بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قصّه ی غربت غربی, محمدباقر ذوالقدر   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     WEST0001 -
     WEST0002 -
     WEST0003 -
     WEST0004 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

نهضت اصلاح دينى و رنسانس  
عواملى كه بر شمرده شد، زمينه نهضت اصلاح دين در اروپا را فراهم كرد و تحولّى بهنام (رنسانس )(77) يا (نوزايى ) را در مغرب زمين به وجود آورد. از آن پس ، دورانجديدى در اروپا شكل گرفت كه با گذشته آن ، كاملا متفاوت بود. در اين عصر، فرهنگ وتمدنى جديد، آرام آرام شكل گرفته و گسترش ‍ يافت كه با فرهنگ و تمدن گذشتهاروپا و ساير مناطق جهان هيچ شباهتى نداشت .
ترديدى نيست كه ، اصحاب كليسا در به وجود آمدن اين شرايط نقش مؤثرى داشته اند،(مارتين لوتر) (78) كه رهبر نهضت اصلاح دينى در اروپا محسوب مى شود خودروحانى منتقدى بود كه در دستگاه اسقف اعظم آلمان اعتبارى پيدا كرده بود. هنگامى كه بهنمايندگى از طرف كليساهاى آلمان ، براى ارائه برخى مطالب و شكايات به وايتكان ،يعنى مقر پاپ اعزام مى شود، از مشاهده جلال و جبروت دستگاه پاپ و آن همه تشريفاتوريخت وپاش كه به دربار پادشاهان شباهت داشت ، متعجب گرديد. او متوجه شد كهرقابت شديدى در دنياگرايى ميان شاه و كليسا وجود دارد.(79) در نتيجه ،نسبت بهتعاليم كليسا و اساسا دستگاه روحانيت مسيحى ، دچار ترديد شد و به فكر اصلاح دينافتاد و خود رهبر مذهبى جديدو جريانى تحت عنوان (پروتستانتيزم ) در مسيحيت گرديد.
وى پس از بازگشت از رم ، مبارزه و انتقاد را نسبت به دستگاه پاپ آغاز كرد و باوجود آنكه خود يك كشيش بود، تندترين حملات را به روحانيت مسيحى بهعمل آورد. پادشاهان و شاهزادگان آلمانى و سياستمداران و ثروتمندان نيز دور او راگرفتند وى را تشويق كردند .بورژواهاو اومانيست ها نيز كه مخالفت او را با دين وكليسا مشاهده كردند به حمايتش آمدند و قيامى را عليه پاپ بصورت يك جريان فكرىقوى و گسترده ، سازمان دادند .
از نظر او، مسيحيت مى بايست فاقد روحانيت و كليسا باشد (مسيحيت آرى ، روحانيت هرگز!)وى روحانيت و كليسارا زائد و مزاحم مى دانست و معتقد بود، انسان بايد بدون واسطه باخداوند ارتباط داشته باشد. شعار ديگر او اين بود كه ، ديانت از سياست بايد كاملا" جداباشد. دين يك مقوله شخصى و معرفتى است و ايمان امرى فردى است و در هيچ امر اجتماعى، بخصوص سياست ، نبايد دخالت كند .(80)
به اين ترتيب كليسا به وسيله يكى از تربيت يافتگان خود، زير سؤال رفت و مطالبى عليه آن مطرح شدكه هيچ فرد غير روحانى و حتى لائيك نيز جراءتطرح آنها رانداشت . همين امر موجب شد كه انتقادهاى مطرح شده ، در اذهان توده مردم كه ازوضع روحانيت مسيحى رضايت چندانى نداشتند، عميقا تاءثير بگذارد.
مارتين لوتر در پاسخ به اين سؤ ال كه چه كسانى را بايد جايگزين روحانيت كرد ومردم مسايل دينى خود را از كه بايد بپرسند. گفت : دين را هركس بايد با خرد وعقل خود بفهمد. هركس مى تواند انجيل را بخواند و براساس فهم خود به آنعمل كند. در نتيجه اين نظرات ، تفسير به راءى ، برداشتهاى مختلف و قرائتهاىگوناگون از دين (همانگونه كه امروزه در جامعه ما نيز عده اى روشنفكر غرب زده از آن دممى زنند) رواج يافت .
بر مبناى اين نظر، هركس مى توانست از دين به اندازه فهم خود، قرائتى داشته باشد وبر مبناى آن نيز عمل كند و اين ، پيام نهضت پروتستانتيزم بود. از نظر آنها هرچه كه بهعنوان حلال وحرام در دين آمده است ساخته و پرداخته كشيشان و روحانيت است به جز دو ياسه مورد مانند غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى كه امروز نيز هنوز رايج است ، نهضتپروتستانيزم معتقد بود امر و نهى و تكليف الهى وجود ندارد، هركس هرچه به عقلش ‍درست آمد و عمل كرد مقبول است .(81)
اين نهضت ، زمينه هاى شكل گيرى (ليبراليسم )، (دمكراسى ) و (جامعه مدنى ) درتاريخ جديد غرب را به وجود آورد (كه در مباحث آينده به آنها خواهيم پرداخت ). بهعبارت ديگر، بسيارى از شعارهاى دوران جديد اروپا، از نهضت پرتستانيزم كه حركتىدر دورن جامعه روحانيت مسيحى بود، سرچشمه گرفت .
تا قبل از نهضت پروتستانيزم ، زبان لاتين زبان واحد و دينى مسيحى بود و همه متوندينى به اين زبان نگاشته مى شدند. لوتر فتوى داد كه ضرورتى ندارد كه زباندين و عبادت مسيحيان مشترك باشدو لزومى ندارد كه همه مسيحيان به زبان لاتين دعا كنندو نماز بخوانند و انجيل را تلاوت كنندو هركس مى تواند به زبان خودش عبادت كند. درنتيجه ،نهضت پروتستانيزم وحدت جهان مسيحيت را نيز از بين برد و اتحادى را كه مسيحيتپس از فروپاشى روم بر مبناى مكتب و فرهنگ واحد به وجود آورده بود، بر باد داد.
پرتستانها،براساس تعاليم مارتين لوتر، دين را متعلق به عالم پس از مرگ مى دانندو از نظر آنها دين امرى شخصى و فردى مى باشد و هيچ كاركرد اجتماعى ندارد. وظيفهروحانيت نيز صرفا" در غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى خلاصه مى شود و حق دخالت درامور سياسى و دنيوى را ندارند.
در كشورهاى كاتوليك ، روحانيون به ظاهر ارتباطاتى با سياست و حكومت دارند اما دركشورهاى پروتستان ، روحانيون هيچ دخالتى در سياست نمى كنند و اين سياستمدارانهستند كه براى آنهاتعيين تكليف مى كنند و اسقف اعظم توسط پادشاه و رئيس جمهورمنصوب مى شود. در حاليكه درگذشته ، پادشاه مشروعيت خود را از پاپ مى گرفت و اوبود كه تاج بر سر شاه مى گذاشت !
دوران جديد 
به اين ترتيب ، شرايط جديدى پيش آمد و بشريت باپديده اى به نام (غرب جديد)روبرو شد. پديده اى كه بدليل نو و جديد بودن ، در تاريخ اروپا بدان (مدرنيته )يا (مدرنيزم ) مى گويند كه شامل شيوه خاصى از زندگى و نگاه ديگرى به هستى مىباشد كه در گذشته ، نه در تاريخ غرب و نه در تاريخ بشر، به اين صورتسابقه و شمول نداشته است . اين زندگى و نگرش جديد انسان غربى ، بر مبانىنظرى و فرهنگى خاصى استوار است كه درفصل بعد بدان مى پردازيم .
خلاصه اينكه ؛ تاريخ غرب داراى چند مرحله اساسى است ، دوران باستان كه خودشامل عصر يونان و عصر روم مى شود. تمدن روم بهدليل فرهنگ منحط حاكم بر مردم و فساد و تبهكارى و ظلم طبقات حاكمه و حمله اقوام مختلف، به انحطاط گرائيد و نابود شد و در نتيجه منجر به نابودى مدنيت و شهرنشينى دراروپا گرديد. به اين ترتيب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى كه حدود هزارسال به طول انجاميد و طى آن اروپائيان ، مجددا و به طور تدريجى به شهرنشينى ومدنيت روآوردند. در اين دوران كليسا و روحانيت مسيحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود وبر تمام شئون زندگى مردم حاكميت داشت و بالاخره عصر (رنسانس ) يا (نوزايى )فرا رسيد كه منجر به نفى حاكميت مسيحيت و كليسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصرجديد گرديد كه نظام فكرى و زندگى حاكم بر آن را (مدرنيسم ) مى گويند.
مبحث سوم : ( مدرنيسم ) 
همانطور كه گفته شد آنچه در اين مباحث مطرح مى شود، در حد ارائه كليات و چارچوبىبراى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و اين روشن است كه در يك گفتار كوتاه ،تنها مى توان عناوين و كليات موضوع را بيان نمود. هدف از طرح اين مباحث اين است كهاحساس ضرورت و انگيزه در پى گيرى اينگونه مطالب بوجود آيد. زيرا ما نياز مبرمىبه شناخت غرب و فرهنگ آن داريم و در اين خصوص خلاء محسوسى وجود دارد. به ويژه درنبرد جديدى كه داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د ركنار ساير روشها، با ابزار وشيوه هاى فرهنگى ، با قلم ، انديشه ، نظريه و تئورى و با انگيزه تضعيف فرهنگخودى و تحميل فرهنگ بيگانه ، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نيات و ماهيت خود رادرپشت الفاظ و مفاهيمى بظاهر علمى و فريبنده پنهان كرده است و اهداف شوم سياسى خودرا از آن طريق پيگيرى مى نمايد، ما نمى توانيم خودمان را بى نياز از اين مباحث بدانيم .در ميدانى كه مؤثرترين سلاح و تجهيزات آن انديشه و فرهنگ مى باشد ؛ بديهى استكه نمى توان با دشمنى كه از نوع سلاح و تجهيزات آن شناختى در دست نيست جنگيد واميد به پيروزى داشت .
آنچه امروزه از سوى جريان روشنفكرى بيمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاىخارجى پشتيبان آنها، بعنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبليغ مى شود، به هيچوجه مطالب تازه و كشفهاى نو و شگفت انگيز علمى نيست .
ژورناليسم آلوده اى كه با پشتيبانى فكرى روشنفكرى وابسته ومحافل ضد انقلاب اسلامى و حمايت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخيرادر ايران ظهوريافته است ،مباحثى را كه سالها و بلكه قرنها پيش در غرب ارائه شده بودند و تاريخمصرف آنها به پايان رسيده است ، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جديد براىجامعه امروز ،به نسل جوان تحميل مى كند و حال آنكه غرب و اروپا خود سالهاست كه ازاين مفاهيم فاصله گرفته به مدرنيسم پشت كرده و به پست مدرنيسم و اخيرا ترانسمدرنيسم رو آورده است . اين مطالب ، در آن سامان ديگر تازگى و حتى كاربرد ندارند.حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب ، همان حرفهايى است كه روشنفكر وابسته دركشور ما، تصور مى كند كهنه هستند! امروز در اكثر مجامع ومحافل روشنفكرى غرب ، دين ، معنويت ، عرفان ، آسمان ،كمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودستاول اند.
انسان انديشمند غربى بعنوان كسى كه در متن آن جامعه قرار دارد،امروز به گذشتهفرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشكوك است و به آن باديده انتقادى مى نگرد و از وضعيت خود و آينده جامعه غربى شديدا نگران است . حتّى(قرون وسطى ) كه روشنفكران غربزده ما تحت تاءثير القائات نويسندگان لائيك واومانيستى پس از رنسانس ، آنرا سرتاسر زشت و سياه مى دانند، امروز در غرب موردتكريم و بازنگرى قرار گرفته و حركتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى )آغاز شده تا حقايق پنهان و ناگفته آن دوران را كشف نمايد. از اين روست كه بايد فارغ ازهياهوهاى مطبوعاتى وروشنفكرى بيمار ، به كنكاش در خصوص ‍ مبانى فرهنگ و تمدنغرب پرداخت ؛ ماهيت آنرا بازشناخت ، سير تحولات آنرا از نظر گذراند و به دغدغه ها ودلمشغوليهاى واقعى انديشمندان جامعه امروز غربى راه يافت ، تا بتوان بااين پديده ،برخورد درست و مؤثرى صورت داد.
مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى وشرقى
در اين قسمت از بحث ، مى خواهيم ببينيم مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم چيست ؟ در مورد هستىچه مى گويد؟ به جهان چگونه نگاه مى كند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ايدهآلها و آرمانهاى آن چيست ؟ و تفاوتهاى عمده ميان فرهنگ و تمدن غرب كه مبتنىبراصول مدرنيسم شكل گرفته است ، با فرهنگ اسلامى و ساير فرهنگهاى شرقى درچيست ؟ و سرانجام آن به كجا مى انجامد ؟
در مباحث گذشته ، مهم ترين عواملى را كه منجر به فروپاشى نظام كليسايى وزوال فرهنگ و تمدن دينى و شروع دوره جديدى در تاريخ اروپا شد بيان كرديم و از اينتحول باعنوان (رنسانس ) ياد نموديم .در اين ميان نبايد نقش ‍ اسلام و تمدن اسلامى رادر تحولات مذكور ناديده گرفت . اسلام در اروپا فضاهاى جديدى را گشود و افقهاىتازه اى را پيش روى مردم اروپا باز كرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفتگشود. اروپائيان در جنگهاى صليبى با آداب ، رسوم ، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى ،علمى ، اجتماعى ، سياسى ، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند كه داستانها وحكايتهاى بسيار جالبى از اين برخورد و آشنايى در كتابها موجود است .
در طول هفتصد سالى كه مسلمانها در اسپانيا يعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجاحكمروايى مى كردند، با توجه به غلبه فكرى ، فرهنگى و تمدنى خود توانستندمنشاء يك سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند كه جامعه غربى را بشدت تحت تاءثيرخود قرار داد و افقهاى نوى را پيش روى آنها گشود. اين امر منشاء عمده تحولاتى است كهبه رنسانس انجاميد.
در بيان ماهيت (رنسانس ) و اين تحول جديد در زندگى انسان غربى ، به طور خلاصهمى توان گفت ، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعيت الهى و وجه غيبى و ملكوتىعالم و آدم است . اگر تا پيش از رنسانس ، عالم و آدم صفحه اى دينى داشته و جلوه اى ازتجليات خداوند قلمداد مى شدند ، پس از رنسانس ، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدناو با عالم غيب و ماوراء الطبيعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگرپيش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگهاى متعارف بشرى ، خداونداصل بوده و از اين منظر به جهان نگريسته مى شد و همه چيز مخلوق او تلقى مى شد(تهايسم )،در اين مرحله ، خداوند حذف و انسان اصالت پيدا كرد و مفهومى به نام (اومانيسم) يا (انسان محورى ) شكل گرفت كه اين خود جهان بينى و شيوه جديدى از زندگىفردى و اجتماعى را فراروى او نهاد .در اينجا به برخىاصول و مبانى اين نگرش جديد اشاره مى كنيم :
1 - معرفت شناسى : 
منشاء تحولات در جهان بينى و نگرش انسان غربى به هستى و انسان ، تحولى بود كهدر عرصه (معرفت شناسى ) در غرب رخ داد و زمينه ساز ساير تحولات گرديد. بهعبارت ديگر، منابع ، روش و ابزار انسان غربى براى شناخت و كشف حقيقت ،دستخوشتحول شد. قبل از آن ، بشر مبتنى بر دريافت هاى خود و تعاليم اديان الهى ، براىشناخت و دست يابى به حقيقت ، به سه سطح از شناخت با سه روش مختلفقائل بود :
1/1- شناخت حسى ، كه با آن طبيعت و محيط اطراف خود را مى شناخت و اين نازلترين سطحشناخت بود كه با ابزار حس و از طريق استقرارءِ و تجربهحاصل مى شد .
2/1- شناخت عقلى كه براى فهم مفاهيم و كليات و كنكاش درباره پرسشهاى اساسى ذهنانسان بكار مى رفت و با ابزار عقل و از طريق قياس ‍ واستدلال صورت مى گرفت .
3/1- شناخت اشراقى كه عالى ترين مرحله شناخت بوده و با ابزاردل و قلب و از طريق تزكيه روح و تهذيب نفسحاصل مى شد و الهامات غيبى و وحيانى ، بالاترين سطح آن شناخته مى شد .
و اعتقاد بر اين بود كه انسان از راه تجربه ،عقل ، الهام و وحى مى تواند به شناخت نائل شود، خود و جهان پيرامون را بشناسد و بهحقيقت دست يابد.
با فروريختن بنيادهاى فلسفه اسكولاستيك مسيحى در جريان رنسانس ، نه تنها اصالتشناخت اشراقى و رسيدن به حقايق فوق عقلى از طريق كشف و شهود، الهام و وحى زير سؤال رفت ، حتّى اين سؤ ال پيش آمد كه وقتى فلسفه اسكولاستيك با آن استحكاممتزلزل شود، چه اميد و اطمينانى وجود دارد كه ساير قضايا واحكام قطعى ذهن بشر ،درستو صحيح باشند و روزى بطلان آنها ثابت نشود؟ در اين مرحله ، در مقوله شناخت شناسى ،بحران عجيبى پيش آمد و همه چيز مورد شك و ترديد و ابهام قرار گرفت . حتّى واقعيتهستى و جهان خارج از ذهن نيز مورد ترديد واقع شد و يك بار ديگر در اروپا نحله ها ومكتب هاى مختلفى پديد آمدند كه يااساسا به وجود واقعيتى خارج از ذهن انسانقائل نبودند و آن رابه طوركلى انكار مى كردند (82) يا نسبت به واقعيت وجود خارجىاشياء، شك و ترديد داشتند. (83) در اين شرايط انديشمندانىمثل (دكارت )(84) كه خود در عين حال داراى گرايشات دينى نيز بود، براىكنترل اين بحران عظيم كه اروپا را تهديد به نابودى دوباره مى كرد واردعمل شدند و پيشنهاداتى را مطرح كردند. به طورمثال ، دكارت استدلال كرد كه (شيطان هر قدر مرا فريب دهد دراين مورد هرگز نمىتواند مرا فريب دهد كه وقتى فكر نمى كنم ، به من بباوراند كه فكر مى كنم و اگر مندر حال فكر كردن باشم نمى تواند به من بقبولاند كه فكر نمى كنم ، حتى اگر آنفكر، فكر باطل و دروغينى باشد، چون خود آن هم يك فكر است . پس به ناچار بايدفكر كردن من حقيقت داشته باشد.) وى اين حقيقت را به امر ديگرى ربط داده و نتيجهگرفت كه (پس من هستم زيرا فكر مى كنم ).به اين ترتيب يقين بنيادينى كه براى اوحاصل شد اين بودكه (مى انديشم پس هستم )(85) و اينحداقل را، پايه پذيرش ساير حقايق قرار داد.(86) او به اين ترتيب مى خواست بهبحران فراگير (شك ) در بنيادهاى انديشه بشر غربى پايان دهد. اين نشان ميدهد كهبعد از رنسانس چگونه مبانى معرفت شناسى انسان غربى دستخوشتزلزل و تنش هاى سخت قرار گرفت .
الف - عقل گرايى :  
همانگونه كه گفته شد، پس از رنسانس و با فروپاشى بنيادهاى فلسفه مسيحى ،انسان غربى از نظر شناخت شناسى ، يعنى راه رسيدن به حقيقت و ادراك واقعيات ، دچارسرگشتگى شد و تمامى چارچوب ها و ساختارها ذهنى او تحت تاءثير آن حادثه عظيم بههم ريخت و از همين رو تلاشهاى بسيارى براى ساماندهى ذهن و انديشه خود انجام داد. امامتاءسفانه راه صحيحى رابراى رسيدن به اين مقصود، در پيش نگرفت و به جاىبازگشت به مبانى و تكيه گاههاى صحيح وزوال ناپذير انديشه انسان ، كه همان حقايق غيبى و دريافتهاى قطعى از عوالم برتراست ، به انكار و نفى آن حقايق پرداخت و به(عقل خود بنياد) و (مستقل ) بشر تكيه كرد و آن را(عقل گرايى ) يا (راسيوناليسم )(87) ناميد.
در (راسيوناليسم )، تنها منبع شناخت حقيقت ،عقل مى باشد و راه رسيدن به آن نيز استفاده ازقياس و استدلالهاى عقلى است . از منظرعقل گرايى ، انسان هرچه را با عقل خود فهميد، حقيقت دارد و آنچهعقل انسان آن را درك نكند، اساسا حقيقت ندارد! اگرعقل انسان وجود فرشته و موجودات غيبى ديگر را تاءييد نمود، پس وجود دارند، در غيراينصورت خير! و به صرف اينكه كتاب هاى مقدّس از وجود قيامت ، برزخ ، فرشته ، جن و... خبر داده اند، قابل قبول نيست . بايد عقل با منطق وروش خود وجود آنها را تاءييد كند. ازاين رو به عصر جديد، عصر( عقلانيت )و (روشنگرى )(88)، گفته اند. چون معتقدبودند همه چيز در پرتو عقل (روشن ) مى شود و هر چه عقلانى نباشد حقيقت ندارد وكسى را كه اين چنين مى انديشيد روشنفكر يا منورالفكر (89) لقب دادند.
پيش از اين ، يعنى در دوران قرون وسطى نيزعقل نفى نمى شد و كليسا در مباحث كلامى و فلسفى خود داراى مبانى عقلى بود و علاوه براين به كمك قياس و استدلالهاى عقلى كه ابزار شناخت عقلانى هستنداصول و مبانى خود را اثبات مى كرد . اما در عصر جديد،عقل بعنوان تنها ملاك شناخت معرفى شد و غير از استدلالهاى عقلى ، وسيله اى ديگر رابراى شناخت حقايق قبول نداشتند و تنها منبع و مرجع آنها در كشف حقيقت ، شناخت عقلى است .
به اين ترتيب با اين منطق جديد، روشنفكر كسى است كه معتقد است فقط باعقل مى توان حقايق را كشف كرد و عقل قادر به پاسخگويى به همه پرسشهاى انسان مىباشد و هيچ منبع ديگرى براى شناخت وجود ندارد.
نتيجه اين گرايش اين شد كه ، اديان و مكاتب الهى كه به عالم غيب و شناخت وحيانى وكشف حقايق از طريق وحى و اتصال به عالم غيب نيز معتقد بودند ، به تدريج رنگ باختهو بجاى آن ، ايدئولوژيها و مكتبهاى مختلف بشرى كه بر اساسعقل خود بنياد و بريده از وحى ظهور كرده بودند و هيچ پيوندى با خداوند و كتابهاىآسمانى نداشتند ، يكى پس از ديگرى پديد آمده و مدعى سعادت وكمال بشر شدند.
در كنار اتكاء بيش از اندازه به عقل ، آرام آرام ، در زمينه علوم طبيعى ، تجربه و استفاده ازروشهاى استقرايى به ويژه استقراء ناقص ، جاى قياس ‍ واستدلالهاى قياسى را گرفتو با آشكار شدن تناقصات درونى راسيوناليسم و ناكارآمدى آن ، زمينه براى رويكردفلاسفه به حس و تجربه در همه عرصه هاى شناخت ، فراهم شد.(90)
ب - حس گرايى :  
عقل گرايى ، همانگونه كه پيش بينى مى شد، چندان دوام نياورد. نگرش و معرفت عقلى باهمه قدرت خود، به دليل ضعف هاى درونى و نفى ساير سطوح معرفتى بخصوص شناختو دريافت هاى اشراقى و فوق عقلى ، با پرسشهاى بى پاسخ و ابهامات جدى از سوىانديشمندان روبرو شد و در نتيجه ، اين روش رو بهافول نهاد.
از مهمترين اشكالاتى كه بر اين روش وارد كردند، اين بود كهعقل به دلائل مختلف دچار خطا مى شود و لذا با چنين ابزار خطاكارى نمى توان به حقيقترسيد و از صحت ادراك و شناخت مطمئن شد.
علاوه براين ، عقل واستدلال عقلى ، چه بسا با توهمات و تخيّلات درآميخته شوند. چگونهمى توان برداشت عقلى خالص را از تخيل و توهم تشخيص داد؟
ديگر اينكه اگر قرار باشد صرفا عقل انسان مسير زندگى و راه سعادت او را نشان دهد،از آن جا كه نتايج كاوشهاى عقلى متفاوت و مختلف است . هزاران راه و طريق هدايت و سعادتپيش روى انسان قرار مى گيرد كه همگى مدعى صحت و درستى هستند! تكليف بشر چه مىشود؟ (91)
اشكالات وارده بر اين روش منجر به ظهور رويكرد جديدى براى شناخت گرديد، كهتصور مى شد فاقد اشكالات روش عقلى است . اين رويكرد، روش (تجربى و حسى )بود كه براساس آن ، انسان تنها از طريق حس و به كمك تجربه مى تواند حقيقت را كشفكند و آنچه كه در فضاى ذهنى انسان مى گذرد و استدلالهاى عقلى ،نمى توانند انسان رابه حقيقت برسانند. حقيقت آنچيزى است كه مى بينيم و حس مى كنيم و مى توانيم درآزمايشگاه آنراثابت كنيم .(92)
به اين ترتيب نحله اى جديد در معرفت شناسى پديدار شد كه به آن (تجربه گرايى) مى گويند. اين روش نه فقط شناخت اشراقى و وحيانى را رد مى كرد،عقل و روشهاى قياسى و استدلالى را نيز نفى مى نمود و تمام حقيقت را در دريافتهاى حسىمى دانست و مدعى بود اگر مى خواهيم تخيل و اوهام را از حقيقت بازشناسيم و حقيقت ناب راتشخيص دهيم بايد تجربه و آزمايش كنيم . به اين روش (پوزيتيويسم )(93) يا(اثباتى گرى ) يا (اثبات گرايى ) گفتند. يعنى آنچه به تجربه اثبات شود،اصالت و حقيقت دارد.
اين رويكرد جايگزين (عقل گرايى ) شد، ليكن پس از مدتى با اشكالاتى جدى روبروگرديد. دانشمندان و فلاسفه متوجه شدند كه حس و تجربه به تنهايى نمى تواندكاشف از حقيقت باشد و بسيارى از پرسشهاى اساسى بشر بى پاسخ مى ماند.(94) درنتيجه انتقادات از اين روش آغاز شده و نسبت به كارآمدى آن ترديدهاى جدى به وجودآمد.به ويژه آنكه براى اثبات دستاوردهاى حس و تجربه وتبديل آن به قانون قطعى و قواعد علمى ، نياز بهعقل و استدلال و قياس بود.
به طور مثال گفته مى شد اگر چيزى صدبار تجربه شده و پاسخ واحدى به دست آمدهباشد ، چه تضمينى وجود دارد كه در صد و يكمين مرتبه نيز به همان پاسخ برسيم ؟پس ارائه يك نتيجه و قانون كلى از تجارب بدست آمده ، به يكتحليل عقلى نيازمند است نه تجربه و حس محض .
شناخت تجربى و پوزيتويسم ،در زير شلاق انتقادات شديدى كه نسبت به آن شدنتوانست دوام آورد و جاى خود را به ديدگاه ديگرى داد كه بسيار ضعيف و سست بنيادتربود و در همان مرحله جنينى سقط شد و چندان طرفدارى پيدا نكرد.
عنوان اين نظريه (ابطال پذيرى ) بود. براساس اين نظريه ، چون حقيقت را نمىتوان با حس و تجربه اثبات كرد، پس علم و حقيقت علمى ، آن چيزى است كه بتوان آن راابطال كرد.
به اين ترتيب ، معرفت شناسى غربى ، در اثر جدا شدن از بنيان هاىاصيل و فاصله گرفتن از مبانى صحيح و قابل اتكاء، به ورطه سرگشتگى و تحيّرافتاد و درنتيجه ،فرهنگ و تمدن مبتنى برآن نيز در وادى گمراهى و ضلالت گرفتارشد.
ج - عمل گرائى  
آخرين نظريه اى را كه مغرب زمين پس از آنهمه فراز و نشيب در مقوله معرفت شناسى وسرخوردگى و سرگشتگى دريافت ، عدم امكان دست يابى به حقيقت بود! براساس ايننظريه ،اساسا انسان نمى تواند به حقيقت دست پيدا كند و از آن رو كه از درك آن عاجزاست ، بنابراين نبايد به دنبال كشف آن هم برود . بشر صرفا بايد در انديشه گذرانمعاش و زندگى خود باشد و تلاش كند آنچه را كه براى زندگى او مفيد و سودمند استيعنى رفاه و لذت بيشترى براى او فراهم مى كند ،به چنگ آورد و به آن دلخوش باشد.پس نبايد از علم و عقل و معرفت انتظار كشف حقيقت را داشت ، زيرا اساسا حقيقت دست يافتنىنيست !
معرفت شناسى غربى نظريه مذكور را (پراگماتيسم )(95) يا اصالتعمل و فايده عمل ناميد. طرفداران اين نظريه معتقد بودند از آن جا كه علم كاشف از حقيقتنيست بايد از كاوشهاى نظرى محض كه فايده عملى ندارند و از علوم نظرى كه آثار ونتايج عينى و ملموس و قابل اجراندارند ، چشم پوشيد. (96) براساس اين نظريه ، كارو عمل بايد سودمند باشد و هر كوشش ‍ علمى ، اگر سودمند باشد در خور تعقيب و پژوهشاست و حقيقت و علم نيز اساسا چيزى نيست جز آن كه درعمل مفيد بوده و كاربرد عملى داشته باشد. اگر پژوهش علمى به اين نتيجه رسيد كهحركت نور مستقيم است و انسان از طريق آن توانست به كشفياتىنائل آيد و دوربينها و ميكروسكوپ هايى را براى رفع نيازهاى زندگى خود بسازد،(علم ) و (حقيقت ) همان است و اگر پس از مدتى تحقيقات علمى ثابت كرد كه حركت نورسينوسى و موجى است و براساس آن نيز بشر توانست اختراعات ديگرى صورت دهد كهنيازمنديهاى او را برطرف سازد، آن نيز درست است و علم و حقيقت همان مى باشد. زيراحقيقت آن چيزى است كه به نفع انسان باشد و درعمل به كار آيد.
اين نظريه ، مبتذل ترين سطح معرفت شناسى است ، كه نظام فكرى غرب ، بعد از آنهمه فراز و نشيب به آن رسيده و به اصول آن پاى بند است .
2- اومانيسم  
تحول در معرفت شناسى غرب پس از رنسانس ، منجر به بروزتحول جدى در همه عرصه هاى انديشه و تفكر ،از جملهتحول در نگاه فلاسفه غربى به جهان و انسان شد. مبتنى بر معرفت شناسى جديد،اصالت خداوند و وجود حقايق برتر و غيبى ، مورد انكار قرار گرفت و انسان ، خود محورو مدار هستى واقع شد . به چنين روى كردى (اومانيسم ) مى گويند كه مفهوم آن (اصالتبشر) و به عبارت بهتر، (الوهيت بشر) است كه به آن مكتب آدميت يا انسانيت هم گفتهشده است . به اين ترتيب در جهان بينى غرب پس ازرنسانس ، (انسان ) جاى خداوند راگرفت . اين معنى كه بصورت يك مكتب و مذهب درآمد و تمامى عرصه هاى زندگى بشرغربى را تحت تاءثيرخود قرار داد ،محورى ترين شعار غرب مدرن راتشكيل مى دهد.
بايد يادآورى كرد كه در اديان الهى و مذاهب و مكاتب شرقى نيز، انسان اصالت دارد وداراى حرمت و ارزش و كرامت است .(97) اما اصالت و منزلت انسان در عرض خداوند نيست. بلكه در طول و به تبع آن است . كرامت و اصالت انسان در جهان بينى دينى ، تبعى وبه اعتبار آن است كه خليفه خداوند مى باشد. (98) انسان به هرميزان به خداوندنزديك تر شود و در مقام خليفة الهى پيش برود و رشد كند، ارزش و كرامت بيشترى پيدامى كند. بهمين دليل در آموزه هاى دينى آمده است كه گرامى ترين و نزديكترين انسانهابه خداوند، با تقواترين آنان هستند. (99) خداوند انسان را برساير بندگان ومخلوقات خود كرامت بخشيد، ولى گراميترين وكامل ترين انسانها كسانى هستند كه با تقواترين اند. اين تصوير انسان در نگاه دينىاست . اما اومانيسم ، نگاه ديگرى به انسان دارد. از نظر اين مكتب ، انسان خليفه كسى نيستبلكه او، بخودى خود اصالت دارد و بالاتراز او چيزى متصوّر نيست و بعد از او ديگرخبرى نيست ! (100) همه چيزبراى انسان است و انسان براى خود، همه چيز با انسان محكزده مى شود و او خود معيار و مبنا است . به اين ترتيب خدا را از جامعه و تاريخ برداشته وانسان را جايگزين او كردند. درنتيجه ، انسان به خودى خود مقدّس شد.
تحت تاءثير همين مكتب و براى نشان دادن تقدّس انسان و نهادينه كردن فرهنگ اومانيستىدر جوامع غربى ، در ميادين شهرهاى بزرگ اروپا،مجسمه هاى پيكر عريان انسان را كهبه زيباترين صورت پيكرتراشى شده بود، قرار دادند تا هر صبح و شام مردم آن رازيارت كنند. در برخى شهرهاى اروپا، معابدى ساختند و در آنجا انسان رسمابه جاى خدامورد پرستش و عبادت واقع مى شد.
در نگاه دينى ، حقيقت وماهيت انسان يك امر سيّال است ، خداوند استعداد رشد وكمال و رسيدن تا مرز بى نهايت را در او نهاده است ، موجودى آزاد و انتخاب گر است كهخود در مورد سرنوشت خودتصميم ميگيرد ،مى تواندكمال و تعالى را انتخاب كند و يا ماندن و عقب گرد و سقوط را برگزيند.كمال انسان ،به نزديك بودن او به خدا، به عنوانكمال مطلق و اوج همه خوبيها تعريف مى شود و در رهپوئى در مسير نزديكى و قرب بهخداوند حاصل مى شود. امّا در نگاه اومانيستى ، انسان مجموعه اى از غرايز طبيعى است وكمال او در اين است كه غرايز او به شكل اتم واكمل ارضا شوند.
در اين نظريه ،انسان كامل انسانى است كه نيازها و خواستهاى مادى او بطوركامل تاءمين و غرايز طبيعى اش ارضاء گردند. در حاليكه در مكاتب دينى به اين خواستهها واين سطح از غرايز (نفس امّاره ) اطلاق مى شود و مى بايست آنراكنترل وبا زياده طلبى هاى آن مبارزه كرد. امانيسم ، انسان را فقط در چهره (نفس امّاره )مى بيند و (نفس لوّامه ) و (نفس مطمئنه ) را كه در پرتو نگاه خليفة الهى به انسانمعنى پيدا مى كند، در ساحت انسان نمى پذيرد و گرايش به آن را بمعناى فاصلهگرفتن از حقيقت انسانى مى داند. در اين مكتب ،اگر فردى خود را بهدليل ارتكاب اعمال زشت سرزنش كند، گرفتار نوعى بيمارى روانى تلقى مى شود كهبايد درمان شود!
اومانيسم براى ترويج فرهنگ خود از تمام رشته هاى هنرى ، ادبيات داستانى ، شعر ،موسيقى ، معمارى ، هنرهاى تجسمى و نقاشى استفاده كرد.(101) به اين ترتيب هنرامانيستى جلوه گاه (نفس امّاره انسان ) شد، هنرى كه انسان را به فاصله گرفتن ازمعنويت و ارزشهاى متعالى و سرگرم شدن به غرايز درونى و نفس امّاره دعوت مى كند.
در فرهنگ دينى و شرقى ، انسان درسير و سلوك الهى ، بر نفس خود غلبه پيدا مى كند وبه هر ميزان كه از قيد (خود) رها شود به سوى خدا مى رود و به او نزديك تر مى شودو مراتب قرب به او را طى مى كند و پيامبران و امامان و اولياء خدا، انسان هاى كاملى مىباشند كه به اوج قرب الهى رسيده اند. درحاليكه در اومانيسم ،انسان در مسيركمال ، به سوى خداوند حركت نمى كند ، بلكه به جاى او مى نشيند و خود، خدايى مىكند.(102) و اين نوعى "فرعونيت " آشكار و بى نقاب است ، زيرا فرعون خود را،خالق و رب مى پنداشت ! و مردم را در پوشش ربوبيت و الوهيت ، به پرستش خود فرا مىخواند، اما انسان غربى ، خود و نفسانيت خود را بى پرده عبادت و ستايش مى كند!
از درون اين نگرش نسبت به انسان ، كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، مفاهيم ديگرىزاده شدو هر يك ، بعدى از ابعاد زندگى انسان غربى را تحت تاءثير خود قرارداد وفرهنگ و تمدن جديدى را بنيان گذارد كه از آن به مدرنيته ياد مى شود.
اين مفاهيم و موضوعات ، كه قريب 300 يا 400سال پيش در اروپا مطرح شد و در طول اين مدت مكررا مورد نقد و تجديد نظر واقع شدهاند و بعضا ماهيت آنها كاملا تغيير كرده است ، متاءسفانه امروزه به عنوان حرفهاى جديد ونظريات تازه و نوانديشى ! از سوى جريان روشنفكرى بيمار، در كشور ما مطرح مىشوند .از اينروست ما كه ناچار هستيم برغم كهنه و قديمى بودن اين مطالب ، درباره آنها تاءمل بيشترى كنيم .
3 - ليبراليسم 
از درون نگرش امانيستى به انسان ، مفهوم تازه اى به نام (ليبراليسم )(103) زادهشد كه از آن ، به (مكتب آزادى ) تعبير مى كنند. اما واقعيت ليبراليسم چيزى جز (اباحهگرى ) نيست ! و اين ترجمه اى است كه پيشينيان ما در سالهاىقبل از مشروطيت ، از آن ارائه داده اند.آنها ليبراليسم را (اباحيّت ) ترجمه كردند كه ازكلمه (اباحه ) و (مباح ) گرفته شده است . (ليبراليسم ) به معناى اين است كه همهچيز براى بشر مباح است و هيچ تكليفى براى انسان وجود ندارد. (104) و اين به اينمعنى است كه هيچ نوع الزام و ضرورتى در قملرو خواست و اراده ايشان مطرح نيست .برخلاف آنچه در گذشته غرب و هم چنين در نگاه دينى به زندگى مطرح بود كهبايدها و نبايدهائى براى انسان وجود دارد و احكام زندگى بر مبناى آموزه هاى دينى ، بهپنج دسته ؛ واجب ، حرام ، مستحب ، مكروه و مباح ، تقسيم مى شوند، از ديدگاه امانيستى ،چون انسان به طور مستقل و بدون اتكاء به عالم غيب و صرفا با دريافتهاى عقلى وتجربى ، براى خود تعيين تكليف مى كند، هيچ امر حرام ، واجب ، مستحب و مكروهى با منشاءالهى و شرعى وجود ندارد. همه چيز و هركارى فى حد ذاته براى انسان مباح است .
از سوى ديگر، هيچ قدرتى خارج از وجود انسان نمى تواند براى او تعيين تكليف كند.موضوع (حق ) و (تكليف ) كه اخيرا برخى آن را مطرح مى كنند، ريشه در همين معنى دارد.آنان مى گويند، بشر تكليفى در تبعيت از هيچ قدرت آسمانى ندارد و براساس تشخيصخود و به اتكاء عقل مستقل و تجربه حسّى ، مى تواند مسير زندگى خود را تعيين كند وبهترين الگوى زندگى آن است كه انسان بتواند از بيشترين حد آزاديهاى نفسانى بهرهمند شود.
آزادى مورد نظر امانيسم همان چيزى است كه امام موسى كاظم (ع ) به آن اشاره فرموده اند.نقل مى شود كه وجود مبارك امام هفتم از كنار خانه اى عبور مى كردند، ازداخل خانه صداى ساز و آواز به گوش مى رسيد، پرسيدند صاحب اين خانه بنده است ياآزاد؟ پاسخ داده شد، آزاد است ! امام (ع ) فرمودند؛ بلى آزاد است كه اينگونهعمل مى كند. يعنى اگر بنده خدا بود، حدود الهى را رعايت مى كرد و اين همان آزادى موردنظر امانيسم مى باشد!
بنابراين آزادى در نگاه غربى به مفهوم آزادگى و حريّت و رهائى از قيد نظامهاى سلطهو روابط ظالمانه نيست . پيام ليبراليسم اين است كه خداوند به كسى امر و نهى نمىكند(105) و العياذبالله حق و صلاحيت آن را ندارد كه براى انسان تكليف تعيين كند!انسان خود بايد با قطع نظر از آسمان ، راه خود را انتخاب كند، از اين رو، تنها نقشى كهبراى دين قائل هستند، برخوردارى از جنبه هاى عاطفى و معنوى آن است و چون ايمان دينىدر برخى موارد به انسان آرامش مى دهد، در همين حد براى انسان مفيد است و اين تمام دايرهنفوذ و دخالت دين در زندگى انسان مى باشد كه در ادبيات به اصطلاح روشنفكراندينى در كشور ما، به (دين حداقلى ) تعبير مى شود و دين حداكثر، كه به معنى دخالتدين در تمام شئون حيات فردى و اجتماعى انسان است ، با اتكاء به رويكرد ليبراليستىغربى ، نفى شده و مورد مذمت قرار مى گيرد. در نتيجه دين مى تواند هر چيزى باشد وهيچ ضرورتى ندارد كه در قالب وحى و كتاب و با واسطه پيامبر و كليسا و روحانيتباشد.
هركس مى تواند براساس قرائت و برداشت و سليقه خود كه جنبه شخصى و فردى دارد،به يك عقيده و دين پايبند باشد.
براساس اين ديدگاه ، انسان خود بايد تكليف خود را روشن كند و (بايد و نبايدهاى )خود را تعيين نمايد. به اين ترتيب حقوق و قواعد و مقررات آن و بايدها و نبايدها. بطوركلى از زندگى شخصى و فردى انسانها در جوامع غربى رخت بر بست و صرفا مختصبه روابط اجتماعى گرديد و حكومتها اعلام كردند كه وارد زندگى شخصى افراد نمىشوند.
روشن بود كه اين نگرش نيز نمى توانست دوام بياورد. صرفنظر از ايرادات اساسى ومبنائى بر اين نظريه در انكار وحى و شريعت و احكام الهى ، اگر قرار باشد همه چيزمباح باشد و هركس براساس تشخيص خود عمل كند هرج و مرج به وجود مى آيد و آرامش ازهمه سلب مى شود و شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى شود. به ويژه اينكه تشخيص افراددر زمانها و مكان هاى مختلف ، متفاوت بوده و باتحول شرايط و اوضاع و احوال تغيير مى كند و اين امر موجب از بين رفتن ثبات و امنيتبه ويژه در زمينه روابط اجتماعى و حقوقى مى شود.
بحران فزاينده ناشى از اين رويكرد، انديشمندان غربى را در انديشه فرو برد وانتقادات سختى را بر آن وارد كردند كه انتقادهاى وارده براين نظريه ، منجر به ظهورنظرات اصلاحى براى تحديد آزادى شد. بر اساس نظريه اصلاحى جديد، آزادى انسانبى حد و مرز نيست و حد دارد، حدّ آن هم آزادى ديگران است . افراد يك جامعه تا جايى مجازبه انجام خواست ها و عمل به اميال و علائق خود هستند، كه اقدامات آنها منجر به سلب آزادىديگران نشود و مزاحمتى براى آزادى ساير افراد آن جامعه ايجاد نكند. در اين چارچوب ،انجام هركارى مباح و آزاد است حتى اگر اين كارها، مخالف سنت ها و رسوم و فرهنگپذيرفته شده ملت ها، و جوامع و اصول اوليه زندگى انسانى باشد. گاه اين حق رابراى بشر قايل هستند كه زشت ترين و كثيف ترين نوع زندگى را براى خود انتخابكند. زندگى دو همجنس اعم از زن و مرد و ترويج اينكه اين موضوع حق انسان است ، از جملهاين موارد است . كه اين كار در اغلب جوامع غربى ، رسمى و قانونى است !
4 - جامعه مدنى :(106) 
در پرتو مكتب اومانيسم و مبتنى بر نظريه ليبراليسم (اباحه گرى ) جامعه جديدى درغرب آرام آرام شكل گرفت كه با جوامع گذشته تاريخ بشر تفاوتهاى كلى و اساسىداشت .
در اين نوع از جامعه ، گفته مى شود، حق تعيين سرنوشت بطور مطلق و بى هيچ شرط وتكليفى بر عهده خود انسان است ، انسان خود ملاك خوبى و بدى كارها است و حدود آزادى واينكه چه كارى مزاحم ديگران و چه كارى مورد رضايت آنهاست را نيز خود تعيين مى كند.دراين جامعه كه مبنايش برانقطاع از عالم غيبت و وحى و اتكاء بهعقل و علم جزئى و دريافتهاى نسبى بشرى است ، همه چيز مباح و آزاد مى باشد. لكن براىجلوگيرى از هرج و مرج ، به ناچار نظام و سيستمى را پيش بينى كرده اند كه اساس آنرا (قرارداد اجتماعى )(107) تشكيل مى دهد.
از نظر فلاسفه اجتماعى پس از عصر رنسانس ، جامعه ايدهآل ، جامعه اى است كه انسان درباره رفتار و زندگى اش ، خود تصميم گيرنده باشد وشريعت ، احكام دينى و سنت هاى الهى در آن نقشى نداشته باشند. در برخى اصطلاحات ،چنين جامعه اى را (جامعه مدنى ) ناميدند.
هر چند در طول اين دوران تعاريف مختلفى از جامعه مدنى صورت گرفته و دستخوشتحولات بسيارى بوده است بگونه اى كه مى توان گفت جامعه مدنى مطلقا فاقد يكتعريف واحد و تلقى مشترك است . (108) لكن نقطه اشتراك همه آن تعاريف آن است كهجامعه مدنى غربى جامعه اى است كه در آن ، دين حاكميت و موضوعيت نداشته و خداونددخالتى در زندگى اجتماعى انسان ها ندارد.اصل بر آزادى مطلق انسان است و حدود و قيود زندگى انسان بسيار اندك و در حد عدماخلال به آزادى ديگران مى باشد.
در پاسخ به اين خواست طبيعى كه ، در نبود احكام و قوانين و رويه هاى دينى كه تاقبل از آن ملاك تنظيم روابط اجتماعى بود، جامعه چگونه اداره شود و روابط اجتماعى برچه مدارى قرار گيرد، نظرات و آراء مختلف و متعددى ارائه شد كه معروفترين آنهاتئورى (قرارداد اجتماعى ) (ژان ژاك روسو)(109) و برخى ديگر ازنظريهپردازان غربى است . براساس اين نظريه ،از آن جاكهشكل گيرى جامعه بنابه خواست و تمايل انسان ها است ، نظامات حاكم بر آن و نوعحاكميت نيز بايد مبتنى بر همين خواست و تمايل و رضايت باشد و به وسيله يك ساز وكار ويژه كه بدان قرارداد اجتماعى گفته مى شود، به مردم و اراده آنها منتهى مى شود.
از اين رو، قانون در چنين جامعه مدنى ، هيچ نسبت و رابطه اى با وحى ندارد و درخوشبينانه ترين وضعيت و در صورتيكه دخالت تعيين كننده عناصر قدرت وعوامل پشت پرده سياسى و اقتصادى را در اينگونه جوامع ناديده بگيريم ، بر دركقانونگذار از نيازمنديها و تمايلات فردى و اجتماعى انسان مبتنى است . چنين جامعه اى برعقل خود بنياد بشر و قوانين الهام يافته از (نفس اماره ) او استوار مى باشد و حكومتها،در زندگى خصوصى افراد، نقش ‍ چندانى ندارند. در امور اجتماعى نيز دخالت آن ها درحداقل بوده و تنها وظيفه آنها تاءمين امنيت عمومى و حفاظت از آزاديهاى فردى است .
آن چنان كه گفته شد، سالهاست كه از طرح اين نظريه مى گذرد، و مضمون و محتوا وحتى تعريف جامعه مدنى مدام دستخوش تغيير وتحوّل بوده است و اينكه در عمل چه اتفاقى افتاد وتا چه حد اين نظريات به مرحلهعمل رسيدند و چه تحولات و اصلاحاتى را به خود ديدند بحث مستقلى است كه بايدجداگانه اى بدان پرداخت . همين قدر بدانيم كه اين ايده آلها هيچگاه جامهعمل به خود نپوشيد و در عالم واقع ، تحقق پيدا نكرد و شعار جامعه مدنى و نهادهاى آن ،همچون هر امكان ديگرى ، آلت دست صاحبان قدرت و ثروت ، براىكنترل و استثمار هر چه بيشتر انسان غربى گرديد.

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation