بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زندگانی چهارده معصوم, دکتر محمد رضا صالحى کرمانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     fehrest01 -
     FOOTNT01 -
     ZENDEG01 -
     ZENDEG02 -
     ZENDEG03 -
     ZENDEG04 -
     ZENDEG05 -
     ZENDEG06 -
     ZENDEG07 -
     ZENDEG08 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

عهدنامه 
امام روشنگرى را از نخستين گام يعنى از مواد عهدنامه كه بايد به امضاى طرفين برسد،آغاز مى كند.
روح عهدنامه در چهار كلمه خلاصه مى شود:
1 قانون
2 زمامدارى از رهگذر توارث
3 آزادى
4 حرمت مردان حق طلب .
امام در مادّه اول ، ارزش قانون و لزوم اجراى قانون را از طرف زمامدار تأ كيد مى كند، درحقيقت امام در نخستين ماده ، وظيفه زمامدار را تبيين مى فرمايد.
در اين ماده چنين آمده است : معاويه وظيفه دارد و تعهد مى كند كه در بين مردم به كتاب خدا وسنّت رسول خدا و همان روش پسنديده خلفاى شايستهعمل كند.
و مى دانيم كه كتاب و سنّت ، قانون است و روش خلفا كه شايد كنايتى مخصوصاً ازروش على عليه السلام باشد تجسّمى است از اجراى قانون .
در مادّه دوم به يكى از اساسى ترين مسايل زمامدارى تصريح شده است .
مساءله اين است كه معيار انتخاب زمامدار چيست ؟
در جاى ديگرى از اين كتاب گفته شده كه : از نظر اسلام ، شرايط زمامدار و معيارهاى آندر دو كلمه خلاصه مى شود: دانش و تقوى .
زمامدار بايد در پرتو دانشى برتر، مصالح امّت و ملّت را تشخيص دهد و نيز در پرتوتقوايى والا به راه تشخيص خود گام بردارد، يعنى به راه مصالح امّت .
و آيا اصولاً توارث مى تواند معيار زمامدارى باشد؟ اسلام بطور صد در صد اين معيار رانفى مى كند، زيرا دانش و تقوى از رهگذر توارث به فرزند زمامدارمنتقل نمى شود و به اين جهت اصل زمامدارى نيز نمى تواند از رهگذر توارث به كسىمنتقل شود.
امام حسن عليه السلام در اين مورد و در اصل دوم ازاصول عهدنامه ، از معاويه تعهد مى گيرد كه پس از خود، كسى را براى زمامدارى تعييننكند و پيدا است كه مقصود، فرزند او يزيد است . امام عليه السلام براساس منطقعقل و واقعيت مى خواهد در برابر معاويه ايجاد سدّ كند تا روزى او به فكر نيفتد كهفرزند خود يزيد را به نام اينكه فرزند او است بر مسند خلافت و زمامدارى بعد ازخودش منصوب سازد.
در مورد آزادى ، حسن عليه السلام در متن عهدنامه تصريح مى كند كه همه بايد در شعاعحكومت معاويه و در تمام شئون خود، از امنيّت برخوردار و از شر او ايمن باشند.
و مخصوصاً در قسمتى ديگر از عهدنامه ، روى حرمت مردان حق و يا به تعبير ديگر روىرجال حق طلب و آزادى خواه تكيه مى كند، اين دسته همه از پيروان على بن ابيطالب عليهالسلام بودند و در مكتب آن حضرت درس ‍ آزادگى و آزاديخواهى را فراگرفته بودند،امامحسن عليه السلام مى خواهد تا معاويه تعهد كند كه پيروان على عليه السلام اين مردانحقيقت خواه و حقيقت طلب در هر كجا كه هستند حرمتشان مصون و محفوظ باشد.
اينها روح عهدنامه بود و گرچه معاويه به هيچ يك از آنهاعمل نكرد ولى امام حسن عليه السلام با نگارش اين عهدنامه توفيق يافت كه روح اسلامرا ترسيم كند و در طول مدت ده سال هرجا كه انحرافى از مواد عهدنامه مى ديد افكار رامتوجه مى ساخت ، مخصوصاً داستان ننگين ولايتعهدى يزيد كه براساس توارث انجامگرفت با روشنگريهاى امام حسن عليه السلام هيجان عظيم فكرى در جامعه اسلام پديدآورد و تازه معاويه متوجه شد كه امام حسن عليه السلام نه تنهاقتل و شهادتش جامعه را عليه او برمى انگيزد كه مى ديد حيات و زندگيش براى حكومتخودكامه او بسى خطناكتر است و به اين جهت تصميم بهقتل آن حضرت گرفته و براى اينكه از واكنش ‍ انقلابى جامعه هم پيشگيرى كرده باشدخواست تا در پنهانى و نه در ميدان جنگ و با دست جعده كه زوجه آن حضرت و درحقيقت جاسوسه معاويه در دستگاه امامت بود، مساءله را به پايان برساند نه مستقيماً بادست خود و با اين ترتيب توطئه نابكارانه اى طرح كرد و با مقدارى سمّ كه براى جعدهفرستاد و با وعده هايى طلايى و رؤ ياانگيز او را مأ موريّت داد تا امام را مسموم كند و اونيز اين وظيفه را به عهده گرفت و امام حسن عليه السلام را طبق مشهور در سنچهل و هفت سالگى در سال پنجاهم هجرى مسموم ساخت و يكبار ديگر انسانيّت را در مرگ وشهادت انسانى بزرگ و والا كه خود را قربانى عدالت و امّت ساخت به سوگ نشاند.
درود بر او و جاودانه باد راه و رسمش كه اين راه ادامه دارد و هر روز و هر لحظهقربانيان عدالت به حماسه هاى جاودان و پرشكوه تايخ روح و جان مى بخشند، باشدتا روزى كه ستم ، يكسره نابود شود و فاجعه اى بنام قربانى عدالت بهتاريخ سپرده شود.
حضرت امام حسين عليه السّلام 
روز سوم شعبان از سال سوم هجرى ، كودكى در خاندان نبوّت قدم به عرصه حيات نهادكه نامش را حسين گذاردند.
ميلياردها بشر از چنين سرنوشتى برخوردار شده اند، قدم به عرصه حيات نهاده اند.روزها، ماهها و سالها را در نورديده اند و سرانجام هم به كام مرگ ورود نموده و نابودشده اند، اين قبيل افراد همچون حبابى زودگذر بر سطح اقيانوس زمانه ، خودى نشانداده و بلافاصله هم محو گرديده و فراموش ‍ شده اند.
امام حسين عليه السلام او مانند تمام افراد به بستر زندگى ورود كرد و مانند همگى آنهاروزها، ماهها و سالها را درهم نورديد و سرانجام هم از دروازه مرگ عبور كرده و در ابديّتجاى گرفت ، ولى نابود نگرديد و فراموش نشد.
او درخشش 58 ساله داشت ولى نه بسان حبابى زودگذر، بلكه اين درخشش همانند موجىكه در وسط اقيانوس پديد آيد، هر چه بيشتر بر عمرش مى گذرد، دامنه بيشترى مىيابد.
موج از يك نقطه شروع مى شود، ولى در آنجا متوقّف نمى گردد، بر بستر نرم ولغزنده اقيانوس به پيش مى تازد جلو مى رود و دامنه خود را به آخرين مرزهاى كرانه مىرساند و تمام سطح اقيانوس را در برمى گيرد.
حسين عليه السلام بصورت موجى بر سطح اقيانوس زمانه پديد آمد، نقطه شروعشسالهاى زندگيش بود. و يا بهتر گفته باشم ، حسين عليه السلام به همراه قيامى ظلمشكن كه عنوان جاويد عاشورا بخود گرفته است حركت خود را در بستر زمان و درمحيط مغزها و فكرها آغاز كرد.
انكار نمى توان كرد كه اين حركت هرچه بيشتر از نقطه شروع خود دور مى شود بر دامنهو وسعت موجش افزده مى گردد و هر لحظه به مرزى تازه قدم مى نهد و آن را به روى خودمى گشايد و اينك اين ما هستيم كه پس از قرنها، شاهد گسترش عظيم و بيكرانجلال و شكوه حسين عليه السلام مى باشيم . چرا؟ ...
خيلى روشن است كه قلمرو موج عاشورا را نمى توان در چهار چوب ملّتى و يا زمانى محدودو محبوس ساخت ، حسين عليه السلام ديگر تنها فرزند اسلام و محدود به مرزهاى اسلامنيست .
زيرا حسين عليه السلام خود را در قالب حادثه عاشورا، حادثه اى كه از ظلم شكنى وعدالت پرورى ، روح گرفته است ، جاى داده و اين قالبى است نامحدود با كرانه هايىناپيدا.
از آن روزى كه بشر در سطح كره خاكى ، پديد آمده ، ظلمها و ستمها و بى عدالتى هايىنيز در برابر خود ديده است و آنگاه بشريّت در برابر سياهيهاى ظلم و تاريكيهاى ستمبه دسته هاى مختلفى تقسيم شده است . يك دسته خودعامل اين ظلمها و ستمها بوده اند و اينها بدترين طبقات انسانى راتشكيل داده اند.
و يا نه ... اينها حتى از مقام انسانى هم سقوط كرده اند و درندگانى هستند كه در زيرماسك انسانى قيافه كريه و بدمنظر خود را پنهان نموده اند.
دسته اى ديگر بى تفاوت ، رژه ظلمها را سان ديده و با سكوت خويش ، ميدان را به روىپيشروى آن باز گذارده اند، اينها نيز مانند دستهاوّل چيزى جز بدنامى و سيه روزى ببار نياورده اند.
دسته سوم آنها كه در برابر ظلم و بى عدالتى عكسالعمل نشان داده اند و كم و بيش تا آنجا كه شرايط روحى و امكانات فردى و اوضاعاجتماعى اجازه مى داده است در سركوب كردن و ريشه كن ساختن ظلم و ستم بپا خاسته اند.
بشريّت ، از اين دسته احترام مى كند و نام آنها را در سرلوحه تايخ خود جاى مى دهد.ولى در اين بين گاه مردانى ظهور كرده اند كه در راه محكوم ساختن ظلم هيچ منطقى جزعدالت ، وظيفه و خدا نمى شناخته اند، براى آنها شرايط روحى و امكانات فردى واوضاع اجتماعى بهانه هايى محسوب مى شده براى انجام وظيفه نكردن .
در منطق آنان بى عدالتى در هر حالى و در هر شرايطى و در هر اجتماعى محكوم است وبايد ريشه كن شود.
اين قبيل شخصيّتها براساس اين فكر، خود را به خون و آتش كشيده اند و به جنگ ظلم وستم رفته اند. نام افتخار آميز حسين عليه السلام در سرلوحه اينقبيل شخصيّت ها قراردارد.
او همچون پدرش على بن ابيطالب عليه السلام در راه برانداختن ستم و ستمگر بهشرايط بى اعتقاد بود. در روزهاى اوّل خلافت على عليه السلام به او گفتند: معاويه رامعزول مكن ! شرايط فعلى اجازه اين عزل را نمى دهد، چندى صبر كن تا پايه هاى حكومتتمستقر شود و شرايط از هر جهت آماده گردد آنگاه معاويه را از فرماندارى شام بر كنارنما!
امام على عليه السلام كه در راه برقرارى عدالت و از كار بر كنار نمودن ستمگر،شرايط نمى شناسد در همان روزهاى اوّل فرمانعزل معاويه را نوشت و به شام فرستاد. حسين عليه السلام فرزند اين پدر و شاگرداين مكتب بود.
او در كنار اين پدر و در دامان مادرى چون فاطمه اطهر عليهاالسلام دختر پيغمبر اسلام ،رشد و نمو يافت .
و او سرنوشتى بس شگفت انگيز و رسالتى فوق العاده در پيش داشت ، سرنوشتى كهبا تاريخ جهان و حيات اسلام بستگى داشت و اين سرنوشت با قلم قضاى الهى برسيماى حيات درخشان حضرتش رقم زده شده بود.
تاريخ ، هميشه شخصيّتها را از روزنه تجليّات فكرى و روحى آنان مى شناسد و ايناست آن دريچه اى كه تاريخ را به درون روح قهرمانان بزرگ وارد مى كند و عظمت وشگفتى روح آنان را نمايان مى سازد.
و ما حسين بن على بن ابيطالب عليهماالسلام را از روزنه عاليترين تجلّى روحى و فكرىاو يعنى حادثه عاشورا مى شناسيم .
مكتب عاشورا بازگو كننده روح بزرگى است كه در روز سوم شعبان به همراهكودكى از خاندان نبوّت ، تولّد يافت . اين روح الفباى خاصى داشت و در نتيجه ،تجليّات آن نيز رنگ و روى خاصى به خود گرفت رنگ و رويى كه از خون و انقلابمنشاء مى گرفت .
حسين عليه السلام در شرايط خاصى از زمان واقع شده بود. در شرايطى كه امويان ،دودمان ضداسلام و ضدعدالت در اوج ترقّى خود بودند و در عينحال در اوج بى عدالتى و ستم .
حسن بن على عليهماالسلام فرزند بزرگ على عليه السلام و امام دوم ، سرانجام بهدستور مكرآميزمعاويه مسموم شد و از دنيا رحلت فرمود.
اين امامت براى حسين بن على عليهماالسلام وظايف خاصى را ايجاب مى كرد، او در كسوتامامت ، شبانى امّت را به عهده گرفته بود و ديگر نمى توانست حملات گرگهاى درّندهرا بسوى امّت ببيند و در برابر آن نقشى بى تفاوت داشته باشد.
از همان روزهاى اوّل امامت ، مانند برادرش امام حسن عليه السلام شديدترين حملاتتبليغاتى خود را متوجّه معاويه كرد و شديداً حكومت ظالمانه او را به باد انتقاد گرفت . وبا اين ترتيب از همان نخستين روز امامت مبارزه خود را عليه حكومت جبّار اموى بصورت جنگسرد، شروع كرد. و يا بهتر گفته باشيم جنگ سردى را كه به موجب شرايط خاص زمان، برادر ارجمندش حسن بن على عليهماالسلام شروع كرده بود، حسين بن على عليهماالسلامادامه داد. زيرا با مرگ امام حسن عليه السلام شرايط تفاوت چندانى نكرد و حسين بن علىعليهماالسلام نيز بايد براساس همان شرايط به جنگ سرد بپردازد. و اين جنگ سرد و يابعبارت ديگر اين تهاجم تبليغاتى براى آفرينش حادثه عاشورا كه نقطه اوج مبارزهخاندان على عليه السلام با خاندان اموى است ، زمينه اى لازم و ضرورى بود.
حادثه عاشورا، نقطه اوج و آخرين قله رفيع اين مبارزه بود. براى رسيدن به اين نقطهاوج مى بايست قدم به قدم و منزل به منزل جلو آمد.
مبارزه عدل و ظلم ، اجتناب ناپذير است . بايد اين مبارزه آغاز مى شد و آغازكننده آن امام حسنعليه السلام بود. و او بود كه مبارزه تبليغاتى و جنگ سرد خود را به همانشكل و صورتى كه امكانات و شرايط زمان ايجاب مى كرد، شروع فرمود و بهدنبال آن حسين بن على عليهماالسلام برنامه رادنبال كرد.
حكومت معاويه معصومانه تر از حكومت يزيد نبوده است و اصولاً همان حكومت خائنانه معاويهبوده است كه زمينه حكومت فاسد يزيد را آماده ساخته است پس جاى اينسئوال هست كه چرا حسين بن على عليهماالسلام در زمان معاويه قدم به صحنه كربلا وآفرينندگى حادثه عاشورا نگذاشت .
جواب اين است كه به همان دليلى كه امام حسن عليه السلام از ايجاد چنين صحنه اىخوددارى كرده است به همان دليل حسين عليه السلام هم در زمان معاويه از دست زدن بهانفجار سهمگين عاشورا خوددارى كرده است .
چنين انفجارى ، مقدّماتى خاص و زمينه هايى مساعد لازم داشت . و اين مقدّمات و زمينه ها درزمان امام حسن عليه السلام و در اوايل امامت حسين بن على عليهماالسلام فراهم نبوده است ونخست بايد اين مقدمات فراهم مى شد و اين زمينه ها آماده مى گرديد.
و حسين بن على عليه السلام تا روز دهم محرّم ازسال 61 هجرى به اين زمينه سازيها مشغول بود و نقش اساسى و رسالت عظيم او درصبح اين روز آغاز شد و اين همان رسالتى بود كه در همان نخستين روزهاى تولّد نبىاكرم اسلام به آن خبر داد.
حسين عليه السلام تازه از مادر زاده شده بود.رسول خدا اين كودك نوزاد را به آغوش كشيد، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامهگفت و آنگاه او را به سينه چسباند و به فكرى عميق فرو رفت و حضّار كم كم برقاشكى را در گوشه چشم آن حضرت ديدند. اشكى كه آرام آرام راه خود را بسوى شيب نرم ونورانى گونه هاى پيغمبر بازمى كرد و جلو مى رفت . اين اشك فرو چكيد ورسول خدا چشم باز كرد و با تأ ثرشديد از دورنمايى خونين رنگ سخن گفت و از همانهنگام خاندان رسالت با مكتب انقلاب آفرين حسين عليه السلام و رسالت خاص آن حضرتآشنا شدند و اين دورنما همانطور كه گفتيم سرانجام در روز دهم محرّم ازسال 61 در قاب سرخ رنگ عاشورا قرار گرفت و نقطه عطفى عظيم در تاريخ زندگىانسانهاى آزاده و آزاديخواه پديدآورد.
عاشورا، نماينده طرز تفكّرى خاص بود، طرز تفكّرى سرشار از فداكارى و جانبازى . واينك به شناخت اين طرز فكر از زبان يك نويسنده مسيحى مى پردازيم .
ياران يزيد:چقدر به ما مى دهى ؟
ياران سيد الشهداء عليه السلام : با تو و در راه تو جان مى سپريم .
دو قطب مخالف ، دو طرز فكر متضاد، دو راه از هم جدا، يكى تاريك و ديگرى روشن ، يكىدر نهايت پستى و كوچكى و ديگرى در نهايت عظمت و بزرگى و هر يك نماينده جمعيّتىمشخص ... .
اولى مربوط به پيروان يزيد و معاويه و دومى مربوط به ياران سيد الشهداء حسين بنعلى عليهماالسلام ....
دو جمله بالا كه عنوان سخن قرار گرفت از جرج جرداق نويسنده بزرگ و نامىمسيحى است و او كه يك شخصيّت مسيحى است براى نشان دادن ماهيّت مكتب حسين عليه السلاماز يك طرف و معرفى كردن مكتب معاويه و يزيد از طرف ديگر، اين دوجمله را در كتابمعروف خود صوت العدالة الانسانيّه عنوان فصلى قرار داده است .
در جمله اوّل مخاطب معاويه و يزيد است و در جمله دوم روى سخن با حسين بن علىعليهماالسلام است .
معاويه و يزيد نماينده مكتب اوّل و حسين بن على عليهماالسلام نماينده و امام و پيشواى مكتبدوم است .
پيروان مكتب اوّل غرق در سودجويى و خودخواهى و ماديّتند. و منطقشان اين است :
كم تهب لنا؟
چقدر به ما مى دهى ؟
و پيروان مكتب دوّم سرشار از فداكارى و جانبازى و از خودگذشتگى مى باشند و منطقشاندر برابر پيشواى خود اين است :
ونموت معك .
و با تو و در راه تو، جان مى سپريم .
اين جمله ، نمايشى از روح فداكار و پرايمان ياران حسين عليه السلام است و آنها نيز ايندرس را از مكتب پيشواى عاليقدر خود حسين عليه السلام آموخته بودند.
مهم اين نيست كه انسان هدف و عقيده اى را ترسيم كند و در سر راه بشريت قراردهد، مهم ايناست كه ترسيم كننده ، خود در راه وصول به هدف و گسترش آن عقيده تا سر حد جانبازىو فداكارى پيش رود.
و همين مساءله حساس است كه صف پرشكوه انبيا و رهبران مذهبى را از صف ساير مردم جدامى كند. پيشوايان دينى هرگز در لباس يك مصلح گوشه گير اخلاقى تجلّى نكردهاند.
يك معلم اخلاق ، پند مى دهد، نصيحت مى كند، راه خير و شر را بازگو مى كند و اين آخرينمرز فعاليت و تلاش او در راه سعادت آدمى است . ولى ... ولى ، انبياء و امامان اينخصوصيّت را دارند كه به دنبال پند و نصيحت ، بهدنبال ترسيم هدف و بالاخره پس از برنامه ريزى ، شديداً در راه اجراى برنامه ووصول به هدف وارد كار مى شوند.
حسين بن على عليهماالسلام كه خلاصه نبوّت و سومين امام عاليقدر اسلام است در برابرمكتبى سودجو و منفعت طلب و فضيلت بر باد ده ، قرار گرفت . در اين موقعيت ، دو راه دربرابر او نمودار بود: يا سكوت و در پرتو آن راحتى و آسايش و يا قيام عليه پيشروانمكتب مخالف و در نتيجه جان دادن و در آغوش خاك و خون جاى گرفتن .
و او مى بايست راه نهايى خود را انتخاب كند و در راه رسالت آسمانى خود شديداً واردعمل شود، او بايد عملاً گشاينده مكتبى نو در جهان بشر گردد، او بايد به مقالات وسخنان پرشكوه خود لباس عمل پوشد و همه مى دانيم كه حسين عليه السلام و يارانشچگونه اين رسالت بزرگ و مقدّس را به انجام رساندند و همه مى دانيم كه چگونه در راهانجام وظيفه و به منظور درهم كوبيدن بساط سودجويى و ظلم و ستم يزيد در طى يكانقلاب خونين به جانبازى پرشكوه و بى سابقه اى دست زدند، انقلابى كه نام عاشورا،به خود گرفت و به همراه عدل كه روح و ريشه آن بود به مرز ابديّت ورود كرد.
عدل ، عاشورا  
... و اين فصل را با دو كلمه عدل و عاشورا شروع مى كنيم .
در تاريخ ملّتها، احياناً به روزها و ماههايى برمى خوريم كه رنگ ابدى و جاودانى بخودگرفته اند. روز خود قطعه اى از زمان است و حلقه اى است از زنجير ممتد كه آغاز وانجام آن ناپيدا است .
عجيب است كه گاه يكى از اين حلقه ها خود را از بند ناگسستنى زمان مى رهاند، اوج مىگيرد، خاصيّت گذرا بودن خود را از دست مى دهد و حتى رشد مى كند. و در پرتو عواملىخاص گسترش مى يابد تا اينكه آرام آرام ، جوّ زمان را از خود پر مى سازد و ديگر درپيشگاه او گذشته و آينده مفهوم خود را از دست مى دهد.
گفتيم كه اين جريان در پرتو عواملى خاص صورت مى گيرد و هر چه هست و هر راز ورمزى كه وجود دارد در همين عامل خاص است . عاملى كه با آن قطعه از زمان ، پيوندگرفته و در آن حلّ شده است و با اين ترتيب ديگر نمى توان آن قطعه از زمان راعنصرى جدا از آن عامل تصوّر كرد، به اين هنگام است كه خاصيتهاى آنعامل در آن قطعه از زمان نيز نفوذ مى كند و آن را به رنگ و روى خود در مى آورد؛ محرّم ازچنين خاصيتى برخوردار است ، محرّم ماهى است كه رنگ ابدى و جاودانى به خود گرفته وجو زمان و فضاى تاريخ بشرى را از خود پر كرده است .
در اينجا مساءله قابل توجّه اين است كه كدام عامل ، ماه محرّم را از صف رده بندى شده ماههاجدا كرده و به آن اوج و عظمت و ابديّت بخشيده است ؟
آن عامل پر اوج و پر عظمت چيست كه با عاشورا پيوند گرفته و خواص ‍ خود را نيز بهآن بخشيده است ؟ هر چه هست اين همه جلال و شكوه از آنعامل است و راز ابديّت محرّم و عاشورا بايد از درون آنعامل جستجو كرد و در اينجا است كه سخن رنگ و روى ديگرى به خود مى گيرد و بحثمطلق و نسبى بودن پاره اى از امور به ميان مى آيد.
آيا حق و عدل نسبى هستند يا مطلق ؟ 
اگر آنها را نسبى بدانيم بايد فقط در يك زمان و در يك جامعه از عظمت و ارزشبرخوردار باشند.
و اگر نسبى بودن اين امور مسلّم است ، پس چرا پيروان حق وعدل خود را از محدوده زمانها و مكانها خارج ساخته و براى هميشه بر سينه تاريخبشريّت مى درخشند؟
واقعيّت اين است كه اگر پاره اى از امور را هم نسبى بدانيملااقل بايد معتقد باشيم كه اصولى چند از خاصه اطلاق برخوردارند و آنها كه با ايناصول پيوند گرفته اند شخصيّتهايى ابدى و جاودانى هستند.
سقراط و جام شوكران او، از آن ملّت يونان و از درخششهاى خاص قرن سومقبل از ميلاد نيست . دو كلمه سقراط و جام شوكران حكايتى از يكاصل مطلق دارد: فداكارى در راه حق و عدل و قانون ، اصلى كه براى هميشه ارزشمند و درهر ناحيه اى ، تجلّى احترام انگيز خواهد داشت .
بگذاريد از اين مرز بگذريم قدم فراتر نهيم ، به مرز انبيا كه شخصيّتى معنوى ووالاتر از نوابغ دارند ورود كنيم ، ابراهيم را ببينيم و موسى و عيسى را و محمّد عليهمالسلام را.
اينها همه در برابر آفرينندگان ستم قرار داشتند، نمرودها، فرعونها و ابوسفيانها.
پيامبران الهى پرچم عدل را در جامعه هاى دود گرفته ، برافراشتند و فروغ مقدّس آن رابه درون زواياى تاريك اجتماعات بشرى تاباندند فرياد ستم را در حنجره هاى شيطانىنمرودها و فرعونها و ابوسفيانها خفه ساختند و اين ايده نهايى بشريّت بود، ايده اىمقدّس و در عين حال مطلق .
و همين است رمز ابديّت پيامبران ، آنها كه براى هميشه بر تارك اعلاى انسانيّت جاىدارند و براى ابد، روشنى بخش قلبهاى عدالت خواهان مى باشند.
عدالت ، يك مفهوم منطقه اى و ناحيه اى نيست ، مفهومى است فراتر از زمان و مكان و به اينجهت روزها و ماههايى كه نطفه عدالت را در خود تكوين داده اند بسان خود عدالت ابدى وجاويد خواهند بود.
عدل اسلامى 
عاشوراى حسينى در ماهى خاص تكوين يافت . ماه محّرم است ،سال 61 هجرى .
ولى اين ماه كه حادثه رستاخيز عدل را در خود تكوين داده بود، سرانجام باجلال و شكوه عدل پيوند گرفت و بسان عدل ، جاويد و ابدى شد.
چه آنكه محرّم ، ماه تجسّم عدل اسلامى است و عاشورايش نشان دهنده اين واقعيّت است كهاسلام هرگز و در هيچ شرايطى ميدان را براى رشد و نمو ستم بازنمى گذارد.
آرى ! عدل ، هدف عاشورا است .
و قهرمان اين عاشورا حسين عليه السلام است و به اين جهت است كه راز ابدى بودنحسين عليه السلام را نيز بايد در ابديّت هدفش جستجو كنيم .
هدف  
ارزش هر شخصيّت بستگى مستقيمى با هدف او دارد. هرچه هدف عاليتر و انسانيتر باشد،ارزش انسان نيز بيشتر و قيمتش سنگينتر است ....
عدّه اى دنيا را در خود خلاصه مى كنند، مى جوشند، مى خروشند، تلاش ‍ مى كنند، بهمبارزه برمى خيزند، اما اينها همه را براى خود انجام مى دهند، زندگى و حياتشان را دايرهاى تشكيل مى دهد كه از خودشان شروع شده و به خودشان نيز ختم مى شود. اينها كسانىهستند كه در پيله خود مى تنند و هدفشان در چهار چوب وجودشان خلاصه مى گردد، دنيابراى اين قبيل مردان ارزشى نمى شناسد و تاريخ نيز حوصله نگه دارى نام آنها را درخود ندارد، ميلياردها از اين نفوس ، سر از دريچه عدم بيرون كرده و همچون حبابىزودگذر بر سطح اقيانوس زمانه ، خودى نشان داده بلافاصله هم در مقبره نيستى وفراموشى دفن شده اند ....
ولى ... ولى ، گاه مردانى ظهور مى كنند كه هدف و ايده آنها جز بر محور انسانيّت دورنمى زند، خود را فراموش كرده و به ديگران پرداخته اند، مى روند تا متعلّق به يكجامعه عظيم شده و با بشريّت پيوند گيرند، آنجا كه انسانى را، جامعه اى را، ملّتى راگرفتار رنج و محنت و يا اسير ظلم و ستم بينند، يكباره از خود بيخود شده به تلاش مىافتند، مى جوشند، مى خروشند و تا رنج و محنت و يا ظلم و ستم را نكوبند و سايه آن رادور نكنند آرام نمى گيرند، حيات اين قبيل مردان از خود شروع ، ولى به انسانيّت ختم شدهاست ، از لحظه اى آغاز شده ولى سرانجام با ابديّت پيوند گرفته است ، پرده اعصارو قرون ، جلوه و جلال آنها را نمى پوشاند و تاريخ انسانيّت نيز هرگز آنها رافراموش نمى كند.
اكنون قرنها است كه از شعبان سال سوم هجرى مى گذرد ولى اين روز بزرگ و الهامبخش همچنان بر سينه سپيد تاريخ انسانها مى درخشد و روز به روز هم برجلال و شكوه آسمانيش افزوده مى شود. در اين روز در خاندان پيغمبر، فرزندى چشم بهجهان گشود كه نام حسين عليه السلام به خود گرفت ، هشتسال از آغاز حياتش در دامن پاك پيغمبر گذشت و پس از آن نيز سايه پدر و مادرى چونعلى و فاطمه عليهماالسلام بالاى سرش بود، حسين عليه السلام آنچه را كه لازم بود دراين دامنهاى پاك و مقدس فرا گرفت .
حسين عليه السلام در هشت سال اوّل عمر خود از تربيت سه شخصيّت بزرگ و يگانهبرخوردار بود: پيغمبر، على و فاطمه عليهم السلام . دست تربيت اين سه شخصيّت درمزاج روحى حسين بن على عليهماالسلام بكار افتاد و سرانجام از حسين عليه السلامانسانى ساخت كه براى جهان و تايخ جهان ، انسانى استثنايى و فراموش ناشدنى است .
حسين عليه السلام در اين هشت سال از دامان پاك و مقدسرسول خدا بهره ور بود، به روى سينه پيغمبر بزرگ شد و از مهر سرشار آن حضرتبرخوردار گرديد.
اين علاقه و مهر به آن حد بود كه رسول خدا حسين عليه السلام را جزئى از خودش مىدانست و مى فرمود:
حسين منّى و انا من حسين .(20)
حسين از من و من از حسينم .
پيغمبر از رسالت عظيم و تاريخى حسين عليه السلام بخوبى آگاه بود و مى دانست كهروزى همين كودك ، دست به فداكارى پرشكوه و فراموش ‍ ناشدنى تاريخ خواهد زد.
و همين كودك است كه سرانجام خون پاك و مقدّس خويش را نثار آرمانهاى مكتب آسمانى اوكرده و پديده نوبنياد اسلام را از يك سقوط نجات خواهد داد.رسول خدا صلى الله عليه و آله در دورنماى آينده زمان ، تجليّات قهرمانانه همين كودكرا در صحنه عاشورا مى ديد و مى ديد او را كه چگونه دارد با خون خوشرنگ خويش ،كتاب آزادى و آزادگى اسلام را رقم مى زند و چگونه براساس اجساد پاك و مطهّر عزيزانخود، كاخ عظمت و شرف اسلامى را بنيانگذارى مى كند.
چشمان دوربين محمّد صلى الله عليه و آله پرده هاى انبوه زمان را از هم مى شكافت و ازپس آن ، كودك امروز را مى ديد كه بصورت مردى پولادين قدم به ميدان رزم نهاده و جنگ وستيزى مقدّس و خونبار آغاز كرده است : جنگ در برابر ستمكاران و جباران .
در برابر آنانكه بر مسند رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته و به نام اسلام برمردم حكومت مى كنند ولى از هدفها و آرمانهاى مقدّس اسلام و پيامبر عاليمقام آن بويى بهمشامشان نرسيده است .
حسين عليه السلام را مى ديد كه با افراد اندك خود به قلب جبهه ظلم حمله مى برد و درراه تأ مين عدالت كه اساسيترين اصل جامعه اسلامى است ، خون خود را نثار مى كند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله اينها همه را مى ديد و دو حالت متضاد روحش ‍ را لبريز مىساخت : شوقى آميخته با غم و سرورى به رنگ تأ ثر وجودش را احاطه مى كرد، چهره اشمى شكفت ولى چشمانش نيز از اشك مالامال مى گرديد.
نگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله از پشت چهره كودكانه حسين عليه السلام راهى بسوىسرنوشت غم انگيزش باز مى كرد، نگاهش در سراشيب اين سرنوشت مى لغزيد و جلو مىرفت ، خون مى ديد، آتش مى ديد، بلا و مصيبت مى ديد، درّندگانى را مى ديد كه دهان خونآلود خود را باز كرده و بسوى حسينش حمله ور شده اند و او را به خاك و خون مى كشند.نگاهش ‍ بصورت موجى از غم برمى گشت ، به ديوار وجودش مى خورد، آن را درهم مىشكست ، به جانش مى دويد، به قلب و روحش ورود مى كرد و آن را به لرزه مى آورد.چشمان خود را فرو مى بست و مى خواست تا لب نيز فرو بندد و اين سرّ عظيم را در خودنگه دارد، ولى اين سرّ نگاهداشتنى نبود، گاه و بى گاه زبان مى گشود و از مصيبتعظيم او ياد مى كرد، از نقش مؤ ثر و فداكارى پرشكوه او درمقابل ستمگران خبر مى داد.
اين ستمگران همانها بودند كه با روح شيطان زده خود به جان اسلام و مسلمين افتادند وهمه چيز را دستخوش هوا و هوسهاى شوم خود قرار داده بودند.
تاريخ ، دوره اى ننگينتر و سياهتر از دوره يزيد به خاطر ندارد، در اين دوره بود كههدف نهايى اسلام يعنى حكومت خدا بر مردم تبديل به حكومت فردى شد، آن هم فردى فاسد و هوسران مانند يزيد. در اين دوره ،اموال عمومى كه مى بايست در راه مصالح عاليه مردم بكار افتد، تنها در راه ارضاىهوسهاى پليد عدّه اى معيّن بكار افتاده بود. درخت شاداب اسلام در پرتو تندباد مسمومهوسهاى اين حكومت به زردى گراييد و شاخ و برگهايش يكى پس از ديگرى فرو مىافتاد.
اساسيترين شاخه اسلام كه عدالت اجتماعى بود خرد شده و درهم شكست ، مى رفت تايكباره ريشه اين درخت خشك شود و دوباره بشريّت به آغوش جاهليّت بازگردد و بتهاىدرهم شكسته شده اجتماع ، زندگى از سر گيرند.
تنها حسين بن على عليهماالسلام بود كه اين موقعيت خطرناك را درك كرد و اين يكى ازهمان مميزاتى است كه هميشه مردان بزرگ را از مردم عادى و معمولى جدا نموده و آنها را درمقامى بالاتر از همه جاى مى دهد.
و امتياز حسين عليه السلام تنها در اين درك صحيحش نبود، بلكه امتياز بزرگتر ومخصوص به خودش كه او را اصولاً از ضعف بشريّت جدا نموده و همچون گوهرى درخشانبر طاق سپهرش جاى داده ، فداكارى و از خودگذشتگى بى نظيرش بود.
او از يك طرف براى ابديّت بخشيدن به آيينى كه جدّش پيغمبر صلى الله عليه و آلهايجاد كننده آن بود و از يك طرف براى نجات مردم از زير سيطره ظالمانه يزيد نقشه اىكه براساس شهادت خود و اسارت خاندانش تنظيم شده بود، طرح كرد.
بشر ذاتاً به خودش و حياتش علاقمند است و هيچ نقشه اى براساس انهدام قطعى خويشطرح ريزى نمى كند، ولى حسين عليه السلام در اين مسير از مرز بشريّت گذشت و درصف فرشتگان خدا جاى گرفت .
او مى گفت : لا ارى الموت إ لاّ سعادة والحياة مع الظالمين إ لاّ برما.(21)
مرگ را سعادت و زندگى را ستمگران را جانفرسا و روح خراش ‍ مى دانست .
تمام فعاليّتهاى اجتماعى و سياسى حسين عليه السلام در طى عمر 58 ساله اش برپايه همين منطق عالى و بزرگ قرار داشت و لذا در راه نابودى ستم و ستمگر حتى از جانشيرين خودش هم گذشت و به كام مرگ ورود كرد، ولى عجيب اين است كه او از اين كانالىكه سرانجام همه را در خود غرق نموده و به دست نيستى و فراموشى مى سپرد، بهزندگانى جاودان پيوست ، قبله قلبها و دلهاى آزادگان شد و درود بشريّت را بسوى خودبرانگيخت .
پيغمبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز تولّد حسين عليه السلام براى او اشك ريخت وسرنوشت خونين رنگ آينده اش را بازگو كرد و در عينحال به آن افتخار مى كرد.
حسين عليه السلام دوران رسول خدا را پشت سر گذارد و در سن هشت سالگى مرگ تأثرزاى جدّش قلب نازك او را درهم فشرد، از آن پس با زمانه و حوادث خوب و بد آن جلوآمد تا اينكه سرانجام نوبت به خود او رسيد.
در سال 60 هجرى بود كه حسين عليه السلام رسالت عظيم خود را آغاز كرد و قدم در ميدانمبارزه با دودمان اموى كه مظهر ظلم و ستم بودند نهاد.
در اينجا است كه حسين عليه السلام بصورت بنيانگذار مكتب جاودانى عاشورا تجلّى مىكند. او را بصورت سربازى قهرمان مى بينيم كه در كارزار حيات ، سختمشغول جوش و خروش است . او را مى بينيم كه بنام نجات انسانيّت از زير سلطه استعماردودمان اموى ، قدم به ميدانى بس خطير نهاده . او را مى بينيم كه ضربه هاى شكنندهشمشيرها و نوك سرنيزه ها را به جان مى خرد تا بلكه انسانها را از آن همه بدبختى ورنج و بلا نجات بخشد.
آرى ! حسين عليه السلام مردى بود كه هدفش در نجات انسانها از زير سيطره ستم خلاصه مى شد. و ما مى توانيم هدف او را و نيز راهى را كه براى رسيدن به هدفشانتخاب كرده است از خلال كلماتى كه به شخصيّتهاى مختلف اظهار كرده است ، استنباطكنيم ، از آن جمله : گفتگويى با محمّد حنفيه .
زمانى كه حسين بن على عليه السلام مى خواست از مدينه خارج شده و بسوى مكّه رهسپارشود گفتگوهايى با برادر خود محمّد حنفيه دارد كه مى تواند ما را در شناخت هدف آنحضرت يارى كند و علاوه ما مى توانيم با توجّه به اين گفتگو، راه و روشى را نيز كهبراى وصول به هدف انتخاب كرده است تشخيص دهيم .
حسين عليه السلام در ضمن گفتگوى خود با محمّد حنفيه مى گويد:
وانّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدّى صلى الله عليه و آله اريد ان آمربالمعروف وانهى عن المنكر.(22)
جمله اوّل نشان مى دهد كه هدف حسين عليه السلام اصلاححال امّت و نجات آنها از مفاسد و آلودگيها بوده است .
در آن روز، جامعه اسلامى ، گرفتار آلودگى و انحراف شده بود، آن هم آلودگى وانحرافى كه ضربه به ريشه و اساس ملّت اسلام مى زد.
بطور كلى انحرافها و مفاسد اجتماعى بر دو نوعند:
يك نوع انحرانى كه شعاع قدرتش محدود و موج بدبختيش كم ارتفاع است ، اين نوعانحرافها جامعه را آلوده مى كنند ولى ضرر به ريشه و اساس ‍ مليّت نمى زنند، در حدودقدرتش موجب بدبختى مى گردد ولى موجوديّت يك ملّت را در معرض خطر قرار نمى دهد.
نوع دوم انحرافى است كه مستقيماً با اساس مليّت و موجوديّت يك اجتماع سر و كار پيدامى كند. اين نوع انحرافها آنچنان قوى و نيرومندند كه خيلى سريع يك جامعه را در كامخود فرو بلعيده و اساس آن را واژگون مى كنند. در سرلوحه اينقبيل انحرافها، گناه ظلم و ستم قرار دارد.
على عليه السلام مى فرمايد:
الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم (23).
ممكن است حكومتى با گناه كفر بماند ولى ممكن نيست كه با آلوده شدن به ظلم و ستم بازهم پايدار بماند.
ظلم و ستم آنچنان ميكروب خطرناكى است كه درحداقل مدّت ، اساس ‍ حكومتها و ملتها را متزلزل نموده و در كام مرگ و نيستى فرو مى برد.
در سال 60 هجرى ، اسلام با چنين خطر بزرگ و نابود كننده اى روبرو شده بود،حكومتى كه شخصى چون يزيد در رأ س آن قرار داشت ، از مسير عدالت خارج شده وبرنامه ظلم را در پيش گرفته بود. ستم ، در و ديوار جامعه را سياه و تاريك كرده بود،جامعه اسلامى در فساد و بدبختى و سيه روزى غوطه مى خورد، در چنين شرايطى لازمبود كه يك دست نيرومند اصلاح طلب از آستين بدر آيد و ميكروب خطرناك ظلم و ستم را ازبين برده و ملّت اسلام را از يك سقوط قطعى نجات بخشد و اين دست نيرومند و مقتدرانهحسين بن على عليهماالسلام بود.
حسين عليه السلام نمى توانست در مقابل اين گناه عظيم بى تفاوت بماند، چه آنكه مرضظلم و گناه از امراض معنوى جامعه است ، معالجه امراض ‍ مادّى جامعه ، كارسهل و آسانى است و با اجراى يك سلسله طرحهاى حساب شده مى توان آنها را ريشه كنكرد.
ولى معالجه امراض معنوى جامعه كار هر كس نيست ، قدرتى بزرگ و مافوق انسانى لازماست كه ريشه امراض معنوى جامعه را تشخيص داده و آنگاه با طرحهايى خاص به معالجهآنها اقدام نمايد.
حسين بن على عليهماالسلام كه از زاويه امامت و ولايت ، جامعه را مى ديد، بخوبى تشخيصمى داد كه سرطان گناه و ظلم ، ريشه حيات اجتماعى ملّت اسلام را مى سوزاند و او كهپاسدار ديانت و عهده دار مقام امامت است ، هرچه زودتر و سريعتر بايد دست بكار شود وبراى ريشه كن كردن اين ماده سرطان كه خاندان اموى ، مخصوصاً شخص يزيد است ،اقدام فورى نمايد.
جامعه آن روز در اثر خدعه ها و نيرنگها و تبليغات مسموم خاندان اموى آنچنان تخدير شدهو به خواب رفته بود كه به اين سادگيها بيدار شدنى نبود، برنامه هاى آرام و سادهنمى توانست به جامعه اسلامى تكان داده و او را از خواب گرانش بيدار كند.
حسين بن على عليهماالسلام در فكر طرح نقشه بود، نقشه اى كه مانند بمب منفجر شود وجامعه خواب آلود را به سختى و بشدّت تكان دهد، حسين عليه السلام اين نقشه رابراساس شهادت خود و اسارت خاندانش ‍ طرح ريزى كرد.
حسين عليه السلام در جامعه اسلامى آن روز، داراى شخصيّتى ممتاز بود او فرزند پيغمبرو امام بود، مردم پاكدل و مسلمان به او علاقه فراوانى داشتند. او را يادگاررسول خداصلى الله عليه و آله و بازمانده خاندان رسالت مى دانستند و حسين عليهالسلام از اين موقعيّت عظيم خود در دل مردم بخوبى اطّلاع داشت ، خواست تا از اين موقعيّتاستفاده كند و به نفع سعادت ملّت اسلام خود را فدا نمايد.
شهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندان رسالت ، مساءله اى نيست كه جامعه اسلامىبه اين سادگيها از آن بگذرد، درست است كه دستگاه جبّار اموى قدرت و سيطره ظالمانهخويش را بر همه جا گسترده و افكار و عقايد بزرگان جامعه را با تزوير و ريا و باتهديد و تطميع در اختيار خود گرفته است ، ولى در عينحال شهادت شخصيّتى چون حسين عليه السلام اين قدرت عظيم را دارد كه موجى سختخروشان و شكننده در اقيانوس ‍ جامعه اسلامى برانگيزد و آتش انقلاب را شعله ور سازد.و توده هاى وسيع جمعيّت رابه طغيان و شورش وادار نمايد. براى درهم شكستن قدرتظالمانه يزيد، چنين طغيانى لازم و ضرورى است .
همانطور كه گاهى امراض فردى را جز با چاقوى جراحى و جارى ساختن خون نمى توانمعالجه كرد، امراض اجتماعى نيز گاهى به مرحله اى مى رسد كه ديگر زبان پند وموعظه و نصيحت در آن مؤ ثر نبوده و با روشهاى آرام و ملايم معالجه نمى شوند.
در اين هنگام است كه رجال بزرگ جامعه ، طغيان و انقلاب را ضرورى تشخيص داده و از اينراه وارد مى شوند.
بايد موج انقلاب در جامعه اسلامى سال 60 هجرى برانگيخته شود و اين انقلاب جز باشهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندانش امكان پذير نيست . هدف حسين عليه السلامنجات انسانها از زير سيطره تبهكارانى چون يزيد است ، گو اينكه در اين راه سر ببازدو طعمه شمشيرهاى برّان شود. و اصولاً هدف او اين است كه با شهادت خود و اسارتخاندانش ‍ زمينه انقلاب فراهم گردد.
هدف حسين عليه السلام رسيدن به مقام حكومت نبود و نيز پيروزى نظامى رادنبال نمى كرد. مطالعه تاريخ حادثه عاشورا بخوبى روشن مى كند كه حسين بن علىعليهماالسلام چه هدفى را تعقيب مى نمايد و براى رسيدن به آن هدف ، از چه راه وارد مىشود. و اين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد:
انّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدى صلى الله عليه و آله .
مى روم تا دست اصلاح طلب خود را بسوى امت جدّم پيغمبر دراز كنم .
حسين عليه السلام مى رفت تا جامعه اسلامى را از فساد و تباهى نجات بخشد و آن را ازيك مرگ حتمى برهاند.
و اكنون بايد ديد كه حسين عليه السلام اين هدف بزرگ و مقدس را از چه راهىدنبال كرده است ؟
مى فرمايد: ... اريد ان امر بالمعروف وانهى عن المنكر.(24)
مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر كنم .
حسين عليه السلام هدف خود را از طريق امر به معروف و نهى از منكردنبال مى كند.
امر به معروف و نهى از منكر چيست ؟ 
قدرت نيرومندى است كه اسلام ، ضمانت اجراى قوانين و مقررات خود را به عهده آن گذاردهاست .
قانون هرچه خوب و صحيح باشد، اگر داراى ضمانت اجرايى قوى و نيرومند نباشد،نمى تواند منشاء اثر شده و جامعه را اداره كند. اسلام ، وظيفه خود را در مرحلهقانونگزارى به پايان رساند و براى تمام شئون فردى و اجتماعى بشر، قانون وضعنمود، بديها و خوبيها را توضيح داد، مردم را باعوامل سعادت و اسباب بدبختى آشنا كرد و اكنون نوبت آن است كه براى قوانين خود،ضامن اجرايى قوى و نيرومند تهيّه كند؛ ضامن اجرايى كه بتواند جلوسيل گناه را بگيرد و خوبيها را ترويج نمايد.
اسلام در اين مرحله مانند تمام مكتبهاى حقوقى جهان ، حداكثر استفاده را از مجازات و كيفرنموده است ، فصلى بنام فصل حدود و ديات باز مى كند، براى هر جرم و گناهى ،مجازاتى متناسب وضع مى نمايد.
ولى اسلام تنها به اين اكتفا نمى كند، بلكه مى كوشد تا با ترتيبى صحيح آن همبراساس ايمان و عقيده ، ضامن اجرايى نيرومند در درون خود مردم تهيّه كند، ايمانى كه درخلوت و جلوت نگه دارنده مردم و بازدارنده آنها از گناه و انحراف بوده باشد.
اهميّت و امتياز مكتب اسلام در اين است كه وظيفه ضمانت اجراى قوانين را بطور دربست و صددر صد به عهده مجازات و كيفر نگذارده است بلكه كوشش كرده است تا از راههايى ديگركه اتفاقاً مفيدتر و مؤ ثرتر از مجازات و كيفر مى باشد، مردم را از گناه بازداشته ومتمايل به خوبى و نيكى بنمايد. يكى از آن راهها تربيت براساس ايمان است و راه دومراه امر به معروف و نهى از منكر است . اسلام امر به خوبى و نهى از بدى را بر تماممردم واجب كرده است .
دنياى امروز اين حق را به مردم داده است كه با چشمانى باز و ريز بين متوجه سير اجتماعبوده و هرجا كه به قانون شكنى و انحرافى برخورد كردند، زبان به اعتراض و انتقادبگشايند و مجرم و قانون شكن را توبيخ و سرزنش نمايند.
دنياى آزاديخواه امروز نظارت ملى را بصورت يك حق طبيعى كه لازمه دموكراسى وحكومت مردم بر مردم است به افراد جامعه تفويض نموده و اسلام ، مساءله نظارت ملّى رابنام امر به معروف و نهى از منكر بر تمام مردم مسلمان واجب كرده است .
مسلمان نه تنها حق نظارت در سير اجتماع دارد، بلكه بر او واجب است كه از اين حق طبيعى وقانونى خود استفاده نموده و جداً و شديداً در مقابل گناه و ظلم بپاخيزد. اسلام به تماممردم مسلمان مأ موريّت داده است كه هر يك به نوبه خود در راه نشر خوبيها وفضايل ، تلاشى پيگير و مداوم داشته باشند و با اين ترتيب از توده جمعيّت ، ضامناجرايى قوى و پرگسترش ، براى احكام و مقرّرات خود تهيّه كرده است . اگر در جامعه اىاين ضامن اجرايى پايدار و مشغول به كار باشد، تمام احكام و قوانين و مقررات بهخوبى و صحيح مراعات مى گردد و در صورتى كه مردم چشمان خود را فروبندند و ازامر به معروف و نهى از منكر سرباز زنند، بدون ترديد راه را براى گسترش گناه بازگذارده اند و روز به روز بر دامنه آن افزوده مى گردد و لذا امام باقر عليه السلام مىفرمايند:
ان الامر بالمعروف والنهى عن المنكر فريضتان تقام بهما الفرائض.(25)
امر به معروف و نهى از منكر (و بعبارت ديگر نظارت عمومى و دسته جمعى ) قدرتى استكه ضامن اجراى تمام قوانين و مقررات است .
امر به معروف و نهى از منكر، داراى مراحل مختلف و راه و روشهاى گوناگونى است .اجراى اين وظيفه بزرگ ، گاهى به موجب شرايط خاص ‍ اجتماعى ، بايد بصورت مبارزهمنفى انجام گيرد و گاهى بصورت مبارزه مثبت .
حسين بن على عليهماالسلام شخصيّتى است كه براى درهم كوبيدن ظلم و ستم ناچار بايدفعاليّتى كوبنده را آغاز كند. وظيفه او اين است كه درمقابل ستمگران آرام ننشيند و بنام امر به معروف و نهى از منكر شديداً دست بكار شود. واين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد: مى روم تا امر به معروف و نهىاز منكر كنم .
حسين عليه السلام در راه انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس ، راه مبارزه مثبت را در پيش مىگيرد، مردانه قدم در ميدان پيكار و نبرد مى گذارد، فداكارى مى كند، جان مى بازد و بهاين ترتيب راه و روش امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با جرم و گناه و ستم را بهبشريّت تعليم مى دهد و سرانجام هم در راه اين آرمان مقدس و بزرگ ، خود و خاندانگراميش را فدا كرد و با اين ترتيب هم خود و هم خاندان گرامش را با حياتى ابدىپيوندداد.
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اءَمْواتاً بَلْ اءَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْيُرْزَقُونَ.(26)
ريشه هاى تاريخى حادثه كربلا 
حوادث را جامعه ها مى آفرينند و شرايط خاص اجتماعى است كه خلق كننده حوادث و وقايعتاريخ مى باشند و يا بعبارت ديگر جامعه به موجبعوامل خاص درونى خود جوششهايى دارد كه در اثر آن جوششها، حبابهايى بر سطحجامعه نمودار مى شود و اين حبابها همان حوادث و وقايعى هستند كه مواد تاريخ و خوراكمورّخ مى باشند.
پى جويى در مورد علل و عوامل و ريشه هاى اجتماعى يك رويداد تاريخى ، كارى بسدشوار و دقيق است . چه آنكه كمتر ممكن است يك حادثه تاريخى مولود يك و يالااقل چند علّت باشد. اغلب چنين است كه علل وعوامل زيادى دست به دست هم مى دهند و يك واقعه اجتماعى را باعث مى شوند، براى شناختحوادث تجزيه و تحليل تمام اين علل و عوامل لازم و ضرورى به نظر مى رسد. اينعوامل قسمتى مربوط به زمينه هاى روحى افراد اجتماع است ، چه آنكه ساختمان روحى وطرز تفكّر مردم يك جامعه ، تأ ثير قاطع و مستقيمى در رويدادهاى تاريخى آن جامعه دارد.
در تجزيه و تحليل يك حادثه تاريخى ، رويدادهاى قبلى را نيز نبايد از نظر دورداشت ،زيرا حوادث اجتماعى مانند حلقه هاى زنجيرى هستند كه هريك از آنها مولود حلقه هاى قبلىو در عين حال مؤ ثر در پيدايش ‍ حلقه هاى بعدى مى باشند.
حادثه عاشوراى حسين بن على عليهماالسلام يك رويداد بزرگ و يك حادثه عظيم تاريخىاست كه براى تجزيه و تحليل آن بايد تمام اينعوامل مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد. چرا اين حادثه بوجود آمد؟
از يك طرف بايد به اعماق تاريخ فرو شويم و حوادثقبل از سال 61 هجرى را آنطور كه بوده است ببينيم و تأ ثير آنها را در بوجود آمدن اينحادثه مورد بررسى قراردهيم . در اينجا حتّى بايد برگ زرين تاريخ اسلام را نيز ورقبزنيم و به اوراق سياه و تاريك قبل از آن ، اوراق مربوط به دوره جاهليّت و عصبيّتهاىقومى و اختلاف بين بنى اميّه و بنى هاشم برسيم .
بنى اميّه و بنى هاشم دو قبيله بزرگ قريشند. اختلاف اين دو قبيله ريشه هاى عميقتاريخى دارد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از دودمان هاشم است .
قبل از پديده اسلام حكومت و فرماندهى عرب با بنى اميه بود و آنگاه كه نبى اكرم اسلامصلى الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد، با افكار و عقايد مردم كه براساس بتپرستى بود به مبارزه برخاست و نيز آداب و رسوم و مقررات اجتماعى را كه بر بنيانخرافات و ظلم و ستم قرار داشت محكوم كرد.
به آن هنگام نظام فرسوده و مندرس اجتماع در مسير منافع يك عدّه گردنكش سيرمى كرد ودر سرلوحه اين گردنكشان ، ابوسفيان قرار داشت .
او بزرگِ خاندان اموى و از رؤ ساى بزرگ قريش بود، ثروت و مقام هر دو را در خود جمعكرد، مردى بود تاجرپيشه و استثمارگر و اين بود راه و روش ‍ منفور تمام رؤ ساىقبايل .
آيين جديد رسول خداصلى الله عليه و آله درهم شكننده اين نظام فرسوده و ظالمانه بود.آنگاه كه نداى عدالت اسلامى از حلقوم پاك محمّد صلى الله عليه و آله در قلب جامعه آنروز عرب درافكنده شد، پايه هاى سيادت و آقايى اين گردنكشان به لرزه در افتاد.اسلام درست در مسير مخالف آنان سير مى كرد و مى كوشيد تا بندهاى ظالمانه را پارهكند و توده جمعيّت را از قيد اسارت رؤ ساىقبائل و جبّاران اجتماع نجات بخشد.
طبعاً آنانكه منافع خود را در سيستمهاى موجود مى دانستند، در برابر اين نهضت آزاديبخشسكوت نمى كردند. فعاليّتها و جنب و جوشها شروع شد و اقليّت ستمگر در برابررسول خداصلى الله عليه و آله به جبهه بندى پرداختند و فرمانده آنها ابوسفيان بود.
پيغمبر در مدت سيزده سال در مكّه به انجام رسالت حق ،اشتغال داشت و در طول تمام اين مدّت ابوسفيان رئيس خاندان بنى اميه با آن حضرتمخالفت نموده و هرچه بيشتر كار را بر پيغمبر و يارانش تنگ مى گرفت ناچار پيغمبربراى رهايى از فشارها و كارشكنيهاى ابوسفيان و عمّالش از مكّه هجرت كرد و بسوىمدينه رهسپار گرديد. مردم مقدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرامى داشتند ولىباز هم ابوسفيان در مكّه آرام ننشست . او كه روز به روز پيشروى پيغمبر و نفوذ آيين او رادر افكار مردم مى ديد، تصميم گرفت به هر قيمت كه شده نداى عدالت اسلامى را خاموشسازد و رسول خدا را از ميان بردارد.
ناچار تصميم به جنگ با پيغمبر گرفت ، جنگ احد و احزاب كه در سالهاى بعد از هجرتاتفاق افتاده است مظهرى گويا و زنده از دشمنى عميق ابوسفيان و ساير بت پرستان مكّهبا رسول خدا است ، در تمام اين جنگها جبهه ابوسفيان با شكستى مفتضحانه عقب نشينىكرد.
سرانجام پيغمبر اسلام در نجات انسانها به موفقيّت چشمگير وقابل توجّهى رسيد، اين قدرت برايش فراهم شده بود كه بسوى مكّه برگردد و پايگاهتوحيد يعنى خانه كعبه را از وجود بتها تهى سازد، به حكم جبر تاريخ ديگر طرز تفكرابوسفيانها و نظامات اجتماعى اى كه مورد حمايت آنها بود محكوم به مرگ و فنا بود،افكار اسلامى هر روز رشد و نمو بيشترى مى يافت ، جبهه اسلام لحظه به لحظهقدرتمندتر مى گرديد.
رسول خدا اطمينان پيدا كرده بود، كه ديگر جبهه ظلم و ستم و جبهه ابوسفيان را دربرابر قدرت عظيم او تاب ايستادگى نيست لذا از شهر مدينه بسوى مكّه حركت كرد،انتظار مى رفت كه ابوسفيان نيز بسيج عمومى اعلام كند و براى دفاع از شهر و دفاع ازاصولى كه پايه هاى رياست و خودكامگيش بر آنها قرار دارد، جبهه بندى را آغاز كند،ولى همينكه از نيروى عظيم اسلام اطّلاع يافت و شوكت و سطوت پيامبر صلى الله عليه وآله را با چشمهاى خود ديد، بهتر آن دانست كه راه و روش را عوض كند و نبرد خود را عليهاسلام به شكل ديگرى آغاز نمايد.
او تشخيص داد كه ديگر مبارزه مستقيم عليه اسلام بدون نتيجه است ،سيل عظيم و خروشانى است كه جارى شده و راه خود را بسوى شهرها و ديارها باز نمودهاست ، هر مانعى را كه در برابر خود ببيند، درهم مى شكند و هر قدرت را هرچه هم نيرومندباشد، در هم خرد مى كند. شنا كردن برخلاف مسير آب غير مقدور و برخلافعقل و منطق است .
ابوسفيان تابش نور افكار محمّد صلى الله عليه و آله را بخوبى به روى مغزهاى مردماحساس نمود و اسلام را در لباس تسليم مشاهده كرد، تسليم مردم در برابر محمّد صلىالله عليه و آله تسليم در برابر اوامر و دستوراتش ؛ نمونه بارز اين تسليم رامخصوصاً در همان روز ورود سربازان اسلام به مكّه مشاهده كرد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن روز با ده هزار مردم مسلمان دلاور كه هر يك در موقعخود بصورت سربازى شيرافكن در مى آمدند به شهر مكّه رسيد. تا آنروز نه ابوسفيانو نه هيچيك از مكّيها چنين سپاه عظيم و بزرگى را نديده بودند، بيابان از وجود آنها پرشده بود و از همه عجيبتر حالت تسليم و انضباط شديد آنان در برابر فرمانده خود،پيغمبرصلى الله عليه و آله بود. به فرمان پيغمبر بپا مى خواستند و به دستور اوحركت مى كردند، آنگاه كه مى خواست سخن گويد، گويى خاكستر مرگ به روى اين دههزار مرد جنگى پاشيده مى شد، نفس در سينه ها حبس مى گرديد و همه سر تا پا گوشمى شدند، تسليم و اطاعت آنها نمودى بارز و چشمگير داشت .
ابوسفيان كه كم و بيش از نزديكى سپاه اسلام به شهر باخبر شده بود، از مكّه خارجشد.
همانطور كه در فصل مربوط به پيامبر اشاره كرديم سپاه اسلام در مرالظهران توقّف كرده بود و ابوسفيان پس از اندكى راهپيمايى ، شكوه و عظمت سپاه پيغمبر را ديدكه در برابرش دامن گسترده است . او هرگز جمعيّتى چنين انبوه در برابر خود نديدهبود رو به رفيقش ‍ بديل بن ورقا كرد و گفت : آه ! من هيچگاه آتشى به اينفروزندگى و لشگرى به اين زيادى نديده بودم !
عباس بن عبدالمطلب كه قبلاً به نزد پيغمبر رفته بود و اكنون براى دادن امان بر اسبسفيد پيغمبر نشسته و بسوى شهر مى رفت ، همينكه صداى ابوسفيان را شنيد بايستاد وفرياد زد: ابو حنظلة ! ابو حنظله ، كنيه ديگر ابوسفيان بود.
ابوسفيان كه از كثرت سپاه پيغمبر، وحشت زده و سراسيمه گشته بود همينكه صداى آشناشنيد، بسوى آن متوجّه گشت و عباس را بديد.
عباس همينكه نگاهش به چهره رنگ باخته ابوسفيان افتاد گفت : ابوسفيان ! اين پيغمبرخدا است كه بسوى مكّه مى آيد واى بر تو كه اگر اين سپاه عظيم بخواهد با جنگ وخونريزى وارد شهر بشود ... .
سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله درسال دهم هجرى از دنيا رحلت فرمود و اين فرصتى بود كه ابوسفيان مى توانست بااستفاده از آن از كمينگاه خارج شود و فعاليّت حاد و پيگير خود را در راهانتقال قدرت از بنى هاشم به بنى اميه شروع كند.
رسول خدا در زمان حيات خود و به دستور پروردگار و به موجب فرمان صريح :يااءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ....(27) على بن ابيطالبعليه السلام را به مقام جانشينى خود به مردم معرفى كرده بود. و على عليه السلام نيزاز برگزيدگان تيره بنى هاشم بود. امويان انديشيدند كه : به هر قيمت و به هرترتيبى كه هست بايد على را از اين مقام محروم كرد.
و اين بود پايه و اساس فعاليّت مخالفان بنى هاشم بعد از مرگرسول خدا صلى الله عليه و آله .
على عليه السلام نيز مانند رسول خدا مردى باهدف و مؤ من به قرآن و اسلام بود و اونيز به پيروى از آيين پاك اسلام در افقى بالاتر ازمسايل فاميلى و قبيله اى سير مى كرد. او بشريّت را مى ديد و عدالت را، بنى هاشم وبنى اميه و اصولاً حتى عرب هم در مسير يك رسالت جهانى نمى توانند بصورت مساءلهاى قابل توجّه مطرح شده و محور حوادث و پديده هاى مولود اين رسالت شوند.
درست است كه پيغمبر و على عليهماالسلام خود از بنى هاشم بودند ولى شخصيّتهاىبزرگ تاريخ كه در راه مصالح و منافع بشريت قيام و اقدام كرده اند، هرگز در محدودهيك قوم و يك قبيله و يك ملّت و حتى يك نژاد باقى نماندند.
و على عليه السلام نيز در سر لوحه اين قبيل شخصيّتها جاى دارد، او هرگز نمى تواندبنام مصالح امويان و يا بنى هاشم مصالح انسانها را ناديده بگيرد.
على عليه السلام مردى سازشكار و انعطاف پذير نيست ، قطعاً بايد او را از حكومت محرومكرد تا راه براى پيشرفت امويان باز شود.
رسول خدا از دنيا رحلت كرد، على عليه السلام گرفتار مراسم كفن و دفن پيغمبر بود.ولى كهنه كاران هنوز بدن مبارك پيغمبر دفن نشدهمشغول اجراى نقشه هاى خود براى بدست گرفتن قدرت بودند. نقشه ها يكى پس ‍ ازديگرى و به سرعت اجرا مى شد، زمينه ها آماده گرديد و سرانجام دور از چشم على عليهالسلام چند نفرى كه در جلسه سقيفه بنى ساعده بودند با ابوبكر به نام خلافتو جانشينى پيغمبر بيعت كردند و مردم را نيز واداشتند تا با او بيعت كنند. على عليهالسلام سر قبر پيغمبر بود و تازه داشت از دفنرسول خدا فارغ مى شد.
بهتر اين است كه من بيان اين قسمت از تاريخ را به ياد مرحوم جوادفاضل (كه خداى رحمتش كند) به عهده او واگذارم . او با شور و التهابى خاص كهمظهرى گويا از ارادت صميمانه اش به على وآل على عليهم السلام بود چنين مى نگارد:
على عليه السلام بيلى به دست گرفته بود و با تن تنها، آهسته آهسته قبررسول اللّه را مرمت مى كرد، ناگهان جندب بن زهير از راه رسيد و گفت :
: مى دانى يا ابا الحسن چى شده ؟
: مگر چى شده ؟
: ابوبكر به خلافت رسيد.
اميرالمؤ منين نگاهى به جندب كرد و فرمود: به همين آسانى ؟
: نه يا اباالحسن ! انصار با مهاجر بسيار بحث وجدال كردند ولى مهاجرين بنام اينكه با رسول اللّه از لحاظ حسب و نسب نزديكتر هستند وتقريباً قوم و خويش پيامبر شمرده مى شوند،قبايل انصار را به خضوع و تسليم واداشتند و ابوبكر به اعتبار اينكه قريش است وپدر همسر رسول اللّه بر منبر خلافت پريد.
: همين ! چون قريش با رسول اللّه نسبت دارد و رحامت دارد حق دارد كه بر انصار حكومتكند؟
: بله يا اباالحسن !
: بنابراين ما كه از قريش به رسول اكرم نزديكتريم ، ما كه از خون و خوى وىبوجود آمده ايم آيا ما از قريش به ميراث رسول اللّه سزاوارتر نيستيم ؟
على عليه السلام از آنجا به خانه اش برگشت و شب خود را با نماز و نيازى كه برنامههمه شبش بود به روز رسانيد اما هنوز آفتاب حجاز شهر مدينه را فرو نگرفته بود كهفضه آمد و گفت : يا مولاى ! ابوسفيان بن حرب ، سيّد بنى اميه مى خواهد شرفيابشود.
اجازه داد. ابو سفيان از راه رسيد، برآشفته ، خشمناك ، كف كرده و از جا در رفته .
اميرالمؤ منين خونسردانه فرمود: چى شده يا ابى حنظله كه در اين وقت روز به ديدار منآمده اى ؟
ابوسفيان نعره كشيد: چى شده ؟ مگر چه مى خواستيد بشود؟
ابوسفيان در محضر على عليه السلام با كمال آشفتگى و نعره زنان فرياد زد:ابوبكر به خلافت رسيد. اين ذلّتى كه به دودمان عبد مناف روى آورده ، بايدسيل خون به راه انداخت ، حكومت را سرنگون كرد. بيا جلو تا من به نام خلافت دست بيعتدردست تو بگذارم و آنگاه كه لازم شود براى يارى تو مدينه را غرق در سربازان مسلحخواهم نمود.
ابوسفيان نه دلش به حال اسلام سوخته بود و نه براى على عليه السلام . او مىخواست از اين موقعيّت استفاده كند و با ايجاد يك اختلاف عميق و ريشه دار داخلى پى وبنيان اسلام را از ريشه بر كند و دوباره دوران كثيف و ننگين جاهليّت را تجديد نمايد و درپرتو اين تجديد دوباره خود به رياست رسد و بر گرده مردم سوار گردد و بساطفرعونى خود را بگستراند.
ولى على عليه السلام هوشمندتر از آن بود كه فريب شخص شناخته شده اىمثل ابوسفيان را بخورد، آنچه براى على عليه السلام در درجهاوّل از اهميّت قرار داشت ، حفظ اسلام و مسلمين بود گو اينكه در پرتو اين حفاظت خودمجبور به خانه نشينى شود و حق مسلّمش از دست برود.
ابوسفيان انتظار داشت كه على عليه السلام از اين پيشنهاداستقبال كند و دست در دست او بگذارد و با كمك يكديگر بنيان حكومت نوبنياد رامتزلزل ساخته ، واژگونش سازند و خودشان زمام امر خلافت را در دست گرفته و برمردم حكومت نمايند.
ولى على عليه السلام مردى نبود كه براى رسيدن به مقام ، آتش فتنه بر افروزد وخون مردم را دستخوش هوا و هوس اين و آن سازد، از كشته پشته بسازد و آن را نردبانپيشرفت و به حكومت رسيدن خود قرار دهد.
على عليه السلام در آن روز با كمال صراحت و قاطعيّت پيشنهاد ابوسفيان را رد كرد.
و بنا به نقل مرحوم فاضل در جواب ابوسفيان چنين گفت : من مى دانم كه سينه تو ازكينه اسلام مالامال است من مى دانم كه هدف تو در اين اقدام جز تجديد سيادت و كسبمال و مقام نيست و من پيشنهاد تو را هرگز نخواهم پذيرفت .
و آنگاه تتمه داستان را كه مورد استناد ما است ، چنين شرح مى دهد:
ابوسفيان كه همچون كوره داغ شده و زبانه زده به خدمت على عليه السلام رفته بود،مانند يخچال لبريز از يخ ، خانه على عليه السلام را ترك گفت و خواست به خانه خودبرگردد، فرستاده ابوبكر سر راهش سبز شد و گفت : يا ابا حنظله ! خليفهرسول اللّه مى خواهد شما را ببيند.
ابوسفيان كمى اين دست و آن دست كرد، آخر همين حالا، همين چند لحظه پيش بود كه على بنابيطالب را بر ضد خليفه رسول اللّه تحريك مى كرد و وعده مى داد مدينه را از سوارهنظام و پياده بر ضد ابو فصيل مالامال خواهد ساخت . اكنون با خودابوفصيل چه بگويد؟
ولى ابوسفيان كه خود، مردى سياستمدار بود توانست دست و پايش را جمع كند و خليفهرسول اللّه را ببيند.
ابوسفيان راهش را به سمت خانه ابوبكر كج كرد، در آنجا ابوبكر و ابوحفص ‍ عمرو ابوعبيده جراح و خالد بن وليد، انجمنى محرمانه داشتند، خدا مى داند كه با ابوسفيانچه گفتند و از ابوسفيان چه شنيدند، اما آنچه مسلم است ، اين است كه فرمانفرمايى خانوادهابوسفيان در شام ، طى آن گفتگوى محرمانه ،تسجيل شد.
گفته مى شود كه ابوبكر كتباً حكومت يزيد بن ابوسفيان را در شام ضمانت كرد و اينضمانت هشت سال ديگر يعنى در سال هيجدهم هجرت كه ششمينسال خلافت عمر بود به دست عمر بن الخطاب اجرا شد.
و با اين ترتيب زمينه اصلى حادثه عاشورا وقتل حسين بن على عليهماالسلام در آن روز يعنى بلافاصله بعد از مرگ پيغمبر فراهمگرديد.
خليفه دوّم ، فرمان حكومت شام را به نام يزيد بن ابوسفيان نوشت و پس از او همبرادرش معاويه بن ابى سفيان را به حكومت منصوب ساخت . عمر كشته شد و نوبت بهعثمان رسيد، او هم حكومت معاويه بن ابى سفيان را در شام امضا كرد. معاويه (لعنة اللّهعليه ) كه مردى فوق العاده زيرك و كاردان بود در شام و دور ازچشم حكومت مركزى كمكم و آرام آرام ، زمينه را براى خلافت خود آماده مى ساخت .
عثمان در يك انقلاب و شورش پرهيجانى كه از طرف مردم و بر ضد او برانگيخته شدهبود، كشته شد.
و آنگاه مردم به در خانه على عليه السلام رفتند و دست بيعت در دست او نهادند.
على عليه السلام به مقام خلافت ظاهرى نائل آمد. و با اين ترتيب دوران سيه روزى بسرآمد. بايد حكومت عدل برقرار شود، بايد دست ناپاكان از دامن مردم كوتاه گردد، هرچهسريعتر بايد يك تصفيه عميق و پر گسترش در دستگاه حكومت عملى گردد.
معاويه ، مردى ننگين و كثيف بود، او بازمانده ابوسفيان ومحصول شجره ناپاك دودمان اموى بود. او در دوره فرمانداريش بيتالمال را كه از اموال عمومى و حق مسلّم تمام مردم بود در راه ارضاى هوسهاى خود بكار مىبرد. به حقوق مردم تجاوز مى كرد و حكومتى صد در صد ظالمانه داشت ، چنين شخصىطبعاً نمى تواند از عضويّت حكومت شخصيّتى چون على عليه السلام برخوردار گردد،به اين جهت در همان روزهاى اول ، على عليه السلام فرمانعزل او را نوشت و به شام فرستاد.
ولى مگر معاويه به اين سادگيها دست بردار است ؟
او قتل عثمان را بهانه كرد و به نام خونخواهى عثمان سر و صداها به راه انداخت و جار وجنجالها بپا كرد، او به نام اينكه ولىّ دَم عثمان است ، پيراهنى خون آلود بر سر نيزهكرد و مردم شام را تحريك نمود تا با كشندگان عثمان به جنگ برخيزند و از طرفى باتبليغاتى شرم آور و ناجوانمردانه چنين وانمود مى كرد كه على عليه السلام مردم را بهشورش و طغيان عليه عثمان برانگيخته است و در حقيقت اين على بن ابيطالب است كه بايدبنام خونخواهى عثمان با او به جنگ پرداخت . شاميان سادهدل كه سالها تحت تأ ثير تبليغات مسموم فرزندان ابوسفيان قرار گرفته بودند، اينسخنان را باور كرده ، آمادگى خود را براى جنگ اعلام داشتند.
از طرف ديگر على عليه السلام هم براى برانداختن حكومت معاويه ناچار عازم جنگ با اوشد و سرانجام اين دو جبهه در سرزمين صفّين بر يكديگر برخورد كردند، جنگ صفين ماههاطول كشيد و در آخر كار با قرار حكميّت خاتمه پيدا كرد.
معاويه توانست با درهم و دينارهاى فراوانى كه بسوى فرماندهان سپاه على عليهالسلام مى فرستاد و نيز در پرتو نقشه هاى شيطانى عمروعاص ‍ سرنوشت اين جنگ راكه مى رفت به شكست قطعى او انجامد، تغيير دهد و كار را به نفع خود خاتمه دهد.
تا على عليه السلام زنده بود، معاويه با گستاخى فراوان درمقابل حكومت حق و عدالت تمكين نكرد و همچنان در شام به حكومت ظالمانه خود ادامه مى داد.
على عليه السلام شهيد شد و سد نيرومند شخصيّت و قدرت على عليه السلام از برابرمعاويه برداشته شد.
امام حسن ، فرزند على عليه السلام به خلافت رسيد، معاويه در برابر حكومت نوبنيادامام حسن عليه السلام هم تمكين نكرد و باز هم با سپاهى گران بسوى كوفه آمد تابلكه با واژگون كردن حكومت امام به مقام خلافت برسد؛ جنگ با امام حسن عليه السلامآغاز شد و باز هم پيروان امام در مقابل درهم و دينار معاويهدل باختند و از اطراف او پراكنده شدند تا آنجا كه حتى به جان مباركش سوء قصدكردند. امام عليه السلام ناچار با معاويه صلح كرد و خود حتّى ديگر در كوفه هم نماندو به مدينه جدّش رسول خدا، بازگشت نمود.
معاويه به آرزوى ديرين خود رسيد و خود را خليفه مسلمين و جانشينرسول خدا ناميد. حكومت ظالمانه خود را از شام به تمام جامعه هاى اسلامى گسترش داد وپس از چندى هم به اين فكر افتاد كه مساءله خلافت را موروثى سازد و سرانجام عليرغمقراردادى كه با حسن بن على عليهماالسلام بسته بود و عليرغم افكار عمومى مردم مسلمانمنظور خود را عملى كرد و فرزند خود يزيد را جانشين خود معرفى نمود.
معاويه از دنيا رفت و يزيد بر مسند خلافت نشست ، حكومت يزيد با سوابق ننگينى كهداشت نمى توانست مورد تصويب حسين عليه السلام قرار گيرد.
در آن روزگار حسين عليه السلام چشم و چراغ دنياى اسلام بود، همه به او متوجّه بودند وهمه هم او را از جان و دل دوست مى داشتند.
دنياى اسلام كه از تحمّل حكومت ننگين يزيد شرم داشت ، منتظر بود تا ببيند عكسالعمل حسين عليه السلام در برابر اين حكومت چيست ؟ و چگونه با آن برخورد مى كند؟
مردم ، يزيد و پدرش معاويه و جدّش ابوسفيان را به خوبى مى شناختند و از راه ورسمننگين اين دودمان شوم كاملاً اطّلاع داشتند، مى دانستند كه حسين عليه السلام شخصيّتىنيست كه در برابر شخصى چون يزيد سر تسليم فرود آورد و با اين ترتيب پس ازمرگ معاويه ، برخورد حسين عليه السلام يا يزيد قطعى به نظر مى رسيد. معاويه درزمان خود سخت از برخورد با حسين عليه السلام اجتناب مى كرد و به اين جهت با حسين بنعلى عليهماالسلام مدارا مى كرد و هرگز او را مجبور نكرد كه با فرزندش ‍ يزيد بيعتكند.
معاويه در سفرى كه به مدينه كرده بود، در زمينه جانشينى يزيد با حسين بن علىعليهماالسلام سخن گفته بود و چون مقاومت و انعطاف ناپذيرى حسين عليه السلام را دربرابر اين مساءله مشاهده كرد، از او در گذشت و عليه آن حضرت دست بهعمل حاد و تندى نزد و حتى به فرزندش يزيد نيز توصيه كرده بود كه با حسين بنعلى عليهماالسلام با نرمش مدارا رفتار كند و به او گفته بود: اگر هم حسين عليه توفعاليّتى كرد، مبادا در برابر او عكس العملى تند و حاد از خود نشان دهى . ولى يزيدپس از مرگ معاويه و حتى على رغم مصالح خود، وصاياى پدر را از ياد برد و نامه اىبه والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه باكمال قدرت و جسارت دست بكار شود و از حسين بن على عليهماالسلام و عبداللّه بن عمر وعبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابوبكر كه تا آن هنگام هنوز بيعت نكرده بودند، بيعتبگيرد و نوشته بود كه : دست از شدّت عمل بر مدار تا اينكه اين چهار تن را در برابرحكومت من مجبور به تسليم كنى .
اين نامه به مدينه سيد و وليد بن عتبه را در بن بستى عجيب قرار داد.
وليد بن عتبه بخوبى از روحيه حسين بن على عليهماالسلام اطلاع داشت و مى دانستكه او هرگز در برابر شخصى مانند يزيد تمكين نمى كند و دست بيعت در دستش نمىگذارد. ولى ناچار بود در راه اجراى فرمان حكومت مركزى دست به فعاليّتى بزند ولااقل مطالب را با حسين عليه السلام در ميان گذارد.
به اين جهت وليد از حسين بن على عليهماالسلام دعوت كرد و آن حضرت را در جريانگذاشت . ولى حسين بن على عليهماالسلام هم همانطور كه وليد خود پيش بينى كرده بود،با كمال صراحت و قاطعيّت از بيعت با يزيد و به رسميّت شناختن حكومت ظالمانه اوخوددارى كرد.
در اينجا مساءله مهمتر براى حسين بن على عليهماالسلام اين بود كه آيا تنها با بيعتنكردن وظيفه اش پايان مى پذيرد و ديگر در برابر دستگاه ستمگرانه يزيد كه برخلاف اصول عدالت بر جامعه اسلامى حكمرانى مى كند، وظيفه اى ندارد؟
در اينجا است كه حسين بن على عليهماالسلام از مرز انسانهاى عادى و معمولى مى گذرد وبه صفوف رجال الهى و آسمانى مى پيوندد او هرگز به خود اجازه نمى دهد كه دربرابر حكومت جبار و ستمگرى كه به نام خلافت اسلامى و جانشينىرسول خدا بر مردم ظالمانه حكومت مى كند، سكوت كند.
به اين جهت پس از خارج شدن از منزل وليد، تصميم خود را گرفت . تصميم گرفت كهبا كمال قاطعيّت قدم در راه مبارزه بگذارد و پرده از باطن سياه و ننگين دودمان اموىبردارد.
خواست تا شعله انقلاب برافروزد. شعله اى كه ستم و ستمگر را بسوزاند، حسين عليهالسلام با قصد ايجاد چنين انقلابى از مدينه حركت كرد و رو بسوى مكّه نهاد.
چند صباحى در مكّه ماند و با سخنرانيهاى حاد و آتشين خود، افكار مردم مكّه را روشن كرد وپس از آن بسوى عراق حركت كرد، چه آنكه مردم كوفه با نامه هاى زيادى كه براى آنحضرت فرستاده بودند، تقاضا كرده بودند كه به كوفه رود و زمام امور مسلمانان رابه كف گيرد.
گو اينكه حسين بن على عليهماالسلام سوابقى كه از مردم كوفه داشت ، نمى توانستحساب قاطعى روى آنها كرده و كوفه را پايگاهى مستحكم براى خود بشمرد، ولىبالاخره چاره چه بود؟ بايد مبارزه از نقطه اى آغاز شود و اينك كه مردم كوفه خودآمادگى خويش را اعلام داشته اند، چه بهتر كه نقطه شروع حركت از كوفه باشد.
هدف اين است كه عامل ظلم و ستم ، مفتضح و رسوا شود، بايد جوامع اسلامى با روشبرخورد اسلام با شخصيّت ظالم و ستمگرى چون يزيد آشنا شوند.
حسين عليه السلام بسوى كوفه حركت كرد ولى كوفه ديگر چهره سابق خود را از دستداده بود، زيرا ابن زياد به دستور و فرمان يزيد، وارد كوفه شده وكنترل آن را به دست گرفته بود. بد نيست در اينجا به اين نكته اشاره كنيم كه بطوركلى جامعه ها بر دو دسته اند: مقاوم و سرسخت ، انعطاف پذير و ملايم .
مردم كوفه از دسته دوم بودند، در راه فكر و عقيده خود، سرسخت و مقاوم نبودند، خيلى زودرنگ عوض مى كردند و خيلى سريع ، مسير فعاليّت خود را تغيير مى دادند. آنها در آغازكار از حسين عليه السلام خواستند تا رهبرى آنها را عليه دودمان اموى به عهده بگيرد وهمينكه ابن زياد سفاك و خونريز را در برابر خود ديدند انعطاف پيدا كردند و حسينعليه السلام را در برابر دشمن ، يكه و تنها رها ساختند. به اين جهت ابن زياد در كوفهخيلى زود به موفقيّت رسيد، او كوفه را مهار كرد و سپس به فكر چاره جويى براىدرهم شكستن نهضت حسين بن على عليهماالسلام افتاد و سرانجام هم موفق شد با سپاهيانفراوانى كه از كوفه و نواحى آن تهيّه كرده بود، بر سر راه حسين عليه السلام قرارگيرد و مسير آن حضرت را از كوفه بسوى كربلا تغيير دهد.
ابن زياد اين توفيق را بدست آورد كه در كربلا حسين بن على عليهماالسلام را شكست دهدو حسين بن على عليهماالسلام هم اين توفيق عظيم را بدست آورد كه با شهادت خود،انقلابى عمومى در كشورهاى اسلامى برانگيزد و دودمان ستمگر اموى را در ميان شعله هاىآتش بسوزاند و توفيق بزرگتر و عظيمتر كه در حقيقت رسالت الهى و خاص او راتشكيل مى دهد آن است كه حسين عليه السلام با قيام تاريخى و درخشان خود راه و روش ‍مبارزه با ستمگران را به جامعه اسلامى آموخت و مكتبى پايه گذارى كرد كه براى هميشهالهام بخش قهرمانان و رجال اصلاح طلب بشريّت شده است .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation