بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 6, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اين آيه در مقام حكايت اين معنا است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) كه كارش بلاغاست و بس ، آنان را بسوى خدا و بسوى آنچه از خدا بسويش وحى شده دعوت فرمود: پسدعوت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) دعوت به حق است زيرا حق عبارتست از راستىكه هيچ دروغى در آن راه نداشته باشد و علمى كهجهل آميخته به آن نباشد و از اينكه در آيه سابق افترا را باجهل و تعقل نكردن مردم در ادعايشان جمع كرده بود مى فهميم كه وقتى ادعاى آنان دروغ وجهل باشد قهرا ادعاى پيغمبر جز صدق و علم (كه همان حق است ) نخواهد بود، مع ذلك مردمگفتار او را نپذيرفته در رد فرمايش او چنيناستدلال كردند كه ما ديديم پدران ما چنين مى كردند، و اين همان تقليدباطل است ، درست است كه تقليد در بعضى از مواقع و در شرايط معينى حق و صحيح است ،و بايد كه جاهل به عالم رجوع كند، و اين سيره ايست كه هميشه در مجتمع انسانى و درجميع احكام زندگى به حكم جبر جريان دارد، چون همه افراد نمى توانند بر جميعمايحتاج خود علم و تخصص پيدا نموده و رفع حوايج خود را بنمايند و ناگزيرند در هرمورد به عالم مربوط به آن رجوع نموده و از او تقليد كنند، ليكن در بعضى مواقع همتقليد باطل است ، و آن تقليد جاهل است از جاهل ديگرىمثل خود، خلاصه همانطورى كه سيره عقلا رجوعجاهل را به عالم صحيح مى داند و آنرا امضا مى كند، همچنين رجوعجاهل را به جاهل ديگر مذموم و باطل مى داند چنان كه رجوع عالم را هم به عالم ديگرباطل دانسته و تجويز نمى كند كه مردى علم خود را ترك نموده و علم ديگرى را اخذنمايد.
و لذا خداى تعالى در رد اين گونه تقليد فرموده : (اولو كان اباوهم لا يعلمون شيئا ولا يهتدون ) و مفادش اين است كه عقل - اگر عقلى باشد - تجويز نمى كند كه انسانبه كسى كه از علم بهره اى ندارد مراجعه نموده و هدايت و راهنمائى او را كه گمراهى استمثل خود بپذيرد، اين در حقيقت پيمودن راه خطردار است ، و سنت حيات اجازه نمى دهد انسانطريقه اى را سلوك كند كه در آن ايمنى از خطر نيست ، و وضع آن نه براى خودش و نهبراى راهنمايش روشن نيست ، و شايد غرض از اينكه بعد از گفتن (لا يعلمون شيئا)اضافه كرد: (و لا يهتدون ) اين باشد كه بخواهد حدود و قيود كلام را بر حسب حقيقتاتمام نمايد، و بفرمايد: مذموم بودن تقليد جاهل از جاهلىمثل خود وقتى است كه دومى حقيقتا جاهل باشد و بين او و مقلدش هيچ امتيازى نباشد، و اما اگردومى جاهل اصطلاحى باشد و ليكن حقيقتا جاهل نباشد مثلا از شخص سومى كه عالمى خبير وراهنمائى بصير باشد پيروى كند در چنين فرضى تقليدجاهل از چنين جاهلى قبيح نيست ، براى اينكه اين در حقيقت با راهنما راه پيموده ، ومثل مقلدش عينا مثل كورى است كه دست بدست بيناى جاهلى داده كه آنجاهل با
از اين جا روشن مى شود كه جمله (اولو كان اباوهم لا يعلمون شيئا) به تنهايى درتماميت دليل كافى نيست ، و دليل وقتى تمام است كه جمله (و لا يهتدون ) هم در كلامذكر شود، زيرا ممكن است كسى بگويد درست است كه تقليدجاهل از جاهل غلط است ، و ليكن ما از پدران جاهلى تقليد مى كنيم كه آنها راهنمايان عالم وخبيرى داشته اند، و تقليد جاهل از چنين جاهلى غلط نيست ، چون جاى چنين اعتراض و پاسخىبود لذا براى تتميم حجت فرمود: (لا يعلمون شيئا و لا يهتدون ) نه تنها پدران شماجاهلند، بلكه در زندگى راهنمايى هم نشده اند، و چنين كسانى را به هيچ وجه نمى توانتقليد كرد.
وقتى از آيه اولى يعنى : (ما جعل الله من بحيره ...) بدست آمد كه دارندگان اين عقايدخرافى مركب بوده اند از اكثريتى جاهل ، و اقليتى معاند و مستكبر، معلوم مى شود كه آنانمردمى بوده اند كه اهليت و قابليت اين را كه خداى تعالى روى سخن را به آنان نموده ومخاطبشان قرار دهد نداشته اند و لذا در آيه دومىدليل را بنحو تخاطب به آنان القا نفرمود، بلكه اينطور وانمود كرد كه روى سخن باديگران است و فرمود: (اولو كان اباوهم لا يعلمون شيئا و لا يهتدون ) آيا پيروى مىكنند از پدران خود هر چند پدرانشان جاهل و گمراه باشند؟!
اين بود مختصر اشاره اى درباره تقليد و قبلا بحثى علمى و اخلاقى درباره معناى تقليدگذشت ، ممكن است خواننده محترم براى مزيد اطلاع به آنجا مراجعه نمايد.
از آيه شريفه اين نكته هم استفاده مى شود كه رجوع به كتاب خدا و به سنت يعنى بهفرمايشات رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را نبايد تقليد كوركورانه و مذموم نامنهاد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره چهار صنف حيواناتى كه در جاهليت احكام خاصى داشتند و اينكهواضعآن احكام كيست ؟)
در تفسير برهان است كه صدوق به سندى كه به محمد بن مسلم دارد از او از امام صادق(عليه السلام ) نقل مى كند كه در تفسير: (ماجعل الله من بحيره و لا سائبه و لا وصيله و لا حام ) فرمود: در مياناهل جاهليت رسم چنين بود كه وقتى ماده شترى در يك شكم دو بچه مى زاييد مى گفتندوصل كرد، و كشتن و خوردن چنين شترى را جائز نمى دانستند، و وقتى ده شكم مى زاييد آنراسائبه مى كردند، يعنى سوار شدن بر پشت و خوردن گوشتش را بر خود حرام مىكردند، و اما (حام ) آن هم شتر نرى بوده كه آنرا بر ناقه ها مى جهانيدند.
خداى تعالى اين آيه را فرو فرستاد و فرمود: من هيچيك اينها را حرام نكرده ام ، صاحببرهان مى گويد سپس ابن بابويه گفت : اين نيز روايت شده كه بحيره ناقه اى بودهكه پنج شكم بزايد، اگر پنجمش نر مى بود آن را مى كشتند، و زن و مرد از گوشت آنمى خوردند، و اما اگر پنجمى ماده مى بود گوشش را شكاف فراخى داده و گوشت وشيرش را بر زنان حرام مى دانستند، مگر اينكه خود بخود بميرد و مردار شود، كه در آنصورت گوشتش را براى زنان هم تجويز مى كرده اند، و سائبه شترى بوده كهصاحبش عمدا آنرا حرام مى كرده به اين معنا كه نذر مى كرده اگر خداوند بهبوديش داد و يابه سلامت به منزلش رسيد شترش را سائبه كند، و وصيله از جنس ‍ گوسفندان بوده ،اگر گوسفندى هفت شكم و در شكم هفتم نر مى زاييد آنرا مى كشتند، و زن و مرد ازگوشتش استفاده مى كردند، و اما اگر شكم هفتمش ماده مى بود آنرا در بين گوسفندان رهامى كردند. و اگر دوقلو، يكى نر و يكى ماده مى زاييد مى گفتند: با برادرش ‍وصل كرد، از اين جهت آنرا نمى كشتند و گوشتش را بر زنان حرام مى دانستند، مگر اينكهبميرد كه در آن صورت بر مرد و زن حلالش مى دانستند.
و حام شتر نرى بوده كه آنرا بر شتران ماده مى جهانيدند، چنين شترى اگر آنقدر عمر مىكرد كه بر فرزند زاده خود هم مى جهيد مى گفتند پشتش محترم شد، ديگر بر آن سوارنبايد شد. و نيز مرحوم صدوق فرمود: گاهى اين معنا هم در روايات بچشم مى خورد كهحام عبارت از شترى بوده كه ده شكم نتاج دهد در آن صورت مى گفتند: (قد حمى ظهره) يعنى پشتش محترم شد، و بر آن سوار نبايد شد، و از آب و علفش دريغ نبايد داشت .
مؤ لف : روايات ديگرى از طريق شيعه و سنى در معانى اين چهار اسم يعنى بحيره وسائبه و وصيله و حام هست كه بعضى از آنها در بيانى كهقبل از اين بحث روايتى گذشت با كلام صاحب مجمع البيان و از اونقل و ايراد گرديد.
و آنچه از معانى اين چهار اسم يقينى و مسلم است - و بطورى كه ديديد اختلافى در آننيست - اين است كه اين چهار صنف از انعام در جاهليت يك نوع آزادى برايشان بوده ، واحكامى مناسب اين آزادى بر ايشان جعل مى كرده اند، مانند حرمت سوار شدن بر پشت آنها،حرمت گوشت و شيرشان ، آزاد گذاردن شان در آب و علف ، وامثال اينها، و نيز مسلم است كه وصيله از جنس گوسفند بوده ، و مابقى از جنس شتر.
در مجمع البيان است كه ابن عباس از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده كهفرمود: اولين كسى كه بر مكه مسلط شد و در ديناسماعيل دست انداخت و بت ها و صنم ها را نصب كرد همانا عمرو بن لحى بن قمعه بن خندفبوده و او همان كسى است كه شكافتن گوش بحيره و نذر كردن سائبه ووصل كردن وصيله و حمايت از حامى را دائر كرد. آنگاهرسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من او را در آتش دوزخ ديدم ، و ديدم كهاهل دوزخ همگى از بوى حلقوم او در اذيت بودند. و در روايت ديگرى است كه فرمود: ديدمحلقومش را در آتش مى كشيدند.
مؤ لف : در الدر المنثور هم اين معنا به چند طريق از ابن عباس و ديگران روايت شده از آنجمله در كتاب مذكور است كه عبدالرزاق و ابن ابى شبيه و عبد بن حميد بن جرير از زيدبن اسلم روايت كرده اند كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: هر آينه منمى شناسم آن كسى را كه براى اولين بار سائبه را نذر كرد و بت ها را به پا داشت ، وهمچنين اولين كسى را كه دين ابراهيم (عليه السلام ) را تغيير داد مى شناسم .
اصحاب عرض كردند: يا رسول الله چه كسى بود؟ فرمود: عمرو بن لحى مردى از بنىكعب بود، و من او را در آتش دوزخ ديده ام ، و ديدم كه قصب او را در آتش مى كشيدند وبوئى كه از قصب او برمى خواست اهل دوزخ را متاذى مى كرد، و من مى شناسم كسى را كهبحيره را دائر كرد. پرسيدند يا رسول الله (صلى الله عليه و آله ) او كيست ؟ فرمود:او مردى از بنى مدلج بود كه دو ماده شتر داشت ، گوشهايشان را شكافته و شير و همچنينسوار شدن بر پشتشان را تحريم كرد و گفت اين دو شتر براى خدا باد، اتفاقا خودش همبه خوردن شير آنها محتاج شد و خورد، و هم بر پشت آنها نشست . آنگاهرسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: من اين مرد را هم در آتش دوزخ ديدم ، و ديدمكه همان دو شتر او را با دهنهايشان خرد مى كردند، و با لگدهاى شان مى كوبيدند.
و نيز در الدر المنثور است كه احمد و عبد بن حميد و حكيم ترمذى در كتاب نوادرالاصول و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و بيهقى در كتاب اسماء و صفات از ابىالاحوص از پدرش نقل كرده اند كه گفت : من شرفياب حضوررسول الله (صلى الله عليه و آله ) شدم در حالى كه لباسهايم كهنه بود، حضرتروى به من كرد و فرمود: از مال دنيا چيزى دارى ؟
عرض كردم آرى ، فرمود از كدام صنف ؟ عرض كردم از هر صنفى چيزى دارم ، شتر دارمگوسفندان و اسب و ساير حيوانات بار بر دارم ، غلام هم دارم ، فرمود: حالا كه خدا بتوداده تو هم بر خود تنگ مگير، و بايد كه اثر نعمت در تو ديده شود. آنگاه پرسيد نتاجىكه شتران تو مى زايند گوش دريده اند يا با گوش سالم متولد مى شوند؟ عرض كردمبا گوش سالم ، مگر شترى هم هست كه نتاجش ‍ گوش دريده متولد شود؟ فرمود پس لابدتو خودت گوشهاى بعضى از آنها را دريده و مى گويى اينها بحيره باشند، وگوشهاى بعضى ديگر را پاره كرده و مى گويى اين صرم باشد؟ عرض كردم آرى ،حضرت فرمود چنين مكن ، زيرا هر چه را كه خدا به تو ارزانى داشته براى تو حلالشكرده . سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (ما جعل الله من بحيره و لا سائبه و لا وصيله و لاحام ).
سوره مائده ، آيه 105


يايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم منضل اذا اهتديتم الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون (5.1)



ترجمه آيه
اى كسانى كه ايمان آورده ايد بر شما باد رعايت نفس خودتان ، چه آنان كه گمراه شدهاند گمراهيشان بشما ضرر نمى رساند اگر شما خود راه را از دست ندهيد، بازگشت همهشما به خداست و پس از آن آگاهتان مى كند به آنچهعمل مى كرديد. (105)
بيان آيه
گر چه آيه معنايش بظاهر روشن است ، و مؤ منين را امر مى كند به اينكه بخود بپردازند،و مراقب راه هدايت خود باشند، و از ضلالت كسانى كه از مردم گمراه شده اند نهراسند، وبدانند كه خداى تعالى حاكم بر جميع مردم است ، در هر كسى بر حسب عملش حكم مى كند،و ليكن در عين حال خالى از نكات دقيق نيست .


يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم منضل اذا اهتديتم ...



). لفظ (عليكم ) در اينجا اسمفعل است ، و در فارسى به معناى بر شما باد و كلمه انفسكممفعول آنست ،
معناى (هدايت ) و (ضلالت ) و اشاره به اينكه همه راهها به خدا منتهى مىشود
و خود معلوم است كه گمراهى و هدايت (كه دو معناى متقابلند معنايى هستند كه در سلوكطريق محقق مى شوند، و در غير آن معنا ندارند، كسى كه همواره مراقب است از وسط جادهحركت كند به نقطه اى كه جاده به آن منتهى مى شود مى رسد، و آن نقطه همان غايتمطلوبى است كه هر انسان سالكى غرضش رسيدن به آن است ، چنين كسى را مى گويندهدايت شده و بر عكس اگر در اين باره سهل انگارى كند، و از وسط جاده به اين طرف و آنطرف متمايل شود بتدريج گمراه شده و نتيجه مطلوب از او فوت مى شود، چنين كسى رامى گويند گمراه شده .
پس در حقيقت آيه شريفه براى انسان راهى و هدفى فرض كرده كه هر كس بسوى آن هدفحركت مى كند، و چنين فرض كرده كه بعضى كمال مراقبت را در گم نشدن و راه را از دستندادن بكار برده و به هدف مى رسند، و بعضى ديگر از راه منحرف شده و گمراه مىگردند، و بدون ترديد بنظر چنين مى آيد كه آن هدفى را كه قرآن منظور نظر همه مىداند جز سعادت زندگى و سرانجام نيك چيزى نيست ، و ليكن قرآن با اينحال ناطق است به اينكه بشر چه سعادتمندش و چه گمراهش به سوى خدا مى رود.
از اينجا معلوم مى شود كه قرآن مقدس ، آدميان را به گم شده خود يعنى ثوابى كه بهحكم فطرت در جستجوى آن است يا همان سعادت و سرانجام نيكى كه گفته شد، راهنمائىمى كند، و مى فرمايد: گمشده شما نزد خداى سبحان است . هر كس به درگاهش ‍ هدايت شودگمشده اش را پيدا كرده ، و هر كس گمراه شود از آن محروم شده است .
لازمه اين مطلب اين است كه بگوييم : همه راههايى كه سلوك مى شود چه راه هاى هدايت وچه بيراهه ها همه و همه به سوى خدا منتهى مى شوند. چون غايت و نتيجه مقصود نزد اوست، چيزى كه هست اين راهها مختلف اند، يكى آدمى را به مطلوبش و به رستگارى و فلاحشرسانيده و ديگرى زيانكارش مى سازد، و همچنين در نزديكى و دورى از خدا. كما اينكه مىفرمايد: (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) و نيز مى فرمايد: (الاان حزب الله هم المفلحون ) و مى فرمايد: (الم تر الى الذين بدلوا نعمت الله كفرا واحلوا قومهم دار البوار) و نيز مى فرمايد: (فانى قريب اجيب دعوه الداع اذا دعانفليستجيبوا لى و ليومنوا بى لعلهم يرشدون ) و مى فرمايد: (و الذين لا يومنون فىاذانهم وقر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد).
خداى تعالى در اين آيات بيان مى كند كه همه راهروان خواه ناخواه به سوى خدا گام برمى دارند، چيزى كه هست بعضى راهشان كوتاه و رشد و رستگارى شان مسلم است ، وبعضى راههاى شان طولانى و غير منتهى به سعادت است ، و برگشت كار سالك اين راهجز به هلاكت و نابودى نيست .
مؤ منين مسؤ ول گمراهى اهل ضلالت نيستند. از ضلالت آنها نهراسند و تحتتاءثيرقرار نگيرند
و كوتاه سخن ، آيه شريفه براى مؤ منين و غير مؤ منين دو راه فرض فرموده كه هر دومنتهى بسوى خداى سبحان است و مؤ منين را دستور مى دهد به اينكه بخود بپردازند، و ازديگران كه اهل ضلالتند صرفنظر كنند، و در زمره آنان و جزو آنان قرار نگيرند و ازگمراهى شان نهراسند، و بدانند كه حساب گمراهان با پروردگار آنان است نه با مؤمنين ، مؤ منين مسوول كار آنها نيستند تا بنشينند و سر به گريبان فرو برده و دربارهگمراهى آنان فكر كنند. پس آيه از جهت مضمون نزديك است به آيه شريفه ،(قل للذين آمنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام الله ليجزى قوما بما كانوايكسبون ) ونظير اين آيه شريفه ، آيه (تلك امه قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلونعما كانوا يعملون ) مى باشد.
پس بر مومن لازم است كه بكار خود و هدايت خود بپردازد و ضلالت و شيوع گناهانى كهاز مردم مى بيند او را نلغزاند و مردم او را مشغول نكنند، او هم خود به كار مردم نپردازد، حقحق است ، گر چه مردم تركش كنند، باطل باطل است گر چه دو دستى آنرا بگيرند، چنانكهخداى تعالى فرموده : (قل لا يستوى الخبيث و الطيب و لو اعجبك كثره الخبيث فاتقوا اللهيا اولى الالباب لعلكم تفلحون ).
و نيز فرموده : (و لا تستوى الحسنه و لا السيئه )، پس اينكه فرمود: (لا يضركم منضل اذا اهتديتم ) مبنى است بر مطلبى كه گفته شد، و بر حسب كنايه فرمود ضرر نمىرساند، و گرنه غرض نهى مؤ منين است از اينكه از ضلالت كسى كه گمراه شده ،مرعوب و متاثر شوند، و اين باعث شود كه راه هدايت را رها كرده بگويند، چنان كه مىگويند:
دنياى امروز با معنويات مساعد نيست ، و اجازه نمى دهد انسان اديان و معنويات را كيش و آيينخود قرار دهد، زيرا امور معنوى براى مردم قرون وسطى خوب بود، كه مردمى ساده لوح وسطح معارف و تمدن شان خيلى نازل و پايين بود، نه براىمثل چنين زمانى كه آن مردم منقرض و آن دوره سپرى شده است ، چنانكه خداى تعالى همينحرف را از زبان آنها نقل نموده و مى فرمايد: (و قالوا ان نتبع الهدى معك نتخطف منارضنا) خلاصه معنا اين است كه اگر ما هدايت تو را با اينكه حق است بپذيريم ما را ازشهر بيرون مى كنند. و نيز نهى مى كند از اينكه از ضلالت آنان متوحش شده و بر هدايتخود بترسند و بخيال خود به جلوگيرى از ضلالت آنان پرداخته و خود را فراموشكنند، و رفته رفته مانند آنان گمراه شوند، زيرا آنچه بر هر مومنى واجب است دعوت مردمبسوى خدا و امر به معروف و نهى از منكر و خلاصه اسباب عادى هدايت را بكار بردن وسپس اثر و مسبب را به خدا واگذاشتن است ، زيرا همه امور بدست اوست .
و اما اينكه براى نجات مردم از هلاكت ، خود را به هلاكت بيندازند اين صحيح نيست و خدا هم، چنين دستورى نداده ، و كسى را به زشتى هاى ديگرى مواخذه نفرموده ، و هيچ كسىوكيل خدا بر ديگران نيست ، بنابراين برگشت معناى آيه به همان معنائى است كه آياتزير در مقام بيان آنند: (فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يومنوا بهذا الحديث اسفا.انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا. و انا لجاعلون ما 242

و هم چنين اين آيه : (و لو ان قرانا سيرت بهالجبال او قطعت به الارض او كلم به الموتىبل لله الامر جميعا ا فلم يياس الذين آمنوا ان لو يشاء الله لهدى الناس جميعا) و همچنينآيات ديگرى نظير آن .
آيه شريفه : (عليكم انفسكم ...) هيچ منافاتى با آيات مربوط به امر به معروفونهى از منكر ندارد
پس ، از اين بيان بدست آمد كه اين آيه با آيات دعوت به دين و آيات مربوط به امر بهمعروف و نهى از منكر هيچگونه منافاتى ندارد، زيرا اين آيه نهى مى كند مؤ منين را ازاينكه به كار هدايت گمراهان پرداخته و از هدايت خويش بازمانده و در حقيقت در راه نجاتمردم خود را به هلاكت بيندازند، علاوه ، دعوت به خدا و امر به معروف و نهى از منكر خوديكى از شوون بخود پرداختن و راه خدا پيمودن و وظيفه الهى را انجام دادن است ، با اينحال چه جاى اينست كه كسى احتمال دهد آيه مورد بحث با آيات دعوت به دين و امر بهمعروف و نهى از منكر منافات دارد يا ناسخ آنها است ؟ با اينكه خداى سبحان امر بهمعروف و نهى از منكر را يكى از مشخصات روحى اسلام بلكه يكى از پايه هايى ناميدهكه دين خود را بر آن اساس بنا نهاده و استوار ساخته است ، و فرموده :(قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى ) و نيز فرموده : (كنتم خيرامه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر).
پس بر هر مومنى واجب است كه مردم را با بصيرت تمام بسوى خدا دعوت نمايد و بعنوانامتثال يكى از واجبات الهى امر به معروف و نهى از منكر نمايد، و در عينحال چنين وظيفه اى را هم ندارد كه خود را از شدت خشم و غيظ و يا از فرط جد و جهد درهدايت گمراهان به هلاكت اندازد. از اينكه خداى تعالى براىاهل ايمان راهى را فرض كرده كه در آن هدايت آنان است ، و براى ديگران هم راهى راتقدير نموده كه در آن ضلالت آنها است ، و نيز از اينكه با جمله (عليكم انفسكم ) مؤمنين را امر به پرداختن به نفس خود نموده ، بخوبى فهميده مى شود كه راهى كه بهسلوك آن امر فرموده همان نفس مومن است ، زيرا وقتى گفته مى شود: زنهار راه را گم مكن ،معنايش نگهدارى خود راه است نه جدا نشدن از راهروان ، پس در اينجا هم كه مى فرمايد:زنهار كه نفسهايتان را از دست دهيد، معلوم ميشود نفس ها همان راه هستند نه راهرو، چنانكهنظير اين معنا در آيه : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عن سبيله ) به چشم مى خورد.
طريق انسان به سوى خداوند همان نفس انسان است كه به منتهاى مسير مى رسد (وانالى ربك المنتهى )
پس اگر فرمود: بر شما باد نفس تان ، مقصود اين است كه شما ملازمت كنيد نفس خود را ازجهت اينكه نفس شما راه هدايت شما است ، نه از جهت اينكه نفس يكى از رهروان راه هدايت است، به عبارت ديگر اگر خداى تعالى مؤ منين را در مقام تحريك به حفظ راه هدايت امر مى كندبه ملازمت نفس خود، معلوم مى شود نفس مومن همان طريقى است كه بايد آنرا سلوك نمايد،بنابرايننفس ‍ مومن طريق و خط سيرى است كه منتهى به پروردگار ميشود، نفس مومن راههدايت اوست ، راهى است كه او را به سعادتش ‍ مى رساند.
پس آيه مورد بحث مطلبى را بطور روشن بيان كرده است كه آيات زيرين بهاجمال به آن پرداخته اند: (يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد واتقوا الله ان الله خبير بما تعملون . و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهماولئك هم الفاسقون . لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنه اصحاب الجنه همالفائزون )، كه دستور مى دهد نفس را زير نظر گرفته واعمال صالح او را كه سرمايه و توشه فرداى اوست (و بهترين توشه تقوا است ) -تحت مراقبت قرار دهند، زيرا براى نفس امروز و فردايى است ، و نفس ‍ هر آنى در حركت ودر طى مسافت است ، و منتهاى سيرش خداى سبحان است ، چون نزد اوست حسن ثواب يعنىبهشت .
بنابراين بر انسان لازم است كه اين راه را ادامه داده و همواره بياد خداى خود باشد ولحظه اى فراموشش نكند، چون خداى سبحان غايت و هدف است ، و انسانعاقل هدف را از ياد نمى برد، زيرا مى داند كه فراموش كردن هدف باعث از ياد بردن راهاست .
روى اين حساب اگر كسى خداى خود را فراموش كند خود را هم فراموش كرده و در نتيجهبراى روز واپسين خود زاد و توشه اى كه مايه زندگيش باشد نيندوخته است ، و اين همانهلاكت است . رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم در روايتى كه شيعه و سنى آنرانقل كرده اند فرموده : (من عرف نفسه فقد عرف ربه - هر كه خود را شناخت خداى خود راشناخته ) و اين معنا نكته ايست كه دقت زياد وتدبر تمام آنرا ثابت مى كند، و به اعتبارنزديك است ، زيرا انسان در مسير زندگيش اگر چه به هر نقطه اى امتداد داشته باشدهيچ همى جز خير و سعادت زندگى خويش ندارد. اگر چه منافع و عوايد كارهايش بظاهرعايد ديگران شود. خداى تعالى هم در اين باره مى فرمايد: (ان احسنتم احسنتم لانفسكم وان اساتم فلها).
اين طريق ، طريقى است اضطرارى كه مؤ من و كافر در آن گام مى نهند (انك كادحالىربك ...)
گفتيم از آيات استفاده مى شود: طريق انسان بسوى خداوند همان نفس انسان است ، زيرا جزخود انسان چيز ديگرى نيست كه طريق انسان باشد، خود اوست كه داراى تطوراتىگوناگون و درجات و مراحلى است مختلف ، روزى جنين ، روزى كودك ، زمانى جوان وزمانى پير مى شود و پس از آن در عالم برزخ ادامه حيات مى دهد، و روزى در قيامت و پساز آن در بهشت و يا در دوزخ بسر مى برد، خلاصه اين است آن مسافتى كه هر انسان ازبدو وجود تا انتهاى سيرش كه به مقتضاى آيه كريمه (و ان الى ربك المنتهى ) قرببه ساحت مقدس بارى تعالى است ، آن مسافت را مى پيمايد. و همين انسان است كه در اينخط سير به هيچ جاى قدم نمى گذارد، و هيچ راه تاريك و روشنى را نمى پيمايد مگراينكه همه آنها توام است با اعمالى قلبى كه عبارتند از اعتقادات و امور قلبى ديگر، وهمچنين توام است با اعمالى بدنى يا صالح و يا غير صالح ، اعمالى كه اثرش چهخوب و چه بد توشه فرداى اوست .
پس طريق آدمى بسوى پروردگارش همان نفس اوست ، و خداى سبحان غايت و هدف و منتهاىسير اوست ، و اين طريق مانند راههاى ديگر اختيارى نيست ، و اصولا براى اين طريق ، شبيهو نظيرى نيست تا كسى يكى از آن دو را انتخاب و اختيار كند، بلكه اين طريق همانطورىكه از آيه (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) استفاده مى شود طريقىاست اضطرارى ، و چاره اى جز پيمودن آن نيست ، طريقى است كه مومن و كافر، آگاه وغافل ، و خلاصه همه و همه در آن شركت دارند.
آيه شريفه هم نمى خواهد مردم را سفارش و تحريك كند كه از پيمودن آن سر نپيچند. وبعبارت ديگر چنان نيست كه كسانى كه راه را سلوك نمى كنند مورد نظر آيه باشند وآيه بخواهد آنها را از اين سرپيچى نهى كند، زيرا گفتيم همه در راه هستند و به كسانىكه كج روى مى كنند گفته مى شود درست راه برو و خلاصه مى خواهد مؤ منين را بهحقيقتى كه از آن غفلت داشته اند آگهى دهد.
التفات و توجه به اين مسير، تاءثير بارزىدرعمل انسان دارد و عمل صالح منبع استكمال نفس و سعادت آنست
همانطورى كه گفتيم اين حقيقت ، حقيقتى خارجى و مانند ساير حقايق تكوينى ثابت و لايتغير است و علم اشخاص و جهلشان در بود و نبود آن دخالت ندارد، ليكن التفات و توجهداشتن شان هم بى اثر در عمل آنان نيست بلكه تاءثير بارزى درعمل آنها دارد و معلوم است كه يگانه مربى نفس انسان همانعمل اوست ، عمل است كه نفس را مطابق سنخ خود بار مى آورد،عمل است كه اگر با واقع و نفس الامر و غايتى كه ايجاد و صنع براى آن بود مطابقت وسازگارى داشته باشد نفسى كه با چنين عملىاستكمال كند نفسى سعيد و نيكبخت بوده و پاداش تمامى زحماتى كهمتحمل شده و نتيجه همه مساعيش را در مى يابد و در اينراه خسران و ضررى نمى بيند. و ماراجع به اين معنا در بسيارى از مواضع اين كتاب بطورى كه جاى شبهه اى نماند بيانبيشترى نموده ايم ، اينك در اينجا نيز بمنظور توضيح و مقدار مناسب اشاره به آن نمودهو مى گوييم :
انسان مانند ساير مخلوقات موجودى است تحت تربيت الهى ، بطورى كه هيچ شانى ازشوون او از نظر پروردگار دور نيست كما اينكه خداى تعالى فرموده : (ما من دابه الا هواخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم ) و اين تربيت ، تربيتى است تكوينى ، نظيرتربيتى كه خداى سبحان در غير آدميان و جميع كائنات در مسيرى كه همگى بسوى خداىخود دارند اعمال نموده ، و خودش فرموده است : (الا الى الله تصير الامور) و چگونگىاين تربيت بين هيچ موجودى و موجود ديگرى تفاوت ندارد، زيرا اين صراط صراطى استمستقيم ، و امرى است متشابه ، و شامل جميع كائنات ، همچنان كه فرموده : (ما ترى فىخلق الرحمن من تفاوت ).
و خداى سبحان سرانجامى را كه كار آدمى از جهت سعادت و شقاوت و رستگارى و حرمانبه آنجا منتهى مى شود مبنى بر احوال و نفسانياتى نموده ، كه آناحوال خود مبنى بر اعمالى است از انسان كه به دو نوع صالح و طالح و يا تقوا وفجور تقسيم مى شود، كما اينكه فرموده : (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها وتقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها). بنابراين همين آيات هم بطورى كه مىبينيد مسير و راهى را فرض كرده كه يكسر آن نفسمعتدل و ساده ، و يكسر ديگرش رستگارى و يا محروميت است ، آنگاه اين دو نتيجه يعنىرستگارى يا محروميت را مبنى بر تزكيه نفس و آلودگى آن نمود، (و معلوم است كه اينتزكيه و آلودگى نفس مربوط به اخلاق و ازمراحل آن است ) آنگاه فضيلت و رذيلت را مبنى بر تقوا و فجور يعنىعمل نيك و بدى كرده كه آيات مذكور خوبى و بدى آنها را از فطريات و انسان را از جانبخداوند ملهم به آن دانسته است .
اختلاف مردم در مقام (تذكر) و درك اين حقيقت كه در طريق و مسير (الى الله)هستند
خلاصه اين آيات از شكل و چگونگى نفس تعدى ننموده و نفس را همانطور كه هست موجودىدانسته معتدل و ساده ، موجودى كه تقوا و فجور را به آن نسبت مى دهند، موجودى كه بافجور آلوده و با تقوا تزكيه مى شود، آرى نفس همان مخلوقى است كه انسان از ناحيه آنو به ملاحظه آن محروم و يا رستگار مى شود، و اين معنايى كه قرآن بيان نمودههمانطورى كه گفتيم و فهميديد معنايى است مطابق با مقتضاى تكوين ، ليكن چنان نيستكه عموم مردم در درك اين معنا يكسان باشند.
و بعبارت ديگر كسانى كه تنبه دارند و متذكرند به تذكرى كه هرگز دستخوش نسياننشود با كسانى كه غفلت دارند، و واقعيتى را كه هيچ آنى از آن جدا نيستند (يعنى اينكه درزندگى در حال پيمودن راهى هستند كه يك قدم نمى توانند از آن تخطى كرده يا يكلحظه آن را ترك گفته پا از آن بيرون نهند) را درك نمى كنند يكسان نيستند، چنانكهخداى تعالى فرموده : (هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولواالالباب ) و نيز فرموده : (فمن اتبع هداى فلايضل و لا يشقى . و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا. و نحشره يوم القيمه اعمى .قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا قال كذلك اتتك اياتنا فنسيتها و كذلك اليومتنسى ).
و اين اختلاف در درك براى اين است كه متذكر به اين حقيقت هر لحظه كه به ياد آن مىافتد و متوجه مى شود كه نسبت به خداى خويش در چه موقفى قرار دارد و نسبت او با سايراجزاى عالم چه نسبتى است ، نفس خود را مى يابد كه منقطع و بريده از غير خداست وحال آنكه غير متذكر چنين دركى ندارد و همين متذكر همقبل از تذكرش نفس خود را بسته و مربوط به عالم مى يافت و نيز مى يابد كه دربرابرش حجابهايى است كه كسى را جز پروردگارش به آن حجابها مساس و دسترسىو احاطه و تاءثير نيست تنها پروردگار او قادر بر رفع آن حجابها است پروردگارىكه او را هم از پشت سر دفع داده و دورش مى كند، و هم از پيش روى بوسيله قدرت و هدايتبسوى خود مى كشاند، و نيز نفس خود را مى يافت كه با پروردگار خود خلوتى دارد كهمونسى و دوستى جز او برايش ‍ نيست .
اينجا است كه معناى جمله اى كه بعد از جمله : (عليكم انفسكم لا يضركم منضل اذا اهتديتم ) يعنى جمله (الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون ) و نيزمعناى اين كلامش را كه فرمود: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فىالناس ‍ كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) بخوبى درك مى كند. و اينجاستكه ادراكو شعور نفس عوض شده و نفس از افق شرك به موطن عبوديت و مقام توحيد مهاجرت نموده واگر عنايت الهى دستگيرش شود و توفيق شامل حالش گردد شرك و اعتقاد به موهومات ودورى از خدا و تكبر شيطانى و استغناى پوشالى و خيالى را يكى پس از ديگرى بهتوحيد و درك حقايق و نزديكى به خدا و تواضع رحمانى و فقر و عبوديتتبديل مى نمايد. و ما گر چه از نظر اينكه موجودى خاك نشين ودل بسته به علايقى هستيم كه ما را از درك حقايقمشغول نموده و نمى توانيم آنطور كه بايد اين حقيقت را هم درك نماييم ، و ما را مانع مىشود از اينكه بجاى اهتمام به فضلات اين دنياى فانى كه كلام الهى در بيانات خودآنرا جز لهو و لعب معرفى ننموده چنان كه در سوره انعام فرموده : (و ما الحيوه الدنيا الالعب و لهو) و در سوره نجم فرموده : (ذلك مبلغهم من العلم ) غوطه اى در درياى حقايقبزنيم الا اينكه اعتبار صحيح و بحث زياد و تدبر كافى ما را به تصديق كليات اينمعنا بطور اجمال وادار مى سازد اگر چه بهتفصيل آن احاطه پيدا نكنيم ، (و خداوند هدايت كننده است ).
احتمالات ديگرى كه در معناى آيه شريفه : (يا ايهاالذين آمنوا عليكم انفسكم ...)مىرود.
اين بود توضيح درباره نكته اى كه آيه مورد بحث اشاره به آن نموده است ، و گويا مادر اين توضيح از حد اختصار تجاوز نموديم ، بنابراينبه همان مقدار كه بيان شد قناعتنموده ، بر سر اصل مطلب رفته و مى گوييم :
ممكن هم هست آيه را به خطاب اجتماعى حمل نموده و گفت كه روى سخن در جمله (يا ايهاالذين آمنوا) مجتمع مؤ منين است ، و در نتيجه مراد از اينكه فرمود: (عليكم انفسكم )اصلاح وضع اجتماعى جامعه اسلامى و مهتدى به هدايت الهيه دين شدن و معارف دينيه وعمل صالح و شعائر عامه اسلاميه را حفظ كردن است ، چنانكه فرمود: (و اعتصموابحبل الله جميعا و لا تفرقوا) و ما در تفسير آن بيان كرديم كه مراد از اين اعتصام دستهجمعى ، همان اخذ به كتاب و سنت است ، و نيز بنابراينحمل ، مراد از (لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) همانطور كه گفتيم اين است كه جامعه مسلمينايمن است از اضرار مجتمعات گمراه و غير مسلمان ، بنابراينلازم نيست مسلمين خود را بهتعب انداخته و بيش از حد متعارف در انتشار و تبليغ اسلام جديت بخرج دهند، و يا مراد ايناست كه جائز نيست مسلمين از ديدن اينكه مجتمعات گمراه بشرى همه در شهوات و تمتع ازمزاياى زندگى باطل خود فرو رفته اند نسبت به هدايت دينى خود دلسرد گردند، زيرامرجع همه شان بسوى خداست و بزودى خداى تعالى آنان را به آنچه كه كرده و مى كنندخبر مى دهد.
بنابراين احتمال ، آيه شريفه مورد بحث جارى مجراى آيه : (لا يغرنك تقلب الذينكفروا فى البلاد. متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس ‍ المهاد) و همچنين آيه : (لا تمدنعينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحيوه الدنيا) خواهد بود.
در اينجا ممكن است از جمله : (لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) از نظر اينكه منفى در آنيعنى جمله : گمراهان بشما ضرر نمى رسانند مطلق است ، و صفت وعمل معينى از آنها نيست اين معنا را استفاده كرد كه كفار هيچ وقت نمى توانند به جامعهاسلامى پرداخته و آن را بصورت جامعه غير اسلامى در آورند، بعبارت ديگر ممكن استمعناى آيه اين باشد كه : شما اى مسلمين هدايت خود را حفظ كنيد، و بدانيد كه گمراهانهيچوقت نمى توانند با قوه قهريه خود مجتمع اسلامى شما را به يك مجتمع غير اسلامىتبديل كنند.
بنابراين احتمال ، آيه مورد بحث در مقام بيان مطلبى است كه آيه (اليوم يئس الذينكفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون ) و آيه : (لن يضروكم الا اذى و ان يقاتلوكميولوكم الادبار) در صدد بيان آنند.
جمعى از مفسرين گذشته گفته اند كه مفاد آيه ، ترخيص و تجويز ترك دعوت دينى وتبليغ و امر به معروف و نهى از منكر است ، و گفته اند كه آيه مختص است به زمان وحالى كه شرط دعوت و امر به معروف و نهى از منكر كه همان ايمنى از ضرر است موجودنباشد، و در اين باره روايات زيادى هم نقل كرده اند كه ما بزودى در بحث روايتى آيندهبه آنها اشاره مى كنيم ، و لازمه اين تفسير اين است كه جمله (لا يضركم منضل اذ اهتديتم ) كنايه باشد از نبودن تكليف يعنى شما خود پايدار در دين باشيد وبدانيد كه آنان بشما ضررى نمى رسانند، يعنى از ناحيه ايشان تكليفى متوجه شمانمى شود. و گرنه متضرر شدن مجتمع اسلامى از ناحيه شيوع گمراهى و كفر و فسق آنهاقابل انكار و جاى شك نيست .
اين معنايى است كه بعضى از مفسرين سلف براى آيه كرده اند، و ليكن معنائى استبسيار بعيد، و سياق آيه بهيچوجه با آن سازگار نيست ، چون لسان آيه لسان مخصصعمومات امر به معروف و نهى از منكر نيست ، ناسخ هم نمى تواند باشد، زيرا آياتدعوت به دين و امر به معروف و نهى از منكرقابل نسخ نيستند، به هر حال براى اين بحث تتمه ايست كه (ان شاء الله ) بعدا ازنظرتان خواهد گذشت .
بحث روايتى
در الغرر و الدرر آمدى از على (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: (من عرف نفسهعرف ربه ) يعنى هر كس نفس خود را بشناسد خداى خود را هم شناخته است .
مؤ لف : اين روايت را شيعه و سنى از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نيزنقل كرده اند. و خود حديث معروفى است . بعضى از علما گفته اند: اين حديث معرفت نفس راتعليق بر محال نموده و امام مى خواهد بفرمايد شناختن نفسمحال است چنان كه احاطه علمى بر خداى تعالى داشتنمحال است ، و ليكن اين سخن مردود است ، اولابدليل اينكه در روايت ديگرى دارد: (اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه ) نفس شناسترين شما خداشناس ترين شما است ، ثانيابدليل اينكه حديث مزبور در حقيقت عكس نقيض آيه شريفه (و لا تكونوا كالذين نسواالله فانساهم انفسهم ) است و نيز در همان كتاب مذكور از آن جنابنقل كرده كه فرمود: زيرك كسى است كه خود را بشناسد واعمال خود را خالص كند.
مؤ لف : در بيان سابق اين مطلب كه چگونه اخلاصعمل مربوط به معرفت نفس و متفرع بر آنست تشريح شد.
و نيز در همان كتاب از آن جناب نقل شده است كه فرمود: از آن دو معرفت معرفت به نفس ازديگرى بهتر است .
مؤ لف : ظاهرا مراد آن جناب از دو معرفت معرفت به آيات انفسى و آيات آفاقى است كهخداى تعالى فرموده : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد) و نيز فرموده : (و فى الارض آياتللموقنين . و فى انفسكم افلا تبصرون ).
بيان علت كلام معصوم (ع ) كه در روايت آمده : معرفت و سيرانفسىافضل از معرفت و سير آفاقى است
و اما اينكه چرا معرفت و سير انفسى از سير آفاقى بهتر است شايد از اين جهت باشد كهمعرفت نفس عادتا خالى از اصلاح اوصاف و اعمال نفس نيست ، بخلاف معرفت آفاقى ،توضيح اينكه : نافع بودن معرفت آيات بطور كلى براى اين است كه معرفت آيات بهخودى خود آدمى را به خداى سبحان و اسماء و صفات وافعال او آشنا مى سازد، و مى فهماند كه خداوندمتعال زنده اى است فنا ناپذير، و قادر دانايى است كه قدرتش مشوب به عجز و دانائيشآميخته با جهل نيست ، و اينكه خالق و مالك هر چيزى خداى تعالى است ، اوست كه پرورشدهنده و مراقب اعمال هر فردى است ، خلق را آفريد بدون اينكه حاجتى به آنها داشتهباشد، و خلقتش صرفا براى اين بود كه به هر يك از آنها به مقدار استحقاق وقابليتش انعام كند، آنگاه در روز جمع و قيامتى كه در آمدنش شبهه اى نيست همه را جمعنموده ، كسانى را كه بدى كرده اند به عمل بدشان جزا داده و كسانى را كه احسان كردهاند به نيكى پاداش دهد.
اين مطالب و نظائر اينها معارفى است كه اگر آدمى بطور محكم ومستدل به آنها راه يابد به حقيقت و واقع زندگيش راه يافته و باكمال وضوح مى بيند كه زندگيش دائمى و پايدار و سعادتش جاودانى و هميشگى است ، وآنطور كه به نظر اشخاص سطحى مى رسد فانى و ناپايدار و آنچنان كه آنانخيال مى كنند سرسرى و از روى هوس نيست ، اينجاست كه آدمى به يك موقف علمى مواجه مىشود كه وى را در دنيا و آخرت به اين حق يعنى به تكاليف و وظائفى كه نسبت بهپروردگار خود و همچنين نسبت به همنوع خود دارد هدايت مى نمايد، و اصولا از برخورد بهاين موقف علمى بوده كه جميع طوايف بشرى حتى وحشى ها و صحرانشينان ، سننى براىزندگى خود وضع كرده و يا از ديگران اخذ و اقتباس نموده و به آن ملتزم شده اند، و اينبسيار روشن و جاى هيچ ترديد نيست كه طوايف بشرى با اينكه در تشخيص نوع زندگىبعد از مرگ اختلاف دارند، ليكن عموما احساس كرده اند كه پس از مرگ حياتى سرمدى وجاودانه دارند، از همين جهت هر طايفه بر طبق سليقه و استحسان خود بمنظور سعادت دادنبه آن زندگى ، سنت و مقرراتى براى خود معين و به آن پاى بند شده . آرى ، حياتى كهانسان براى خويش سراغ داشت او را به احساس حوايجى مناسب آن حيات وادار نمود، و درنتيجه به اعمالى كه عادتا متضمن رفع آن حوايج است هدايت شد و ناگزيرعمل روزمره خود را با آن اعمال كه همان سنت و دين است تطبيق داد.
وجه اشتراك و وجه افتراق معرفت نفس و معرفت آفاقى
پس خلاصه سخن ما اين شد كه نظر و سير در آيات انفسى و آفاقى و نتيجتا آشنا شدنبه خداى سبحان از نظر اينكه حيات ابدى انسانى را در نظر مجسم مى سازد و نيز ازنظر اينكه اين حيات بستگى تمام به توحيد و نبوت و معاد دارد از اين رو آدمى را بهتمسك به دين حق و شريعت الهى هدايت مى نمايد، و در اين هدايت هر دو طريق يعنى سير ازطريق آفاق و از طريق انفس موثر و در راهنمايى به دين و ايمان و تقوا هر دو شريك و هردو نافعند، جز اينكه نظر و سير در آيات نفس نافع تر است ، زيرا اين سير از اطلاعبر ذات نفس و قوا و ادوات روحى و جسمى و عوارض آن ازاعتدال و افراط و تفريط در كار و همچنين ملكات فاضله و رذيله واحوال پسنديده و ناپسندى كه مقارن با آن است خالى نيست . و معلوم است كهاشتغال آدمى به معرفت اينگونه امور و باور داشتن به لوازم آن ازقبيل اءمن و يا خطر و سعادت يا شقاوت درد و درمان ، آدمى را از يك موقف نزديكى بهگوش دل مى رساند و وقتى آدمى به دردهاى روحى خود و درمان آن واقف شد به اصلاحآنچه فاسد شده و به التزام به آنچه صحيح است مى پردازد، بخلاف سير در آياتآفاقى كه ندايش به اين نزديكى نيست ، درست است كه آن سير هم آدمى را به اصلاحنفس و تهذيب آن از اخلاق رذيله و نكوهيده و آراستنش بهفضايل معنوى و مكارم اخلاق وادار مى كند، ليكن اين معانى را از راهى دور بگوشدل مى رساند. اين بود توجيه روشنى درباره روايت .
البته براى آن معناى دقيق ترى نيز هست . كه آن معنا از نتايج ابحاث حقيقيه اى كه در علمالنفس هست استخراج مى شود، و آن ابحاث عبارتند از اينكه نظر در آيات آفاقى و معرفتحاصله از آن نظر و معرفتى است فكرى ، و علمى است حصولى بخلاف نظر در نفس ‍ وقواى آن و اطوار وجودى آن و معرفتى كه خود از تجليات و آثار آن است كه نظر در آننظرى است شهودى ، و علمى است حضورى ، و فرق علم حصولى با علم حضورى اين استكه علم و معرفت حصولى در تحققش محتاج است بهاستعمال برهان و ترتيب قياس ، بطورى كه قوام آن به اين مقدمات است ، و مادامى كه اينمقدمات ترتيب داده در ذهن ، منعكس و منتقش هست و انسان از آن غفلت و انصراف ندارد آنتصديق و علم هم باقى است و همينكه اشراف از بين رفت و كمترين غفلتى رخ داد،كوچكترين شبهه اى تار و پود آن معرفت را متلاشى مى سازد. ولى معرفت و علم حضورىچنين نيست چون مراد از آن علم عارف شدن است به نفس خود و يا به قوا و اطوار وجوديش ،و اين علم از قبيل مشاهده و عيان است ، و حاجت به
علم حاصل از سير نفسى ، ع لم حضورىاستحاصل از سير آفاقى ، علم حصولى است و علم حضورى سودمندتر مىباشد
وقتى انسان مشغول مطالعه و سير در آيات نفس خود شود و ببيند چگونه به پروردگارخويش احتياج دارد و چطور در تمامى اطوار و همه شوون زندگيش نيازمنديهايى دارد، آنگاهبه حقيقت عجيبى بر مى خورد، چون مى بيند نفسش وابسته و مربوط به عظمت و كبريا وخلاصه وجود و حيات و علم و قدرت و شنوايى و بينايى و اراده و محبت ديگرى است ، وجميع صفات و افعال نفسش قطره ايست از دريايى بيكران و خوشه ايست از خرمنى بىپايان ، مخزنى كه دربها و روشنى و جمال وجلال و كمال وجود و حيات و قدرت و ساير كمالات غير متناهى است .
شاهد اينكه گفتيم علم حضورى نافع تر از حصولى است اين است كه نفس انسانىكارهايش جز در خودش انجام نمى شود، و چيزى نيست كه او را از خودش بيرون و جداسازد، و او جز سير قهرى و اضطرارى ، و بعبارت ديگر فطرى درباره مسير خود كارىندارد، او از هر چيزى كه بر حسب ظاهر با آن اختلاط و اجتماع دارد جدا و بيگانه است ، مگراز پروردگار خود، چون او محيط است به باطن و ظاهر نفس و به هر چيزى كه با نفس است، روى اين حساب انسان مشاهده مى كند و در مى يابد كه نفسش اگر چه در ظاهر با مردماست ليكن در واقع دائما با پروردگار خود در خلوت است ، اينجاست كه از هر چيزىمنصرف و منقطع شده و بسوى خداى خود متوجه مى شود، و هر چيزى را از ياد مى برد وتنها به ياد خدايش ذاكر است . در اين حال ديگر چيزى بين او و خدايش حجاب و مانع نمىشود، اين است همان حق معرفتى كه براى آدميان ميسور و ممكن دانسته شده است ، و سزاواراست نام آنرا (خدا را به خدا شناختن ) نهاد.
و اما معرفت فكرى كه از آثار سير آفاقى است و از ترتيب دادن قياس و يا حدسيات و يامقدمات ديگرى بدست مى آيد در حقيقت معرفت بصورت هايى است كه در ذهن نقش بسته است، از صورتهاى ديگر ذهنى و خداى معبود بزرگتر از آن است كه در ذهن بگنجد، و ذهن بروى احاطه يابد و يا ذات مقدسش برابر و مساوى با صورتى شود كه مخلوقى ازمخلوقاتش آنرا در نفس خود آفريده و منقش ساخته است ، (و لا يحيطون به علما).
نمونه اى از فرماشيات ائمه اطهار عليه السلام در اين زمينه
در روايتى هم كه مرحوم مجلسى در بحار از ارشاد و احتجاج از شعبى از امام اميرالمؤ منين(عليه السلام ) نقل مى كند دارد كه آن جناب در ضمن يكى از كلماتش فرمود: بدرستىخداوند بزرگتر از آنست كه از چيزى در پرده و نهان شود، و يا چيزى از او پوشيده وپنهان گردد.
و در كتاب توحيد از امام موسى بن جعفر (عليه السلام )نقل شده است كه در ضمن يكى از كلمات خود فرمود: بين او و بين خلق حجابى جز خودمخلوقاتش نيست ، اگر نهان است با حجابى ناديدنى نهان نيست ، و اگر مستور است باپرده اى نامرئى مستور نيست ، معبودى جز او نيست ، اوست خداوند كبير ومتعال .
و نيز در كتاب توحيد بطور مسند از عبدالاعلى از امام صادق (عليه السلام ) در ضمنحديثى روايت شده كه فرموده كسى كه خيال مى كند خدا را شناخته ولى خدا را به حجاب ويا به صورت و يا به هيكلى شناخته او مشرك است ، و در حقيقت خدا را نشناخته براى اينكه حجاب و صورت و يا مجسمه غير خداوند متعالند، و مطلب از اين قرار است : كه خداىتعالى هم واحد است و هم موحد يعنى شديد التوحد، بنابراين كسى كه مى خواهد خدا رابوسيله غير خدا واحد كند چنين كسى چطور به توحيد خدا راه يافته است ؟ كسى به توحيدخدا پى برده كه او را بوسيله خود شناخته باشد، و اما كسى كه او را به غير او شناختهباشد در حقيقت او را نشناخته ، و چيز ديگرى را شناخته است (تا آخر حديث ).
و اخبارى كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بر طبق بيان گذشته ما وارد شده است بسيارزياد است ، و ما اميدواريم خداوند متعال توفيقمان دهد بلكه در آينده در تفسير سوره اعرافآن اخبار را ايراد نماييم (انشاء الله العزيز).
پس ، از آنچه گذشت چنين بدست آمد كه سير و نظر در آيات انفسى نفيس تر و پر ارزشتر از سير آفاقى است ، تنها و تنها سير انفسى است كه نتيجه اش معرفت حقيقى و حقيقتمعرفت است ، و اين معنا با فرمايش اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در روايت مورد بحث كهفرمود: معرفت به نفس نافع تر از معرفت آفاقى است ، منافات ندارد، زيرا اينكه اماممعرفت به نفس را از ديگرى مهمتر شمرده و نفرمود تنها راه بسوى حقيقت و بسوىپروردگار همانا سير انفسى است ، براى اين بود كه عامه مردم سطح فكرشان آن اندازهبالا نيست كه بتوانند اين معناى دقيق را درك كنند، عامه مردم خدا را از همين طريق آفاقى مىشناسند، قرآن كريم و سنت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و همچنين سيره طاهره آنجناب و اهل بيت اطهارش اين طريقه را پذيرفته و ايمان كسى را كه ايمانش را از ناحيهسير آفاقى كسب كرده قبول نموده ، و عامه را در پيمودن اين طريق تخطئه نكرده است ، واين نظر و سير، نظرى است شايع در بين متشرعه مؤ منين ، پس طريقه سير آفاقى وانفسى هر دو نافع اند، ليكن دومى نفعش تمام تر و بيشتر است .
رواياتى درباره معرفت نفس ، و خداشناسى از راه خودشناسى
و در كتاب الدرر و الغرر از على (عليه السلام ) روايت شده است كه فرمود: عارف كسىاست كه نفس خود را بشناسد و او را آزاد سازد، و از هر چيزى كه دورش مى كند منزهشبدارد.
مؤ لف : يعنى از اسيرى هواى نفس و بندگى شهوات آزادش كند.
و نيز در كتاب مزبور از آن جناب روايت شده كه فرمود: بزرگترينجهل ها و جهل انسان است به نفس خويش .
و نيز فرمود: بزرگترين حكمت ها براى انسان نفس خود را شناختن است .
و نيز فرمود: از مردم هر كس كه بيشتر نفس خود را مى شناسد او از پروردگار ترسندهتر است .
مولف : جهتش اين است كه چنين كسى به خداى خود بيشتر عالم و عارف است كما اينكه خداىسبحان فرمود: (انما يخشى الله من عباده العلماء - از بندگان ، تنها علما از خداى مىترسند).
و نيز در كتاب مذكور از آن حضرت روايت مى كند كه فرمود: بهترينعقل انسان خودشناسى اوست . بنابراينكسى كه خود را شناخت خردمندى يافت ، و كسى كهنادان به نفس خود بود گمراه شد.
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت مى كند كه فرمود: در شگفتم از كسى كه براىگمشده خود جار ميزند، و از اين و آن مى پرسد، در حالى كه خودش را گم كرده و در پىيافتن خود نيست .
و نيز فرمود: در شگفتم از كسى كه خود را نشناخته چگونه مى تواند پروردگار خود رابشناسد.
و نيز فرمود: كمال معرفت و نهايت درجه آن اين است كه آدمى خود را بشناسد.
مؤ لف : سابقا وجه اين مطلب گذشت و گفتيم كه حقيقت معرفت همين است و نيز فرمود:چگونه ديگرى را مى شناسد، كسى كه هنوز خود را نشناخته ؟.
و نيز فرمود: در معرفت آدمى همين بس كه خود را بشناسد، و در نادانيش همين بس كه خود رانشناسد.
و نيز فرمود: هر كه خود را بشناسد مجرد شده است .
مؤ لف : مقصود از تجرد، يا تجرد از علاقه هاى دنيايى است ، و يا تجرد از مردم وگوشه گيرى است ، و يا بوسيله اخلاص عمل براى خدا از هر چه جز اوست مجرد شدن است.

next page

fehrest page

back page