بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 4, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     BAH40001 -
     BAH40002 -
     BAH40003 -
     BAH40004 -
     BAH40005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

52- بوى بهشت  

يكى از خدمت گزاران امام صادق عليه السلام به نام سالمه مى گويد:
حضرت وقت احتضار (از شدت اثر سمى كه به او داده بودند) بى هوش ‍ بود، هنگامى كهبه هوش آمد، فرمود:
به حسن افطس هفتاد دينار بدهيد و به فلانى اين مقدار و به ديگرى فلان مقدار.
عرض كردم : به كسى اين همه پول مى دهيد كه شمشير كشيد و قصد كشتن شما را داشت ؟
در پاسخ فرمود: آيا مايلنيستى من از كسانى باشم كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:
((والذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب)) (64) آرى ! اى سالمه ! خداوند بهشت را آفريد و بويش را خوب و مطبوع قرارداد و بوى دل انگيز بهشت از مسافت دو هزار سال به مشام مى رسد و همين بوى خوش بهمشام دو دسته نمى رسد: عاق پدر و مادر و قاطع صله ارحام . (65)


53- امام كاظم عليه السلام عابدترين انسان  

حضرت موسى بن جعفر عابدترين ، دانشمندترين ، سخاوتمندترين و گرامى ترينانسان در زمان خود بشمار مى رفت . امام عليه السلام نمازهاى مستحبى شبانه را هميشه مىخواند و آن را به نماز صبح وصل مى كرد سپس ‍ تا طلوع آفتابمشغول تعقيبات مى شد آنگاه پيشانى بسجده مى گذاشت ، تا هنگام ظهر سر از سجدهبرنمى داشت (66) همواره چنين دعا مى نمود: ((اللهم انى اساءلك الراحة عند الموتو العفو عند الحساب )) (67) و اين دعا را تكرار مى كرد.
يكى از دعايش اين بود: ((عظم الذنب من عبدك فليحسن العفور من عندك )) گناهاز بنده ات بزرگ شد پس عفوت نيكو است .
چنان از ترس خدا مى گريست كه محاسنش از اشك ديدگان تر مى شد. از همه مردم بيشتربه خانواده و خويشانش رسيدگى مى كرد. شبها با زنبيلهايى كه محتوى طلا، نقره ، آرد وخرما بود، به سراغ فقراى مدينه مى رفت و به ايشان مى داد در عينحال نمى فهميدند چه كسى به آنها كمك مى كند.(68)


54- عنايت امام كاظم عليه السلام به شيعيان  

روزى هارون الرشيد مقدارى لباس از جمله جبّه زرباف سياه رنگى را - كه پادشاه رومبه هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانى به على بن يقطين ، هديه كرد.
على بن يقطين تمام آن لباسها، همراه همان جبه و مبلغىپول و خمس اموال خود را كه معمولا به حضرت مى داد، به محضر امام كاظم فرستاد. امامعليه السلام پول و لباسها را قبول كرد اما جبه را به وسيله آورنده بازگرداند و نامهاى به على بن يقطين نوشت و در آن تاءكيد كرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده !چون به زودى به آن نيازمند خواهى شد.
على بن يقطين علت برگرداندن جبه را نفهميد و به شك افتاد در عينحال آن را محفوظ نگه داشت .
چند روز گذشت ، على به يكى از غلامان خدمتگزارش خشمناك شد و او را از كار بركناركرد. غلام متوجه بود على بن يقطين هوادار امام كاظم است ، ضمنا از فرستادن هديه ها نيزباخبر بود لذا پيش هارون رفت و از او سخن چينى كرد، گفت :
على بن يقطين موسى بن جعفر را امام مى داند و هرسال خمس اموال خود را به ايشان مى فرستد، به طورى كه جبه اى را كه خليفه براىاحترام از وى داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشيد بسيار غضبناك شد گفت :
بايد اين قضيه را كشف كنم اگر صحت داشته باشد على را خواهم كشت . همان لحظهدستور داد على را بياوريد همين كه آمد، گفت :
جبه اى را كه به تو دادم چه كردى ؟
گفت : نزد من است آن را عطر زده ، در جعبه اى در بسته محفوظ نگه مى دارم ، هر صبح وشام در جعبه باز كرده به عنوان تبرك آن را مى بوسم و دوباره به جايش مى گذارم .
هارون گفت : هم اكنون آن را بياور!
على گفت : هم اكنون حاضرش مى كنم ، به يكى از غلامان خود گفت :
برو كليد فلان اتاق را از كنيز كليددار بگير اتاق را كه باز كردى فلان صندوق رابگشا! جعبه اى را كه رويش مهر زده ام بياور! طولى نكشيد غلام جعبه مهر شده را آورد و درمقابل هارون گذاشت . دستور داد جعبه را باز كردند.
هنگامى كه هارون جبه را با آن كيفيت ديد كه عطرآگين است خشمش فرو نشست ، به على بنيقطين گفت :
جبه را به جايش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چينان را درباره تونخواهم پذيرفت و نيز دستور داد به على جايزه بدهند.
سپس امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد تازيانه زده بودند كهاز دنيا رفت .(69)


55- ارزش كار 

على پسر ابى حمزه مى گويد:
امام موسى بن جعفر را ديدم در زمين خود كار مى كرد، وجود مباركش را عرق فرا گرفتهبود. گفتم :
فدايت شوم ! كارگران كجا هستند؟
امام فرمود:
اى على ! كسانى با دست كار كرده اند كه از من و پدرم بهتر بودند.
پرسيدم :
آنها كيانند؟
فرمود:
رسول الله و اميرالمؤ منين عليه السلام و اجداد من همه با دست كار مى كردند، كار كردنروش پيامبران و فرستادگان خدا و بندگان صالح است .(70)


56- همكارى با ستمگران ممنوع  

صفوان يكى از ارادتمندان اهل بيت ، آدم فهميده و پرهيزگارى بود. شتران بسيار داشت ،به وسيله كرايه دادن آنها زندگانى خود را اداره مى كرد.
صفوان پس از آن كه با خليفه (هارون الرشيد) قرارداد بست كهحمل و نقل اسباب سفر حج وى را به عهده بگيرد، محضر امام موسى بن جعفر عليه السلامرسيد. امام فرمود:
صفوان ! همه كارهاى تو خوب است به جز يكعمل .
صفوان گفت :
فدايت شوم ! آن كدام عمل است ؟
امام فرمود:
شترانت را به اين مرد (هارون ) كرايه داده اى !
صفوان : يابن رسول الله براى كار حرامى كرايه نداده ام ، هارون عازم حج است براىسفر حج كرايه داده ام . افزون بر اين ، خودم همراه او نخواهم رفت ، بعضى از غلامان خودرا همراهش مى فرستم .
امام : آيا تو دوست دارى هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟
صفوان : چرا يابن رسول الله قهرا چنين است .
امام : هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد كه ستمگران باقى بمانند شريك ستمگراناست و هر كس شريك ستمگران به شمار آيد، در آتش ‍ خواهد بود.
پس از اين گفتگو صفوان يكجا كاروان شترش را فروخت .
هنگامى كه هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به اوگفت :
شنيده ام شترها را يكجا فروخته اى ؟
صفوان : بلى ! همين طور است .
هارون : چرا؟
صفوان : پير شده و از كار افتاده ام و غلامان نيز از عهده اين كار به خوبى بر نمىآيند.
هارون : نه ، من مى دانم چرا فروختى ! حتما موسى بن جعفر از موضوع قراردادى كهبراى حمل اسباب و اثاث بستى . آگاه شده و تو را از اينعمل نهى كرده است . او به تو دستور داده است ، شترانت را بفروشى !
صفوان : مرا با موسى بن جعفر چه كار.
هارون با لحنى خشمگين گفت :
صفوان ! دروغ مى گويى اگر دوستى هاى سابق نبود، همين حالا سرت را از بدنت جدا مىكردم .(71)


57- از همه به من نزديكتر 

روزى ابوحنيفه محضر امام صادق عليه السلام رسيد، عرض كرد:
من فرزندت موسى (امام كاظم ) را ديدم كه نماز مى خواند و مردم از جلوى او عبور مىكردند و آنها را مانع نمى شد، در حالى كه اين كار خوب نيست .
حضرت صادق عليه السلام فرمود:
فرزندم موسى را صدا بزنيد! چون خدمت پدر آمد، حضرت به او فرمود: ابوحنيفه مىگويد:
تو مشغول نماز بوده اى و مردم از جلويت رفت و آمد مى كردند، آنها را نهى نكرده اى ؟
در پاسخ عرض كرد: پدر جان ! آن كس كه من براى او نماز مى خواندم از همه به مننزديكتر بود، زيرا خداوند مى فرمايد:
ما به انسان از رگ گردنش نزديكتر هستيم .(72)
امام صادق عليه السلام او را به سينه چسبانيد و فرمود:
فدايت شوم كه اسرار الهى در قلب تو وجود دارد.(73)


58- امام رضا عليه السلام و مردى در سفر مانده  

يسع پسر حمزه مى گويد:
در محضر امام رضا بودم ، صحبت مى كرديم ، عده زيادى نيز آنجا بودند كه ازمسائل حلال و حرام مى پرسيدند. در اين وقت مردى بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت :
فرزند رسولخدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم ، خرجى راهم تمام شده ، اگر صلاح بدانيدمبلغى به من مرحمت كنيد تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغصدقه مى دهم ، چون من در وطن خويش ثروتمندم اكنون در سفر نيازمندم .
امام برخاست و به اطاق ديگر رفت ، دويست دينار آورد در را كمى باز كرد خود پشت درايستاد و دستش را بيرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
اين دويست دينار را بگير و در مخارج راهت استفاده كن و از آن تبرك بجوى و لازم نيست بهاندازه آن از طرف من صدقه بدهى . برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم .
آن مرد دينارها را گرفت و رفت ، حضرت به اتاقاول آمد به حضرت عرض ‍ كردند:
شما خيلى به او لطف كرديد و مورد عنايت خويش قرار داديد، چرا خود را پشت در نهانكرديد كه هنگام گرفتن دينارها شما را نبيند؟
امام فرمود:
به خاطر اين كه شرمندگى نياز و سؤ ال را در چهره او نبينم ...(74)


59- اول قرارداد، سپس كار 

سليمان جعفرى كه يكى از ارادتمندان امام رضا عليه السلام بود، مى گويد:
براى كارى خدمت امام رفته بودم ، چون كارم تمام شد خواستم بهمنزل خود برگردم ، امام فرمود:
امشب نزد ما بمان !
در محضر امام به خانه او رفتيم ، غلامان آن حضرتمشغول بنايى بودند امام در ميان آنها غلامى سياه را ديد كه از غلامان آن حضرت نبود،پرسيد:
- اين كسيت ؟
عرض كردند:
- به ما كمك مى كند به او چيزى خواهيم داد.
فرمود:
- مزدش را تعيين كرده ايد؟
عرض كردند:
- نه ، هر چه بدهيم راضى مى شود.
امام برآشفت و بسيار خشمگين شد. من عرض كردم :
فدايت شوم چرا خودت را ناراحت مى كنيد؟
فرمود:
من بارها به اينها گفته ام هيچكس را براى كارى نياوريد مگر آن كه قبلا مزدش ‍ را تعيينكنيد و قرارداد ببنديد. كسى كه بدون قرارداد قبلى كارى انجام دهد اگر سه برابر بهاو مزد بدهى ، خيال مى كند مزدش را كم داده اى ، اما اگر مزدش را قبلا تعيين كنى وقتىمزدش را بپردازى از تو خشنود خواهد شد كه به گفته خودعمل كرده اى و اگر بيش از مقدار قرارداد چيزى به او بدهى هر چه كم و ناچيز باشد،متوجه مى شود اضافه داده اى ، سپاسگزار خواهد بود.(75)


60- امام جواد عليه السلام و دستور مدارا با پدر 

بكر پسر صالح مى گويد:
من دامادى داشتم به امام جواد عليه السلام نامه اى نوشت و در آن اظهار داشت كه پدرم دشمناهل بيت است و عقيده فاسد دارد، با من هم بدرفتارى مى كند و خيلى اذيتم مى نمايد.
سرورم ! نخست از تو مى خواهم براى من دعا كنى ! ضمنا نظر تو در اين باره چيست ؟ آياعليه او افشاگرى كنم و عقيده فاسد و رفتار زشت او را براى ديگران بيان كنم ؟ يا بااو مدارا نموده و خوش رفتار باشم ؟
امام جواد عليه السلام در پاسخ نوشت :
مضمون نامه تو و آنچه كه راجع به پدر خود نوشته بودى فهميدم ، البته به خواستخداوند من از دعاى خير تو غفلت نمى كنم اما اين را هم بدان مدارا و خوش رفتارى براىتو، بهتر از افشاگرى و پرده درى است و نيز بدان با هر سختى ، آسانى است . شكيباباش و عاقبت نيكو اختصاص به پرهيزگاران دارد. خداوند تو را در دوستىاهل بيت ثابت قدم بدارد! ما و شما در پناه خداوند هستيم و پروردگار نيز پناهندگان خودرا نگهدارى مى كند.
بكر مى گويد:
پس از آن خداوند قلب پدر دامادم را چنان دگرگون ساخت كه دوستداراهل بيت شد و به پسرش هم محبت نمود.(76)


61- امام جواد عليه السلام و تقدير از علماى ربانى  

محمد پسر اسحاق و حسن بن محمد مى گويد:
ما پس از وفات زكريابن آدم به سوى حج حركت كرديم ، نامه امام جواد عليه السلام دربين راه به ما رسيد. در آن نوشته بود:
به ياد قضاى خداوند درباره زكريابن آدم افتادم ، پروردگار او را از روز تولد تاروز درگذشت و همچنين روز رستاخيز كه زنده مى شود، مورد رحمت و عنايت خويش قرار دهد!او در درون زندگى عارفانه زيست و انسان حق شناس و حق گو بود و در اين راه رنجهاكشيد و صبر و تحمل نمود. پيوسته به وظيفه خويشعمل مى كرد، كارهايى كه مورد رضاى خداوند و پيامبر بود انجام مى داد.
او پاك و بى آلايش از دنيا رفت ، خداوند اجر نيت و پاداش سعى و تلاش ‍ وى را عنايتكند!
وصى او نيز مورد توجه ماست ، او را بهتر مى شناسيم و نظر ما نسبت به او برنمىگردد. منظور حسن پسر محمدبن عمران است .(77)
اميد است علماء زمان ما نيز طورى رفتار كنند كه همگان مورد تقدير و تاءييد ائمه اطهارعليه السلام قرار گيرند.


62- تقديرى ديگر از يك عالم ربانى  

يكى از شخصيت هاى مورد پسند امام جواد عليه السلام على بن مهزيار اهوازى است . حسنپسر شمون مى گويد:
نامه اى را كه امام جواد عليه السلام با دست خط خود به على بن مهزيار نوشته بودخواندم ، چنين بود: به نام خداوند بخشنده و مهربان .
اى على بن مهزيار! خداوند بهترين پاداش را به تو عنايت كند! منزلت را در بهشت قراردهد، تو را در دنيا و آخرت خوار نكند و با ما محشور گرداند!
اى على ! تو را در خيرخواهى ، مسلمانى ، فرمان بردارى از خداوند، احترام به ديگران ،انجام وظايف دينى ، آزمايش كردم ، و تو را پسنديدم .
اگر بگويم مانند تو را نديده ام حتما راست گفته ام . خداوند جايگاه تو را در بهشتبرين قرار دهد.
اى على ! در سرما و گرما، در شب و روز، خدمت تو براى ما مخفى نيست . از خداوند مسئلتدارم روز رستاخيز تو را آن چنان مشمول رحمت خود قرار دهد كه مورد غبطه ديگران باشى !خداوند دعا را مستجاب مى كند.(78)


63- امام هادى در سامرا 

امام هادى (على النقى ) در صريا (دهى است در اطراف مدينه ) در نيمه ذيحجه بهسال 212 متولد شد و در سامرا نيمه ماه رجب سال 254 وفات يافت وچهل و يك سال داشت و مدت امامت آن حضرت 33سال بود، مادرش كنيزى بود كه سمانه نام داشت .
متوكل عباسى آن جناب را به ماءموريت يحيى بن هرثمه از مدينه به سامرا آورد و در همانشهر ماند تا از دنيا رحلت نمود.(79)
روزى كه حضرت با يحيى بن هرثمه وارد سامرا شد. در كاروانسراى گدايان به امامعليه السلام جاى دادند.
صالح بن سعيد مى گويد:
روزى كه امام هادى وارد سامرا شد خدمت آن حضرت رسيدم .
عرض كردم :
فدايت شوم اين ستمگران سعى مى كنند به هر وسيله كه هست نور شما را خاموش سازند ونسبت به شما اهانت كنند، تا آنجا كه شما را در اين مكان پست كه كاروانسراى فقر است ،جاى داده اند.
در اين وقت امام عليه السلام با دست به سويى اشاره كرد و فرمود:
اين جا را نگاه كن اى پسر سعيد!
ناگاه باغهاى زيبا و پر از ميوه و جوى هاى جارى و خدمت گزاران بهشتى همچونمرواريدهاى دست نخورده ديدم ، چشمهايم خيره شد و بسيار تعجب كردم .
امام فرمود:
ما هر كجا باشيم اين وضع براى ماست ، اى پسر سعيد! ما در كاروانسراى گدايان نيستيم.(80)


64- هجوم به خانه امام هادى عليه السلام  

مردكى به نام بطحايى پيش متوكل عباسى از امام هادى سخن چينى كرد كه اسلحه وپول و نيرو فراهم آورده و قصد قيام دارد.
متوكل به سعيد حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم ببرد و هر چهپول و اسلحه بيابد ضبط كرده ، بياورد.
سعيد مى گويد: شبانه به خانه آن حضرت رفتم نردبانى نيز همراه خود بردم ، بهوسيله آن خود را بالاى پشت بام رساندم . سپس از پلكان پايين آمدم ، شب تاريك بود دراين فكر بودم كه چگونه وارد اتاق شوم ، ناگهان ازداخل اتاق مرا صدا زد، فرمود:
سعيد! همانجا بمان ! تا برايت شمع بياورند.
فورى شمع آوردند، داخل اتاق شدم ديدم امام جبه اى از پشم به تن دارد و شب كلاهى برسر گذاشته و جانماز را روى حصير گسترده ومشغول مناجات است . به من فرمود:
اين اطاقها در اختيار شماست مى توانى همه را بگردى ! وارد اتاقها شدم همه را بازرسىكردم ولى چيزى در آنها نيافتم . تنها كيسه اى كه به مهر مادرمتوكل مهر خورده بود پيدا كردم و كيسه اى مهر شده ديگر نيز با آن بود. هر دو رابرداشتم . آنگاه امام فرمود: زيرا اين جانماز را نيز نگاه كن ! جانماز را بلند كردم ،شمشيرى كه داخل غلاف بود ديدم ، آن را نيز برداشته ، همه را نزدمتوكل بردم .
هنگامى كه چشم متوكل بر مهر مادرش روى كيسه افتاد، مادرش را خواست و جريان كيسه رااز او پرسيد.
مادرش گفت : آن وقت كه بيمار بودى نذر كردم هرگاه تو بهتر شدى ده هزار دينار ازمال خودم به ابوالحسن (امام هادى ) بدهيم . پس از بهبودى شما آن را در همين كيسهگذاشته به او فرستادم كه ابوالحسن حتى باز هم نكرده است .
متوكل كيسه دومى را باز كرد. آن چهارصد دينار بود.
آنگاه به من دستور داد يك كيسه ديگر روى كيسه زر مادرش گذاشته ، هر دو كيسه را باآن شمشير به ابوالحسن باز گردان .
سعيد مى گويد: من كيسه را با آن شمشير به ابوالحسن باز گردان .
سعيد مى گويد: من كيسه ها و شمشير را به خدمت امام بازگرداندم . اما از حضرت خجالتمى كشيدم ، از اين رو عرض كردم :
سرورم ! بر من گران بود بدون اجازه شما وارد خانه شوم اما چه كنم كه ماءمور بودم وتوان سرپيچى از فرمان امير نداشتم .
امام عليه السلام فرمود:
((و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون )) : به زودى ستمگران خواهند فهميدبه كجا برگشت مى نمايند.(81)


65- در تنگناى سخت  

ابو هاشم مى گويد:
يك وقت از نظر زندگى در تنگناى شديد قرار گرفتم . به حضور امام هادى رفتم ،اجازه ورود داد. همين كه در محضرش نشستم ، فرمود:
اى ابو هاشم ! كدام از نعمتها را كه خداوند به تو عطا كرده مى توانى شكرانه اش رابه جاى آورى ؟ من سكوت كردم و ندانستم در جواب چه بگويم .
آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود: خداوند ايمان را به تو مرحمت كرده به خاطر آن بدنترا بر آتش جهنم حرام كرد و تو را عافيت و سلامتى داد و بدين وسيله تو را بر عبادت وبندگى يارى فرمود و به تو قناعت بخشيد كه با اين صفت آبرويت را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: اى ابوهاشم ! من در آغاز اين نعمتها را به ياد تو آوردم ، چون مى دانستم بهجهت تنگدستى از آن كسى كه اين همه نعمتها را به تو عنايت كرده به من شكايت كنى .اينك دستور دادم صد دينار (طلا) به تو بدهند آن را بگير و به زندگى ات سامان بده !شكر نعمتهاى خدا را بجاى آور!(82)


66- نگين انگشتر 

يونس نقاش ، در سامراء همسايه امام هادى عليه السلام بود، پيوسته به حضور امامعليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد.
يك روز در حالى كه لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض ‍ كرد:
سرورم ! وصيت مى كنم با خانواده ام به نيكى رفتار نماييد!
امام فرمود:
- چه شده است ؟
عرض كرد:
- آماده مرگ شده ام .
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض كرد:
موسى بن بغا (83) نگين پر قيمتى به من فرستاد تا روى آن نقشى بندازم . موقعنقاشى نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او بدهم ، موسى بنبغا كه حالش معلوم است اگر از اين قضيه آگاه شود، يا مرا مى كشد، يا هزار تازيانهبه من مى زند.
امام عليه السلام فرمود:
برو به خانه ات جز خير و نيكى چيز ديگر نخواهد بود. فرداى آن روز يونس ‍ درحال لرزان خدمت امام رسيد و عرض كرد:
فرستاده موسى بن بغا آمده تا نگين انگشتر را بگيرد.
امام فرمود:
نزد او برو جز خوبى چيزى نخواهى ديد.
يونس رفت و خندان برگشت و عرض كرد:
سرورم ! چون نزد موسى بن بغا رفتم ، گفت : زنها بر سر نگين با هم دعوا دارند ممكناست آن را دو قسمت كنى تا دو نگين شود؟ اگر چنين كنى تو را بى نياز خواهم كرد.
امام عليه السلام خدا را سپاسگزارى كرد و به يونس فرمود:
به او چه گفتى ؟
- گفتم : مرا مهلت بده تا درباره آن فكر كنم كه چگونه اين كار را انجام دهم .
امام فرمود: خوب پاسخ دادى . (84) بدين گونه ، يونس نقاش ، از مشكلى كه زندگىاو را تهديد مى كرد رهايى يافت .


67- امام حسن عسكرى و شكنجه گران  

در زمان خليفه وقت (مهتدى عباسى ) امام حسن عسكرى را زندانى كردند. رئيس زندان فردىبه نام صالح بن وصيف بود.
گروهى از دشمنان امام عليه السلام پيش رئيس زندان رفتند و اكيدا از او خواستند به آنحضرت در زندان سخت بگيرد.
رئيس زندان گفت :
چه كنم ؟ دو نفر از بدترين اشخاص را براى شكنجه حسن عسكرى ماءمور كردم ، آن دونفر پس از مشاهده حال عبادت و راز و نياز آن حضرت ، آن چنان تحت تاءثير قرار گرفتهاند كه خود مرتب به عبادت و نماز مشغولند، به طورى كه رفتارشان شگفت آور است !آنها را احضار كردم و پرسيدم :
شما چرا چنين شده ايد؟ چرا به اين شخص شكنجه نمى كنيد، مگر از ايشان چه ديده ايد؟
در پاسخ گفتند:
چه بگويم درباره شخصى كه روزها را روزه مى گيرد و شبها را به عبادت مى گذراند،نه سخن مى گويد و نه جز عبادت به كار ديگر سرگرم مى گردد، هنگامى كه به مانگاه مى كند بدنمان مى لرزد و چنان وحشت سراسر وجود ما را فرا مى گيرد كه نمىتوانيم خود را نگه داريم . مخالفين امام كه اين سخنان را شنيدند نااميد سر افكندهبرگشتند.(85)


68- نامه امام عسكرى به يكى از علماء بزرگ  

امام حسن عسكرى نامه اى به يكى از بزرگان فقهاء شيعه (على پسر حسين بن بابوىقمى ) نوشته اند كه فرازى از آن چنين است :
اى على ! پيوسته صبر و شكيبايى كن ! و منتظر فرج باش ! همانا پيامبر صلى اللهعليه و آله فرموده است : بهترين اعمال امت من انتظار فرج است . همواره شيعيان ما در حزن واندوه خواهند بود، تا فرزندم (امام قائم عليه السلام ) ظهور نمايد، همان كسى كهپيغمبر صلى الله عليه و آله بشارت ظهور او را چنين داد: زمين را پر ازعدل و داد كند، همچنان كه پر از ظلم و جور شده است .
اى بزرگمرد و مورد اعتماد من ! اى ابوالحسن ! صبر كن ! و بگو به شيعيان صبر كنند،در حقيقت زمين از آن خداست . به هر كس بخواهد مى دهد، سرانجام نيكو براى پرهيزكاراناست و سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو و همه شيعيانم ، درود او بر محمد و آلشباد.(86)


69- غيبت امام زمان (عج ) در بيان پيغمبر صلى الله عليه و آله  

پيامبر اسلام مى فرمايد:
يا على ! تو از من و من از تو هستم ، تو برادر من و وزير منى . هنگامى كه رحلت نمودم درسينه هاى قومى عداوت هايى درباره تو پديد مى آيد و به زودى آشوبى شديد رخ مىدهد كه دامنگير همه خواهد شد. اين قضيه پس ‍ از غيبت پنجمين امام از فرزندان امام هفتم ازنسل تو خواهد بود و اهل زمين و آسمان در غيبت او غمگين مى شوند.
در آن وقت چه بسيار مرد و زن مؤ من افسوس مى خورند و دردمند و سرگردان مى باشند!
سپس رسول خدا سر مبارك خود را به زير انداخت . لحظه بعد سر برداشت و فرمود:
پدر و مادرم فداى كسى كه همنام و شبيه من و موسى بن عمران است . او لباسى از نوربسيار درخشنده مى پوشد.
براى آنان كه در غيبت او آرامش ندارند، تاءسف دارم . آنها صدايى را از دور مى شنوند كهبراى مؤ منان رحمت و براى كافران عذاب است .
اميرالمؤ منين : يا رسول الله آن صدا چيست ؟
پيامبر: در ماه رجب سه مرتبه صدا مى آيد، دور و نزديك همه مى شنوند:
صداى اول ، ((الا لعنة الله على القوم الظالمين ))
و صداى دوم ، ((ازفت الازفة )) يعنى روز قيامت فرا رسيده است
و صداى سوم ، آشكارا شخصى را نزديك خورشيد مى بينيد كه مى گويد:
اى اهل عالم آگاه باشيد! خداوند مهدى فرزند امام حسن عسكرى فرزند...تا على بن ابىطالب مى شمرد، برانگيخت و روز نابودى ستمگران فرا رسيد!
در آن موقع امام زمان ظهور مى كند خداوند دلهاى دوستانش را شاد مى گرداند و عقده هاىدلشان را برطرف مى سازد.
اميرالمؤ منين : يا رسول الله ! بعد از من چند امام خواهد بود؟
پيامبر: پس از تو از امام حسين نُه امام خواهد بود و نهمى قائم آنهاست .(87)


70- غيبت امام زمان در بيان على عليه السلام  

اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمايد:
خداوند در آخرالزمان و روزگار سخت مردى را مى انگيزد و او را به وسيله فرشتگان خودتاءييد كرده ، ياران وى را حفظ مى كند و با آيات و معجزات خودش او را يارى نموده وبر كره زمين مسلط مى گرداند تا آنجا كه عده اى از مردم باميل و گروهى به اجبار به دين خداوند مى گروند.
او زمين را پس از آن كه پر از ظلم و ستم مى گردد، پر ازعدل و داد و نور و برهان مى كند. تمام مردم جهان در برابر وى مطيع مى شوند. هيچكافرى نمى ماند، مگر اين كه مؤ من مى شود، هيچ تبهكارى نمى ماند مگر اين كه اصلاحمى گردد.
در دوران سلطنت او درندگان در حال آشتى و صلح زندگى مى كنند و زمينيان خود را رشدمى دهند و آسمان بركاتش را فرو مى ريزد، گنجها براى او آشكار مى شود، مدتچهل سال بر شرق و غرب حكومت خواهد كرد. خوشا بهحال آن كسى كه روزگار او را درك كند و سخنان وى را بشنود.(88)


71- يك داستان جالب  

احمد پسر ابى روح مى گويد:
زنى از اهل دينور مرا خواست ، چون نزد او رفتم گفت :
اى پسر ابى روح ! تو از لحاظ دين و تقوى از همه مورد اطمينان تر هستى مى خواهمامانتى به تو بسپارم كه آن را به عهده گرفته و به صاحبش ‍ برسانى .
گفتم :
به خواست خداوند انجام مى دهم .
گفت :
مبلغى پول در اين كيسه مهر كرده است ، آن را باز مكن ! و نگاه ننما! تا آن كه به كسىبدهى كه پيش از باز كردن ، آنچه در آن هست به تو بگويد و اين همه گوشواره من كهده دينار ارزش دارد و سه دانه مرواريد نيز در آن است كهمعادل با ده دينار مى باشد و من حاجتى به امام زمان دارم مايلم پيش از آن كه از او بپرسمبه من خبر دهد.
گفتم :
حاجت تو چيست ؟
گفت :
مادرم ده دينار در عروسى من وام گرفته ، اكنون نمى دانم از چه كسى گرفته و بايدبه كى پرداخت كنم ؟ اگر امام زمان عليه السلام خبر آن را به تو داد، هر كس را كهحضرت به تو نشان داد اين كيسه را به او بده .
با خود گفتم :
اگر جعفربن على (جعفر كذاب پسر امام على النقى كه آن روزها ادعاى امامت مى كرد) آن رااز من بخواهد چه بگويم ؟ سپس گفتم :
اين خود يك نوع آزمايش است بين من و جعفر (اگر او امام زمان باشد ناگفته مى داند نيازبه گفتن من ندارد.)
احمد پسر ابى روح مى گويد:
آن مال را برداشتم و در بغداد نزد حاجز پسر يزيد وشاء(وكيل امام زمان ) رفتم ، سلام كردم و نشستم . حاجز پرسيد:
كارى دارى ؟
گفتم : مقدار مال نزد من است ، آن را وقتى به شما مى دهم كه از طرف امام زمان خبر دهى ،مقدار آن چقدر است و چه كسى آن را به من داده است ، اگر خبر دهى به شما تسليم مى كنم .
حاجز گفت :
اى احمد! اين مال را به سامرا ببر!
گفتم :
لا اله الله ! چه كار بزرگى را به عهده گرفته ام . از آنجا بيرون آمدم خود را بهسامرا رساندم ، با خود گفتم :
اول سرى به جعفر كذاب مى زنم ، سپس گفتم :
نه ، نخست به خانه امام حسن عسكرى مى روم ، چنانچه به وسيله امام زمان آزمايش درستدرآمد كه هيچ وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت .
وقتى به خانه امام حسن عسكرى نزديك شدم ، خادمى از خانه بيرون آمد و گفت :
تو احمد پسر ابى روح هستى ؟
گفتم : آرى !
گفت :
اين نامه را بخوان ! نامه را گرفتم و خواندم ديدم نوشته است : به نام خداوند بخشنده ومهربان ، اى پسر ابى روح ! عاتكه دختر ديرانى كيسه اى به عنوان امانت به شما داده ،هزار درهم در آن است تو امانت را خوب به جايش ‍ رساندى ، نه كيسه را باز كردى و نهدانستى چه در آن هست . ولى بدان در كيسه هزار درهم و پنجاه دينار موجود است و نيز آن زنگوشواره اى به تو داده گمان مى كند معادل با ده دينار است .
گمانش درست است . اما با دو نگينى كه در كيسه مى باشد و نيز سه دانه مرواريد در آنكيسه است كه او مرواريدها را به ده دينار خريده ولى ارزش ‍ آنها بيش از ده دينار است . آنگوشواره را به فلان خدمتكار ما بده كه به او بخشيديم و به بغداد برو و پولها رابه حاجز بده و مقدارى از آن پول براى مخارج راهت به تو مى دهد، بگير!
و اما ده دينار كه زن مى گويد مادرش در عروسى وى وام گرفته و اكنون نمى داند از كىگرفته است ؟ بدان كه او مى داند مادرش وام را از كلثوم دختر احمد گرفته كه او زنناصبى (دشمن اهل بيت ) است . ولى براى عاتكه گران بود كه آنپول را به آن زن ناصبى بدهد، اگر او از ما اجازه بخواهد آن ده دينار را در ميان برادرانخود تقسيم كند ما اجازه مى دهيم ولى آن را به خواهران تهى دست بدهد.
اى پسر ابى روح لازم نيست نزد جعفر بروى و او را آزمايش كنى ، زودتر به وطنبرگرد كه عمويت از دنيا رفته و خداوند زندگى او را به تو قسمت نموده است .
من به بغداد آمدم و كيسه پول را به حاجز دادم . حاجز پولها را شمرد، همان مقدار بود كهامام نوشته بود. حاجز سى دينار از آن پول به من داد و گفت :
امام دستور داده اين مقدار را براى مخارج راه به تو بدهم . من نيز سى دينار را گرفتم وبه منزلى كه در بغداد گرفته بودم برگشتم ، در آنجا خبر رسيد عمويم فوت كرده وخويشان مرا خواسته اند نزد آنها برگردم ، من به وطن برگشتم و از عمويم مبلغ سههزار دينار و صدهزار درهم به من ارث رسيد(89)


72- مقدس اردبيلى در محضر امام زمان (عج )  

عالم فاضل و پرهيزگار مير علام - كه از شاگردان مقدس اردبيلى بوده است مى گويد:
در يكى از شبها در صحن مقدس اميرالمؤ منين عليه السلام بودم مقدار زيادى از شبگذاشته بود كه ناگاه ديدم شخصى به طرف حرم اميرالمؤ منين مى رود. وقتى نزديك اورفتم ، ديدم استاد بزرگ و پرهيزگارم مولانا مقدس اردبيلى (قدس سره ) است . من خود رااز او پنهان كردم ، مقدس به درب حرم رسيد. در بسته بود، ولى به محض رسيدن او، درباز شد و وارد حرم گرديد. در كنار قبر مطهر امام قرار گرفت . صداى مقدس را شنيدممثل اين كه آهسته با كسى حرف مى زند.
سپس از حرم بيرون آمد در بسته شد. من به دنبال او رفتم ، از شهر نجف خارج شد و بهجناب كوفه رهسپار گشت . من هم پشت سر او بودم به طورى كه او مرا نمى ديد. تا اينكه داخل مسجد كوفه شد و به سمت محرابى كه اميرالمؤ منين عليه السلام آنجا شهيد شد،رفت و مدتى آنجا توقف كرد، آنگاه برگشت از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف حركتكرد. من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه نجف رسيديم ، در آنجا سرفه ام گرفت ،نتوانستم خوددارى كنم ، چون صداى سرفه مرا شنيد برگشت و نگاهى به من كرد و مراشناخت ، گفت : تو مير علام هستى ؟
گفتم : آرى !
گفت :
اينجا چه مى كنى ؟
گفتم :
از لحظه اى كه شما وارد صحن مطهر شديد تاكنون همه جا با شما بوده ام . شما را بهصاحب اين قبر سوگند مى دهم ! آنچه در اين شب بر تو گذشت ازاول تا به آخر برايم بيان فرماييد.
گفت : مى گويم ، به شرط اين كه تا زنده ام به كسى نگويى ! وقتى اطمينان پيدا كردبه كسى نخواهم گفت ، فرمود:
فرزندم ! بعضى اوقات مسائل علمى بر من مشكل مى شود، به حضور آقا اميرالمؤ منينرسيده و حل مشكل را از او مى خواهم و پاسخ پرسشها را از مقام آن حضرت مى شنوم ، امشبنيز براى حل مشكلى به حضورش رفتم و از خداوند خواستم كه مولا على عليه السلامجواب پرسشهايم را بدهد. ناگاه صدايى از قبر شريف شنيدم كه فرمود:
برو به مسجد كوفه و از فرزندم قائم سؤال كن ! زيرا او امام زمان تو است . من هم به مسجد كوفه آمدم و به خدمت حضرت رسيدم ومساءله را پرسيدم و حضرت پاسخ داد و اينك برگشته بهمنزل خود مى روم . (90)


بخش دوم : معاصرين چهارده معصوم عليه السلام (نكته ها و گفته ها)  
73- ماجراى ازدواج جويبر و ذلفا 

جويبر از اهل يمامه بود، هنگامى كه آوازه پيغمبر صلى الله عليه و آله را شنيد، به مدينهآمد و اسلام آورد. طولى نكشيد از خوبان اصحابرسول خدا به شمار آمد و مورد توجه پيامبر اسلام قرار گرفت . چون نه ،پول داشت و نه ، منزل و نه ، آشنايى ، پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور داد در مسجدبه سر برد. تدريجا عده اى از فقرا اسلام آوردند و آنان نيز با جويبر در مسجد به سرمى بردند. رفته رفته مسجد پر شد، همه در مضيقه قرار گرفتند. از جانب خداونددستور رسيد كسى حق ندارد در مسجد بخوابد! پيامبر دستور داد بيرون مسجد سايبانىساختند تا مسلمانان غريب و بى پناه در آنجا ساكن شوند و آن مكان را (صفه ) ناميدند وبه ساكنين آنجا اهل صفه مى گفتند. رسول خدا مرتب به وضع آنها رسيدگى مى كرد ومشكلاتشان را برطرف مى ساخت .
روزى پيامبر اسلام براى رسيدگى به وضع آنها تشريف آورده بود، به جويبر كهجوان سياه پوست ، فقير، كوتاه قد و بدقيافه بود، با مهر و محبت نگريست ، فرمود:
جويبر چه خوب بود زن مى گرفتى تا هم نياز تو به زن برطرف مى شد و هم او دركار دنيا و آخرت به تو كمك مى كرد. جويبر عرض كرد:
يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد! چه كسى به من رغبت مى كند، نه ، حسب و نسبدارم و نه ، مال و جمال ، كدام زنى حاضر مى شود با من ازدواج كند؟
رسول خدا فرمود:
جويبر! خداوند به بركت اسلام ارزش افراد را دگرگون ساخت ، كسانى كه در جاهليتبالانشين بودند آنها را پايين آورد و كسانى كه خوار و بى مقدار بودند، مقام آنها را بالابرد و عزيز كرد.
خداوند به وسيله اسلام افتخار و باليدن به قبيله و حسب و نسب را به كلى از ميانبرداشت . اكنون همه مردم ، سياه و سفيد قريشى و عرب يكسانند و همه فرزندان آدمند، آدماز خاك آفريده شده است و هيچكس بر ديگرى برترى ندارد. مگر به وسيله تقوا و محبوبترين انسان روز قيامت در پيشگاه خداوند افراد پارسا و پرهيزگارند. من امروز فقطكسى را از تو برتر مى دانم كه تقوا و اطاعتش نسبت به خدا از تو بيشتر است .
سپس فرمود:
جويبر! هم اكنون يكسره به خانه زياد بن لبيد رئيس طايفه بنى بياضه برو و بگو منفرستاده پيامبر خدا هستم و آن حضرت فرمود: دخترت ((ذلفا)) را به همسرى منِ جويبردرآور!
در مقام خواستگارى
جويبر برخاست و به سوى خانه زياد بن لبيد روان شد. وقتى وارد خانه زياد شد،گروهى از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا گرد آمده بودند. جويبر پس ‍ از ورود بهحاضرين سلام كرد و در گوشه اى نشست ، سر پايين انداخت ، لحظاتى گذشت سر رابلند كرد، روى به زياد نمود و گفت :
من از جانب پيغمبر صلى الله عليه و آله براى مطلبى پيام دارم ، محرمانه بگويم ياآشكارا؟
زياد: چرا سرى ؟ آشكارا بگو! من پيام رسول خدا را براى خود افتخار مى دانم .
جويبر: پيغمبر پيغام داد كه دخترت ذلفا را به ازدواج من درآورى ! زياد از شنيدن اينپيام غرق در حيرت شد و با تعجب پرسيد:
پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاد؟
جويبر: بلى ، من سخن دروغ به پيغمبر نسبت نمى دهم .
زياد: جويبر! ما هرگز دختران خود را جز به جوانان انصار كه هم شاءن ما باشندتزويج نمى كنيم ، تو برو تا من شخصا خدمترسول خدا برسم و عذر خود را در عدم پذيرش با آن حضرت در ميان مى گذارم .
جويبر در حالى كه مى گفت :
به خدا سوگند! اين گفته زياد با دستور قرآن و پيامبر مطابق نيست ، از خانه بيرونآمد.
ذلفا از پس پرده گفتگوى جويبر و پدرش را شنيد، با شتاب پدرش را به اندرونخواست و پرسيد:
پدر جان ! اين چه سخنى بود به جويبر گفتى و چرا اين گونه او را رد كردى ؟
زياد: اين جوان سياه براى خواستگارى تو آمده بود و مى گفت :
پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به همسرى من درآورى !
ذلفا: به خدا قسم ! جويبر دروغ نمى گويد، رد كردن او بى اعتنايى به دستور پيغمبراست . زود كسى را بفرست پيش از آن كه به حضور پيغمبر برسد، برگردان و خودتمحضر رسول خدا برو و ببين قضيه از چه قرار است .
زياد فورا كسى را فرستاد و جويبر را برگردانيد و مورد محبت قرار داد و گفت :
جويبر! تو اينجا باش ! تا من برگردم . سپس خود به حضوررسول خدا رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله ! پدر و مادرم به فدايت ! جويبر پيامى از جانب شما آورده بود ولى منجواب رضايت بخش به ايشان ندادم و اينك من شرفياب شدم تا به عرضتان برسانم ،رسم ما طايفه انصار اين است كه دختران خود را جز به هم شاءن خود نمى دهيم .
پيغمبر فرمود:
اى زياد! جويبر مرد مؤ من است . مرد مؤ من هم شاءن زن باايمان مى باشد، دخترت را به اوتزويج كن ! و ردش نكن !
زياد به خانه برگشت و آنچه از پيغمبر شنيده بود به دخترش رسانيده . دختر گفت :
پدر جان ! دستور پيغمبر بايد اجرا شود اگر سرپيچى كنى كافر شده اى .
زياد از اتاق بيرون آمد و دست جويبر را گرفت به ميان طايفه خود آورد و دخترش ذلفارا به عقد او در آورد و مهريه اش را از مال خودش تعين نمود و جهاز خوبى براى عروستهيه ديد و دختر را براى رفتن به خانه داماد آماده ساختند.
آنگاه از جويبر پرسيدند:
آيا خانه دارى كه عروس را به آنجا ببريم ؟
پاسخ داد:
نه ، منزلى ندارم .
زياد دستور داد خانه مناسب با تمام وسايل لازم براى جويبر فراهم كردند و لباسدامادى بر جويبر پوشاندند و عروس را نيز آرايش نموده ، به خانه شوهر فرستادند.
به اين گونه (ذلفا) دختر زيباى يكى از بزرگ ترين و شريف ترين قبيله بنىبياضه به همسرى جوانى سياه چهره ، بى پول ، از نظر افتاده كه تنها به زيورايمان آراسته بود درآمد.
در حجله دامادى
جويبر به هجله دامادى وارد شد، همين كه چشمش به رخسار زيباى عروس افتاد و خود را درخانه اى ديد كه همه وسايل زندگى در آن مهيا است ، برخاسته و گوشه اى از اتاق رفت، تا سپيده دم به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت .
وقتى صداى اذان صبح به گوشش رسيد، برخاست براى اداى نماز به سوى مسجد حركتكرد و همسرش ذلفا نيز وضو گرفت و مشغول نماز شد. روز كه شد، سرگذشت شب رااز ذلفا پرسيدند. گفت :
جويبر شب را تا سحر در حال تلاوت قرآن و نماز بود، اذان صبح را كه شنيد براى اداىنماز از منزل بيرون آمد، شب دوم نيز به همين ترتيب گذشت .
ماجراى را از زياد بن لبيد پنهان داشت ولى چون شب سوم هم به اين گونه گذشت زياداز قضيه آگاه گشت و به محضر رسول خدا رسيد و عرض ‍ كرد:
يا رسول الله ! دستور فرموديد دخترم را به جويبر تزويج كنم ، با اين كه هم شاءن مانبود، به فرمان شما اطاعت كردم ، دخترم را به عقد جويبر در آوردم .
پيغمبر فرمود:
مگر چه شده است ؟ چه مساءله اى پيش آمده ؟
زياد گفت :
ما براى او خانه اى با تمام وسايل مهيا كرديم ، دخترم را به آن خانه فرستاديم اماجويبر با قيافه اى غمگين با او روبرو شد، سپس ماجراى شبهاى گذشته را به عرضپيغمبر رسانيد و اضافه كرد باز نظر، نظر شماست .
حضرت جويبر را به حضور خواست و به او فرمود:
جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟
جويبر: يا رسول الله ! مگر من مرد نيستم ؟ اتفاقا من به زن بيش از ديگران علاقه مندم .
حضرت فرمود: من خلاف گفته شما را شنيده ام ، مى گويند: خانه اى با تمام لوازمبراى تو تهيه كرده اند و در آن خانه دختر زيبا و آرايش كرده اى را در اختيار توگذاشته اند ولى تو تاكنون با عروس حتى صحبت هم نكرده و نزديك او نرفته اى ،علت اين بى اعتنايى چيست ؟
جويبر عرض كرد:
يا رسول الله ! هنگامى كه وارد آن خانه وسيع شدم و تمام لوازم زندگى را در آن فراهمديدم ، به ياد روزهاى گذشته افتادم كه چه روزهايى بر من گذشت و اكنون در چه حالىهستم ! از اين رو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را بجاى آورم ، شبها را تا به صبحمشغول تلاوت قرآن و عبادت گشتم و روزها را روزه گرفتم و در عينحال آنها را در مقابل اين همه نعمتهاى خداوند كه به من عطا نموده چيزى نمى دانم . ولىتصميم دارم از امشب زندگى عادى را شروع كنم و رضايت همسر و خويشان او را جلبنمايم ، ديگر از من شكايت نخواهند داشت .
رسول خدا زياد را به حضور خواست و عين جريان را به اطلاع ايشان رسانيد.
جويبر و ذلفا شب چهارم به وصال يكديگر رسيدند و مدتى با خوشى زندگى نمودندتا اينكه جهادى پيش آمد. جويبر با عزم راسخ در آن جنگ شركت كرد و به شهادت رسيد.
پس از شهادت ايشان ذلفا خواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى بهاندازه ذلفا در مدينه خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا، حاضر نبودنددر راهش پول خرج كنند.(91)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation