بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب در ساحل غدیر,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     da-sa-01 - در ساحل غدير
     da-sa-02 - در ساحل غدير
     da-sa-03 - در ساحل غدير
     da-sa-04 - در ساحل غدير
     da-sa-05 - در ساحل غدير
     fehrest - در ساحل غدير
 

 

 
 

توسن ايام باد, تا به ابد رام تو
كوس ولايت زنند, بر زبر بام تو
باد به دلخواه تو, صبح تو و شام تو
اين يك خير المساء و ان يك نعم الغدات
((36))

هر كه ما را دوست باشد گو على را باش دوست


( ابوالقاسم حالت ت : 1393 - و: 1371 ه .
ش )

اى برادر تا به كى دارى ز دور روزگار ----- در تن از تشويش تاب و بر دل از ادبار, بار
شكوه در وقت تعب كم كن كه با هم توام است ----- درد و دارو, زشت و زيبا, رنج وراحت , گنج
و مار
از جهان بى وفا رسم وفا كردن مخواه ----- وز درخت بى ثمر چشم ثمر دادن مدار
هر كسى برچيد دامان تعلق زين چمن ----- از سموم فتنه همچون سرو ماند بر كنار
گر كه خواهى گلشن جانت بگيرد خرمى ----- رو خس و خار هوى و آز را از بن برآر
رنجه مانى گر برنجى از قضاى آسمان ----- شاد باشى گر نخواهى جز رضاى كردگار
جاى اندر كنج عزلت كردن از بى همتى است ----- ماكيان از بى پرى در خانه مى گيردقرار
مرد ميدان حقيقت كى گريزد از ميان ؟ ----- غرق درياى محبت كى درافتد بر كنار؟
تا طريق مهر مى پويى , مترس از رنج راه ----- تا شراب عشق مى نوشى مينديش ازخمار
نـوبـت عـشق و نشاط است از چه هستى دل غمين ؟ ----- فرصت سور و سرور است از چه هستى
سوگوار
روز ناكامى گذشت آن به كه باشى كامران ----- وقت ناشادى گذشت آن به كه باشى شادخوار
از چـه در ايـن گـلـسـتـان چون غنچه باشى تنگدل ----- وز چه در اين بوستان چون لاله مانى
داغدار؟
گر نباشى در چنين روزى به شادى پايبند ----- شاخه خشكى كه نوميد است از خود دربهار
تا كه دست دشمن حق درنيايد ز استين ----- شد برون از آستين امروز دست كردگار
آمد آن شاهى كه اندر وصف ذاتش گفته اند ----- لافتى الا على لاسيف الا ذوالفقار
روح مطلق , شير حق , شاه نجف , صهر رسول ----- عين ايمان , اصل دين , كان كرم , كوه وقار
جسم دانش , جان بينش , دست قدرت , پاى شوق ----- روى طالع , روح خوشبختى ,روان افتخار
دفتر حكمت , كتاب فضل , ديوان كمال ----- آفتاب عز و شوكت , آسمان اقتدار
ميوه باغ سه روح و پنج حس و شش جهت ----- يكه سردار دو عالم , سرور هفت وچهار
كاخ دين را پايگاه و باغ حق را باغبان ----- ملك جان را پادشاه و شهر دل را شهريار
درس رحمت را كتاب و روى زحمت را نقاب ----- جام دانش را شراب و شمع بينش راشرار
نااميدان را اميد و ناتوانان را توان ----- ناشكيبان را شكيب و بى قراران را قرار
در خلافت عدل او كاخ امان را بام ودر ----- در فتوت جود او شاخ كرم را برگ و بار
پند او پندى كه شد دست خطا را دستبند ----- لفظ او درى كه شد گوش سخن راگوشوار
آن كـه بـاشـد نـزد جودش صد چو حاتم شرمگين ----- و آن كه باشد پيش علمش صد چولقمان
شرمسار
عقل عاجز شد ز وصف دانش و تقواى او ----- كان فزون بوداز حساب و اين برون بوداز شمار
گفت پيغمبر كه بعد از من على رهبر بود ----- در ره دين خدا و سنت پروردگار
هر كه ما را دوست باشد گو على را باش دوست ----- هر كه ما را يار باشد گو على را باش يار
حالت ارخواهى كه در محشر نباشى روسياه ----- روشن از مهر على شو در نهان وآشكار
((37))

على بهين مظهر انسان

( محمد حسين شهريار ت : 1283 ه . ش - و: 1367 ه . ش )


يا على نام تو بردم نه غمى ماند و نه همى
باءبى انت و امى
گوييا هيچ نه همى به دلم بوده , نه غمى
باءبى انت و امى
توكه از مرگ و حيات اين همه فخرى ومباهات
على اى قبله حاجات
گويى آن دزد شقى تيغ نيالوده به سمى
باءبى انت و امى
گويى آن فاجعه دشت بلا هيچ نبوده است
در اين غم نگشوده است
سينه هيچ شهيدى نخراشيده به سمى
باءبى انت و امى
حق اگر جلوه با وجه اتم كرده در انسان
كان نه سهل است و نه آسان
به خود حق كه تو آن جلوه با وجه اتمى
باءبى انت و امى
منكر عيد غدير خم و آن خطبه و تنزيل
كر و كور است و عزازيل
باكر و كور چه عيد و چه غديرى و چه خمى
باءبى انت و امى
در تولا هم اگر سهو ولايت ! چه سفاهت ؟
اف بر اين شم فقاهت
بى ولاى على و آل , چه فقهى و چه شمى !
باءبى انت و امى
تو كم و كيف جهانى و به كمبود تو دنيا
از ثرى تا به ثريا
شر و شور است و دگر هيچ نه كيفى و نه كمى
باءبى انت و امى
آدمى جامع جمعيت و موجود اتم است
گر به معناى اعم است
تو بهين مظهر انسان و به معناى اعمى
باءبى انت و امى
چون بود آدم كامل غرض ازخلقت عالم
پس به ذريه آدم
جز شما مهد نبوت نبود چيز مهمى
باءبى انت و امى
عاشق توست كه مستوجب مدح است و معظم
منكرت مستحق ذم
وز تو بيگانه نيازد نه به مدحى نه به ذمى
باءبى انت و امى
بى تو اى شير خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازيچه شيطان
اين چه بوزينه كه سرها همه را بسته به دمى
باءبى انت و امى
لشكر كفر اگر موج زند در همه دنيا
همه طوفان همه دريا
چه كند با تو كه چون صخره صما و اصمى
باءبى انت و امى
يا على خواهمت آن شعشعه تيغ زرافشان
هم بدو كفر سرافشان
بايدم اين لمعان ديده , ندانم به چه لمى
باءبى انت و امى
((38))

در غدير خم

( خوشدل تهرانى 1293 - )

در غدير خم , نبى خشت از سر خم برگرفت ----- خشت از خم ولاى ساقى كوثرگرفت
از خم خمر خلافت در غدير خم بلى ----- ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت
گـوش گـردون گـشـت كـر از هـاى و هـوى مـى كـشان ----- كز مى حب على امروز مستى
درگرفت
يك طرف شورى بپا سلمان كند عماروار ----- يك طرف ميخانه را مقداد چون بوذرگرفت
دوستان را گاه شادى شد به رغم دشمنان ----- خواجگى خواجه قنبر ز دل غم برگرفت
خواست تا بر جام , سنگ اندازد آن مشؤوم خصم ----- سنگبارانش خدا از طارم اخضرگرفت
سنگ بر پيمانه افكندن ز بد مستى چه سود ----- سنگ بر سر زن كه جاى مصطفى حيدرگرفت
آرى آرى مرتضى بر مسند احمد نشست ----- آرى آرى هل اتى از انما افسرگرفت
تا به پايان آورد امر رسالت را رسول ----- دامن همت پى ابلاغ بلغ برگرفت
ساخت منبر از جهاز اشتران شاه حجاز ----- صاحب منبر مكان بر عرشه منبر گرفت
تا يداللّه فوق ايديهم عيان گردد به خلق ----- دست پيش آورد و دست حيدر صفدرگرفت
آسمان يا ليتنى كنت تراب از دل سرود ----- بوتراب آن دم كه جا بر دست پيغمبر گرفت
گفت هر كس را منم مولا على مولاى اوست ----- حيدرش سرور بود آن كو مرا سرورگرفت
جانشين و قاضى دين و وصى من على است ----- اين بگفت و بازوى آن شاه گردون فرگرفت
بين امواج مخالف كشتى دين خداى ----- از تلاطم ايمنى با لنگر حيدر گرفت
بد هماى طبع من بشكسته پر از سنگ غم ----- باز از عشق على زى اوج معنى پرگرفت
خـوشـدل از فـيـض مـديـح شـاه مـردان مـرتـضـى ----- حـالـى از تـيـغ زبـان , ملك سخن
يكسرگرفت
((39))

عيد غدير

( مكرم اصفهانى ت : 1304 ه . ق - و: 1344 ه . ش )

در حج وداع نبى از گنبد گردون ----- روح القدس آمد به زمين روز همايون
بر ختم رسل تهنيت از خالق بيچون ----- در روز غدير آمد و آورد كه اكنون
بلغ و بما انزل من ربك اعمل
فرمان خداى احد آمد سوى احمد ----- كاى بنده زيبنده و اى عبد مؤيد
در امر خلافت كنمت امر مجدد ----- بايد برى امروز تو يرليغ مؤكد
بايد كنى امروز تو تبليغ معجل
انديشه مكن زان كه كند وسوسه خناس ----- در باب على يعصمك اللّه من الناس
بايد بشناسانيش امروز به نشناس ----- بازار خزف بشكنى از حقه الماس
حق را كنى آن گونه كه حق گفت مدلل
امروز اگر اين ره مقصود نپويى ----- وين صفحه پر خار و خس امروز نشويى
بر دست گل تازه نگيرى و نبويى ----- يا آن چه خدا گفته بگويى , تو نگويى
تبليغ رسالت ز تو نايافته فيصل
بر پا ز جهاز شتر از امر پيمبر ----- شد منبرى آن جا و نبى رفت به منبر
بر حمد و به تهليل خدا گشت ثناگر ----- مردم همه گرد آمده از كهتر و مهتر
تا آن كه چه صادر شود از صادر اول
بگرفت كمربند على سيد بطحا ----- از دست نبى دست خدا رفت به بالا
بر خلق خدا سر خدا كرده هويدا ----- از رتبه عالى چو على رفت به اعلا
شد بر همه اولى چه ز اعلا و چه اسفل
پس ختم رسل روى سخن كرد به مردم ----- زد بانگ كه : هل لست بكم اولى منكم ؟
گفتند: بلى , با شعف و شوق و تبسم ----- و آن گاه نبى بار دگر كرد تكلم
در وصف على كرد بيانات مطول
كاى فرقه ز مرد و زن و اعراب و قبايل ----- امروز به من پيك الهى شده نازل
اين بار گران را برسانمش به منزل ----- شاهد همه باشيد به حق , حق شده و اصل
يعنى كه خلافت به على گشت محول
هرنفس نفيسى كه براونفس من اولى است ----- اين شخص شخيصش على اش سيدومولاست
بر دامن پاكش همه را دست تولاست ----- در حق على قول خداوند تعالى است
بد دين شما كامل و امروز شد اكمل
امروز على را به خلافت بنشاندم ----- بر نقشه باطل خط بطلان بكشاندم
بر سطح زمين تخم ولايت بفشاندم ----- شهدى به مذاق همه عالم بچشاندم
بر كام يكى , شهد و به يك ذائقه ,حنظل
يا رب به مدد كار على باش مددكار ----- آزار كن آن را كه على را كند آزار
هر كس كه على را بكند خوار بكن خوار ----- بن عم مرا در همه جا باش نگهدار
مخذول كن آن كس كه نهد امر تومجمل
آمد چو ز منبر به زمين سيد لولاك ----- از شور زمين غلغله افتاد به افلاك
گفتند على را كه سمعنا و اطعناك ----- يا سيدنا نشكر اياه و اياك
فى حقك ما جاء بنا قد نتقبل
يا شاه نجف مخزن اسرار الهى ----- از فر تو دارند شهان افسر شاهى
درياى سخاى تو بود نامتناهى -----مكرم به جز از كوى تواش نيست پناهى
خواهد كنيش عقده لاينحل دل حل
((40))

قصيده غديريه

( الهى قمشه اى و: 1352ه. ش )

در مدح حضرت شاه اولياء على مرتضى عليه من اللّه التحيه و الثناء
سـروش غـيـبـم به پرده دل سرايد از عشق داستانها ----- كه جز به مهر على فروزان نگرددانوار
آسمانها
چو حسن او ماه دلربايى چو طلعتش جلوه خدايى ----- چو قامتش سرو با صفايى نديده چشمى به
بوستانها
به هر دل افتد ز مهر نورش بنوشد از باده طهورش ----- به جامى از كوثر حضورش شودمجرد تن
و روانها
شـنـيده نيروى سنانش , فكندن عمرو و صد چو آنش ----- نديده اى قدرت روانش به كشور ملك
لامكانها
بـه ملك جان شاه كشور است او, به شهر علم نبى در است او ----- به گنج حق پاك گوهراست
او, خراج يك جلوه اش جهانها
ز حق مجيب دعاى آدم به امر ايزد وصى خاتم ----- فروغ اللّه و نور عالم , فداى او جان جان جانها
ظـهـور عـيـن الكمال ايزد شهود كل الجمال ايزد ----- به قهر و سطوت جلال ايزد خدانمايى به
چشم جانها
خـرد به كار على است حيران كه چيست اين سرسر سبحان ----- مثالى از بى مثال يزدان ,دراواز
آن بى نشان نشانها
خليفه اللّه اعظم است او, معلم روح آدم است او ----- امير پاكان عالم است او امام مطلق بر انس و
جانها
كـتاب ناطق امام بر حق معين طاها ولى مطلق ----- خلافتش بر جهان محقق حكومتش بر تن و
روانها
على عالى امير ايمان ولى ايزد خديو امكان ----- وصى احمد سمى سبحان جلالتش برتر از بيانها
دو ديـده اش بـر جـمـال سرمد دو نرگسش مست حسن ايزد ----- بهشتيان ر ا به نص احمددو
گوهرش سيد جوانها
هزار يك از صفاتت نكرده وصف اى امير عالم ----- اگر فرستد هزار دفتر, فرشته وحى از آسمانها
تـو ظـل خـورشـيد لايزالى , تو ذات بيمثل را مثالى ----- تو ساقى جرعه وصالى به باغ رضوان به
بوستانها
تو جوهر قدرت خدايى تخلق وصف كبريايى ----- ز مهر حق در مثل ضيايى تو را سزدقدر و عز و
شانها
تـو در غدير از خداى قادر امير باطن شدى و ظاهر ----- كه تاجدارى شرع اطهرتوراست شايسته
نى فلانها
به ملك دين جز تو شه نزيبد بر اين فلك جز تو مه نزيبد ----- شهى به هر دل سيه نزيبدتويى گل
و خارت اين و آنها
تو بسمل دفتر خدايى , به كشتى شرع ناخدايى ----- شهنشه تاج انمايى ثناى حسن تو برزبانها
تـو خـسـرو هـل اتى مقامى بشير رحمت به خاص و عامى ----- ز كوثر عشق يا رجامى به عاشقان
بخش و تشنه جانها
تـويـى كـه شـمـشـير آبدارت فكند سرها به خاك ذلت ----- بس آتش قهر و اقتدارت زمشركان
سوخت دودمانها
ز امـر بـلـغ بـه حـكـم ايزد شدى تو چون جانشين احمد ----- رقيب گشت از حسد مخلد به نار
محرومى از جنانها
بـه شـكر اعزاز پادشاهى به شيعيان از كرم نگاهى ----- مخواه ما را بدين تباهى نظر كن اى شه به
پاسبانها
تو پرده دار ظهور ذاتى تو آينه جلوه صفاتى ----- تو كشتى نوح را نجاتى فراتر از گردش زمانها
چـو خـوانـمـى دفـتر و كتابت فصاحت بيحد كلامت ----- فزايدم معرفت پيامت زدايدم شبهت و
گمانها
تـبـارك آن خـوش كتاب ايمان مفسر مجملات قرآن ----- فصاحتش نور چشم سحبان مسخرش
عقل نكته دانها
بـه خيل خوبان تو پيشوايى بر اهل دل شاه اوليايى ----- غرض ز معراج مصطفايى كه آرداز غيبت
ارمغانها
شـبـى كـه راز كـميل خوانم چو شمع روشن شود روانم ----- ز شوقت از ديده خون فشانم زدل
كشم ناله و فغانها
صباح اگر خوانمى دعايت به پيشگاه ازل ثنايت ----- به چشم دل بينمى صفايت در آن حقايق وز
آن بيانها
ز عـلـم و عـقـل و سخا و قدرت به زهد و حلم و تقى و همت ----- نديد چشم جهان مثالت نه در
زمين نى در آسمانها
به سجده گه سر نهادى ز جور ابن ملجم مرادى ----- به گلشن قدس پرگشادى برستى ازجور
سرگرانها
به تيغ زهر آبداده ناگاه شكافت آن جبهه به از ماه ----- فرشته فرياد زد كه اللّه برآمد از قدسيان
فغانها
منم (الهى ) گداى كويت ز هر طرف چشم دل به سويت ----- كه افتدم يك نظر به رويت به وقت
رحلت ز جسم جانها
الـهـيـم بـنـده تو شاهم به كوى عشقت فتاده را هم ----- كه بخشد ار غرقه در گناهم محبتت
زآتشم امانها
((41))

غديريه

(دكتر قاسم رسا و: 1356 ه . ش )

آسمان خواهد كه امشب با زمين ساغر زند ----- جامى از صهباى روح انگيز و جان پرورزند
ساقى گلچهره امشب جلوه ديگر كند ----- مطرب خوش نغمه امشب پرده ديگر زند
آسمان پوشيده بر تن پرنيان نيلگون ----- خويشتن را چون عروسان زينت و زيور زند
گوشوار سيمگون بر گوش آويزد ز ماه ----- حلقه ها از در و مرواريد و از گوهر زند
ماه امشب خوش نشسته در ميان اختران ----- گاه نوشد باده گاهى بوسه بر اختر زند
دست افشان كهكشان و پاى كوبان مشترى ----- زهره در آغوش پروين باده در ساغرزند
اين همه زيور به خود بسته است امشب آسمان ----- تا مگر جامى ز دست ساقى كوثرزند
آسمان را گفتم اين بزم و نشاط از چيست ؟ گفت ----- چون كه فردا آفتاب از برج خاورسر زند
من در آن بزمى كنم خدمت كه شاه انبيا ----- مصطفى (ص ) تاج ولايت بر سر حيدر زند
در غدير خم چو دريا خلق خيزد موج موج ----- كشتى لولاك چون آن جا رسد لنگرزند
بر جهاز اشتران خواند محمد(ص ) خطبه اى ----- خطبه اى كاندر حلاوت طعنه بر شكرزند
كاين على باشد ولى اللّه , بايد بعد من ----- بر سرير دين نشيند بر سرش افسر زند
هر كه من مولاى اويم بعد من مولاش اوست ----- مرد حق بايد قدم در راه اين رهبرزند
من همان شهرم كه باشد چون على آن را درى ----- ره به شهر علم يابد هر كه بر اين درزند
آسمان بر خاك افتاده است خواهد چون زمين ----- بوسه بر پاى على داماد پيغمبر زند
گفت جبريل امين را حق كه بعد از مصطفى ----- سكه شاهى به نام حيدر صفدر زند
آن كه خاكش رونق فردوس رضوان بشكند ----- و آن كه كاخش تكيه بر نه گنبد اخضرزند
آن كه قهرش لرزه بر اندام دشمن افكند ----- و آن كه خشمش آتش اندر قلعه خيبر زند
نيست اورنگ خلافت جز سزاوار على ----- پيش سلطان لاف شاهى گو گدا كمتر زند
اوست محور در فضا هر ذره اى گردنده اى است ----- چرخ اين گردنده ها بر گرد اين محور زند
چرخ برچيند بساط داوران را از زمين ----- تكيه چون بر مسند دين , آيت داور زند
بنده دربار شاهى باش كز قدر و جلال ----- ناز بر خاقان فروشد طعنه بر قيصر زند
پرچم شاه ولايت بين كه در هر بامداد ----- خنده ها بر پرچم دارا و اسكندر زند
طبع شعر من كجا و مدح شاه اوليا ----- طاير انديشه آن جا كى تواند پر زند؟!
در پناه لطفش آسايد رسا چون خسته دل ----- دست بر دامان او در دامن محشر زند

صحنه غدير

مى رسد از خم ندايى دلپذير ----- كز ره آمد كاروانى با بشير
از دراى كاروان خم در خروش ----- وز خروش خم جهانى پر صفير
دست افشان از نشاط افلاكيان ----- پاى كوبان از طرب برنا و پير
سالكان راه حق را زير پاست ----- نرمتر خار مغيلان از حرير
از سفارتخانه كبراى حق ----- با همايون نامه نازل شد سفير
از حريم كبريا آمد سروش ----- تا گشايد پرده از رازى خطير
كرد روشن صحنه اسلام را ----- صحنه تاريخى عيد غدير
از وداع كعبه چون شد رهسپار ----- خواجه لولاك با جمعى كثير
در غدير خم به شاه انبيا ----- گشت فرمان صادر از حى قدير
كاى محمد(ص ) كن رسالت را تمام ----- كن فضا را روشن از بدر منير
بر على امر ولايت را سپار ----- كاو بود شايسته تاج و سرير
از جهاز اشتران آماده ساخت ----- منبرى پيغمبر روشن ضمير
خواند بر منبر پس از حمد خداى ----- خطبه اى شيوا و نغز و دلپذير
كاين على باشد ولى كردگار ----- بعد من بر خلق مولى و امير
نور او سرگشتگان را رهنما ----- لطف او افتادگان را دستگير
پارسايى عارف و بيدار دل ----- رهبرى دانا و بينا و بصير
بر ضعيفان پيشوايى مهربان ----- بر ستمكاران اميرى سختگير
اوست اقليم قدر را حكمران ----- اوست ديوان قضا را سردبير
در شجاعت شهسوارى بى قرين ----- در عدالت شهريارى بى نظير
رهبر آزادگان كز روى لطف ----- بند غم بگشايد از پاى اسير
بار ذلت گيرد از دوش گدا ----- گرد محنت شويد از روى فقير
در فنون رزم سردارى بزرگ ----- در مقام فضل استادى شهير
جملگى دادند با دست خداى ----- دست بيعت از صغير و از كبير
مدعى را با على هرگز مسنج ----- (گر چه باشد در نوشتن شير, شير)
جز مسير حق رسا راهى مپوى ----- هست راه رستگارى اين مسير

جشن ولايت

از خم رسيد مژده كه جشن ولايت است ----- لبريز خم ز باده لطف و عنايت است
خمخانه ولايت مولى گشوده شد ----- ساقى ز جاى خيز كه وقت سقايت است
در صحنه غدير به فرمان كبريا ----- در اهتزاز پرچم شاه ولايت است
آرى على پسر عم و داماد مصطفى ----- شايسته خلافت و امر وصايت است
زان چشمه زلال كه جوشيد در غدير ----- انهار معرفت همه جا در سرايت است
گفتار او شكوفه باغ فضيلت است ----- رخسار او طليعه صبح هدايت است
آيينه اى كه مظهر اخلاص و بندگى است ----- گنجينه اى كه منبع هوش و درايت است
ذات على است مظهر آيات كبريا ----- حيران بشر ز خلقت اين طرفه آيت است
برنامه خلافت سلطان اوليا ----- انفاق و دستگيرى و عدل و رعايت است
دعوت به اتحاد و صفا و يگانگى است ----- دورى ز اختلاف و فريب و سعايت است
از زهد و فضل و جود و جوانمردى على ----- در صفحه وجود هزاران حكايت است
گنجينه لئالى طبع بلند او ----- مشحون ز پند و حكمت و وعظ و روايت است
اسلام آبرو زدم ذوالفقار يافت ----- شاهى كه آيت ظفرش نقش رايت است
محراب راز ماتم آن قبله نياز ----- در دل هنوز ناله و بر لب شكايت است
از خون پاك فرق على جبهه وجود ----- خونين هنوز بر اثر آن جنايت است
با چهره شكفته شتابد به سوى حق ----- آن را كه بر قضاى الهى رضايت است
ما را زبان خامه توصيف نارساست ----- اوصاف خانه زاد خدا بى نهايت است
تا سايه ولاى على بر ديار ماست ----- ايمن نشين كه كشور ما در حمايت است
ما را بدوست چشم شفاعت به رستخيز ----- آن جا ز دوست گوشه چشمى كفايت است
طبع رسا چو چشمه تراوش كند هنوز ----- چون متصل به چشمه فيض و عنايت است
يداللّه فوق ايديهم
مصطفى در غدير خم كه رسيد ----- گشت ملهم ز جانب ملهم
چون على را گرفت بر سر دست ----- از پى امتثال امر مهم
ناگه از آسمان ندا برخاست ----- كه : يداللّه فوق ايديهم
((42))

غديريه و مدح حضرت اميرالمؤمنين على - ع

طائى شميرانى - معاصر

سايبان باور نكردم مه شود بر آفتاب ----- تا نديدم بر فراز دست احمد بو تراب
آرى آرى ماه بر خورشيد گردد سايبان ----- مصطفى گر آفتاب آيد على گر ماهتاب
قرص مه از آفتاب ار مى كند كسب ضيا ----- از چه آن خورشيد از اين مه سايه سازداكتساب
سايبان بر فرق خود او را بدان معنى نمود: ----- هر كه را باشد به سر اين سايه گرددكامياب
بر فراز دست خود او را گرفت از آن جهت ----- تا نمايد مطلبى از امر حق در احتجاب
در غدير خم چو شد از سوى خلاق مجيد ----- كرد جبريل امينش امر بلغ را خطاب
كاى رسول حق به جاى خويشتن منصوب كن ----- آن كه باشد حجت حق و تو را نايب مناب
تا به كى مهر درخشان داشتن در پشت ابر ----- تا به چند اسرار يزدان را نهفتن درحجاب
بر رخ امت ز امر خالق خود اى رسول ----- ساز اتممت عليكم نعمتى را فتح باب
جا به او رنگ خلافت ده شهى را كز ازل ----- دعوت پيغمبران با حب او شد مستجاب
نه به فرق خسروى تاج و صايت آن كه زد ----- از ازل بر لوح هستى نقش اين نيلى قباب
پس نبى بر امتثال امر يزدان كرد امر ----- منبرى بدهند آرايش ز تجهيز دواب
چون بپا گرديد آن منبر بر آمد اندر آن ----- خواند نزد خود على را آن شه مالك رقاب
بر فراز دست خود او را بدان حالت ببرد ----- كشكارا شد سپيدى زير كتف آن جناب
گفت چون من رخت بربندم از اين دار فنا ----- باز گويم كز نفاق اى قوم سازيد اجتناب
مى گذارم دو امانت را به جاى خويشتن ----- كن دو مى باشند هادى خلق را از شيخ وشاب
تا نگردند آن دو واصل بر لب كوثر به من ----- نيست بر آن دو جدايى تا صف يوم الحساب
اول از آن دو, كلام اللّه منزل هست , آنك ----- نى شود حرفى از آن تفسير, در هفتادباب
دومين از آن دو مى باشد مطهر عترتم ----- كه خدا توصيفشان فرمود در ام الكتاب
هر كه را مولا منم او راست مولى اين على ----- هر كه را رهبر منم او راست رهبر اين جناب
امر او امر منست و امر من امر خدا ----- كرده بر من بس عذاب آن كس كه كرد او راعذاب
خلق را از بعد من فرمانروا باشد كه هست ----- بغض او بئس العذاب و حب او حسن المب
اى ولى اللّه تو بودى بوتراب آن گاه آنك ----- غوطه ور بد هيكل آدم هنوز اندر تراب
همچو طفلى كاو نمى خسبد به مهد از شوق شير ----- بهر خون كين نخسبد ذوالفقارت درقراب
معتصم بر حبل حبت گر شود شيطان به حشر ----- مى تواند خلق عالم را رهاند ازعذاب
لاله يى بى امر تو هرگز نرويد از زمين ----- ژاله يى بى اذن تو هرگز نبارد از سحاب
علم تو نخليست كان را مهر رخشانست بار ----- كوى تو شهريست كان را عرش يزدانست باب
يك حديث از رحمت تو هر چه در جنت نعيم ----- يك كلام از حكمت تو آنچه درگيتى كتاب
از شميم خلق تو هر هشت جنت يك شميم ----- وز محيط علم تو هر هفت دريا يك حباب
اى شه ملك نجف واى مخزن اسرار حق ----- چند طائى ز اشتياق درگهت در پيچ وتاب ؟
گر برانى شاكر ستم ور بخوانى ذاكرم ----- اين تو و اين مادحت اى خسرو گردون جناب
((43))

غديريه

طائى شميرانى معاصر

منت بنهاد ايزد امروز به مردم ----- كامد به نبى آيت اتممت عليكم
آورد سزاوار سزا را به كف امروز ----- گشتند رها خلق ز هر سوء تفاهم
آن شاه كه بدلايق ديهيم ولايت ----- بنشست به اورنك خلافت به ترنم
شد امر ز حق بلغ ما انزل اليك ----- كاى ختم رسل هادى كل بحر تنعم
تا چند پس ابر بود نير اعظم ----- تا كى در مقصود ز انظار بود گم
بردار دگر پرده ز اسرار رسالت ----- آن راز دگر فاش نما در بر مردم
بر تخت خلافت بنشان آن كه به هر عصر ----- برهاند رسولان را از رنج و تالم
يعنى كه على را بنشان جاى خود امروز ----- آن شاه كه دارد به همه خلق تقدم
جز او كه بود لايق اين رتبه عالى ؟ ----- آن جا كه بود آب چه آيد ز تيمم !
گر شهر علومى تو, على هست در آن ----- در شهر ز در هر كه نگرديد شود گم
گر علم بجويند پس از تو ز كه جويند ----- چون بوى خوش از عود برآيد نه ز هيزم
ازيم گهر آرند برون نزدل مرداب ----- از نى شكر آرند به كف نزدم كژدم
اجرا نشود گر كه چنين امر در امروز ----- فرمان رسالت نگرفتست تخاتم
فرمان توقف ز نبى پس شده صادر ----- آنان كه فتادند چو دريا به تلاطم
پس امر بفرمود جهاز شتران را ----- چون منبرى آرند بسويى به تراكم
پس گشت بدان منبر آن مهبط تنزيل ----- چون عيسى جان بخش كه در چرخ چهارم
بگرفت روى دست پس آن گاه على را ----- بگشود چو غنچه دو لب از بهر تكلم
فرمود به هر كس كه منم سرور و مولا ----- او راست على سرور و مولا ز تقدم
از طاعت او هر كه به پيچد سر تسليم ----- در روز جزا مى گزد انگشت تندم
يار است مرا هر كه بدو جست تولا ----- خصم است مرا هر كه بدو يافت تخاصم
اى ذات تو بر شخص نبى ياور اول ----- وى شخص تو بر ذات خدا مظهر دوم ...
تو كرده يى از جود جهان را سه طلاقه ----- نگذشت اگر آدم خاكى ز دو گندم
بر خاطر فرمان جناب تو بود گر ----- افلاك زند دور, درخشند گر, انجم ...
شاها منم آن طائى معزول ثناگو ----- كز مدح تو بر سنگ دهم شور و ترنم
با جان مگر از دل برود شوق ثنايت ----- آن سان كه مرا هست به مدح تو تصمم
((44))

به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير

محمود شاهرخى - معاصر

تويى كه ذكر جميلت به هر زبان جارى است ----- زلال ياد تو در جويبار جان جارى است
مدام زمزم وصف تو اى سلاله نور ----- به باغ خاطر هر طبع نكته دان جارى است
نسيم مهر تو اى مهربان به دشمن و دوست ----- چو عطر عاطفه در خاطر جهان جارى است
صداى عدل تو اى خصم اهل جور, هنوز ----- به سان صاعقه در گوش آسمان جارى است
روان به سينه ما كوثر محبت توست ----- چو موج نور كه در نهر كهكشان جارى است
به كام دهر چشاندى ميى ز خم غدير ----- كه شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است
از آن زمان كه حرم مطلع جمال تو شد ----- به سوى كعبه چو ريگ روان , روان جارى است
هماره جوشش خون تو اى روان بهار ----- به نبض لاله و سورى و ارغوان جارى است
ز چشمه سار ولاى تواى خلاصه لطف ----- به جويبار زمان فيض جاودان جارى است
بود ولاى تو و آل تو چو كشتى نوح ----- كه بى مخاطره در بحر بيكران جارى است
ز ابر خاطر من مى چكد ثناى على ----- چو اشك شوق كه از چشم عاشقان جارى است
((45))

افسر ولايت

محمدعلى مردانى - معاصر

هر كه پا در راه پيغمبر گذارد ----- بر سرش دست خدا افسر گذارد
هر كسى جوياى حق باشد خداوند ----- بر دل او مهر پيغمبر گذارد
آن كه ره جويد به باب علم احمد(ص ) ----- تاابد بر آستانش سر گذارد
فاش برگو سالك گم كرده ره را ----- بيهده عمرى به بحر و بر گذارد
آن كه مى جويد حريم كبريا را ----- تا كه سر بر كعبه داور گذارد
آنكه پوشد جامه احرام بر تن ----- شب به بالين , سر به چشم تر گذارد
بانگ لبيكش رود بر آسمانها ----- تن به خاك گرم در مشعر گذارد
گر نباشد در دلش نقش تولا ----- بار پيش سيل ويرانگر گذارد
از صفا و مروه و سعيش چه حاصل ----- جان خود را گر در آن معبر گذارد
تا بجويد باب علم مصطفى را ----- گو قدم در مكتب بوذر گذارد
بر كف آرد دامن حبل المتين را ----- دل بر آن درگاه چون قنبر گذارد
چو خليل اللّه اگر جويد گلستان ----- با ولايش جامه در آذر گذارد
آن كه بهر بندگى بر درگهش سر ----- صد هزاران ميثم و اشتر گذارد
آن كه در اجراى امر حى سبحان ----- پا به جاى پاى پيغمبر گذارد
تا فنا سازد بت و بتخانه يكسر ----- پا به روى دوش آن سرور گذارد
عرش , خم از بهر تعظيمش كند سر ----- سجده چون بر خالق اكبر گذارد
مى كند خاموش شمعى را وزين ره ----- داغها بر سينه كافر گذارد
تيغ عدلش در احد از دشمن دين ----- چون احد تلى ز خاكستر گذارد
آن كه مهر آسمان در پيش عزمش ----- ماند از رفتار و كروفر گذارد
آن ابر مردى كه از اشك يتيمى ----- اشك غم مى ريزد و خنجر گذارد
آن كه در روز غدير خم پيمبر ----- از ولايت بر سرش افسر گذارد
چون كه يك روح اند اما در دو پيكر ----- با نبى او پاى بر منبر گذارد
طبع مردانى درين روز مبارك ----- رخ به خاك آن گران اختر گذارد
بر اساس نظم , بنيان سخن را ----- بر فراز گنبد اخضر گذارد

عيد غدير

باز از لطف باغبان ازل ----- بلبل طبع با هزار امل
كرد در باغ معرفت پرواز ----- گرد سرو و شقايق و صندل
بر سر شاخ لاله و سنبل ----- گه به اعلا پريد و گه اسفل
گاه شد زير برگ گل پنهان ----- گاه گل ريخت در كنار و بغل
تشنه شهد عشق بود و از آن ----- گشت در جستجوش مستعجل
يافت چون ره به كوى پير خرد ----- داد جان را به مهر او صيقل
جرعه اى زان مى طهورش داد ----- روح پرور شدش ز فيض ازل
مرغ دل تارها شد از اين دام ----- شد معماى بعد منزل حل
شده قمرى خموش و گل همه گوش ----- تا زند مرغ طبع بانگ غزل
در مديح ولى اعظم حق ----- حجت كردگار و صدر اجل
ميزبان مقام اوادنى ----- ثانى فرد صادر اول
آن عدو بند كز غياب و حضور ----- بست و بگشود دست ديو دغل
كافرم گر خداش خوانم , ليك ----- ذات حق را بود بزرگ مثل
بانى بارگاه كن فيكون ----- ولى كردگار عز و جل
به جز احمد كه هست ختم رسل ----- بر همه انبيا به علم افضل
باب علم است و پيش اوست يكى ----- عهد ماضى و حال و مستقبل
بهر تبليغ حضرتش به غدير ----- آمد از حق كتابتى منزل
تا ولايت به او كند تفويض ----- در بر خلق , احمد مرسل
مرتفع منبرى به امر خدا ----- كرد آماده از جهاز جمل
روى دست رسول مظهر حق ----- همچو مهرى كه سر زند ز جبل
خصم دون ماند زير بار حسد ----- چون گرفتار در ميان وحل
گفت احمد كه هر كه خصم على است ----- شهد گردد به كام او حنظل
بر محبان او ز لطف خداى ----- زهر, شيرين شود چو شير و عسل
گشته از ذات كبريا ساطع ----- چارده نور در يكى جدول
همه هستند مظهر يزدان ----- همه در نزد حق اعز و اجل
هر كرا مهرشان بود در دل ----- گر به خروار يا بود خردل
روز ميعاد يوم لا يغنى ----- سرفراز است در ميان ملل
يا على ! اى خديو كشور جان ----- لوح تفصيل عالم مجمل
از تو شد آيت خدا ظاهر ----- از تو شد دين مصطفى اكمل
صوت ناقوس و صحبت اصنام ----- شد مبدل به ذكر خير عمل
تا تو در كعبه آمدى به وجود ----- خصم دون را دو ديده شد احول
به ولايت كه دشمنان تو را ----- نيست راه نجات بل هم اضل
نيست حصن حصين مهر تو را ----- از فسون و گزند دهر, خلل
مهديت گر نبود ما را يار ----- كار اسلاميان بدى مختل
يا على كن مدد خمينى را ----- رشته عمر دشمنش بگسل
مسلمين را ز لطف كن پيروز ----- حزب صدام را نما منحل
نهضت ماست , نهضت قرآن ----- فارغ از غدر و مكر و كيد و حيل
شكر للّه كه دشمن اسلام ----- هست گمراه و احمق و مبطل
دانش آموز مكتب توحيد ----- بر همه عاقلان بود اعقل
پيرو مكتب حسين تواند ----- جان نثار امام و مرد عمل
يا على كن مدد كه در ره دين ----- عقل گردد به راه ما مشعل
چون شهيدان ما كه پوشيدند ----- بر تن خود ز خون , حرير و حلل
در مديح تو برد مردانى ----- نرد عشق از فرزدق و دعبل

هماى رحمت در ولايت على - ع

((46))
اگر از ره حقيقت سپرى ره ولا را ----- نگرى به ديده دل جلوات كبريا را
به طواف كعبه بينى همه جان ماسوى را ----- شنوى به گوش جان اين نغمات جانفزا را
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را ----- كه به ما سوى فكندى همه سايه همارا
بود از على مزين به زمانه رايت دين ----- ز جلالتش حرم را بود اين جلال و آيين
چو جمال اوست مرآت پيمبران پيشين ----- ز كمال اوست روشن دل خاتم النبيين
دل اگر خدا شناسى همه در رخ على بين ----- به على شناختم من به خدا قسم خدارا
به جز از نبى به عالم دگرى نمى تواند ----- كه به باغ دين نهالى چو على بپروراند
چو مقام مرتضى را چو نبى كسى نداند ----- به سرير حق كسى را به جز او نمى نشاند
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند ----- چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
به عدوى توست عالم همه جان به سان برزخ ----- به فلك رسد دما دم ز زمين نواى بخ ‌بخ
نبرد زمانه از ياد جفاى خصم , آوخ ----- چو به دست توست جانا ز صراط حق سر نخ
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ ----- به شرار قهر سوزد همه جان ما سوى را
به خدا كسى نيامد چو على ولى ذوالمن ----- كه كند چراغ دين را ز فروغ عدل روشن
چـو عـلـى بـه جاى احمد, كه به مرگ مى دهد تن ؟ ----- به جز از على چو نبود به جهان مغيث و
مامن
برو اى گداى مسكين در خانه على زن ----- كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به خدا كسى كه پوشد به تن از ولاش جوشن ----- كند از كرم كريمش ز عذاب حشرايمن
شودش حساب آسان بودش جحيم گلشن ----- ز كرامتش عجب نى كه كرم كند به دشمن
به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من ----- چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
چو على كسى نيامد كه شود به نفس غالب ----- چو على كسى نباشد به صراط و عدل طالب
به جز از على نبى را نبود وصى و نايب ----- چو على كسى نباشد به فضايل و مناقب
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايب ----- كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو شرار عشق جانان شده از ازل فروزان ----- دل عاشقان گدازان شده چون لهيب سوزان
همه سر به كف در اين راه سمند عشق تازان ----- نظرى كن از حقيقت به گروه سرفرازان
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان ----- چو على كه مى تواند كه به سر برد وفارا
در بحر انما را به سخن نمى توان سفت ----- مه آسمان دين را نتوان به ابر بنهفت
ز شكوفه زار طبعم گل مدح دوست بشكفت ----- چو ولايت على را شه انبيا پذيرفت
نه خدا توانمش خواند, نه بشر توانمش گفت ----- متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation