بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتها و هدایتها در آثار استاد مطهری, محمدجواد صاحبى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HEKAYA01 -
     HEKAYA02 -
     HEKAYA03 -
     HEKAYA04 -
     HEKAYA05 -
     HEKAYA06 -
     HEKAYA07 -
     HEKAYA08 -
     HEKAYA09 -
     HEKAYA10 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

معراج در عاشورا

شب عاشورا شب معراج بود يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود. خودشان را پاكيزهمى كردند موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يك جشن و مهمانى آماده مىكنند.
خيمه اى بود نام ((خيمه تنظيف )) كسى در داخل آنمشغول خويش بود دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بوند يكى از انها كهظاهرا((بُرَير)) است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند آن فرد به برير مى گويد: امشبكه شب مزاح نيست ! برير جواب مى دهد: من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مىبينم !
آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر ودعا زياد شنيده مى شد. آواز خوش آن بلبلانخوش الحان فضا را پركرده بود بطورى كه وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اينمستغفرين و توبه كنندگانم واقعى عبور مى كرد، مى گفت : انگار كه اين خيمه ها لانهزنبور عسل است .
اينسان ياران حسين (ع ) در شب عاشورا با پروردكار خويش حلوت كرده و راز و نياز مىكردند و از گذشته خود بوبه مى نمودند.
آنوقت آيا مانيازى به توبه نداريم ؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه ؟ حتىحسين عليه السلام مى فرمايد: من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم تاچه رسد به ما؟!(232)


آخرين نماز

ظهر عاشورا نزديك مى شد سى نفر از اصحاب حسين (ع ) در جريان يك تيراندازى كهبه وسيله دشمن انجام گرفت به خاك و خون علطيدند و شربت شهادت نوشيدند.
بقيه نيز در انتظار جانبازى لحظه شمارى مى كردند و بى قرارى مى نمودند. ناگهانمردى از اصحاب اباعبداللّه متوجه شد كه ظهر شده است .
لذا خدمت امام (ع ) آمد و عرض كرد:
يا اباعبداللّه ! وقت نماز فرارسيده و ما دلمان مى خواهد براى اخرين بار در زندگىنماز جمماعتى با شما بخوانيم .
حضرت نكاهى كرد و تصديق نمود كه وقت نماز است و اين جمله را فرمود: ذكرتالصلوة جعلك اللّه من المصلين نماز را ياد كردى ، خداوند تو را از نماز گزارانقرار دهد.
فورا حسين (ع )در همان ميدان جنگ به نماز ايستاد و اصحاب هم به آن حضرت اقتدا كردندنمازى كه د راصطلاح فقه اسلامى نماز خوف ناميده مى شود، يعنى داراى دو ركعت بمانندنماز مسافر براى اينكه مجال نداشتند نماز رامفصل بخوانند چون وضع دفاعيشان به هم مى خورد. به همين جهت از ياران درمقابل دشمن ايستادند و نيمى به جماعت اقتدا كردند.
نمازگزاران مى بايست يك ركعت از نماز را با امام بخوانند و ركعت ديگر را خود بجابياورند تا زودتر پست را از دوستانشان تحويل كرفته و انها نيز فضيلت جماعت و نمازخواندن با حسين را در يابند.
اما در اين حال وضع اباعبداللّه (ع ) يك وضع حاصى بود زيرا كه او ويارايش ‍ ار دشمنچندان دور نبودند و لذا در حمله ناجوانمردانه اى كه دشمن انجام داد اصحابى كه خود رامقابل حصم سپر ساخته بودند مورد هجوم تيرهاى دشمن قرار گرفتند آنهم دو جور تير،تيرى كه از زبان حارج مى شد و تيرى كه از كمان رها مى گشت .
يكى از افراد دشمن فريار براورد اى حسين نماز بخوان ! اما نماز تو ديگر فايده اىندارد تو بر پيشواى زمان خودت يزيد ياغى هستى لذا نماز توقبول نيست !!!
تيرهايى كه از كمان ها نيز پرتاپ مى شد، بعضى از مدافعان حريم حسينى را به خاكافكند وقتى كه امام (ع ) نمازش تمام شد يكى دو نفراز آن رادمردان را در خاك و خونغلطان يافت ، يكى از آنها سعيد بن عبداللّه حنفى بود آقا خودش را به بالين او رساندتا سعيد متوجه شد كه حسين (ع ) به بالينش ‍ آمده جمله عجيبى گفت عرض كرد:
يا ابا عبداللّه ! اُوفيتُ ايا من حق وفا را بجا آوردم ؟
او انقدر حق حسين را بالا و بزرگ مى دانست كه فكر مى كرد اين مقدار فداكارى هم شايدكافى نباشد. (233)
اين بود آخرين نماز اباعبداللّه و ياران پاكبازش در ظهر عاشورا و در سرزمينكربلا!!


اسب بى صاحب

چون نوبت ميدان رفتن به شخص اباعبداللّه رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگحضرت آمدند ولى آمدن همان بود واز بين رفتن هم همان .
از اينرو پسر سعد فرياد كرد چه مى كنيد؟! اين پسر على است روح على در پيكر اوستشما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد ديگر جنگ تن به تن تمام شد.
در اين هنگام دشمن دست به نامردى جديدى زد.
سنگ پرانى ، تير اندازى !
جمعيتى در حدود سى هزار نفر مى خواهند يك نفر را بكشند از دور ايستاده اند تير اندازىمى كنند يا سنگ مى پرانند، در حالى كه همين هاوقتى كه الا عبداللّه (ع ) حمله كرد درستمثل يك گفت روبا ه كه از جلوى شيرى فرار مى كنند فرار كردند.
البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد براى اينكه نمى خواستع فاصله اش با خيامحرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نميداد كه تا زنده است كسى بهاهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت برمى گشت مى امد در آن نقطه اى كه آنرامركز قرار داده بود آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدا رس به حرم بود.
(يعنى اهل بيت اگر حسين را نميديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كهبه زينبش سكينه اش ، بچه هايش اطمينان بدهد كه هنوز جان در بدن حسين هست .
وقتى كه مى امد در آن نقطه مى ايستاد آن زبان حشك در آن دهان خشك به حركت مى امد و مىگفت : لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم .
يعنى اين نيرو از حسين نيست اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى دادهم به زينبش خبر مى داد:
كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است .
او به خاندانش دستور داده بود كه تا من زنده هستم كسى حق ندارد بيرون بيايد لذا همهدر داخل خيمه ها بودند.
اباعبداللّه (ع ) دوباره براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت بار ديگروقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى اب بنوشد.
در اين حال كسى صدازد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت !
ديگر آب نخورد و تشنه برگشت .
آمد براى باردوّم با اهل بيتش وداع كند رو كرد به انها و فرمود:
اهل بيت من ! مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدت اساذتتانيك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبان بياوريد كهاز اجر شما بكاهد ولى مطمئن باشند كه اين پايان كار دشمن است . اين كار دشمن را از پادرآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند.
اهل بيت خوشحال شدند و اين با رنيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت از خيمهها بيرون نيامدند.
بعد از مدتى يك دفعه باز صداى شيهه اسب اباعبداللّه را شنيدندخيال كردند كه حسين براى بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظى كند ولى وقتى كهبيرون آمد ندد اسب بى صاحب ابا عبداللّه را ديدند.
دور اسب را گرفتند هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ،طفل عريز اباعبداللّه مى گفت :
اى اسب ! من از تو نك سوال مى كنم آيا پدرم كه مى رفت با لب بشنه رفت ؟
من ميخواهم بفهمم كه آيا پدرم را با لب تشنه شهيد كردند يا در دم آخر به او يك جرعهآب دادند؟
در اين جا روضه اى منسوب به امام زمان است ، كه حطاب به حسين (ع ) مى گويد:
جد بزرگوار! اهل بيت تو به ام رشما از خانه بيرون نيامد ند اما وقتى كه اسب بىصاحبت را ديدند مو ها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه تو آمدند.(234)


ياران وفادار

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع )درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اينحرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشدزيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است وريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكرامام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اينخيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند.پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالتو اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .
من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابنرسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتبمقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر اباعبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايستتاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرتمشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك منشد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد درعالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارمتكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعهسوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدمحضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ،يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنامعك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ىبزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاىعمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مردعمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پسدادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند.(235)


آئينه تمام نماى پيغمبر

از جوانان اهل بيت پيغمبر اوّل كسى كه موفق شد از اباعبداللّه (ع ) كسب اجازه كند فرزندجوان و رشيدش على اكبر بود كه خود اباعبداللّه (ع ) درباره اش شهادت داده است : كه ازنظر اندام و شمايل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن ، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است .
سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد.
آنقدر شباهتش به پيغمبر زياد بود كه اباعبداللّه مى فرمود:
خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم ، به اين جوان نگاه مىكرديم آئينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر عرض كرد:
پدر جان ! به من اجازه جهاد بده .
حسين (ع ) فقط سر خويش را پايين انداخت .
على اكبر روانه ميدان شد.
اباعبداللّه (ع ) در حالى كه چشمانش حالت نيم خفته به خود گرفته بود به او نظركرد مانند نظر شخص نااميد كه به جوانش نكاه مى كند.
چند قدمى هم پشت سر او رفت اينجا بود كه گفت :
خدايا! خودت گواه باش كه جوانى بخ جنگ اينها ميرود كه از همه مردم به پيغمبر توشبيه تر است .
آنگاه خطاب به عمر سعد فرياد زد(به طورى كه عمر سعد شنيد) فرمود:
خدا نسل تو را قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى .(236)
به اين صورت على اكبر به ميدان رفت و با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزهكرد. بعد از مقدارى كه گذشت آمد خدمت پدر و گفت :
پدر جان ! ((العطش )) تشنگى دارد مرا مى كشد سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كردهاست اگر يك قطره اب به كام من برسد نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم .
اين سخن جان الا عبداللّه را اتش مى زند مى فرمايد:
پسر جان ! ببين دهان من از دهان تو خشك تر است ولى من به تو وعده مى دهم كه از دستجدت پيغمبر آب خواهى نوشيد.
اين جوان به ميدان باز مى گردد و مبارزه ميكند.
آنهم چه مبارزه اى ؟! وقتى كه بر سپاه دشمن حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مىكردند.
يك نفر از انان گفت : قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور كند داغش را بهدل پدرش خواهم گذاشت .
لجظه اى گذشت تا على اكبر آمد كه از نزديك آن ظالم عبور كند اين مرد فاسق فرزندحسين را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان ضربتى به او زد كه ديگر توان از علىاكبر گرفته شد به طورى كه تعادل خودش را از دست داد و ناچار دست هايش را انداختبه گردن اسب ، در اينجا فرياد كشيد:
يا ابا! هذى جدى رسول اللّه ،
پدر جان الان دارم جدم را به چشم دل ميبينم و شربت آب مى نوشم .(237)


رد امان نامه

شب عاشورا است عباس در خدمت اباعبداللّه عليه السلام نشسته است . در همان وقت يكى ازنفرات دشمن نزديك مى ايد و فرياد مى زند: عباس بن على و برادرانش را بگوييدبيايند.
عباس مى شنود، ولى مثل اينكه ابدا نشنيده است ، اعتنا نمى كند، آنجنان در حضور حسين (ع )مودب است كه آقا به او فرمود:
جوابش را بده ، هر چند فاسق است !
جلو مى ايد مى بيند شمر بن ذى جوشن است .
روى يك علاقه خويشاوندى دور كه از طرف مادر با عباس دارد و آن اينكه هر دو از يك قبيلهاند وقتى كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامه اى براىاباالفضل و برادران مادرى او آورده است . بهخيال خودش ‍ خدمتى كرده است .
تا شمر حرف خودش را گفت .
عباس عليه السلام پرخاش مردانه اى به او كرد، فرمود:
خدا تو را و آن كسى كه اين امان نامه را به دست تو داده است لعنت كند تو مرا چه شناختهاى ؟ درباره من چه فكر كرده اى ؟ تو خيال كرده اى من آدمى هستم كه براى حفظ جان خودمامامم ، برادرم حسين بن على عليه السلم را اينجا بگذارم و بيايمدنبال تو، آن دامنى كه ما در آن بزرگ شده ايم و آن پستانى كه از آن شير خودره ايم ،اينجور ما را تربيت نكرده است .(238)


سقاى كربلا

او بسيار رشيد و شجاع و بلند قد و خوشرو و زيبا بود، از اينرو وى را ماه بنى هاشملقب داده بودند.
رشادت را از مادرش و شجاعت را از پدرش على (ع ) به ارث برده بود و بنابراين آرزوىعلى در ابوالفضل تحقق يافت . زيرا كه ازدواج امير المومنين (ع ) باام البين به منظورداشتن فرزندى رشيد و شجاع صورت گرفته بود.
روز عاشورا مى شود ابوالفضل جلو مى آيد، خدمت حسين (ع ) عرض ‍ مى كند:
برادر جان ! به من هم اجازه بفرماييد به ميدان بروم اين سينه من تنگ شده است . ديگرطاقت نمى آورم ، مى خواهم هر چه زودتر اين جان خودم را فداى شما كنم .
امام (ع ) فرمود:
برادرم حال كه مى خواهى به ميدان بروى برو! بلكه بتوانى مقدارى آب براىفرزندان من بياورى .
او ((سقاى كربلا)) لقب كرفته است جون درطول سه شبانه روز كه آب را براى حسين و اصحابش ممنوع كرده بودند يكى دوبار ازجمله شب عاشورا آب تهيّه نمود حتى با آن آبغسل كرده و بدنهاى خويش را شستشو داده بودند.
اين بار نيز الوالفضل براى آوردن آب اعلم آمادگى كرد.
چهار هزار نفر از سپاهيان دسمن دور آب را محاصره كرده بودند يك تنه خودش رابتخجمعيت دشمن زد وارد شريعه فرات شد اسب راداخل آب برد اوّل مشكى را كه همراه داشت پرآب كرد و به دوش گرفت .
هوا گرم است جنگيده است همانطور كه سورا است و آب تا زير شكم اسب را فراگرفتهدست زير اب برد مقدارى آب با دو دستش تا نزديك لبهاى مقدسش آورد.
آنهايى كه از دور او را نگاه مى كردند ديدند كه اندكىتامل كرد و بعد آب را از دست رها كرد و بر روزى آب ريخت .
كسى نفهميد كه چرا ابوالفضل در آنجا آب نياشاميد؟! اما وقتى از شريعه بيرون آمدرجزى خواند كه از آن فهميدند چرا از نوشيدن آب خوددارى كرد.
خود را مخاطب قرار داد و گفت :
اى نفس ابئالفضل مى خواهم بعد از حسين زنده نمانى حسين شرتب مرگ بنوشد و در كنارخيمت ها با لب تشنه ايشتاده باشد و تو آب بياشامى !؟ پس مردانكى كجا رفت ، مواساتو همدلى كجا رفت ؟ مگر حسين امام تو نيست ؟ مگر تو ماموم او نيستى ، مگر تو تابع اونيستى ؟ هيهات ، هرگز دين من وفاى من ، به من چنين اجازه اى را نمى دهد.
عزم بازگيت كرد اما به هنگام برگشتن مسير خود را عوض كرد اين بار از راه نخلستانهاآمد جون همه همتش اين بود كه آب را به سلامت به خيمه ها برساند.
اما در همين حال شنيدند كه رجز ابوالفضل عوض شد، معلوم بود حادثه اى پيش آمده است ،فرياد زد:

وَاللّه اِن قُطعتُمُوا يَمينى
اِنّى اُحامى ابداً عنْ دينى
و عن امام صادق اليقينى
نجل النبىّ الطّاهر الامينِ
به خدا قسم اگر دست راست مرا قطع كنيد من دست از دامن حسين برنميدارم ، طولى نكشيدكه رجز تغيير كرد و چنين گفت :
يا نفس الا تخشى مِن الكفار
وَابْشرى برحمة الجبار
مع النبى السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يسارى
در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است .
نوشته اند با آن هنر و فراستى كه داشت به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و خودش راروى آن انداخت كه ناگاه عمود آهنين بر فرقش فرود آمد...(239)

مادر چهار شهيد

روزى على (ع ) به به برادرش عقيل تئصيه مى كند كه زنى براى من انتخاب كن كه ازشجاع زادگان باشد(زيرا) كه مى خواهم از او فرزندى شجاع به دنيا بيايد.(240)
عقيل ،ام البنين را انتخاب نمود و به آقا عرض كرد:
گف اين زن از نوع همان زنى است كه تو مى خواهى .
(پس از ازدواج على (ع ) باام البنين )، چهار پسر كه ((ارشدشان )) وجود مقدساباالفضل العباس است از اين زن به دنيا مى آيد.
اين چهار پسر در كربلا در ركاب اباعبداللّه حركت مى كنند.
روز عاشورا هنگامى كه نوبت نبرد به بنى هاشم رسيد،اباالفضل كه برادر ارشد بود، به برادرنش گفت :
من دلم ميخواهد: شما قبل از من به ميدان برويد جون مى خواهم اجر شهادت برادر را ادراككرده باشم .
گفتند: هر چه تو امر كنى .
رفتند به ميدان و هر سه شهيد شدند.
و پس از شهادت آنها اباالفضل (ع ) نيز بدانان ملحق گرديد.
ام البنين در كربلا نبود تا از نزديك شهادت فرزندان خويش را مشاهده كند. اما خبرشهادت اين ((چهار پسر)) را در مدينه به وى رساندند.
او سوگ فرزندان عريزش نشست و به گريه و ندبه پرداخت ، گاهى سر راه عراق وگاهى در بقيع مى نشست و گر يه مى كرد، زنها هم دور او جمع مى شدند.
مروان حكم كه حاكم مدينه بود، با آن همه دشمنى و قساوت گاهى به آنجا مى آمد و مىايستاد و مى گريست از جمله ندبه هايش اين است :

كانت بيون لى ادعى بهم
واليوم اصبخت و لا من بنين
اى زنان ! من از شما يك تقاضا دارم و ظان اين است كه : بعد از اين مرا با لقب ام البنيننخوانيد، چون ام البنين يعنى مادر پسران ، مادر شير پسران ، ديگر من را به اين اسمنخوانيد شما وقتى مرا به اين اسم مى خوانيد به ياد فرزندان شجاعم مى افتم و دلمآتش مى گيرد يك روزى ام البنين بودم ولى الان ام البنين و مادر پسران نيستم ، مرثيهاى دارد راجع به خصوص اباالفضل العباس :
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت انن ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى سيفك يديك لما دنى منك اخد
مى گويد: اى چشمى كه در كربلا بودى و آن منظره اى را كه عباس من ((شير بچه من ))حمله مى كرد، مى ديدى و ديده اى ! اى مردمى كه آنجا حاضر بوده ايد! براى من داستانىنقل كرده اند نمى دانم اين داستان راست است يا نه ؟
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد.
يك خبر خيلى جانگداز به من داده اند، نمى دانم راست است يا نه ؟ به من گفتته اند: كهاولا دستهاى پسرت بريده شد بعد در حالى كه فرزند تو دست در بدن نداشت يك مردلعين ناكسى آمد و عمود آهنين بر فرق او زد.
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد.
واى بر من ، واى بر من ، كه مى گويند بر سر شير بچه ام عمود آهنين فرود آمد.
بعد مى گويد: عباس جانم ! فرزند عزيزم ! من خودم مى دانم كه اگر دست در بدن داشتىهنچ كس جرات نزديك شدن به تو را نمى كرد.(241)

سربازى خردسال در كربلا

يكى از فرزندان امام حسن مجتبى (ع ) عبداللّه نام دارد، اينطفل هنوز در رحم مادر و يا بقولى شير خوار بود كه پدر بزرگوارش به شهادت رسيد.
به همين جهت سرپرستى او را عمويش اباعبداللّه الحسين (ع ) به عهده گرفت بنابراينحسين (ع ) به منزله پدرى براى وى به شمار مى آمد واز اين رو اينطفل به آن حضرت علاقه داشت . سالها گذشت تا او ده ساله شد.
محرم سال 61 هجرى فرا رسيد، حادثه كربلا پيش آمد روز عاشورا شد، اباعبداللّهالحسين (ع ) دستور داده بودند كه كسى از خيمه ها بيرون نيايد و اين دستور اطاعتگرديد، آخرين لحظات عمر حسين (ع ) نزديك مى شد آن حضرت در قتلگاه افتاده بود بهگونه اى كه توانايى حركت نداشتند.
عبداللّه از گوشه خيمه يك نگاهى به قتلگاه انداخت تا عموى خود را به آنحال ديد از خيمه بيرون دويد، زينب (س )راه را بر روى او بست اما چون اين پسر قوى بودخود را از دست عمه اش زينب رهانيد و گفت : به خدا قسم از عمويم جمدا نمى شوم دويد وخود را در آغوش حسين (ع ) انداخت ، سبحان اللّه ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد؟
اباعبداللّه (ع ) طفل را در بغل فشرد، در همانحال ظالمى آمد تا با شمشير ضربتى بر آن حضرت فرود آرد در همين موقعطفل گفت :
تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟
تا شمشير را حواله كرد طفل دست كوچك خود را بالا اورد تا مانع از اسيب رسيدن بهعمويش شود شمشير پايين آمد و دست اين پسركخردسال را از بدن جدا كرد فريادش بلند شد: اى عمو مرا درياب !
حسين (ع ) او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر صبر كن به همين زودى به جد وپدرت ملحق مى شوى !(242)


لخت در ميدان نبرد

يكى از اصحاب اباعبداللّه (ع ) عابس بن ابى شبيب شاكرى است اين مرد كه خيلى شجاعبود و حماسه حسين در روح او وجود داشت ، هنگامى كه روز عاشورا به ميدان نبرد آمد،وسط ميدان ايستاد و ((هماورد)) طلبيد. اما كسى از سپاه دشمن جرات نكرد كه به جنگ اوبيايد،
عابس ناراحت و عصبانى شد و برگشت و ((كلاه خود)) را از سر برداشت زره را از بدنبيرون آورد چكمه را از پا درآورد و لخت به ميدان آمد و گفت : الان بياييد و با عابسبجنگيد. باز هم جرات نكردند.
بعد با يك عمل ناجوانمردانه سنگ و كلوخ و شمشير شكسته را به سوى اين مرد بزرگپرتاب كردند و به اين وسيله او را شهيد نمودند.(243)


آفرين پسرم

عبداللّه بن كلبى يكى از افرادى است كه در كربلا هم زنش و هم مادرش ‍ همراهش بودن .او قهرمانى قوى و شجاع بود و تازه ازدواج كرده بود، هنگامى كه روز عاشورا مىخواست به ميدان برود زن او ممانعت كرد و گفت : كجا مى روى ؟ من را به كى مى سپارى ؟فورا مادرش آمد جلو و گفت : پسرم مبادا حرف زنت را بشنوى .
امروز روز امتحان تو است ، اگر امروز خود را فداى حسين نكنى ، شير پستانم را به توحلال نخواهم كرد عبداللّه هم امر مادر را پذيرفت و به ميدان رفت و جنگيد تا شهيد شد.
مادرش پس از اين جريان فورا عمود خيمه را برمى دارد و به دشمن حمله مى كند.
اباعبداللّه (ع ) خطاب به او مى فرمايد: اى زن برگرد خدا بر زنان جهاد را واجب نكردهاست .
پير زن امر امام (ع ) را اطاعت مى كند ولى دشمن رذالت به خرج مى دهد و سر فرزندش رااز بدن جدا كرده و به سوى مادرش پرتاب مى كنند.
پيرزن سر جوانش را بغل مى گيرد، به سينه مى چسباند مى بوسد ميگويد: مرحبا پسرم، آفرين پسرم آلان من از تو راضى شدم و شيرم را به توحلال كردم .
بعئد آن را به طرف دشمن مى اندازد و مى گويد ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمىگيريم .
اصحاب اباعبداللّه الحسين (ع ) در روز عاشورا خيلى مردانگى نشان دادند خيلى صفا ووفا نشان دادند، هم زنها و هم مردهايشان . واقعا تابلوهايى در تاريخ بشريت ساختند كهبى نظير است . اگر اين تابلوها در تاريخ فرهنگ ها بود آنوقت معلوم مى شد از آنها دردنيا چه مى ساختند.(244)


از هواداران عثمان بودن تا صحابى حسين شدن

در بين اصحاب امام حسين (ع ) مردى است به نام ((زهير بن القين )) اواول از پيروان و هواداران عثمان بود، يعنى از كسانى بود كه اعتقاد داشت عثمان مظلومكشته شده است و العياذ باللّه على (ع ) در اين فتنه دخالت داشته و بر همين اساس باعلى (ع ) ميانه خوبى نداشت .
عنگامى كه حسين (ع ) از مكّه به حانب عراق در حركت بودند، زهير هم با آن حضرت هم مسيرشده بود. اما در همه اين مدت ترديد داشت كه آيا با امام حسين (ع ) روبرو بشود يا نه ؟چون در عين حال فردى بود كه درعمق دلش مومن بود مى دانست كه حسين بن على فرزندپيغمبر نيز هست و حق نيز همين هست و حق بزرگى بر اين امت دارد.
و به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود زيرا كه ممكن بود امام (ع ) از وىتقاضايى كند و او در انجام آن كوتاهى نمايد و اين البته كار بد و ناپسندى است . ازقضا در يكى از منازل بين زاه بر سر يك چاه آب اجبارا با امام فرود آمد.
امام (ع ) شخصى را دنبل زهير فرستاد و پيغام داد كه زهير را بگوييد بيايد نزد ما، وقتىكه فرستاده حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد زهير و اعوان و قبيله اش در خيمه اىمشغول نهار خوردن بودند.
فرستاده امام حسين (ع ) رو به زهير كرد و گفت : يا زهير اجب الحسين ، يعنى اى زهيربپذير دعوت حسين (ع ) را،
تا زهير اين كلمه را شنيد رنگ از رخسارش پريد، گفت : آنچه نمى خواستم شد، نوشتهاند: همانطور كه غذا مى خورد دستش توى سفره ماند اطرافيان واعوانش نيز همين حالت راپيدا كردند.
نه مى توانست بگويد مى آيم ، نه مى توانست بگويد نمى ايم .
اما او زن صالحه و مومنه اى داشت متوجه قضيه شد، ديد كه زهير در جواب نمايندهاباعبداللّه (ع ) سكوت كرده ، لذا آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد:
زهير! خجالت نمى كشى ؟ پسر پيغمبر فرزند زهرا بو را خواسته است بايد افتخاركنى تازه ترديد هم دارى ؟ بلند شو!
زهير بلند شد و به جانب خيمه گاه حسين (ع ) حركت كرد اما با كراهت قدم بر مى داشت مننمى دانم يعنى تاريخ هم ننوشته است و شايد هيچ كس ‍ نداند كه در آن مدتى كهاباعبداللّه با زهير ملاقات كرد، ميان آن دو چه گذشت ؟ چه گفت و چه شنيد.
اما آنچه مسلم است اين است كه 8 چهره زهير بعد از برگشتن غير چهره او در وقت رفتن بودوقتى مى رفت چهره اى گرفته و درهم داشت ولى وقتى مى آمد چهره اشخوشحال و خندان بود.
چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد؟ چه چيز را بيادش آورد؟ كه بر خلاف انتظاراطرافيانش ديدند زهير دارد وصيّت مى كند: اموالم ، ثروتم را چنين كنيد بچّه هام را چنان ،زنم را به خانه پدرش برسانيد و...
- خودش را مجهز كرد و گفت من رفتم .
همه فهميدند كه ديگر كار تمام است .
مى گويند: وقتى كه مى واست برود و به حسين (ع ) بپيوندد زنش آمد و دامن او را گرفتو گفت :
زهير! تو رفتى اما به يك مقام رفيع نائل شدى ، زيرا حسين از تو شفاعت خواهد كرد منامروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين مادر حسين هم نيز از من شفاعت نمايند.
زهير به همراه حسين (ع ) رفت و از اصحاب صف مقدم كربلا شد. زن زهير خيلى نگران بودكه بالاخره قضيه به كجا مى انجامد؟ تا اينكه به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همهشهيد شدند و زهير هم به مانند آنها به فيض شهادتنائل آمده است .
پيش خودش فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد پس كفنى را بهغلامى داد تا بدن زهير را كفن نمايند.
ولى وقتى كه آن غلام به قتلگاه آمد يك وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد بدن زهير راكفن كند زيرا كه مى ديد بدن حسين كه آقا و مولاى او به شمار مى ايد همجنان بى كفن برروى حاك گرم كربلا مانده است .(245)


شهامت و شهادت يك نوجوان

در شب عاشورا هنگامى كه حضرت اباعبداللّه به اصحابش مژده مى دهد كه فردا همه شماشهيد مى شويد، قاسم بن الحسن كه تازه سيزده بهار از عمرش مى گذشت و گويا پشتسر اصحاب نشسته بود و مرتب سرك مى كشيد كه ديگران چه مى گويند، با خودشفكر كرد كه آيا اين گفته شامل من هم خواهد شد يا نه ؟ آخر من كوچك هستم شايد مقصود آقااين است كه بزرگان كشته مس شئند و من هنوز صغيرم لذا رو كرد به آقا و عرض كرد:وانا فى من يقتل ؟ آيا من هم جزء كشته شدگان هستم ؟ حالا ببينيد آرزو چيست ؟
امام فرمود: اوّل من از تو يك سوال مى كنم جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را مى دهم .شايد آقا اين سوال را مخصوصا كرد، مى خواست اينسوال و جواب پيش بيايد تا مردم آينده فكر نكنند كه اين جوان ندانسته و نفهميده خودشرا به كشتن داد و نگويند اين جوان در ارزوى دامادى بود برايش ‍ حجله درست كنند لذا آقافرمود كه اوّل من سوال مى كنم . كيف الموت عندك ؟ پسركم ! فرزند برادرم !اوّل بگو كه مردن و كشته شدن در ذائقه تو چه مزه اى دارد ؟
فورا ((گفت : احلى من العسل ، از عسل شيرينتر است . اگر از ذائقه من مى پرسى كه مرگاز عسل در ذائقه من شيرينتر است . يعنى براى من آرزوئى شيرينتر از اين ارزو وجود ندارد.
امام بعد از گرفتن اين جواب فرمود: فرزند برادرم و تو هم كشته مى شوى ، بعدان تبلو ببلاءٍ عظيم اما جان دادن تو با ديكران خيلى متفاوت است گرفتارى بسيارشديدى پيدا مى كنى .
لذا روز عاشورا پس از آنكه با اصرار زياد اجازه رفتن به ميدان را گرفت از آنجا كهكوچك است زرهى متناسب با اندام او وجود ندارد. كلاه خود مناسب با سر او وجود ندارد،اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد. نوشته اند عمامه اى به سر گذاشته بودهمين قدر نوشته : بقدرى اين بچه زيبا بود كه دشمن گفت :مثل يك پاره ماه است .

بر فرس تندرو و هر كه تو را ديد گفت
برگ گل سرخ را باد كجا مى برد
راوى گفت : ديدم بند يكى از كفشهايش باز است و يادم نميرود كه پاى چپش بود ازاينجامعلوم مى شود چكمه پايش نبوده است .
نوشته اند: كه امام كنار خيمه ايستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است كهيك مرتبه فريادى شنيد!
امام به سرعت يك باز شكارى دوى اسب پريد و حمله كرد. آن فرياد فرياد يا عمّاهُ قاسمبن الحسن بود. اقا وقتى به بالين اين جوان رسيد در حدود ديوست نفر دور اين بچّه راگرفته بودند. امام حمله كرد آنها فرار كردند و يكى از دشمنان كه از اسب پائين آمدهبود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند خودش در زير پاى اسب رفقايشپايمال شد.آن كسى را كه مى گويند در روز عاشورا در حالى كه زنده بود زير سماسبها پايمال شد، يكى از دشمنها بود نه حضرت قاسم .
به هر حال حضرت وقتى به بالين قاسم رسيدند كه گرد وغبار زيار بود و كسى نمىفهميد قضيه از چه قرار است . هنگامى كه اين گرد و غبار ها يشست يك وقت ديدند كه آقابر بالين قاسم نشسته و سر قام را به دامن گرفته است . اين جمله را از آقا شنيدند كهفرمود:
يعزُّو اللّه على عمِّك ان تدعوهُ فلا يُجيبك او نجيبك فلا ينفعك صوتُه .
برادر زاده ! خيلى بر عموى تو سخت است كه تو او را بخوانى ، نتواند تو رااجابت كند،يا اجابت بكند اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.
راوى مى گويد: در حالى كه سر جناب قام به دامن حسين (ع ) بود و از شدت درد پاشنهپا را محكم به زمين مى كوبيد((فشهق شهقة )) فمات فريادى كشيد و جان به جانآفرين تسليم كرد.
منظره چقدر تكان دهنده است اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده و مابايد اين حادثه را زنده نگه داريم جون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد و نه قاسم بنالحسنى . اين است كه اين مقدار ارزش ‍ مى دهد كه بعد از چهارده قرن اگر حسينيه اىبنامشان بسازيم كارى نكرده ايم . وگر نه آرزوى دامادى داشتن كه وقت صرف كردننمى خواهد پول صرف كردن نمى خواهد حسينيه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمى خواهد،ولى اينها حوهره انسانيت هستند. مصداق انىجاعل فى الارض خليفة هستند اينها بالاتر از فرشته هستند.(246)

بانوى نمونه

يكى از جوانانى كه در كربلا شهيد شد و مادرش حضور داشت ((عون بن عبداللّه بنجعفر)) فرزند جناب زينب كبرى سلام اللّه عليها است . يعنى زينب عليها السلام شاهدشهادت پسر بزرگوارش بود.
از عبداللّه بن جعفر شوهر زينب دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زنديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است و يكىاز آن عجايبى است كه تربيت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله زا مى رساند، اين استكه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او بردهباشد. گويى اكر مى خواست نام او را ببرد فكر مى كرد كه نوعى بى ادبى است .يعنى يا اباعبداللّه فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود، مثلا د رشهادت على اكبرزينب از خيمه بيرون آمد و فرياد زد: اى برادرم و اى فرزند برادرم ! بطورى كهفريادش فضارا پر كرده بود ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارىكرده باشد.(247)


عاشورا و غلام سياه

كسانى كه اباعبداللّه خود را به بالين آنها رسانده است عده معدودى هستند. دو نفر از آنهاافرادى هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده اند يعنى بره هاى آزاد شده بوده اند.اسم يكى از آنها ((جون )) است كه مى گويند: ((مولى ابى ذر غفارى )) يعنى آزاد شدهجناب ابى ذر غفارى . اين شخص ‍ سياه است و ظاهرا بعد از آزاديش از در خانهاهل بيت پيغمبر دور نشده است . يعنى حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است .
در روز عاشورا همين جون سياه مى ايد پيش اباعبداللّه مى گويد: به من هم اجازه جنكبدهيد.
حضرت مى فرمايد: نه براى تو الان وقت اين است كه بروى بعد از اين در دنيا آقاباشى ، اين همه خدمت كه به خانواده ما كرده اى بس است ما از تو راضى هستيم .
او باز التماس و خواهش مى كند حضرت امتناع مى كند. بعد اين مرد افتاد به پاهاى اباعبداللّه و شردع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نقرمائيد و سپس ‍ جمله اى گفت كهاباعبداللّه جايز ندانست كه به او اجازه ندهد.
عرض كرد: آقا فهميدم كه جرا به من اجازه نمى دهيد من كجا و چنين سعادتى كجا، من با ايندنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامى نيستم .
فرمود: نه چنين چيزى نيست پس اجازه دادم كه به ميدان نبرد بروى .
مى رود و رجز مى خواند و كشته مى شود.
اباعبداللّه رفت به بالين اين مرد در آنجا دعا كرد، كفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيدو بوى او را خوش گردان ، خدايا او را با ابرار محشود كن (ابرار مافوق متقين هستند، ان كتاب الابرار لفى عليين ) خدايا در آن جهان بين او وآل محمّد شناسايى كامل برقرار كن .(248)

fehrest page

back page