بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 2, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM200001 -
     DM200002 -
     DM200003 -
     DM200004 -
     DM200005 -
     DM200006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

از جابر عثرات الكرام  

خزيمه اصرار كرد توضيح بيشترى بدهد، ولى فياض بيش از آن سخنى نگفت . سپسكيسه زر را به خزيمه داد و از وى جدا شد. خزيمه نيز در خانه را بست ، آنگاه همسرش رابيدار كرد و گفت : برخيز چراغ روشن كن كه اگر در اين كيسه پولى باشد خداوند نظرمرحمتى به ما نموده است . زن بى نوا گفت : ما وسيله اى نداريم كه در اين وقت شب چراغبيفروزيم !
(خزيمه ) در حاليكه به خواب مى رفت با دست كيسه را لمس نمود و متوجه شد كهمحتوى آن مبالغى دينار طلا است . از آنطرف همين كه فياض به خانه برگشت ، ديدهمسرش بيدار شده و با وضعى آشفته و حالى پريشان و قيافه اى برافروخته سراغاو را مى گيرد! زن ساده دل دستخوش ‍ افكار واهى زنانه شده بود، بطورى كه گريبانخود را چاك زده و ناله و فرياد مى كرد و از شدت خشم روى خود را مى خراشيد.
فياض كه همسرش را به آن حالت ديد، پرسيد: مگر چه شده ؟ زن گفت : مى خواهى چهشود؟ آيا والى شهر در اين موقع شب بى خبر و دور از چشم همسر و دختر عمو و نوكرها وكسانش ، جز براى سر زدن به زن ديگرش يا ديدار رفيقه اى كه با او وعده ملاقاتگذارده است ، از خانه بيرون مى رود؟!
فياض گفت : خدا مى داند من براى هيچ يك از اين دو موضوع كه گفتى بيرون نرفته ام .زن قانع نمى شد و همچنان بر اصرار و ناراحتى خود مى افزود، و مى گفت بايد راستشرا بگويى كه كجا بوده اى و براى چه كارى رفته بودى ؟
فياض ناچار شد حقيقت مطلب را به او بگويد، ولى قبلا از وى پيمان گرفت كه آن رازرا فاش نسازد، سپس ماجرا را نقل كرد و گفت : اگر باور ندارى حاضرم سوگند ياد كنم .زن گفت : نه ! دلم آرام گرفت ، و اطمينان پيدا كردم ، سوگند لازم نيست !
فرداى آن شب خزيمه بعد از مدتها سر و صورتى به وضع زندگى خود داد و نفسىتازه كرد و پس از ترتيب كار، به ملاقات خليفه (سليمان بن عبدالملك ) عازم شام شد.در آن موقع خليفه در فلسطين اقامت داشت .
هنگاميكه خزيمه به دربار رفت ، و درباريان ورودش را به اطلاع خليفه رساندند،خليفه خزيمه جوانمرد مشهور جزيره را مى شناخت و قدر او را به خوبى مى دانست و لذابلادرنگ اجازه داد وارد شود.خزيمه وارد شد و سلام كرد. خليفه پرسيد: ها! خزيمه !رسيدن به خير! خيلى دير به سراغ ما آمدى ؟ خزيمه گفت : علت آن وضع نامساعدم بود،كه مدتها با آن دست به گريبان بودم . سليمان بن عبدالملك پرسيد: چطور؟ چرا در اينمدت نزد ما نيامدى تا به تو كمك كنيم ؟ گفت : آن هم به واسطه فقر و تنگدستى ونداشتن وسيله بود.
پرسيد: اكنون چه كسى وسيله حركت تو را به اينجا فراهم نمود؟ گفت درست او را نمىشناسم ، در يكى از شبها كه در نهايت تنگدستى بسر مى بردم ، مردى ناشناس به درخانه ام آمد و كيسه اى كه چهار هزار دينار طلا در آن بود به من داد و رفت . خليفه گفت : اورا شناختى ؟ خزيمه گفت : نه ! فقط در پاسخ من كه پرسيدم تو كيستى ؟ گفت : دستگيرجوانمردان زمين خورده ام ، هر چه بر اصرار خود به منظور شناختن وى افزودم جز اينجواب نشنيدم . خليفه افسوس فراوان خورد كه اين شخص نظر بلند را نمى شناسد وگفت : اگر او را مى شناختم پاداش جوانمرديش را چنانكه بايد مى دادم .
خليفه كه از شنيدن وضع گذشته خزيمه ناراحت و منقلب شده بود او را مورد تفقد وعطاى جزيل قرار داد و به علاوه فرمان حكومت جزيره را به نام او نوشت و دستور داد كهپس از تصدى امر، در بيلان كار فرماندار سابق (عكرمه فياض ) به دقت رسيدگىكند و جريان را به او گزارش ‍ دهد.
بدين گونه ايام تنگدستى خزيمه را جبران كرد و او نيز با در دست داشتن فرمان حكومتجزيره بدان صوب رهسپار گرديد. موقعيكه خبر ورود حاكم جديد به (فياض )فرماندار معزول رسيد با تمام مردم شهر بهاستقبال شتافت و چون وارد شهر شدند به اتفاق به جانب مقر حكومت رفتند.
خزيمه طبق دستور خليفه با دقت به حساب فياض حاكم سابق رسيدگى كرد و در نتيجهفياض مبالغى كسر آورد. خزيمه او را موظف ساخت كه هر چه زودتر آنچه كسر آورده استپرداخت نمايد، ولى فياض گفت : من چيزى نياندوخته ام و راهى براى پرداخت آن ندارم .خزيمه هم دستور داد او را به زندان ببرند. ماءمورين ، حاكممعزول را به زندان افكندند و در آنجا نيز كسرى بودجه بيتالمال را از وى مطالبه نمودند.
فياض گفت : من كسى نيستم كه آبروى خود را به خاطر حفظمال بريزم ، چيزى از بيت المال حيف و ميل نكرده ام و اكنون هم چيزى ندارم ، به خزيمهبگوييد هر كارى مى خواهى بكن !
خزيمه كه از جانب خليفه دستور داشت شدت عمل نشان دهد امر كرد او را به زنجير كشند وتحت شكنجه اش قرار دهند! يكماه بدين گونه گذشت . در تمام اين مدت فياض از سابقهخود با خزيمه سخنى به زبان نباورد. خزيمه نيز هيچ نمى دانست كه دستگير مردان زمينخورده كسى جز فرماندار معزول و زندانى نگون بخت او نيست .
وقتى اين خبر به زن فياض رسيد، بسيار ناراحت و اندوهگين شد. سپس ‍ كنيز خود را كهزنى دانا و با كمال بود طلبيد و گفت : همين حالا مى روى به خانه حاكم و اجازه ملاقاتمى خواهى . بعد از كسب اجازه بگو عرضى دارم كه بايد در خلوت بگويم و چون خلوتكرد، برو نزديك و بگو: پاداش دستگير جوانمردان زمين خورده اين نبود كه او را بهزندان ببرى و مورد شكنجه قرار دهى و به زنجيرش بكشى !
كنيز پيغام خانم خود را به حاكم رساند. خزيمه از شنيدن اين پيام كه كاملا براى او غيرمنتظره بود، تكانى سخت خورد و گفت : اى واى ! دستگير جوانمردان زمين خورده همين استكه در حبس من مى باشد، و عكرمه فياض حاكم جزيره است ؟ كنيز گفت آرى !
(خزيمه ) فورا دستور داد اسبش را زين كرده آماده ساختند. آنگاه سوار شد و بابزرگان و محترمين شهر به زندان رفت و ديد كه فياض در گوشه زندان با وضعىرقت بار نشسته و بر اثر شكنجه اى كه ديده قيافه اش ‍ كاملا تغيير كرده است . وقتىفياض ، خزيمه و انبوه جمعيت را ديد كه به طرف او مى آيند ناراحت شد، و از شرم سربه زير انداخت . خزيمه جلو آمد خم شد و سر فياض را بوسيد. فياض سر برداشت وپرسيد: اين اظهار تفقد براى چيست ؟ گفت : بخاطر كار نيك تو و سوء پاداش خودم است .فياض گفت : خداوند هر دوى ما را بيامرزد و پاداش نيك دهد. خزيمه دستور داد زنجيرها رااز دست و پاى فياض باز كردند و گفت : آن را به دست و پاى من بيفكن !
فياض پرسيد: چرا چنين مى كنى ؟ خزيمه گفت : مى خواهم تا حدى مزه آنچه را تو چشيدهاى من نيز بچشم . فياض او را قسم داد كه از اين كار منصرف شود، خزيمه هم پذيرفت وبه اتفاق از زندان بيرون آمدند و با همراهان به خانه خزيمه رفتند.
همينكه به در خانه رسيدند فياض با او خداحافظى كرد و خواست به خانه خود برود،ولى خزيمه مانع شد و گفت : نمى گذارم با اين وضع بهمنزل برگردى ، بايد تغيير لباس بدهى و سر و وضعت را درست كنى ، زيرا من ازهمسرت بيش از تو شرمنده هستم . بعد دستور داد حمام را خلوت كنند و سپس دستجمعى بهحمام رفتند، و شخصا كيسه كشى و شستشوى فياض را به عهده گرفت ! آنگاه به وىخلعت پوشانيده و اموال زيادى بخشيد و به اتفاق به خانه اش رفت ، و اجازه خواست كهحضورا از همسرش نيز معذرت بخواهد.
بعد از چندى خزيمه از فياض خواست كه همراه وى به نزد خليفه سليمان بن عبدالملكبروند. فياض هم پذيرفت . پس از ورود خزيمه از رئيس ‍ تشريفات دربار اجازهشرفيابى خواست . خليفه ناراحت شد و گفت : چه شده كه والى جزيره با اينكه تازهبه صوب ماءموريت رفته بدون اجازه قبلى ما آمده است ؟ حتما كار مهمى روى داده است .
وقتى خزيمه وارد شد و خليفه سبب پرسيد گفت : دستگير جوانمردان زمين خورده را پيداكرده و اينك به حضور آورده ام تا خليفه را خشنود سازم . زيرا آنروز ديدم خليفه اشتياقزيادى به ديدار او دارد. خليفه پرسيد: او كيست ؟ خزيمه گفت : او عكرمه فياض است وبه دنبال آن چگونگى شناختن او را براى خليفه شرح داد.
خليفه هم دستور داد فياض وارد شود و چون ديد اين جوانمرد، حاكم سابق او در جزيرهاست ، گفت : اى فياض ! نيكى تو به خزيمه رسيد ولى شر او دامنگير تو شد! آنگاه اورا مورد تفقد و احترام فراوان قرار داد و گفت : هر حاجتى دارى كتبا از من بخواه تا آنرابرآورم .
فياض هم خواسته خود را نوشت و خليفه دستور داد فورا آنرا عملى سازند. سپس ده هزاردينار طلاى ناب به علاوه تحفه هاى ديگر بوى بخشيد و امر كرد فرمان حكومت جزيره وارمنستان و آذربايجان را به نام او نوشتند آنگاه گفت : اينك خزيمه در اختيار توست ،اگر مى خواهى او را معزول كن وگرنه به حكومت جزيره باقى گذار! فياض گفت : نه !خزيمه بايد همچنان حاكم جزيره باشد! سپس خود حكومت جاى ديگر را پذيرفت و هر دوتا پايان خلافت سليمان بن عبدالملك با عزت و احترام و سربلندى حكومتكردند.(32)


من هم چاكر على هستم ! 

عمر بن عبدالعزيز هشتمين خليفه بنى اميه و بهترين فرد آنهاست . وى كه درسال 99 هجرى به خلافت رسيد مردى وارسته ، عدالت پيشه و به عكس ساير خلفاىبنى اميه نسبت به خاندان پيامبر رؤ ف و مهربان بود.
وى نكوهشى را كه خلفاى پيش از وى در منابر و مساجد و مجامع عمومى و خصوصى از اميرمؤ منان و اهلبيت عصمت مى نمودند بكلى قدغن كرد. ملك (فدك ) را كه تعلق به فاطمهزهراء (ع ) دختر پيغمبر داشت و حق مسلم فرزندان آن حضرت بود، و از زمان ابوبكرخليفه اول با زور غصب كرده بودند، به اولاد زهراء (ع ) برگردانيد.
راه و رسم ديندارى و احترام به مردان شايسته اسلام را دوباره زنده كرد و دستور دادحقوق اهلبيت را چنانكه مى بايد بپردازند و در بزرگداشت آنها سعى بليغمبذول دارند.
ابراز علاقه عمر بن عبدالعزيز و اعتقاد راسخ او نسبت به شخص امير مؤ منان مرهون دوكس بود: نخست پدرش كه روزى با زبان گوياى خود در منبر مدينه خطبه مى خواند ولىتا به نام على رسيد و خواست طبق معمول بنى اميه از آن حضرت نكوهشى كند، زبانش بهلكنت افتاد و رنگش دگرگون شد، و چون بعد از منبر پسر از پدر علت پرسيد، پدرسوابق درخشان مولاى متقيان را برشمرد و گفت چگونه زبان من اجازه مى دهد نسبت به چنينبزرگمردى ناسزا بگويم ؟ و ديگر معلم وى عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعودصحابى معروف است كه او را از نكوهش امير مؤ منان بر حذر داشت و عمر نيز نصيحت استادرا پذيرفت و مهر على در لوح دلش نقش بست .
يزيد بن مورق گفت : در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز من در شام بودم . عمر بنعبدالعزيز دستور داده بود به هر غريب نيازمندى دويست درهم عطا كنند.
روزى من رفتم نزد وى ديدم عبائى پشمى پوشيده و تكيه به بالشى داده و با نهايتسادگى كه دور از مقام خلافت بود لميده است .
عمر بن عبدالعزيز از من پرسيد:
- تو كيستى ؟
- مردى از اهل حجاز هستم .
- از كدام نقطه حجاز؟
- از اهل مدينه مى باشم .
- از كدام قبيله مدينه ؟
- از قبيله قريش .
- از كدام تيره قريش ؟
- از بنى هاشم .
- چه نسبتى با بنى هاشم دارى ؟
- از چاكران على هستم .
- كدام على ؟
چون مى دانستم بنى اميه ميانه اى با على (ع ) ندارند، سكوت كردم .
عمر بن عبدالعزيز پرسيد:
- ها؟ كدام على ؟ گفتم : پسر ابوطالب !
با اداى اين سخن عمر بن عبدالعزيز تكان خورد و درست نشست و عبا را به دور افكند،سپس دست روى سينه خود گذاشت و گفت : به خدا من هم چاكر على هستم !
آنگاه گفت : من عده اى از اصحاب رسول خدا را ديدم كه گواهى مى دادند پيغمبر (ص )فرمود: (هر كس مى داند كه من مولى و آقاى او هستم بداند كه على نيز آقا و مولاى اوست).
سپس رو كرد به (مزاحم ) غلام مخصوص خود و گفت : به افراد غريب چقدر عطا مى كنى؟ گفت : دويست درهم . عمر گفت : به اين مرد به خاطر دوستى و ارادتى كه به على (ع )دارد پنجاه دينار طلا بده !
بعد از من پرسيد: از ما حقوق دارى ؟ گفتم ! نه . گفت : اى (مزاحم ) نامش را در طومارحقوقداران ثبت كن ، آنگاه به من گفت : برگرد به مدينه كه مانند ديگران از حقوق مرتببه تو خواهد رسيد.(33)


نجابت  

محمد بن زيد حسنى معروف به (داعى ) از نوادگان امام حسن مجتبى (ع ) است كه درسال 271 هجرى در مازندران به سلطنت رسيده و هفدهسال با كمال قدرت حكومت كرد. در پايان كار (محمد بن هارون سرخسى ) از طرف (اميراسماعيل سامانى ) به جنگ او رفت و با وى پيكار نمود. (داعى ) در آن جنگ شهيد شد وسرش را از تن جدا ساختند و با فرزندانش كه اسير شده بود به (مرو) و (بخارا)فرستادند و بدنش را در گرگان كنار مرقد (محمد ديباج ) پسر امام جعفر صادق (ع )دفن كردند.
محمد بن زيد داعى در علم و فضل توانا و در سماحت و شجاعت ، مردى عاليقدر و بزرگبود، علما و شعراى عصر او را پناهگاه خود مى دانستند، و روى به درگاه او مى آوردند.
وى در آخر هر سال ، بيت المال خود را بازرسى مى كرد، و آنچه در خزينه باقى ماندهبود، به سلسله مراتب ميان مردم قريش و فرزندان انصار يعنىاهل مدينه كه به يارى پيغمبر برخاسته بودند، و فقيهان و قاريان قرآن و ديگر مردمتقسيم مى كرد، و چيزى باقى نمى گذاشت .
در يكى از سالها نخست از اولاد عبد مناف شروع كرد و چون از بنى هاشم فراغت يافت ،طبقه ديگر از اولاد عبد مناف را پيش خواند، در اين وقت مردى برخاست تا عطاى خود رابگيرد.
محمد بن زيد پرسيد: از كدام تيره اى ؟
- از اولاد عبد مناف .
- از چه شاخه اى ؟
- از بنى اميه !
- از كدام سلسله آنها؟.
مرد اموى ساكت شد و جوابى نداد!
- ها! بگو! چرا حرف نمى زنى ؟ حتما از فرزندان يزيدبن معاويه هستى ، اينطور نيست ؟!
- آرى چنين است .
- عجب مرد احمقى هستى كه چشم طمع به عطاى اولاد ابوطالب دوخته اى ، در صورتى كهآنها از شما چيزى طلب نمى كنند.
اگر از اعمال جدت (يزيد) اطلاع ندارى ، بسيار نادان و بىعقل هستى و چنانچه از رفتار آنها با ما آگاهى ، دانسته خود را به هلاكت افكنده اى .
سادات علوى وقتى اين كلمات را از داعى شنيدند، با خشم به مرد اموى نگريستند و قصدجانش كردند.
محمد بن زيد بر آنها بانگ زد و گفت : مبادا درباره او انديشه بد كنيد، هر كس او را اذيتكند از من كيفر خواهد ديد، گمان مى كنيد خون امام حسين (ع ) را بايد از او جست ؟ نه !خداوند كسى را به گناه ديگرى عذاب نمى كند.
همه گوش كنيد تا داستانى برايتان نقل كنم و آنرا به كار بنديد!
پدرم (زيد) مى گفت : در سالى كه منصور خليفه عباسى به مكه معظمه رفته بود،روزى گوهرى گرانبها براى فروش نزد وى آوردند. منصور مدتى گوهر را تماشا كردو گفت :
اين گوهر متعلق به (هشام بن عبدالملك مروان ) است كه چون خليفه بوده مى بايد به منبرسد. پسرى بنام محمد از هشام باقى مانده و اين گوهر را حتما او در معرض فروشقرار داده است .
آنگاه رو كرد به (ربيع حاجب ) و گفت : فردا بعد از نماز بامداد دستور بده درهاىمسجدالحرام را ببندند، سپس يك در را باز كن و بعد به مردم اجازه بده كه يك يك از آن درخارج شوند. وقتى محمد را شناختى او را گرفته نزد من بياور.
صبح روز بعد پس از خاتمه نماز جماعت كه پشت سر خليفه مى گزاردند، چون درهاىمسجد بسته شد و اعلام كردند مردم يك يك فقط از فلان در خارج شوند، (محمد بن هشام )دانست كه اين نقشه براى دستگيرى اوست . از اين رو وحشت زده و متحير به هر سو نگرانبود و نمى دانست چه كند.
در همين موقع محمد بن زيد بن على بن الحسين (ع ) به او بر خورد و آشفتگى وپريشانىاو را ديد و فهميد كه اين توطئه به خاطر اوست كه سخت خود را باخته است .
محمد بن از وى پرسيد: كيستى و چرا چنين پريشان و نگران هستى ؟
محمد بن هشام گفت : اگر خود را معرفى كنم تاءمين جانى دارم ؟ گفت : آرى . تعهد مى كنمكه تو را از خطر نجات بدهم . گفت : من محمد بن هشام بن عبدالملك مروان هستم اكنون شمانيز خودتان را معرفى كنيد، گفت : من هم محمد بن زيد بن على بن الحسين (ع ) هستم !! هرچند (هشام ) پدر تو پدرم (زيد) را شهيد كرد. ولى اى پسر عم ! تو او جان خود ايمنباش ، زيرا تو قاتل زيد نيستى و كشتن تو خون به ناحق ريخته زيد را تلافى نمىكند.
اكنون بايد به هر تدبير شده تو را از اين خطر نجات دهم . براى تاءمين اين منظورنقشه اى به نظرم رسيده است و مى خواهم آنرا عملى كنم ، به شرط اين كه تو هم موافقتكنى و ترس به خود راه ندهى ، آنگاه براى ايفاى نقشه اى كه طرح كرده بود دستورىبه محمد بن هشام داد و سپس رداى خود را از تن در آورد و بر سر و روى او انداخت . كشانكشان او را با خود مى برد و پى در پى به وى سيلى مى زد. همين كه به در مسجد ونزديك (ربيع حاجب ) رسيد، در حالى كه داد و فرياد راه انداخته بود، به وى گفت : اينمرد خبيث شتر بانى از اهل كوفه است . شترى به من كرايه داده كه رفتن و آمدن در اختيارمن باشد، ولى بعد از نزد من گريخت و شتر را به ديگرى كرايه داده است !
من دو شاهد عادل براى اثبات اين مدعا دارم . اكنون دو تن از ملازمان خود را همراه من بفرستتا او را نزد قاضى ببرم !
(ربيع ) دو نفر ماءمور را به (محمد بن زيد) سپرد، محمد به اتفاق ماءمورين از مسجدبيرون آمد. در ميان راه رو كرد به طرف محمد بن هشام و گفت : اى خبيث ! اگر حق مرا مىپردازى كه ديگر زحمت به نگهبان و قاضى ندهم ؟ (محمد بن هشام ) نيز كه كاملا متوجهكار بود گفت : يا بن رسول الله ! حاضرم ، اطاعت مى كنم !
در اين موقع محمد بن زيد رو كرد به ماءمورين (ربيع ) و گفت : چون متعهد شده كه حقمرا بپردازد، ديگر شما زحمت نكشيد و مراجعت كنيد.
وقتى ماءمورين برگشتند، (محمد بن هشام ) كه به آسانى از خطر جسته بود، سرو روى(محمد بن زيد) را بوسيد و گفت : پدر و مادرم فدايت شود، خداوند بهتر مى دانست كهرسالت خود را در خانواده شما قرار داد. سپس گوهرى قيمتى از جيب در آورد و گفت : اكنونبا قبول اين هديه ناقابل مرا مفتخر بفرمائيد!
محمد بن زيد گفت : اى پسر عم ! ما خانواده اى هستيم كه در ازاى كار نيك چيزى نمىگيريم ، من كه درباره تو از خون پدرم زيد چشم پوشيدم ، گوهر را براى چه مى خواهم؟!
اكنون خود را پنهان كن كه (منصور) سخت در جستجوى تو است )!
وقتى محمد بن زيد داعى ، داستان را به پايان آورد، دستور داد آن (مرد اموى ) را كه ازفرزندان يزيد بود و در حضور وى ايستاده و به سخنان او گوش مى داد، مانند يكتن ازاولاد عبدمناف عطا دهند، آنگاه چند نفر از ماءمورين خود را همراه وى فرستاد تا او را بهوطنش (رى ) برسانند و رسيد گرفته باز گردند! (مرد اموى ) نيز برخاست و مطابقمعمول آن روز كه سرپادشاهان و امرا را مى بوسيدند، سر محمد بن زيد را بوسيد و رفت. (34)


قرآن مجيد  

هشام بن حكم كه از شاگردان نامدار امام جعفر صادق عليه السلام پيشواى ششم شيعياناست مى گويد: چهار تن از مشاهير دهريه (35) و بزرگان ادباى آن عصر، عبدالكريمابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى ، عبدالله بن مقفع ، و عبدالملك بصرى ، در (مسجدالحرام ) واقع در مكه معظمه اجتماع نموده و درباره حج ، يكى از اركان بزرگ اسلام كههر ساله افراد مستطيع و متمكن از سراسر دنياى اسلام به زيارت خانه خدا و انجامفرائض الهى مى روند، و نيز راجع به نفوذ زايد الوصف پيغمبر و توجه روز افزونمسلمانان به شعائر اسلامى ، و رنج و ناراحتيهائى كه مسلمين در راه ديندارى و حفظ ايمانبر خود هموار مى دارند، گفتگو مى نمودند.
پس از مطالعه جهات امر و گفتگوى بسيار، به اين نتيجه رسيدند كه بايد به معارضهو مبارزه با (قرآن ) كه اساس اين دين است برخاست ! براىنيل به اين هدف ، قرآن را پيش خود چهار قسمت نمودند تا هر كدام با فرصتكامل آنرا مطالعه و بررسى نموده و ايرادهاى ادبى و عملى بر آن گرفته وسال ديگر موسم حج در همان جا اجتماع كنند، و ايرادات خود را در ميان مسلمين منتشر سازند وبدين گونه قرآن را نقض كنند، زيرا وقتى پايه و اساس شكسته شد، تمام دين موهون وبى پايه مى گردد و از وحشتى كه از پيشرفت آن داشتند، به كلى راحت خواهند شد.
بعد از اين مذاكره و قرارداد، از يكديگر جدا شدند تا درسال آينده ، در همين موسم و همان مكان گرد آيند و يكديگر را از كار خود مطلع سازند.
چون سالبعد در ايام حج اجتماع نمودند و تعهد خود را از يكديگر خواستند، (ابن ابى العوجا)عذر خواست و گفت : چون من به اين آيه برخوردم : لوكان فيهما آلهة الا الله لفسدتا (36) اگر در آسمان و زمين فرمانرواى ديگرى جز خداى يگانه بوده باشد،نظم و امور هر دوى آنها تباه خواهد شد. مطالعه آن مرا به وحشت انداخت و بلاغت آن ازتعرض به آيات ديگر بازم داشت !
بعد از او (عبدالملك ديصانى ) نيز پوزش خواست و گفت : من ضمن مطالعه چون به اينآيه رسيدم :
يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعواله . ان الذين تدعون من دون الله ، لن يخلقوااذبابا ولواجتمعواله ، و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنفذوه منه ، ضعف الطالب والمطلوب (37)
اى مردم ! مثلى براى شما زده شده ، آنرا بشنويد! كسانى را كه غير از خداى يگانه معبودخويش مى خوانيد، هرگز قادر نيستند مگسى بيافرينند، اگر چه با يكديگر نيز همكارىنمايند، بلكه اگر مگسى چيزى از آنها بر بايد، نمى توانند آنرا از مگس پس بگيرند،پس طالب و مطلوب ناتوانند. (38)
دقت در لفظ و معنى آن ، مرا حيران ساخت و از كارى كه در نظر داشتم منصرف شدم !!
سپس (عبدالملك بصرى ) سخن راند و گفت : بلاغت اين آيه سوره يوسف : فلمااستيسوامنه خلصوانجيا: (39) وقتى برادران از يوسف در خصوص باز گرداندن(بنيامين ) برادرشان ماءيوس گشتند، با خود خلوت نمودند...) مرا مبهوت ساخت و مانعاز اين شد كه خيال خود را دنبال كنم !!!
در آخر (عبد الله بن مقفع ) اظهار داشت آيه سوره هود درباره چگونگى طوفان نوح كهآغاز و پايان آن داستان مفصل را در يك آيه گنجانده است چنان مرا متحير و پريشان نمودكه قدرت تفكر در ساير آيات برايم نماند!!
و قيل ياارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامرو استوت علىالجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين (40)
گفته شد اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان تو هم بازگير، آب كاسته شد، وفرمان خدا پايان يافت ، آنگاه كشتى در كنار كوه جودى پهلو گرفت ، و در اين وقت گفتهشد مرگ بر ستمكاران !
هشام مى گويد: در اين موقع كه آن چهار نفر حيران و سراسيمه به يكديگر مىنگريستند! حضرت صادق عليه السلام كه آنسال نيز به حج آمده بود بر آنها گذشت ، گوئى مى دانست كه بچه كارىمشغول هستند و چه مى انديشند، بهمين جهت نيز اين آيه را از قرآن مجيد تلاوت فرمود:
قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوابمثل هذا القرآن لاياءتون بمثله و لوكان بعضهم لبعض ظهيرا (41) يعنى : اىپيغمبر! به آنها بگو: اگر همه انس و جن گرد آيند كه مانند اين قرآن بياورند، نظيرآنرا نخواهند آورد، هر چند بعضى از آنها به پشتيبانى بعضى ديگر برخيزند. (42)


مهارت گوينده !  

ابوالعباس احمد سفاح نخستين خليفه بنى عباس بود.قبل از اينكه سلسله بنى اميه را براندازد و خود به خلافت برسد، برادر زنى به نام(ام السلمه ) دختر يعقوب را ملاقات نمود و توسط او از خواهرش ‍ خواستگارى كرد.
(ام السلمه ) قبلا دو شوهر كرده بود. شوهراول وى عبدالعزيز پسر وليدبن عبدالملك و شوهر دومش هشام بن عبدالملك از خلفاى بنىاميه بودند، كه به ترتيب مردند و او بيوه شده بود.
ام السلمه زنى با شخصيت و با نفوذ بود. ابوالعباس سفاح او را به كابين پانصددينار طلا عقد بست و با وى ازدواج نمود، دويست دينار هم بلاعوض به وى اهداء كرد.
ام السلمه در كنار سفاح با خوشى و كامرانى به سر مى برد، و به زودى دردل وى جا كرد. سفاح نيز سخت او را دوست مى داشت به طورى كه در برابر او بى اختياربود و قسم ياد كرد كه تا زنده است زن ديگرى اختيار نكند و كسى را بر او مقدم ندارد.رفته رفته چنان ام السلمه بر عقل و اراده سفاح چيره گشت كه سفاح هيچ كارى را بدوندستور و مشورت او انجام نمى داد.
هنگامى كه بنى اميه توسط نيروى سفاح تار و مار شدند، و سفاح به خلافت رسيد نيزبه عهد خود وفا كرد و با اينكه شخص اول قلمرو پهناور دنياى اسلام بود، زن ديگرىرا به همسرى نگرفت و تنها زن او كه همه كاره خليفه به شمار مى رفت ، همان (امالسلمه ) بود.
روزى در ايام خلافتش خالدبن صفوان كه مردى سخن سنج سخنور بود و قبلا با خلفاىاموى آميزش داشت با وى خلوت نمود و در مقام نصيحت و خير خواهى گفت : من درباره شما وقلمرو وسيعى كه بر آن سلطنت مى كنيد فكر مى كردم . ديدم شما با همه اين گشايش ووضع مساعدى كه داريد عمر گرانبهاى خود را فقط با يك زن به سر مى بريد، و هيچدر فكر عكس العمل آن نيستيد كه خليفه مسلمين و زمامدار دنياى اسلام هستيد و بايد از هرلحاظ سرحال وتر دماغ باشيد. چون بايك زن به سر مى بريد، اگر او بيمار شود،شما هم بيمار خواهيد بود و چنانچه اندوهگين شود شما نيز اندوهناك مى شويد، و بدينگونه دختران دلربا و زنان رعنا را بر خود حرام نموده و اوقات خلوت خويش را با يكزن مى گذرانيد، و از كاميابى دلبران طنار و زنان مه پيكر محروم هستيد.
اى خليفه ! بعضى از آنها زنانى فروتن ، نازك اندام و گندمگون هستند كه در مدينهمتولد شده اند، عده ديگرى بلند بالا و سرخ و سفيدند، و در بصره و كوفه نشو و نمايافته اند، آنها زنانى شيرين زبان و با اعتدال ، خوش تركيب و شيك پوش ، زيبا وفريبايند، تماشاى آنها انسان را مسحور مى كند و شديدا تحت تاءثير قرار مى دهد، تاچه رسد به دختران آزاد مردان و منظر نيكوى آنها و حجب و حيائى كه دارند!
خالدبن صفوان بدين گونه سخن را ادامه داد و با استادى و مهارت خاصى كه حكايت اززبان گويا و حسن بيان وى مى نمود اوصاف و خصوصيات روحى و جسمى انواع زنان ودختران را بر شمرد.
همين كه رشته سخنش قطع شد، ابوالعباس كه فريفته گفتار دلفريب و هيجان انگيز وىشده بود، گفت : اى واى ، به خدا قسم تاكنون گوشهاى من سخنى دلپذيرتر از آنچهگفتى نشنيده است . اى خالد! آنچه گفتى تكرار كن كه بار ديگر هم بشنوم ، زيرا سختدر من اثر بخشيده است ! و خالد هم سخنان خود را نيكوتر ازاول تكرار نمود سپس رخصت طلبيد و بيرون رفت .
بعد از رفتن او سفاح مدتى در پيرامون سخناندل انگيز و پر شور خالد به فكر فرو رفت . در همان وقت همسرش (ام السلمه ) واردشد و ديد كه خليفه گرفته است .
ام السلمه كاملا مراقب حال شوهر مهربانش سفاح بود، مواظب بود كه هميشهسرحال و مسرور باشد، و مقيد بود كه در كارها تا آنجا كه ميسر است به دلخواه او رفتاركند، و به وى كمك نمايد.
همين كه مشاهده كرد شوهرش دچار تشويش خاطر شده است ، پرسيد: مگر اتفاق سوئىروى داده است ، يا خبر بدى براى خليفه رسيده كه شما را ناراحت كرده است ؟
سفاح گفت : نه ! هيچكدام اتفاق نيفتاده است !
(ام السلمه ) پرسيد: پس علت چيست كه گرفته ايد و شما را بدين گونه مى بينم ؟سفاح خواست موضوع را كتمان كند، ولى اصرار پى در پى (ام السلمه ) او را ناگزيربه اظهار سخنان خالد كرد.
ام السلمه بعد از شنيدن سخنان خالد، از سفاح پرسيد: چه جوابى به اين پدر سوختهدادى ؟ سفاح گفت : اى واى آن بيچاره براى من خيرخواهى مى كرد و تو به او فحش مىدهى ؟!
ام السلمه چيزى نگفت و با خشم از نزد سفاح خارج شد. سپس عده اى از پيشخدمت هاى خود راخواست و به آنها دستور داد بروند خالد بن صفوان را پيدا كنند و آنقدر به وى كتكبزنند كه جاى سالمى در بدنش ‍ نماند.
خالد بن صفوان گفت : وقتى از نزد خليفه بخانه ام برگشتم ، از اينكه خليفه را مسرورو پرنشاط ديدم ، و تاءثير سخنان خود را در وى مشاهده نمودم كه چگونه دچار اعجاب شدهاست ، ترديد نداشتم كه جايزه خوبى برايم خواهد فرستاد.
فاصله اى نشد كه ديدم عده اى از پيشخدمت هاى دربار به طرف خانه من مى آيند. در آنموقع جلو در خانه ام نشسته بودم و يقين كردم كه آنهاحامل جايزه خليفه براى من هستند!
آنها آمدند و از من سراغ خالد بن صفوان را گرفتند، من گفتم ، خود من هستم !
ناگاه يكى از پيشخدمت ها با چماق كلفتى كه در دست داشت به من حمله كرد. من هم بلادرنگخود را بدرون خانه افكندم و در را از پشت بستم و پنهان شدم .
چند روز به همان حال در گوشه خانه و پنهان از نظر همه به سر بردم و از خانهبيرون نرفتم . ضمنا متوجه شدم كه مطلب به گوش (ام السلمه ) زن سفاح رسيده است، و پيشخدمت ها از طرف او ماءموريت داشته اند.
ابوالعباس در آن چند روز به هوس ملاقات من افتاده بود، و سخت مرا طلب مى نمود ولىمرا نمى يافتند. يك روز ديدم عده اى ريختند به خانه ام و گفتند: خليفه تو را مى طلبدزود باش شرفياب شو!
يقين كردم كه (ام السلمه ) كار خود را كرده و حكم اعدامم را صادر نموده است . ولىهنگامى كه وارد دربار شدم و به حضور خليفه ابوالعباس سفاح رسيدم ، اشاره كردبنشينم .
بعد از نشتن به اطراف خود نگاه كردم ديدم ، پشت سرم درى است و پرده اى بر آن آويختهاند از پشت حركتى به چشم مى خورد! كه معلوم بود اوضاع از چه قرار است !!
خليفه گفت : اى خالد! سه روز است كه تو را نمى بينم . به عرض رساندم كه در اينمدت بيمار بودم . خليفه :ها خالد! چند روز قبل درباره اقسام زنان نيك منظر و حالات واوصاف دلر باى آنها سخنانى گفتى و چنان توصيف نمودى كه اصلا به گوش مننخورده بود، باز هم آن سخنان را باز گو!
خالد: بله يا امير المؤ منين ، همين عرايض بود، و اضافه كردم كه وقتى انسان سه زنداشت مانند سه پايه اى است كه ديگ جوشانى را روى آن بگذارند.
خليفه : پسر عم پيغمبر نباشم اگر چنين سخنى را آن روز از تو شنيده باشم . اى خالدچه مى گويى ؟
خالد... و افزودم كه وقتى چهارتا شد، براى شوهر خطرناك خواهند بود، زود او را پيرمى كنند، و دچار بيمارى مى نمايند، و چيزى نمى گذرد كه مرد را به زانو درمى آورند!
خليفه : اى خالد؟! واى بر تو! من اين حرفها را پيش از اين نه او تو و نه از ديگرىنشنيده ام ، يعنى چه ؟
خالد: نه ! به خدا شنيده اى ! همين است كه گفتم !
خليفه : عجب ! مى خواهى بگويى من دروغ مى گويم ؟
خالد گفت : يعنى شما هم مى خواهيد مرا به كشتن بدهيد؟!
حالد گفت در اين موقع صداى خنده اى از پشت پرده شنيدم ، و متوجه شدم كه ام السلمهنشسته و سخنان ما را مى شنود. به همين جهت گفتم :
يا اميرالمؤ منين بعلاوه به عرض رسانيدم كه طائفه (بنى مخزوم )گل سرسبد قبيله قريش هستند، و يكى از آن گلها هم در كنار شماست با اين وصف شما چشمبه زنان ديگر و كنيزان دوخته ايد!!
ناگهان صداى ام السلمه از پشت پرده بلند شد و به من گفت : پسر عمو! به خدا راستگفتى . عجب ! تو اين صحبت ها را كرده اى ، ولى اميرالمؤ منين آنرا تغيير داده و از زبانتو چيزهاى ديگرى به من مى گفت .
در اين موقع خليفه به خود آمد و رو كرد به من و گفت : عجب حلقه اى زدى ، خدا تو رابكشد و ذليلت كند با اين كارى كه كردى !
من اجازه گرفتم و از دربار بيرون آمدم و يقين پيدا كردم كه چون خاطر (ام السلمه )آسوده شده ، ديگر خطرى متوجه من نخواهد بود.
چيزى نگذشت كه فرستادگان (ام السلمه ) سر رسيدند و ده هزار درهم و يك صندوقپر از لباس و اسب و غلامى از طرف وى به من بخشيدند.(43)


آنچه پشت ظالم را مى شكند 

(منصور) خليفه معروف عباسى پيش از آنكه به خلافت برسد از طرف برادرش (احمدسفاح ) به حكومت ارمنستان منصوب شد. در يكى از روزها كه منصور براى رسيدگى بهشكايات مردم در ديوان مظالم نشسته بود، و ارباب رجوع را مى پذيرفت ، مردى وارد شدو گفت : اى امير! من به دادخواهى آمده ام ، ولى پيش از آنكه شكايتم را به عرض رسانم ،مثلى مى زنم و از شما خواهش مى كنم به آن گوش دهيد.
(منصور) گفت : بگو!
شاكى گفت : من اينطور يافته ام كه خداوند مخلوق خود را به چند طبقه منقسم ساخته است :
مثلا بچه وقتى به دنيا مى آيد جز مادرش كسى را نمى شناسد، و جز او كسى را نمىخواهد، هر وقت از چيزى ترسيد به او پناه مى برد.
وقتى بزرگتر شد متوجه مى شود كه پدرش مهمتر از مادرش مى باشد و از او قوى تراست . بدين لحاظ هر گاه چيزى او را ناراحت كرد به پدرش پناه مى برد.
سپس كه سنين عمرش بالاتر رفت و به ميان اجتماع آمد و در زندگى به اشكالى برخوردنمود، به حاكمى كه بر او حكومت مى كند پناه مى برد تا به دادش برسد.
اگر ديد كه حاكم گوش به او نداد و در حقش ظلم نمود، به خداوند و خالق خود پناه مىبرد و از وى يارى مى طلبد!
اى امير! اينك من هم از خداوند يارى خواسته ام و به او پناه برده ام ، متوجه خود باش !
(منصور) از اين سخن به هراس افتاد و پرسيد: چه شده و اكنون چه حاجتى دارى ؟
شاكى گفت : (پسر نهيك ) فرماندار تو به من ظلم نموده و ملك مرا از من گرفته است .
(منصور) گفت سخنان اول را بار ديگر تكرار كن !
شاكى آنچه را گفته بود بازگو كرد.
منصور گريست و دستور داد ملكش را به او پس دهند.
آنگاه (ابن نهيك ) را از حكومت آن ناحيه معزول كرد و دست او را از تصرف دراموال مردم كوتاه نمود.(44)
نبايد فراموش كرد كه منصور خليفه جبار عباسى مانند همه جباران و طاغوتيها با خدا سرو كارى نداشته اند. پرونده سياه آنها به گواهى تاريخ ، بيدادگريها و از خدا بىخبريهاى آنان را ثبت كرده است .
ولى منصور و منصورها، گاهى هم از اين كارها داشته اند، و تكانى خورده اند، ولى هماندمو پس از چندى باز همان آش بوده و همان كاسه !


احتجاج و اعتراف  

منصور خليفه عباسى مردى دانشمند بود، و در فقه و احكام اسلامى دست داشت .
او خود را مردى اصولى مى دانست و مى خواست تمام كارهايش روى حساب و برنامه باشد.
حتى او هنگام وصول ماليات دولتى و صرف آنها تا دانه آخر را حساب مى كرد و صورتريز آنرا منظور مى داشت ، به طورى كه از يك دانه آن هم صرفنظر نمى كرد.
روزى مردى آمد نزد وى و از شخصى نام برد و توضيح داد كه قسمتى از امانت هاى بنىاميه در نزد اوست .
منصور دستور داد مرد مزبور را احضار كنند. وقتى مرد آمد منصور گفت : امانت هاى بنى اميهرا بيرون بياور و به ما تسليم كن .
مرد گفت : اى خليفه ! آيا تو وارث آنها هستى يا وصى و جانشين ايشان ؟!
منصور گفت : بنى اميه به مسلمانان خيانت كردند.
چون من امروز زمامدار مسلمين هستم ، از اين رو بايد به نمايندگى ايشان ايناموال ربوده شده را مسترد بدارم .
مرد مورد نظر گفت : خليفه بايد شاهد بياورد كه اين امانتها از آن اموالى است كه آنهامورد دستبرد قرار داده و خائنانه برده اند، وگرنه بهتر مى دانيد كه به صرف ادعاموضوع ثابت نمى شود! چون آنها اموال ديگرى هم داشته اند كه متعلق به خود آنها بودهاست .
منصور مدتى سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت سپس سر برداشت و گفت : رهايشكنيد!
وقتى مرد مزبور ديد خليفه در پاسخ وى فرو ماند و مجاب شد گفت : به خدا قسم امانتىاز بنى اميه در نزد من نيست ، ولى چون ديدم راه احتجاج و مناظره به مقصود نزديكتر است ،لذا از اين راه وارد شدم !
اين مرد كه از من سعادت نموده و گفته است اماناتى از بنى اميه در نزد من هست ، برده وزرخريد من است كه از نزد من گريخته و خواسته است بدين وسيله مرا گرفتار سازد.
خليفه مرد ساعى را تهديد كرد كه بايد حقيقت را بگويد. او هم اقرار نموده كه برده استو تعلق به آن مرد دارد. مرد گفت : اكنون كه اعتراف نمود، من هم او را آزاد مى كنم و ديگرتعلقى به من ندارد!(45)


بخيل  

گويند منصور دوانقى خليفه معروف عباسى حافظه نيرومندى داشت . حافظه او به حدىبود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او از حفظ مى كرد، و بلافاصله ازآغاز تا پايان آنرا مى خواند!
منصور، بعلاوه غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دوبار مى خواندند از بر مى كرد.همچنين كنيزى خوش ذوق داشت هر گاه قطعه شعرى را سه نوبت مى شنيد، حفظ مى نمود وفى الفور از بر مى خواند!
چنانكه مشهور است منصور مرد بسيار بخيلى بود. او حتى در پرداخت دستمزد كاركناندولت هم سختگيرى مى نمود، و موقع دخل و خرج يك (دانگ ) يعنى يك ششممثقال را هم حساب مى كرد و به همين جهت نيز مشهور به (دوانقى ) شد، زيرا كه عربدانگ را (دانق ) مى خواند و (دوانق ) جمع آنست .
وى كه دومين خليفه عباسى بود به واسطه بخلى كه داشت ، بسيارى از نيازمندان را كهروى به دربار وى مى آوردند از خود مى راند، همچنين ادبا و شعرائى را كه چشم بهبذل و بخشش او داشتند محروم مى كرد.
در عهد خلفاى پيش از وى ، اهل ادب و شعر مورد تفقد و تشويق قرار مى گرفتند و ازطرف خلفا و امرا به دريافت صله و جوائز نائل مى گشتند، ولى در روزگار منصور كهخست طبع او اجازه آمد و رفت به دربار، به شعرا و ادبا نمى داد، همه از دور او پراكندهشدند.
منصور براى اينكه به طور شرافتمندانه اى خود را از پرداخت صله و جايزه به ادبا وشعرا آسوده گرداند، چاره اى انديشيده بود كه تا آنروز سابقه نداشت . بدين گونهكه وقتى شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، منصور به وىمى گفت گوش كن ! اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كهشعر از شاعر ديگرى است ، نبايد از ما انتظار صله داشته باشى ، ولى چنانكه كسىآنرا از بر نداشت و معلوم شد كه از شاعر ديگرى هم نيست ، آن وقت ما به وزن طومارى كهشعرت را در آن نوشته اى پول كشيده به تو مى دهيم !
شاعر بى نوا هم كه از همه جا بى خبر بود، به اطمينان اينكه شعر اثر طبع خود اوست وپيش از وى كسى از حفظ نكرده است ، شرائط را مى پذيرفت و با اجازه خليفه قصيده خودرا مى خواند.
همين كه اشعار او به انتها مى رسيد، چون منصور تمام آنرا از بر كرده بود، به شاعرنگون بخت مى گفت : اكنون گوش كن تا من نيز اشعارى را كه خواندى از حفظ بخوانم ،آنگاه تمام قصيده را هر چند طولانى بود مى خواند، سپس به غلام خود كه در اين اوقاتآماده كار و دوبار شنيده و از حفظ كرده بود، دستور مى داد كه او نيز قصيده شاعر رابخواند، غلام هم فورا همه را تحويل مى داد.
در اين هنگام خليفه به شاعر مى گفت : چنانكه مى بينى نه تنها من و اين غلام اشعارى راكه خواندى از حفظ داريم ، بلكه اين كنيز كه در پس پرده نشسته نيز آنرا از بر دارد،سپس با اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه باز از شاعر و خليفه شنيده بود، قصيده را ازاول تا آخر مى خواند!
شاعر بيچاره با مشاهده اين وضع هاج و واج مى شد، و بدون دريافت چيزى سر به زيرمى انداخت و از دربار خلافت با حسرت و دست خالى بيرون مى رفت . اين وضع بدينمنوال جريان داشت ، تا اينكه روزى (اصمعى ) شاعر توانا و ظريف و مشهور عرب كه ازنديمان و حضار مجلس خلفاى عباسى بود، به تنگ آمد و تصميم گرفت ، اين عادتناپسند خليفه را ترك وى دهد.
(اصمعى ) اشعارى مشتمل بر كلمات مشكل ساخت ، سپس آنرا بر روى يك ستون سنگىشكسته اى نوشت ، آنگاه آنرا در عبائى پيچيد و بار شتر كرد و خود نيز تغيير لباسداده هب صورت يكنفر عرب باديه در حالى كه نقاب زده بود و جز دو چشمش پيدا نبود، آمدنزد منصور و با لحنى كه وى تشخيص ندهد گفت :
خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد! من قصيده اى در ستايش خليفه سروده ام و اينك اجازهمى خواهم كه آنرا بخوانم .
منصور هم طبق معمول گفت : برادر عرب ! ما با شعرا عهد و پيمانى داريم و آن اينكه اگرقصيده از شاعر ديگرى باشد، چيزى به تو نخواهيم داد و چنانچه از خودت بود، بهوزن آنچه شعرت را در آن نوشته اى صله خواهى يافت !
(اصمعى ) هم قبول كرد و سپس شروع به خواندن قصيده خود نمود كه پر از الفاظعجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض و پيچيده بود. از جمله چند شعر زير است :

صوت صفير البلبلى ، هيج قلبى المثلى
الماء والزهر معا، مع زهر لحظ المقل
والعود قددنددنلى ، والطبلطبططبلى
والرقص قد طبطبلى ، والسقف قد سقسقسقلى
ولو ترانى راكبا، على حما را هزلى
يمشى على ثلاثة ، كميشته العرنجلى
والناس ترجمجملى فى السوق بالقلقللى
والكل كعكع كعكع ، خلفى ، و من حوللى
لكن مشيت ها ربا من خشيته العقنقلى
الى لقاء ملك ، معظم مبجل ياءمر لى
بخلعة ، حمراء كالدمدملى
اجر فيها ماشيا، مبعددا للذيل
انا الاديب الالمعلى من حى ارض الموصلى
نظمت قطعا زخرفت ، تعجز الادبلى
اقول فى مطلعها، صوت صفير البلبل
قصيده به پايان رسيد ولى منصور با همه دقتى كه نمود نتوانست اين اشعار عجيب وناهموار را از حفظ كند و براى اولين بار در كار خود فرو ماند! ناچار نگاهى به غلام وكنيز كرد تا اگر از حفظ نموده اند بخوانند، ولى آنها هم از بر نكرده بودند. زيرا آن دونفر به ترتيب در نوبت دوم و سوم مى توانستند حفظ كنند.
سرانجام منصور شاعر را مخاطب ساخت و گفت : اى برادر عرب ! معلوم شد كه شعر راخودت گفته اى و پيش از تو كسى از حفظ ندارد، اكنون ما مى خواهيم به وعده خودعمل كنيم ، بنابراين ، طومارى كه شعرت را در آن نوشته اى بياور تا به وزن آنپول كشيده به تو عطا كنيم .
(اصمعى ) با همان ريخت و وضعى كه به خود گرفته بود گفت : خداوند سايه خليفهرا پاينده بدارد، من مرد فقيرى هستم ، به طورى كه از شدت فقر يك ورق كاغذ پيدانكردم كه شعرم را در آن بنويسم . مدتى بود كه يك ستون سنگى شكسته از عهد مرحومپدرم در گوشه خانه ما افتاده بود كه احتياجى به آن نداشتم . از ناچارى و فقر قصيدهام را روى آن نوشته و اينك بار شتر كرده با خود آورده ام !!
منصور از ديدن ستون سنگى كه وزنى گران داشت ، در شگفت ماند و ديد اگر تمامموجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند با آن برابرى نمى كند! ولى چون اين كاربه ظرافت و مزاح شبيه تر بود تابه حقيقت ، و خليفه نيز از هوش و فراست بهره مندبود، با كمى تاءمل رو كرد به حضار و گفت : گمان مى كنم اين عرب بيابانگرد كسىجز (اصمعى ) نباشد، و خواسته است شيرين كارى كند. سپس او را به حضور خواست ونقاب از چهره اش برداشت و همه ديدند (اصمعى ) است .(46)

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation