بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قصه های اسلامی و تکه های تاریخی, عمران علیزاده ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     QESEH001 -
     QESEH002 -
     QESEH003 -
     QESEH004 -
     QESEH005 -
     QESEH006 -
     QESEH007 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

88 - خصال بد معاويه

حسن بصرى ميگفت : در معاويه چهار خصلت جمع بود كه اگر نبود جز يكى حتما او را هلاكميكرد، و آنها عبارتند از:
1 - بدست گرفتن خلافت اسلامى بدون مشورت و مراجعه به آراء عمومى در صورتى كهبقاياى اصحاب رسول خدا و اشخاص با فضيلت در ميان مردم بودند.
2 - جانشين كردن پسرش يزيد، در صورتى كه او جوانى بود دائم الخمر و لباسهاىحرير مى پوشيد و ساز و طنبور مى نواخت .
3 - جانشين كردن پسرش يزيد، در صورتى كه او جوانى بود دائم الخمر و لباسهاىحرير مى پوشيد و ساز و طنبور مى نواخت .
3 -ادعا و ملحق نمودن زياد به فرزندى ابوسفيان ، در صورتى كهرسول خدا فرموده است : (( الولد للفراش و للعاهره الحجر )) .
4 - كشتن حجر بن عدى و يارانش ، لعن و نفرين باد بر معاويه از ناحيه حجر و يارانش .
مدرك :
المختصر ج 1 ص 186.


89 - مادر فرزند كش

ام اوفى عبديه خدمت عايشه وارد شد و گفت : چه ميگويى در حق مادرى كه فرزند كوچكخود را كشته است ؟ عايشه گفت : آتش بر او واجب است گفت : چه ميگوئى درباره زنى كهبيست هزار نفر از فرزندان بزرگ خود را كشته است ، عايشه به كنيزانش گفت : دست ايندشمن خدا را گرفته بيرونش كنيد.
مدرك :
عيون الاخبار ابن قتيبه ج 1 ص 202.


90 - ابوالعيناء و كنيز

ابوالعيناء گويد: كنيزى ديدم كه با مسگرى سخن ميكرد و قسم ياد مى نمود كه ديگربخانه مولاى خود برنميگردم ، من از آن كنيز سبب آن همه انكار را پرسيدم گفت : ((انه يواقعنى من قيام و يصلى قاعدا و يشتمنى باعراب و يلحن فى القران و يصوم فىالخميس و الاثنين و يفطر فى رمضان و يصلى الظهر و يترك الصبح )) :
او با من ايستاده جماع ميكند ولى نماز را نشسته ميخواند، مرا با حركات صحيح فحش ميدهدولى قران را غلط ميخواند، روز پنجشنبه و دوشنبه را روزه ميگيرد ولى در ماه رمضان روزهنميگيرد، نماز صبح را ترك ميكند و نماز ظهر را بجا ميآورد.
مدرك :
نامه دانشوران ناصرى .


91 - دروازه ساعات

ابن عساكر در تاريخ شام مى نويسد: بدان جهت به يكى از دروازه هاى شام دروازه ساعتگويند كه در كنار آن ساعتى درست كرده بودند كه با آن ساعتهاى روز را معلوم ميكردند،در آن مجسمه چند گنجشگ بود از مس ، و مجسمه مارى و زاغى بود از مس ، چون سر ساعتميشد مار بيرون آمده به سر گنجشگها صيحه ميكشيد و همچنين غراب بيرون آمده صدا ميكرد،از يكى از گنجشگها سنگ كوچكى به طشت ميافتاد.
مدرك :
كتاب علماء معاصرين : ص 302 تاءليف محدثجليل حاج ملا على خيابانى تبريزى مولود 28شوال 1282 قمرى متوفاى 14 صفر سال 1376 قمرى صاحب تاءليفات عديده از جمله((وقايع الايام ))در پنج جلد.


92 - سر امام حسين و يزيد

در كتاب الاتحاف بحب الاشراف مى نويسد: چون سر مقدس اباعبدالله عليه السلام رابشام پيش يزيد بردند، يزيد دستور داد پوشش را از روى سر برداشتند، چون چشميزيد به سر افتاد مثل اينكه بويى استشمام كرد، لذا گوشه لباسش را جلو دهان ودماغش گرفت و گفت :
(( الحمدالله الذى كفانا المون بغيرمونه كلما اوقدوا نارا للحرب اطفاها الله .))
دبا، دايه يزيد گويد: در اين موقع نزديك سر مطهر رفتم و ديدم از آن بويى از بوهاىبهشتى مانند مشك خالص بلكه پاكتر از آن بلند است .
مدرك :
علماء معاصرين ص 290.


93 - عبدالمطلب و اميه

عبدالمطلب با اميه شرط بستند كه بوسيله دو مسابقه دهند، جايزه مسابقه اين بود كه هركس برنده شد از طرف ديگر صد شتر و ده غلام و ده كنيز بگيرد، ويكسال او را غلام خود نموده و كار بكشد، و بعلامت غلامى سر او را بتراشد، عبدالمطلببرنده شد و جايزه را گرفت و ميان قريش تقسيم كرد، چون خواست سر اميه را بعلامتغلامى بتراشد اميه پيشنهاد كرد سر او را نتراشد در عوض دهسال به عبدالمطلب غلامى كند، عبدالمطلب پذيرفت ، لذا اميه يازدهسال جزو غلامان وكارگران عبدالمطلب بود و براى شكمش كار ميكرد.
مدرك نهج البلاغه ج 15 ص 232.
عبدالمطلب جد بزرگوار رسول اكرم ، در مدينه متولد شد نامش شيبة الحمد بود، داراىجلالت ظاهر و مناقب زياد و سرور قريش بود، نزد پادشاهان عصر احترام خاص داشت ، تازنده بود از رسول اكرم كفالت نمود، پس از صد وچهل سال در هشت سالگى رسول اكرم وفات يافت .
امية بن عبد شمس از اهالى مكه و تا ولادت رسول اكرم زنده بود، جمعى از مورخان را عقيدهآنستكه اميه و پسر عبد شمس و از قريش نبود بلكه غلام رومى بود بجهت ذكاوت وهوشمنديش عبد شمس طبق مراسم جاهلى او را به فرزندىقبول نمود - الاعلام - سفينه .


94 - مقايسه بين عبدالمطلب و اميه

روزى معاويه از دعفل نسابه پرسيد: عبدالمطلب راديدى ؟ گفت :
بلى ، پرسيد: او را چگونه ديدى ؟ گفت : او مردى بود بزرگوار و زيبا و نورانىمثل اينكه در سيماى او نور نبوت ميدرخشيد، معاويه گفت :
اميه بن عبد شمس را نيز ديدى ؟ گفت : بلى ، پرسيد: چگونه ديدى ؟
گفت : او مردى ضعيف و خميده پشت و نابينا بود كه غلامش ذكوان دست او را گرفته ميبرد،معاويه گفت : او پسرش عمرو بود، غلام او نبود،دغفل گفت : شما چنين ميگوييد ولى بعقيده ما غلامش بود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 15 ص 232.
دغفل بن حنظله شيبانى نسابه عرب كه در نسب شناسى ضربالمثل بود، در خلافت معاويه نزد او زفت معاويه از او سوالاتى نمود،بسال 65 در آب غرق شد.


95 - مقايسه بين دو نسل

در كتاب سيادة الاشراف مى نويسد: از جمله چيزهايى كه دماغ حسودان را بخاك ميمالد ايناست كه موقع شهادت امام حسين عليه السلام بنى اميه دوازده بچه در گهواره هاى طلائىو نقره اى داشتند، و از آن حضرت بغير از على بن الحسن زين العابدين نمانده بود، ولىحالا كمتر شهرى و دهى است كه در آن عده كثيرى از اولاد حسين عليه السلام پيدا نشود، واز بنى اميه احدى زنده نمانده است .

از ظلم شد معاويه را نسل منقطع

و زعدل ماند نسل على زنده در جهان

مدرك :
وقايع الايام حاج ملا على خيابانى جلد صيام صفحه 413.

96 - اسماء مقدسه پنج تن

مجاهد از ابن عباس نقل ميكند: رسول خدا فرمود: چون شب معراج مرا به آسمان بردند ديدمبر در بهشت نوشته شده : (( لا اله الله محمدرسول الله على حب الله ، الحسن و الحسين صفوة الله ، فاطمه خيرة الله ، على باغضيهملعنه الله . ))
مدرك :
تاريخ بغداد ج 1 ص 259 تاءليف ابوبكر احمد بن على معروف به خطيب بغدادىمتوفاى سال 463 هجرى قمرى .


97 - مسابقه دادن رسول اكرم

رسول اكرم شترى داشت بنام ((عضباء )) با هر كس مسابقه ميداد برنده ميشد، روزى عربىآمد و با آن حضرت مسابقه داد و برنده شد، اين معنى بر مسلمانها گران آمد و ناراحتشدند، حضرت فرمود: (( حق على الله ان لا يرفع شيئا من الدنيا الا وضعه )) :بر خدا حق است كه هر چيزى را كه در دنيا بلند كرد آن را پست كند.
مدرك :
بحار الانوار ج 63 ص 14.


98 - بلال اذان ميگويد

در سال 18 هجرى كه عمر بشام سفر كرد، چون وقت نماز شد مردم از عمر درخواستند كهدستور دهد بلال اذان بگويد، بلال شروع به اذان كرد، تمامى كسانى كه پيغمبر راديده و اذان گفتن بلال را در حضور او ديده بودند به گريه افتادند تا محاسن آنها ازاشك تر شد، عمر هم گريست ، آنهائيكه رسول خدا را ديده بودند بياد آن حضرت و بيادآن روزها گريستند، و آنهائيكه نديده بودند بخاطر گريه اصحاب گريستند.
مدرك :
الكامل ابن اثير ج 2 ص 394.


99 - من شاهم يا خليفه

عمر بن خطاب از سلمان فارسى پرسيد: من شاه هستم يا خليفه ؟ سلمان گفت : اگر يكدرهم يا كم و يا زياد از زمين مسلمانها ماليات بگيرى و در غير حق آن صرف كنى شاهميباشى و الا خليفه هستى ، عمر بسيار گريست .
مدرك :
الكامل ابن اثير ج 3 ص 32.
سلمان فارسى يا سلمان محمدى يكى از ياران معروف و زاهدرسول اكرم ، اصلش ايرانى است ، در طلب دين پس ازتحمل مشقتهاى زياد خود را به مدينه رسانده و به پيامبر اسلام ايمان آورد، در جنگ خندق وجنگهاى بعد از آن شركت كرد وى يكى از اركان اربعه تشيع و دوستداران على عليهالسلام بود، بسال 34 و بقولى 35 در 250 و بقولى 350 سالگى در مدائن از دنيارفت .


100 - دو برابر در ميدان نبرد

روز هشتم جنگ صفين مردى از سپاه شام بميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از سپاه عراقبميدان او رفت ، مدتى با شدت تمام پيكار كردند، تا عراقى دست در گردن شامىانداخت و بسوى خود كشيد كه هردو اسب افتادند و اسبهاى هر دو فرار كردند، آخر الامرعراقى شامى را بزمين زد و روى سينه او نشست ، در اين موقع كلاهخود شامى از سرشافتاد و قيافه اش ظاهر شد، عراقى ديد كه برادر تنى خود اوست .
اصحاب على عليه السلام صدا زدند: زود باش راحتش كن ، گفت :
برادرم است ، گفتند: پس آزادش كن ، گفت : نه بخدا مگر آنكه امير المومنين اجازه دهد،جريان را به حضرت رساندند، پيام داد كه رهايش كن ، از سينه برادر برخاست عراقىبه سپاه علوى و شامى بسوى سپاه معاويه برگشتند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 5 ص 215.


101 - عمر حضرت نوح

امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت نوح دو هزارسال و سيصد سال در دنيا عمر كرد: هشتصد و پنجاهسال قبل از بعثت برسالت ، و هزار سال و پنجاهسال كم بعد از بعثت كه در ميان قوم خود مشغول دعوت و تبليغ بود، و پانصدسال بعد از آنكه كشتى بيرون شد و آبها خشك گرديد، شهرها ساخت و فرزندان خود رادر شهرها سكونت داد.
يك روز جلو آفتاب نشسته بود كه ملك الموت نزد او آمد و گفت :
((السلام عليك ))، نوح جواب سلام را داد و پرسيد: براى چه آمده اى اى ملك الموت ؟ گفت: براى قبض روح تو، فرمود: اجازه ده از جلو آفتاب بسايهمنتقل شوم ، چون بسايه رفت ، فرمود: اى ملك الموت تمام عمريكه كرده ام مانند اينمنتقل شدن از آفتاب بسايه ميباشد، ماموريت خود را انجام ده
مدرك :
روضه كافى ص 284 تاءليف ثقة الاسلام ابو جعفر محمد بن يعقوب كلينى متوفاىسال 328 هجرى يا 329 هجرى .


102 - ميخواهم برادر من باشى

در عام الجماعه كه مردم با معاويه بيعت ميكردند از ((مقطع عامرى ))كه از ياران على عليهالسلام بود و در جنگ صفين شركت داشت جويا شد، مقطع را كه آن موقع بسيار پير شدهبود نزد معاويه آوردند، چون چشم معاويه باو افتاد گفت : آه اگر اين وضع رانداشتى ازدستم نجات نيافتى گفت : ترا بخدا مرا بكش و از ناراحتى دنيا نجاتم ده و بملاقاتپروردگار نزديك ساز.
معاويه گفت : ترا نميكشم ولى به تو احتياجى دارم ، مقطع گفت : حاجتت چيست ؟ گفت :ميخواهم برادر من باشى ، مقطع گفت : ما و شما بخاطر خدا از هم جدا شده ايم ديگر ممكننيست جمع و متحد شويم ، بماند تا خدا در آخرت ميان ما قضاوت كند، معاويه گفت :
دخترت رابازدواج من در آور، مقطع گفت : چيزى را كه برايم آسانتر از آن بود نپذيرفتم، معاويه گفت : هديه اى از من بپذير، مقطع گفت : مرا آنچه نزد تو است احتياجى نيست ،برخاست و رفت و چيزى از معاويه قبول نكرد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 5 ص 223.
عام الجماعه سالى كه امام حسن مجتبى عليه السلام مصالحه نمود و مردم به حكومت معاويهاجتماع نمودند.


103 - نام على و حسنين در شام

مدائنى گويد: مردى برايم نقل كرد كه در شام بودم و از كسى نميشنيدم كه ديگرى راعلى و حسن و حسين صدا كند بلكه هر كه بود نامش معاويه و يزيد و وليد و هشام بود، تاروزى گذرم بمردى افتاد و آب خواستم فرزندانش را على و حسن و حسين صدا كرد، گفتم: مردم با اين نامها نامگذارى نميكنند چطور شده فرزندانت را با اين نامها ناميدى ؟
گفت : مردم فرزندان خود را با نامهاى خلفاء مينامند، چون موقع ناراحتى بانها لعن وفحش ميدهند به نام خلفاء توهين ميشود، من فرزندانم را با اين نامها ناميده ام كه اگربآنها فحش دادم در واقع بدشمنان خدا فحش داده باشم (نعوذ بالله
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 7 ص 159.


104 - نقباء انصار

در ليلة العقبه رسول اكرم دوازده نفر نقيب (سرپرست و رسيدگى كننده بامور اجتماعىقومى ) انتخاب نمود، و آنها عبارت بودند از:
اسعد بن زراره ، سعد بن ربيع ، سعد بن خيثمه ، منذربن عمرو، عبدالله بن رواحه ، براءبن معرور، ابوالهيثم بن تيهان ، اسيد بن حضير، عبدالله بن عمرو بن حرام ، عبادة بنصامت ، رافع بن مالك .
مدرك :
الاستيعاب فى معرفة الاصحاب ج 1 ص 80.


105 - تا زنده ام دشمن خواهم بود

صفيه همسر رسول خدا ميگويد: چون رسول خدا وارد مدينه شد و اقامت اختيار كرد: پدرممحى بن اخطب و عمويم ابو ياسر در تاريكى صبح خدمت او رفتند، روز را مانده پس ازغروب خسته و كسل باز گشتند، عمويم از پدرم مى پرسيد: اين همان است (پيغمبرى كهمنتظرش بوديم ) گفت : بخدا قسم كه همانست ، گفت : كاملا او را ميشناسى ؟ گفت : آرى ،پرسيد: چه تصميم دارى ؟ گفت : بخدا قسم تا زنده هستم با او دشمنى خواهم كرد.


106 - رهبر خوارج

ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا مشغول تقسيم غنائم بود كه ابن ذى الخويصره (نامشحرقوس بن زهير بود) آمد و گفت : يا رسول الله با عدالت رفتار كن !! فرمود: اگر منبا عدالت رفتار نكنم چه كسى اجراى عدالت ميكند؟! عمر بن خطاب گفت : يارسول الله اجازه دهيد تا گردنش بزنم ، فرمود:ول كن برود، او را يارانى خواهند بود كه شما نماز و روزه خود را درمقابل نماز و روزه آنها حقير و ناچيز ميشماريد، از دين خارج ميشوند مانند خارج شدن تير ازكمان .
مدرك :
تفسير روح المعانى ج 10 ص 106 تاليفابوالفضل شهاب الدين سيد محمود آلوسى بغدادى متوفاىسال 1270 هجرى قمرى .


107 - آرزوى يك روز آزادى

بنى اميه از اظهار فضائل على عليه السلام مانع شده و رواىفضائل او را شكنجه ميكردند حتى اگر شخصى چيزى را كه راجع بهفضائل آن حضرت نبود بلكه به شرايع دين بود ميخواست از آن حضرتنقل كند نميتوانست نام او را ببرد بلكه گفت : ابو زينب چنين گفت .
عبدالله بن شداد ميگفت : دوست دارم كه اجازه دهند يك روز از صبح تا شبفضائل آن حضرت را بگويم سپس گردنم را با شمشير بزنند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 2 ص 73.


108 - پسرت خليفه شد

روزى كه ابوبكر خليفه شد به پدرش ابوقحافه گفتند: پسرت خليفه شد، وى آيه :(( قل اللهم مالك تونى الملك من نشاء و تنزع الملك ممن تشاء )) را خواند، بعدپرسيد: چرا او را خليفه كردند؟ گفتند: بخاطر مسن بودنش ، گفت : من كه از او مسن ترم .
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 1 ص 222.
ابوقحافه ، نامش عثمان بن عامر بود، در فتح مكه مسلمان شد، درسال 14 هجرى در سن 97سالگى از دنيا رفت .


109 - محله هاى مدينه

در مدينه موقع هجرت رسول اكرم محله هاى بسيار با عنوان ((دار - دور )) بود كه تعدادآنها به نه دار ميرسيد، هر دار عبارت بود از محله اى كه خانه ها و باغات و مزارع و سكنهآن مستقل بودند مانند دهات متصل بهم ، رسول اكرم موقع هجرت به دار بنى مالك بن نجاروارد شد.
مدرك :
سيره ابن كثير ج 2 ص 280.


110 - صوفى در مسجد حمص

يكى از قراء نقل ميكند كه روزى وارد مسجد حمص شدم ، مردى را ديدم كه با سر برهنه ،سلام كردم جواب نداد، بعد توجه نمود و گفت :
گمان ميكنم تو نيز از اين احمقها هستى كه ازاسافل شام مى آيند، پرسيدم : آنها چه كاره اند؟ گفت : از ايشان ابوبكر صناديقى و عمرقوارير و عثمان بن ابى سفيان و معاويه بن عاص را دشمن ميدارند.
گفتم : معاويه كيست ؟ گفت : او مردى بود كه خدا او را فرستاده بود تا بقوم خود بگويدكه عصاى موسى از درخت عوسج بود، در راه با محمود پيغمبر ملاقات كرد و با دختر اوازدواج نمود، در زمان حجاج بن مهدى ، حسن و حسين از آن دختر بدنيا آمدند، گفتم : ازتاريخ خوب اطلاع دارى !! قران هم خوانده اى ؟
گفت : قران را با قراءات هفتگانه ميخوانم ، گفتم : برايم بخوان ، شروع كرد: ((بسم الله الرحمن الرحيم و كانوا اذا جائهم بشير و نذير استغشواثيا استغشاشا و جادواالى ناقه الله و مكرو مكرا كبارا فباى آلاء ربكما تكذبان )) . گفتم : چرا ببغدادنميروى تا قدر فضل ترا بدانند؟ گفت : بغداد جاى جاهلان و ديوانگان است با بغداد چهكار دارم ؟! رهايش كردم و از مسجد بيرون شدم .
مدرك :
اعيان الشيعه ج 1 ص 239 تاليف سيد محسن بن عبدالكريم امين حسنى عاملىنزيل دمشق ، ولادتش بسال 1284 قمرى در قريه شقراء بوده و در شب يكشنبه چهارم رجبسال 1371 قمرى از دنيا رفت . قبرش در كنار قبر حضرت زينب عليهما السلام در شاماست .


111 - لجام استر را برد

على عليه السلام ميخواست جهت نماز به مسجد رود، به مردى كه كنار در مسجد ايستاده بودفرمود: اين استر را نگهدار، پس از رقتن حضرت ، آن مرد افسار قاطر را از سرش بيرونكرد و برد، حضرت از مسجد بيرون آمد در حالى كه دو درهم در دست داشت و ميخواست بهآن مرد بدهد، چون ديد مرد رفته و لجام قاطر را برده ، دو درهم را بغلام داد كه از بازارافسارى بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را يافت كه به دو درهم فروخته است ، دو درهم راداد و افسار را گريخت و آورد، حضرت فرمود: انسان در اثر عجله و بى صبرى روزىحلال را بخودش حرام ميكند در صورتيكه با عجله كردن نميتواند روزى را زياد كند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 3 ص 160


112 - اولين نماز جماعت

امام صادق عليه السلام فرمود: اولين نماز جماعت به اين نحو بود كهرسول خدا نماز ميخواند و على عليه السلام در يك طرف او ايستاده بود، جناب اوطالب كههمراه پسرش جعفر از آن محل عبور ميكرد آن دو را ديد، به جعفر گفت : تو نيز برو درطرف ديگر پسر عمويت بايست ، چون پيغمبر آمدن جعفر را احساس كرد جلو رفت تا آن دوبرادر پشت سر حضرت ايستادند، در اين حال ابوطالب شاد شد و اين اشعار را سرود:

ان عليا و جعفر اثقتى

عند ملم الزمان و الكرب

والله لا اخذل النبى و لا

يخذله من بنى ذو حسب

مدرك :
بحار الانوار ج 35 ص 68
جعفر طيار سومين پسر جناب ابوطالب و برادر حضرت على عليه السلام شخصىبزرگوار و داراى فضائل بسيار بود، به سرپرستى قريب هشتاد نفر به حبشهمهاجرت نمود و سخن گويى آنها را بعهده گرفت ، موقع فتح خيبر از حبشه به مدينهمهاجرت كرد، و رسول خدا ااز ديدار او بسيار شاد شد، درسال هشتم هجرى با سپاهى بسوى سرزمين موته حركت كرده با لشگر شام درگيرشدند، در اين جنگ جعفر پس از ابراز دلاوريهاى بسيار در سن 41 سالگى شهيد شد.

113 - از شب قدر ما را خبر ده

ابن عراده نقل ميكند: شبهاى ماه رمضان على عليه السلام مردم را با گوشت شام ميداد ولىخودش نمى خورد، چون از خوردن غذاا فارغ ميشدند براى آنها خطبه خوانده و موعظه ميكرد،در يكى از شبها موقع صرف غذا صحبت از شعراء بميان آمد، چون از غذا فارغ شدند طبقمعمول حضرت شروع با ايراد خطبه كرد و فرمود: بدانيد كه ملاك و معيار امر شما ديناست ، و حافظ شما تقوى ، و زينت شما ادب ، و نگهدار آبروى شما حلم است .
اظهار كردند كه از شب قدر ما را خبر ده كه كدام شب است ؟ فرمود: از علم بآن خالى نيستمولى از شما مستور ميدارم چون ميدانم مستور ماندنش ‍ بصلاح شما است لذا خدا آنرا پنهاننگه داشته است ، چه اگر معلوم و مشخص بود فقط در آن شب عبادت كرده و از عبادتشبهاى ديگر غفلت ميكرديد، اميدوارم با عبادت در اين شبها شب قدر از دستتان بيرون نرود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 20 ص 153


114 - مانع گريه نباش

يزيد بن هارون نقل ميكند: چون رقيه دختر رسول خدا از دنيا رفت زنان صدا به گريهبلند نمودند، عمر بن خطاب تازيانه برداشت كه ايشانرا بزند،رسول خدا دست وى را گرفت و فرمود: عمر آرام باش ، سپس به زنها فرمود: گريهكنيد ولى صداى شيطانى در نياوريد، آنچه از چشم ودل باشد از خدا و رحمت است ، و هرچه از دست و زبان باشد از شيطان است .
مدرك :
طبقات كبرى طبع ليدن ج 3 ص 190 و سفينه البحار ج 1 ص 534.
رقيه دختر رسول خدا اول همسر عتبه پسر ابولهب بود كه او را طلاق داد، عثمان در مكه بااو ازدواج نمود، با هم به حبشه مهاجرت نمودند، موقع مسافرترسول اكرم به جنگ بدر رقيه مريض بود، روزى كه زيد بن حارثه مژده ظفر مسلمانان رابه مدينه آورد رقيه وفات يافت .


115 - رفتار عثمان با صحابه

عثمان ميخواست قرآن را جمع كرده و بصورت كتابى يكنواخت در آورد، قرآنهايى را كهمردم با ذوق و سليقه خود براى خود نوشته بودند جمع كرد، همه را با آب گرم شست واز بين برد - و به نقلى همه را سوزاندن - بجز مصحف عبدالله بن مسعود كه در كوفهميزيست و از دادن قرآن خود امتناع ورزيد، عثمانبعامل خود عبدالله بن عامر دستور داد كه عبدالله بن مسعود را پيش من بفرست ، در اين دينجاى دغل كارى و راهى براى ايجاد فساد و تبهكارى نيست !!
عثمان مشغول ايراد خطبه بود كه ابن مسعود وارد مسجد شد، عثمان خطبه را قطع كرد و گفت: حيوانك بدى بسوى شما ميايد!! ابن مسعود باو جواب تند داد كه عثمان به غلامان خوددستور داد پاى ابن مسعود را گرفته و روى زمين كشيده و دو دنده از استخوانهاى او راشكستند، عايشه كه از جريان خبردار شد در حق عثمان سخنان بسيار تند گفت (البتهبخاطر ابن مسعود نبود بلكه تصفيه حساب شخصى بود) ابن مسعود مريض و بسترىشد، عثمان به عيادتش رفت و گفت : اين سخنها چيست كه از تونقل ميكنند؟ گفت : بدستور تو بود كه شكم مرا لگدكوب كردند تا بيهوش افتادم و نمازظهر و عصرم فوت شد، و عطاى مرا از بيت المال قطع كردى ، عثمان گفت : من حاضر بهقصاص هستم ، آنچه بتو كرده اند تو نيز در حق من بكن ، ابن مسعود گفت : مناول كسى نخواهم بود كه قصاص از خلفاء را شروع كند، عثمان گفت : اين عطاى عقبافتاده تو است بگير، ابن مسعود گفت : موقعى كه احتياج داشتم از من دريغ داشتى حالا كهنياز ندارم ميدهى ؟ نه ، مرا به آن احتياج نيست .
ابن مسعود چند روزى مريض و ناراضى از عثمان زيست ، تا از دنيا رفت ، در آن موقع عثماندر مدينه نبود عمار به ابن مسعود نماز خواند و پنهانى دفن كرد، چون عثمان برگشت وقبر تازه را ديد پرسيد: اين قبر كيست ؟ گفتند: قبر ابن مسعود است ، گفت : چطور شد منندانسته ام دفن كرده اند؟ گفته شد: متصدى كارهايش عمار بود و خودش وصيت كرده بودكه بتو خبر داده نشود.
پس از چندى مقداد از دنيا رفت عمار باو نماز خواند و دفن كرد، چون خودش وصيت كردهبود كه به عثمان ديد عمار مركز مخالفين شده خيلى خشمگين شد و گفت : نفرت باد برپسر زن سياه چهره ، من از اول او را ميشناختم .
مدرك :
تاريخ يعقوبى ج 2 ص 170 - 171.


116 - اولين وقف در اسلام

مخيريق از يهوديان بنى ثعلبه بود، در جنگ احد گفت : اى گروه يهود شما خود ميدانيدكه يارى محمد بر شما واجب است ، گفتند: امروز شنبه است و ما به هيچ كارى دست نميزنيم، گفت : ديگر براى شما شنبه اى نيست (دين و قوانين يهود نسخ شد و از بين رفت )مخيريق شمشير خود را برداشت و عازم جنگ شد و گفت : اگر من كشته شدم ثروتم در اختيارمحمد باشد هر چه صلاح دانست انجام دهد، خدمترسول خدا رسيد و جنگيد و كشته شد و رسول خدا فرمود:
((مخيريق بهترين يهود است ))
املاك مخيريق كه عبارت بود از هفت باغ ، رسول خدا آنها راتحويل گرفت و در راه خدا وقف كرد، و اين اولين وقف بود كه در مدينه انجام يافت .
مدرك :
سيره ابن كثير ج 3 ص 73.


117 - حجاب بهترين پوشش زن است

پس از فتح مكه هند زن ابوسفيان مسلمان شد،رسول خدا از او پرسيد: دين اسلام را چگونه يافتى ؟ گفت : خوب دينى است كاش سهچيز را نداشت ، فرمود: آن سه چيز كدام است ؟ گفت : يكى تجبيه (ركوع و سجود) دوممعجر (حجاب ) سوم رفتن اين غلام سياه ببام كعبه (اذانبلال ).
حضرت فرمود: اما تجبيه ، پس نماز بدون آنقبول نميشود، اما حجاب ، پس ‍ آن بهترين پوشش زن است ، اما غلام سياه ، پس او بهترينبنده خداست .
مدرك :
تفسير الكاشف ج 7 ص 493.
هند دختر عتبه بن ربيعه همسر ابوسفيان ، مادر معاويه ، از زنان مشهور مكه و متهم بود درجنگ احد حاضر بود و كفار را تشويق ميكرد، پس از شهيد شدن جناب حمزه اعضاء او رابريد و ميخواست جگر آن بزرگوار را بخورد كه نتوانست لذا به ((آكله الاكباد) معروفشد، در فتح مكه بناچار مسلمان شد، در زمان خلافت عمر بن خطاببسال 14 هجرى از دنيا رفت .


118 - چطور پيغمبر وصيت نكرد

ابو هذيل علاف متوفاى 227 گويد: در ديرهرقل مردى را ديدم كه به ديوار بسته بودند، بمن گفت : تو ابوهذيل علاف هستى ؟ گفتم : بلى ، گفت : خواب را لذتى هست ؟ گفتم : بلى ، گفت : انسانلذت خواب را كى در مييابد؟ در دل خود گفتم : اگر بگويم درحال خواب ، خطا گفته ام چون انسان در آن حالعقل و شعور ندارد، و اگر بگويم پيش از خواب ، باز خطا است ، چون خواب نيامده تالذتش را دريابد، و اگر بگويم : بعد از خواب ، باز غلط گفته ام چون پايان يافتهاست ، لذا از جواب متحير ماندم .
گفتم : تو بگو تا از تو شنيده و از تو نقل كنم ، گفت : ميگويم بشرط اينكه به اين زنصاحب دير بگويى امروز مرا نزند، پيش زن رفته و درخواست كردم او هم پذيرفت ، مردگفت : چرت و كسالت مرض است كه عارض بدن ميشود و خواب دواو درمان اوست ، جوابش راپسنديدم ، خواستم از دير بيرون روم ، گفت : اى ابوهزيل توقف كرده مطلب بزرگترى بشنو، گفتم بگو.
گفت : درباره رسول خدا چه ميگويى ؟ آيا او را در بيناهل آسمان و زمين امين و درستكار ميدانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : ميخواست ميان امتش اختلافباشد يا اتفاق ؟ گفتم : وفاق و اتفاق را دوست ميداشت ، در تاييد جواب من آيه ((و ماارسلناك الارحمه للعالمين )) را خواند، سپس گفت : آيا در مرض ‍ موتش كسى را وصىنكرد و نگفت : اين جانشين من است ؟ و يا تعيين كرد و به پيروى از او تشويق نمود؟ جوابنيافتم ، او هم ديوانگيش در گرفت .
مدرك :
حياه الحيوان دميرى ماده برذون .
حكيم سنائى گويد:

گويند كه پيغمبر ما رفت ز دنيا

ميراث خلافت به فلان داد و به بهمان

هرگز ملكى ملك به بيگانه نداده

رو دفتر شاهان جهان جمله تو بر خوان

با دختر و داماد و بنى عم و نبيره

ميراث به بيگانه دهد هيچ مسلمان


119 - نسابه قريش

عقيل بن ابيطالب به انساب و كارها و روزها و حوادث قريش از همه داناتر بود، قريش ازاو كراهت داشتند و با وى دشمنى ميكردند، چون عيبها و بديهاى ايشان را بر ملا ميكرد، درمسجد رسول الله براى او فرش ‍ مخصوصى پهن ميكردند و مى نشست ، مردم دور او جمعميشدند از انساب و ايام عرب از او سوال ميكردند، وى عيبها و بديها و زشتكاريهاى قريشرا ميگفت ، لذا او را دشمن داشته و در حق او چيزهاىباطل گفتند و به حماقت نسبت دادند، و حديثهاىباطل و داستانهاى بى اساس در حق وى نقل كردند.
مدرك :
اسد الغابه ج 3 ص 423 نوشته ابن اثير.


120 - بتهاى قوم را مى شكست

در تاريخ طبرى است كه على عليه السلام موقع هجرت دوشنبه و سه شنبه را در قبا بهام كلثوم دختر هدم مهمان شد، در تاريكيهاى شب ميديد كه مردى در زده و چيزى ميدهد وميرود، حضرت موضوع را از ام كلثوم پرسيد، گفت : اين مردسهل بن حنيف است چون ميداند من بى سرپرست هستم شبها به بتهاى قوم دست برد زده وشكسته برايم مياورد تا بجاى هيزم از آنها استفاده نمايم ، اميرالمومنين عليه السلامبخاطر اين هميشه احترام سهل را مراعات ميكرد و قدردانى مى نمود.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 676.
سهل بن حنيف انصارى بدرى از اصحاب رسول خدا و از دوستداران اميرالمومنين عليهالسلام و در جريان جمل والى او در مدينه بود، موقع مراجعت حضرت از صفينسهل وفات يافت ، حضرت در مرگ او بسيار بى تابى نمود، و بر او پنج بار نمازخواند.


121 - تو بمنزله هارون ميباشى

براء بن عازب و زيد بن ارقم نقل ميكنند كه در جنگ تبوكرسول خدا به على بن ابيطالب فرمود: چاره اى جز اين نيست كه يا بايد من در مدينهبمانم و يا تو، لذا على در مدينه گذاشت و خود روانه تبوك شد، مردم در مدينه شايعكردند كه پيغمبر از على كراهت پيدا كرده و ازاول از او دل خوش ‍ نداشت ، چون اين مطلب به گوش على رسيد خود را به پيغمبررسانيد.
حضرت فرمود: على براى چه آمده اى ؟ گفت : براى چيزى نبود فقط از عده اى شنيدم كهمرا به خاطر اينكه از من كراهت پيدا كرده اى در مدينه گذاشته اى ، حضرت خنديد وفرمود: يا على راضى نيستى كه نسبت بمن مانند هارون باشى نسبت به موسى جز اينكهتو پيغمبر نيستى ((افلا ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انك لستبنبى ))
گفت : بلى راضى هستم يا رسول الله ، فرمود: پس تو چنين هستى .
مدرك :
طبقات كبرى ج 3 ص 15.
براء بن عازب انصارى صحابى ، نقل شده كه در چهارده غزوه با پيامبر حاضر بود، درجنگ جمل و صفين در خدمت على عليه السلام بود، درسال 24 هجرى رى را بطور صلح فتح نمود، سپس در كوفه سكونت گزيد، در زمانمصعب بن زبير از دنيا رفت .


122 - پيشنماز شما قارى قرآنست

سلمه جرمى با جمعى از قومش شرفياب خدمترسول خدا شدند و اسلام آوردند و قرآن ياد گرفتند، موقع بازگشت عرض كردند: يارسول الله چه كسى باما نماز بخواند؟ فرمود: آنكه بسيار قرآن ياد گرفته است ،چون بوطن بازگشتيم ديدند من از همه بسيار قرآن ياد گرفته و حفظ كرده ام لذا مراپيشنماز خود قرار دادند، تا امروز در تمام اجتماعات قوم جرم من امام ايشان بوده ام .
مدرك :
كتاب اسدالغابه ج 2 ص 340.


123 - بتها را فرو ريخت

جابربن عبدالله نقل ميكند كه در فتح مكه رسول خدا وارد مسجد الحرام شد در حالى كهعصاى كوتاهى در دست داشت ، در اطراف كعبه بتهاى زياد جهت عبادت نصب كرده بودند،حضرت به كنار هر بتى كه ميرسيد با عصا از سينه آن ميزد و به زمين ميافكند، مسلمانهابا تبر حمله كرده و آنها را خرد نموده از مسجد بيرون ميريختند، حضرت اين آيه راميخواند: ((و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لامبدل لكلماته )) .
مدرك :
تفسير الميزان ج 7 ص 354 تاليف فيلسوف بزرگوار، مفسر عاليقدر سيد محمد حسينطباطبائى تبريزى مقيم قم مولود 29 ذى الحجهسال 1321 قمرى ، متوفاى روز يكشنبه 18 محرم الحرامسال 1402 قمرى .


124 - اولين طلاق خلع در اسلام

حبيبه دختر سهل ثابت ين قيس بود، چون ثابت بدشكل بود حبيبه او را پسند نكرد، خدمت رسول خدا آمد و عرض كرد: يارسول الله من هرگز روى ديدن او را ندارم ، اگر ترس از خدا نبود تف برويش ميانداختم، حضرت فرمود: باغى را كه بعنوان مهريه بتو داده به او برميگردانى ؟ گفت : بلى ،باغ ثابت را پس داد، حضرت ميان آندو دستور طلاق و جدائى داد، اين اولين طلاق خلع بوددر اسلام .
مدرك :
تفسير الميزان ج 2 ص 266.


125 - حديث ميفروخت

نقل شده كه معاويه به سمره بن جندب صد هزار درهم داد كهنقل كند آيه ((و من الناس من يعجبك قوله فى الحياه الدنيا و يشهد الله على ما فىقلبه و هو الد الخصام )) (يعنى از مردم كسانى هستند كه سخنان آنها درباره دنياترا بشگفت مياورد و خدا را به آنچه در دل دارد شاهد ميگيرد در حالى كه او از سخت ترينخصومت كنندگان است .) در حق على عليه السلامنازل شده ، و آيه ((و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء وجه الله )) درباره ابنملجم لعنه الله نازل شده ، سمره نپذيرفت ، دويست هزار دادقبول نكرد، چهار صد هزار داد قبول كرد.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 656.


126 - فرماندار مدائن

چون سلمان فارسى به فرماندارى مدائن منصوب شد تنها سوار الاغى شده عازم مدائنگشت ، چون خبر باهل مدائن رسيد مردم براى استقبال از فرماندار جديد از شهر بيرونشدند، پس از طى مسافتى با پيرمردى الاغ سوار روبرو شدند، پرسيدند: اى شيخ اميرما را كجا ديدى ؟ پرسيد: امير شما كيست ؟ گفتند: امير ما سلمان فارسى صحابهرسول خداست ، فرمود من سلمان هستم ولى امير نيستم .
مردم به احترام او پياده شده و اسبهاى نجيب براى سوارى او پيش كشيدند، فرمود: اين الاغبراى من بهتر و موافق تر است ، چون وارد شهر شد خواستند او را به دار الاماره ببرند،فرمود: من امير نيستم كه به دارالاماره بروم ، دكانى را در بازار اجاره كرد و آنجامشغول رسيدگى به كارهاى مردم شد، اثاثيهمنزل او عبارت بود از زيرانداز و ظرف آب و عصا.
مدرك :
الانوار النعاميه چاپ چهار جلدى تبريز ج 1 ص 51 تاليف سيد نعمه الله بن سيدعبدالله جزائرى ، وى بسال 1050 هجرى قمرى در ضباعيه جزائر چشم به جهان گشود،در راه تحصيل علوم متحمل مشقتهاى زياد شد، خدمت علامه محمد باقر مجلسى را در اصفهاندرك نمود، شب جمعه 23 شوال سال 1112 قمرى وفات يافت .


127 - حقوق همه را بپرداز

سلمان به زيارت ابودرداء رفت ، زن ابودرداء را پريشان و ژوليده يافت ، گفت اينطورچرا؟ (چون شرعا زن شوهردار بايد خود را مرتب نگهدارد) زن گفت : برادرت به كارهاىدنيا توجه ندارد، سلمان نشست تا ابودرداء بهمنزل آمد و به سلمان خوش آمد گفت ، و برايش غذا آورد، سلمان گفت ؟:اول خودت بخور، گفت : من روزه هستم ترا بخدا توميل كن ، سلمان گفت : تا تو غذا نخورى من هم نميخورم .
سلمان شب را در آنجا ماند، چون شب شد ابودرداء براى عبادت برخاست ، سلمان جلو او راگرفت و گفت : پروردگارت در ذمه تو حقى دارد و بدنت بر تو حقى دارد، واهل و عيالت نيز بر تو حقى دارند ، گاهى روزه بگير و گاهى بخور، گاهى نمازبخوانو گاهى بخواب ، حق هر ذى حق را بجا آر، صبح ابودرداء خدمترسول خدا رسيد و جريان سلمان را نقل كرد، حضرت هم سخنان سلمان را تصديق نمود.
مدرك :
نزهه النواظر معروف به مجموعه ورام تاليف ورام بن ابى فراس كه از فضلاء حله و ازنسل مالك اشتر بود، در اول امر لباس سپاهى مى پوشيد و شمشير بر كمر مى بست ،سپس آنرا ترك نموده مشعول عبادت شد، بسال 650 هجرى ااز دنيا رفت .
ابوالدارداء عويمربن زيد انصارى صحابى معروف ، از علماء زمين شمرده ميشد، بقولىيكسال قبل از كشته شدن عثمان از دنيا رفت ، وبقول ابن قتيبه در جريان على عليه السلام با معاويه ، ابودرداء زنده بوده است .


128 - مالك اشتر و مرد بازارى

نقل شده كه روزى مالك اشتر از بازار كوفه ميگذشت در حالى كه پيراهنى از كرباس دربر و عمامه اى از آن در سر داشت ، يكى از اهل بازار او را ديد وشكل و قيافه او را حقير شمرد، زباله اى را كه جمع كرده بود بسوى او پرتاب كرد،مالك بدون توجه به او رد شد و رفت ، همسايه ها به مرد بازارى گفتند: اين مرد كهزباله بر سرش پرتاب كردى ميدانى كيست ؟ گفت : نه ، گفتند: او مالك اشتر صحابهاميرالمؤمنين بود.
مرد بازارى بخود لرزيد، و براى عذر خواهى از پى مالك دويد، آخر او را در مسجدىيافت كه مشغول نماز است ، چون از نماز فارغ شد مرد بازارى خود را به پاى مالكانداخت ، مالك پرسيد: اين چه كار است ؟ گفت : از تو پوزش مى طلبم ، فرمود: تراترسى نيست بخدا قسم وارد مسجد نشده ام مگر براى آنكه در حق تو از خداوند درخواستعفو و مغفرت نمايم .
مدرك :
مجموعه ورام .


129 - به ديدن ما بسيار بيا

امام حسين عليه السلام مى فرمود: در ايام طفوليت وارد مسجد شدم ، ديدم عمر بن خطاببالاى منبر است ، از منبر بالا رفته و گفتم : از منبر پدرم پايين آمده به منبر پدرتبنشين ، عمر گفت : پدر من منبر نداشت ، بعد مرا گرفته و با خود در منبر نشانيد، اومشغول صحبت شد و من سنگريزه هائى را كه در دست داشت زير و رو ميكردم .
چون از منبر پايين آمد مرا به منزل خود برد و گفت : اين سخن را كى به تو ياد داده بود؟گفتم : بخدا سوگند كه هيچ كس ياد نداده بود، گفت : فرزندم براى ديدن ما بسيار بيا،روزى براى ملاقات او رفتم ديدم با معاويه خلوت كرده و عبدالله بن عمر پشت در منتظراجازه ايستاده است ، ابن عمر برگشت من هم برگشتم .
پس از چندى با او روبرو آمدم ، گفت : چندى است نمى بينمت ؟ گفتم : چندى پيش آمدم بامعاويه خلوت داشتى عبدالله هم منتظر اجازه بود، او برگشت من نيز برگشتم ، گفت : تودر اجازه دادن از پسر عمر شايسته تر و مقدم هستى ، اين موها را در سرما خدا، سپس شمارويانده ايد.
((يعنى خدا و شما ما راا از بندگى و بردگى نجات داده ايد، چونقبل از اسلام سر غلامان را داغ زده و موى آنها را از بين ميبردند - ع ))
مدرك :
تاريخ بغداد ج 1 ص 141


next page

fehrest page

back page