بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای عارفانه, عباس عزیزى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

مقدمه

خداوند در قرآن به پيامبرش مى فرمايد: ((فاقصص القصص لعلهم يتفكرون ؛ اينسرگذشت ها را براى انسان ها بازگو كن شايد بينديشند و بيدار شوند.))(1)
يكى از امور سازنده و تكان دهنده و تحول بخش در زندگى انسان ، عبرت گرفتن ازسرگذشت هاى گذشتگان است .
براى همه لازم است وارد اين كلاس آموزنده شوند و از فراز و نشيب هاى تاريخ درس عبرتبگيرند، چرا كه تاريخ همواره تكرار مى شود و روزى خواهد آمد كه زندگى ما نيزبراى آيندگان ، تاريخ مى گردد.
تاريخ آزمايشگاه مسايل گوناگون زندگى بشر است .
داستان پيشينيان مجموعه اى است از پرارزش ترين تجربيات آن ها و مى دانيم كهمحصول زندگى چيزى جز تجربه نيست .
تاريخ آيينه اى است كه تمام قامت جوامع انسانى را در خود منعكس مى سازد، زشتى ها،زيبايى ها، كاميابى ها، ناكامى ها، پيروزى ها و شكست ها وعوامل هر يك از اين امور را.
به همين دليل مطالعه تاريخ گذشتگان عمر انسان را درست به اندازه عمر آنها طولانىمى كند؛ چرا كه مجموعه تجربيات دوران عمر آن ها را در اختيار انسان مى گذارد.
و در عبارت ديگر چنين مى فرمايد: ((و اعرض عليه اخبار الماضين ؛ داستان پيشينيان رابه خاطرت عرضه بدار.))(2)
و نيز مى فرمايد: ((السعيد من وعظ بغيره ؛ سعادتمند كسى است كه از ديگران درس پندو عبرت بياموزد.))(3)
و باز مى فرمايد: ((و ان لكم فى القرون السابغة لعبرة ؛ همانا براى شما ازسرگذشتهاى پيشينيان درس هاى مهمى است .))(4)
با توجه به اين كه قسمت مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است و قرآن مجيد با زبان شيرين داستان انبيا و اقوام را بياننموده اميد است بتوانيم از داستان گذشتگان درس عبرت بگيريم .
اما اينجانب بنده حقير در كتاب هاى وزين استاد علامه حسن زاده آملى مد ظله العالى سير كردمو داستان هاى آموزنده در قالب عرفانى ، اخلاقى ، عبادى و اجتماعى و علمى يافتم .
اگر چه زندگى استاد پر از خاطره است ، ولى به صورت نوشتار در نيامده ، پس اينداستان ها قطره اى از خاطرات استاد است ، اميد مى رود با خواندن اين داستان ها در زندگىتحول عميقى ايجاد كند.
عباس عزيزى
اسفند 1378


توحيد
ديدن خدا

شيخ جليل طبرسى در كتاب ((احتجاج )) از ((احمد بن اسحاق )) از امام هادى عليهالسلام نقل مى كند كه نامه اى به آن حضرت نوشتم و در مورد ديدن خداوند سؤال كردم و همچنين اختلاف ميان مردم را در اين باره ذكر كردم . آن حضرت در جواب نوشتند:ديدن خداوند متعال امكان ندارد؛ زيرا اگر نور بخواهداتصال ميان بيننده و خداوند را برقرار سازد، لازمه اش تشبيه خداوند به ديگر موجوداتاست و خداوند برتر از شباهت داشتن به موجودات است . پس نتيجه مى گيريم كه خداوندرا با چشم نمى توان ديد؛ زيرا سببها بايد به مسببهاى خودمتصل باشند.(5)


اثبات خدا

از بيان مبارك امام جعفر صادق عليه السلام است كه تخم مرغى را در دست گرفت و جوابعبدالله ديصانى را كه به حضرتش عرضه داشت :
دلّنى على معبودك تقرير مى فرمود و خبر دراوايل كتاب توحيد اصول كافى جناب ثقة الاسلام كلينى - رضوان الله عليه -منقول است .(6) يعنى اين (تخم مرغ ) قلعه اى است پوشيده از هر طرف . مر او راپوستى ستبر است و زير آن پوست ستبر، پوست نازكى است و زير پوست نازك طلاىمايع (زرده تخم مرغ ) و نقره آب شده (سفيده تخم مرغ )، نه طلاى روان با نقره آب شدهمى آميزد و نه نقره آب شده با طلاى روان . پس اين تخم مرغ بهحال خود است نه مصلحى از آن خارج شده است تا از صلاح آن خبر دهد و نه مفسدى در آنداخل شده است تا از فساد آن آگاهى دهد. كس نداند كه براى نر آفريده شده است يابراى ماده . شكافته مى شود و مرغانى بسان طاوسان رنگارنگ از آن به در مى آيند. آيابراى آن مدّبرى مى بينى ؟ (يا آن كه خود به خود چنين مى شود).(7)


قضا و قدر

يكى از فلاسفه اروپا كه معتقد به قضا و قدر بود با يكى ازكاردينال ها كه از مخصوصين پاپ بود مباحثه كرد وكاردينال يعنى كشيش بزرگ منكر قضا بود، فيلسوف گفت : آيا شما معتقد به وجود خداهستيد؟ كشيش جواب داد: من متوقع هستم كه شما در اعتقاد من ترديد نداشته باشيد.
فيلسوف گفت : شما معتقد هستيد مانند سيسرون و... كه خداوند از آينده خبر دارد؟كاردينال گفت : البته .
فيلسوف گفت : شما مع ذلك مردم را مختار درعمل خود و مسؤ ول مى دانيد. كشيش جواب داد: بلى .
فيلسوف گفت : پس عقيده من با شما چه فرق مى كند؟
اما به اين كه با وجود قضا و قدر، اختيار از ما سلب نشده وافعال ما امربين الامرين است - نه جبر و نه تفويض - چنان كه حضرت امام جعفر صادقعليه السلام فرموده نيز بسيارى از فلاسفه اروپا تصريح كرده اند.
بزانو گويد: ((نه اختيار مطلق است و نه قضاى لازم ، بلكه اختيار مقيد است .))(8)


چوپان و اثبات وحدانيت خدا

سرچشمه علماء و فضلاء امام فخرالدّين رازى عليه الرّحمة ادا مى نمايد كه :
هفتاد و دو دليل جهت وحدانيّت رب جليلتاءمل نموده بودم و روز تعطيل سيركنان به دامن كوهسارى چون نسيم بهارى گذر كردمشبانى را ديدم كه گوسفندان مى چرانيد، با خود گفتم كه من عمرى بهدلايل و برهان عقلى بر وحدانيت معبود پى برده ام و علم واجب تعالىحاصل كرده ام و هنوز در درياى حيرت ((ما عرفناك )) گرفتارم و از انديشه لااحصى ثناء عليك دل افگار، آيا اين شبان روزى رسان خود را به چه كيفيت مىشناسد و آفريننده خود را چگونه مى داند؟ پيش شبان رفته گفتم : خداى خود را چگونهمى شناسى ؟
گفت : چنان كه فرد و بى مانند است .
گفتم : اگر به تو كسى گويد كه خداى دو تواند بود، هيچ دليلى دارى كه رفع اينسخن نمايى و پرده از وحدانيت حق بگشايى ؟
گفت : اين چوب شبانى را چنان بر سر آن كس مى زنم كه سرش دو مى شود و مغزش چونسخنش پريشان مى گردد. و من هيچ دليلى چنين قاطع و برهانى چنين ساطع نيافتم كهبيخ شجر اعتقادش در زمين دل پاى محكم كرده بود كه به صرصردلايل عقلى از جاى نمى رفت و عرق نمى گشود.(9)


آدم را به شكل خود آفريد

در عيون اخبارالرضا صدوق و احتجاج طبرسى - قدس سرّهما- از ((حسين بن خالد)) روايتشده است كه به امام رضا عليه السلام گفتم : مردم مى گويند:رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا آدم را به صورت خودش ‍ آفريده است.
امام فرمود: خدا بكشدشان ! ابتداى حديث را حذف كردند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كنار دو مرد گذشت كه به همديگر ناسزا مىگفتند، از يكى از طرفين سبب دعوا شنيد كه به ديگرى مى گويد: خدا صورت تو وكسى كه به تو شبيه است را زشت كند!
حضرت به او فرمود: بنده خدا! اين گونه به برادرت نگو؛ چرا كه خدا آدم را بهشكل خود آفريد.(10)


اعظم بودن همه اسماى حق

عارف بسطامى در جواب شخصى كه از او پرسيد: اسم اعظم كدام است ؟ گفت : تو اسماصغر به من نماى كه من اسم اعظم به تو نمايم ، آن شخص حيران شد، پس بدو گفت :همه اسماى حق عظيم اند.
در تفسير ابوالفتح رازى است كه : حضرت امام جعفر صادق را پرسيدند از مهمترين ناماسم اعظم ؟ حضرت فرمود او را: در اين حوض سرد رو، او در آن آب رفت و هر چه خواستبيرون آيد فرمود منعش كردند، تا گفت : يا الله اءغثنى ، فرمود: اين اسم اعظم است ؛ پساسم اعظم به حالت خود انسان است .(11)


ديدن و سخن گفتن با خدا

كلينى قدس سره از ((احمد بن ادريس )) از ((محمد بن عبدالجبار)) از ((صفوان بنيحيى )) مى گويد: ((ابوقره )) محدث از من خواست تا او را خدمت امام رضا عليه السلامببرم . من هم از آن حضرت اجازه گرفتم و ايشان هم اجازه دادند. ابوقره خدمت امام رسيد واز حلال و حرام و احكام شرعى سؤ ال كرد، تا آن كه به بحث توحيد رسيد و گفت : مارواياتى داريم كه خداوند ديدن و سخن گفتن با خودش را ميان پيامبران عليهم السلامتقسيم كرده است و سخن گفتن را به موسى عليه السلام داده است و ديدن را به حضرتمحمد صلى الله عليه و آله و سلم عنايت كرده است .
امام رضا عليه السلام فرمودند: پس كيست كه از جانب خداوند اين پيام را براى جن و انسو تمام جهانيان آورده است كه هيچ چشمى خداوند را نمى بيند و هيچ كس با علم به خداونداحاطه پيدا نمى كند و هيچ چيز همانند خداوند نيست ، آيا آن كس حضرت محمد صلى اللهعليه و آله و سلم نيست ؟!
ابوقره پاسخ داد: آرى !
امام رضا عليه السلام دوباره فرمودند: چگونه مى شود انسانى به سوى تمام مردمفرستاده شود و بگويد كه از جانب خداوند آمده و به دستور خداوند مردم را هدايت مى كند وبگويد: هيچ چشمى او را در نمى يابد و هيچ كس به او با علم احاطه پيدا نمى كند و هيچكس همانند او نيست ، ولى بعد بگويد: من با چشمم او را ديدم و به او علم پيدا كردم و باعلم به او احاطه پيدا كردم و خداوند به شكل يك انسان است ! آيا خجالت نمى كشيد!زنادقه و كفار جراءت نكردند كه چنين نسبتى را به حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم بدهند و بگويند كه اين پيامبر از جانب خداوند چيزىمى آورد، اما خودش چيزهاى ديگرى مى گويد؟
ابوقره گفت : خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: و لقد راه نزلة اخرى ؛(12) يعنى : و يك بار ديگر هم او را مشاهده كرد.
امام رضا عليه السلام فرمودند: بعد از اين آيه ، آيه ديگرى هست كه دلالت بر آن چهپيامبر ديده است ، مى كند؛ آن جا كه خداوند مى فرمايد: ما كذب الفؤ اد ما راءى يعنى آنچه را كه چشم محمد صلى الله عليه و آله و سلم ديده بود،دل پذيرفت و تكذيب نكرد. سپس از آن چه كه ديده است ، خبر مى دهد: لقد راءى منآيات ربّه الكبرى ؛ يعنى : آن حضرت آيات بزرگ پروردگارش را ديد و آياتخداوند غير از خداوند است و خداوند مى فرمايد: و لايحيطون به علما؛(13) يعنى : خلق را هيچ به او احاطه و آگاهى نيست .
حال اگر چشمها بتوانند خداوند را ببينند، به او علم و احاطه علمى نيز پيدا خواهند كرد واو را خواهند شناخت .
ابوقره گفت : پس بگوييم روايات دروغ است و آنها را تكذيب كنيم ؟
امام رضا عليه السلام فرمودند: هرگاه روايات با قرآن مخالف باشد، مى گوييم آن هادروغند و همچنين آن روايات ، مخالف با اجماع مسلمانان است كه مى گويد: هيچكس بهخداوند احاطه و آگاهى پيدا نمى كند و چشمها او را در نمى يابد و هيچ چيز همانند او نيست .(پايان حديث بنابر آن چه در كافى آمده بود).(14)


حادث يا قديم بودن كلام خدا

بخارى معتقد بود كلام خدا حادث است و سايرين قديم مى دانستند، در يكى از شهرهاىخراسان براى تضييع او از روى حسد وقتى كه بر منبر بود پرسيدند: كلام خدا چوناست ؟ گفت : حادث ، او را سنگ باران كردند و بعضى از مريدان او را از آن مهلكه نجاتداده به بغداد فرستادند.(15)


آموختن توحيد

در حديث سى و يكم از باب اول كتاب توحيد، صدوق با سند خود از((فضل بن شاذان )) و او هم از ((ابن ابى عمير)) روايت مى كند: بر سرورم موسى بنجعفر عليه السلام وارد شدم و به او گفتم : اى فرزند پيامبر خدا، توحيد را به منبياموز.
فرمود: اى ابواحمد! درباره توحيد از آنچه خداى تعالى در كتابش ذكر كرده است ،تجاوز نكن كه هلاك مى شوى .(16)


آيا خدا به وصف خواهد آمد

كلينى در باب ((ابطال الرؤ ية )) از كتاب كافى ، از ((محمد بن يحيى ))، و او از((احمد بن محمد)) از ((ابى هاشم جعفرى )) از امام رضا عليه السلامنقل مى كند كه از آن حضرت درباره خدا پرسيدم كه آيا به وصف در مى آيد؟
فرمود: آيا قرآن نخوانده اى ؟
گفتم : آرى ، خوانده ام !
فرمود: اين آيه را نخوانده اى كه مى فرمايد: لا تدركه الابصار و هو يدركالابصار. (17)
گفتم : چرا خوانده ام .
فرمود: مى دانيد ((ابصار)) يعنى چه ؟
گفتم : آرى .
فرمود: يعنى چه ؟
گفتم : ابصار، يعنى : ديدگان (ديدن چشمان )
فرمود: اوهام قلوب بزرگتر از ديدگان چشم است . پس اوهام نمى توانند او را درك كنند،ولى او اوهام را درك مى كند.(18)


با قلبش خدا را ديد

محمد بن فضيل مى گويد:
از ابوالحسن عليه السلام پرسيدم : آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خداىعزّوجلّ را ديد؟
((فرمود: آرى ، با قلبش او را ديد. مگر اين آيه را نشنيده اى ما كذب الفؤ اد ما راى يعنى : او را با چشم نديد، بلكه با قلب و فؤ اد ديد.))(19)


مشاهده خداوند

كلينى در كافى به اسنادش از امام صادق عليه السلامنقل مى كند: حبرى (عالم يهودى ) خدمت اميرمؤ منان رسيد و پرسيد: اى امير مؤ منان ! آيا هنگامعبادت ، پروردگارت را ديدى ؟
حضرت فرمود: واى بر تو! چشمان با مشاهده ديدگان او را نمى بينند؛ ولى قلبها باحقايق ايمان او را مى بينند)).
امير مؤ منان در مسجد كوفه بالاى منبر خطبه مى خواند. مردى برخاست كه به او ذعلب مىگفتند، داراى زبانى بليغ در خطبه و قلبى شجاع بود. گفت : اى اميرمؤ منان ! آياپروردگارت را ديده اى ؟
حضرت فرمود: واى بر تو اى ذعلب ! من خدايى را كه نبينم ، نمى پرستم .
پرسيد: اى امير مؤ منان ! پس چگونه او را ديده اى ؟
فرمود: واى بر تو اى ذعلب ! ديدگان با مشاهده او را نمى بينند، ولى قلبها با حقايقايمان او را مى بينند. واى بر تو اى ذعلب ! خداى من چنان لطيف است كه لطفش ‍ به وصفدر نمى آيد و چنان عظيم است كه با عظمت وصف نمى گردد و چنان بزرگ كبرياست كه بابزرگى وصف نمى شود. در جلالت چنان جليل است كه با غلظت وصف نمى شود.قبل از هر چيز است و نمى شود گفت : پيش از چيزى است . بعد از هر چيز است و نمى شودبه او بعد گفت . اشياء را خواسته ، اما نه با همت . درك كرده است ، اما نه با خدعه . درهمه اشياست ، اما با آنها مخلوط نيست و از آن ها هم جدا نيست . ظاهر است ، نه بهشكل مباشرت . متجلّى است ، نه با ديدن . دور است ، نه با مسافت . قريب است ، نه بانزديك شدن . لطيف است ، نه با جسم داشتن ، موجود است ، نه بعد از عدم .فاعل است ، نه به اضطرار. صاحب تقدير است ، نه با حركت . زياد مى شود، نه بااضافه . شنواست ، نه با آلتى . بيناست ، نه با اءداتى . اماكن حاوى او نمى شوند واوقات او را شامل نمى گردند، صفات او را محدود نمى كنند و خواب او را نمى گيرد.هستى او از اوقات سبقت جسته ، وجودش از عدم و ازلش از ابتدا پيشى گرفته است . باخلق مشاعر فهميده مى شود كه كسى براى او مشاعر قرار نداده و با تجهير جواهر فهميدهمى شود كه جوهر ندارد و با ضد قرار دادن ميان اشيا فهميده مى شود كه او ضد ندارد وبا خلق تقارن ميان اشيا فهميده مى شود كه او قرين ندارد. نور را ضد ظلمت قرار داده استو خشكى را ضدترى و زبرى را ضد نرمى ، و سردى را ضد گرمى ، متباينها را با همجمع كرده و ميان چيزهاى نزديك ، دورى افكنده است كه با تفريق ، بر مفّرق و با تاءليف، بر مؤ لف دلالت مى كند. و اين سخن خداى متعالى است : و منكل شى ء خلقنا زوجين لعلّكم تذكرون (20)
ميان قبل و بعد، فاصله انداخت تا معلوم شود كه اوقبل و بعدى ندارد و موجودات با غرايزشان گواهند كه آفريننده غريزه آنها، غريزهندارد و با موقت بودنشان اعلام مى كنند كه براى قرار دهنده وقت آنها وقتى نيست . ميانموجودات حجاب و مانع قرار داده تا معلوم شود ميان او و خلقش حجابى نيست . پروردگاراست ، بدون اين كه خود پروردگارى داشته باشد و اله است ، بدون اين كه خود الهىداشته باشد. عالم است ، بدون اينكه معلوم باشد. سميع است ، بدون اينكه مسموعباشد)).(21)


مشاهده خداوند قبل از قيامت

ابوبصير(22) مى گويد كه به حضرت امام صادق عليه السلام گفتم : در مورد خداىتعالى آگاهم كن كه آيا مؤ منان روز قيامت او را مى بينند؟
فرمود: آرى ، و پيش از روز قيامت هم ديده اند.
گفتم : كى ؟
فرمود: وقتى كه به آنها گفت : اءلست بربّكم قالوا بلى ؛ آيا منپروردگارتان نيستم ؟ گفتند: آرى ، هستى )).(23)
بعد مدتى ساكت شد و آن گاه فرمود: مؤ منان در دنيا پيش از روز قيامت هم مى بينند؛ آياتو همين الان او را نمى بينى ؟
ابوبصير مى گويد: گفتم : فدايت شوم ! اين حديث را از جانب شمانقل بكنم ؟
فرمود: نه ؛ زيرا اگر آن را بگويى ، جاهل به معنايى كه توقايل هستى ، آن را انكار مى كند و بعد اين تشبيه و كفر به حساب مى آورد، و منظور رؤ يتبا چشم نيست ؛ خدا بزرگ تر از چيزى است كه مشبهان و ملحدان
وصف مى كنند.(24)


نفتى و خداشناسى

شخصى بود كه در قديم ، ظروفى پر از نفت را با اسب و قاطر به دهات و روستاها مىبرد، روزى شخصى از او پرسيد كه : تو خدايت را چگونه شناخته اى ؟! نفتى جواب داد:خوب گوش كن ، من هر گاه كه از مبداء راه مى افتم ، پس از پر كردن اين ظرفها از نفت ،درب آنها را با پارچه يا نايلونى محكم مى بندم و بعد هم با نخ ، محكم به دور آن مىپيچم ، با همه اينها، هميشه از در اين ظروف ، نفتها چكه چكه مى ريزد، ولى خداوند ما راطورى آفريده كه اگر در شديدترين حالات فشار قواى دافعه بدن قرار گيريم ، تاخودمان نخواهيم عمل دفع صورت نمى گيرد و غايط وبول بدون اراده نفس ، خارج نمى شود، و در عينحال ، هيچگاه به ((نخ )) و نايلون هم نيازى نيست ! من از اين راه به وجود و عظمت خدا پىبرده ام !(25)


مشاهده و ديدن خدا

((عبدالله بن سنان ))(26) از پدرش نقل مى كند كه خدمت امام ابوجعفر عليه السلامرسيدم مردى از خوارج بر آن حضرت گفت : اى ابوجعفر! چه چيزى را عبادت مى كنى ؟
حضرت فرمود: خدا را.
پرسيد: آيا او را ديده اى ؟
فرمود: آرى ، چشمان او را با مشاهده نمى بينند، ولى قلبها با حقايق ايمان مى بينند. باقياس شناخته نمى شود و با حواس درك نمى گردد و شبيه مردم نيست . موصوف بهآيات و شناخته شده با نشانه هاست . در حكمش ستم نمى كند؛ اين است خدايى كه جز اوخدايى نيست . در اين هنگام مرد خارجى (برخاست ) و رفت ، در حالى كه مى گفت : خداداناست كه رسالتش را كجا قرار دهد)).(27)


خودشناسى مقدمه اى بر خداشناسى

روايت شده است كه يكى از زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، از ايشان پرسيد:چه زمانى انسان خدايش را مى شناسد؟ حضرت فرمود: وقتى كه خود رابشناسد.(28) (29)


معناى توحيد

شب دوشنبه 23 ربيع الاول سال 1387 هجرى يكى از اساتيدم (حضرت آيت الله حاجشيخ محمد تقى آملى ) را در خواب ديدم كه رساله سير و سلوكى را به من داده ، فرمود: التوحيد اءن تنسى غيرالله يعنى : ((توحيد اين است كه غير خدا را فراموشكنى )). وقتى نزد ايشان رفتم و آن چه در خواب ديده بودم ، بيان نمودم فرمود:

نشانى داده اندت از خرابات
كه التوحيد اسقاط الاضافات
و اين ، بيتى است از گلشن راز شبسترى .(30)

وجه الله

در عهد خلافت ابوبكر چند نفر راهب ، به مدينه آمدند و نزد ابوبكر رفتند و دربارهپيامبر و كتابش پرسش نمودند.
ابوبكر گفت : آرى ، پيامبر آمد و با خود كتابى آورد.
پرسيدند: آيا در كتاب او، وجه الله مذكور است ؟
ابوبكر گفت : آرى .
پرسيدند: تفسيرش چيست ؟
ابوبكر گفت : از اين سؤ ال در دين ما نهى شده و پيامبر ما آن را تفسير نكرده است . دراين هنگام همه راهبان خنديدند و گفتند: به خدا سوگند پيامبر شما دروغگو بوده ، كتابشما باطل است .
پس او را رها كرده ، رفتند. چون سلمان ماجرا را دريافت ، آنان را نزد امير مؤ منان عليهالسلام برد و گفت : اين شخص ، خليفه و جانشين پيامبر و پسر عمّ اوست ، پرسش خود رابر او عرضه داريد! آنان همه سؤ ال را از على عليه السلام پرسيدند. حضرت فرمود:شما را با سخن پاسخ نمى گويم ؛ بلكه با انجام عملى ، به آن پاسخ خواهم گفت .سپس امر فرمود هيزمى آوردند و آتش زدند، چون همه هيزم آتش گرفت و شعله كشيد راهبانرا فرمود: اى راهبان ! وجه آتش ‍ كجاست ؟
راهبان گفتند: اين ، تمامش وجه آتش است .
پس فرمود: تمام وجود، وجه الله است . سپس اين آيات را تلاوت فرمود: فاينماتولو فثمّ وجه الله و نيز: كل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون . آنگاه تمام راهبان به دست آن حضرت اسلام آورده ، موحد و عارف گشتند.(31)


وصف خداوند

از هشام بن سالم روايت شده است كه : نزد امام صادق عليه السلام رفتم ، به من فرمود:آيا مى توانى خدا را وصف كنى ؟
گفتم : آرى !
فرمود: وصف كن !
گفتم : او شنوا و بيناست .
فرمود: اين صفتى است كه مخلوقات نيز در آن شريكند.
گفتم : چگونه او را وصف كنم ؟
فرمود: او نور بدون ظلمت و حيات بدون مرگ و علم بدونجهل و حق بدون باطل است .
پس از نزد آن حضرت بيرون آمدم در حالى كه داناترين مردم به توحيد بودم .(32)


خداوند همه جا است

((روزى على عليه السلام وارد بازار شد. مردى را ديد كه مى گويد: نه ! سوگند بهكسى كه هفت حجاب دارد؛ حضرت پرسيد: منظورت كيست ؟ گفت : خدا! اى امير مؤ منان !
حضرت فرمود: اشتباه مى كنى ، مادر به عزايت بنشيند! ميان خدا و خلقش هيچ حجابى نيستو هر جا كه باشند خداوند با آنهاست .
مرد پرسيد: اى امير مؤ منان ! كفّاره آن چه كه گفتم چيست ؟
فرمود: اين كه بدانى هر باشى خدا با توست .
مرد گفت : آيا به مساكين طعام دهم ؟
حضرت فرمود: نه ! چون به غير خدايت سوگند خوردى !))(33)


حقيقت چيست

كميل بن زياد از حضرت على عليه السلام پرسيد: ((حقيقت چيست ؟)).
حضرت فرمود: ((تو را با حقيقت چه كار است ؟)).
كميل گفت : ((مگر من رازدار تو نيستم ؟)).
حضرت فرمود: ((آرى ، ولى آن چه كه از من مى جوشد و فيضان مى كند، تنها اندكى ازآن به تو مى رسد.))
كميل گفت : ((آيا چون تويى سايل را نااميد مى كند؟)).
فرمود: ((حقيقت عبارت از كشف انوار جلال است ، بدون اشاره )).
كميل گفت : ((مرا توضيح بيشترى فرما!))
فرمود: ((محو موهوم و آشكار شدن صحو معلوم است )).
كميل گفت : ((توضيح بيشترى مى خواهم )).
فرمود: ((عبارت از هتك و كنار رفتن ستر و حايل است ، به سبب غلبه سّر)).
گفت : ((باز هم توضيح بفرما!))
اميرمؤ منان فرمود: ((جذاب احديت با صفت توحيد است .))
كميل بار ديگر گفت : ((توضيح و بيانى فزونتر عنايت كن !)).
فرمود: ((نورى است كه از صبح ازل طلوع مى كند و درهياكل آثارش تجلى مى يابد)).
كميل بار ديگر توضيحى بيشتر خواست ، ولى حضرت على عليه السلام فرمود: ((چراغرا خاموش كن كه چيزى به صبح نمانده
است !)).(34)


توحيد در جنگ

در جنگ جمل عرب باديه نشينى برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ! آيا مى گويى : خدا يكىاست ؟ در اين هنگام مردم به او هجوم آوردند و گفتند: اى مرد مگر نمى بينى كه اميرمؤ مناندر چه وضعى است ؟
(منظور حالت جنگ و وضعيت بحرانى آن بوده است ).
حضرت فرمود: بگذاريد حرفش را بزند، زيرا آن چه كه او مى خواهد، من هم از اين مردممى خواهم . آن گاه فرمود: اى مرد! اين كه بگوييم خدا يكى است ، ممكن است بر چهار نوعباشد كه دو نوع آن ، جايز و دو نوع ديگر جايز نيست .
اما آنهايى كه جايز نيست عبارت از اين است كه كسى بگويد: خدا يكى است و منظور يك درباب اعداد باشد. كه اين در مورد خدا جايز نيست . زيرا يك در باب اعداد دو هم داردوگرنه ديگر عدد نيست . مگر نمى دانى كسى كه بگويد خداوند سومين شخص از سهشخص است ، كافر شده است ؟ قسم و صورت دوم اين است كه بگويد خدا يكى است ؛ يعنىيكى از مردم است و مقصود، نوعى از يك جنس باشد، اين هم در مورد خدا جايز نيست چونتشبيه است و خداوند برى ء از تشبيه مى باشد. اما آن دو وجهى كه جايز است ، اولى اينكه بگويى خدا يكى است ؛ يعنى ميان اشياء شبيهى ندارد. و دوم اين كه بگويى خدا يكىاست و مقصود اين باشد كه خدا در وجود و عقل و وهم تقسيم ناپذير است . و خداى عزّوجلّ،به همين گونه است .(35) اما از نظر عقلى بايد گفت كه كثرت عددى با تكرار وحدت عددى به وجود مى آيد. از اينرو مى توان گفت : چيزى كه به وحدت عددى متصف شده ، يكى از اعداد وجود يا يكى از آحادموجودات است . و جناب حق سبحان منزه از اين است . بلكه وحدت و كثرت عددى كه درمقابل يكديگرند، از صنع وحدت حقيقى محض اويند؛ وحدتى كه نفس ذات قيوم اوست ؛ و حقمحض و خالص و واجب و قائم به ذات است و هيچ درمقابل آن نيست و نفى كثرت ، از لوازم اوست . همچنان كه اميرمؤ منان عليه السلام در حديثىكه گذشت ، بدان اشاره نموده ، فرمود: نه در وجود و نه درعقل و وهم ، قابل تقسيم نيست .(36)


اولين خلقت

نقل شده كه اعرابى از اميرالمؤ منين مى پرسد: خداوند،قبل از خلقت كجا بوده است ؟
حضرت فرمود: در عمايى كه نا بالاى آن هوا بود و نه پايين آن ، و از اين رو، آن حضرتعليه السلام فرموده است : نخستين چيزى كه خداوند خلق فرمود، نور من بود؛ كه منظورحضرت عليه السلام عقل است ؛ چنانكه فرمايش ديگر ايشان مؤ يد آن است ؛ آن جا كه مىفرمايد: اولين مخلوق خداوند، عقل است . سپس به واسطه آن ، سايرعقول و نفوس ناطقه ملكيه و غير آن و نيز صورت طبيعيه و هيولاى كليه و صورت جسميهبسيطه و مركبه ، خلق شدند.(37)


خداشناسى على عليه السلام

امام باقر عليه السلام از جدّش اميرمؤ منان نقل مى فرمايد كه : مردى برخاست و گفت : اىامير مؤ منان با چه چيز خدايت را شناختى ؟
فرمود: با شكسته شدن عزم ها و همّت ها؛ چون تصميم به انجام كارى گرفتم ، مانعشد. و چون عزم كردم پس قضاى الهى با عزمم مخالفت نمود؛ پس دريافتم كه مدّبر،كسى است جز من .
مرد گفت : چه باعث شد شكر نعمتهاى او را به جاى آورى ؟
حضرت عليه السلام فرمود: به بلايا نگريستم كه خداوند، آنها را از من دور نمود و غيرمرا دچار آن ساخت ؛ از اين رو دريافتم كه او به من نعمت ارزانى داشته است ، پس شكرشرا بر خود لازم دانستم .
مرد پرسيد: چرا لقايش را دوست دارى ؟
فرمود: چون دريافتم كه براى من دين فرشتگان و فرستادگان و پيامبرانش رابرگزيده ؛ دانستم كه مرا گرامى داشته و فراموشم نكرده است . پس مشتاق لقايش ‍ شدم.(38)


استوارى در عقيده

بين دو تن از مردم صدر اسلام مشاجره علمى دراصول عقايد به ميان آمد يكى از آن دو شيعى امامى اثنى عشرى بود، آن ديگرى به اوگفت : با هم مباحثه مى كنيم هر يك از ما بر ديگرى غالب شد آن ديگرى به دين وى درآيدو از مذهب خود دست بكشد، آن شخص امامى كه ديندارعاقل بود در جوابش گفت : اگر من غالب شدم تو بايد از من متابعت نمايى و مرا اطاعتكنى ، اما اگر تو بر من غالب شدى من حق ندارم از تو اطاعت كنم ، من بايد بروم از اماممبپرسم كه منطق حق و لسان وحى است و اصل و خزانه است ، اگر من نتوانستم جوابتبگويم جواب گو دارم . اين شخص به حق اليقين حق را ازباطل تميز داده است و فهميد كه حق با كيست از لفاظى و حرافى باكى و هراسى ندارد.(39)


حيا در حضور خدا

روايت است كه روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد چوپان گوسفندانش ‍ رفت ،(حضرت مشاهده نمود كه ) چوپان ، لباسش را درآورده بود. چون پيامبر صلى الله عليهو آله و سلم را ديد، لباسش را بر تن نمود. حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:((برو! ما نيازى به چوپانى تو نداريم ، چون ما خاندانى هستيم كه كسى را كه ادب خدانگاه ندارد و در خلوت از او حيا ننمايد، به كار نمى گيريم )).(40)


صفات محبّين الهى

در زمره پرسشهاى خداوند در معراج از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده است :((اى احمد! آيا مى دانى كه عيش گواراتر، و كدام حيات باقى تر است ؟)).
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت : نمى دانم ، اى پروردگار من !
خداى تعالى فرمود: ((اما زندگى گوارا، عيشى است كه صاحبش را از ياد من باز ندارد وآن شخص ، نعمتهايم را از ياد نبرد و حقم را انكار ننمايد، و شب و روز در طلب رضاى منباشد.
اما حيات جاودان ، آن است كه شخص ، با خود چنان كند كه دنيا در نظرش ، خوار و حقيرشود و آخرت بزرگ و عظيم جلوه نمايد.
خواست مرا بر خواست خود ترجيح دهد. در طلب رضاى من باشد و به حقّ، مرا تعظيمنمايد. به ياد داشته باشد كه من به او عالمم و شب و روز، مراقب هر گناه و معصيتىباشد و قلب خود را از هر چيزى كه من خوش ندارم ، پاك گرداند. شيطان و وسوسه هاىاو را دشمن بدارد و سلطه اى براى ابليس ، در قلب خود باقى نگذارد. پس چون چنينكرد، قلبش را با محبت خود آرام گردانم ، تا اين كه قلب و فراغ واشتغال و همّ و حديث او را براى خود قرار دهم ، و اين نعمتى است كه بهاهل محبت و عشقم ارزانى كنم . چشم و گوش قلبش را باز نمايم ، تا با آن ،جلال و عظمت مرا بنگرد و بشنود و دنيا را تنگ و آن چه از لذايذ، كه در آن است ، بر اومغضوب نمايم و او را از دنيا چنان بر حذر دارم كه چوپان ، گوسفندانش را از مراتعمهلك (و مسموم ) بر حذر مى دارد. پس چون چنين گشت ، از مردم فرار كند و از دار فنا بهدار بقا، و از دار شيطان ، به دار رحمن ره جويد. اى احمد! همانا او را به هيبت و عظمت زينتدهم . اين ، عيش گوارا و حيات جاودان است و مقاماهل رضا.
پس هر كس طبق رضاى من عمل كند سه خصلت بدو دهم : شكرى كه آلوده بهجهل نباشد، و ذكرى كه با نسيان همراه نباشد، و محبتى كه محبت خلق را بر آن رجحانندهد. وقتى كه مرا دوست بدارد، من نيز او را دوست خواهم داشت و ديده قلبش را بگشايم ،تا جلالم را نظاره كند. هيچ چيز را بر او مخفى نگذارم و در ظلمت شب و روشنايى روز بااو نجوا كنم ، تا اين كه از سخن با خلق و همنشينى با آنها منقطع شود. كلام خود و ملايكهام را به گوشش رسانم و سرّى را كه از خلقم پوشيده است ، بر او آشكار كنم . لباسحيايى بر او پوشانم تا خلق از او حيا كنند و بر روى زمين گام بردارد، در حالى كهمغفور درگاه من است . قلبش را آگاه و بينا قرار دهم ، كه هيچ چيز از بهشت و جهنّم بر اومخفى نماند و آن چه كه در روز قيامت از هول و وحشت بر مردم مى گذرد و نيز، آنچه كه باآن ، اغنيا و فقرا و علما و جهلا، محاسبه شوند، بدو نشان دهم . قبرش را روشن كنم و نكيرو منكر را به سوى او فرستم تا از او سؤ ال كنند و غم مرگ و تاريكى قبر و وحشتش رانبيند، و ميزان را نصب كنم و ديوان را بگشايم . نامه اعمالش را به دست راستش دهم كه آنرا باز كند و بخواند، و ميان او و خودم ترجمانى قرار ندهم . پس اين است صفات محّبين... )).(41)


يا غنى يا مغنى

امير محمد باقر حسنى شهير به داماد، يكى ازرسايل غريب او رساله اى به نام ((الخليعة )) است كه دلالت بر تاءلّه سريرت وتقّدس سيرتش دارد، و صورت آن اين است كه :
بسم الله الرحمن الرحيم . الحمد كله لله رب العالمين ، و صلاته على سيدنا محمد وآله الطاهرين . روز جمعه اى كه مصادف بود با شانزدهم شعبان المكرم ،سال يك هزار و بيست و سه هجرى ، در خلوت به سر مى بردم و به ذكر خدايممشغول بودم . او را با نام غنى اش مى خواندم و مرتب تكرار مى كردم . يا غنى ! يا مغنى !در حالى از هر چيزى ، جز تو غل در حريم سرّش و انماى در شعاع نورشغافل مى شدم . خاطفه اى قدسى بر من ظاهر شد و مرا از وكر چثمانى ، به سوى خود جذبنمود؛ پس از شبكه حسّ جدا گشته ، بند حباله طبيعت را از هم گسستم و بابال روح در ميان ملكوت حقيقت ، پر كشيدم . گويى لباس بدن را از خود به در آورم ...اقليم زمان را در هم پيچاندم و به آخرش رسيدم .
و به عالم دهر رسيدم . در اين هنگام در شهود بودم و جماجم امم نظام جملى ، از ابداعيات وتكوينات و الهيات و طبيعات و قدسيات و هيولانيات و دهريات و الزمنيات و اقوام كفر وايمان و ارهاط جاهليت و اسلام از غابرين و غابرات ، و سالفين و سالفات و عاقبين وعاقبات ، در آزال و آباد، و بالجمله ، آحاد مجامع امكان و دارات عوالم امكان با قض و قضيضو صغير و كبيرش و... حاضر بود. همه با زبان فقر، او را مى خواندند و فرياد مىكشيدند و او را مى خواندند كه : يا غنى ! يا مغنى !... پس نزديك شدم و چيزى نمانده بودكه از شدت وحشت و خوف ، جوهر ذات عاقله را فراموش كنم و از چشم نفس مجردم غايب شومو از ارض هستى هجرت نموده ، از صقع وجود، خارج گردم كه ناگهان از آنحال بيرون آمدم و به وادى دگرگونيها و جايگاه زيان و بقعه زور و قريه غروربازگشتم )).(42)


نماز
نماز چهل ساله

شنيدم كه اءعلم و مقتداى عالم ، آن به ظاهر و باطن موافق ، امام جعفر صادق عليه السلامبا چندان علم يك روز قضا نكرد، اءما نماز چهل ساله را قضا كرد. سراج امت بود خود را مىسوخت و از براى خلق مى افروخت . شك نيست كه درين دار اوست كه همه را داروست.(43)


تعيين وقت نماز

حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بلندى ديوار مسجد را براى تعييناوقات نماز به اندازه قامت انسان معتدل القامه مقرّر داشت .
به فرمان حضرت رسول الله ديوار طرف غرب مسجد مدينه درست بر خط نصف النهاربنا نهاده شده است ، و هر ديوارى ، بر خط نصف النهار بنا شود هنگام ظهر سايه ندارد،و چون زوال شود سايه از طرف شرقى ديوار در پايه آن ظاهر مى گردد، جنابرسول الله پديد آمدن سايه جانب شرقى ديوار را علامت وقت نماز ظهر قرار داد، و چونمردم سايه ديوار را در پايه آن از طرف شرقى مى ديدند نماز ظهر به جاى مى آوردند.
و بديهى است كه بعد از زوال سايه ديوار به تدريج بيشتر مى شود، پيغمبر اكرمدستور فرمود كه هرگاه سايه به اندازه ارتفاع قامت ديوار شود نماز عصر كنند،مسلمانان از پايه ديوار تا هفت پا اندازه مى كردند، چون سايه به آن اندازه مى رسيد مىدانستند هنگام نماز عصر فرا رسيد و نماز عصر مى خواندند. و آن حضرت آخر وقت عصر راوقتى معين فرمود كه سايه دو برابر شاخص ‍ شود.(44)


بيرون كشيدن تير از پاى على عليه السلام

واقعه اميرالمومنين عليه السلام و پيكان در جنگ احد را مرحوم ملا فتح الله كاشانى درتفسير منهج الصادقين در ضمن آيه الذين هم فى صلوتهم خاشعون دراول سوره مباركه مؤ منون قرآن كريم نقل كرده است كه :
در اخبار صحيحه آمده كه در روز احد پيكان مخالفين در بدن مبارك اميرالمؤ منين عليهالسلام نشست و از غايت وجع نتوانستند كه آن را بيرون آورند؛ صورتحال را به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم عرض ‍ كردند، فرمود كه دروقتى كه وى در نماز باشد پيكان را از بدن او بيرون بكشيد چه توجه او در اينحال به حضرت عزّت بر وجهى است كه خود را فراموش ‍ مى كند و از ما سوى بى خبر مىشود، پس چون به نماز مشغول شد جّراح را آوردند و پيكان را از بدن اطهر او بيرونآوردند و خون بسيار بر سجّاده آن حضرت ريخته شد، و چون از نماز فارغ شد و آن خونرا مشاهده نمود پرسيد كه اين خون چيست ؟
گفتند كه در حينى كه پيكان از بدن شما بيرون آورديم اين خون از آن جراحت بيرون آمد،فرمود: به خدايى كه جان على در قبضه قدرت اوست كه درنيافتم و واقف نشدم كه شمادر چه وقت بدن مرا شكافتيد و پيكان را بيرون آورديد.
واقعه ياد شده را عارف جامى نيز نيكو به نظم درآورده است و آن را شيخ بهايى در مجلدچهارم كشكول (طبع نجم الدوله ، ص 412)، بدين صورتنقل كرده است : مولانا جامى :

شير خدا شاه ولايت على
صيقلى شرك خفى و جلىّ
روز احد چون صف هيجا گرفت
تير مخالف به تنش جا گرفت
غنچه پيكان به گل او نهفت
صد گل محنت ز گل او شگفت
روى عبادت سوى محراب كرد
پشت بدرد سر اصحاب كرد
خنجر الماس چو بند آختند
چاك به تن چون گلش انداختند
غرقه به خون غنچه زنگارگون
آمد از آن گلشن احسان برون
گل گل خوش به مصلّى چكيد
گشت چو فارغ ز نماز آن بديد
اين همه گل چيست ته پاى من
ساخت گلزار مصلّاى من
صورت حالش چو نمودند باز
گفت كه سوگند به داناى راز
كز الم تيغ ندارم خبر
گر چه زمن نيست خبردارتر
طاير من سدره نشين چه باك
گر شودم تن چو قفس چاك چاك
جامى از آلايش تن پاك شو
در قدم پاك روان خاك شو
شايد از آن خاك به گردى رسى
گرد شكافى و به مردى رسى (45)


خشوع در نماز




((ور نباشد خشوع و دمسازى
ديو با سبلتش كند بازى ))
روايت است كه مردى در مسجد مدينه به نماز ايستاده بود و با ريشش بازى مى كرد،رسول خدا فرمود: اگر دلش با خدايش باشد با ريشش بازى نمى كند.(46)

نماز خواندن به سوى در گشوده

شخصى نامور كه يكى از مشايخ علمى زمان خودش بود به حضور مبارك امام صادق عليهالسلام ، تشرف حاصل كرد، ديد جوانى مراهق ،خردسال در حضور امام به سوى در باز به نماز ايستاده است . اين جوان همان كس است كهامام صادق عليه السلام به مردم فرمود: انتم السفينة و هذا ملّاحها (47) شماكشتى هستيد و اين جوان ناخداى شما است . اين جوانخردسال فرزند امام صادق ، يعنى امام هفتم امامّيه موسى بن جعفر عليهماالسلام است .
آن شخص به امام صادق عرض كرد: آقا فرزند شما دارد به سوى در گشوده نماز مىگزارد و اين كراهت دارد. امام فرمود: نمازش را كه تمام كرد و به خود او بگوييد. اينشخص بى خبر از اين كه :

گفتن بر خورشيد كه من چشمه نورم
دانند بزرگان كه سزاوار سهانيست
آقازاده نماز را خواند و مواجه اعتراض آن شخص شد، در جوابش فرمود: آن كس ‍ كه من بهسوى او نماز مى خواندم از اين درب از به من نزديكتر است .(48)

- گفتن بسم الله در نماز

در كافى از يحيى بن ابى عمير هذلى نقل شده كه گويد: در نامه اى به امام باقر عليهالسلام نوشتم : فدايت گردم چه مى فرمايى در مورد شخصى كه در نمازش ‍ فقط بهقصد سوره حمد ((بسم الله الرحمن الرحيم )) را در ابتدا خوانده و وقتى حمد تمام شده وسوره ديگر را شروع كرده بسم الله را نخوانده است و عياشى گفته اشكالى ندارد.
حضرت به خطّ مبارك خود مرقوم فرمود:
((براى به خاك ماليدن بينى او و ناپسند داشتن او - يعنى عياشى - آن نماز را دوبارهاعاده كند)).(49)


تقرب به سوى سگ

مرحوم هيدجى ، محشى منظومه ملاهادى ، ديوانى دارد، او قضيه جالبىنقل مى كند، مى گويد: مقدسى بود در محله اى و يا روستايى ، شبى براى عبادت بهمسجد رفت . مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد، صداى خش خشى از گوشههاى مسجد شنيد، با خود گفت : پس من تنها در مسجد نيستم ، كس ‍ ديگرى هم گويى در مسجدهست ، سپس شيطان او را وسوسه كرد و شروع كرد با صداى بلدتر نماز خواندن ((ولاالضالين )) را با مدّ تمام كشيدن ! به خيال اين كه فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشرمى كند كه فلانى ، ديشب در مسجد، تا صبحمشغول راز و نياز بود و نماز نافله به جا مى آورد. اين مقدس مآب بيچاره ، به همينخيال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبحمشغول نماز و راز بود. صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، ديدسگى نحيف و ضعيف از گوشه شبستان آمد و از در بيرون رفت . يك باره فهميد كه همه آنخش خش ها، از اين سگ بوده كه از سرماى شب ، بهداخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گريه ها و اشكهاى جناب مقدس هم به جاى تقربا الى الله ، تقربا الى الكلب بوده است .(50)


next page

fehrest page