بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گفتنیهای تاریخ, على سپهرى اردکانى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     GOFT1001 -
     GOFT1002 -
     GOFT1003 -
     GOFT1004 -
     GOFT1005 -
     GOFT1006 -
     hs~GOFT1001 -
     hs~GOFT1002 -
 

 

 
 

 

fehrest page back page

قديمترين نامه

قديمترين نمونه نامه اى كه در دست است دربابل يافت شده و راجع به ايلام مى باشد ظاهرا متعلق به سلطنت ان ناتوم ثانى استكه از سلاطين آخرى لگش بوده است ، نويسنده نامه كاهن بزرگ ربه النوع مسماه به نينمار مى باشد و به مخاطب خود اطلاع مى دهد كه دسته اى از ايلاميها به خاك لگش تاختآوردند و من ايشان را مغلوب ساخته تلفات سنگين بر آنها وارد آوردم و تاريخ اين نوشتهدر حدود سه هزار سال قيل از ميلاد مى باشد. (129)


فارابى و موسيقى

اين خلكان مى گويد در هنگامى كه ابونصر بن سيف الدوله وارد شد در حضور اوجمعى از علما و فضلا در تمام علوم گرد آمده بودند، فارابى به طور ناشناس و متفكرابه جمع آنها در آمد، به هنگام ورود كمى درنگ نمود و سيف الدوله خطاب به تازه وارد كهفارابى بود گفت : بنشين ، فارابى در پاسخ گويد: آنجا كه شاءن من است بنشينم ياآنجا كه تو مى گوئى ، امير گفت : آنجا كه شاءن توست ، فارابى از ميان جمعيت بهصدر مجلس رفت تا رسيد به جايگاه امير، آنگاه امير را كنار زد و جايش نشست . سيفالدوله به غلامان و خدمتگزاران كه بر بالاى سرش ايستاده بودند به زبان محلى كهفقط امير و غلامان بدان واقف بودند گفت : اين شيخ اسائه ادب نمود من از او سؤ الاتىخواهم كرد اگر از جواب عاجز ماند شماها او را از مجلس برانيد، فارابى خطاب به همانزبان كرد و گفت : اى امير كمى درنگ نما كه امور به عواقب آنهاست . سيف الدوله در شگفتآمد و به فارابى گفت : مگر تو اين زبان را مى دانى ، گفت : بلى و هفتاد زبان ديگر...آنگاه بحث علمى از فنون مختلف شروع گرديد در هر مورد فارابى با آرامى اظهار نظرمى نمود چنانكه سخن او از نظر عمق و استدلال فوق سخنان ديگران از علماء حاضر درمحضر بود...
سيف الدوله امر به احضار هنرمندان و موسيقى دانان نمود. بنابراين استادان در هر رشتهاز موسيقى در محضر امير گرد آمدند و به انواع ملاهى و آهنگ ها در دستگاههاى مختلفمشغول شدند ولى در هر قسمت فارابى بر نوازندگان خرده گرفت . امير به او گفت :تو اين صنعت را مى دانى ؟
فارابى گفت : بلى ، سپس از خريطه خود قطعاتى بيرون آورد، از آنها تركيبى خاصبساخت و به نواختن شروع نمود آن طور كه همه حاضران در جلسه به خنده آورد و سپسآهنگ بنواخت كه همه را به گربه آورد، بعدا تركيبى ديگر از قطعات ساخته و بهنواختن مشغول شد چنانكه همگى به خواب عميق فرو رفتند حتى غلامان و دربانان كه دراين موقع همه را ترك نمود و از مجلس خارج شد، مورخين مى نويسند اين همان قانونى استكه از ابتكارات و اختراعات فارابى است . (130)


فردوسى و سلطان محمود غزنوى

در تاريخ سيستان آمده ، حديث رستم بر آن جمله است كه ابوالقاسم فردوسى بهشاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى برخواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست .
ابوالقاسم گفت : زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستمباشد، اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد.
اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت ، ملك محمود وزير را گفت : اين مردك مرا به تعرضدروغ زن خواند. وزيرش گفت : ببايد كشت ، هر چند طلب كردند نيافتند. (131)


محمود بت شكن با بت فروش

در تاريخ نوشته مى شود: به تحقيق پيوسته كه وقتى كه سلطان محمود غزنوىمى خواست كه سومنات بت بزرگ معبد سومنات هند را بشكند. جمعى از براهمه به عرضمقربان درگاه رسانيدند كه اگر پادشاه اين بت را نشكند و بگذارد، ما چندين زر بهخزانه عامره و اصل مى سازيم ، اركان دولت اين معنى را به سمع سلطان رسانيدند كهاز شكستن آن سنگ رستم بت پرستى از اين ديار دور نخواهد شد، سلطان فرمود آنچه مىگويند راست است و مقرون به صواب ، اما اگر اين كار را بكنم مرا محمود بت فروشخواهند گفت و اگر بشكنم محمود بت شكن . خوشتر آنكه در دنيا و آخرت مرا محمود بت شكنخوانند... وقتى سومنات را بشكستند درون شكم آن مجوف ساخته بودند آنمقدار جواهرنفيسه و لعالى شاهوار بيرون آمد كه مساوى آنچه بر همنان مى دادند بود. (132)


دوات خواجه و تاج شاه

در سال آخر سلطنت ملكشاه سلجوقى شحنه مرو كه از خواص بندگان سلطان بود وشمس الملك عثمان يكى از پسران خواجه نظام الملك نزاع شد و سلطان بر اثر شكايتشحنه مرو تاج الملك و مجدالملك را پيش ‍ خواجه فرستاد و به او پيغام داد كه : (اگردر ملك شريك منى آن حكم ديگر است و اگر تابع منى چرا حد خويش را نگه نمى دارى وفرزندان و اتباع خويش را تاءديب نمى كنى كه بر جهان مسلط شده اند تا حدى كه حرمتبندگان ما نگاه نمى دارند و اگر مى خواهى بفرمايم كه دوات از پيش ‍ تو بگيرند).
خواجه از اين پيغام رنجيد و گفت : با سلطان بگوئيد كه تو نمى دانى كه من در ملكشريك توام و تو به اين مرتبه به تدبير من رسيده اى و به ياد ندارى كه چونسلطان شهيدالب ارسلان كشته شد. چگونه امراى لشكر را جمع كردم و از جيحونبگذشتم و از براى تو شهرها بگشادم و اقطار ممالك شرق و غرب را مسخر گردانيدم .دولت آن تاج بر اين دوات بسته است . هر گاه اين دوات بردارى آن تاج بردارند. (133)
توضيح اينكه چند ماه بعد از خواجه هنگام عزيمت به بغداد در ركاب شاه به ضرب كارداز پاى درآمد و گفته شد اين امر به تحريك شاه صورت گرفته است و يك ماه بعد ازملكشاه در بغداد مسموم گرديد و درگذشت و گفته شد غلامان نظاميه وى را مسموم نمودهاند و بدين ترتيب معلوم گرديد كه تاج شاه به دوات وزير بستگى داشته است .


حقوق انوشيروان

حداكثر حقوق در دوره ساسانى 400 درهم بود كه به فرماندهكل قوا يعنى شاه داده مى شد و صاحب منصبان و نظاميان براى گرفتن حقوق مى بايست ازسان بگذرند و اگر لباس و اسلحه آنها كامل نبود حقوق داده نمى شد. روزى انوشيروانپادشاه ساسانى مجبور شد به خانه برگشته لباس و اسلحه خود راتكميل نمايد تا حقوق دريافت كند. (134)


بزرگترين بدبختى

در يك روز مجلسى از حكما، با حضور كسرى انوشيروان منعقد و اين سؤال مطرح گرديد كه بزرگترين بدبختى كدام است . يك نفر حكيم يونانى گفت : كه بهنظرم پيرى و كودنى است كه با فقر و استيصال جمع شده باشد. دانشمند هندى گفت :امراض جسم است كه به آلام روحى اضافه شده باشد. بزرگمهر گفت : منخيال مى كنم كه بدترين مصائب و بدبختى براى آدمى آن است كه ببيند عمرش قريب بهاتمام است و كار نيكى نكرده باشد. اين جواب مورد پسند واقع شده و نظر حكماى خارجهرا به طرف اين مهين دستور جلب نمود. (135)


پوست قاضى

در زمان كمبوجيه پسر كورش پادشاه هخامنشى يك نفر قاضى به نام سى سام نيسمتهم به گرفتن رشوه گرديد، كمبوجيه او را محكوم كرد و اعدام نمود و بعد از اعدام امرنمود پوست او را كنده روى مسندى كه براى قضاوت مى نشست پهن نمايند وشغل اين قاضى را بعد به پسر او داده مجبورش نمود كه روى اين مسند (پوست پدرش )بنشيند. (136)


يعقوب ليث و خليفه عباسى

در سال 264 يعقوب در جندى شاپور خوزستان به تهيه سپاه براى حمله به بغدادمشغول بود كه به درد قولنج مريض افتاد. معتمد خليفه عباسى در اين ايام رسولى پيشاو فرستاد و به طريق تملق به او پيغام داد: كه اكنون ما را معلوم شده كه تو مردى سادهبودى و به سخن اين و آن فريفته شدى و قصد ما كردى و اينك كه خداوند ما را بر توغلبه داده گناه تو را بخشوديم و براى اينكه مرحمت خود را بار ديگر تجديد كنيم تورا كماكان به امارت خراسان و فارس مى گماريم . يعقوب امر داد، قدرى نان خشك و ماهىو تره و پياز بر طبق چوبين نهاده پيش آورند.رسول خليفه را گفت : به مخدوم خود بگو من رويگر زاده ام و از پدر رويگرى آموخته ،خوراك من نان جوين و پياز و ماهى و تره بوده و اين دولت و شوكت كه مى بينى از راهدلاورى و شير مردى به دست آورده ام نه از ميراث پدر و نعمت تو، تا خاندانت برنيندازماز پاى ننشينم ، اگر مردم از جانب من خواهى آسود، اگر ماندم سر و كارت با اين شمشيراست و اگر مغلوب شدم به سيستان بازمى گردم به اين نان خشك و پياز بقيه عمر رابه انجام مى رسانم . (137)


غلت زدن آقا محمدخان

آقا محمدخان قاجار چون عازم مشهد گرديد شاهرخ ميرزا نوه نادرشاه افشار كه خودياراى مقاومت نديد با بزرگان شهر به استقبال شتافت . آقا محمدخان به او تاءمين دادآنگاه جواهرات زيادى از او خواستار شد و چون او از تسليم جواهرات سر باز زد بشكنج ورنج از او مطالبه گرديد و ناچار آنچه را كه داشت تسليم كرد.
در ميان اين جواهرات ياقوت بزرگى بود كه وقتى زينت تاج او رنگ زيب پادشاههندوستان بود.
آقا محمدخان به قول صاحب ناسخ ‌التواريخ (از به دست كردن آن همه لعالى آبدار وجواهر شاهوار چندان شاد خاطر شد كه بفرمود در رواقى نطعها بگستردند و آن جواهر رابر زير نطع بريختند آنگاه رواق را از بيگانه بپرداخت و چند نوبت از اين سوى رواقتا بدان سوى رواق را با پشت و پهلو غلتان برفت .) پس از اين واقعه شاهرخ را باكسانى به تهران فرستاد ولى شاهزاده نگون بخت در بين راه بر اثر جراحاتى كه برشكنجه (ريختن سرب داغ روى سرش ) به او رسيده بود در سن شصت و چهار سالگىبدرود حيات گفت و با مرگ او خاندان افشار منقرض گرديد. (138)


وزير كشتن را باب نكنيد

عميدالملك كندرى صاحب كتاب تجارب السلف وزير نخستين پادشاه سلجوقى بود.ولى در اوائل سلطنت آلب ارسلان مورد بى مهرى سلطان قرار گرفت و دستگير قريب يكسال در مرو زندانى گرديد و در ذى الحجه سال 456 دستورقتل اين وزير گرانقدر صادر گرديد.
عميدالملك از كشنده خود امان و مهلت خواست و وضو به شرايط نيكو بساخت و چند ركعتنماز وداع بگذارد و گفت : خون من بر تو حلال نيست اما منحلال مى كنم به شرط آنكه با من سوگند خورى كه چون فرمان به جاى آورى و ازقتل من فارغ شدى حسبه الله از من پيغامى به سلطان و خواجه نطام الملك (كه بعد از وىبه وزارت رسيده بود) برسانى .
سلطان را بگوى كه كندرى گفت : من خجسته خدمتى و مبارك قتلى كه از خدمت ملازمت درگاهشما مرا بود از صحبت شما دنيا و آخرت .
يعنى عمت طغرل بيك مرا بركشيد و اين جهان را به من داد تا بر آن حكم كردم و تو آنجهانم دادى به ادراك درجه شهادت ، از خدمت شما مرا دنيا و آخرتحاصل شد و براى اين نهج سعادى ممكن باشد، و خواجه را بگوى : كه مذموم بدعتى وزشت قاعده اى كه در جهان آوردى به وزير كشتن و غدر و مكر كردن و عاقبت آن نينديشيدى ،مى ترسم كه اين رسم ناستوده و مكروه و مذموم به اولاد و اخلاف و اعقاب تو برسد، واز آنگاه باز يك وزير به مرگ خود نمرد. (139)


7 سال بر بالاى دار

خواجه ابوعلى حسن بن محمد بن عباس ميكال نيشابورى معروف به حسنك وزير درسال 416 به وزارت سلطان محمود غزنوى رسيد. وى مردى محتشم و صاحب ثروت بود.بيهقى در مورد بركنارى و قتل او چنين مى نويسد:
حسنك كه به روزگار جوانى ناكرداريها كرده بود و زبان نگاه ناداشته و اين سلطانمحتشم را خير خير بيازرده از طرفى بوسهل زوزنى نيز كه از پدران هواخاهان خليفه(عباسى ) و مردى متعصب بود در بد نام كردن وزير حسنك اقدامات لازم نمود. سرانجاممسعود حكم بركنارى وزير بيدار دل خود را صادر كرد و دستور داد رسمهاى حسنكى نو راباطل كنند. حسنك محبوس و آنگاه به اتهام قرمطى بودن به دار آويخته شد و بهقول بيهقى همه خلق به درد بگريستند حسنك مرگ را به خاطراستقلال وطنش پذيرفت . بيهقى گويد حسنك قريب هفتسال بر دار بماند چنان كه پاهايش همه خود تراشيد و خشك شد. يكى از شعراىنيشابور در سوگ مرگ حسنك سرود:

ببريد سرش را كه سران را سر بود
آرايش دهر و ملك را افسر بود

گر قرمطى و جهود يا كافر بود
از تخت بدار، برشدن منكر بود. (140)


كتاب سوزى سلطان محمود

در كتاب مجمل التواريخ و القصص كه درسال 520 هجرى نوشته شده است درباره تسخير به وسيله سلطان محمود غزنوى مىنويسد: دستور داد تا بزرگان ديلم را به دار آويختند عده اى را در پوست گاو دوخت وبه غزنين فرستاد، سپس گويد: مقدار پنجاه خروار دفتر (كتابهاى فقهى شيعيان )روافض و باطنيان و فلاسفه از سراهاى ايشان بيرون آورده و در زير درختها آويختگانبفرمود سوختن ...
و اين معامله سلطان محمود آن وقت كرد كه همه علما و ائمه شهر حاضر كردند و بد مذهبى وبد سيرتى (شيعه بودن ) ايشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (141)
ابوالحسن بيهقى درباره تعداد كتابهاى موجود در كتابخانه معروف ديلميان مى نويسد:كتابخانه اى كه در رى بود... من اين را ديدم و فهرست كتابهاى آن ده مجله بود و چونسلطان وارد رى شد به او گفتند كه اين كتابها را، كتب رافضيانست واهل بدعت ، هر چه از آنها در باب علم كلام بود جدا كرد و بقيه را امر به سوختن داد. (142)


سلطان محمود غزنوى و پير زن

در زمان سلطنت محمود غزنوى پيرزنى همراه كاروانى سفر كرده بود و دزدان بهكاروان او حمله آوردند و اموال او را بردند. به دير گچين كه جائى بود بين رى واصفهان .
پيرزن پيش سلطان محمود رفت و تظلم كرد كه دزدان كالاى مرا بردند، كالاى من بازستان يا تاوان بده ، سلطان گفت : دير گچين كجا باشد، زن گفت : ولايت چندان گير كهبدانى چه دارى و به حق آن برسى و نگاه توانى داشت .
گفت : راست مى گوئى و بعدا سلطان دستور دادمال زن را به او بدهند. (143)


پادشاه مست

سلطان جلال الدين خوارزمشاه آخرين پادشاه سلسله خوارزمشاهيان تنها كسى بود كهدر مقابل سيل بنيانكن مغول مقاومت مى نمود، اما متاءسفانه رفتار نامناسب او با مردم و زيادهروى او در شرابخوارى باعث گرديد كه نتواند كارى از پيش ببرد. صاحب كتابالفخرى در اين مورد مى نويسد: هيچ پادشاهى از راهاشتغال به لغو و لعب آنچنان دچار بد عاقبتى نشد كهجلال الدين فرزند خوارزمشاه شد، وى چون از برابرمغول مى گريخت او را دنبال كردند چنانكه از شهرى سفر مى كرد ايشان بعد از او به آنمى رسيدند و چون بامداد به موضعى مى رسيد ايشان شب بعد در آنجا بودند و او را طلبمى كردند با اين حال وى همواره به نوشيدن شراب و مى ، و شنيدن دف و نى ،مشغول بود و شب مست به خواب مى رفت و صبح در خمارى برمى خاست و نورالدين منشى ،شاعر دربارش او را مخاطب ساخته گفت :

شاها ز مى گران چه بر خواهد خاست
وز مستى هر زمان چه بر خواهدخاست

شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پيش
پيداست كزين ميان چه برخواهد خاست

سرانجام جلال الدين در شب 15 شوال سال 628 در حالى كه مست بود در كردستان بهمحاصره مغولان درآمد. (144)
اما در حال مستى موفق به فرار گشت و صبح روز بعد به دست كردى كه برادرش درجريان جنگهاى (خلاط) به دست سپاهيان او كشته شده بود بهقتل رسيد.


تهور جلال الدين

چنگيز خان مغول در كنار رود سند، نزديك معبر (نيلاب ) بهجلال الدين آخرين امير خوارزمشاهى رسيد، سلطان جلادت و رشادت بسيار به خرج داد وقلب سپاه چنگيز را شكست . اما جناح راست لشكر به وسيله مغولان درهم شكسته شد وفرزند هفت يا هشت ساله جلال الدين به دست مغولان اسير شد.
به دستور شخص چنگيز خان ، اين طفل بيگناهخردسال را به قتل رساندند. مادر و جماعتى از زنان حرم سلطان با شيون تمام ازجلال الدين خواستند تا آنها را، براى آنكه به چنگ مغولان نيفتند بهقتل برسانند.
به امر جلال الدين آنها را به كام امواج رود سند سپردند و غرق كردند،جلال الدين كه با هفتصد نفر از ياران خود، تنها مانده بود مدتها به مغولان جنگيد و چونديگر توانائى روياروئى در او و يارانش نمانده بود. با اسب بر لشكريان مقدم اردوىچنگيز تاخت و همينكه اندكى آنها عقب نشستند. (145)
يك دفعه عنان را برگرداند و از يك كناره مرتفعى جستن گرده با تهور بى نظيرى بهآب سند زد و شنا كنان خودش را به آن طرف رساند، چنگيز در اين موقع از خود علو همتنشان داد نه فقط غدقن نمود كه هيچكس تيرى به طرف او نيندازد، بلكه به فرزندانشاو را نمونه بارز و برجسته شجاعت و دلاورى نشان داد، و بدين صفت وى را ستود و باحيرت و اعجاب گفت : از چنان پدرى ، اينگونه پسر؟! زيرا چنگيز فرارهاى بزدلانهمحمد خوارزمشاه پدر جلال الدين را به خاطر داشت .
جلال الدين كه با يك پسر و يك شمشير و يك نيزه ، از آب گذشته بود و مشاهده مى كردخانه و خزانه و متعلقات او غارت مى كردند و چنگيز خان همچنان بر كنار آب ايستادهنظاره مى كند، از اسب فرود آمد و زين اسب باز گرفت و نمد زينش و قبا و تيرها بهآفتاب انداخت ... و چون آفتاب زرد شد خيمه فرو انداخت و با هفت كس روان شد و چنگيز خانبدو نگاه مى كرد و تمام مغولان از آن شگفت دست بر دهان نهادند. (146)


نامه اى كه خوانده نشد

در دوره سلطنت آقا محمد خان قاجار براى ايجاد روابط سياسى و تجارى يك هيئتفرانسوى از راه استامبول به تهران آمد. سپس درسال 1215 يك تاجر ارمنى حامل مكاتبات رسمى از طرف دولت امپراطورى فرانسه باكمك روسو كنسول آن دولت در بغداد وارد ايران شد.
ولى چون در تهران كسى نتوانست اين نامه ها را بخواند! اقدام روسو بى نتيجه ماند. (147)


عجيب ترين رشوه

گنت گو بينو نويسنده فرانسوى در كتاب سهسال در آسيا در باب رشوه خوارى زمامداران ايران در دوره قاجاريه چنين مى نويسد: يكىاز عيوب بلكه از بلاهائى كه در ايران ريشه دوانده و قطع ريشه آن هم بسيارمشكل و بلكه محال است رشوه گيرى است . اين امر به قدرى رايج است كه از شاه گرفتهتا آخرين ماءمور جزء دولت رشوه مى گيرد. و در عينحال هيچكس ‍ هم صدايش در نمى آيد. گوئى تمامى ماءموران و مستخدمين ايران از بالا تاپائين هم پيمان شده اند كه موضوع را مسكوت بگذارند.قبل از اينكه به ايران بيايم در لندن كتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حينخواندن اين كتاب به نظرم رسيد كه در زمان سلطنت فتحعليشاه ، وزير مختار انگليسمقدارى سيب زمينى براى دولت ايران هديه آورده و گفته بود كه اگر اين گياه را درايران بكاريد هرگز دچار قحطى نخواهيد گشت . زيرا كشت و زرع آن بهسهل است و محصول فراوان مى دهد و بخوبى جانشين نان مى گردد. ولى صدر اعظمفتحعليشاه قبل از دريافت سيب زمينى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهيد كه كشت اينگياه را در ايران رايج كنم . (148)


fehrest page back page