بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 9, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     Almiza01 -
     Almiza02 -
     Almiza03 -
     Almiza04 -
     Almiza05 -
     Almiza06 -
     Almiza07 -
     Almiza08 -
     Almiza09 -
     Almiza10 -
     Almiza11 -
     Almiza12 -
     Almiza13 -
     Almiza14 -
     Almiza15 -
     Almiza16 -
     Almiza17 -
     Almiza18 -
     Almiza19 -
     Almiza20 -
     Almiza21 -
     Almiza22 -
     Almiza23 -
     Almiza24 -
     Almiza25 -
     Almiza26 -
     Almiza27 -
     Almiza28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و لازمه اين كار - بطورى كه از روايت برمى آيد - اين بود كه هر سالى كهعمل حج در آن بوده ، مركب از سيزده ماه باشد، و اسم پاره اى از ماهها دو بار و يا بيشترتكرار شود و به همين جهت طبرى گفته : اعرابسال را سيزده ماه قرار مى دادند. و در بعضى روايات آمده كه دوازده ماه و بيست و پنج روزبه حساب مى آوردند.
و نيز لازمه اين كار اين بوده كه تمام ماهها در هرسال اساميشان تغيير كند، و هيچ وقت اسم هيچ يك از ماهها با خود ماه موافق نشود، مگر در هردوازده سال يكبار؛ البته ، بشرطى كه اين تغيير وتبديل منظم صورت مى گرفت ، و گر نه دوازدهسال يكبار هم ، چنين اتفاقى نمى افتاد.
و چنين تغييرى را انساء و تاخير نمى گويند، و اين روايت نمى تواند مفسر آيه باشد،براى اينكه سال را سيزده ماه گرفتن و ماه آخرى را ذى الحجه نام نهادن در حقيقت تغييراصل ماهيت سال است نه تاخير بعضى از ماههاى آن ، و انساء كه در آيه آمده به معناىتاخير است نه تغيير.
علاوه بر اين ، اين روايت مخالف با اخبار و آثار منقوله است ، و هيچ ماخذى براى اينگفتار وجود ندارد مگر همين روايت و آن رواياتى كه شبيه به آن است مانند روايت عمرو بنشعيب از پدرش از جدش كه گفت (عرب در يكسال يك ماه را حلال مى كرد، و در سال بعد دو ماه را، و در هيچ سالى ذى الحجه آنها ذىالحجه واقعى نبود، مگر در بيست و شش سال يك بار، و اين است معناى نسى ء كه خداىتعالى در قرآن كريمش آن را زيادت بر كفر ناميده ، تا آنكهسال حج اكبر فرار رسيد و در سال بعدش رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به حجرفت ، و مردم قربانى آوردند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: زمان دور خودرا زد تا رسيد به هيئتى كه در آغاز خلقت آسمانها و زمين داشت ) و اين روايت نيز دراضطراب ، دست كمى از روايت مجاهد ندارد.
و اما مساله به حج رفتن ابو بكر در ذى القعده ، اگر چه مورد اتفاق و مورد تاييدروايات ديگرى از اهل سنت است كه دارد آنجناب ابو بكر را درسال نهم امير الحاج كرد و او با مردم به حج رفت ، و همچنين رواياتى ديگر كه دارد حجآن سال در ذى القعده بوده ، ولى بهر حال نمى تواند دليلى بر صحت آن دو روايتباشد؛ زيرا فقط آن سفر به امر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و به امضاء آنجناب بوده ، و او هيچ امرى نمى كند و هيچ عملى را امضاء نمى نمايد مگر به امرپروردگار متعالش ؛ و حاشا از خداى سبحان كه خودش دستور حج در ماه نسى ء را بدهد،آنوقت نسى ء را زيادت در كفر بخواند.
پس حق مطلب همان است كه گفتيم : عرب از اينكه سه ماه پى در پى از جنگ و غارت محرومو ممنوع باشد ناراحت بود، ناگزير يك سال حرمت محرم را به صفر داده سالى ديگرباز محرم را حرام مى كرد.
و اما حج كردن ايشان هر سال در يك ماهى و يا هر دوسال در يك ماهى ؛ و يا در يك سال يك ماه و در ماهى ديگر دوسال به ثبوت نرسيده ، و ماخذ واضحى كه بتوان بر آن اعتماد نمود ندارد؛ و بعيد نيستكه بگوئيم اعراب جاهليت در كار نسى ء روش واحدى نداشته اند، و هر گروهى براى خودسليقه اى بكار مى برد؛ چون قبيله هاى مختلف و عشاير متفرقى بودند، و ليكن ايناحتمال با اينكه مى دانيم منظورشان از اين تحريم وتحليل ، ايمنى از دستبرد ناگهانى به دشمن بوده درست نيست ، زيرا اگر ماههاى معينىدر نزد همه طوايف حرام نباشد، يكى حرام بداند ديگرى آن ماهها راحلال و ماههاى ديگرى را حرام بداند آن غرضحاصل نشده بلكه نقض ‍ غرضشان مى شد، زيرا در آن ماهى كه آن قبيله ديگر كه حلالشمى دانسته به ايشان حمله مى كردند، و اين خود روشن است .
آيات 48 - 38 سوره توبه


يايها الذين ءامنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فىسبيل الله اثاقلتم الى الارض ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخره فما متع الحيوه الدنيافى الاخره الا قليل (38)
الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما ويستبدل قوما غيركم و لا تضروه شيا و الله علىكل شى ء قدير( 39)
الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ همافى الغار اذ يقول لصحبه لا تحزن ان الله معنافانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها وجعل كلمه الذين كفروا السفلى و كلمه الله هى العليا و الله عزيز حكيم (40)
انفروا خفافاو ثقالا و جهدوا بامولكم و انفسكم فى سبيل الله ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون (41)
لوكان عرضا قريبا و سفرا قاصدا لاتبعوك و لكن بعدت عليهم الشقه و سيحلفون باللهلو استطعنا لخرجنا معكم يهلكون انفسهم و الله يعلم انهم لكذبون (42)
عفا الله عنك لماذنت لهم حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكذبين (43)
لا يستذنك الذين يومنونبالله و اليوم الاخر ان يجهدوا بامولهم و انفسهم و الله عليم بالمتقين (44)
انما يستذنكالذين لا يومنون بالله و اليوم الاخر و ارتابت قلوبهم فهم فى ريبهم يترددون (45)
ولو ارادوا الخروج لاعدوا له عده و لكن كره الله انبعائهم فثبطهم وقيل اقعدوا مع القعدين (46)
لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا و لاوضعوا خللكم يبغونكمالفتنه و فيكم سمعون لهم و الله عليم بالظلمين (47)
لقد ابتغوا الفتنه منقبل و قلبوا لك الامور حتى جاء الحق و ظهر امر الله و هم كارهون (48)



ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شما را چه شده كه وقتى به شما گويند در راه خدابيرون شويد و كوچ كنيد به زمين سنگينى مى كنيد، مگر از آخرت به زندگى دنياراضى شده ايد (اگر چنين است بدانيد كه ) بهره گرفتن از دنيا درقبال آخرت جز اندكى نيست (38)
اگر كوچ نكنيد خداوند به عذاب دردناكى عذابتان داده و گروهى غير از شما مى آورد، وشما (با تخلف خود) به او ضرر نمى زنيد، و او بر هر چيزى توانا است (39)
اگر او را يارى نكنيد (خدا ياريش خواهد كرد) همچنانكه در آن ايامى كه كفار بيرونشكردند و در حالى كه او دومى از دو تن بود همان موقعى كه در غار بودند و او به همراهخود مى گفت غم مخور خدا با ماست پس خداوند (در چنان شرائط سختى ) سكينت خود را براو نازل نمود (و در عين بى كسى ) با جنودى كه شما رويتشان نكرديد تاييدش كرد، وكلمه آنان كه كافر شدند پست نمود، (آرى ) كلمه خدا است كه همواره غالب و والا است وخدا نيرومند و شايسته كار است (.4)
سبكبار و يا سنگين بار كوچ كنيد و با مالها و جانهاى خويش در راه خدا جهاد كنيد كه اينبراى شما بهتر است اگر مى دانستيد (41)
اگر سود و خواسته اى دست مى داد و يا مسافرتى كوتاه بود ترا پيروى مى كردند،ولى اين مسافت بنظرشان دور آمد، به خدا قسم خواهند خورد كه اگر مى توانستيم با شمابيرون آمده بوديم ، خويشتن را هلاك مى كنند، و خدا مى داند كه آنها دروغگويند (42)
خدايت ببخشيد چرا پيش از آنكه راستگويان برايت مشخص شوند و دروغگويان را بشناسىاجازه شان دادى (43)
كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان دارند براى اينكه با مالها و جانهاى خويش جهاد كننداز تو اجازه نمى خواهند (آرى ) خداوند پرهيزكاران را مى شناسد (44)
تنها كسانى كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند و دلهايشان به شك افتاده و در شكخويش سرگردانند از تو اجازه مى خواهند (45)
اگر بنا داشتند بيرون شوند براى آن جنب و جوشى از خود نشان داده در صدد تهيهلوازم سفر بر مى آمدند ولى خدا حركتشان را مكروه داشت و بهمين جهت بازشان داشت وگفته شد با نشستگان (كودكان و سالخوردگان و بيماران ) بنشينيد (46)
اگر با شما بيرون شده بودند در كارتان جز فساد نمى افزودند و ميان شما اراجيفانتشار داده فتنه جوئى مى كردند و (چون ) در ميان شما زود باوران (نيز) بودند (درنتيجه تحت تاثيراراجيف آنان قرار مى گرفتند) و خدا ستمكاران را خوب مى شناسد (47)
قبلا هم فتنه جوئى كرده بودند و كارها را بر تو آشفته مى ساختند تا آنكه حق بيامد وامر خدا (بر نقشه هاى شيطانى آنان ) با وجودى كه ايشان كراهت داشتند غلبه كرد (48).
بيان آيات
اين آيات متعرض حالمنافقين و بيان پاره اى از اوصاف و علامتهاى آنان و تلخى هائى كه اسلام از كيد و مكرايشان ديد و مسلمين از نفاق ايشان كشيدند، مى باشد. در مقدمه آن ، مؤ منين را مورد عتابقرار مى دهد كه چرا از جهاد شانه خالى مى كنند، و داستان يارى خدا را از پيغمبرش بهرخ آنان مى كشد، كه با آنكه بى يار و بى كس از مكه بيرون آمد
چگونه خداى تعالى نصرتش داد.
ملامت و سرزنش مؤ منين به جهت تثاقل و سستى نمودنشان به هنگام جنگ به اينكهمگربه حيات ناچيز دنيا قانع شده اند؟


يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فىسبيل الله اثاقلتم الى الارض ...



كلمه (اثاقلتم ) اصلش (تثاقلتم ) بوده مانند (اداركوا) كه اصلش(تداركوا) بوده ، و همچنين كلماتى ديگر نظير آن ، و گويا در اين كلمه معناىميل نهفته شده ، و به همين جهت با كلمه (الى ) متعدى شده ، و گفته شده است :(اثاقلتم الى الارض ) و معنايش ‍ اين است كه با گرانىميل كرديد به سوى زمين ، و يا اين است كه تثاقل ورزيديد در حالى كهميل مى كرديد به زمين . و مقصود از (نفر در راه خدا) سفر كردن براى جهاد است .


ارضيتم بالحيوه الدنيا من الاخرة



مثل اينكه در اينجا در كلمه (رضا) معناى قناعت نهفته كه با حرف (من ) متعدى است ،همچنانكه خود ما هم مى گوئيم : (من از مال به خوبش راضيم ) يعنى قانعم ؛ و يا مىگوئيم : (من از همه اين مردم به دوستى با فلانى راضيم ) يعنى قانعم . و بنا براين ، در حقيقت در كلام نوعى عنايت مجاز بكار رفته ، و چنين مى فهماند كه زندگى دنيايك درجه پستى از زندگى آخرت است ، و زندگى دنيا و آخرت يكى حساب شده ، و مردممورد نظر آيه از اين زندگى به درجه پستش قناعت كرده اند و جمله (فما متاع الحيوهالدنيا فى الاخره الا قليل ) هم به اين عنايت مجاز، اشعار دارد.
بنابر آنچه كه گذشت ، معناى آيه شريفه اين است : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چهشده است شما را وقتى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) (بمنظور تعظيم اسمآنجناب در آيه ذكر نشده ) به شما مى گويد براى جهاد بيرون شويدتثاقل و كندى مى كنيد، مثل اينكه دلتان نمى خواهد به جهاد برويد، مگر از زندگى آخرتبه زندگى دنيا قناعت كرده ايد؟ اگر چنين است بدانيد كه زندگى دنيا نسبت به زندگىآخرت جز يك زندگى پست و اندكى نيست .
در اين آيه و آيه بعدش به مؤ منين عتابى شديد و تهديدى سخت شده ، و همچنانكه درروايات شان نزول آمده ، اين آيات با داستان جنگ تبوك انطباق دارد.


الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما و يستبدل قوما غيركم ...



عذابى كه در اين آيه بدان انذار و تهديد شده اند مطلق است و قيدى بدان نخورده ، وبهمين جهت هيچ وجهى نيست كه ما آن را به عذاب آخرت اختصاص دهيم . و چه بسا سياق خودآيه اين معنا را تاييد كند كه منظور از عذاب ، عذاب دنيا و يا حداقل عذاب دنيا و آخرت است .
و اينكه فرمود: (و گروهى را غير از شما مى آورد) يعنى گروهى را كه چون شما درامتثال اوامر خدا و كوچ كردن در راه او تثاقل و كندى نمى ورزند.دليل اين معنا قرينه مقام است . (و لا تضروه شيئا) اشاره است به ناچيزى مخالفتهاىايشان در درگاه خداى سبحان ، و اينكه اگر او بخواهد ايشان را از ميان برداشته قومديگرى را جايگزين ايشان كند كارى از دستشان برنخواهد آمد، زيرا خداى تعالى از اطاعتايشان منفعت و از مخالفتشان ضررى نمى بيند، بلكه نفع و ضررشان عايد خودشان مىشود.
(و الله على كل شى ء قدير) اين جمله تعليل است براى جمله (يعذبكم عذابا اليما ويستبدل قوما غيركم ).
اگر شما پيامبر (ص ) را يارى نكنيد، بدانيد كه خداوند وقتى كه مشركين اورابيرون كردند با انزال سكينه و جنود غيبى او را يارى نمود


الا تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار


.
كلمه (ثانى اثنين ) به معناى يكى از آن دو تا است . و كلمه (غار) به معناىسوراخ وسيعى است كه در كوه باشد، و مقصود از آن در اينجا غارى است كه در كوه ثورقرار داشته ، و اين غار غير از غاريست كه در كوه حرا قرار داشت . و بنا بر اخبار بسيارى، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) قبل از بعثت ، بسيارى از اوقات در آنجا بسر مىبرده . و مقصود از (صاحب - همراه ) او بنا برنقل قطعى ابو بكر است .


اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا



مقصود از (حزن ) اندوهى است كه از ترس ناشى مى شود؛ يعنى به همراهش گفت : ازترس تنهائى و غربت و بى كسى و فراوانى دشمن و يكدلى دشمنان من ، و اينكه مراتعقيب كرده اند غم مخور كه خداى سبحان با ماست ، او مرا بر دشمنانم يارى مى دهد.


فانزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها...



يعنى خداوند سكينت خود را بر رسول خود نازل ورسول خويش را به جنودى كه دشمنان نمى ديدند تاييد نمود، و آن جنود دشمنان را از راههاى مختلفى از وى منصرف مى كردند، و آن راه هاى مختلف همان عواملى بود كه در انصرافمردم از وارد شدن در غار و دستگير كردن آنجناب موثر بود. و در اينكه آنعوامل چه بوده رواياتى وارد شده كه - ان شاء الله - در بحث روايتى خواهد آمد.
چند دليل بر اينكه ضمير (عليه ) در جمله:(فانزل الله سكينة عليه ) بهرسول (ص ) برمى گردد نه به صاحب(ابوبكر)
در اينجا خواهيد پرسيد چرا ضمير (عليه ) را به ابى بكر برنگردانديد، و آن رابه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عايد ساختيد؟ در جواب مى گوئيم : به چنددليل : اول ، بخاطر اينكه همه ضميرهائى كهقبل و بعد از اين ضمير هست يعنى ضميرهاى (الا تنصروه )، (نصره )، (اخرجه)، (لصاحبه ) و (ايده ) همه به آنجناب برمى گردد، و با اينحال و با اينكه قرينه قطعيه اى در كار نيست معنا ندارد كه در ميان همه اين ضمائر تنهاضمير (عليه ) را به ابى بكر برگردانيم .
دوم اينكه ، اصل بناى كلام بر اساس تشريح و بيان نصرت و تاييدى است كه خداىتعالى نسبت به پيغمبر گرامى اش نموده ، و از اينجا شروع شده كه اگر شما او رايارى نكنيد؛ خداوند در روزى كه احدى نبود تا بتواند ياريش كند او را يارى فرمود، وسكينت بر او نازل كرد، و بوسيله جنودى از نصر كمك نموده ، از كيد دشمنان حفظ فرمود؛و همه اينها مختص به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده .
بدليل اينكه كلمه (اذ) سه مرتبه تكرار شده و در هر بار جمله ماقبل تشريح شده . در بار اول كه فرمود: (اذ اخرجه الذين كفروا) بيان مى كند آنزمانى را كه بطور اجمال در جمله (فقد نصره الله ) بود، و مى فهماند در آن زمانى اورا يارى كرد كه كفار او را بيرون كردند. و در بار دوم كه فرمود: (اذ هما فى الغار)بيان مى كند تشخيص حالى را كه قبل از آن ذكر شده بود، يعنىحال (ثانى اثنين ) را، و مى فهماند كه زمان اينحال چه وقت بود؛ يعنى ، در چه وقت او يكى از دو نفر بود. و در بار سوم كه فرمود:(اذ يقول لصاحبه ) بيان كرد تشخيص آن زمانى را كه در غار بودند.
سوم اينكه ، آيه شريفه همچنان در يك سياق ادامه دارد، تا آنجا كه مى فرمايد: (وجعل كلمه الذين كفروا السفلى و كلمه الله هى العليا)، و جاى هيچ ترديد نيست كه اينجمله بيان جملات قبل ، و مقصود از (كلمه كسانى كه كافر شدند) همان رايى است كهمشركين مكه در دار الندوه دادند، كه دسته جمعى آنجناب را بهقتل رسانيده ، نورش را خاموش كنند. و مقصود از (كلمه خدا) وعده نصرت و اتمام نورىاست كه به وى داده . و با اين حال چطور ممكن است ميان بيان و مبين جمله اى آورده شود كهبيان مبين نباشد، يعنى ، بيان راجع به نصرتى باشد كه خداى تعالى از آنجناب كرده، و مبين راجع باشد به نصرت غير او.
پس با در نظر داشتن اين چند جواب ، بايد گفت معناى آيه اين است كه : اگر شما مومنان ،او را يارى نكنيد، بارى خداوند يارى خود را نسبت به او هويدا ساخت ، (و همه به يادداريد) در آن روزى كه احدى ياور و دافع از او نبود و دشمنان بى شمار او با هميكدل و يك جهت و براى كشتنش از هر طرف احاطه اش كردند، و او ناگزير شد به اينكهاز مكه بيرون رود و جز يك نفر كسى با او نبود، در آن موقعى كه در غار جاى گرفت وبهمراه خود (ابو بكر) مى گفت (از آنچه مى بينى اندوهناك مشو كه خدا با ماست و يارىبدست اوست ) چگونه خداوند ياريش كرد.
سكينت خود را بر او نازل و او را با لشكريان غير مرئى كه به چشم شما نمى آمدندتاييد فرمود، و كلمه آنهائى را كه كفر ورزيدند - يعنى آن حكمى كه بر وجوبقتل او صادر نموده و دنبالش دست به اقدام زدند - خنثى و مغلوب نمود. آرى ، كلمه خدا- يعنى آن وعده نصرت و اظهار دين و اتمام نورى كه به پيغمبرش داد - غالب وبرتر است و خدا عزيز و مقتدرى است كه هرگز مغلوب نگشته ، حكيمى است كه هرگزدچار جهل و در اراده و فعلش دچار خبط و غلط نمى شود.
از آنچه گذشت چند امر روشن مى گردد:
امر اول اينكه جمله (فانزل الله سكينته عليه ) در عين اينكه متفرع بر جمله (اذيقول لصاحبه لا تحزن ) شده متفرع بر جمله (فقد نصره الله ) نيز هست . چونهمانطور كه گفتيم ظرف (اذ - زمانيكه ) ظرف براى نصرت است ، و كلام در مقامبيان يارى خداى تعالى از آنجناب است ، و لا غير، در نتيجه تفريع نيز. تفريع برظرف است با مظروف . به بيان ساده تر، جمله(فانزل الله سكينته ) تفريع است بر جمله (فقد نصره الله ) نه بر جمله(يقول لصاحبه لا تحزن ).
استدلال بعضى به جمله فوق براينكه سكينت برابوبكرنازل شده ، و چند اشكال بر آناستدلال
و چه بسا بعضى با اين آيه استدلال بر نزول سكينت بر ابى بكر كرده اند؛ به اينبيان كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) لايزال بر سكينتى از پروردگار خود بود و ديگر معنا ندارد كه در خصوص اينجا بفرمايد(ما سكينت خود را بر وى نازل كرديم )، پس بطور مسلم اين سكينت بر ابى بكرنازل شده .
ليكن چند اشكال بر اين استدلال وارد است : اول اينكه ، با آيه (ثمانزل الله سكينته على رسوله و على المومنين ) كه مربوط به داستان جنگ حنين است نمىسازد؛ زيرا مى بينيم كه صريحا مى فرمايد (خداوند سكينت خود را بر آنجناب و بر مؤمنين نازل كرد) و اگر آنجناب در آن روز سكينت داشت حاجتى بر سكينت مجدد نبود. و اگربگوئى ممكن است در آن روز اضطراب جديدى بر آنجناب دست داده باشد، بخلاف داستانغار؛ در جواب مى گوئيم اين قول بى دليل است ، براى اينكه آيه مربوط به جنگ حنيناضطراب و اندوه و هيچ چيز ديگرى را از آنجنابنقل نمى كند، تنها و تنها متعرض فرار مؤ منين است . علاوه بر اينكه ، اين حرف خوددليل بر بطلان اصل دعوى است ، زيرا اگررسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دائما داراى سكينتى از پروردگار خود بود، ديگرمعنى نداشت در جنگ حنين مضطرب شود، تا در نتيجه سكينت مجددى بر اونازل گردد. مگر اينكه بگويند مقصود ما اين نيست كه در تمامى عمر هميشه بر سكينتى ازپروردگار خود بوده ، بلكه مقصودمان اين است كه آنجناب در غار دائما داراى سكينت بود.
نظير آيه حنين آيه سوره فتح است كه صريحا ازنزول سكينت بر آنجناب و بر مؤ منين خبر داده ، مى فرمايد: (اذجعل الذين كفروا فى قلوبهم الحميه حميه الجاهليهفانزل الله سكينته على رسوله و على المومنين ).
اشكال دوم اينكه ، اگر نتيجه (فانزل الله سكينته عليه ) مربوط به ابى بكرباشد بايد نتيجه ديگر، يعنى جمله (و ايده بجنود لم تروها) نيز مربوط به وىباشد؛ زيرا وحدت سياق شهادت مى دهد كه اين نتيجه ها همه فرع بر يك جاست و تفكيكدر سياق واحد صحيح نيست ، و لازمه اين حرف اين است كه تاييد به جنود غير مرئى راجعبه آنجناب نباشد.
حتى بعضى از صاحبان اين قول براى فرار از تفكيك در سياق واحد، به اين لازمه همملتزم شده و گفته اند: ضمير در (ايده ) هم به ابى بكر برمى گردد.
بعضى ديگر اين معنا را تاييد نموده اند به اينكه (هر چند در آيات راجع بهنزول جنود غير مرئى مانند آيه راجع به داستان حنين و آيات راجع به داستان احزاب وواقعه بدر نيامده كه اين جنود بر مؤ منين نازل شده ، و تصريح نكرده به اينكه جنودنامبرده مؤ منين را تاييد كرده اند، ليكن از آنجائى كه مى دانيم اين جنود براى يارى وامداد، نازل شده اند قهرا مؤ منين را هم يارى و امداد كرده اند؛ پس ‍ چه مانعى دارد كهبگوئيم جنود غير مرئى در داستان غار، ابى بكر را هم تاييد كرده اند، با اينكه مىدانيم تاييد همه مؤ منين و يا فقط ابى بكر در حقيقت تاييدرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است .
من خيال مى كنم خوب بود آقايان كه با كمال بى پروائى جمله (و ايده بجنود لمتروها) را نيز در شان ابى بكر گرفته اند با كمى بى پروائى ديگرى فرع سوميعنى جمله (و جعل كلمه الذين كفروا السفلى ...) را همنازل در شان وى مى شمردند، تا هيچ تفكيكى در سياق لازم نيايد.
و خواننده محترم توجه دارد كه اين معنائى كه آقايان بدان ملتزم شده اند آيه را از معناىواحدى كه دارد به معناى متناقض الاطرافى برمى گرداند، كه اولش منافى با آخرش وذيلش مناقض با صدرش است ، براى اينكه صدر آيه اين معنا را افاده مى كند كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در نظر خداى تعالى گرامى تر از آن است كه او راذليل و محتاج نصرت مردم معاصرش كند، بلكه ، ولى نصرتش خود اوست ، بشهادت اينكهدر آن روزگارى كه احدى از اين مردم پيرامون او نبودند او را يارى فرمود. آنگاه وقتى درذيل شروع مى كند به بيان آن نصرت ، گفتگو از نصرت غير پيغمبر را به ميان مىآورد. و مى فرمايد: خداوند سكينت خود را بر آن غيرنازل نمود. و او را به لشكريانى نامرئى تاييد نمود...
و به فرضى هم كه نصرت خدا نسبت به ابى بكر و يا همه مؤ منين در حقيقت نصرتآنجناب باشد بارى آيه شريفه با اين معنا نمى سازد، بلكه سياق آيه آن را دفع مىكند، زيرا آيه قبلى همه مؤ منين را در يك خطاب جمع نموده و همه را عتاب و تهديد مى كردكه چرا از اجابت رسول خدا (صلى الله عليه و آله )تثاقل مى ورزيد. در آيه دوم همه را به كوچ دادن در راه جهاد امر مى فرمود. و در آيهبعديش به عذاب و به استبدال قومى ديگر تهديدشان كرده براى همه مؤ منين معاصرآنجناب روشن مى ساخت كه خدا و رسولش ‍ از يارى ايشان بى نياز است و آنها نمىتوانند به خدا ضررى برسانند. و در آيه سوم مى فرمايد: خداوند در روزى كه پاىيكى از آنان در كار نبود آنجناب را يارى فرمود، و آن روزى بود كه كفار بيرونش كردهو او با يك نفر ديگر به غار پناهنده شد، آن روزى كه به همراهش گفت غم مخور كه خدابا ماست .
و پر واضح است كه مقتضاى اين مقام بيان يارى و تاييدى است كه خداوند از شخص آنحضرت كرده ، نه يارى و تاييدى كه بوسيله مؤ منين و يا يك نفر از ايشان كرده ، آنهمبا اين سابقه كه همه مؤ منان را مورد عتاب قرار داده است ، همچنانكه در چنين مقامى هيچتناسبى ندارد كه بشرح نصرت خدا از يكى از مؤ منين كه در آن روز با وى بود بپردازد.
و يا با جمله (اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين ) بطوراجمال به نصرتى كه از خود آن حضرت نموده اشاره كند، و آنگاه درتفصيل اين اجمال شروع كند به نصرتى كه از همراه او كرده و سكينتى كه بر همراه اونازل نموده ، و تاييدى كه با فرستادن جنود غير مرئى از همراه اوبعمل آورده است ، چون مقام بهيچ وجه مناسبتى با اين وضع ندارد.
اشكال سوم اينكه ، صاحبان اين سخن معناى سكينت را نفهميده اند؛ ما در تفسير آيه (ثمانزل الله سكينته على رسوله و على المومنين ) به معناى سكينت اشاره كرديم .
امر دوم اينكه منظور از (تاييد آنجناب به جنود غير مرئى ) تاييدى است كه در همانروز خداى تعالى نمود، و سياق آيه همين معنا را افاده مى كند. پس ، از اينكه بعضى هاگفته اند منظور از آن جنود، جنود ملائكه در جنگ احزاب و حنين بوده است و آيات خود اين دوداستان بدان صراحت دارد، گفتاريست كه هيچگونه دلالتى در الفاظ آيه مورد بحث بر آنديده نمى شود.
مراد از (كلمة الذين كفروا) و (كلمة الله ) در آيه شريفه
امر سوم كه از بيان گذشته ما روشن گرديد اين است كه منظور از (كلمه ) در جمله(و جعل كلمه الذين كفروا السفلى ) همان رايى است كه از مجلس شوراى معروف به دارالندوه گذرانيده ، براى اجراء آن و كشتن آنجناب و خاموش كردن نور دعوت حقه اش ‍ دامنبه كمر زدند. و منظور از (كلمه ) در جمله (و كلمه الله هى العليا) آن وعده اى استكه خداوند به رسول گرامى اش داده بود كه دين او را يارى نموده بر همه اديان غلبهمى دهد.
چون آيه شريفه (فقد نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا) مضمونش همان مضمونى استكه آيه (و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكرالله و الله خير الماكرين ) آن را افاده مى كند.
ذيل آيه هم كه مى فرمايد: خداوند كلمه ايشان راباطل و كلمه الهيه را احقاق مى كند قطعا مربوط به همان صدر آيه يعنى داستان اخراج ،و يا به عبارتى اضطرار بخروج از مكه است . و امرى كه آنجناب را مضطر و ناگزيركرد به اينكه از مكه بيرون رود و خدا آن امر راباطل ساخت ، آن رايى است كه در دار الندوه گذرانيدند، و آن تصميم برقتل آنجناب بود. پس كلمه اى كه خدا باطلش كرد و آن را مغلوب نمود همين تصميم قريشبود. و در مقابل ، آن كلمه الهى را كه احقاق نمود، همان نصرت آنجناب و پيشبرد دين اوبود.
اين را گفتيم تا به خوبى معلوم شود اينكه بعضى از مفسرين منظور از (كلمه كفار)را كفر و شرك و منظور از (كلمه الله ) را توحيد و ايمان دانسته اند صحيح نيست ؛زيرا هر چند كفر و شرك كلمه كفار و توحيد كلمه الله هست ، اما لازمه آن اين است كه منظوراز كلمه كفار و كلمه الله همه جا و حتى در جائى كه قرينه بر خلاف هم باشد اين دو معنااست .
در راه جهاد عذر و بهانه نياوريد و به هر وسيلهممكن(امول و انفس ) جهاد كنيد


انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فىسبيل الله ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون



(خفاف ) جمع (خفيف )، و (ثقال ) جمع(ثقيل ) است . و ثقل در اين آيه شريفه به قرينه مقام ، كنايه است از وجود موانعى كهنگذارد انسان براى جهاد در راه خدا بيرون رود، نظير كثرتمشاغل مربوط به امور مالى و بازارى ، يا علاقه فراوان نسبت به زن و فرزند وخويشان و دوستان ، به حدى كه دورى و جدائى از آنان دردل انسان مكروه و ناپسند آيد، و همچنين نداشتن زاد و راحله و اسلحه و هر مانع ديگرى كهآدمى را از شركت در جهاد باز بدارد، و در مقابل منظور از (خفت سبكبارى ) اين است كههيچ يك از اينها مانع او نشود.
پس اينكه امر فرمود چه خفافا و چه ثقالا به جهاد رويد با اينكه اين دوحال معناى متقابل يكديگر را دارند معنايش اين است كه على اىحال به جهاد برويد، و هيچ بهانه اى را عذر نياوريد، همچنانكه معناى اينكه فرمود:(به اموال و انفستان ) اين است كه بهر وسيله كه برايتان ممكن است جهاد كنيد.
از اينجا معلوم مى شود كه امر به جهاد در آيه شريفه مطلق است ، و منافات ندارد كه دردليل ديگرى با بودن پاره اى از اعذار و موانع ازقبيل مرض ، كورى ، شلى و امثال آن ، مقيد بشود و در نتيجه با بودن آن عذرها، وجوب جهادساقط گردد. پس كسى خيال نكند كه معناى خفافا و ثقالا اين است كه حتى با بودن آناعذار هم بايد بيرون رويد.


لو كان عرضا قريبا و سفرا قاصدا لاتبعوك ...



كلمه (عرض ) به معناى چيزى است كه زوال و نابودى بسرعت در آن راه يابد. اين كلمهبه مال دنيوى نيز اطلاق مى گردد و همين معنا مورد نظر اين آيه مى باشد.
و منظور از نزديك بودن آن ، نقد و در دسترس بودن است ، و منظور از اين كه سفر قاصدباشد با در نظر گرفتن اين كه كلمه قصد به معناى وسط و ميانه است اين است كه خيلىدور و طولانى نباشد، بلكه براى مسافر آسان و نزديك باشد. كلمه (شقه ) بهمعناى مسافت است ، و از اين نظر آن را شقه گفته اند كه پيمودن آن مستلزم مشقت است .
اين آيه بطورى كه از سياقش برمى آيد سرزنش و مذمت منافقينى است كه از همراهى كردنبا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى جنگ تبوك تخلف ورزيدند، و اينكه گفتيمجنگ تبوك ، براى اينكه تنها جنگى كه منافقينى تخلف ورزيدند و مسافتش هم دور بودجنگ تبوك بود، و آيه شريفه به غير آن تطبيق نمى كند.
و معناى آيه اين است كه : اگر تو ايشان را به كارى دعوت مى كردى كه نفع مالى مسلم ونقدى مى داشت . و به دست آوردنش هم آسان مى بود بطور مسلم تو را اجابت مى كردند وبا تو بيرون مى آمدند تا به طمع خود برسند و غنيمتى كه وعده داده بودى به چنگآورند، و ليكن تو ايشان را به سفرى دور و دراز و كارى دشوار دعوت كردى ، و لذادرباره آن تثاقل ورزيدند.
و بزودى بعد از آنكه از جنگ برگشتيد و ايشان را در تخلفشان سرزنش كرديد به خداسوگند خواهند خورد كه اگر ما استطاعت مى داشتيم با شما مى آمديم ، اينها با اين طريقهاى كه در امر جهاد اتخاذ كرده اند كه هر وقت آسان و پر درآمد بود شركت كنند و هر وقتدور و پر مشقت بود تخلف نموده و عذرها و سوگند دروغين بياورند خود را هلاك خواهندكرد، و خدا مى داند كه در سوگندشان دروغگويند. و ممكن هم هست كه جمله (يهلكونانفسهم ) تنها مربوط به سوگند دروغين ايشان باشد.


عفا الله عنك لم اذنت لهم حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكاذبين



جمله اولى يعنى : (عفا الله عنك ) دعا به جان پيغمبر است ، نظير نفرين به كشته شدنكه در چند جاى قرآن آمده ، مانند: (قتل الانسان ما اكفره ) و(فقتل كيف قدر) و (قاتلهم الله انى يوفكون ).
جمله مذكور متعلق است به جمله (لم اذنت لهم ) و مقصود از اذن ، اذن در تخلف و تقاعد ازجنگ است ، و با در نظر داشتن اينكه استفهام در آن براى انكار و يا توبيخ است ، معناى آنچنين مى شود: جا داشت به هيچ وجه اذن نمى دادى به اينكه تخلف ورزيده و از جنگ تقاعدكنند. و با اين معنائى كه ما كرديم تعلق و ارتباط غايتى كه در جمله (حتى يتبين لكالذين صدقوا) است با جمله (لم اذنت لهم ) به خوبى روشن مى شود، و معلوم مىگردد كه اين تعلق و ارتباط ميان آن غايت و معنائى است كه از آن استفهام شده ، نه ميانغايت و خود استفهام ، چون اگر اينطور باشد خلاف مقصود را مى رساند (به عبارت سادهتر نمى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى به اين منظور كه دروغگوئيشان برايت ثابت شود،بلكه مى خواهد بفرمايد: چرا اذن دادى اگر نمى دادى - برايت روشن مى شد كهدروغگويند) و سياق آيه براى بيان اين است كه دروغگوئى آنان روشن است و باكوچكترين امتحان فاش مى شود، مثلا، اگر اجازه نمى دادى دروغ و رسوائيشان كشف مىشد.
بيان اينكه عتاب در آيه : (عفا الله عنك لم اذنت لهم ) عتاب جدى نيست بلكهمفيدغرض ديگرى است
اين آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد و قبلا هم اشاره كرديم در اين مقام است كه ادعا كندنفاق و دروغگوئى متخلفين ظاهر است ، و با مختصر امتحانى خود را لو مى دهند و رسوا مىشوند، و مناسب اين مقام اين است كه خطاب و عتاب را متوجه مخاطب نموده ، او را سرزنش كندمثل اينكه مخاطب باعث شده كه حيثيت آنان محفوظ بماند و او روپوش بر روى رسوائيهاىآنان انداخته ، و اين خود يكى از آداب كلام است كه منظور از آن تنها و تنها بيان روشنىمطلب و وضوح آنست و بيش از اين را افاده نمى كند، عينا مانندمثل معروف (در به تو مى گويم ديوار تو بشنو) كه معناى مطابقيش مقصود نيست .
در اين جمله نيز مقصود اين نيست كه تقصيرى به گردنرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بيندازد و آنگاه بگويد خدا از تقصيرت گذشت ،حاشا از آنجناب كه سوء تدبيرى در احياء امر خدا از او سرزند و بدين جهت مرتكب گناهىشود. بلكه منظور از آن ، همان افاده ظهور و وضوح دروغ منافقين است و بس . و اينكهفرمود (چرا به ايشان اجازه دادى ) معنايش اين است كه اگر اجازه نمى دادى بهتر وزودتر رسوا مى شدند، و ايشان بخاطر سوء سريره و فساد نيت ، مستحق اين معنا بودند،نه اينكه بخواهد بفرمايد (اجازه ندادن به مصلحت دين نزديك تر و اصولا داراى مصلحتبيشترى بود).
دليل اين معنا چهارمين آيه بعد از آيه مورد بحث است كه مى فرمايد: (لو خرجوا فيكم مازادوكم الا خبالا و لاوضعوا خلالكم يبغونكم الفتنه و فيكم سماعون لهم ...) زيرا از اينآيه بر مى آيد كه اذن ندادن آنجناب فى نفسه مصلحت نداشته ، بلكه مصلحت اذن دادنشبيشتر بوده ، زيرا اگر اذن نمى داد و منافقين را با خود مى برد، بقيه مسلمانان را همدچار خبال ، يعنى فساد افكار مى كرد، و هم اتحاد و اتفاق آنان رامبدل به تفرقه و اختلاف مى نمود. پس ، اصلح همين بود كه اجازه تخلف بدهد تا بامسلمانان به راه نيفتند، و فساد افكار خود را در افكار و عقايد آنان رخنه نداده ، ميان آنانتفتين و ايجاد اختلاف نكنند، چون همه مسلمانان داراى ايمان محكم نبودند. بعضى از ايشانايمانشان سست و دلهايشان مريض و مبتلا به وسوسه بود. اين دسته گوشهايشانبدهكار سخنان فريبنده آنان و آماده پذيرفتن . وسوسه هاى آنان بود. همه اينها درصورتى بود كه منافقين رودربايستى مى كردند و با مسلمانان به راه مى افتادند. واگر صريحا اعلام مخالفت مى كردند و علنا فرمان آن حضرت را عصيان مى نمودند كهخود محذور بزرگ ديگرى داشت ، و آن اين بود كه علاوه بر ايجاد دودستگى روى ديگراندر نافرمانى باز مى شد.
و اين معنا مخصوصا از دو آيه بعد كه مى فرمايد: (و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عده ولكن كره الله انبعائهم فثبطهم و قيل اقعدوا مع القاعدين ) كاملا استفاده مى شود؛ چون ازاين آيه برمى آيد كه همه مى دانستند كه منافقين تخلف خواهند كرد و بر كسى پوشيدهنبود، زيرا همه مى ديدند كه منافقين اصلا در پى آماده ساختن خود براى سفر جنگ نيستند،با اين حال چگونه اين معنا بر مثل پيغمبرى كه خداى تعالى اسرار و اخبار منافقين راقبل از نزول اين سوره بارها به اطلاع او رسانده بود پوشيده مى ماند؟ و چگونه تصورمى شود كه در اين آيه او را بطور جدى عتاب و سرزنش كند كه چراقبل از تحقيق از حال آنان و قبل از اينكه حالشان روشن شود و از مؤ منين متمايز گردنداجازه تخلف دادى ؟ پس معلوم مى شود كه مقصود از عتاب همان معنائى است كه ما گفتيم .
استدلالبه آيه فوق بر صدور گناه ازرسول خدا (ص ) مردود است
از آنچه گذشت اين معنا روشن شد كه اينكه بعضى ها به اين آيهاستدلال كرده اند بر صدور گناه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، به اين پنداركه (عفو جز بعد از گناه معنى ندارد پس معلوم مى شود اذن آن حضرت قبيح و از گناهانصغيره بوده ، و گر نه اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى ) تاچه اندازه فاسد و باطل است .
و اين خود يكى از بازيگريهاى ايشانست كه با كلام خدا كرده اند، و اگر خود آنها در چنينمقامى چنين سخنى مى گفتند (يعنى به فرمانبر خود مى گفتند چرا نگذاشتى رسوا شوندو من آنها را از ميان بردارم ) و به ايشان همين اعتراض مى شد قطعا زير بار نمى رفتند،و ما بيان كرديم كه آيه شريفه براى عتاب جدى سوق داده نشده و غرض ديگرى در كاراست .
علاوه بر اين ، اينكه گفتند: (اگر مباح بود گفته نمى شد چرا اين كار را انجام دادى )حرف صحيحى نيست ، زيرا وقتى انسان شخصى را ببيند كه كار بهترى را كنار گذاشتهو به كار نيكى پرداخته است او را عتاب مى كند كه چرا اينكار را مى كنى و آنكار را كهبهتر بود نكردى .
خلاصه گفتار صاحب المنار در ذيل آيه فوق كه در آن عفو خداازرسول خدا (ص ) را مربوط به ترك اولى نمودن آن حضرت دانسته است
نظير اين استدلال غلط، كلام آن مفسرى است كه گفته : بعضى از مفسرين مخصوصازمخشرى نسبت به عفو الهى از رسول گرامى اش سوء تعبير كرده اند، وحال آنكه جا داشت از خداى تعالى كه نسبت بهرسول گرامى اش منتها درجه لطف و احترام را بكار برده وقبل از صدور گناهى از آنجناب تعبير به عفو فرموده ، ادب آموخته و اينگونه تعبيراتزشت را در باره اش بكار نمى بردند.
و بعضى ديگر - مانند فخر رازى - از آنطرف افتاده ، و افراط و مبالغه كرده و دراين مقام برآمده اند كه اثبات كنند كلمه (عفو) دلالت بر صدور گناه ندارد، و اين آيهبيش از اين را نمى رساند كه اذن دادن آن حضرت خلاف اولى بود، و اگر نمى داد بهتربود.
و اين خود جمودى است كه نسبت به اصطلاحات جديد، و آنهم در يك عرف خاص پيدا شده ،و مى خواهند از معناى جديد ذنب كه همان معصيت است دست برندارند، آنوقت براى اينكه كلمه(عفو) در آيه مورد بحث دلالت بر ذنب (معصيت ) نكند اين توجيه را به ميان آورند؛غافل از اينكه خود قرآن نسبت صدور ذنب به آنجناب داده ، و فرموده : (ليغفر لك الله ماتقدم من ذنبك و ما تاخر) اينها كه مى خواهند از اصطلاح خود دست برندارند اين آيه راچگونه معنا مى كنند.
و اين اشتباه از همينجا ناشى شده كه خيال كرده اند ذنب به معناى معصيت و نافرمانى است ،و حال آنكه چنين نيست ، بلكه ذنب عبارتست از هر عملى كه بدنبالش ضرر و يا فوت نفعو مصلحتى بوده باشد، و اصل كلمه از (ذنب ) گرفته شده كه به معناى دم و دنبالهحيوان است ، و اين كلمه مرادف با كلمه (معصيت ) نيست تا هر جا بكار برده شود معناىنافرمانى را بدهد، بلكه معناى آن اعم است ، و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرمودهباعث فوت مصلحتى شده كه خدا در آيه شريفه آن را بيان كرده و آن تشخيص و جدا شدنمردم با ايمان از مردم دروغگو است .
آنگاه پس از تخطئه زمخشرى و رازى خودش در يك گفتارى طولانى در توجيه آيه چنينگفته كه : اذن دادن آنجناب از روى اجتهاد خودش بوده ، چون قبلا وحيى در اين باره بهوى نرسيده بود، و اشتباه در اينگونه موارد از انبياء - (عليهم السلام ) - جايز و ممكناست ، آنكه جايز نيست صدور مخالفت وحى و نافرمانى خدا است ، كه بطور اتفاق انبياء- (عليهم السلام ) - از آن معصومند. و محال است كه پيغمبر خدا دروغ بگويد، و يا درآنچه كه به وى وحى شده خطا برود و يا عملا با آن مخالفت كند.
و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سوره انفال آمده كه خداوندرسول گرامى خود را عتاب مى كند به اينكه چرا از اسراى بدر فديه گرفتى وآزادشان كردى ، و مى فرمايد: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارضتريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة ) آنگاه دنباله آن مى فرمايد: اگر قبلا حكمىاز قلم قضا نگذشته بود، اين عمل اقتضاى نزول عذاب دردناكى را داشت ، ولى آن حكمقضائى مانع شد. اين بود تلخيص گفتار مفسر نامبرده .
جواب به صاحب المنار و بيان اينكه عملرسول خدا (ص ) اولى و اصلح بودهاست نه ترك اولى مفسده حضور منافقين در ميانصفوف مؤ منين مجاهد
و چقدر خوب بود مى فهميديم كه اين مفسر در كلام خودش چه چيزى اضافه بر كلام فخررازى گفته . رازى و غير او هم همين را مى گفتند كه عفو درمقابل ترك اولى بوده . و ترك اولى در عرف متشرعه ذنب شمرده نمى شود و مستتبع عقابنيست . حاصل حرف اين مفسر هم همين بود كه عفو درمقابل ترك اصلح بوده . تنها تفاوتى كه ميان گفته وى و گفتار رازى است اين است كهوى ترك اصلح را ذنب لغوى دانسته .
و ما در سابق بيان كرديم كه به دلالت آيات قرآنى اذنرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نه ذنب عرفى بود نه لغوى . زيرا بيرون نرفتنمنافقين و تخلفشان از جهاد اولى و اصلح بود، و فائده و مصلحت آن اين بود كهلشكريان اسلام را دچار فتنه و اختلاف كلمه نكردند. و اين مصلحت بعينه در صورت اجازهندادن آنجناب نيز وجود داشت ؛ زيرا اگر هم اجازه نمى داد منافقين در جهاد شركت نمىكردند و پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را مى دانست ، چون قبلا كفر و نفاقآنان برايش ثابت شده بود، چنانكه قرآن كريم هم به وى خبر مى دهد كه : (و لو ارادواالخروج لاعدواله عده ). پس ، از اينكه هيچ گونه جنب و جوشى از خود نشان ندادند پيدابود كه نمى خواستند در جهاد شركت جويند، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اجل از اين بود كه مطلبى را كه همه مى دانند اونداند.
آنهم با اينكه خود قرآن در آيه (و لتعرفنهم فى لحنالقول ) او را آشنا و مطلع از منافقين دانسته با اينحال چگونه ممكن است رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از كلمات كسانى كه يكى مىگويد: (به من اجازه بده و فريبم نده ) و ديگرى مى گويد: (او مردى دهن بين است) و در جائى ديگر در باره صدقات ، زخم زبانها مى زنند، و هرگز و در هيچ موقفى ازدر خير خواهى درنيامدند، پى به كفر و نفاق آنان نبرده باشد.
پس بطور مسلم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) منافقين را كاملا مى شناخته ، و از كفرو نفاق درونى آنان آگاه بوده ، و با اين حال اگر مى بينيم خداى تعالى او را عتاب مىكند كه چرا اجازه دادى و صبر نكردى تا تحقيق كافىبعمل آورده در نتيجه منافقين از مؤ منين برايت مشخص شود مى فهميم كه قطعا عتاب عتابىغير جدى است ، و منظور از آن همان معنا و غرضى است كه در بيان سابق گذشت .
و اما اينكه گفت : (و اذنى كه خداى تعالى از آن عفو فرموده باعث فوت مصلحتى شده كهخدا در آيه شريفه آن را بيان كرده ، و آن جدا شدن منافقين از مردم با ايمان است )صحيح نيست ، زيرا آن مصلحتى كه در آيه شريفه ذكر شده اطلاع يافتن و شناختنرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر دروغگويان است ، نه مطلق شناخته شدن آنان ، واز بيان گذشته روشن شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آنان را مى شناخت ، وحقيقت و مصلحت هم - كه سد باب فتنه اختلاف مى باشد - در اذن آن حضرت بود؛ زيرا(همانطور كه مكرر خاطرنشان كرديم ) آنجناب ازحال منافقين بدست آورده بود كه بهيچ وجه در امر جهاد شركت نخواهند كرد، چه اذن تخلفبه ايشان بدهد و چه ندهد، الا اينكه به منظور حفظ ظاهر و علنى نساختن مخالفت آنان وحفظ ظاهرى وحدت كلمه - هر چند واقعيتى نداشت - اجازه داد تا از شركت در جهاد معافباشند.
در اينجا ممكن است بعضى ها پيش خود تصور كنند اگر در آن ايام كه ايام جنگ تبوك وبحبوحه شوكت و قدرت اسلام و نفوذ كلمه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بود، نفاقمنافقين تا اين اندازه معلوم بود، و افراد آنان تا اين پايه شناخته شده بودند، مسلمانانفريب تفتين هاى آنان را نمى خوردند تا در نتيجه گرفتار اختلاف شوند.
لذا مى گوئيم اسلام در نظر ديگران مهابت و شوكت داشت ، وملل ديگر آن روز از شوكت آن هراسيده و از شمشير سپاهيانش بلرزه مى افتادند، و امامسلمانان در ميان خود آنطور كه بايد از تعاليم اسلام بهره مند نگشته ، و بوسيله آندلهايشان را از مرض نفاق پاك نكرده بودند، و در نتيجه آنطور كه بايد داراى وحدتكلمه و عزم راسخ نشده بودند، و آيات مورد بحث و همچنين آيات بعد از آن تا آخر سوره ،خود شاهد صدق اين گفتار است .
آرى ، همين مسلمين بودند كه در جنگ احد مرض دلها و نفاق درونى خود را اظهار نموده ، و بااينكه دشمن در كنار شهر ايشان قرار داشت نزديك به ثلث از آنها پشت به جنگ كرده هرچه ديگران نصيحتشان كردند و الحاح و اصرار ورزيدند به خرجشان نرفت ، و در جوابگفتند: (لو نعلم قتالا لاتبعناكم ) و همين معنا يكى ازعوامل شكست مسلمين در آن روز شد.
و اما اينكه گفت : (و نظير اين اشتباه و اين عتاب در سورهانفال آمده كه خداوند رسول گرامى خود را عتاب مى كند به اينكه چرا از اسراى بدرفديه گرفتى ) جوابش اين است كه : اولا اين مفسر معناى آيه را نفهميده است ، زيرا درآيه انفال هيچ عتابى بر فديه گرفتن از اسراء ديده نمى شود، و عتابى كه در آن آمدهبر اصل گرفتن اسير است ، چون كه مى فرمايد: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى هيچپيغمبرى نبايد اسير داشته باشد) و هيچ آيه ديگرى و حتى هيچ روايتى هم نيامده كهپيغمبر به لشكريان دستور گرفتن اسير داده باشد، بلكه از روايات داستان بدربرمى آيد كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد تا بعضى از اسيرانرا به قتل برسانند مردم ترسيدند از اينكه مبادا آنحضرت بخواهد همه اسيران را بهقتل برساند، لذا پيشنهاد فديه گرفتن را تقديم داشتند تا بدين وسيله وضع مالىسپاه اسلام را عليه دشمنان دين تقويت كنند، خداوند هم همين پيشنهاد كنندگان را مورد عتابقرار داد و فرمود: (تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره ).
و اين خود بهترين گواه است بر اينكه عتاب ، تنها متوجه مؤ منين بوده ، نه به خصوصآنحضرت و نه به آنجناب و مومنين . و نيز بهترين شاهد است بر اينكه بيشتر رواياتىكه عتاب را متوجه آنجناب دانسته مجعول و از دسيسه هاى دشمنان اسلام است .
و ثانيا اگر عتاب در آيه مذكور متوجه بخصوص آنحضرت و يا به او و همه مؤ منينباشد ادعاى ديگر مدعى باطل مى شود؛ زيرا او مى گفت : (كلمه (ذنب ) در بارهآنجناب به معناى لغويش استعمال شده ) و اين حرف با آيه بعدى كه مى فرمايد: (لولا كتاب من الله لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم ) سازگار نيست ؛ براى اينكه آيهتصريح دارد بر اينكه عتاب بخاطر گناهى بوده كه اگر قضاء ازلى مانع نمى شدعذاب بزرگى را بدنبال داشت ؛ و هيچ آدم عاقلى ترديد ندارد در اينكه پاى عذاب بزرگبه ميان نمى آيد مگر در مورد معصيت اصطلاحى ، بلكه در مورد معصيت هاى بزرگ ، و اينخود شاهد ديگرى است بر اينكه عتاب در آيه مزبور متوجه غيررسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده است .
يكى از علائم و نشانه هاى نفاق


لا يستاذنك الذين يومنون بالله و اليوم الاخر... يترددون


.
اين دو آيه يكى از علائم نفاق كه منافقين را از مؤ منين جدا مى سازد بيان مى كند، و آن ايناست كه منافق از پيغمبر اجازه تخلف از جهاد مى گيرد، ولى مؤ من در جهاد در راه خداپيشدستى نموده ، هرگز به تخلف راضى نمى شود.
خداوند در اين دو آيه مى خواهد بفرمايد: جهاد در راه خدا با جان ومال از لوازم ايمان واقعى و درونى به خدا و روز جزاست ، چون چنين ايمانى آدمى را بهتقوى وا ميدارد، و مؤ من بخاطر داشتن چنين ايمانى نسبت به وجوب جهاد بصيرتى بدستمى آورد و همين بصيرت نمى گذارد كه در امر جهادتثاقل و كاهلى كند، تا چه رسد به اينكه از ولى امر خود اجازه تخلف و معافيت از جهادبخواهد. بخلاف منافق كه او بخاطر نداشتن ايمان به خدا و روز جزا داراى چنين تقوائىنگشته ، دلش همواره در تزلزل و ترديد است و در نتيجه در مواقف دشوارى كه پاى جانو مال در ميان است دلش مى خواهد بهر وسيله ممكن طفره برود و خود را كنار بكشد، و براىاينكه از رسوائى خود نيز جلوگيرى بعمل آورده باشد و صورت قانونى بدان بدهد ازولى امرش درخواست معافيت مى كند.


و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عده ...



(عدة ) به معناى تجهيزات و (انبعاث ) - بطورى كه صاحب مجمع البيان گفته- به معناى به سرعت روانه شدن است و كلمه (تثبيط) به معناى بازداشتن از امرىاست كه نسبت بدان رغبتى نباشد.
اين آيه عطف است به جمله سابق كه مى فرمايد: (و الله يعلم انهم لكاذبون )، و مىخواهد همان معنا را برساند و بفهماند كه اينان در دعوى اينكه نمى توانند در جنگ شركتكنند دروغگويند، بلكه واقعش اين است كه ميل ندارند شركت كنند، و گر نه اگر كمترينرغبتى داشتند تجهيزات سفر خود را تهيه مى ديدند، چون پر واضح است كه هر كسبخواهد در هر امرى اقدام نمايد و بدان علاقمند باشد قبلا خود را آماده مى كند، و از اينمنافقين هيچگونه جنب و جوشى ديده نشد، پس معلوم مى شود كه اصلا نمى خواهند در جنگشركت جويند.
(ولكن كره الله انبعائهم فثبطهم ) يعنى خداوند بخاطر نفاقشان و براى اينكه برتو و بر مؤ منين منت بگذارد آنها را موفق به جهاد نكرد و اجازه تخلفشان را داد تا در ميانسپاهيان با ايمان القاء مفسده نكنند و جمع مؤ منان رامبدل به تفرقه و وحدت كلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation