بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گفتنیهای تاریخ, على سپهرى اردکانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     GOFT1001 -
     GOFT1002 -
     GOFT1003 -
     GOFT1004 -
     GOFT1005 -
     GOFT1006 -
     hs~GOFT1001 -
     hs~GOFT1002 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

ترور اشتباهى

در روز هفدهم آبانماه 1304 هجرى . قمرى ملك الشعراء بهار پشت تريبون مجلسنطق مفصلى با رويه يكى به نعل و يكى به ميخ زدن ايراد كرد.
كسانيكه از طرف رضاخان ماءمور كشتن ملك الشعراء بودند شخصى را جزء تماشاچيانمجلس داشته كه مترصد خارج شدن او باشد.
چند نفر ديگر هم در صحن مجلس با اسلحه آماده در تاريكى كشيك مى دادند.
ملك الشعراء پس از پايان نطقش از جلسه خارج شد. فورا ماءمور مرگ هم از ميانتماشاچيان برخاست و با عجله خارج گرديد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه صداى چندتير در صحن مجلس بلند شد...
شرح واقعه را خوب است از زبان خود ملك الشعراء بشنويم .
من در اطاق اقليت سيگار در دست داشتم ، در همانحال حاج واعظ قزوينى مدير دو جريده (نصيحت ) و (رعد) كه از قزوين براى رفعتوقيف جريده اش به تهران آمده بود با يكى از رفقهايش براى تماشاى جلسهتاريخى و ديدن هنرنمايى رفقا هم مسلكانش به بهارستان آمد. رفيقش بليط داشت و واردشد و حاج واعظ داخل بهارستان شد و فورا در اداره مباشرت براى گرفتن بليت وارد شدو قدرى هم معلل شد. من سيگار مى كشيدم و حاج واعظ بليت گرفته بهمراهاجل معلق داخل صحن بهارستان شد، از جلو سرسرا رد شد، عبا و عمامه كوچكى و ريش ‍مختصرى و قد بلند و قدرى لاغر با همان گامهاى فراخ و بلند. يعنىمثل ملك الشعراء بهار از در بيرون رفت كه از آنجا بطرف راست پيچيده و از درتماشاچيان وارد شود.
حضرات در زير درختها و پشت ديوار دو طرف در، به كمين نشسته بودند.
استاد آنها هم مترصد ايستاده بود كه ديدند بهار از در بيرون آمد، اينجا بود كه شروعبه شليك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مىدود. خونيان از پيش دويده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمين مى خورد،پهلوانان ملى بر سرش ‍ مى ريزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را باكارد مى برند...!!
در اين حين يك نفر به رفيق آن جاسوس خبر مى دهد كه يارو اينجاست و نرفته است . آنشخص به عجله بيرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلندمى گويد (بوده يير)!! يعنى (او نيست )...! (31)


الاغ سوارى احمد شاه

مشروطه خواهان پس از آنكه بر تهران مسلط شدند و محمد على شاه و خانواده اش بهسفارت روس پناهنده شدند در تاريخ (27 جمادى الثانىسال 1327 هجرى . قمرى ) احمد شاه دوازده ساله را به سلطنت برگزيد و نامه اى بهسفارتخانه هاى روس و انگليس نوشتند مبنى بر اينكه (چون ملت سلطان احمد ميرزاىوليعهد را به شاهنشاهى ايران انتخاب نموده سفراى روس و انگليس بايد ايشان راتسليم دارند.)
محمد على شاه به علت علاقه مفرطى كه به پسر دوازده ساله خود داشت راضى بهتسليم او نبود و مى گفت كه او را به پادشاهى انتخاب كرده اجازه دهند تا حد بلوغ با منباشد و اگر اين كار ممكن نيست پسر ديگرم محمد حسن ميرزا را انتخاب نمايند. اماآزاديخواهان حاضر نبودند پادشهشان در خارج تربيت شود. احمد شاه نيز متقابلا بهپدر و مادر علاقه داشت و حاضر به جدايى از آن دو نبود بنابراين طرفين در حالى كهبه شدت مى گريستند يكديگر را وداع گفتند. شاه در كالسكه مخصوص نشست و بهدستور نماينده سفارت روس اشك از چشمان خود پاك كرده به راه افتاد. قشون ملى دراطراف كالسكه حلقه زدند و رهسپار سلطنت آباد شدند.
چند تن از سفارت روس و انگليس شاه را تا سلطنت آباد بدرقه كردند. روز
دوم رجب 1327 در حاليكه شهر را آذين بسته بودند شاه را با شكوه فراوان از سلطنتآباد به كاخ گلستان منتقل ساختند.
تقى زاده مى گويد: احمد شاه حتى پس از آنكه به شهر آمده و جلوس كرد آرام نداشت و مىخواست در برود...
يك روز سوار الاغى شده و به راه افتاد كه پيش پدر و مادرش (كه در سفارت روسبودند ) برود مراقبين او مطلع شده (شاه الاغ سوار فرارى را گرفتند و به تخت و تاجشاهى ) بر گرداندند!! (32)


تاجگذارى وارونه

روز چهارم ذى حجه سال 1324 هجرى قمرى جشن تاجگذارى محمد على شاه بر پاشد. در اين شاه بزرگان داخلى و نمايندگان خارجى دعوت شدند. اما از نمايندگان مجلسدعوت نشد. يكى از نمايندگان در مجلس ‍ گفت : سلطان ملت است و بايد از طرف ملت تاجبر سرش گذاشت و اين صحيح ترين سخنى است كه آن روزها بر زبان رانده شد. اماانديشه محمد على شاه با اين سخن خيلى فاصله داشت او ( ملت را بنده و برده خود مىپنداشت و آنها را لايق براى مداخله در كشور و مشورت در سياست نمى دانست ) جالباينكه مشيرالدوله صدر اعظم تاج شاهى را وارونه بر سر محمد على شاه گذاشت ، يعنىقسمتى كه بايد در جلو باشد عقب قرار داد.
آنگاه با دست آن را راست كرد. تاج يا گشادتر از سر شاه بود و يا سنگينى مى كرد،بنابراين مجبور شد كه آن را چند دقيقه اى با دست نگاه دارد و سپس آنرا برداشته كنارنهاد. حضار مجلس اين امر را به فال بد گرفتند؟ (33)


سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس ‍

در روز سه شنبه 23 جمادى الاولى 1326 به دستور محمد على شاه قاجار،لياخوف روسى با قزاقان ، مجلس شوراى اسلامى را محاصره و به توپ بسته و عدهزيادى را كشته و مشروطه را برانداخت . اما متاءسفانه آزاديخواهان كه به دفاع از مجلسبرخاسته بودند در همان حالى كه يكى يكى فرو مى غلطيدند به اصطلاح خودشانهواى كشور را هم داشتند: اينان به يكديگر سپرده بودند كه به افسران روسىتيراندازى نشود مبادا بهانه به دست روسها بيفتد و روزگار هموطنان عزيزشان سياهشود. لياخوف و افسران روسى كه اين را مى دانستند آزادانه در ميدان جنگ حركت مى كردندو فرمان مى داند. تمام مورخين عقيده دارند كه اگر در همان وهلهاول لياخوف كشته مى شد، سپاه بدون سردار ميدان را رها كرده و مى گريختند: اما بعد:آزاديخواهان شب سه شنبه (24 جمادى الاخر سال 1327) وارد تهران شدند و محمد علىشاه پس از 3 روز مقاومت روز جمعه بيست و هفتم براى اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد بهسفارت روس پناهنده شد. لياخوف روسى فرمانده قزاقان كه اين را شنيد به حضورسپهدار و سردار اسعد رسيد و شمشير خود را از كمر باز كرده بعنوان تسليم درمقابل آنان بر زمين نهاد. سردار اسعد مجددا شمشير را بر كمر او بست و گفت : او وظيفهسربازى خود را عمل كرده و ايرادى بر وى نخواهد بود. (34)


بدون گردن زدن

ناصرالدين شاه در روزهايى كه مى خواست به سفراول اروپا برود به زيارت حضرت عبدالعظيم رفت . در بازگشت ، چند تن سرباز بهقصد شكايت به كالسكه او نزديك شدند. ملتزمين ركاب مانع آنها گرديدند، شاكيانناراحت شدند و چند سنگ به ممانعت كنندگان انداختند كه دو سنگ به كالسكه شاه خورد.شاه عصبانى شد فرمان داد آنها را كه ده تن بودند گرفتند و نه نفر آنها را بدونمحاكمه طناب انداختند، مظلوميت سربازان بيچاره تمام مردم را متاءثر كرد. در برلنامپراطور گيم اول گوشه اى به آن قضيه زد، ناصرالدين شاه در موقع خداحافظى مىگويد: بدون گردن زدن عدالت نمى شود!!! (35)


دستهاى خونين نادر شاه

چون نادر شاه افشار به سلطنت رسيد بهژنرال روسى كه شهرهاى شمال ايران را در اواخر دوره صفويهاشغال كرده بود پيغام داد و از او استفسار نمود كه آيا كشور ايران را ترك مى كند يااينكه مايل است فراشان سلطنتى او را بيرون كنند؟
از مسكو يك نفر نماينده براى بستن قرارداد با نادر شاه به مشهد آمد ولى نادر او را نمىپذيرفت و او نيز به همراه سپاه نادر براى بدست آوردن فرصت ملاقات حركت مى نمود.يك روز نادر در حالى كه پيروزى جديدى به دست آورده بود سفير را نزد خود خواند.سفير نامبرده ، نادر را ديد كه روى زمين نشسته در حالى كه البسه اش بوى خون مى دادبا دست غذا مى خورد. وقتى سفير از علت احضار خود پرسيد، نادر به او گفت كه مىخواهم ببينى كه چگونه با دست هاى آلوده بخون ، خشن ترين غذاها را مى خورم و شما مىتوانى به آقايت بگويى كه چنين شخصى (نادر) گيلان را تسليم نخواهد كرد. (36)


بيست هزار جفت چشم

در سال 1208 لطفعليخان زند شهر كرمان را تصرف نمود. اين خبر چون بهگوش آقا محمد خان قاجار رسيد كرمان را به محاصره درآورد. لطفعليخان مدت چهار ماهشهر را حفظ كرد اما بر اثر خيانت دوستانش دروازه هاى شهر به روى آقا محمد خان بازشد و لطفعليخان شبانه سپاه دشمن را شكافت و به بم گريخت ، در آنجا حاكم بم بانيرنگ او را دستگير كرده به آقا محمد خان تحويل داد.
آقا محمد خان پس از تصرف كرمان با نهايت قساوت و بيرحمى كه به تصور نمىگنجيد رفتار نمود به اين دليل كه ابتدا زنان آنجا را بين سپاهيان تقسيم كرد وسربازان را تشويق كرد كه هتك حرمت ناموس آنان كنند و بعد به قتلشان برسانند وسپس دستور داد كه بيست هزار چشم به او تقديم نمايند. آقا محمد خان به دقت چشمها را مىشمرد و به افسر ماءمور اجراى اين عمل وحشيانه گفت : اگر يك جفت از چشمها كم باشدچشمان خودت كنده خواهد شد!!
سپس دستور داد ششصد نفر اسير را گردن زنند و سرهاى آنها را توسط سيصد نفراسير ديگر كه آنها را بعدا كشتند به بم حمل كردند و در نقطه اى كه لطفعليخاندستگير شده بود از سرهاى آنان دو مناره ساختند تا خاطره دستگيرى لطفعليخان بهشكل مناسبى محفوظ بماند. (37)


مانند لطفعليخان

لطفعليخان يكى از سربازان دلير ايران است كه رشادتهاى او موجب حيرت دوست ودشمن بود و حتى آقا محمد خان قاجار كه بزرگترين دشمن او محسوب مى شد به شجاعت وتهور او اعتراف داشته است . چنانكه وقتى به او خبر دادند كه در يك شب از براىباباخان (فتحعليشاه پسر برادر و وليعهد آقا محمد خان ) چند پسر به وجود آمده ، آقامحمد خان گفت : اى كاش در ميان آنها يك نفر مانند لطفعليخان پيدا شود! (38)


تيمور لنگ و حافظ

در سال 794 ه . ق تيمور لنگ پس از تصرف شهر شيراز و برانداختن سلسلهآل مظفر علماى شيراز را براى مناظره ، جمع كرد و كسى را نزد حافظ فرستاد و بهحضور خود طلبيد. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت : من اكثر ربع مسكون را با اينشمشير و هزاران جاى و والايت را ويران كردم تا سمرقند و بخارا را كه وطن مالوف وتختگاه من است آباد سازم ، تو مردك به يك خال هندى ترك شيرازى آن را فروختى ؟ دراين بيت كه گفته اى :

اگر آن ترك شيرازى بدست آرددل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

خواجه حافظ كه در برابر آن جلاد بزرگ قرار گرفته بود با لبخند گفت : اىسلطان عالم از آن بخشندگى است كه بدين روز افتاده ام . تيمور از اين لطيفه خوشش آمدو نه تنها او را مجازات نكرد بلكه او را نوازش ‍ نمود. (39)


خربزه نوبر

زمانيكه تيمور لنگ شهر خوارزم را در محاصره داشت و با يوسف صوفى اميرخوارزم به جنگ مشغول بود، از ترمذ تعدادى خربزه نوبرانه براى تيمور آوردند،تيمور گفت : اگر چه يوسف صوفى با ما راه مخالفت مى پيمايد اما چون با ما نسبتخويشاوندى دارد، خوبست نوبر خربزه را با او بخوريم . خربزه را در طبقى زرينگذاشتند و پيش او فرستادند. يوسف دستور داد، خربزه ها را در آب انداختند و طبق زرينرا به دربانان بخشيد و با لشكر مجهزى از دروازه خارج شده به جنگ پرداخت . عمر شيخبه مقابله او شتافت و تا شامگاه جنگ سختى بين آنها جريان داشت ، لشكر صوفى پس ازاين جنگ به درون شهر بازگشتند. (40)


شادى روح هلاكو

هلاكوخان مغول يكى از جنايتكاران معروف تاريخ است كه اهالى چندين شهر راقتل عام نموده و هزاران انسان بى گناه را از دم تيغ گذراند. وى درسال 663 هجرى قمرى بدار مكافات شتافت و بازماندگان از براى راحتى روح او چنددختر زيبا را در سردابه ايكه جنازه او بود محبوس ساختند!!! (41)


چرا شاه ايران اسير روم شد؟

روزى آلب ارسلان سلجوقى با صد سوار در مرزهاى دولت ايران و روم به شكاررفته بود. روميان آنها را بگرفتند و در بند كردند و نمى دانستند كه سلطان در ميان آنهامى باشد. شخصى از قضيه باخبر شد و مخفيانه جريان را به وزير با تدبيرشخواجه نظام الملك طوسى در ميان گذاشت . خواجه هشدار داد كه با هيچ كس در اين بارهچيزى نگويد آنگاه در ميان مردم شايع نمود كه سلطان بيمار است و همه روزه با اطبا مىآمد و مى رفت ، در همان زمان سفيران امپراطورى روم براى مذاكره صلح با اميرارسلان بهاردوگاه آمده بودند و خواجه نظام الملك به آنها گفت : چگونه شما صلح مى طلبى و مىخواهيد صلح كنيد و حال آنكه جمعى از بندگان سلطان را در شكارگاه اسير كرده وزندانى نموده ، رومانوس امپراطور روم بلافاصله دستور داد كه آنها را آزاد نمايند و چونآنها به اردوگاه رسيدند نظام الملك و امرا و اركان دولت از شاهاستقبال نمودند و زمين ادب را بوسيدند و روميان چون چنين ديدند مدهوش و متحير گشتند.
اما چندى نگذشت كه امپراطور روم رومانوس پس از شكست در جنگ ملازگرد به اسارت آلبارسلان درآمد پادشاه سلجوقى او را سخت سرزنش ‍ نمود و بعنوان اسير در اردوگاه خودنگهداشت .
روزى قيصر از شدت درد و ناراحتى رو به آلب ارسلان كرد و گفت : اگر پادشاهىببخش ، اگر قصابى بكش و اگر بازرگانى بفروش ، سلطان دو حلقه در گوش اوكرد و او را به كشورش روانه نمود، به شرط آنكه روزى يك هزار دينار به خزانه اوواريز نمايد. (42)


يك من نقره بهتر است يا اسارت

در سال 545 هجرى قمرى تركان چادرنشين غز در نواحى مسير رود سيحون ساكنشدند تا بيعت امير بلخ را پذيرفتند، چندى بعد حاكم بلخ خواست ماليات سنگينى ازآنها دريافت نمايد. غزان متعهد شدند كه هر سال بيست و چهار هزار گوسفند براى حوائجمطبخ شاه تسليم نمايند اما ستمگرى و رشوه خوارى ماءموران منجر به قيام عمومى غزانگرديد و حاكم سلجوقى بلخ به مبارزه با آنان برخاست ، آنها با تضرع و زارىتقاضاى بخشودگى نمودند و متعهد شدند كه اگر سلطان از تقصير آنان درگذرد غيراز آنچه متعهد شده اند هر خانوار يك من نقره تقديم خواهد نمود. سنجر خواست اين پيشنهادرا قبول كند ولى بعضى از امرا، او را از قبول اين امر باز گرداندند و غزها دست از جانبرداشته به مدافعه پرداختند و لشكر سلطان را به سختى شكست دادند و سنجر را بازوجه اش به اسارت گرفتند و پس از آن به غارت شهرها وقتل و كشتار پرداختند. سلطان مدت دو سال و نيم در اسارت غزان بود و پس از مرگ زوجهاش موفق به فرار شد و به مرد آمد اما چون خرابى مرو و اوضاع شهرهائيكه به دستغزان افتاده بود بدانست از كثرت اندوه جان را به جانبخش تسليم نمود. (43)


آخرين جشن خليفه

در سال 334 هجرى قمرى احمد ملقب به معزالدوله پسر بويه ماهيگير كه بهاتفاق دو برادرش حسن و على موفق به تشكيل اولين حكومت شيعه مذهب در ايران پس ازاسلام شده بود راهى بغداد مركز خلافت عباسيان شد و مستكفى كه تاب مقاومت در برابراحمد را در خود نمى ديد به استقبال او شتافت وكمال احترام را به جا آورد و بدين صورت بغداد پايتخت عباسيان به تصرف ايرانياندر آمد.
در آن احوال كه مستكفى از نفوذ معزالدوله سخت انديشناك بود، توسط خانمى به نامقهرمانه كه در دربار بسيار با نفوذ بود جشنى برپا گرديد و اين جشن به معزالدولهگران آمد و از همه بدتر آنكه خليفه دستور توقيف رئيس ‍ شيعيان را نيز صادر نمود. ايناقدام بر معزالدوله كه شيعه مذهب بود نهايت تاءثير نمود. بنابراين روزى كه خليفهبا عام داده بود معزالدوله داخل قصر شد و پس از اداى مراسم ادب روى كرسى نشست ودستور داد رسولانى كه از خراسان آمده اند داخل گردند، فورا دو نفر ديلمى وارد شده وبا مستكفى به فارسى صحبت كرده دست خود را بطرف او دراز كردند، خليفه به تصوراينكه آنها مى خواهند دست بوسى كنند دست خويش را دراز نمود و آن دو ديلمى دست خليفهرا گرفته و او را بر زمين افكندند و كشان كشان بطرف در بردند.
سپس معزالدوله بلند شد و هياهوى عظيمى بر پا گرديد، حضار بطرف در فرار كردهيكديگر را لگدمال نمودند و ديلميان قهرمانه و دخترش را دستگير كردند و مستكفى درقصر معزالدوله زندانى شد و در همان روز امير ديلمى ، ابوالقاسم پسر مقتدر را طلبيدهوى را بنام (مطيع لله ) به عنوان خليفه انتساب نمود و بدين نحو پس از سه قرنخلافت ، خلفاء بنى عباس دست نشانده ايرانيان شدند و بغداد بدست شيعيان افتاد ومراسم عزادارى حضرت امام حسين (ع ) در دارالخلافه بغداد كه تا آن روز مركز توطئهعليه ائمه اطهار و شيعيان بود برپا گرديد. (44)


شاهى كه خود را به كشتن داد

در سال 465 آلب ارسلان يكى از سلاطين معروف سلجوقى كه توانسته بودامپراطور روم را به اسارت در آورد در بين راه خوارزم مطلع گشت يوسف خوارزمى يكى ازقلعه بانان ، مرتكب جرمى شده است و او را نزد سلطان حاضر ساختند و تقصيرشبگفتند، آلب ارسلان دستور قتلش را صادر كرد، اما يوسف درشتى كرد و حرف زشتى رابر زبان آورد، آلب ارسلان خشمگين گرديد و گفت او را رها كنيد تا خود با تير او راهلاك سازم ، سلطان تير را در كمان نهاد و او را هدف ساخت ، اتفاقا آلب ارسلان كههيچگاه تيرش به خطا نمى رفت ، در اين موقع نتوانست به هدف بزند و او با كاردى كهدر دست داشت به آلب ارسلان حمله نمود و ارسلان بلند شد تا از خود دفاع كند، اماپايش لغزيد و بيفتاد و يوسف با كارد چنان زخمى به او زد كه او را از پاى در آورد.جلب تر اينكه در اين هنگام دو هزار غلام آلب ارسلان ايستاده بودند و صحنه را تماشامى كردند و هيچكدام كوچكترين عكس العملى از خود نشان ندادند و همه مى گريختند و يوسفكارد به دست از ميان آنها فرار نمود. تا اينكه يكى از اطرافيان آلب ارسلان كه ميخكوبى در دست داشت به او حمله كرد و با كوبيدن آن بر سرش ، يوسف را نقش بر زمينساخت . (45)


انگيزه ازدواج جعفر برمكى با عباسيه :

جعفر برمكى نزد هارون از قدرت و نفوذ فوق العاده اى برخوردار بود و بر افكارو انديشه هاى هارون مسلط بود و از نظر موقعيت و مرتبت به حدى رسيده بود كه از فرطمحبت و علاقه هارون لباسى تهيه كرده بود كه با هم از آن استفاده مى كردند.
شدت محبت هارون نسبت به جعفر به اندازه اى بود كه هرگز تاب جدائى او را نداشت ، وهمچنين خواهرش عباسه دختر مهدى را خيلى دوست مى داشت و عزيزترين زنان پيش او بود وبر دورى او تاب و تحمل نمى آورد. و هر گاه با جعفر بود بعلت جدائى عباسه عيششناقص بود و هر گاه كه به خواهرش خلوت مى كرد از نبودن جعفر سرورش ناتمام بود،از اين رو روزى به جعفر گفت : شادى من به منتها درجه نمى رسد مگر با تو و عباسه ،من او را به تو تزويج مى كنم تا اجتماع شما جايز و مشروع گردد و ليكن مشروط براينكه فقط در حضور من باشد، با اين شرط عباسه را به عقد جعفر در آورد. هارون هر دورا در مجلس عيش و عشرت خود جمع مى كرد و به سبب ديدارشان سرورشكامل و عيشش تام و تمام مى شد. (46)


مادرى كه پسر خود را به كشتن داد

جعفر برمكى پس از ازدواج با عباسه طبق قراداد مى بايست در غير حضور هارون باعباسه اجتماع نكند لذا بدون او از خلوت كردن با عباسه خوددارى مى نمود.
چون جعفر جوانى زيبا و خوش صورت و دوست داشتنى بود در در اندك زمانى عباسهشيفته او شده و طالب وصال وى گشت و خواست در خلوت با وى بنشيند و به آرزوى خودبرسد. عباسه تصميم گرفت كه براى نيل به اهداف خويش علاج و چاره اى بينديشد واز اين رو از طرق مختلف و راههاى گوناگون وارد شده و حيله هاى نيك و نقشه هاى لطيفبه كار برد ولى از كوشش و جديت خود سودى نبرد و به كامدل نرسيد.
هنگاميكه بى طاقت شد نامه اى به جعفر نوشت و كلماتدل آفرين و سخنان عشق آميز درج كرد و عاجزانه درخواست ملاقات خصوصى نمود، عباسهنامه عاشقانه را بوسيله محرمى به جعفر فرستاد.
جعفر پس از اطلاع از محتواى نامه پيك عباسه را با خشونت و تندى رد كرد و مورد تهديدقرار داد، عباسه نامه اى به او نوشت و بيش از پيش اظهار اشتياق كرد و محبت و دوستىمفرط خود را در آن منعكس ساخت .
محبت نامه را توسط محرم به دست جعفر رساند، جعفر اين بار نيز از خود تندى نشان دادهو قاصد عباسه را دشنام داد و با شديدترين لحن او را برگردانيد و چون عباسه از جعفرنااميد شد به عتابه مادر جعفر رو آورد و او هم ، بينا و دورانديش نبود.
عباسه با سخنان محبت آميز و ارسالاموال فراوان و فرستادن هداياى نفيس ‍ و جواهرات گران قيمت به عتابه ، محبت او را بهخود جلب كرد و دلش را ربود تا آنجا كه او را در اطاعت و فرمانبردارى مانند كنيز، و درمهربانى و دلسوزى مانند مادر پنداشت . در اين هنگام گوشه اى از آرمانها و مقاصدش ‍ رابه او گفت و آگاه ساخت كه مصاحرت و داماد شدن اميرالمؤ منين سبب افتخار و باعث مباهاتپسر تو است و هر گاه رابطه قوى و نيرومند گردد واتصال دست تو و جعفر از زوال نعمت و سقوط مرتبه و مقام ايمن خواهيد شد.
اكنون شايسته است كه در مواصلت ما كوشش نمايى وسهل انگارى بر خود راه ندهى . مادر جعفر به درخواست عباسه جواب مثبت داد و او را خاطرجمع ساخت از هر راهى كه ممكن باشد هر دو را در يك جا جمع كند. پس ‍ از آن عتابه مادرجعفر روزى به او گفت : كنيزى در يكى از قصرها به من تعريف و توصيف شده از ادب ودانايى و هوش و حلاوت و شيرينى ، با جمال و دلپسند و شگفت انگيز، قامت موزون وهيكل جالب به حدى رسيده كه نظيرش ديده نشده است و در خاندان بزرگ تربيت يافتهتصميم گرفته ام او را براى خدمت به تو بخرم و معامله ميان من و مالك او نزديك شده وبزودى پايان خواهد يافت .
جعفر گفتار مادر را پسنديد و به كنيزى كه مادرش او را مى ستوددل بست و بى صبرى را آغاز نمود ولى مادر جعفر از آوردن او مضايقه مى نمود و پيوستهاو را امروز و فردا مى كرد و به حدى مسامحه نمود تا اينكه اشتياق قلبى جعفر نيرومندشد و رغبت و تمايلش نسبت به ملاقات او شدت يافت و مى گفت : خريدن اينچنين كنيزىضرورت دارد و هر چه زودتر بايد آنرا خريد. هنگاميكه مادرش دانست كه جعفر ازشكيبايى ناتوان شده و پيمانه صبرش لبريز شده به پسرش گفت : من آن كنيز را درفلان شب براى ملاقات تو حاضر و آماده خواهم كرد آنگاه عباسه را از موضوع باخبرساخت و چون شب وعده فرا رسيد عباسه خود را به هفت قلم آرايش كرد و بهمنزل عتابه آمد و براى ملاقات با جعفر آماده شد. جعفر در آن شب از نزد هارون نوشيدهبود زائل نشده بود از مادرش پرسيد كنيز كجاست ؟ گفت هم اكنون مى آيد. آنوقت عباسهرا كه انتظار مى كشيد با زينت هر چه تمامتر بر جوان مست وارد كردند كه نه بر رخسارو چهره عباسه آشنايى داشت و نه از خلقتش واقف بود جعفر مست و اسير شهوت او را نشناختو با او هم بستر شد و امرى كه مقتضاى طبيعت بشريت است ميان آنان بوقوع پيوستهنگامى كه جعفر به كام دل رسيد عباسه به او گفت : نيرنگ دختران پادشاهان را چگونهديدى ؟ جعفر گفت : كدام دختران شهر ياران را قصد و آهنگ كرده اى و جعفر گمان مى كرد اوبعضى از دختران پادشاهان روم باشد. عباسه گفت : من عباسه دختر مهدى هستم .
جعفر وقتى كه اين سخن را شنيد تكان خورد و حالت مستى از اونائل شد و نزد مادرش رفت و به او گفت : براستى كه مرا به بهاء ناچيزى فروختى وبر مركب تند و سركش سوار نمودى بنگر حال من در آينده چگونه خواهد شد و سرانجاماين امر شديد خواهد رسيد. عباسه از جعفر باردار شد و پس از پايان مدتحمل پسرى زيبا زائيد و خادمى با دايه براى او قرار داد و آن كودك را به آنان سپرد وچون ترسيد كه هارون از جريان باخبر شود آن فرزند را با خدمتكار و دايه به مكهفرستاد تا در حرم به تربيت او قيام نمايند. (47) اما هارون ازماجرا مطلع گرديد و دستور به قتل عباسه و جعفر صادر نمود.


قساوت هارون

هارون از رابطه جعفر با عباسه هيچگونه اطلاعى نداشت و نمى دانست كه اينها درخلوت اجتماع مى كنند تا آنكه زبيده همسر هارون به خاطر مشاجره اى كه بين او و يحيىبن خالد برمكى پيش آمد داستان مواصلت و بهم پيوستن جعفر را با عباسه بيان وتقرير كرد. هارون برآشفت و گفت :
هيچ دليلى بر صحت اين مطلب دارى ؟ زبيده گفت : كدامدليل محكمتر از فرزند مى باشد. هارون پرسيد اكنون فرزند كجاست ؟ زبيده گفت : دراينجا بود و عباسه ترسيد كه قضيه ظاهر گردد از اين جهت او را به مكه فرستاد. هارونسعى كرد ضمن تحقيق اين موضوع را پنهان كند و حج را بهانه و دستاويز خود قرار دادهو به مكه برود. پس از چند روز دستور داد كه خواص و اطرافيان ويژه خودشان را براىرفتن به زيارت مكه مجهز و آماده سازند و او و جعفر و... بغداد را به سوى مكه ترككردند.
عباسه پيكى را به مكه فرستاد و به خادم و دايه نوشت تا كودك را به يمن ببرند،هارون هنگامى كه به مكه رسيد افراد مورد اعتماد را ماءمور ساخت كه از داستان كودكجستجو كنند، آنان پس از بررسى دقيق مطلب به صحت آن پى بردند. آنگاه هارونتصميم گرفت كه دست برمكيان را از حكومت كوتاه كند و پس از انجام مناسك حج بهبغداد مراجعت نمود.
هارون روزى پيشگاه ويژه خود را بنام مسرور به حضور طلبيد و گفت : هنگام شب پس ازتاريكى ده نفر كارگر و دو نفر خادم با آنان پيش من بياور. مسرور نيز چنين كرد. هارونجلو افتاد و آنان را به اطاق خلوتى كه خواهرش ‍ عباسه آنجا بود آورد. هارون به عباسهنگريست او را آبستن ديد به وى سخنى نگفت و به آن دو خادم دستور داد خواهرش را بكشندو همانطورى كه هست در صندوق بزرگى بگذارند و درش راقفل نمايند. بعد هارون به كارگر دستور داد كه در وسط اطاق خلوت چاهى كندند و بهآب رسانيدند. هارون گفت : صندوق را آوردند و به چاه افكندند و سپس با خاك پر كرده وهموار نمودند و پس از آن هارون كارگران را از اطاق خارج ساخت و در اطاق را بست وقفل كرد و كليدش را خود برداشت .
بعد هارون به مسرور گفت : اينها (خدمتكاران و كارگران ) را ببر اجرت و دستمزدشانبده . مسرور آنها را آورد و هر يك از ايشان را همراه با سنگ و سنگريزه ميان جوالى قرارداد آن را محكم دوخت و به ميان رود دجله انداخت .
هارون گفت : مسرور آنچه به تو دستور داده بودم انجام دادى ؟ گفت : بلى اجرت و پاداشآن را دادم . هارون پس از تار و مار كردن برمكيان ماءموران خود را به مدينه فرستاد وفرزندان جعفر را كه از خواهرش عباسه بودند به نزد او آوردند، هنگامى كه هارون آنهارا ديد و پسنديد چون هر دو زيبا و خوب صورت بودند. هارون به بزرگتر گفت : نورديده نامت چيست ؟ گفت : حسن و به كوچكتر گفت : عزيزم اسم تو چيست ؟ گفت : حسين ، سپسبه آنها نگريست و با صداى بلند گريست و بعد گفت : حسن وجمال شما برايم ناگوار است .
پس از آن به مسرور گفت : آنانرا بياور، و بعد هارون چند نفر از غلامان و خدمتكاران راخواست و به آنان دستور داد كه در وسط خانه خلوت عباسهگودال عميقى بكنند. پس از كندن هارون مسرور را خواند و به او فرمان داد كه هر دو كودكرا بكشند و در آن گودال با مادرشان دفن نمايند، مسرور هم اين چنين كرد، مسرور گفت :هارون با اين حال با شدت مى گريست و من پنداشتم كه به ايشان رحم و دلسوزى كرد. (48)


از سگبانى تا سلطنت

روزى هارون الرشيد در خلوتخانه خود قرآن مى خواند، به اين آيه رسيد كه ازقول فرعون حكايت مى كند كه به بنى اسرائيل گفت : (اى قوم آيا ملك مصر از آن مننيست ، با اين جويهاى آب روان كه از زير كاخ مى گذرد؟) فرعون ستمگر با اظهارقدرت پوشالى خود بدينوسيله مى خواست پايه هاى استعمار و استثمار خودش را مستحكمنمايد. هارون اعيان مملكت را به حضور خود خواست و گفت : فرعون عجب مرد پستى بوده ودون همتى خويش را با مباهات به مصر و رود نيل ظاهر ساخته است . من در نظر دارم مصر راكه يكى از استانهاى مملكت و امپراطورى پهناور من است ، به فرومايه ترين افراد دنياواگذار كنم .
دستور داد كه هزار نفر در تمام مملكت بگردند و از همه كس زبونتر و پست تر پيدا كنندو به حضورش بياورند، هزار نفر سواره به مدت چهار ماه در اطراف مملكت گردش كردندو آنطوريكه مى خواستند كسى را پيدا نكردند، مگر يك نفر بنام (طولون ) و او شبانهروز در ميان خرابه ها بسر مى برد و با سگها همدم بود و در يكسفال شكسته با سگها غذا مى خورد، و سگها در بغلش مى خوابيدند، هرگز روى ولباس خود را نشسته بود، و موى و ناخن نچيده بود، هميشه در ميان لباسهاى كهنه وخرقه هاى چركين و پاره بسر مى برد.
خبر به هارون دادند، هارون دستور داد با همين وضع او را به نزدش برند. طولون را باهمان لباس و همان وضع و سگهاى ولگرد، سفالهاى شكسته پيش هارون آوردند، وى از آنهيئت و سر و وضع تعجب كرد و فرمان داد: او را به حمام ببرند و لباس شاهانه بر اوبپوشند.
او را به حمام بردند و سرش را تراشيدند، شارب و ناخنش را چيدند سر تا پايش بهطور شايسته اى پوشاندند و با هيئتى آراسته نزد هارون حاضر ساختند. هارون او رامردى خوش صورت ديد و از مهابت وى خوشش ‍ آمد. با او آغاز سخن كرد سخنهاى موزون وسنجيده شنيد. بطوريكه همه حاضران از سخنان او حيران ماندند. هارون در همان مجلسنشان حكومت مصر و توابع را به طولون سگباز اعطاء نمود.
طولون رهسپار مصر شد و مدتى به استقلال در مصر حكومت كرد و بساطعدل و داد و رعيت پرورى بداد و رسمهاى نيكو برقرار ساخت . (49)


بدتر از طاعون

منصور خليفه عباسى از عربى شامى پرسيد: چرا شكر خداى را به جاى نمى آورىكه از وقتى من بر شما حكومت مى كنم طاعون از ميان شما برطرف شده است . عرب گفت :خداوند از آن عادلتر است كه در يكوقت دو بلا بر ما بفرستد. منصور بسيار خجالت كشيدو سرانجام به بهانه اى آن مرد را كشت . (50)


آموزگار فرزندان متوكل عباسى

مردى به نام ابن سكيت ، از علماء و بزرگان ادب عربى است . اين مرد در دورانخلافت عباسى مى زيسته است . در حدود دويستسال بعد از شهادت على (ع ) در دستگاه متوكل عباسى متهم بود كه شيعه است اما چونبسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش ‍ انتخاب كرد. يك روزكه بچه هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روزامتحانى هم از آنها بعمل آمده بود و خوب از عهده آن برآمده بودندمتوكل پس از اعلان رضايت از ابن سكيت ضمن اظهار اطلاع وى از علاقه اش به تشيع سؤال كرد؟
اين دوتا (دو فرزندش ) پيش تو محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على (ع )؟ ابنسكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت ، خونش به جوش آمد، با خود گفت : كار اينمرد مغرور به جايى رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين (ع ) مقايسه مى كند؟اين تقصير من است كه تعليم آنها را بر عهده گرفته ام ، در جوابمتوكل گفت : (بخدا قسم قنبر غلام على (ع ) بمراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد منمحبوبتر است ) متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش ‍درآوردند. (51)


چند شوهرى

گروهى از زنان در حدود چهل نفر، گرد آمدند و به حضور حضرت على (ع )رسيدند، گفتند: چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده اما به زنان اجازه چند شوهرىنداده است ؟ آيا اين يك تبعيض ناروا نيست ؟ حضرت على (ع ) دستور داد ظرفهاى كوچكى ازآب آوردند و هر يك از آنان را به دست يكى از زنان دادند. سپس دستور داد همه آن ظرفهارا در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بودند خالى كنند. دستور اطاعت شد، آنگاهفرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد اما بايد هر كدام از شماعين همان آبى كه در ظرف خود داشته برداريد. گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها بايكديگر ممزوج شده اند و تشخيص آنها ممكن نيست . حضرت على (ع ) فرمود:
اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها هم بستر مى شود و بعدآبستن مى گردد چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است ازنسل كدام شوهر است اين از نظر مرد.
اما از نظر زن . چند شوهرى هم با طبيعت زن منافى است و هم با منافع وى : زن از مرد فقطعاملى براى ارضاء غريزه جنسى خود نمى خواهد كه گفته شود هر چه بيشتر براى زنبهتر، زن از مرد موجودى مى خواهد كه قلب آن موجود را در اختيار داشته باشد، حامى ومدافع او باشد. براى او فداكارى نمايد، زحمت بكشد وپول در بياورد و محصول كار و زحمت خود را نثار او نمايد و غمخوار او باشد. عليهذا چندشوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت دارد نه با خواسته ها و تمايلات زن . (52)


چرچيل برنده شد

در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدين (آلمان ، ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را كهجزء قواى متفقين (انگليس ، فرانسه ، امريكا و شوروى ) بود، شكست دادند، در جولاىسال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى در ميدان تنها ماند، در پاريس كنفرانسسرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى يعنى چرچيل رهبر انگلستان و هيتلر رهبر آلمان وموسولينى رهبر ايتاليا در قصر (فونتن بلو)تشكيل گرديد، در اين كنفرانس هيتلر به چرچيل گفت :
حال كه سرنوشت جنگ معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفقين انگليس يعنىفرانسه شكست خورده است ، براى جلوگيرى از كشتار بيشتر بهتر است ، انگلستانقرارداد شكست را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.چرچيل در پاسخ گفت : بسيار متاءسفم كه من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء كنم ،زيرا هنوز انگلستان شكست نخورده و شما را پيروز نمى شناسم ، هيتلر و موسولينى ازاين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند.چرچيل با خونسردى گفت :
(عصبانى نشويد، انگليس بشرط بندى خيلى اعتماد دارد، آيا حاضريد براىحل قضيه به هم شرط ببنديم و هر كه برنده شد شرايط را بپذيرد). هيتلر وموسولينى با خوشرويى اين پيشنهاد را قبول كردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلوىاستخر بزرگ كاخ نشسته بودند، چرچيل گفت : آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هركس آن ماهى تصاحب كند، برنده جنگ است ، هيتلر فورا (پارابلوم ) خود را از كمر كشيدو به اين سو و آن سو استخر پريد و شروع به تيراندازى هاى پياپى به ماهى كردولى سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى نشست ، و به موسولينى گفت :حالا نوبت تو است .
موسولينى لخت شد و به استخر پريد و ساعتى تلاش كرد او نيز بى نتيجه ، خسته ووامانده بيرون آمد و بر صندلى نشست . وقتى نوبت بهچرچيل رسيد، صندلى راحتى خود را كنار استخر گذاشت و ليوانى به دست گرفت درحالى كه با تبسم سيگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر باليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى كنى ؟ او در جواب گفت : (منعجله براى شكست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ، سرانجام پساز تمام شده آب استخر بى آنكه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از آن من خواهد بود. (53)


next page

fehrest page

back page