| قرص قمر شد برون و گشت هويدا |
| فخر رسولان بود و آدم و حوا |
| ز عرصه گيتى برفت ظلم و جهالت |
| علم طلوع كرد در سراسر دنيا |
| گشته همه جن و انس و جمله ملائك |
| پر فرح ون پرسرور زان مه زيبا |
| عرش خدائى بنغمه هاى دل افزا |
| روى زمين نغمه هاى بلبل شيدا |
| شبه حسين على مجوى به گيتى |
| هم بود افضل زخلق و جمله نبى ها |
| سيد و سبط و زكى و طيب و با حلم |
| نجل و وصى عليست كان بود اعلا |
| مادر او بهترين زنان جهان است |
| بانوى با عز و جاه صفحه غبرا(162) |
| جدا ابيشان كزوست نسل مطهر |
| حضرت بوطلب است آن شه والا |
| بنت اسد فاطمه است نور معلا |
| فخر و مقام و شرف بس بود او را |
| گشته همى جده اش خديجه كبرى |
| كوبود اعظم زخلق و جمله اشيا |
| ثانى امام است بهر او چو برادر |
| خلق نكو دارد و هم اشراف واتقى |
| فضل و شرافت تو دارى از همه اكثر |
| خود تو امامى و هم كشنده اعدا |
| كرده زبان را به مدح و شاءن تو گويا |
| از رخ پرنور تو اى مظهر انوار |
| روشنى شمس گشته چون شب ظلما |
| گشته تولد همى به عرصه دنيا |
| فطرس بى بال آن فرشته غمناك |
| چون كه نظر كرد بر ملائك عليا |
| ديده گشود و بديد جمله ملائك |
| گشته روان از سما به عرصه سفلى |
| با غم و اندوه سر به سوى سما كرد |
| گفت كه با خود بريد اين تن مرضى |
| گر چه شدم من بسى رانده درگاه |
| ليك اميدم به توست بار الها |
| جمله زبهر قدوم شاه شهيدان |
| سوى زمين آمدند به دار شفايا |
| فطرس غمگين چو كرد ديده به مولود |
| بال و پر خود بسود بر شه والا |
| از غم و اندوه و درد گشت وى آزاد |
| اخذ شفا كرد و شد رها ز بلايا |
| بار خدايا در اين سوم شعبان |
| جمله ما را قرين عفو بفرما |
| گر چه بود روز جشن و شادى مردم |
| ليك بفكرم فتاد و قعه عشرا |
| واقعه جانگداز طف نرود ياد |
| ويژه كه طفل صغير آن يتلظى |
| من بشگفتم زبى حياتى اعداء |
| وزستم و ظلمشان به ارض معلى |
| احمديان را گناه و ذنب ببخشا |
تضمين اشعار مشفق
| اى عراق نظيف و پاك و تميز |
| باش با دوستان بسى تو عزيز |
| دل ازت مى كنم مى روم ايرون |
| تو كه اينقدر بمن جفا كردى |
| آن هوايت كه بود هميشه خراب |
| وين زمينت كه بود هميشه پرآب |
| گه بود مثل شب پره حيران (163) |
رباعى
| افسوس كه آن گلرخ رعنا زبرم رفت |
| وان پيكر سروين قدو زيبا زبرم رفت |
| مانند ستاره اى كه در سما كرد طلوع |
| غائب زنظر بگذشت و تنها زبرم رفت (164) |
يك رباعى ديگر
| حالا كه جوان هستم و حالى دارم |
| اندر سر خود شور و نوائى دارم |
| بهتر بودم كه فكر عقبى باشم |
| زيرا كه پس از موت جزائى دارم |
| روز و شب خود همى به حسرت دادى |
| از بهر هوى همى تو ثروت دادى |
| كردى تلف عمر خود تو در غفلت و نوم |
| از بهر هوس تو گوهر از دست دادى |
در جواب نامه اى كه نوشته بود تو به ياد من نيستى
| گر در سفر و غربت و تنها باشم |
| يا در وطنم بروز شبها باشم |
| از ياد شما دلم نباشد خالى |
| گرچه بنجف در بر طاها باشم |
| اكنون كه نجف در بر مولى باشم |
| بهتر بود از براى من علم م عمل |
| رفتم زبر تو ماه سيمين پيكر |
| عشق از تن من برفت و شوقم زسر |
| احمد كه وفا بعهد خود كرد ولى |
| از عهد گسستنت بشد غم پرور |
| دل ديوانه من در قفس عشق بسوخت |
| اندرين ارض نجف بين چه شررها دارم |
| روحم آزرده و چشمم زسرشگ است پرآب |
| مى ندانم به كجا مى كشد آخر كارم |
مذمت رباخوارى
| لعن احمد در ربا باشد به پنج |
| آكل و موكل كه خود را داده رنج |
| و ان سه ملعون دگر باشد همى |
| شاهدين و كاتب و آن يا اخى (165) |
مثنوى
| عمر خود كردم تلف با صد ملال |
| خويش را از حق همى غافل كنم |
| در معاصى عمر خود كردم تباه |
| مى كنم هردم بسوى خود خطاب |
| احمدى تاكى تو باشى غرق خواب |
| روح خود را كن مصفا از گناه |
| تا كه برنارى زخود آخر تو آه |
| تابكى ماندن تو خود را كند قوى |
| از خداى خود چرا خائف نه اى |
| از گناهانت چرا صارف نه اى |
| گركه مى خوانى تو عملى اى دغل |
| پس مزين كن تو آن را با عمل |
مناجات با خدا
| نيمه شب درد خود را باخدا آغاز كن |
| سر برآور تو زخواب آنگه ندارا ساز كن |
| گر ترا باشد غم و اندوه و گريان از گناه |
| درد خود را در سحر باآن طبيب راز كن |
| گر بخواهى حاجت دنيا و عقبى را از او |
| يك نوائى نيمه شب با محروم آن راز كن |
| گو خدايا بنده مسكينم و عبد ذليل |
| بهر من اى بار الها چاره اى را ساز كن |
| احمدى دارد اميد عفو و رحمت را زتو |
| از براى او در اميد و رحمت باز كن (166) |
عيد سعيد غدير خم
مبعث خاتم الانبياء
| بيا به طرف چمن كه صبح گلشن رسيد |
| لاله و سنبل شده ز روز روشن پديد |
| نور خداى جهان كرده طلوع از افق |
| دين الهى عيان چو مبعث حق رسيد |
| جمله كروبيان خرم و شادان شده |
| باش تو خندان همى كه روز شادى زسيد |
| زلطف حق بر جهان رسول هادى رسيد(167) |
در سال 1346 شمسى در شهر قم يكى از دوستان كه رستم رستمى نام دارد به حجره مندر مدرسه حقانى آمد و گفت خداوند در بعد از ظهر روز شنبه دخترى به من عنايت فرمودهكه نامش را زهرا گذاشتم ، شعرى برايم بگو كه همه اين مشخصات در آن باشد و هبعنوان باريخ تولد فرزندم محسوب شود، اين حقير اينگونه سروردم :
| روز شنبه پانهاد آن دخت رستم در وجود |
| كز وجودش دسته اى شاكر بدرگاه ودود |
| نام او چون نام دخت حضرت احمد بود |
| چونكه زهرا نام او شد اندر اقليم وجود |
| شد تولد چار ظهر اندر قمى كانجا بود |
| جايگاه دخت موسى از براى او درود |
در مدح حضرت حجة
| يارب آن شمس هدى فخر بشر كى خواهد آمد |
| حامى قرآن و آيين از سفر كى خواهد آمد |
| از فراتش عالمى باشد به غرقاب مذلت |
| آشكارا كن تو او را از نظر كى خواهد آمد |
| صاحب اين دين اسلامست و آيين شرافت |
| حامى و حافظ بر اين از خطر كى خواهد آمد |
| آن امام مسلمين از علم غيب و شهود |
| بر خلايق آن مليك تاجور كى خواهد آمد |
| حب او در قلب مردم گشته لبريز از مودت |
| پيشواى شيعيان ثانى عشر كى خواهد آمد |
| بارالها شد زكف هم صبر و هم آئين ما |
| حافظ دين دشمن كاج شرر كى خواهد آمد |
| آن عدالت پرور و كوبنده كاخ ستم |
| پادشاه انس و جان و بحر و بركى خواهد آمد |
| لوحه دين از قدوم او همى گردد منظم |
| گسترد آن سفره عدل و برركى خواهد آمد |
| عالم و آدم زرويش جمله محرومند اكنون |
| تلخ شد كامم زهجران لب شكر كى خواهد آمد |
| صابران را شد برون صبرو شكيبائى زتن |
| آنكه بشكافد زظالم فرق و سر كى خوامهد آمد |
| روز و شب از دوريش گريان و دلخوان احمدى |
| رافع آن بيرق فتح و ظفر كى خواهد آمد |
اين اشعار به اين ترتيب گفته شده :ى ا ص ا ح ب ال ع ص ر، يا صاحب العصر در اوائل مهر 1347 در نجف آباد سروده و نوشته شد.
مدح امام رضا
اين شعر به در خواست هيئتى از اصفهان سروده شد كه متاءسفانه ناتمام ماند
| در مشهد شاه رضا با آه و افغان آمديم |
| با دوستان زارى كنان ما از صفاهان آمديم |
با آه و نالان آمديم
| شاهنشه آئين توئى ثامن امام دين توئى |
| از بهر ديدارت همه با چشم گريان آمديم |
با آه و نالان آمديم
(( اغتنم شبابك قبل هرمك ))
| شادى و عشق و جوانى مى رود |
| اين جوانى چند روزى بيش نيست |
| بهر انسان روز شادى مى رود |
| بهر عقبايت بسى كن تو شتاب |
| رو نظر كن بر خداوندان ملك |
| مرگ آنها را ربوده همچو گرگ |
| تا كه از عمرت نبينى تو ضرر(168) |
در مدح استادم آقاى صادقى
| همت پاك تو شد مايه اميد ما |
| روح بيان تو داد روح و روانى بما |
| زپايدارى و علم مثال عالم شدى |
| ميان دانشوران فرد معالم شدى |
| از كتب قيمت گشته همه مستفيض |
| وز جلساتت برند هيئت طلاب فيض |
| فضل ((بشارات )) تو گشته به افواه عام |
| خليل و دشمن كنند مدح و رامستدام |
| كرده عجم افتخار به آن بشارات تو |
| گشته عرب مستفيد ز ((البشارات ))(169) تو |
| خصم بگشته ذليل زاحتجاجات تو |
| نور حقيقت گرفت به وى مقالات تو |
| دانش و علمت شود بهر عدو آشكار |
| گرچه نظر هم كند رؤ س اسفار تو |
| حوزه درست زند تير به چشم حسود |
| ليك چه سازد حسود كان نبرد هيچ سود |
| ستارگان تو شد حاوى هيئت همى |
| دليل آورده اى زآى قرآن بسى |
| ((صادقى ))اى مفخر وفد جوانان ما |
| اى بتو روشن شده فكر و خيالات ما |
| بيم و هراسى بخود راه از عدو |
| بر روش و فعل خود باش تو ثابت چو كو |
درباره حجيت خبر واحد
| خذها اليك فى الكلام الاتى |
| دال على الحكم الذى اقتضاه (170) )) |
انتخاب دوست
| دوستى كم كن تو با اشخاص دون |
| تا كه پاى از منجلاب آرى برون |
| روتو غزلت بهر خود گيراى جوان |
| تا كه سالم ماندت جسم و روان |
| وه چه آلام و ستمها ديده ام |
| وه چه آزار و محنها ديده ام |
| گر رفيقى با توگردد مهربان |
| زان حذر كن تا كه برنارى زيان |
| تا كشاند مر تو را اندر جنان |
| احمدى در عمر خود يارى نديد |
| اى كه باشى دائما در مدرسه |
| روز و شب اندر خيال و وسوسه |
| سعى كن بهر عمل نى علم خشگ |
در سال 1367 شمسى كه در خشت بوشهر براى تبليغ رفته بودم اين اشعار را سرودم.
| چشمه سارش همچو رودى در خروش |
| نخلهايش مى شوند پر جنب و جوش |
| در سحرگاهان از آن جاى حزين |
| واى بلبلها رسد تا بيخ گوش |
| روز و شبها بس بود مورو پشه |
| متصل انسان بود پر جنب و جوش |
| نيست راحت بهر كس در اين مكان |
| ياران زبس كه كثيف است هواى خشت |
| مور و پشه بسى پر است در فضاى خشت |
| در اين ديار دور نباشد بجز پشه |
| ما را بگشت پشه انيس وفاى خشت |
| ماه مبارك رمضان من شدم روان |
| از آن ديار و ميهن خود در لقاى خشت |
| كردم بذهن خود چو مجسم نخيل آن |
| كردم مسافرت زبهر صفاى خشت |
| ديوانه شدم بنده در اين خشت ديوانه |
| پشه هاى سيخكى ما را كرده ديوانه |
| بسكه خاراندم تنم خون شد از آن روانه |
| سوختم زگرماى آن همچو شمع و پروانه |