بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای عارفانه, عباس عزیزى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حقانيت على عليه السلام

جناب استاد ما علامه طباطبايى صاحب تفسير قيّم و عظيم الميزان (رضوان الله عليه )فرموده است كه :
استاد ما مرحوم آقا سيد على قاضى حكايت كرد كه كسى از جنى پرسيده است (و فرمودهاست شايد آن كس خود مرحوم قاضى بوده است ): طايفه جن به چه مذهب اند؟ آن جن در جوابگفت : ((طايفه جن مانند طايفه انس داراى مذاهب گوناگون اند، جز اين كه سنى ندارندبراى آن كه در ميان ما كسانى هستند كه در واقعه غدير خم حضور داشتند و شاهد ماجرابوده اند.))
راقم سطور حسن حسن زاده آملى گويد: بسيارى از صحابه در واقعه غدير خم حضورداشته اند، و به شاءن نزول كريمه : يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك منالناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين .(207) به راءى المعين شاهد بوده اند، وفرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم : الا من كنت مولا، فهذا على مولاه ،اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره واخذل من خذله و احب من احبه ... را به حضرو عيانى شنوده اند؛ ولكن هنوز بدنرسول خدا دفن نشده بود كه ...، و يا به قول سيد حميزى در قصيده عينيه :

حتى اذا واروه فى لحده
و انصرفوا عن دفنه ضيعوا
ما قال الاءمس و اوصى به
و آثروا الضر بما ينفع
و قطعوا ارحامه بعده
فسوف يجزون بما قطعوا
لاجرم آن فرقه جن مسلمان مؤ من را (رحمه الله عليهم ) بر اين قوم انس ، فضر شرف است؛ فاعتبروا يا اولى الابصار.(208)

سكوت پيامبر در واقعه غدير

چنين گويند كه شبلى در روز غدير نزديك يكى از معروفان شد از علويان و او را تهنيتكرد آنگه گفت : يا سيدى تو دانى تا اشارات در آن چه بود كه جدت دست پدرت گرفتو برداشت و سخن نگفت .
گفت : ندانم .
گفت : اشارت بود به آن كه زنانى كه از جمال يوسف بى خبر بودند زبان ملامت درزليخا دراز كردند و گفتند امراة العزيز تو را و دفتيها عن نفسه قد شغفها حبا انالنريها فى ضلال مبين او خواست تا طرفى ازجمال يوسف به ايشان نمايد مهمانى ساخت و آن زنان را بخواند و در خانه دو در بر وبنشاند و يوسف را جامه هاى سفيد در پوشيد و گفت : براىدل من از اين خانه در رو و به آن در بيرون شو و ايشان را گفت : من مى خواهم تا اين دوستخود را يك بار بر شما عرض كنم براى دل من هر كدام به او مبرتى كنيد.
گفتند: چه كنيم ؟
گفت : هر يك را كاردى و ترخجى به دست مى دهم چون آيد هر يك پاره ترنجى ببريد وبه او دهيد.
گفتند: چنين كنيم .
چون از در در آمد و چشم ايشان بر جمال او افتاد خواستند كه ترنج ببرند دست هاببريدند و حيرت زده شدند، چون برفت ، گفتند: حاش الله ماهذا بشر ان هذا الا ملككريم .
گفت : ديديد اين آن است كه شما زبان ملامت بر من دراز كرديد به سبب اين فذلكن الذىلمتنى فيه ، رسول عليه السلام هم اين اشارت كرد، گفت : اين آن مرد است كه اگر وقتىدر حق او سخنى گفتم شما را خوش نيامد زبان ملامت دراز كرديد. امروز بنگريد تا خداىتعالى در حق او چه گفت او را چه پايه نهاد و چه منزلت داد، آنگه گفت : الست اولىبكم من كم بانفسكم ، الخ .(209)


محبت خاندان على عليه السلام

ابن نديم در فهرست مى گويد: كنيه ((يعقوب بن سكيت )) ابو يوسف بود و مربىفرزندان متوكل بود. گفته مى شود: متوكل به او آسيبى رساند تا اين كه درسال دويست و چهل و شش وفات كرد و يعقوب فرزندى به نام يوسف داشت كه نديممعتضد و از نزديكان او بود)).
در وفيات الاعيان مى گويد: ((راءى و اعتقاد او به سوى مذهب كسانىتمايل داشت كه قايل به تقديم على بن ابى طالب رضى الله عنه هستند. احمد بن عبيدمى گويد: ((اين سكيت با من درباره هم نشينى بامتوكل مشورت كرد و من نهى اش كردم ؛ ولى او سخنم راحمل بر حسد كرد و به منادمت متوكل جواب مثبت داد، تا اين كه روزى معتز و مؤ يد (پسرانمتوكل ) آمدند.
متوكل پرسيد:اى يعقوب ! اين دو پسر من نزد تو عزيزند و حسن عليه السلام و حسينعليه السلام ؟.
اين سكيت از فرزندان او رو برگرداند و درباره حسن عليه السلام و حسين عليه السلامهر خوبى كه مى توانست گفت . متوكل به سربازان تركش دستور داد؛ آن ها به شكم اوزدند او را له كردند. پس به خانه اش برده شد و فرداى آن روز مرد. و اين درسال دويست و چهل و چهار بود)).
بعضى مى گويند: متوكل نسبت به على بن ابى طالب و فرزندانش حسن عليه السلام وحسين عليه السلام خيلى كينه داشت و ابن سكيت درباره محبت و دوستى آن غلوّ مى كرد. وقتىكه اين سخن را متوكل به او گفت ، ابن سكيت گفت : به خدا سوگند قنبر خادم على عليهالسلام از تو و فرزندانت بهتر است .
متوكل گفت : زبانش را از قفا بيرون كشيد. ماءمورانش اين كار را كردند و همان جامرد.(210)


پرسيدن از على عليه السلام

مردى مساءله اى از معاويه پرسيد، معاويه به او گفت : از على بپرس كه او اعلم است .
مرد گفت : جواب تو براى من ، بهتر از جواب على عليه السلام است .
معاويه به او گفت : چه سخن زشتى گفتى ! تو از مردى كراهت دارى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را با علم خود به خوبى پرورش داد و بدوگفت : تو براى من ، چون هارونى براى موسى ؛ جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست . وعمر، چون مشكلى برايش پيش مى آمد، جوابش را از او مى ستاند....)).(211)


شناختن على عليه السلام

معاويه بن ابى سفيان ، زمانى كه عبدالله بن ابى محجن ثقفى به او مى گويد: ((من ازنزد آن نادان و ترسوى بخيل ، يعنى پسر ابوطالب نزد تو آمده ام ))، در جوابش ‍ مىگويد:
((تو ديگر كه هستى ؟ آيا مى دانى چه مى گويى ؟!
اما اين كه گفتى او نادان است ، به خدا قسم ! اگر زبان وعقل تمام مردم يكى شود، زبان على ، با آن برابرى كند!
و اين كه گفتى : او ترسوست ، مادرت به عزايت بنشيند! آيا كسى را سراغ دارى كه بااو جنگيده و جان خود را از دست نداده باشد؟!
و بالاخره ، اين كه او را بخيل خواندى ، به خدا قسم ! اگر او را دو خانه باشد؛ يكى ازطلا و يك از كاه ، خانه طلايى اش را قبل از خانه كاهى ، مى بخشد!))
ثقفى چون چنين شنيد، گفت : ((پس چرا با او مى جنگى ؟))
معاويه پاسخ داد: ((براى خون عثمان ، و اين انگشتر كه در دست هر كه رود، به او مقام وارزش ، و به اهل و عيالش ، آسايش و فراخ بالى و ثروت دهد)).
ثقفى كه اين سخن را از او مى شنود، و سپس بازگشته و به على عليه السلام مىپيوندد و خطاب به ايشان عرض مى كند: مرا در گناه خود واگذار كه نه به دنيا رسيدمو نه به آخرت ! على عليه السلام خنديده ، مى فرمايد: انت منها على راءس اءمرك وانما ياءخذ الله العباد باءحد الاء مرين .(212)


عدل على عليه السلام

امام على عليه السلام در خطبه دويست و بيست و دو نهج البلاغه كه در آن داستان ((حديدهمحماة )) است ، فرمود: ((سوگند به خدا، اگر درحال بيدارى بر خار سعدان شب به روز آورم ، و درحال دست و گردن بسته در غل ها كشيده شوم ، نزد من دوست تر است از اين كه خدا وپيامبرش را در روز رستاخيز بنگرم ، در حالى كه به بنده اى ستمكار، و كالايى را بهزور ستاننده باشم . چگونه ستم كنم احدى را براى نفسى كه شتابان به سوىپوسيدن و كهنه شدن بازگشت مى كند! و مدتحلول آن در خاك دراز است .
سوگند به خدا، عقيل را ديدم كه بى چيز بوده است -عقيل برادر آن جناب بود - تا آن كه از من يك من از گندم شما درخواست كرد و كودكانش راديدم از تهى دستى رخساره شان نيلگون بود، چند بار به نزد من آمد و همان گفتار راتكرار و تاءكيد مى نمود، به سوى او گوش فرا داشتم ، گمان برد كه من دينم را بهاو مى فروشم ، و راه خودم را ترك مى گويم و در پى وى مى روم ، پس پاره آهنى راگرم كردم و او را به بدنش نزديك گردانيدم تا بدان عبرت گيرد، پس چون شتر گرگرفته از رنج آن ناله برآورد و نزديك بود كه از آن پاره آهن بسوزد، بدو گفتم اىعقيل : زنان گم كرده فرزند تو را كم بينند آيا از پاره آهنى كه انسانى آن را براىبازى خود گرم كرده است ناله مى كنى ، و مرا به آتشى كه خداوند جبار براى خشم خودبرافروخت مى كشانى . آيا تو از رنج اين آهن سوزان ناله مى كنى و من از زبانه آتشجبار ناله نكنم ؟))(213)


جوشيدن آب از زير سنگ

روايت كرده اند كه چون امير مؤ منان عليه السلام و اصحابش به سوى صفين عازم شدند،ذخيره آب تمام شد و تشنگى شديد بر سپاهيان عارض گشت . به اميد آن كه آبى بيابندو به اطراف رفته ، جستجو كردند؛ ليكن هر چه جستند كمتر يافتند.
امير مؤ منان عليه السلام ، آنان را مقدارى از مسيرى كه مى رفتند خارج ساخته ، به سوىديگرى برد. مقدارى كه رفتند، ديرى در وسط بيابان پديدار گشت . حضرت ، آنان رابه سوى دير برد، تا آن كه به جلوى آن رسيدند و امر فرمود، تا كسى را كه در آن جابود، صدا زنند. شخصى (راهب ) آمد و امير مؤ منان عليه السلام خطاب به او فرمود: آيادر نزديكى شما آبى هست كه تشنگى همراهان مرا بر طرف سازد؟
مرد گفت : خير! ميان ما و آب ، بيشتر از دو فرسخ فاصله است و در اين اطراف نيز آبىنيست . تنها در هر ماه مقدار ناچيزى آب به من مى رسد كه اگر در مصرف آن قناعت نورزم ،از تشنگى هلاك مى شوم !
حضرت عليه السلام رو به افراد كرد و فرمود: آيا آن چه را كه راهب گفت شنيديد؟
آنان پاسخ دادند: آرى ! آيا حال كه هنوز توانى در بدن داريم ، به جايى كه ايشان گفتبرويم تا شايد آب را بيابيم ؟
حضرت عليه السلام فرمود: نيازى به اين كار نيست .
سپس ، مركب خود را رو به قبله كرد و مكانى را در نزديكى دير، به آنان نشان داد وفرمود: اين جا را حفر كنيد!
عده اى بدان جا رفتند و مشغول كندن زمين شدند، پس از اندكى ، سنگ بزرگ و درخشانىظاهر گشت ، افراد رو به حضرت عليه السلام كرده ، گفتند:
اى امير مؤ منان ! در اين جا سنگى است كه ضربات در آن كارساز نيست .
حضرت عليه السلام فرمود: زيرا اين سنگ ، آب است ، اگر آن را از جايش ‍ برداريد، بهآب خواهيد رسيد، پس سعى كنيد كه آن را از جايش تكان دهيد!
همگى جمع شدند و سعى كردند تا آن را تكان دهند، ولى كوشش آنان بى ثمر بود وفايده اى نداشت .
حضرت عليه السلام چون چنين ديد، خود جلو رفته ، از مركب پايين آمد و آستين را بالا زد.انگشتان مباركش را زير سنگ گذاشت و آن را حركت داد و سپس آن را از جايش بلند و درمكانى دورتر پرتاب كرد.
چون سنگ برداشته شد، آبى زلال جوشيدن گرفت و خارج شد همگى از آن نوشيدند، آنآب ، گواراترين و خنك ترين و زلال ترين آبى بود كه در سفرشان نوشيده بودند.
اندكى بعد، حضرت فرمود: از آب بنوشيد و مقدارى از آن را ذخيره كنيد!
چون سپاه ، امر حضرتش را به جاى آوردند، حضرت به سوى سنگ رفت و با دست مباركش، آن را به جاى نخست گذاشت و دستور داد تا رويش را با خاك ، بپوشانند.
راهب كه تمام اين مدت ، از بالاى دير نظاره گر ماجرا بود، فرياد برآورد كه : اى مردم ،مرا پايين آوريد! مرا پايين آوريد!
چون او را پايين آوردند، در پيش امير مؤ منان عليه السلام ايستاد و گفت : آيا تو پيامبرىمرسلى ؟
حضرت عليه السلام فرمود: خير!
راهب گفت : پس بايد ملكى مقرب باشى !
امير مؤ منان عليه السلام فرمود: خير!
راهب گفت : پس كه هستى ؟
حضرت امير عليه السلام فرمود: من وصى رسول خدا، محمد بن عبدالله ، خاتم انبيايمصلى الله عليه و آله و سلم .
راهب گفت : دستت را پيش آر، تا به دست مباركت ، اسلام آورم .
حضرت عليه السلام دستش را جلو آورد و فرمود: شهادتين را بر زبان آور!
راهب گفت : اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله واشهد انك وصى رسول الله و احق الناس بالامر من بعده .
سپس ، حضرت فرمود: پس از اين همه مدت كه در اين دير، بدون ايمان زندگى كرده اى ،چه باعث شد كه اسلام آوردى ؟
راهب گفت : اى امير مومنان ! اين دير براى يافتن آن كسى بنا شده است كه اين سنگ را از جامى كند و از زيرش آب خارج مى كند. كسانى كه پيش از من در اينجا بوده اند، سعادتيافتن او را نيافتند. ولى خداوند عزوجل آن را روزى من گرداند. ما در كتاب هايمان ديده واز علمايمان شنيده ايم كه در اين جا چشمه اى است كه بر در آن سنگى نهاده شده است كهمكان آن را كسى جز پيامبر، يا وصى او نداند و او ولى خداست كه مردم را به سوى حق مىخواند و نشانش آن است كه جاى سنگ را دانسته ، توان برداشتنش را دارد، من چون تو راديدم كه چنين كردى و آن چه را كه ما در انتظارش بوديم ، انجام دادى و ما را به خواستمانرسانيدى ، پس به دست تو مسلمان گشتم و به حق تو و مولايت صلى الله عليه و آله وسلم ايمان آوردم . چون اميرمؤ منان سخنان او را شنيد، آن قدر گريست كه محاسن مباركش ازاشك خيش شد.
پس از آن ، مردم را خواند و فرمود: سخن برادر مسلمان خود را بشنويد!
آنان نيز سخن راهب را گوش دادند، و حمد و سپاس خداى را براى نعمت معرفت اميرمؤ منانكه بدانان ارزانى داشته است . به جاى آوردند، بالاخره ، در حالى كه راهب همراه آنانبود، سفر خويش را دنبال كردند، تا آن كه با شاميان برخورد نمودند و راهب ، از جملهكسانى بود كه در ركاب على عليه السلام به شهادت رسيد. حضرت بر او نماز خواندو دفنش كرد و برايش طلب غفران و آمرزش ‍ نمود و هرگاه به يادش مى افتاد و مىفرمود: ذالك مولاى .(214)


سيماى فاطمه زهرا عليها السلام
باز شدن قفل به نام فاطمه سلام الله عليها




قفل هر باب گشايى به مراد
گردى از فيض قرائت استاد
اين اسم مادر موسى است كه هر قفل بسته به خواندن آن گشوده مى گردد.قفل ، هر مشكل است . يكى از اساتيدم قدس سره برايمنقل كرده است كه جناب آقا سيد احمد كربلايى ، وقتى كليد حجره اش را گم كرده بود، ودرب حجره مقفل بود، مرحوم سيد گفت : مگر جدّه ام فاطمه زهرا عليهاالسلام از مادر موسىكمتر است ، نام او را به زبان آورد و گفت : يا فاطمه ، وقفل را كشيد و باز شد.(215)

ثواب پاسخ به مسائل

زنى خدمت حضرت صديقه عليهاالسلام رسيد و سؤ الى كرد جواب شنيد تا ده سؤال ، خجلت كشيد، عرض كرد: بر شما مشقت نباشد، فرمود: اگر كسى اجير شود كه بارىرا به سطحى ببرد به صد هزار دينار آيا بر او سنگين است ؟ عرض كرد: نه ، فرمود:من اجير شده ام براى هر مساءله به بيشتر از ما بين زمين و عرش كه از لؤ لؤ پرشود.(216)


سيماى امام حسين عليه السلام
حرمت محرم

ثقه جليل ريّان بن شبيب گفت :
در روز اول محرم بر امام ابى الحسن رضا عليه السلام وارد شدم ، به من فرمود: اى پسرشبيب آيا روزه دارى ؟
گفتم : نه .
گفت : اين روز روزى است كه زكرياى پيامبر در آن پروردگار خود را خواند و گفت : رب هب لى من لدتك ذريه طيبه انك سميع الدعاء؛(217) يعنى اى پروردگار من مرااز نزد خويش ذريتى پاك ببخش همانا كه تو دعا را شنونده اى ))، پس خداى تعالى دعاىاو را مستجاب كرد، و ملائكه را فرمود تا زكريا را در حالتى كه وى در محراب ايستادهبود و نماز مى گزارد ندا كردند كه خداوند تو را به يحيى مژده مى دهد.
پس هر كس اين روزه را روزه بدارد و خداى تعالى را بخواند خداى تعالى او را اجابت كندچنان كه زكريا را. آن گاه گفت : اى پسر شبيب محرم آن ماه است كه مردم جاهليت در گذشتهحرمت آن ماه را نگاه مى داشتند، اما اين امت نه حرمت ماه را شناختند و نه حرمت پيغمبر خود را. ودر اين ماه ذريه او را كشتند، و زنان او را اسير كردند، و اثاث او را به تاراج بردند،خداوند هرگز آنان را نيامرزد.
اى پسر شبيب اگر براى چيزى گريه خواهى كرد براى حسين بن على بن ابى طالبگريه كن براى آن كه او را مانند گوسفندان ذبح كردند، و هيجده مرد از خاندان او با اوكشته شدند كه روى زمين مانند آنها نبود.
اى پسر شبيب اگر خوشحال مى كند تو را كه در درجات بلند بهشت با ما باشى براىاندوه ما اندوهناك باش و از فرح ما شادمان و بر تو باد دوستى ما كه اگر مردى سنگىرا دوست بدارد خدا او را روز قيامت با آن سنگ محشور گرداند.(218)


عبور از سرزمين كربلا

چون امام على عليه السلام همراه اصحابش از كربلا عبور كرد، ديدگانش پر از اشك شدو فرمود: ((در اين جا مركب خود را بندند و فرود آيند و در اين جارحال و توشه خود را بر زمين نهند، و در اين جا خونشان ريخته شود، خوشا بهحال آن خاكى كه خون عاشقان بر آن پخته شود!)).
امام باقر فرمود: ((چون على عليه السلام به همراه تعداد اندكى از مردم ، به فاصلهيك يا دو ميلى كربلا رسيد، در پيش آنان حركت كرد و به مكانى رسيد، كه مقدفان نامداشت ، گرد آن جا گرديد و سپس فرمود: در اين جا، دويست سبط كشته شده اند كه همهآنان شهيدند. اين جا محل مركب و محل فرودشان ، ومحل شهادت عشاقى است كه پيشينيان را توان سبقت بر آنان نيست و آنان كه بعدشان آيند،توان الحاق بدانان را نخواهند داشت )) ).(219)


سيماى امام باقر عليه السلام
جابر در مرتبه صبر، امام باقر عليه السلام در مرتبه رضا

آورده اند كه جابر بن عبدالله انصارى كه يكى از اكابر صحابه بود در آخر عمر بهضعف پيرى و عجز مبتلا شده بود. محمد بن على بن الحسين عليه السلام المعروفبالباقر به عيادت او رفت و او را از حالش سؤال فرمود. گفت : در حالتى ام كه پيرى از جوانى و بيمارى از تندرستى و مرگ را اززندگانى دوست تر دارم . محمد گفت كه : من با وى چنانم كه اگر مرا پير دارد دوست تردارم و اگر جوان دارد جوانى دوست تر دارم و اگر بيمار دارد بيمارى و اگر تندرستدارد تندرستى و اگر مرگ دهد مرگ و اگر زندگانى ، زندگانى را دوست مى دارم .
جابر چون اين سخن شنيد به روى محمد بوسه داد و گفت : صدقرسول الله صلى الله عليه و آله وسلم كه مرا گفت كه يكى از فرزندان مرا بينى هم ناممن و هو يبقر العلم بقراكما يبقر الثور الارض و به اين سبب او را باقر علومالاولين و الاخرين گفتند و از معرفت اين مراتب معلوم شود كه جابر در مرتبهاهل صبر بوده است و محمد در رتبه رضا.(220)


سيماى امام صادق (ع )
رنج در طلب معيشت

ابوعمرو شيبانى گويد: امام صادق عليه السلام را ديدم كه بيلى در دست داشت و جامه اىدرشت در بر. در باغى كه از آن حضرتش بود به كار بود و عرق از پشت وى مى چكيد،گفتم : فداى تو گردم بيل به من ده تا كفايتت كنم ، گفت : دوست دارم كه مرد در طلبمعيشت به گرماى خورشيد رنج بيند.(221)


درجه خوف و خشيت امام صادق (ع )

در خصال صدوق است كه مالك بن انس مى گويد: ((نزد صادق ، جعفر بن محمد عليهالسلام مى رفتم و ايشان برايم بالشى مى گذاشت و برايم ارزشىقايل بود و مى فرمود: اى مالك ! من تو را دوست دارم .
من نيز از اين موضوع خوشحال بودم و خداى را شكر مى كردم . آن بزرگوار همواره ، ازسه حالت خارج نبود: يا روزه بود، يا در حال قيام (به عبادت ) و يا درحال ذكر خداوند. او از عظيم ترين عابدان و بزرگترين زاهدان بود، كسانى كه درمقابل خداوند عزوجل در حالتى از خشيّت به سر مى برند. حديثش بسيار و همنشينى با اوخوب و فوايدش فراوان بود. وقتى از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم حديثىنقل مى كرد و مى فرمود: قال رسول الله ، چهره اش به كبودى و زردى مى گراييد ودگرگون مى گشت ؛ به طورى كه دوست و آشنا نمى توانست او را بشناسد. سالى ،همراه ايشان به حج مشرف شدم . چون زمان احرام فرا رسيد، هر چه مى خواست لبيكبگويد، صدايى از گلويش خارج نمى شد و چيزى نمانده بود كه خود را از مركبش بهزمين افكند!
به ايشان عرض كردم : اى پسر رسول خدا! بگو! چاره اى نيست ؛ بايد بگويى ! ايشانفرمود: اى پسر ابوعامر! چگونه جسارت كنم و بگويم : لبيك اللهم لبيك ؟!در حالى كه مى ترسم خداوند عزوجل جوابم دهد: لا لبيك و لا سعديك !


سيماى امام رضا (ع )
نرم گشتن بندهاى آهن

يكى از محبّان امام رضا عليه السلام را بعد از شهادت وى حبس نمودند، و زنجير گرانبر گردن و پايش نهادند، و او را در خانه اى كه حبس نموده بودند آتش زدند، كه دايممناقب امام گفتى ، و دُرهاى مدح اولاد رسول سفتى ، بعد از امر سوختن خانه چون آن فقيربى گناه از اين حال آگاه شد مناجات نمود كه يا رب به حق آن امامى كه از انگورزهرآلود چهره به باغ شهادت گردآلود كرد، و به حق رضاى آن رضا كه به تقدير توموافق گشته و به داغ دورى فرزندان و مفارقت جان راضى شد، مرا از اين بندگانخلاصى ده ، و آتش سوزان را به محبّت اولادخليل خود بر من گلستان كن ، همان دم به كرم مجيب دعوة المضطّرين (الدعاء) بندهاى آهنچون موم نرم گشت ، و از آن آتش بلا به خاك جسم آب محبّت زده ، چون باد از آن ورطهخلاص شد كه به يك سر موى وى مضرّت ن رسيد.(222)


خوشه انگور

ماءمون خليفه باغبانى داشت كه باغ انگور او را رونق دادى ، و گوش تاكها را به خوشههاى انگور گوشوارهاى لعل نهادى ، هميشه امام رضا عليه السلام پيش ‍ باغبان رفته ،زنهار و الف زنهار اين خوشه انگور كه در اين تاك است مفروش ، و ثمن آن را مگير، كهنصيب من خواهد بود، و از آن جا مرا درجات خواهد فزود، كه بر او ظاهر بود كه در آنخوشه انگور زهر خواهند نهاد، و بخورد وى دهند كه آن باعث شهادت و ميوه پر حلاوت اوگردد، و از آن تاك درجات عقبا و پايه اعلا حاصل نمايد، آخر الامر ماءمون عليه اللّعنهبدان انگور پر زهرش به درجه شهادت رساند.(223)

انگور زهر خورده چه دادى تو با امام
ميخانه كعبه ساز و وضو از شراب كن


قسم به سر معروف

بعضى از دريانوردان در نزد ((معروف )) از طوفان و آشوب دريا شكايت كردند،((معروف )) به آنان گفت : هرگاه دريا آشوب شد او را به سر ((معروف )) سوگنددهيد، آرام مى شود، به دستور عمل كردند و بهره مند شدند، امام عليه السلام به معروففرمود: اين مقام را از كجا به دست آورده اى ؟
عرض كرد: مولاى من سرى كه عمرى در آستانه ولايت شما فرود آمده است ، او را در نزدخداوند اين حدّ قدر نبايد باشد؟(224)


سيماى امام جواد (ع )
درمان دمل و زخم متوكّل

شيخ مفيد مى گويد: ((ابوالقاسم ، جعفر بن محمد، برايمنقل كرد: متوكل بر اثر دمل و زخم بزرگ و عميقى بيمار شد و در شرف مرگ بود واحدىجراءت نداشت دست به زخمش بزند. مادرش نذر نمود كه اگر شفا يابد،مال بسيارى به ابوالحسن ، على بن محمد عليه السلام ببخشد.
فتح بن خاقان به متوكل گفت : كاش كسى را نزد آن مرد (امام دهم عليه السلام )گسيل مى داشتى و از او كمك مى خواستى ! شايد نزد او چيزى باشد كه وسيله گشايشتو شود. متوكل دستور داد تا چنين كنند. كسى نزد آن حضرت فرستادند و مرض او راگفتند. آن شخص بازگشت و اين دستور را آورد كه : ازپشكل گوسفند بگيرند و در گلاب حل كنند و بسايند و بر آندمل گذارند، كه اين به اذن خدا نافع است .
چون فرستاده ، چنين گفت ، آن را به باد مسخره گرفتند و خنديدند. فتح گفت : در آزمودنآن چه او گفته است ضرورى نيست . به خدا قسم ! من در آن صلاح و سلامتى مى بينم . پسبه دستور، عمل كرد و آن را بر زخم گذاشت . زخم باز شد و هر چه در آن بود خارج شد.مادر متوكل چون خبر سلامتى فرزند را شنيد، ده هزار دينار براى امام عليه السلامفرستاد و متوكل از بيمارى بهبود كامل يافت . چند روز بعد، بطحايى ، نزدمتوكل از حضرت سعايت كرد كه اموال و اسلحه ها نزد اوست .متوكل به سعيد حاجب دستور داد تا شبانه به خانه آن حضرت عليه السلام حمله برد وهر چه مال و اسلحه بيابد نزد او بياورد.
سعيد حاجب مى گويد: شبانه قصد خانه آن حضرت را كردم ، و نردبانى به همراهم بردم. سر بام رفتم و در تاريكى مانده بودم كه چگونه و از كجا وارد خانه شوم . امام فريادزد: اى سعيد! به جاى خود باش تا برايت شمع بياورند. طولى نكشيد كه شمعى آوردندو من فرود آمدم . ديدم آن حضرت ، جبه پشمينى پوشيده و كلاه پشمينى بر سر نهاده وسجاده اى از حصير برابر اوست . ترديد نكردم كهمشغول نماز بوده است .
فرمود: اين اتاقها در اختيار تو. من به همه اتاقها رفتم و بازرسى كردم و چيزى نيافتم. يك كيسه اشرفى در خانه بود كه مهر مادرمتوكل ، بر سرش پديدار بود و يك كيسه ديگر هم با همان مهر موجود بود.
امام به من فرمود: اين جا نماز را هم بازرسى كن ! من آن را برداشتم كه يك شمشير غلافكرده زير آن بود. آنها را برداشتم و نزد متوكل بردم و چون به مهر مادرش نگاه كرد، اورا خواست . مادرش نزد او رفت .
يكى از خدمتكاران خاصش از گفتگوى آنان چنين مرا خبر داد كه مادرش به او گفت : دربيمارى تو چون نااميد شدم ، نذر كردم ، كه اگر شفا يابى ، ازمال خود، ده هزار دينار براى او بفرستم ، و چون بهبود يافتى آنها را فرستادم و اين هممهر من است كه بر كيسه مى باشد. سپس كيسه ديگر را گشودند و در آن چهارصداشرفى بود. متوكل يك كيسه پر از پول ديگر نيز بر آنها افزود و به من گفت : اينهارا براى او ببر و شمشيرش را نيز بدو بازگردان ! من نيز چنين كردم و خدمت امام رسيدم واز او شرم نموده ، گفتم : ورود بدون اجازه به خانه شما براى من سخت است ، ولى منماءمورم و چاره اى ندارم . ايشان در پاسخ فرمود: و سيلعم الذين ظلموا اىّ منقلبينقلبون (225) (226)


فضايل و كمالات فرزانگان
سرّ شيعه

جناب استاد عّلامه طباطبايى فرموده اند: با آقاى كربن فرانسوى و تنى چند از دانشمندانديگر در تهران جلسه گفت و شنود علمى داشتيم ؛ روزى در آن جلسه مهمانى فرانسوىبر ما وارد شد، مردى فاضل بود و سؤ الاتى حساب شده مى كرد، اظهار داشت كه من ازمطالعه در كتب ملل و نحل به اسلام رسيده ام و از اسلام به شيعه اثنا عشرى ، و منمسلمانى از اماميه اثنا عشرى هستم ، و حتى به سرّ شيعه ايمان و اعتقاد دارم . از مترجمپرسيدم : مرادش از سرّ شيعه چيست ؟
گفت : حضرت بقية الله قائم آل محمد.(227)
فضايل و كمالات فرزانگان


استاد الهى قمشه اى
خواب در مورد تولد استاد قمشه اى

پدر بزرگوار استاد قمشه اى مرحوم حاج عبدالحميد، از ثروتمندان قمشه بود و معروفترين فرد شهر در خيرات و مبرات محسوب مى شد كه خدمات شايانى به مردم شهر نمودو هنوز آثار خدمات ايشان از قبيل پل حاج عبدالحميد، آب انبار حاج عبدالحميد و بسيارىديگر از خيرات و مبرات ايشان در قمشه شهرت دارد. وىقبل از تولد استاد الهى قمشه اى شبى در خواب ديد، ملا محمد مهدى كه يكى از علماىبزرگ بود و چند سالى قبل رحلت نموده بود بر يك هودج نشسته و از آسمان بر زمين آمدو به اتاق ايشان وارد شد.
از آن پس حاج عبدالحميد، مكرر به بيت ملا ابوالحسن مى آمد و ازعيال وى كه در انتظار مولود تازه اى بود عيادت مى نمود و بى صبرانه در انتظار تولدآن مولود به سر مى برد و مى گفت : اين نوزاد نامش ((محمد مهدى )) است كه يكى ازعلماى بزرگ خواهد شد.
سرانجام با تولد مرحوم استاد الهى قمشه اى ، انتظار به سر آمد و همان گونه كهپدربزرگش خواسته بود نامش را ((محمد مهدى ))نهادند.(228)


تعبير خواب

علامه الهى قمشه اى در همان ايام تحصيل در مشهد مقدس و در سنين جوانى شبى به خوابديد كه از مشهد به طرف تهران مى رود و مرحوم شهيد سيد حسن مدرس كه او نيزاهل قمشه بود را دستگير كرده اند و به طرف مشهد مى برند. در راه به يكديگر برخوردمى كنند و مرحوم مدرس كتابى در دست داشتند كه آن را به ايشان داده و مى گويند ما راتبعيد كرده اند شما اين را بگيريد و برويد جاى من درس بدهيد.
هنگامى كه از خواب بيدار مى شوند و مى گويند: اگر خواب پريشان است همين است . ماكجا و شخصيتى مبارز و عالم چون مدرس كجا. تا اين كه زمانه ايشان را به تهرانكشاند.
مرحوم آيت الله الهى قمشه اى پس از سالهاتحصيل در كنار بارگاه آستان قدس ‍ رضوى در آرزوى ديدار محضر اساتيد قم و عراق ونجف قصد مهاجرت كرد لذا ابتدا به طهران وارد شد.

زمانه وانگهى زد خيمه گاهم
بطهران پايتخت و تاج كشور
از آن جنت پس از دوران تحصيل
مرا مسكن به طهران شد مقدر
به طهران آمدم تاكز رى و قم
شتابم زى عراق و كوفه يكسر
عرفت الله من فسخ العزائم
به ملك رى مرا انداخت لنگر
در طهران به مدرسه سپهسالار (مدرسه عالى شهيد مطهرى فعلى ) وارد شد و در آن جابه تعليم و تعلم پرداخت . روزى در مسجد سپهسالار در محفلى شركت داشت كه ايشان رابه شهيد سيد حسن مدرس معرفى كنند. شهيد مدرس مى گويد: ((لازم نيست كه او رامعرفى كنيد چون پدربزرگ اين شخص مرحوم حاج ملك باعث شد كه من مدرس شوم . من دريك مغازه اى كار مى كردم كه پدربزرگ ايشان به آنجا آمد و گفت : حيف است كه اين بچهكار كند از سيماى او آثار هوش و درايت مشهود است و بگذاريد درس بخواند. پدرم گفت :ما استطاعت مادى نداريم تا او را براى تحصيل عازم كنيم . پدربزرگ همين شخص امكاناتمادى مرا فراهم آورد و معاش مرا تاءمين نمود. و براى تعليم و تعلم از قمشه به اصفهانفرستاد)).
به هر حال مرحوم الهى قمشه اى مؤ انستى قريب با شهيد مدرس پيدا نمود و ايشان وى رادر طهران نگه داشت و بدين ترتيب امكان مهاجرت به قم و عراق ميسر نشد.
بعد از ماندگارى ايشان در تهران و دوستى قريبشان با شهيد مدرس ، روزى حكومت غاصبرضاخانى شهيد مدرس را دستگير و به ظرف تبعيد نمود. در اثر دستگيرى ايشان عده اىاز نزديكان و دوستان شهيد مدرس دستگير و به زندان افتادند كه از آن جمله مرحوم الهىقمشه اى بود. قريب يك ماه در زندان به سر برد و چون در امور سياسى دخالتى نداشتبه سفارش ذكاء الملك فروغى نخست وزير وقت آزاد شد.
پس از آزادى ايشان ، طلاب مدرسه سپهسالار گرد وى را گرفته و كتابى را به ايشاندادند و گفتند تا اين زمان مدرس اين كتاب را براى ما تدريس مى كرد و اينك شما تنهاكسى هستيد كه ما مى توانيم از محضرش استفاده كنيم .
مرحوم الهى بعد از اين واقعه به ياد خواب خويش كه چندينسال پيش ديده بود افتاد و تعبير آن را همين دانست .(229)

روياى صادقانه

استاد الهى قمشه اى نقل مى كنند كه روزى كتابى احتياج داشتم ولى قدرت خريد آن نبود.اين كتاب در دست يكى از هم مباحثه اى هايم بود كه او نيز به عاريت نداد. خيلى متاءثر وناراحت بودم كه آن شب پدر را به خواب ديدم . او گفت : مهدى اين كتاب را برايتفرستادم و به حسين (برادر بزرگش ) گفتم :پول هم برايت بفرستد.
صبح بعد از آن كه از خواب برخاستم و نماز گزاردم ، درب مدرسه باز شد و خادم گفت: پستچى براى شما مقدارى پول آورده است .خوشحال شده و اولين كارى كه كردم به كتاب فروشى مراجعه نمودم و آن كتاب راخواستم . وقتى كه كتاب را آورد ديدم همان كتابى است كه در دست هم مباحثه اى من بود،پرسيدم كه اين كتاب فلانى است . گفت : بله اما پس آورد.(230)


كرامات استاد الهى قمشه اى

علامه استاد الهى قمشه اى روزى گفتند: كسالتى داشتم . گفتم : خدايا توسط جبرييلتچند ليمو براى ما برسان و هنوز چند لحظه اى نگذشته بود كه پيرمردى دق البابكرد و ده تا ليمو درشت و خوش عطر آورد و گفت : برداريد و بخوريد.(231)


قصيده طغراييه

مرحوم آقاى قمشه اى مى فرمودند: وقتى در يكى از مجالس مهم تهران كه سياسى بود، وهم به عنوان جشن عروسى بنام ، شعراى شيعه و سنّى را دعوت كرده بودند، مرا نيزخواستند عذر آوردم و بالاخره ملزم به حضور شدم در آن جلسه هر كس ‍ به مناسبت جشنعروسى اشعارش را مى خواند. از من نيز خواستند كه از اشعارت بخوان چون اكثر حضّاررا سنّى ديدم قصيده غرّاى طغراييه را (232) كه 76 بيت است از بدو تاختم به مددغيبى بدون هيچ سكته و لكنت خواندم و چون به اين ابيات رسيدم :

آيينه حسن اعظم ايزد
الا شه دين علىّ اعلى نيست
مولى است بر اهل دل پس از احمد (ص )
هر كس نه غلام او است مولى نيست
فرمان ولايتش خرد داند
اى مردم با خرد به شورى نيست
همه اهل مجلس از شيعه و سنّى طوعا اءو كراها احسنت احسنت گفتند.(233)

خدمت به امام هشتم

مرحوم الهى قمشه اى در شبى برايم حكايت كرد كه جمعى از ارادتمندان مرحوم استاد آقابزرگ خواستند در مشهد رضوى به او خدمتى كنند يكى از مناصب عمده امور ثامن الائمهعليه السلام را به وى تفويض كردند آن بزرگ مرد باكمال آزادگى اظهار داشت كه من دخالت در امور هشتم عليه السلام را به شرايط فعلىمشروع نمى دانم زيرا كه جميع موقوفاتش را درهم و بر هم كردند و وقف نامچه ها را ازجعل واقفين انداختند.(234)


وفات الهى قمشه اى

مرحوم الهى قمشه اى در 25 ارديبهشت 1352 هجرى شمسى مشتاقانه به حق پيوست . وىدر آخرين ساعات عمر نيز به تدريس و تاءليف و تفسيراشتغال داشت و پس از آن كه تجديد نظرى در ترجمه و تفسير قرآن كريم خود نمودندمى دانستند كه دعوت حق را لبيك خواهند گفت ، چرا كه برادرش چندىقبل به خواب ديده بود كه : ((ايشان در صحرايى نشسته ومشغول نوشتن هستند و عده اى مشغول ساختن قصرى مى باشند. پرسيد: اين قصرمال كيست ؟
گفتند: مال اين كسى كه كتاب مى نويسد.
گفت : كى تمام مى شود؟
گفتند: هروقت كه اين كتاب تمام شود.))(235) (236)


الله اكبر آخرين كلام

كلماتى چند از مرحوم حاج سيد حسين فاطمى قمى شاگرد حاج ميرزا جواد آقا در بياناحوال آن جناب (رضوان الله تعالى عليهما):
عصر روز پنج شنبه پانزدهم شعبان هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى مطابق16/8/1347 ه‍ش در قم خدمت جناب سيد فاضل حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا سيد حسينفاطمى قمى مشرف شدم تا آن روز او را نديده بودم . پيرمردى بود در حدود صدسال . پس از اداء آداب ورود از مرحوم آميرزا جواد آقا سخن به ميان آوردم به عنوان تشويقاين جانب در جواب به من فرمود:
آقا كسى كه در اين اوضاعك از من در اين گوشه خبر بگيرد ودنبال احوال و آداب آقا ميرزا جواد آقاى ملكى (رحمة الله عليه ) باشد معلوم است كه در اوچيزى است .
از جنابش اجازه خواستم غزلى را كه در همان روز گفتم برايش قرائت كنم غزلى كهمطلعش اين است :

بلبلان را آرزويى جز گل و گلزار نيست
عاشقان را لذتى جز لذت ديدار نيست
اجازه داد و گوش فراداشت و تحسين فرمود.
عرض كردم از مرحوم آقاى ملكى دستورالعملى به ما مرحمت بفرماييد. گفت : او خودشدستورالعمل بود شب كه مى شد ديوانه مى شد و در صحن خانه ديوانه وار قدم مى زد ومترنم بود كه :
گر بشكافند سراپاى من
جز تو نيابند در اعضاى من
آخرين حرفش در بيماريش اين بود كه گفت : ((الله اكبر))، و جان تسليمكرد.(237)

تضرع و مناجات

جناب حجة الاسلام حاج سيد جعفر شاهرودى كه از علماى عصر حاضر تهران است حكايتكردند كه : شبى در شاهرود خواب ديدم كه در صحرايى حضرت صاحب الامر(عجل الله تعالى له الفرج ) با جماعتى تشريف دارند و گويا به نماز جماعت ايستادهاند، جلو رفتم كه جمالش را زيارت و دستش را بوسه دهم ، چون نزديك شدم شيخبزرگوارى را ديدم كه متصل به آن حضرت ايستاده و آثارجمال و وقار و بزرگوارى از سيمايش پيداست ، چون بيدار شدم در اطراف آن شيخ فكركردم كه كيست تا اين حد نزديك و مربوط به مولاى ما امام زمان است ، از پى يافتن او بهمشهد رفتم نيافتم ، در تهران آمدم نديدم ،
به قم مشرف شدم او را در حجره اى از حجرات مدرسه فيضيهمشغول به تدريس ‍ ديدم ، پرسيدم : كيست ؟ گفتند: عالم ربانى آقاى حاج ميرزا جواد آقاىتبريزى است ، خدمتش مشرف شدم تفقد زيادى كردند و فرمودند: كى آمدى گويا مرا ديدهو شناخته از قضيه آگاهند. پس ملازمتش را اختيار نمودم و چنان يافتم او را كه ديده بودم ومى خواستم .
تا شبى كه نزديك سحر در بين خواب و بيدارى ديدم درهاى آسمان به روى من گشوده وحجاب ها مرتفع گشته تا زير عرض عظيم الهى را مى بينم پس مرحوم استاد حاج ميرزاجواد آقا را ديدم كه ايستاده و دست به قنوت گرفته ومشغول تضرع و مناجات است به او مى نگريستم و تعجب از مقام او مى نمودم كه صداىكوبيدن در خانه شنيده و متنبه گشته برخاستم در خانه رفتم ، يكى از ملازمين ايشان راديدم كه گفت : بيا منزل آقا. گفتم : چه خبر است ؟ گفت : سرت سلامت خدا صبرت دهد آقااز دنيا رفت .(238)


رفع كدورت فاميلى

از بعضى از اهل سلوك منقول است كه ميرزا جواد آقا بعد از دوسال خدمت آقا (سر كار آخوند مولى حسين قلى همدانى ) عرض مى كند: من در سير خود بهجايى نرسيدم .
آقا در جواب از اسم و رسمش سوال مى كند او تعجب كرده مى گويد: مرا نمى شناسيد؟ منجواد تبريزى ملكى هستم . ايشان مى گويند: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟ آقاميرزا جواد آقا چون آن ها را خوب و شايسته نمى دانسته از آنان انتقاد مى كند. آخوند ملاحسينقلى در جواب مى فرمايند: هر وقت توانستى كفش آن ها را كه بد مى دانى پيش پايشانجفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
آقا ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود را حاضر مى كند كه در محلى پايين تراز بقيه شاگردان بنشيند تا رفته رفته طلبه هايى كه از آنفاميل در نجف بودند و ايشان آنها را خوب نمى دانسته مورد محبت خود قرار مى دهد تا جايىكه كفش آن ها را پيش پايشان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكنهستند مى رسد، رفع كدورت فاميلى مى شود. بعدا آخوند او را ملاقات مى كند و مىفرمايد: دستور تازه اى نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود تا از همين دستورات شرعىبهره مند شوى .(239)


قبر حاج ميرزا جواد آقاى ملكى

راقم سطور(240) پس از آن كه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى آگاهى يافت ، تامدت مديدى مى پنداشت كه قبر آن جناب در نجف اشرف است ، تا اين كه در شبى از نيمهدوم رجب هزار و سيصد و هشتاد و هشت هجرى قمرى در حدود سه ساعت از شب رفته ، با جنابآيه الله آقا سيد حسين قاضى طباطبايى تبريزى برادرزاده مرحوم آقاى حاج سيد علىآقاى قاضى سابق الذكر، در كنار خيابان ملاقات اتفاق افتاد. با جناب ايشان در اثناىراه از مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى سخن به ميان آوردم و سؤال از تربتشان كردم ، فرمودند: قبر ايشان همين شيخان قم نزديكى قبر مرحوم ميرزاىقمى صاحب قوانين است و لوح قبر دارد. من به محض شنيدن اين كه لوح قبر دارد از ايشاننپرسيدم كه در كدام سمت قبر ميرزاى قمى و چون با جناب آقاى آسيد حسين قاضىخداحافظى كردم شتابان به سوى شيخان قم رفتم كه مبادا در را ببندند، رفتم بهشيخان و بسيارى از الواح قبر را نگاه كردم كه بعضى را تا حدى تشخيص دادم و بعضىرا چون شب بود و برق هاى آن جا هم ضعيف بود تشخيص دادن بسيار دشوار بود؛ با خودگفتم حالا كه شب است و تاريك است باشد تا فردا، آيسا داشتم از شيخان به در مى آمدمولى آهسته آهسته كه باز هم نظرم به الواح قبور بود كه ديدم شخصى ناشناس از دربشرقى شيخان وارد قبرستان شده است و مستقيم به سوى من مى آيد تا به من رسيده گفت :آقا قبر ميرزا جواد آقاى ملكى را مى خواهيد؟ و مرا در كنار قبر آن مرحوم برد و از من جدا شدو به سرعت به سوى درب غربى شيخان رهسپار شد كه از قبرستان به در رود، من بىاختيار تكانى خوردم و مضطرب شدم و ايشان را بدين عبارت صدا زدم گفتم : آقا من كهقبر ايشان را مى خواستم اما شما از كجا مى دانستيد؟
آن شخص در همان حال كه به سرعت به سوى درب غربى شيخان مى رفت ، صورت خودرا برگردانيد و نيم رخ به سوى من نموده گفت : ما مشترى هاى خود را مى شناسيم.(241)


next page

fehrest page

back page