بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 9, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     Almiza01 -
     Almiza02 -
     Almiza03 -
     Almiza04 -
     Almiza05 -
     Almiza06 -
     Almiza07 -
     Almiza08 -
     Almiza09 -
     Almiza10 -
     Almiza11 -
     Almiza12 -
     Almiza13 -
     Almiza14 -
     Almiza15 -
     Almiza16 -
     Almiza17 -
     Almiza18 -
     Almiza19 -
     Almiza20 -
     Almiza21 -
     Almiza22 -
     Almiza23 -
     Almiza24 -
     Almiza25 -
     Almiza26 -
     Almiza27 -
     Almiza28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

آيات 29 - 15 سوره انفال


ياايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار( 15)
و من يولهم يومئذدبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه فقد باء بغضب من الله و ماوئه جهنم و بئسالمصير( 16)
فلم تقتلوهم و لن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى و ليبلى المؤمنين منه بلاء حسنا ان الله سميع عليم (17)
ذلكم و ان الله موهن كيد الكفرين (18)
انتستفتحوا فقد جاءكم الفتح و ان تنتهوا فهو خير لكم و ان تعودوا نعد و لن تغنى عنكمفئتكم شيا و لوكثرت و ان الله مع المومنين (19)
ياايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله ولا تولوا عنه و انتم تسمعون (20)
و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون (21)
ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون (22)
و لو علم الله فيهم خيرالاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون (23)
ياايها الذين آمنوا استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم لما يحييكم و اعلموا ان اللهيحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون (24)
و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموامنكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب (25)
و اذكروا اذ انتمقليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس فاوئكم و ايدكم بنصره ورزقكم من الطيبت لعلكم تشكرون (26)
ياايها الذين آمنوا لا تخونوا الله والرسول و تخونوا امنتكم و انتم تعلمون (27)
و اعلموا انما امولكم و اولدكم فتنه و انالله عنده اجر عظيم (28)
ياايها الذين آمنوا ان تتقوا اللهيجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم واللهذوالفضل العظيم (29)



ترجمه آيات
اى آنانكه ايمان آورده ايد هرگاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا ازبيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15)
و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است وچه بد جايگاهى است ، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد بهگروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16)
پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت ، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكنخدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤ منان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواىدانا است (17)
اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18)
اگر پيروزى مى جوييد همانا پيروزى بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتراست براى شما، و اگر باز گرديد باز مى گرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بىنيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤ منان است (19)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد فرمان بريد خدا و فرستاده اش را و بر نگرديد از او بااينكه مى شنويد (.2)
و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمى شنوند مباشيد (21)
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كهتعقل نمى كنند (22)
و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مى داشت هر آينه مى شنواندشان و اگر مى شنواندشانباز هم پشت مى كردند (آرى ) آنان در هر حال روى گردانند (23)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زمانى كه شما را مى خوانندبدانچه زنده تان مى سازد، و بدانيد كه خداحائل مى شود ميان مرد و دل او و اينكه به سوى او محشور مى شويد (24)
و بپرهيزيد فتنه (آزمايشى ) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد وبدانيد كه خدا شديد - العقاب است (25)
و به ياد آريد آن روزى را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روى زمين ضعيف مىشمرد، و شما مى ترسيديد كه مردم بر بايندتان و او به نصرت خود شما را يارى كردو از پاكيزه ها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد خيانت مكنيد به خدا ورسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانتهاى خود را با اينكه مى دانيد (27)
و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است (28)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق ازباطل روزيتان مى كند، و گناهانتان را محو مى سازد و خدا داراى فضلى بزرگ است (29).
بيان آيات شريفه متضمن دستوراتى راجع به جهاد اسلامى و نهى از فرار ازجنگ
اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستانجنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مى كند بر ترس از خدا و زنهار مى دهد ازمخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند، و در آنهااشاره به پاره اى از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منتهايى كه خداوند بر مؤ منين نهادهنيز مى كند.


يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلاتولوهم الادبار



(لقاء) مصدر (لقى ، يلقى ) ثلاثى مجرد و(لاقى ، يلاقى ) ثلاثى مزيداست ، راغب در مفردات خود مى گويد: (لقاء) به معناى روبرو شدن و برخوردن دو چيزبا يكديگر است ، و گاهى هم با اين كلمه تعبير مى شود از برخورد يكى با ديگرى وگفته مى شود فلانى را ملاقات كرد و يا ملاقات مى كند، البته اين كلمه در ادراك بهحس و به چشم و بصيرت استعمال مى شود، ادراك به حس مانند: (تمنون الموت منقبل ان تلقوه ) - (آرزوى مرگ مى كنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد)، و ادراكبه چشم مانند: (لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا) (راستى از اين سفرمان چه ناراحتىديديم ). و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوى او، مانند:( و اعلموا انكمملاقوه ) (بدانيد كه شما او را خواهيد ديد) و نيز مانند: (الذين يظنون انهم ملاقواالله ) (و آنانكه مى پندارند كه خدا را خواهند ديد)، و لقاء به معناى ملاقات هم آمدهمانند: (و قال الذين لا يرجون لقاءنا) (و آنانكه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند) ونيز مانند: (انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) (تو كوشنده اى به سوىپروردگارت كوشيدنى تا او را ملاقات كنى ).
و در مجمع البيان مى گويد: لقاء به معناى اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكى است ، چوناجتماع گاهى به غير اين وجه هم مى شود، و آن اجتماع را لقاء نمى گويند مانند اجتماعچند عرض در يك محل .
و نيز در باره كلمه (زحف ) مى گويد: زحف به معناى نزديك شدن به آرامى و آهستهآهسته است ، و (تزاحف ) به معناى نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتىگفته مى شود: (زحف ، يزحف ، زحفا)و يا گفته مى شود: (ازحفت للقوم ) معنايش ايناست كه من براى اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوارايستادم ، ليث مى گويد: زحف عبارت است از جماعتى كه با هم يكدفعه به دشمن خودنزديك شوند، و جمع آن زحوف است .
(توليت ادبار دشمنان ) به معناى اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، ومعناى آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابىاست عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست ، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختصبه جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته اند صحيح نيست ، علاوه بر اينكه قبلا متوجهشديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنبالهآيات صدر سوره است كه مى فرمود:( يسئلونك عنالانفال ...) البته براى اين حرف تتمه اى است كه بزودى - ان شاء الله - در بحثروايتى از نظر خواننده خواهد گذشت .


و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه ...



(تحرف ) به معناى انحراف از خط وسط وميل به (حرف ) است كه به معناى طرف هر چيزى است ، و در اينجا به اين معنا است كهمرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى براى غافلگيركردن حريف خود پيدا كند.
و (تحيز) به معناى گرفتن (حيز) است كه به معناى مكان است ، و كلمه (فئه )به معناى يك قطعه از جماعت مردم است و (تحيز به سوى فئه ) به اين معنا است كهمرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده اى از قوم خود بكشاند تابه اتفاق ايشان بجنگد.
كلمه (باء) از (بواء) به معناى رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مىگويد: معناى اصلى كلمه (بواء) مساوى بودن اجزاء در مكان است به خلاف (نبوه )كه معنايش منافى بودن آن اجزاء است ؛ و بنا بر آنچه راغب گفته معناى آيه چنين مى شود:(برگشت به جاى خود در حالى كه غضب خدا را به همراه داشت ).
پس معناى دو آيه مورد بحث اين مى شود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى كفار راملاقات مى كنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مى رويد تا با ايشان بجنگيد پس ازايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد باغضب خدا بر گشته است ، و ماءواى او جهنم است كه بد بازگشت گاهى است ، مگر اينكهفرارش به منظور بكار بردن حيله هاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاقرفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.
پيروزى مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهى و امدادهاى غيبى بوده است (...و ما رميتاذارمين ...)


فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى ...



دقت در اين آيه شكى باقى نمى گذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مى كند،وجمله (ما رميت ...) هم اشاره به آن مشت ريگى است كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از(قتل ) كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است ، وذيل آيه كه مى فرمايد: (و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا) دلالت دارد كه سياق آيهسياق منت گذارى است ، و خداى تعالى مى خواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، وبه همين جهت نيز عين آن عملى را كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نفى كرده براىوى اثبات نموده و مى فرمايد: (تو نپاشيدى وقتى كه پاشيدى ).
از همه اين شواهد بدست مى آيد كه منظور از جمله (فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميتاذ رميت و لكن الله رمى ) اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكارفرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى وطبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمى اندك و انگشتشمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو راس اسب ، و عدد مختصرى زره و شمشير نمىتوانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تارومار سازند چونعدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست ،وسائل غلبه و پيروزى همه با آنها است ، پس ‍ قهرا آنها بايد پيروز شوند.
پس اين خداى سبحان بود كه بوسيله ملائكه اى كهنازل فرمود مؤ منين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگ ريزه ها كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤ منين را بركشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثى و سر و صدايشان راخفه كرد.
پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگ ريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحاننسبت داده شود نه به مؤ منين .
پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤ منين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با اسناددادن اطراف داستان به سبب الهى و غير عادى ، و اين با استنادش به اسباب ظاهرى وعوامل طبيعى معهوده و اينكه مؤ منين كشته و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سنگريزه هارا پاشيده باشد هيچ منافاتى ندارد.
و در جمله (و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا) از ظاهرش برمى آيد كه ضمير (منه )به خداى تعالى برمى گردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مىكند، و نيز بر مى آيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدرى محذوف كه اگرظاهرش كنيم چنين مى شود: (انما فعل ذلك لمصالح عظيمه و ليبلى المومنين ) (اگرخداوند ايشان را كشت و سنگ زيره به سويشان پاشيد براى مصالحى بود كه در نظرداشت ، و براى اين بود كه مؤ منين را به نحو شايسته اى امتحان كند (اگر بلاء را بهمعناى امتحان بگيريم ) و يا به مؤ منين نعمت شايسته اى ارزانى بدارد كه عبارت است ازنابودى دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بى نياز شدن آنان از راه به دستآوردن غنيمت ).
و جمله (ان الله سميع عليم ) تعليل جمله (و ليبلى المومنين ) است ، و معنايش اين استكه اگر خداى تعالى ايشان را نعمت مى دهد براى اين است كه او نسبت به استغاثه آنانشنوا و به حالشان دانا است ، و لذا در پاسخ استغاثه شان نعمت خوبى ارزانيشان مىدارد.
و اما تفريعى كه در صدر آيه در جمله (فلم تقتلوهم ) (پس شما ايشان را نكشتيد)مى باشد متعلق است به مضمون آيات قبلى كه مى فرمود: (اذ ستغيثون ربكم ...)، چوناين آيات منتهايى را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمى شمرد و مى فرمود: خداوند ملائكهرا به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشاننازل كرد، و به ملائكه وحى فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوارگرداند، و در مقابل دلهاى دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات بهعنوان تفريع و نتيجه گيرى مى فرمايد: (پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت وتو اى پيغمبر ريگ ها را نپاشيدى بلكه خدا پاشيد).
و بنابراين ، جمله (يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم ... و بئس المصير) جمله معترضه اىاست كه مربوط است به دو آيه قبل يعنى به جمله (فاضربوا فوق الاعناق و اضربوامنهم كل بنان ) و يا به معنايى كه از فحواى جملات استفاده مى شود، و تفريع موردبحث يعنى جمله (فلم تقتلوهم ) به حسب نظم مربوط است بماقبل جمله (فاضربوا...)، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود: يكى اينكهخداى سبحان وقتى در آيه قبلى مسلمين را امر بهقتال كرد دنبال همان آيه به عنوان يادآورى نعمت ، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد وفرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به يارى خدا بود، اين وجه را ابو مسلمذكر كرده .
دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه ماءمور به قتال شدند، و چون بعضى از ايشان مى گفتند منفلانى را كشتم ، آن ديگرى مى گفت و من نيز چنان كردم لذا براى اينكه دچار عجب نشدهباشند آيه (فلم تقتلوهم ) را نازل فرمود؛ بعضى ها هم گفته اند (فاء) در جملهمورد بحث براى تفريع نيست ، بلكه صرفا براىمتصل كردن جملات به يكديگر است ، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجههمان است كه ما بيان كرديم .


ذلكم و ان الله موهن كيد الكافرين



در مجمع البيان گفته است : كلمه (ذلكم ) درمحل رفع است و همچنين (ان الله )، و تقدير آيه چنين است : (الامر ذلكم و الامر ان اللهموهن ) (امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده ...)، و در جمله (ذلكم فذوقوهو ان للكافرين عذاب النار) نيز همين تقدير هست ، و اينكه بعضى گفته اند: كلمه(ذلكم ) مبتداء و كلمه (فذوقوه ) خبر مى باشد اشتباه است ، براى اينكه ما بعد(فاء) هيچ وقت خبر مبتداء نمى شود چون هيچوقت گفته نمى شود: (زيد فمنطلق ، زيدفاضربه ) مگر اينكه كلمه (هذا) در تقدير فرض و گفته شود: (هذا زيدفاضربه ). و بنابراين ، معناى آيه چنين مى شود: (قضيه از همين قرار است كه مابرايتان شرح داديم و خلاصه ، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثى مىكند).


ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح ...



ظاهر آيه به قرينه جملاتى كه در آن است ازقبيل جمله (و ان تنتهوا فهو خير لكم ) و جمله (وان تعودوا نعد...) اين است كه خطابدر آن به مشركين باشد نه به مؤ منين ، البته در اين صورت كلاممشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله (وان الله موهن كيد الكافرين ) است .
پس معناى آيه اين است كه : اگر شما اى مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواسته ايد كهشما را در ميان خود و مؤ منين فتح دهد اينك فتح براى مؤ منان آمد و خداوند در روز بدر حقرا اظهار نمود و مؤ منين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا ورسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مى شود، و اگر دست بر نداريد و بازبرگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزى باشيد ما نيز برمى گرديم ، و همين بلا را كهديديد بر سرتان مى آوريم و باز كيد شما را خنثى مى كنيم ، و جمعيت شما كارىبرايتان صورت نمى دهد هر چند هم زياد باشد، همچنانكه در اين دفعه كارى صورتنداد، آرى خداوند با مردمان با ايمان است ، و كسى كه خدا با او است هرگز مغلوب نمىشود.
و به اين بيان تاييد مى شود رواياتى كه وارد شد به اينكه ابوجهل در روز جنگ بدر در موقعى كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعى كه داشتند صفآرائى مى كردند گفت :
(بار الها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و دينى آورد كه ما آن را نمىشناسيم پس ما را عليه او يارى كن ) و همچنين روايات ديگرى كه مجمع البيان از ابىحمره نقل كرده - و مضمونش با بيان ما مناسب تر است - كه وى گفت : بار الها دين مادين قديمى است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوبتر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده .)
البته بعضى از مفسرين گفته اند خطاب در آيه متوجه به مؤ منين است ، و آنگاه مضامينجملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كرده اند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوقسليم نيست ، و فائده اى هم ندارد كه ما بحث خود را بانقل آن و مناقشه در آن طولانى كنيم ، كسانى كه بخواهند از آن نظريه اطلاعحاصل كنند مى توانند به تفسيرهاى مبسوط مراجعه نمايند.


يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون


ضمير(عنه ) بطورى كه از سياق كلام برمى آيد بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر مى گردد، يعنى ازرسول خدا روى بر متابيد با اينكه داريد دعوت حقه اى را كه به وى وحى شده مىشنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مىشنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيانآيه عام است .


و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون



معناى اين جمله روشن است ولى بايد دانست كه در آن يك نوع توهينى به مشركين شده كهگفتند ما شنيديم و ليكن نمى شنوند، و اين گفتارشان را خداى تعالى در چند آيه بعدحكايت نموده و مى فرمايد: (و اذا تتلى عليهم اياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنامثل هذا) و اينكه مى فرمايد نمى شنوند معنايش اين است كه اگر مى شنيدند قبولش مىكردند همچنانكه فرموده :
(و لهم اذان لا يسمعون بها) و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده : (و قالوالوكنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) پس مقصود از (سمع ) در آيه اولىشنيدن كلام حق از طريق گوش است ، و در آيه دومى به معناى انقياد و پذيرفتن مضمونكلام حقى است كه مسموع شده است .
معناى (الذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون ) و اينكه مراد از آن در آيه شريفهچه كسانى است
و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد خطابى است به مؤ منين كه به نوعى ازاتصال متصل به آيه قبل است ، - و همانطورى كه گفته شد - تعريض به مشركين است، پس خداى تعالى بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتحو پيروزى مذمت و استهزاء مى كند، و مى فرمايد كه : غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمهكفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است ، خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤ منين نموده وايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مى فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوتحقه او از وى رو برتابند زنهارشان مى دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويندشنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مى دارد.
ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عده اى ازاهل مكه باشد كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند ولى دلهايشان ازترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدربه بلائى كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عده اى از قريش درهمان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمى گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، ودر مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كهبراى شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتى در آنجاقلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچاره ها فريب دينشان راخوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره ، على بن اميه بن خلف ، عاصبن منبه بن حجاج ، حارث بن زمعه ، و قيس بن فاكه بن مغيره . و آيه (و اذيقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هولاء دينهم ...) كه بعد از چند آيه ديگرهمين سوره است اشاره به داستان ايشان است .
بعضى هم گفته اند: منظور از كسانى كه گفتند: (سمعنا) وحال آنكه نمى شنوند اهل كتاب يعنى يهوديهاى بنى قريظه و بنى نضير است ، و ليكناين قول بعيد است .
بدترين جنبندگان ، كر و لالهايى هستندكه تعقل نمى كنند


ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون ...



از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اولى العقلى كه در اين دو آيه بكار رفته برمى آيدكه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، وبنابراين چنين مى نمايد كه (الف و لام ) در (الصم ) و در (البكم ) الف و لامعهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مى شود كه : بدترينجنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركتند همين كر ولال هايى هستند كه تعقل نمى كنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوىتلقى حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.
سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مى كند و مى فرمايد كه اگر به كرى ولالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمى شنوند و به كلمه حق تكلم نمى كنند، وكوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوائى و قبول را به كلى از ايشان سلب كرد، براى اينبود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته ، و قطعا اگر خيرى مى داشتند خداوند از آن خبر مىداشت ، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگربا اين حال نعمت شنوائى را به ايشان ارزانى مى داشت ، از اين نعمت استفاده نمى شد، وباز دعوت حق را نمى شنيدند و قبول نمى كردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراضمى كردند.
از اينجا معلوم مى شود كه منظور از (خير) در جمله (و لو علم الله فيهم خيرا) حسنسريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مى سازد، وهمچنين معلوم مى شود كه منظور از اينكه فرمود: (و لو اسمعهم ) اين اسماع روىتقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقتكنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمى رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده وقبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مى شود، و ديگر وجهى براى روىبرتافتن و اعراضشان نمى ماند، توضيح اينكه شرط در جمله (و لو اسمعهم )بطورى كه از سياق برمى آيد بر تقدير فقدان خير است .


يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم



بعد از آنكه در جمله (اطيعوا الله و الرسول ) مؤ منين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه ازآن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براى دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤ منين را بهاستجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مى كند، و اين تاكيد رابوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيه گاه اين دعوت است انجام داده و مىفرمايد حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكترهائى داده و زنده اش مى كند، و اينكه موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به اونزديك تر است و او بزودى نزد آن خدا مى رود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايدبكند تصميم بگيرد.
شرحى در مورد (حيات ) و اقسام آن از نظر قرآن ،درذيل آيه شريفه : (استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم و لما يحييكم )
توضيح اينكه ، زندگى گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغدارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ماوراى زندگى غير از عدم و بطلان چيز ديگرىنيست ، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آنقائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است ،و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مى گريزد.
آرى ، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كهزندگى معنوى او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مى باشد، همانطورى كه تمامى انواعموجودات مسلح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انسانى هميناراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را بهآن يكى سوق و از اين يكى زنهار مى دهد.
و از آنجايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را به سوى سعادت و خير و به سوىمنافع وجودش دلالت مى كند هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست ، ومحال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطعگفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مى كند، و در اين دركش دچار ترديدنمى شود، همچنانكه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلتو فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مى شود مى پيمايند، و اگردر جائى دچار خبط مى شوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كهموجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته به سوى ضرر و شرش سوقش مىدهد، مانند جسم ثقيل زمينى كه به حسب طبع زمينى اش بايد در روى زمين قرار بگيرد، وليكن فشار نيروئى او را مجبور به دور شدن از زمين نموده و به رفتن به سمت بالاوادارش مى سازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مى رود و وقتىآن فشار تمام شد دوباره به سوى زمين باز مى گردد، و اين بازگشتن هم اگر فشارديگرى نباشد بطور طبيعى يعنى به خط مستقيم انجام مى گيرد، مگر اينكه در بازگشتنهم محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت بطور منحنى صورت مى گيرد.
و اين معنا همان معنائى است كه در قرآن كريم روى آن پافشارى نموده و مى فرمايد راهسعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مى شود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست ، و هرانسانى به فطرت خود مى فهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهائى رابايد بكند،
خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: (فطره الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و در سوره اعلى ) مى فرمايد: (الذى خلق فسوى والذى قدر فهدى ) - و پس از پنج آيه - (فذكر ان نفعت الذكرى سيذكر من يخشىويتجنبها الاشقى ) و در سوره (شمس ) مى فرمايد: (و نفس و ما سويها فالهمهافجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها)
آرى ، گاهى مى شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباهمى گردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست ، بلكهبخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلاتجنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است ، همچنانكه قرآن فرموده : (ان يتبعون الا الظنو ما تهوى الانفس و لقد جاءهم من ربهم الهدى ) و نيز فرموده : (افرايت من اتخذ الهههويه و اضله الله على علم ).
پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را به سوى آن دعوت مى كند لوازمزندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنينزندگى به چنين علم و عملى نيازمند است همچنانكه چنين علم وعمل مستلزم چنان زندگى است ، و زندگى را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرشخنثى گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مى گرداند.
از اينجا نتيجه مى گيريم كه اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوتنموده و هدايت الهى به سوى آن سوقش مى دهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگى رااز دست داده است ، يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن به سوىجهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده ، و ديگر زنده به آنزندگى نمى شود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايى است كهآيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مى فرمايد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد استجابتكنيد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را دعوت مى كنند به چيزى كه شما را زنده مىكند). لام در جمله (لما يحييكم ) به معناى (الى ) است ، و اين تعبير در استعمالاتعرب زياد است ، و آن چيزى كه رسول مردم را به آن دعوت مى كند دين حق است و دين حقهمان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علمنافع و عمل صالح تفسير كرده است .
البته از نظر قرآن كريم براى حيات يك معناى ديگرى است دقيق تر از آن معنايى كه بهنظر ساده و سطحى انسان مى رسد، چون در نظر سطحى ، حيات عبارت است از زندگىدنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دورانى است توام با شعور وفعل ارادى كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مى شود، و ليكن خداىسبحان بطورى كه از آيه (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهىالحيوان لو كانوا يعلمون ) برمى آيد غير اين زندگى دنيايى يك زندگى ديگرىبراى انسان سراغ مى دهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است از آن زندگىكه حقيقت زندگى است باز مى دارد و حال آنكهاشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است ، پساشتغال به زندگى دنيا حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه درپيش هست حايل مى شود.
و اين همان معنايى است كه خداى تعالى در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مى فرمايد:(لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد ).
آيه شريفه ناظر به زندگى حقيقى انسان است كه اشرفواكمل از حيات دنيوى است و با علم و عمل درك مى شود
پس معلوم شد: براى انسان زندگى ديگرى شريف تر و گرانمايه تر از زندگى دنياكه خداوند لهو و لعبش خوانده هست ، و آن زندگى اخروى است كه ، به زودى پرده ازرويش برداشته مى شود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغوو گناه نيست ، و در آن آدمى جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمى كند، همچنانكهفرموده : (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ) و نيز فرموده : (او منكان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليسبخارج منها).
پس اين زندگى يك زندگى ديگرى است عالى تر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنياكه در آن همه رقم آدمها و حتى حيوانها هم به سر مى برند، و ازامثال جمله (و ايدناه بروح القدس ) و همچنين جمله (و كذلك اوحينا اليك روحا منامرنا) برمى آيد كه باز يك زندگى ديگرى است ما فوق آن دو زندگى كه گفتيم ؛ وبه زودى در باره اين زندگى سوم بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - انشاء الله -.
و كوتاه سخن ، پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف وكامل تر از حيات و زندگى پست دنيايى او است ، و وقتى به آن زندگى مى رسد كهاستعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين ودخول در زمره اولياى صالحين دست مى دهد، همچنانكه رسيدن به زندگى دنيايى وقتىدست مى دهد كه نطفه اش رشد نموده و همچنان نمو كند تا استعدادش براى درك آنكامل شود يعنى به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) اشاره به همان استعداد نموده و مى فرمايد پذيرفتن وعمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقه اسلامى ، بشر را به آن مى خواند انسان رابراى درك آن زندگى حقيقى مستعد مى سازد، همچنانكه اين زندگى حقيقى هم منشا و منبعاسلام است ، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مى گيرد، و در همين معنا استآيه شريفه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوه طيبه و لنجزينهماجرهم باحسن ما كانوا يعملون ).
وجوهى كه درباره مراد از آنچه رسول الله (ص ) بدان دعوت مى كند و موجب احياءاستگفته شده است
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اذا دعاكم لما يحييكم ) مطلق است ، و از اينكهشامل مجموع دعوت هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه مايه زنده شدن دلها است ،و يا دسته اى از دعوتهايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابائى نداشته و همچنينشامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگى هاى سعيد حقيقى مانند زندگىاخروى در جوار خدا نيز مى شود.
و چون همه اينها را شامل مى شود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرينگفت كه منظور از جمله (اذا دعاكم لما يحييكم ) با در نظر گرفتن موردنزول آيه حكم جهاد است و معناى آيه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد بپذيريددعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به جهاد كه خود مايه احياى امر شما و عزتدين شما است .
بعضى ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگى است گفته اند: چون خداى سبحان شهداىدر ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده (و لا تحسبن الذين قتلوا فىسبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون ).
بعضى ديگر گفته اند معناى آيه اين است كه : بپذيريد دعوت خدا ورسول را وقتى شما را مى خوانند به ايمان و يا به حق . ودليل آورده اند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل ، و كفر وباطل باعث مرده شدن دل است .
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به قرآن و علم دين . ودليل آورده اند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است ، و قرآن هم نور است و همحيات است و هم علم .
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به بهشت ، واستدلال كرده اند به اينكه بهشت زندگى دائمى و نعمت باقى وزوال ناپذير است .
و ليكن اين گفته ها وجوهى است كه مى توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييمآيه همين را مى گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطورى كه گفتيم عام است و همه راشامل مى شود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييممقصودش اين وجه است يا آن وجه .
معناى (قلب ) در قرآن كريم و توضيح درباره جمله : (اناللهيحول بين المرء و قبله )


و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون



(حيلوله ) به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است ، و (قلب ) عضوى است معروف ،و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مى شود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك مىكند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مى سازد مثلا حب و بغض ، خوف ورجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى دهد، پس قلب آن چيزى استكه حكم مى كند و دوست مى دارد و دشمن مى دارد و مى ترسد و امى دوار مى شود و آرزو مىكند و خوشحال مى شود و اندوهناك مى گردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلبهمان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه اى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود مىپردازد. و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت راتشكيل مى دهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است، و او آنها را مالك است ، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار مى كشد، و اين اجزاء و قوا وادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است ، و آن اجزاء را با همه كثرتى كهدارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى مى كند، البته يك واحد تامىكه در عين وحدتش هم كار مى كند، و هم ترك مى كند، هم حركت مى كند و هم از حركت مىايستد.
چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك - يكاجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است ، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابعاجزايش محيط است ، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است ، و در آنها بهر صورت كهبخواهد تصرف مى كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسانواگذار مى نمايد، و به او تمليك مى كند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودشو تمامى توابعش حائل است ، بين او و قلبش ، بين او و گوشش ، بين او و چشمش ، بين اوو بدنش و بين او و جانش ؛ و در آنها هم به نحو ايجاد تصرف مى كند،و هم به نحو مالكقرار دادن انسان ، كه هر مقدار از آن را به هر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك مىكند، و هر مقدار را كه نخواهد نمى كند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است ، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتىدارد، و نيز توابع ذاتى ، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذاتآن و توابع ذاتش خدا است ، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليككرده ، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است ، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا وآثار و افعالش حايل است .
پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است ، و انسان هر چه را كه دارد و بهرچيزى كه به نحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديك تر ومربوطتر است ، همچنانكه فرموده : (و نحن اقرب اليه منحبل الوريد).
از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مى شود،پسخداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است
آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (و اعلموا ان اللهيحول بين المرء و قلبه ) به همين حقيقت اشاره مى كند، پس خداى تعالى از آنجايى كهمالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است ، و خود او كسى حقيقى نيست پس او ازخود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديك تر است ، چون هر چه را كهانسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده ، پس او ميان وى و ميان مايملكشحائل و رابط است - دقت فرمائيد-.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله (و انه اليه تحشرون ) ختم كرده ،چون (حشر) و (بعث ) نشئه اى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار مى شودكه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس ، و شريكى براى او نيست ، ودر آن نشئه ملك هاى صورى و سلطنت هاى پوچ ظاهرىباطل مى شود، و تنها ملك او باقى مى ماند، همچنانكه فرموده : (لمن الملك اليوم للهالواحد القهار) و نيز فرموده : (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ).
پس گويا آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شمااست ، و او از هر چيز به شما نزديك تر است ، و شما به زودى به سويش باز مىگرديد، و برايتان معلوم مى شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلطاست ، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمى كند.
و اما وجه اتصال كلام يعنى ارتباط جمله (و اعلموا ان اللهيحول بين المرء و قلبه ...)، با جمله (استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) - بيان آن اين است كهحائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش رااز اعتبار مى اندازد، چون دعوت او دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مى كند و آن توحيداست كه حقيقت و لب دعوت اوست ، و از آنجايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديك تراست حتى از قلب او و از آنجايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به وجدان خوددرك نموده و مى شناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبباصلى علم و معرفت او است بهتر و زودتر مى شناسد.
براى ترك اجابت دعوت پيامبر (ص ) هيچعذرىمقبول نيست
پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مى شناسد بشناسد خداىتعالى را معبودى يكتا و بى شريك مى شناسد، پس او اگر درباره چيزى شك كند بارىدرباره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اينكلمه گمراه نمى شود.
و با اين حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمه حق و دين توحيد كه مايهحيات او است دعوت كند بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچعذرى ندارد، و نمى تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمى دانستم ، و يا امر بر من مشتبهشد، و من در ترديد افتادم ، و يا در اقبال به سوى حق صريح گيج شدم ، چون حقصريح همان خداى سبحان است كه هيچ پرده اى ميان او و بنده اش نيست ، چون هر پرده وحجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است ، و هروسوسه و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است ، وهر وسوسه و شبهه اى كه در دل خلجان كند باز خداى سبحان ميان آن و قلب آدمىحائل است ، پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه ، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديكتر خواهد بود، همچنانكه از خود انسان به قلبش ‍ نزديك تر است چون هر حايلى نزديكتر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انساننزديك تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست .
پس انسان ناگزير است از اينكه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مى باشد- دعوت مى كند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده دردل چيزى را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداى تعالى از خود اوبه آنچه كه در دلش نهان كرده عالم تر است ، و به زودى او به سوى خدا محشور شده ونفاق درونيش را به رخش مى كشد، همچنانكه فرموده : (يوم هم بارزون لا يخفى على اللهمنهم شى ء) و نيز فرموده : (و لا يكتمون الله حديثا).
از آنجا كه دلها مسخر خداوند است ، غرور بهخاطرتمايل قلب به صلاح و تقوا، و ياءس و نوميدى ازعدماقبال قلب به خيرات و صالحات بى مورد است
از اين هم كه بگذريم وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب اوحايل باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ، او مالك حقيقى قلب نيز هست ، پسقبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوى كه مى خواهدتصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك ، خوف و يا رجاء، اضطراب و يااطمينان ، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مى دهد همه به خداىتعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب ، انتسابتصرفى است ، يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد اين است كه در آنها باتوفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعى او رااز كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهدحكم مى كند، همچنانكه فرموده :( و الله يحكم لا معقب لحكمه ) و نيز فرموده : (لهالملك و له الحمد و هو على كل شى ء قدير).
پس اينكه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كارنيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود ازكمال جهل او است ، آرى ، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خودمستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقه اىقائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتانخود مى گرداند، او است مالك حقيقى دلها و محيط به تمام معناى آن ، همچنانكه فرموده :(و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يومنوا بهاول مره ).
پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذرو در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مى توانددل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگونى و انحراف برگرداند، آرىدر هيچ حالى نمى توان از مكر خدا ايمن شد: (فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون ).و همچنين بر عكس ، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حقاقبال نداشته و متمايل به سوى خيرات و اعمال صالح نيست ماءيوس نگردد، و براىاصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيلهدل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، وبداند كه هميشه خدا ميان آدمى و قلبش واسطه است ، و مى تواند قلب او را در هرحال كه هست به بهترين احوال برگرداند، ودل او را مشمول رحمت خود كند، آرى زمام همه امور به دست او است ، همچنانكه خودش فرموده: (انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون ) و نيز فرموده : (و من يقنط من رحمهربه الا الضالون ).
اشاره به اينكه آيه شريفه : (ان اللهيحول بين المرء و قبله ) از جامع ترينآيات قرآنى است
پس آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى كنيد از جامع ترين آيات قرآنى است ، ومشتمل بر معرفت حقيقيه اى از معارف الهى (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است، آرى ، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداى تعالى از خود آنان بهآنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلى از بيخ برمى كند ومؤ منين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله روانى توجه داده ، و بهايشان خاطرنشان مى سازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است ، و خود آنان در اختيارداشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر رااز دلهاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه داردمستقل است دور نموده ، و ديگر وقتى مى بينند كه موفق به ايمان و تقواى درونى هستندمغرور نمى شوند، و يا وقتى مى بينند انگيزه هاى هوى و هوس و علاقه كشنده به زيوردنيا دلهايشان را احاطه كرده ، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق واقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا ماءيوس نمى شوند.
از بيان گذشته به خوبى ظاهر مى شود كه جمله (و اعلموا ان اللهيحول بين المرء و قلبه ...)، بهر معنايى كه فرض شودتعليل جمله (استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) است .
و نيز روشن مى شود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيع تر از آن چيزى است كه مفسرين درتفسيرش گفته اند: مثل كلام آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خداى تعالى نزديكتر است به انسان از قلبش ، همچنانكه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده: (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) (و ما از رگدل به او نزديك تريم ).
و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته : منظور اين است كه قلب نمى تواند مطلبى را ازخدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديك تر است پس آنچه را كه خودانسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است .
و گفتار آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خدا ميان آدمى و بهره مند شدن از قلبشواسطه است ، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مى اندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشهبتواند مافات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجامداده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مى كند به اينكهقبل از رسيدن مرگ ، طاعات خدا را انجام دهد.
و آن مفسرى كه گفته : معناى آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است ، مىتواند دلها را از حالى به حال ديگرى برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مى ترسيدند مىفرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان رامبدل به امنيت و آرامش نموده ، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتى كه باعث ترس ايشان استحائل گردد.
همچنانكه در حديثى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه منظور آيه اين است كهخداى سبحان حائل است و نمى گذارد كه مردم حق راباطل و باطل را حق ببينند، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء الله -.
فتنه اى كه دامنه آن همه را (ظالمين وفتنه اى كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين)فرا مى گيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلى بين امت


و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب



امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بنانس و ابو العاليه بطورى كه مجمع البياننقل كرده آيه را (لتصيبن ) - با لام و نون تاكيد ثقيله - قرائت كرده اند، و بقيهقاريان آن را (لا تصيبن ) - بالاى ناهيه و نون تاكيد ثقيله - قرائت نموده اند.
و بهر تقدير كه باشد مى خواهد همه مؤ منين را از فتنه اى كه مخصوص به ستمكاران ازايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص بهستمكاران از مؤ منين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤ منين كرده براى اين است كهآثار سوء آن فتنه گريبان گير همه مى شود.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation