بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای عارفانه, عباس عزیزى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

مهلت توبه

روايتى ديگر در كافى است كه فضيل بن عثمان مرادى گويد از ابوعبدالله ، امام صادقعليه السلام شنيده است :
رسول خدا (ص ) فرمود: ((چهار خصلت است كه در هر كه باشد در وقت ورود به بارگاهخداوند، پس از آن ديگر او را هلاكتى نيست جز آن كه شايسته هلاكت باشد و آن عبارت استاز اين كه بنده همت به كارى نيك بندد كه آن را به انجام رساند. چنانچه آن را به انجامنرساند، خداى برايش (به سبب نيّت نيكش ) حسنه اى بنويسد، و چنانچه آنرا انجام دهد،خداى برايش ده حسنه بنويسد، و چنانچه همت به كارى زشت بندد كه آن را به انجامرساند؛ پس چنانچه آن را به انجام نرساند، چيزى بر او نوشته نشود، و اگر آن راانجام دهد، هفت ساعت بدو مهلت داده شود، فرشته كاتب حسنات كاتب سيّئات را كه برجانب چپ راست گويد: شتاب مكن كه شايد عمل زشتش را به عملى نيكدنبال كند كه آن را پاك سازد؛ چه خداى عزّوجلّ فرمايد: ان الحسنات يذهبن السيئات ، و يا بخشش طلبد؛ پس اگر گويد استغفر الله الذى لااله الا هو، عالم الغيب والاكرام و اتوب اليه چيزى بر او نوشته نشود. چنانچه هفت ساعت بگذرد و نه حسنهاى انجام دهد و نه آمرزش طلبد، كاتب حسنات ، كاتب سيّئات را گويد: بنويس گناه رابر اين نگون بخت محروم .))(166)


بخشش گناهان

در كتاب شريف و گران سنگ كافى ، از ابن وهبنقل است كه مى گويد:
شنيدم كه ابوعبدالله ، امام صادق عليه السلام فرمود: ((چون بنده توبه نصوح كند،خداوند او را دوست بدارد، و در دنيا و آخرت ، (گناهان ) او را بپوشاند.))
پرسيدم : چگونه گناهان او را مى پوشاند؟
فرمود: ((گناهانش را كه دو ملك نوشته اند، از يادشان ببرد، و اعضاى بدنش را وحىفرمايد كه گناهانش را پنهان كنيد، و به مواضعى از زمين (كه در آنها گناه كرده است )وحى فرمايد كه گناهانى كه در شما مرتكب شده ، كتمان كنيد. پس او به لقاى خداى روددر حالى كه چيزى بر گناهانش گواهى ندهد.))(167)


دنيا
انسان ، نبات و حيوان

روزى از روزهاى تابستان ، در يكى از قراى لاريجان ، در كنار دره اى كه درختان گردوىسهمگين و ديگر درختان ييلاقى سر به آسمان كشيده داشت نشسته و سرگرم به عالمخود بودم . در اين حين گوساله اى از جانبى آمد و در ميان من و درخت گردويى كه روبروىمن بود ايستاد؛ او به ديدن من خيره شد و من به ديدن او، كه ناگهان بدين معنىانتقال يافتم كه درخت ريشه اش به زمين است و شاخه هايش به سوى آسمان ؛ و انسانبه كلى عكس آن ، كه درختى باژگونه است : ريشه اش به سوى آسمان و شاخه ها بهسوى زمين ؛ و حيوان نه اين است و نه آن ، موجودى است برزخ ميان نبات و انسان . آن كهريشه اش در زمين است و از زمين مى رويد رشد نباتى دارد و كار نباتى ؛ و آن كه برزخاست جانى قوى و علاوه بر رشد نباتى رشد حيوانى نيز دارد و آثار وجوديش بيش از آن؛ و اين انسان ريشه او سرش است ، كه دستگاه تفكر و ادراكات انسانى اوست ، به سوىآسمان است و آثار وجوديش از هر دو بيشتر، به تكاملى عجيب و ترتيبى شگفت . در آنهنگام ، حالتى غريب در نظام هستى برايم روى آورد كه يكپارچه دار هستى كارخانه بسياربزرگ و شگفت آدم سازى است ، و يا اقيانوس عظيمى است كه از صميم آن درّ يك دانه اىبه نام انسان به كنار مى آيد. در غزلى گفته ام :

اين چه درياى شگرفى است كه از لجّه وى
درّ يكدانه آدم به كنار آمده است (168)


علت راغب بودن به دنيا

روايتى از امام باقر عليه السلام نقل شده است ، كه آن حضرت فرمود: ((اصحاب پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم گفتند: اى رسول خدا از نفاق مى ترسيم .
فرمود: چرا از آن مى ترسيد؟
گفتند: چون نزد تو آييم آخرت را به يادمان آورى و در نتيجه ،ميل و رغبتمان بدان برانگيخته مى شود و دنيا را فراموش مى كنيم و از آن دورى مى جوييم؛ به طورى كه در حالى كه نزد تو هستيم ، آخرت و بهشت و جهنم را مى بينيم . ولى چوناز نزد تو مى رويم و به خانه هاى خود وارد مى شويم و فرزندان خود را مى بوييم وعيال خود را مى بينيم ، آن حالت از بين مى رود؛مثل اين كه اصلا چنان حالتى نداشته ايم . آيا خوف آن ندارى كه اين حالت ، نفاق باشد؟
حضرت فرمود: هرگز اين نفاق نيست بلكه ، خطوات شيطان است كه شما را به دنيا راغبو مايل مى كند. به خدا سوگند اگر بر آن حالتى كه گفتيد باقى بمانيد (به مقامى مىرسيد كه )، يا ملايكه مصافحه كرده ، روى آب راه مى رويد...)).(169)


دورى از دنيا

مرحوم كلينى روايتى را از ابوبصير نقل كرده است ، كه امام صادق عليه السلام فرمود:((روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از حارثه بن مالك بن نعمان انصارىپرسيد: چگونه اى ، اى حارثه بن مالك ؟
حارث عرض كرد: مؤ منى واقعى ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم !
حضرت فرمود صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر چيزى را حقيقت و نشانه اى است ؛
حالت حقيقت و نشانه قول تو چيست ؟
گفت : اى رسول خدا! نفس خويش را از دنيا دور ساخته ام ، و شبم را به بيدارى مىگذرانم ، و روزم را به تشنگى سپرى مى نمايم . گويى عرش خداى را مى بينم كهمحاسبه و حساب مردم برپا شده است . بهشتيان را مى نگرم كه به زيارت يكديگر مىروند، و فرياد و ناله دوزخيان را مى شنوم كه در آتشند. (چون سخن او بدين جا رسيد)پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو، بنده اى هستى كه خداوند قلبش رانورانى گردانيده ؛ پس حال كه بصير و بينا گشته اى ، بر آن ، ثابت و استوار باش !
حارثه گفت : اى رسولخدا! براى من دعا نماييد تا در ركاب شما به شهادت رسم !
پس حضرت نيز چنين كرد و فرمود: خداوندا! شهادت را روزى اش گردان ! چند روز بعد،حارثه ، به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگى شركت جست . جنگشروع شد و او نفر هشتم و يا نهمى بود كه به فيض شهادتنايل آمد. در روايتى ديگر كه كلينى از ابوبصيرنقل مى كند، حارثه دهمين نفرى است كه بعد از جعفر بن ابى طالب به شهادت مىرسد.(170)


حرفى از دنيا نزنيد

نكته اى بلند از استادم ، شادروان جناب علامه آقا سيد محمد حسن الهى طباطبايى تبريزى، جانم به فدايش ، به يادگار دارم . روزى در شيخان قم به حضور مباركش افتخارتشرف داشتم و هيچ گاه در محضر فرخنده اش يك كلمه از دنيا و از كسى گله و شكوى وحرف كم و زياد مادّى نشنيدم ؛ دنيا را آب ببرد او را خواب ببرد، فرمود: آقا، انسانها معادناند، بايد معدنها را درآورد.(171) غرض ‍ آن جناب اين كه همچنان كه كوه ها داراى معادنطلا و نقره و الماس و فيروزه و غيرها هستند، انسانها نيز مانند كوه ها دارى معادنگوناگون حقايق و معارف اند، بايد هر كسى كوه وجودش را بشكافد و آن معادن رااستخراج كند، يعنى در روانشناسى بكوشد تا آب زندگى از او بجوشد. البته اين سخنرا عمق ديگر است ، صبر كن تا صبح دولتش بدمد.(172)


خواب و رؤ ياهاى صادقانه
صعود روح مؤ من

نوفلى گفت : به امام صادق عليه السلام عرض كردم : مؤ من خوابى مى بيند و همانگونه خواهد بود كه ديده است . و چه بسا كه خواب مى بيند و واقعيتى ندارد.
امام عليه السلام در جواب فرمود: مؤ من كه خوابيده است روح او حركتى مى كند كه تا بهآسمان كشيده مى شود پس آن چه را كه در ملكوت آسمان در موضع تقدير و تدبير ديدهاست آن حق است ، و آن چه را كه در زمين ديده است آن اضغاث احلام است .
نوفلى گويد: به امام گفتم : آيا روح مؤ من به آسمان صعود مى كند؟
گفت : آرى .
گفتم : آن چنان كه چيزى از روح در بدنش باقى نمى ماند؟
فرمود: نه اين گونه نيست ، اگر روح به كلّى از بدن خارج شود كه چيزى از آن دربدن نماند، هر آينه كه بدن مرده است .
گفتم : پس چگونه خارج مى شود؟
فرمود: آيا آفتاب را نمى بينى كه در جاى خود است و شعاع آن در زمين است ؟ هم چنين استروح كه اصل آن در بدن است و حركت آن ممدود است .(173)


حديث برزخى

روزى به محضر مبارك استادم جناب آيت الله محمد آقاى غروى آملى - رضوان الله تعالىعليه - تشرّف حاصل كرده بودم ، به من فرمود: اين عبارت را در جايى ديده ايد كه الامام اءصله دائم ، و نسله دائم ، عرض كردم : خير در جايى نديده ام ، چه جمله شگفتو شيوا و شيرين و دلنشين است كه خود اصلى استوار و قانونى پايدار است ، حضرتعالى از كجا نقل مى فرماييد؟
فرمود: من از جايى نقل نمى كنم . آن گاه انگشتان دست راستش را جمع كرد و در حالى كهبر گرد لبانش دور مى داد، فرمود: ديروز كه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جمله را برسر زبان دارم و بدان گويايم . راقم گويد: در اصطلاح عرفان اين گونه القاءاتسبّوحى را ((حديث برزخى )) گ ويند.(174)


پيش بينى آينده

اين قضيه كه من مى نويسم به خوبى واضح مى كند كه هر چيزى كه بعد از اين بايدواقع شود حتمى الوقوع است حتى حادثه جزئى . يك روز صبح با دقت زياد كتابت مهم وطولانى داشتم به زبان انگليسى ، وقتى صفحه سيّم را تمام كردم به جاى آن كه ظرفشن را بردارم دوات را برداشتم و روى كاغذ ريختم و مركب از روى ميز تحرير جارى شدهبه كف اتاق ريخت زنگ زدم خدمتكار آمده با سطل آب شروع به شستن اتاق كرد تا لكهمركب را پاك كند و در بين كار به من گفت : ديشب خواب ديدم كه دست مى مالم و لكه مركبرا از اينجا زايل مى كنم . من به او گفتم : راست نمى گويى ، او گفت : درست مى گويم وخواب خود را براى خدمتكار ديگر كه با من مى خوابدنقل كرده ام . اتفاقا آن خدمتكار ديگر كه شايد هفدهسال دارد براى صدا كردن اين كه مشغول شستن بود وارد شد، من به طرف او رفتم وپرسيدم : اين چه خوابى ديده بود؟ جواب داد: نمى دانم . باز پرسيدم : براى تونقل كرده است ؟ دخترك گفت : آه بلى او خواب ديده بود كه از كف اتاق لكه مركب را پاكمى كند... اين عمل آن طور شدنى است و تعيين شده كه از چند ساعت پيش اثر خود را بخشيده... و به اين جهت است كه من به طور وضوح اين جمله را مى گويم : هر چه مى آيد حتماخواهد آمد.(175)


ديو اعوذ خوان ، شيطان لا حول خوان

عزيز نسفى در انسان كامل گويد (ص 227): در ولايت خود بودم در شهر نسف ، شبىپيغمبر را صلى الله عليه و آله و سلم به خواب ديدم فرمود كه : يا عزيز ديو اعوذخوان و شيطان لاحول خوان را مى دانى ؟
گفتم : نه يا رسول الله .
فرمود كه : فلانى ديو اعوذ خوان است و فلانى شيطانلاحول خوان است ، از ايشان برحذر باش هر دو را مى شناختم و با ايشان صحبت مى داشتمترك صحبت ايشان كردم .(176)


رؤ ياى شيرين

راقم گويد: در شب چهارشنبه بيست و نهم جمادى الاولى سنه 1405ه‍ ق :اول اسفند 1363 ه‍ ش چون پاسى از شب بگذشت ، مزاج بناى بهانه را گذاشت بالاخرهتعشى خفيفى حاصل شد ولى از بيم آن تا دوازده نصف شب بيدار بودم و با خواب جنگيدمو براى هضم غذا صبر كردم و اكثر در حياط قدم مى زدم بعد خواب شيرين بود و رؤ ياىشيرين تر كه به زيارت حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا عليهم السلامتشرف حاصل كردم در ابتدا به اشارت تفهيم فرمود كه چرا كمتر خودت را به ما نشانمى دهى ، و پس از آن به عبارت تصريح فرمود كه ما ضامن چشم توايم . الحمدلله كهاز اين بشارت آن ولى الله اعظم كه به لقب ضامن هم شناخته شده است ، برايم يقينحاصل است كه هر دو كريمه من تا آخرين دقايق عمرم بينا خواهند بود، چون ضامنشان معتبراست . چنان كه مشمول الطاف ديگر آن حضرت نيز بوديم و هستيم .
و آن كه حضرت فرمود: چرا كمتر خودت را به ما نشان مى دهى ، شايد علتش اين بود كهدر آن اوان بر اثر تراكم اشتغال درس و بحث و تصنيف و تصحيح مدتى به زيارتحضرت بى بى ستى فاطمه معصومه عليهاالسلام خواهر آن جناب توفيق نيافتم وتشرف حاصل نكردم . شگفت اين كه در آن شب اصلا انديشه آن جناب در خاطرمنبود.(177)


رؤ ياى صادقانه

هر كسى در مدت زندگى خود خواب هايى مى بيند، اين كمترين وقتى در عالم خواب لوحىزرين را از دستى سيمين گرفت كه در آن به زيباترين خط درخشنده و فروزان با آب طلانوشته بود: يا حسن خذ الكتاب بقوة . و نيز وقتى در عالم خواب مرحوم استادآيت الله حاج شيخ محمد تقى آملى در ضمن هدايا و تحفى به من فرمود: التوحيد اءنتنسى غيرالله . و نيز وقتى ديگر در عالم خواب مرحوم استاد علامه جامع علوم ومعقول و منقول آقا شيخ محمد حسين معروف بهفاضل تونى به من فرمود: قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم علم الحكمةمتن المعارف يا معرفة الحكمة متن المعارف كه در اين شك در بيدارى برايم پيش آمد واز اين گونه خوابها در القاى آيات و روايات برزخى برايم پيش آمد كه جداگانه دردفتر خاطرم ضبط كرده ام ولكن هيچ يك مانند اين دو واقعه در عالم خواب برايم شگفتنبود، يكى اين كه شبى در خواب ديدم كه كتابى خطى به اسمى خاص داراى جلدى چنين وچنان و آسيبى بدو رسيده و و و كه فرداى آن شب آن كتاب را كتاب فروشى سيار برايمآورده كه به حقيقت اوصاف كتاب در خواب و بيدارى يكى بودتفصيل آن را در دفتر ياد شده نگاشته ام .
و ديگر اين كه وقتى جلد اول تكلمه منهاج البراعة تمام شده بود شرح خطبه 236 آن بهاتمام رسيد كه آخر آن اين است : حوطوا قواصى الاسلام و كتاب براى چاپ حاضر شدهبود، يكى از آشنايانى كه مريض شده بود برايم نامه نوشت كه هم من مريضم از منعيادتى بفرماييد و هم خوابى اين چنين شما را ديده ام . به عيادتش رفتم رو كرد به من وگفت : آقا من شما را در خواب ديدم كه با هم سفر كرديم از تونلى درآمديم كه در كنار آنتونل سبزه و مرغزار و نزهتگاه خيلى زيبايى بود و شما در آن جا رفتيد و نشستيد ومشغول نوشتن شديد و من به دست شما نگاه مى كردم كه داريد چه مى نويسيد. اين عبارتبه چشم خورد: حوطوا.(178)


بيدارى در خواب

در حدود سيزده چهارده ساله بودم ، شبى در خواب ديدم كه در ميان باغى هستم ، به انواعدرختان ميوه دار آراسته . شخصى را مى بينم كه قدّىمعتدل و قدكى بركى در بر و كلاهى كشيده بر سر دارد. سلام كرد و پرسيدم : ((كيستى؟)) گفت : ((مولوى ام .)) گفتم : ((همان كه اشعار مثنوى دارد؟)) گفت : ((آرى .)) گفتم: ((اگر راست مى گويى ، چند بيت شعر بگو.)) رو به من نمود و اشارت بهنهال پرتقالى كرد كه تازه پرتقال به بار آورده بود و ارتجالا دو بيت شعر در وصفپرتقال گفت . من از خوشحالى بيدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن كردم ودفترم را برداشتم و آن دو بيت را يادداشت كردم كه مبادا از يادم برود. بعد از آن ، چراغ راخاموش كردم و خوابيدم . صبح كه از خواب برخاستم ، ديدم آن دو بيت را در خاطر ندارم .خيلى خوش وقت بودم كه ديشب تنبلى نكردم و يادداشت كردم . به سراغ دفتر رفتم ، چندبار آن را ورق ورق كردم و چيزى نيافتم ، تا پدرم ، رحمة الله عليه ، ازحال من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم . گفت : ((فرزندم ، آن كه برخاستى و چراغروشن كردى و در دفتر ضبط كردى همه در خواب بود. خواب ديدى كه بيدار شدى و درخواب بودى .)) باز باورم نشد و دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسليم نظر پدر شدم.(179)


خواب كتاب

گاهى رؤ ياها صادق است : يك بار خوابى ديدم و آن اين بود كه كتابى با مشخصات معينرا از كسى خريدارى مى نمايم . كتابى كه جلد آن تقريبا كهنه شده و گوشه اى زا اوراقآن را هم گويى موش خورده است ، فردا صبح در بازار همان كتاب را با عين همان ويژگىها، در دست يكى از كتاب فروشهاى قم ديدم و آن را خريدم و الان هم پيش بنده موجود است!(180)


كس نبيند مگر خود را

مولوى محمد حسن در تعليم نهم مقدمه التاويل المحكم فى متشابه فصوص ‍ الحكم(181) گويد: واضح باد كه از شيخ اكبر، عين القضاة همدانى قدس سره در بعضرسايل منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را هفت صد بار در خوابديدم ، و هر مرتبه تعليم حقايق مى فرمود. آخر كار دانستم كه هر مرتبه نديدم مگر خودرا، مطابق اين در فصّ شيئى است كه كس نبيند مگر خود را.(182)


مرگ و برزخ
- خاك سپارى در جوار على عليه السلام

خواجه ابوجعفر، نصرالدين ، محمد بن حسن طوسى ملقب به استاد بشر، دانشمندى بودجامع الاطراف كه بر بيشترينه علوم عصر خود احاطه و در پاره اى از آنها سمت پيشوايىو تقدم داشت . محققان او را استادالبشر و عقل حادى عشر خوانده اند، و متعصبان مخالف از اوبه عنوان نصير الالحاد ياد كرده اند. تولدش بهسال 597 ه‍ ق و 1251 م . در طوس خراسان بود و مرگش بهسال 672 ه‍ ق و 1274 م . در بغداد. محل دفن او، مشهد كاظمين عليهاالسلام و پاى قبر منوّرامام موسى كاظم عليه السلام است . آورده اند چون به هنگام مرض ، از مرگ خود با خبرگشت و اميد از زندگانى ببريد، گفتند مناسب است او را در جوار على عليه السلام بهخاك سپارند، ولى خواجه گفت : ((مرا شرم آيد كه در جوار اين امام بميرم و از آستان اوبه جاى ديگر برده شوم .)) پس او را همان جا دفن كردند و در جلوى لوح مزارش اين آيهكريمه را نوشتند كه : و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد: و سگشان دو دستخويش را بر درگاه گشاده است .))(183)


افسوس بر جوانى

عطبى نقل كرده است كه مردى را هنگام مرگ گفتند: بگو لا الا الا الله .
مرد گفت : ((آه ! افسوس بر جوانى ! در چه زمانى عنفوان جوانى را از دست داده ام ، درحينى كه غيرتمند مرد و كابين ارزان شد و حجاب از هر باب بر كنار رفت .))(184)


- فكر دنيا در لحظه آخر عمر

همچنين ، مردى در حال مرگ بود و چيزى نمانده بود كه جان به جان آفرين تسليم كند. اورا گفتند: ((بگو: لا اله الا الله )).
گفت : ((اندوه من بر زمان است و در چه زمانى روزگار ناگوار اصابت كرد؛ در حينى كهزمستان پشت كرد و تابستان روى آورد و شراب و ريحان خوشمزه و پاك و پاكيزه است.))(185)


غفلت از ذكر لااله الا الله

و به شخص ديگر در حال احتضارش گفتند: ((بگو: لا اله الا الله ))
گفت : ((شب سرد شد و آب خوشمزه و شراب گوارا، از ما حزيران و تموز و آب گذشت.)) پس در همان وقت جان تسليم كرد.(186)


سوء عاقبت به لحاظ سوءعمل

حكايت است مردى منزلش در نزديكى حمام منجاب بغداد بود. روزى ، زنى از او پرسيد:((اى مرد! حمام منجاب كجاست ؟)) مرد، او را به جايى ديگر راهنمايى كرد؛ مكانىمخروبه كه زن را راه گريختن از آن نبود. مرد بهدنبال او رفت و در همان جا به او تجاوز كرد. مدتها بعد، هنگامى كه مرد در بستر مرگافتاد، او را گفتند: ((بگو: لا اله الا الله .)) مرد، در پاسخ اين بيت را خواند ومرد:(187)

يا رب قائلة يوما و قد تبعت :
اءين الطريق الى حمام منجاب


صبر بر مصيبت

معاذ پسرى داشت كه پيش از وى از اين سرا سفرى شد،رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اين نامه را در تعزيت معاذ بدو نوشت : از محمدرسول الله به معاذ بن جبل ، سلام بر تو؛ حمد مى كنم خدايى را كه جز او خدايى نيست .اما بعد خبر بى تابى تو در مصيبت فرزندت كه قضاى الهى بر وى جارى شد به منرسيد. همانا كه فرزند تو از موهبتهاى گواراى الهى بود و به عاريت در دست تو سپرده، خداوند تو را تا زمانى به او لذت بخشود و به وقت معلوم او را از تو بگرفت ، پس ‍انالله و انااليه راجعون . مبادا بى تابى تو پاداشت را تباه كند. اگر بر ثواب مصيبتخود برسى هر آينه خواهى دانست كه آن در برابر عظمت ثوابى كه خداوند براىاهل تسليم و صبر آماده كرده است ، اندك است . بدان كه بى تابى ، مرده را بر نمىگرداند و قدر را دفع نمى كند. شكيبايى نيكو پيشه كن . و به موعود وفا كردن جوى . واندوه تو بر هر چيزى كه لازم تو است و بر جميع خلق به وقتشنازل خواهد شد، نگذرد. والسلام عليك و رحمة الله وبركاته .(188)


- دو ملك

انس بن مالك نقل كند كه رسول خدا (ص ) فرمود: ((خداى تعالى ، بنده اش را دو ملك ،وكيل فرموده است كه بر او بنويسند. پس چون بميرد، گويند: پروردگارا بنده ات ،فلانى را ميراندى ؛ پس حال به كجا رويم ؟ خداوند فرمايد: آسمانم پر است از ملايككه مرا عبادت كنند و زمينم پر از خلق كه مرا فرمان برند. به قبر بنده ام رويد و من راتسبيح و تكبير و تهليل گوييد و آن را تا روز قيامت در زمره حسناتش به كتابتآوريد.))(189)


- مقام صبر

ابان بن تغلب گويد كه : زنى ديدم پسرش مرد، برخاست چشمش را بست و او راپوشاند و گفت : جزع و گريه چه فايده دارد آن چه را پدرت چشيد تو هم چشيدى ومادرت بعد از تو خواهد چشيد، بزرگترين راحتها براى انسان خواب است و خواب برادرمرگ است چه فرق مى كند در رختخواب بخوابى يا جاى ديگر، اگراهل بهشت باشى مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگراهل نارى زندگى به حال تو فايده ندارد، اگر مرگ بهترين چيزها نبود خداوند پيغمبرخود را نمى ميراند و ابليس را زنده نمى گذاشت .(190)


زيرك ترين مؤ منان

از رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم پرسيدند: چه كسى در ميان مؤ منان از ديگرانزيركتر است ؟ در جواب فرمود: آن كه به ياد مرگ بيشتر، و در آمادگى براى آنشديدتر است .(191)


- بهلول و قبرها

نقل كرده اند بهلول چوبى را بلند كره بود و بر قبرها مى زد، گفتند: چرا چنين مى كنى ،مى گفت صاحب اين قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنيا بودم دايم مى گفت : باغ من ،خانه من ، ماشين من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و هيچ يك از آنها،مال او نيست !!(192)


- در بستر مرگ

وقتى خواجه نصيرالدين ، در بستر مرگ بود به او گفتند: ((آيا وصيت نمى كنى كهپس از مرگ جسدت را به نجف اشرف برند؟)).
خواجه مى گويد: ((خير! من از امام همام ، موسى بن جعفر عليه السلام شرم دارم كهفرمان بدهم پس از مرگ ، جسدم را از زمين مقدس آن بزرگوار خارج كرده ، به جايىديگر منتقل كنند)).(193)


قيامت
جايگاه عارف

حضرت وصّى ء، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: ((عارف كه از دنيا به در رفت ،سايق و شهيد او را در قيامت نمى يابند، و رضوان جنّت او را در جنّت نمى يابد، و مالكنار او را در نار نمى يابد؛ يكى عرض كرد: پس عارف در كجا است ؟ امام فرمود: او درنزد خدايش است .
عارف همواره نه در آسمان است و نه در زمين ، نه در بهشت و نه در دوزخ ، او پيش آسمانآفرين ، و بهشت آفرين است :

چرا زاهد اندر هواى بهشت است
چرا بى خبر از بهشت آفرين است (194)


- مردم با نيايشان محشور مى شوند

در حديثى از براء بن عازب نقل است كه : ((معاذ بنجبل در خانه ابوايوب انصارى در حالى كه نزديك پيامبر نشسته بود از ايشان پرسيد:اى رسول خدا درباره آيه يوم ينفح فى الصور فتاءتون افراجا، (195) چه مى فرماييد؟
حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى معاذ! از امر عظيمى پرسش نمودى ! واندكى بعد فرمود: ده گروه از امت من با صورت و شمايلىمبدّل و ممسوخ ، محشور خواهند شد و خداوند، ميان آنان و مسلمين فاصله و جدايى مى اندازد.گروهى از آنان به صورت ميمون و گروهى به صورت خوك و دسته اى پايشان بهجاى سرشان و سرشان به جاى پايشان آمده است ، و صورت و سرشان بر زمين كشيدهمى شود، و گروهى با چشمانى نابينا محشور مى شوند كه نمى دانند به كجا بروند، ودسته اى آب دهان خود را مى بلعند و زبان خود را مى جوند و مايعى را قيح مى كنند كه همهاز آن گريزان و متنفرند، و گروهى دست و پايشان قطع شده و دسته ديگر بر شعله هاىآتش مصلوبند، و از عده اى چنان بوى تعفن به مشام مى رسد كه از بوى مردار بدتر استو بعضى لباسى از قطران بر تن دارند كه بدن آنان را احاطه كرده است .
اما آنانى كه به صورت ميمونند، سخن چينانند. آنانى كه درشمايل خوك اند، اهل سحت و حرام خورى اند، و آنانى كه سرازير و سرنگون مى آيند، رباخوارانند. كوران ، ستمكارانند و كران ، در دنيا بهاعمال خود مغرور بوده اند و بدان مباهات مى كرده و عجب مى ورزيده اند. كسانى كهزبانهايشان را مى جوند، عالمان و قاضيانى اند كه اعمالشان مخالف سخنانشان بودهاست . آنانى كه دست و پايشان بريده شده است ، به همسايه خود آزار رسانده اند وكسانى كه بر آتش آويخته شده اند، از مردم نزد سلطان بدگويى كرده اند. اشخاصبدبو كسانى هستند كه از شهوات و لذات كامجويى مى كرده و حق خداوند را در اموالشانادا نمى كرده اند. و كسانى كه آن لباس را بر تن دارند،اهل تكبر و خودپسندى بوده اند)).(196)


- با آنچه كه دوست دارى محشور مى شوى

در حديث ريان بن شبيب از امام رضا عليه السلامنقل است كه آن حضرت فرمود: ((اى پسر شبيب اگر مى خواهى كه به درجات اعلاى بهشترسى ، با ما باش ! به غم ما غمگين باش و به شادى ما شاد! و بر تو باد ولايت ما! كههر كس ‍ سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قيامت او را با آن محشور كند)).
شبى در حشر و معاد خود فكر مى كردم و به نامهاعمال خويش نظر مى افكندم ، و اين كه چگونه با اعمالم رسيدگى خواهد شد. كه ديدمچيزى ، لازمه نفسم شده ، با آن محشور گشته و از آن جدا نمى شود، وقتى دقت كردم ديدمكتابى خطى است كه آن را به شدت دوست دارم . در اين وقت اين حديث را به ياد آوردم كههركس سنگى را هم دوست داشته باشد با آن محشور مى شود. و كتاب هم مانند سنگ ، ازجمادات است و از اين جهت با آن فرقى ندارد.(197)


علايم ايمان به خدا

روزى معاذ بن جبل خدمت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. حضرت پرسيد: چگونهصبح كردى اى معاذ؟
گفت : در حالى كه به خدا ايمان دارم .
فرمود: هر سخنى را، مصداقى و هر حقى را حقيقتى است ؛ مصداق سخن تو چيست ؟
گفت : اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم ! صبحى نيست ، جز آن كه گمان نمىبرم ، شبش را نبينم و شبى نيست ، جز آن كه اميدى به صبح آن ندارم . گامى بر ندارم ،جز آن كه گمان مى برم كه فرصت برداشتن گام بعدى را نخواهم يافت . گويى تمامامت ها را مى بينم ، كه با نبى خود و نيز با بتانى كهبدل از خداى مى پرستيده اند، به حساب نشسته اند. گويى عقوبت و عذاب دوزخيان ،ثواب و پاداش بهشتيان را مى نگرم . (چون سخنش بدين جا رسيد)رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:حال كه دانستى ، پس بدان ملزم باش و از دستش ‍ مده !(198)


فضايل و كمالات معصومين
سيماى رسول خدا (ص )
اجابت نفرين پيامبر

ابولهب فرزندى به نام عتيبه (به تصغير) داشت ، چون آيه والنجم بر پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم نازل گشت نزد آن حضرت آمد و جسارت كرد و گفت : بهپروردگار والنجم كافرم ، حضرت او را نفرين كرد كه : سلّط الله عليك كلبا منكلابه ، ابولهب با فرزندش عتيبه به تجارت مى رفتند، شيرى شبانه بهكاروان زد و فرزند او را بكشت .(199)


از من بپرسيد

صدوق ... به اسنادش (200) از ((اصبغ بن نباته ))نقل مى كند: وقتى اميرمؤ منان عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند،عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر بست و برد آن حضرت را بر تنو نعلين ايشان را به پا كرد و شمشير پيامبر را بر كمر بست و به سوى مسجد روانهشد و بالاى منبر رفت و نشست و دستانش را برهم گره زد و فرمود:
اى مردم ! پيش از اين كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد! اين انبوه علم است و لعابرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به من تزريق كرده است . بپرسيد، پس همانانزد من علم اولين و آخرين است به خدا سوگند! اگر كرسى براى من گذاشته شود، برآن مى نشينم و به اهل تورات با توراتشان فتوا مى دهم و تا آن جا كه تورات به نطقآيد و بگويد: راست مى گويد؛ با آن چه كه خدا در مننازل كرده فتوا داد. و به اهل انجيل به انجيلشان فتوا مى دهم تا اين كهانجيل به سخن آيد و بگويد: راست مى گويد و با آن چه در مننازل شده فتوا داد و به اهل قرآن با قرآنشان فتوا مى دهم تا اين كه به زبان آيد وبگويد: راست گفت و با آن چه در من نازل شده فتوا داد.
باز حضرت فرمود: پيش از اين كه از دستم بدهيد، بپرسيد!
در اين هنگام مردى عصا به دست از گوشه مسجد برخاست و مردم راپامال كرد و جلو آمد تا به نزديكى آن حضرت رسيد و گفت : اى اميرمؤ منان ! مرا برعملى راهنمايى كن كه اگر انجام دهم ، از آتش نجات يابم .
حضرت به او فرمود: اى مرد! بشنو و بفهم ، سپس يقين پيدا كن كه دنيا بر سه چيزاستوار است : به عالم ناطقى كه به عملش عمل مى كند، و به ثروتمندى كه درمال خود نسبت به اهل دين بخل نمى ورزد و به فقير صابر. پس وقتى كه عالم ، علمش ‍ راپوشيده دارد و ثروتمند بخل ورزد و فقير صبر نكند، واى بهحال دنيا! در اين هنگام است كه عارفان به خدا مى فهمند كه دنيا به ابتدايش برگشتهاست ؛ يعنى : كفر بعد از ايمان آغاز شده است .
اى سايل ! فريب زيادى مساجد و گردهمايى مردمى كه جسدهايشان مجتمع است و قلوبشانمتفرق ، را نخور.
بعد به امام حسن عليه السلام فرمود: برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگو كهقريش بعد از من به تو ايراد نگيرند و بگويند: حسن بن على عليه السلام نتوانست نيكوسخن گويد.
امام حسن عليه السلام فرمود: اى پدر! چگونه به منبر بروم و سخن بگويم ، در حالىكه تو در ميان مجلس هستى و مى شنوى و مى بينى ؟
على عليه السلام فرمود: پدر و مادرم فدايت ! خود را از تو پوشيده مى دارم و مى شنوم ومى بينم ، ولى تو مرا نمى بينى .
آنگاه امام حسن عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به شيوه بليغ و شريفىبه جا آورد و درود مختصرى بر پيامبر فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ((من شهر علم وعلى عليه السلام دروازه آن است ؛ هر كس بخواهد وارد شهرى شود، بايد از دروازه آن واردگردد)).
سپس از منبر پايين آمد. اميرمؤ منان او را در آغوش گرفت و به سينه چسباند.
بعد به امام حسين عليه السلام فرمود: پسر! برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگوكه قريش بعد از من بر تو ايراد نگيرند و بگويند: حسين بن على عليه السلام چيزىنمى داند، و بايد سخت ادامه سخن برادرت باشد.
امام حسين عليه السلام بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و بر پيامبر درودمختصرى فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ((على عليهالسلام شهر هدايت است ؛ هركس داخل آن شود، نجات مى يابد و هر كس از آن تخلف ورزد،هلاك مى گردد)).
امير مؤ منان او را هم به سينه چسباند و بوسيد و فرمود: اى مردم ! شاهد باشيد كه ايندو، فرزندان رسول خدا و امانتهاى او هستند كه به من سپرده و من هم به شما مى سپارم .اى مردم ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن ها از شما خواهدپرسيد)).(201)


جذابيّت سخنان رسول خدا (ص )

ايام حج بود و پيغمبر خدا تصميم گرفته بود سايرقبايل عرب را نيز به اسلام دعوت كند، گروهى از قريش كه بى اندازه مضطرب شدهبودند، براى چاره جويى و شروع يك مبارزه منفى بازدارنده با وليد بن مغيره كه مردسالمند و بزرگى در ميان قريش بود گرد هم آمدند، وليد به آنان گفت : شما آگاهيدكه آوازه محمد در اطراف پيچيده و اكنون زمان انجام مراسم حج فرا رسيده و در اين روزهاكاروان هايى از عرب راهى ديار شمايند، درباره او همه يك نظر شويد و تمامى به يكجور درباره اش سخن بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته اى سخنى بر خلاف ديگرىبگويد.
گفتند: اى اباعبدشمس هر چه تو بگويى و هر نظرى بدهى ما همگى همان را خواهيم گفت .
وليد گفت : شما سخنى را انتخاب كنيد تا من هم با شما هم آوا شوم .
ما مى گوييم : محمد كاهن است !
نه ، به خدا او كاهن نيست ما كاهنان را ديده ايم سخنان محمد به زمزمه كاهنان و اوراد آنانهمانندى ندارد!
پس مى گوييم : ديوانه است !.
نه ديوانه هم نيست ، چون ما ديوانگان را ديده ايم از محمد حركات و رفتار ديوانگانتاكنون سر نزده ...
مى گوييم : شاعر است .
شاعر هم نيست به علت اين كه همه انواع شعر را از اشعار حماسه اى و هزج و قريض ومقبوض و مبسوطش را ديده و شنيده ايم ولى سخنان او به شعر نمى ماند.
پس مى گوييم : ساحر است !!.
ساحران و جادوى آن ها را نيز ما ديده ايم و محمد ساحر نيست زيرا سخنان او به كارساحران كه نخى را گره مى زنند و سپس در آن مى دمند شباهت ندارد!
اى ابا عبدشمس پس چه مى گوييم ؟.
وليد گفت : به خدا قسم گفتارش شيرين است ، و سخن او همانند درختى است كه از درونطبيعت سر بر آورده ، و به اطراف و اعماق ريشه دوانيده و ريشه آن محكم و استوار، وشاخه اش پر از ميوه رسيده و لذيذ است ، هر چه بگوييد مردم مى دانند كه سخن شمابيهوده است . ولى باز هم از همه بهتر آن است كه بگوييد: سحر بيان دارد و با اينسخنان جذاب جادويى است كه ميان پدر و پسر و دو برادر، و زن و شوهر، وفاميل و عشيره جدايى مى اندازد.(202)
اين سخن را همه پسنديدند، و قرار بر آن نهادند همين را حربه تبليغ ضد پيغمبر قراردهند، و سپس از دور وليد پراكنده شدند و از آن پس سر راه كاروانيان مى نشستند، و بههر كه برخورد مى كردند مى گفتند: مبادا به او نزديك شوى كه او چنين است .(203)


مجادله با رسول الله

((روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در پيش كعبه نشسته بود كه جماعتى ازسران قريش ، من جمله وليد بن مغيره مخرومى ، ابوالبخترى بن هشام وابوجهل بن هشام ، عاص بن وائل سهمى ، عبدالله بن ابى اميه مخزومى و ديگران به گردهم آمده بودند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيزمشغول قرائت قرآن بر چند نفر از اصحابش بود. مشركين با خود گفتند:مشكل محمد جدى شده و امر او بالا گرفته است ؛ بياييد او راسوال پيچ كرده ، بر او احتجاج آوريم و سخنانش راباطل كنيم و او را نزد اصحابش خوار و بى ارزش نماييم . شايد از گمراهى و تمرد وطغيانش دست بردارد و اگر كار تمام شد كه هيچ وگرنه با شمشير برنده بر اوبتازيم .
ابوجهل گفت : چه كسى مى تواند با او مجادله كند؟
عبدالله بن ابى اميه مخزونى گفت : من ، آيا مرا همتايى نيك و مجادله كننده اى كافى براىاو نمى دانى ؟
ابوجهل گفت : آرى !
پس ! همگى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و عبدالله بن ابى اميه مخزومىشروع به سخن كرده ، گفت : اى محمد! تو ادعاى بزرگى اظهار مى كنى و سزاوار آن ربالعالمين و خالق مخلوقات نيست كه چون تويى را كه بشرى چون مايى و از آن چه ما مىخوريم مى خورى و در بازار راه مى روى ، به رسالت برگزيند... اگر تو پيامبر مىبودى همراه تو ملكى مى بود كه تو را تصديق مى كرد و ما او را مى ديديم ؛ بلكه اگرخدا مى خواست پيامبرى براى ما بفرستد، فرشته اى را مبعوث مى كرد، نه بشرى چونخودمان را.اى محمد! تو سحر شده اى بيش نبوده ، پيامبر نيستى !...
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جواب فرمود: اما اين كه گفتى : اگر پيامبر مىبودى ، همراه تو ملكى مى بود كه تو را تصديق مى كرد و ما او را مى ديديم و... بايدگفت كه : فرشته را نمى توان به ادراك آورد، چون او از جنسى است كه چيزى از آنآشكار نيست و اگر آن را مشاهده مى كرديد به اين وسيله كه بر قواى ديد شما افزوده مىگشت ، باز مى گفتيد: اين ملك نيست بلكه بشر است ؛ زيرا ملك فقط به صورت انسانكه بدان انس داريد بر شما ظاهر مى شود، تا سخن و خطاب و مرادش را دريابيد. در اينصورت ، چگونه صدق گفتار و حقانيت سخن او را خواهيد فهميد؟ بلكه خداوند بشرى رابه رسالت برانگيخت و بر دستش ‍ معجزاتى ظاهر كرد كه طبايع بشر كه شما برضماير قلوبشان آگاهيد از آوردن آن معجزات ناتوانند. پس به واسطه ناتوانى ازآوردن آن چه كه او آورده ، در مى يابيد كه آن ، معجزه است و اين گواهى الهى بر صدقاوست . اگر ملكى شما را ظاهر و بر دست او معجزه اى آشكار مى گشت كه بشر از آوردنشعاجز مى بود، هيچ گاه آن معجزه ، نشانى از آن نبود كه همجنسانش از آوردن چنين عملىناتوانند، تا بتوان آن را معجزه دانست . آيا نمى بينيد كه پرواز پرندگان معجزهمحسوب نمى شود، زيرا همه پرندگان پرواز مى كنند؟ ولى اگر انسانى چون پرندهپرواز كند معجزه خواهد بود. پس ، خداوند عزوجل از آن جهت كه پيامبرش را به گونه اىمبعوث فرمود تا حجت بر شما تمام شود، امر را بر شما آسان كرده است ، ولى شما امردشوارى را مى طلبيد كه حجتى در آن نيست )).
سپس فرمود: ((اما آن كه گفتى : تو سحر شده اى بيش نيستى ، آيا من مسحورم وحال آن كه مى دانيد در صحت تميز و عقل بوده ، برتر از شمايم ؟! آيا از بدو تولدم تاسن چهل سالگى ، خويى پست و عملى كه حاكى از ذلت باشد، يا دروغ و خيانت و خطابىدر گفتار و سفاهتى در راءى من ديده ايد؟
آيا به گمان شما كسى مى تواند چنين مدتى ، با نيرو و قوت خود معصوم باشد؟ و يااين كه تكيه او بر حول و قوت خداوند بوده ا ست ...)).(204)


سلام بر رسول الله

از ابن مسعود روايت شده است كه : در مكه بارسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم . از شهر بيرون آمديم و به بعضى ازنواحى رفتيم . به هر سنگ و سنگ ريزه كه مى رسيديم مى گفتند: السلام عليك يارسول الله !(205)


سيماى حضرت على عليه السلام
معجزه على ، سرچشمه ولايت

كرده ز خارا خمير همچو امير غدير
وز كف او پر فطير پشت تنور دمن
قصه خمير حضرت امير غدير آن چنان بود كه وقتى اصحاب راشدين به غزا مى رفتند ازآبادانى دور افتاده گذار ايشان به كوهى افتاد كه از زاد و توشه هيچ جيز يافت نمىشد. اصحاب و احباب از آتش جوع تنور معده را افروخته يافتند و چون لاله در آن بهقرص هاى سوخته راضى گشتند. على سرچشمه ولايت به يمن معجز حضرت رسالتصلى الله عليه و آله و سلم پاره اى از سنگ خارا (را) در زير دست خمير نمود، و برتابه خاك قرصى چند پخته باب ولايت گشود، و آتش جوع ياران را بدان فرو نشانيدو جمعى را بر آن كوه از گرسنگى رهانيد، و اين خارق عادت از ديگ جوش و خروش آنبحر ولايت مشهور و معروف است ، چنان كه گفته اند:
چون دست شاه ولايت ز سنگ بهر محب
نمود بر طرف پشته قرص نان نرگس (206)

next page

fehrest page

back page