جمله ها چنين آمده است : ( اللهم انى استعديك على قريش و من اءعانهم فانهم قطعوا رحمى ، و صغروا عظيممنزلتى ، و اجمعوا على منازعتى اءمرا هو لى . ) (329) خدايا از ظلم قريش ، و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم ، اينها با من قطع رحم كردندو مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند، اتفاق كردند كه در مورد امرى كه حق خاص منبود بر ضد من قيام كنند. ابن ابيالحديد در ذيل جمله هاى بالا مى گويد: كلماتى مانند جمله هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اين كه حق مسلم او به ظلمگرفته شده به حد تواتر نقل شده و مؤ يد نظر اماميه است كه مى گويند: على با نصمسلم تعيين شده و هيچ كس حق نداشت به هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد ولى نظربه اين كه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى شود مستلزم تفسيق يا تكفيرديگران است ، لازم است ظاهر آنها را تاءويل كنيم ، اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى توانظاهر آنها را گرفت . ابن ابى الحديد، خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است ، جمله هاى نهجالبلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مى رساند از نظر ابن ابى الحديد نيازى بهتوجيه ندارد ولى جمله هاى بالا از آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريحشده است كه خلافت حق خاص على بوده است ، و اين جز با منصوصيت و اين كهرسول خدا صلى الله عليه و آله از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد،متصور نيست . مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مى پرسد: ( كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به .) چطور شد كه قوم شما، شما را از خلافت باز داشتند وحال آنكه شما شايسته تر بوديد؟ اميرمؤ منان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت . اين پاسخ همان است كه به عنوانخطبه 160 در نهج البلاغه مسطور است ، على عليه السلام صريحا در پاسخ گفت : دراين جريان جز طمع و حرص از يك طرف ، و گذشت (بنا به مصلحتى ) از طرف ديگر،عاملى در كار نبود: ( فانها كانت اءثرة شحت عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوسآخرين . ) (330) اين سؤ ال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام ، درست در همان زمانى كه على عليهالسلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است ، اميرالمؤ منين عليه السلامخوش نداشت كه در چنين شرائطى اين مساءله طرح شود لهذا به صورت ملامت گونه اىقبل از جواب به او گفت : كه آخر، هر پرسشى جائى دارد، حالا وقتى نيست كه دربارهگذشته بحث كنيم ، مساءله روز ما مساءله معاويه است ( و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان... ) اما در عين حال همان طور كه روش معتدل هميشگى او بود از پاسخ دادن و روشنكردن حقايق گذشته خوددارى نكرد. در خطبه (شقشقيه ) صريحا مى فرمايد: ( اءرى تراثى نهبا ) (331) يعنىحق موروثى خود را مى ديدم كه به غارت برده مى شود. بديهى است كه مقصود از وراثت، وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست ، مقصود، وراثت معنوى و الهى است . لياقت و فضيلت از مساءله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم مساءله لياقت و فضيلت مطرح مىشود، در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان آمده است ، در خطبه (شقشقيه) مى فرمايد: ( واءما و الله لقد تقمصها (فلان ) (ابن ابى قحافة ) و انه ليعلم ان محلى منهامحل القطب من الرحى . ينحدر عنى السيل ، و لا يرقى الى الطير. ) (332) به خدا سوگند كه پسر ابوقحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد در حالى كه مىدانست آن محورى كه اين دستگاه بايد بر گرد آن بچرخد من هستم . سرچشمه هاى علم وفضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى شود و شاهباز و هم انديشه بشر از رسيدن بهقله عظمت من باز مى ماند. در خطبه 195، اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبت بهرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس فداكارى ها و مواسات هاى خود را در مواقعمختلف يادآورى مى كند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در حالىكه سرش بر سينه او بود، و آنگاه جريان غسل دادن پيغمبر صلى الله عليه و آله را بهدست خود نقل مى كند در حالى كه فرشتگان او را در اين كار كمك مى كردند و او زمزمهفرشتگان را مى شنيد و حس مى كرد كه چگونه دسته اى مى آيند و دسته اى مى روند وبر پيغمبر صلى الله عليه و آله درود مى فرستند. و تا لحظه اى كه پيغمبر صلى اللهعليه و آله را در مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوشعلى عليه السلام قطع نگشته بود. بعد از يادآورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقامتسليم و عدم انكار (برخلاف بعضى صحابه ديگر) گرفته تا فداكارى هاى بىنظير و تا قرابت خود با پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جائى كه جان پيغمبر صلىالله عليه و آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مى كند چنين مى فرمايد: ( فمن ذا احق به منى حيا و ميتا.(333) ) چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است ؟... قرابت و نسب چنان كه مى دانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد بن عباده انصارىمدعى خلافت شد و گروهى از افراد قبيله اش دور او را گرفتند، سعد و اتباع وىمحل سقيفه را براى اين كار انتخاب كرده بودند، تا آنكه ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراحآمدند مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابوبكربيعت گرفتند، در اين مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار رد وبدل شد و عوامل مختلفى در تعيين سرنوشت نهائى اين جلسه تاءثير داشت . يكى از به اصطلاح برگهاى برنده اى كه مهاجران و طرفداران ابوبكر مورد استفادهقرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از قريش است و ما از طائفهپيغمبريم . ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه 65 مى گويد: عمر به انصار گفت : (عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود زيراپيغمبر از قبيله شما نيست ، ولى عرب قطعا از اين كه مردى ازفاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند، امتناع نخواهد كرد... كيست كه بتواند با مادر مورد حكومت و ميراث محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم). و باز چنان كه مى دانيم على عليه السلام در حين اين ماجراهامشغول وظائف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. پس از پايانجريان على عليه السلام از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفين راپرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد كرد. سخنان على عليه السلام در اينجا همانهااست كه سيد رضى آنها را در خطبه 65 آورده است . على عليه السلام پرسيد: انصار چه مى گفتند؟ گفتند: حكمفرمائى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد. چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنهااستدلال نكرديد كه فرمود: با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان در گذريد؟! اينها چه جور دليل مى شود؟ اگر بنا بود حكومت با آنان باشد، سفارش درباره آنان معنى نداشت ، اين كه به ديگراندرباره آنان سفارش شده است دليل است كه حكومت با غير آنان است . خوب ! قريش چه مى گفتند؟ استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليهو آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است . ( احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة ) ، با انتساب خود به شجره وجود پيغمبرصلى الله عليه و آله براى صلاحيت خود استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند. يعنى اگر شجره نسبت معتبر است ، ديگران شاخه اى از آن درخت مى باشند كه پيغمبريكى از شاخه هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه اند. در خطبه 160 كه ... سؤ ال و جوابى است از يك مرد اسدى با على عليه السلام ، و آنحضرت به مساءله نسب نيز استدلال مى كند، عبارت اين است : ( اءما الاستبداد علينا بهذاالمقام و نحن الاءعلون نسبا و الاءشدون برسول اللهبرسول الله صلى الله عليه و آله نوطا. ) (334) استدلال به نسبت از طرف على عليه السلام نوعىجدل منطقى است ، نظر بر اين كه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى دادند على عليهالسلام مى فرمود: از هر چيز ديگر، از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته ، اگر همانقرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است ، ملاك قرار دهيم ، باز من از مدعيان خلافت ،اولايم . يگانه عيبى (335) كه به على گرفتند براى خلافت (عيب واقعى كه نمى توانستندبگيرند) اين بود كه گفتند: عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مى كند، مردى بايدخليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسد، وقتى به او نگاه مى كنند بى جهت همشده از او بترسند. (اگر خليفه واقعا بايد اين طور باشد) پس چرا پيغمبر اين جور نبود؟ خدا كه دربارهپيغمبر مى فرمايد: ( فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك . (336) ) اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مى بودى ، نمى توانستى مسلمين را جذب كنى ومسلمين از دور تو مى رفتند. پس سبك و متود و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مى پسندد لين بودن و نرمبودن و خوشخو بودن و جذب كردن است نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه علىعليه السلام درباره خليفه دوم مى فرمايد: ( فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها، و يخشن مسها و يكثر العثار فيها، و الاعتذارمنها.) (337) ابوبكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن ، مردم از او مى ترسيدند،عبوس (مثل مقدسهاى ما) و خشن كه ابن عباس مى گفت فلان مسئله را تا عمر زنده بود جراءتنكردم طرح كنم و گفتم : ( درة عمر اهيب من سيف حجاج ) (338) تازيانه عمر هيبتشاز شمشير حجاج بيشتر است . چرا بايد اين جور باشد؟! على درمسائل شخصى خوشخو و خنده رو و مزاح مى كرد ولى درمسائل اصولى انعطاف ناپذير بود. برادرش عقيل چند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مى دارد، مى خواهد صحنهبسازد، آن چنان اين طفلكها را گرسنگى مى دهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مى شود( كالعظلم ) (339) ، بعد على را دعوت مى كند و به او مى گويد: اين بچه هاىگرسنه برادرت را ببين ، قرض دارم ، گرسنه هستم ، چيزى ندارم ، به من كمك كن . مىفرمايد: (بسيار خوب ، از حقوق خودم از بيتالمال به تو مى دهم ). برادر جان ! همه حقوق تو چه هست ؟! چقدرش خرج تو بشود وچقدرش به من برسد؟! دستور بده از بيت المال بدهند. على عليه السلام دستور مى دهدآهنى را داغ و قرمز مى كنند و جلوى عقيل كه كور بود مى گذارند و مى فرمايد: برادر!برادر. عقيل خيال كرد كيسه پول است . تا دستش را دراز كرد سوخت . خودعقيل مى گويد: مثل يك گاو ناله كردم . تا ناله كرد فرمود: ( ثكلتك الثواكل ، يا عقيل ! اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه ، و تجرنى الى نارسجرها جبارها لغضبه .(340) ) همان على يى كه در مسائل شخصى و فردى اين قدر نرم است ، درمسائل اصولى ، در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازهصلابت دارد؛ و همان عمر كه در مسائل شخصى اين همه خشونت داشت و با زنش با خشونترفتار مى كرد، با پسرش با خشونت رفتار مى كرد، با معاشرانش با خشونت رفتار مىكرد؛ در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مى داد. مسئله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد؛ كه سهام مسلمين را به تفاوت بدهندبراساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياست بازى ها، يعنى بر خلاف سيره پيغمبر. درمسائل اصولى انعطاف داشت و در مسائل فردى خشونت ، وحال آنكه پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام درمسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت . خلافت بعد از عمر(341) مى دانيم عمر وقتى كه ضربت خورد و خودش احساس كرد كه رفتنى است ، براى بعد ازخودش ، در واقع بدعتى به وجود آورد، يعنى كارى كرد كه نه پيغمبر كرده بود و نهحتى ابوبكر؛ نه مطابق عقيده ما شيعيان كه مداركاهل تسنن نيز بر آن دلالت دارد (حالا در عملقبول نداشته باشند، مطلب ديگرى است ) خلافت را به شخص معينى كه پيغمبر در زمانخودش معرفى و تعيين كرده بود يعنى على عليه السلام واگذار كرد و نه مطابق آنچهكه امروز اهل تسنن مى گويند كه پيغمبر كسى را تعيين نكرد بلكه امت بايد خودشانكسى را انتخاب كنند و پيغمبر اين كار را به انتخاب امت و شوراى امت واگذار كردند عمل كرد، و هم چنين نه كارى را كه ابوبكر كرد، انجام داد؛ چون ابوبكر وقتى مى خواستبميرد، براى بعد از خود، شخص معينى را تعيين كرد كه خود عمر بود. كار ابوبكر نه با عقيده شيعه جور در مى آيد، نه با عقيدهاهل تسنن . كار عمر نه با عقيده شيعه جور در مى آيد، نه با عقيداهل تسنن و نه با كار ابوبكر. يك كار جديد كرد و آن اين بود كه شش نفر از چهره هاىدرجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب كرد، ولى شورايى نه به صورت بهاصطلاح دموكراسى ، بلكه به صورت آريستوكراسى ، يعنى يك شوراى نخبگان كهنخبه ها را هم خودش انتخاب كرد: على عليه السلام (چون على را كه نمى شد كنار زد)،عثمان ، طلحه ، زبير، سعد و قاص و عبدالرحمن بن عوف . در آن وقت ، در ميان صحابه پيغمبر، از اينها متشخص تر نبود بعد خودش گفت : تعدادافراد اين شورا جفت است (معمولا مى بينيد كه تعداد افراد شوراها را طاق قرار مى دهند كهوقتى راءى گرفتند، تعداد هر طرف كه حداقل نصف به علاوه يك باشد، آن طرف برندهاست .)؛ اگر سه نفر يك راءى را انتخاب كردن و سه نفر ديگر راءى ديگر را، هر طرفكه عثمان بود، آن طرف برنده است . خوب ، اگر شورا است ، تو چرا براى مردم تكليفمعين مى كنى ؟! تركيب شورا شورا طورى تركيب شده بود كه عمر خودش هم مى دانست كه بالاءخره خلافت به عثمانمى رسد، چون على عليه السلام قطعا راءى سه به علاوه يك نداشت . حداكثر اين بود كهعلى سه نفر داشته باشد كه مسلما عثمان در ميان آنها نبود، زيرا عثمان رقيبش بود. پسعثمان قطعا برنده است . از نظر عمر، على عليه السلام يا دو نفر داشت : خودش بود وزبير (چون زبير آن وقت با على بود)، و يا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف ، طرف علىرا گرفت ، حداكثر سه نفر داشت . اين است كه على عليه السلام در (نهج البلاغه ) مى فرمايد: ( فصغا رجل منهم لضغنه ، و مال الآخر لصهره .(342) ) فلان شخص به دليل كينه اى كه با من داشت ، از حق منحرف شد، و فلان شخص ديگربه خاطر رعايت رابطه قوم و خويشى و وصلت كارى خودش ، راءيش را به آن طرف داد. خود عمر هم اينها را پيش بينى مى كرد. به هرحال نتيجه اين شد كه زبير گفت : من راءيم را دادم به على ؛ طلحه گفت : من راءيم را دادمبه عثمان ؛ سعد هم كنار رفت ؛ كار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند، به هر طرف كهراءى مى داد، او انتخاب مى شد. عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد. عمر گفت : اينها بايد سه روز دراتاقى محبوس باشند و بنشينند و نظرشان را يكى بكنند. جز براى نماز و حوائجضرورى ، حق ندارند بيرون بيايند. (اين هم يك زورى بود كه عمر گفت ) بعد يك عدهمسلح فرستاد كه اگر اينها تصميم نگرفتند، شما حق كشتنشان را داريد. خيلى عجيب است !بعد از سه روز اينها آمدند بيرون ، تمام چشمها در انتظارند كه ببينند نتيجه چه شد.بنى اميه از تيپ عثمان بود و بنى هشام و نيكان صحابه پيامبر هم چون ابوذر و عمار كهزياد هم بودند، طرفدار على عليه السلام اينان شور و هيجان داشتند كه بلكه قضيه بهنفع على عليه السلام تمام شود. ولى حضرتقبل از اين ، خودش به طور خصوصى به افراد مى گفت كه من مى دانم پايان كار چيست ،ولى نمى توانم و نبايد خودم را كنار بكشم كه بگويند: او خودش نمى خواست و اگر مىآمد، مسلما همه ، اتفاق آراء پيدا مى كردند. عبدالرحمن اول آمد سراغ على عليه السلام ، گفت : على ! آيا حاضرى با من بيعت كنى ،به اين شرط كه خلافت را به عهده بگيرى و بر طبق كتاب الله (قرآن ) و سنت پيغمبر وسيره شيخين عمل كنى ؟ يعنى علاوه بر كتاب الله و سنت ، يك امر ديگر هم اضافه شد:سيره يعنى روش . روش زمامدارى و رهبرى تو، همان روش شيخين (ابوبكر و عمر) باشد.ببينيد على چگونه در اينجا بر سر دو راهى تاريخ قرار مى گيرد. در چنين موقعيتى هركس پيش خود به على مى گويد: اكنون وقت تصاحب خلافت است ، دو راهى تاريخ است ،خلافت را يا بايد بنى اميه ببرند يا تو. يك دروغ مصلحتى بگو، ولى على گفت :حاضرم قبول بكنم كه به كتاب الله و سنترسول الله و روشى كه خودم انتخاب مى كنم ،عمل كنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تكرار كرد. عثمان گفت : حاضرم ؛ در صورتى كه نه به كتاب اللهعمل كرد، نه به سنت رسول الله و نه حتى به روش شيخين . اين قضيه سه بار تكرارشد. عبدالرحمن مى دانست كه على از حرف خودش بر نمى گردد و نمى آيد در اينجا روش رهبرى شيخين را امضا كند و بعد گفته خود را پس بگيرد. در اين صورت ، على عليهالسلام خودش را قربانى خلافت كرده بود. در هر سه نوبت ، على عليه السلام پاسخداد: بر طبق كتاب الله ، و سنت رسول الله و روشى كه خودم انتخاب مى كنم و اجتهاد راءى آن طور كه خودم اجتهاد مى كنم عمل مى كنم . عبدالرحمن گفت : پس قضيه ثابت است ، تونمى خواهى به روش آن دو نفر باشى ، تو مردود هستى . قبا عثمان بيعت كرد. عثمان به اين شكل خليفه شد. ولى همين عثمان ، نه تنهاامثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت ، تبعيد كرد، شلاق زد و عمار را آن قدر كتك زد كهاين مرد شريف ، فتق پيدا كرد، بلكه وقتى كه سوار كار شد، كم كم به همين عبدالرحمنبن عوف هم اعتنايى نمى كرد، به طورى كه عبدالرحمن در پنج ششسال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم ، راضى نيستم عثمان بر جنازه مننماز بخواند.
|
|
|
|
|
|
|
|