مقدمه عنيف كندى گويد: در زمان جاهليت بقصد خريد لباس و عطريات براى خانواده ام به مكهرفته به عباس بن عبدالمطلب كه مرد تاجر بود وارد شدم ، روزى در مسجدالحرام نشستهبود و به كعبه نگاه ميكرديم ، آفتاب در وسط آسمان نمود روى به كعبه ايستاد، پسرىآمد و در طرف راست جوان ايستاد بعد بانوئى آمد و در پشت سر آنها ايستاد جوان بهركوع رفت آن دو نيز به ركوع رفتند، جوان سر از ركوع برداشت آن دو نيز سربرداشتند، جوان به سجده رفت آن دو نيز به سجده رفتند. از على عليه السلام نقل شده كه مى فرمود: من بنده خدا و برادررسول خدايم من صديق اكبرم ، به غير از من هر كس اين دعا را بكند دروغگو و افتراگراست ، هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز خواندم . منصور دوانيقى به عمروبن عبيد گفت : مرا موعظه كن ، عمرو گفت : با چيزهائى كه شنيدهام يا با چيزهائى كه ديده ام ؟ منصور گفت : با چيزهائى كه ديده اى ، عمرو گفت : عمر بنعبدالعزيز را ديدم كه موقع مرگ يازده پسر داشت ، و تركه اش هفده دينارش را خرج كفناو كردند، و با دو دينار محل قبرش را خريدند، به هر يك از پسرانش كمتر از يك دينارارث رسيد. علماء حديث نقل ميكنند كه رسول اكرم به على عليه السلام فرمود: در تو شباهتى هست بهعيسى بن مريم : يهود او را دشمن داشتند. و به مادرش تهمت زدند، نصارى او را دوستداشتند از حدش بالا بردند. اهل تحقيق از سيره نويسان نقل ميكنند كه على عليه السلام ، زيد بن ارقم وحى را مىنوشتند، حنظلة بن ربيع تميمى و معاوية بن ابى سفيان به پادشاهان و روساءقبائل نامه مى نوشند، و همچنين صورت حساب جمع و تقسيم صدقات را مى نوشتند. على بن ابيطالب با آن شرافت و بزرگوارى و عثمان ابن عفان وحى را مينوشتند، اگراين دو غائب بودند ابى بن كعب و زيد بن ثابت وحى را مى نوشتند و اگر ايندو همنبودند ديگران مى نوشتند، خالدبن سعيد بن عاص و معاويه در احتياجات معمولىآنحضرت مى نوشتند، مغيرة بن شعبه و حصين بن نميرگاهى از خالد و معاويه نيابتميكردند، حذيقه بن يمان تخمين ميوه هاى حجاز را مى نوشت عبدالله بن ارقم و زيدبنثابت از طرف حضرت به پادشاهان نامه مى نوشتند، معيقب بن فاطمه غنائم نبودى را مىنوشت ، حنظلة بن ربيع از همه اينها در صورت نبودشان نيابت مى كرد. رسول اكرم مدت 22 سال سرگرم دعوت مردم بود، وحىنازل ميشد و حضرت آنرا به اصحاب ميخواند و آنها مى نوشتند و جمع ميكردند، و كلمهكلمه حفظ مى نمودند، معاويه آنجا بود كه خدا ميداند، در ماههاى آخر عمررسول خدا بظاهر مسلمان شد و چند ماه براى آن حضرت نويسندگى كرد، طرفدارانمعاويه آوازه او را بلند نموده و مقام او را بالا برده و كاتب وحى معرفى كردند، و اينعنوان را مخصوص او نموده و از ديگران سلب كردند ((چنانكه او را بخاطر خواهرش امحبيبه خال المؤمنين ناميدند، ولى محمد بن ابوبكر را كه پسر خليفهاول و برادر عايشه همسر محترمه نبوى بود خال المؤمنين نگفتند - ع )) در حديث آمده كه فاطمه زهراء عليهما السلام مقدارى نان خدمت پدرش تقديم نمود، حضرتپرسيد: اين چيست ؟ گفت : نان پخته بودم ، دلم آرام نگرفت و اجازه نداد كه بى توبخورم لذا اين مقدار نان را هم براى تو آوردم ، حضرت نان را گرفت وميل نمود و بعد فرمود: در مدت سه روز اين اولين طعامى است كه پدرت بدهان ميگذارد. روزى ابو امامه باهلى بر معاويه وارد شد، معاويه او را در پهلوى خود نشاند، دستور دادغذا آوردند، با دست خود بدهان ابوامامه لقمه گذاشت ، پس از صرف غذا با دست خود سرو محاسن او را معطر نمود، سپس يك كيسه طلا پيش ابوامامه گذاشت ، پس از انجام همه اينكارها معاويه گفت : ابو سعيد خدرى نقل ميكند كه مروان بن حكم امير مدينه بود، براى اقامه نماز عيد با اوبه صحرا رفتم ، وقتى به مصلى رسيديم ديدم ((كثير بن صلت ))منبرى درست كرده ومروان ميخواهد پيش از نماز عيد خطبه بخواند - در صورتى كه خطبه نماز عيد بعد ازنماز است - لباسش را گرفته پائين كشيدم ولى او لباسش را از دستم كشيد و به منبررفت و خطبه خواند. مردى از مسلمانان نزد عمر بن خطاب آمد و گفت : چون مدائن را فتح كرديم كتابى بدست آمدكه در آن دانشهاى ايرانيان هست ، عصر كتاب را گرفت و تازيانه برداشت ، كتاب را باتازيانه ميزد و آيه : (( نحن نقص عليك احسن القصص )) را ميخواند و ميگفت : آياداستانى بهتر و زيباتر از كتاب خدا هست ؟ اشخاص پيش از شما بدان جهت هلاك شدند كهبه كتابهاى دانشمندان و كشيشان توجه نموده و از تورات وانجيل غفلت نمودند تا آنكه علوم كتابهاى آسمانى فراموش شده و ازبين رفت . موقعى كه تاج و شمشير و كمر بند جواهر نشان كسرى را نزد عمر بردند قيمت آنرا زيادديد با تعجب گفت : مردمى كه اين قدر چيزهاى نفيس را به بيتالمال فرستاده اند و خيانت نكرده اند اشخاص امين و درستكار هستند، على عليه السلام كهحاضر بود فرمود: چون تو عفت كرده اى و خيانت نميكنى ايشان هم ميورزند، اگر تو خيانتو شكم چرانى ميكردى ايشان هم خيانت و شكم چرانى ميكردند. سدير صيرفى از محمد بن على (امام باقر عليه السلام )نقل ميكند على عليه السلام سخت مريض شد، ابوبكر و عمر به عيادتش رفتند، چون ازنزد او بيرون آمدند پيش رسول خدا رفتند، حضرت پرسيد: از كجا مياييد؟ گفتند: ازعيادت على پرسيد: او را چگونه يافتند؟ گفتند:حال او را بد ديديم و از مرضى كه دارد بر او مى ترسيم ، فرمود: نه ، او با اين مرض ننميميرد بلكه زنده ميماند و بقدرى به او ستم و حيله ميشود كه در ميان اين امت وسيله عبرتو تسلى ميشود (مظلومان با ديدن و شنيدن وضع او تسلى مى يابند.) ابورجا گويد: على عليه السلام را ديدم كه شمشيرش را ببازار برده و مى فرمود: كيستاين شمشير را از من بخرد، بخدا قسم اگر قيمت يك پيراهن را داشتم آنرا نمى فروختم ،گفتم : من پيراهن بتو مى فروشم و مهلت ميدهم هر وقت عطايت (ماهيانه ات ) بدستت رسيدقيمت آنرا پرداخت كنى ، پيراهن را گرفت و رفت ، چون سر ماه شد حقوقش را گرفت ،قيمت پيراهن را داد. شبث بن ربعى به معاويه گفت : ترا بخدا آيا راضى ميشوى كه عماربن ياسر را بدستتو بدهند كه او را بكشى ؟ گفت : چرا راضى نشوم ؟ بخدا سوگند اگر على عمار رابدست من بدهد او را در عوض عثمان نميكشم بلكه در عوضنائل ، غلام ميكشم . على بن اصمع جدا معروف در محلى از بصره ((سفوان )) دزدى كرد، او را گرفته پيشعلى عليه السلام بردند، حضرت ، شاهد خواست ، چون شهود حاضر شده و شهادت دادندحضرت امر كرد چهار انگشت دست راستش را بريدند، پرسيدند چرا دستش را از مچنبريدى ؟ فرمود: سبحان الله اگر مچ بريده ميشد موقع از جا برخاستن به چه تكيهميكرد؟ چگونه نماز ميخواند؟ چگونه غذا ميخورد؟ در بغداد در خانقاه و كاروانسرائى شيخى از صوفيها بود كه ريش بسار بزرگى داشتو به آن علاقمند بود، غالب اوقات مشغول خدمت بريش خود ميشد: روغن ميماليد، شانهميكرد، شبها براى اينكه درهم و پريشان نشود موقع خواب آنرا به كيسه اى ميكرد. على عليه السلام پس از جنگ جمل مردى را بنام ((خليد )) بعنوان فرماندار به خراسانفرستاد، چون خليد به نزديكى نيشابور رسيد اطلاع يافت كهاهل خراسان مرتد شده ، دست از اطاعت حكومت اسلامى برداشته اند و فرماندار كسرىبدانجا آمده است ، خليد با اهل نيشابور جنگيده و ايشانرا شكست داد، خبر فتح و اسيرانجنگى را پيش حضرت فرستاد، خواست دختران كسرى را گرفته ، اسير كند، ايشان امانخواسته و تسليم شدند، خليد آنها را نيز پيش امام فرستاد. عبدالله بن عباس گويد: در زمان خلافت عمر نزد وى رفتم ، گفت : از كجا ميائى ؟ گفتم :از مسجد، گفت : پسر عمويت على را در چه حالى گذاشتى ؟ گفتم در نخلستان با دلو ازچاه آب ميكشيد و قران ميخواند، گفت : آيا در دلش چيزى از امر خلافت باقى مانده است ؟گفتم : بلى عقيده اش اين است كه رسول خدا به خلافت او تصريح كرده است و من از پدرمدرباره اداعاى على سوال كردم ، گفت على راست ميگويد. عمر ميگفت : خلافت بايد در اهل بدر (كسانيكه در جنگ بدر شركت كرده بودند) باشد مادامىكه از ايشان كسى هست ، و اگر اهل بدر نباشد دراهل احد باشد مادامى كه از ايشان كسى هست ، شخص طليق و طليق زاده و آنهائى كه پس ازفتح مكه مسلمان شده اند حق خلافت ندارند. على عيه السلام در مسجد نزد عمر بن خطاب نشسته بو، چون برخاست و رفت ، يكى ازحاضران ، آن حضرت را به تكبر و خودپسندى نسبت داد، عمر گفت : براى كسى كهمثل او باشد حق و رواست كه فخر كند، بخدا سوگند اگر شمشير او نبود ستون اسلامبرپا نميايستاد، او از همه امت به قضاوت داناتر و داراى سابقه درخشان و شرافت است ،آن شخص گفت : پس چرا او را بخلافت انتخاب نكرديد؟! عمر گفت : بخاطر اينكه جوانبود، و فرزندان عبدالمطلب (خويشاوندانش ) را زياده دوست ميدارد. مردى از على عليه السلام به عمر بن خطاب شكايت كرد، على در مجلس حاضر بود، عمرگفت : يا اباالحسن برخيز در كنار خصم خود بنشين ، حضرت برخاست كنار مدعى نشست واز خو دفاع كرد، چون محاكمه پايان يافت على بجاى خود برگشت در حالى كه ناراحتىاز قيافه اش نمايان بود. در سال 351 هجرى بدستور معزالدوله ديلمى در بغداد اين جمله ها را بديوارهاى مساجدنوشتند: لعن الله معاويه بن ابى سفيان و لعن الله من غضب فاطمة قد كا و من منع انيدفن الحسن عند جده ومن نفى اباذر الغفارى و من اخرج العباس من الشورى : خدا لعنتكند معاويه بن ابى سفيان را، و لعنت كند كسى را كه فدك را از فاطمه عصب نمود، وكسى را، كه نگذاشت حسن (عليه السلام ) نزد جدش دفن شود، و كسى را كه ابوذر راتبعيد كرد، و كسى را كه عباس (عموى پيغمبر) را از شورى خارج نمود. در سال 352 روز عاشورا كه فرا رسيد معزوالدوله دستور داد مردم بغداد بازارها و مغازهها را بسته و علنى مشغول تعزيه دارى شوند، زنان روها را سياه و موها را پريشان نمودهو از خانه ها بيرون آمده براى حسين بن على عليهما السلام ناله و شيون سر دهند مردم طبقدستور عمل كردند، سنى ها قادر به جلوگيرى نشدند، چون شيعيان زياد بود، و حكومت ازايشان پشتيبانى ميكردند. در هيجدهم ذى الحجه همان سال معزوالدوله دستور داد جشن گرفته و بخاطر عيد غديراظهار سرور و شادى نموده و خود و شهر را بيارايند، همچنانكه در ساير عيدها ميكنند تاخاطره عيد غدير را زنده نگهدارند. چون ابوبكر در خلافت مستقر شد در بين زنان مهاجرين و انصار عطائى تقسيم كرد،براى بانوئى از بنى عدى بن نجار نيز توسط زيدبن ثابت سهمى فرستاد، آن بانوپرسيد: اين چيست ؟ زيد گفت : ابوبكر براى زنان مسلمان عطائى تقسيم كرده ، اين همسهميه تو است ، گفت : مرا درباره دينم رشوه ميدهيد ! بخدا قسم چيزى از او نمى پذيرم . جوهر كه امير لشكر معزالدين الله علوى بود، روز جمعه هشتم ذوالقعدهسال 358 وازد مصر شده و محل قاهره را پى ريزى نمود، در خطبه نماز جمعه اين جمله اراضافه كرد: اللهم صل على محمد المصطفى و على على المرتضى و على فاطمهالبتول ، و على الحسن و الحسين سبطى الرسول الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهمتطهيرا اللهم صل على الائمه الطاهرين من آباء امير المومنين (منظور از امير المومنينمعز علوى است ) و در اذان به شيوه شيعيان ((حى على خيرالعمل )) گفتند.
|