بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان های ما جلد 2, على دوانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DM200001 -
     DM200002 -
     DM200003 -
     DM200004 -
     DM200005 -
     DM200006 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

بهلول عاقل

(بهلول ) از شاگردان حضرت صادق (ع ) بود. در زمان منصور خليفه عباسى مى زيست. در آن روزها منصور دنبال بهانه اى مى گشت تا بدان وسيله حضرت صادق (ع ) را بهقتل رسانده ، اصحاب و شاگردان آن پيشواى عاليقدر اسلام را متفرق سازد. يكى از اينبهانه جوئيها اين بود كه از (بهلول ) خواستند گواهى دهد كه امام صادق (ع ) قصددارد بر ضد بنى عباس قيام كند و خلافت را تصاحب نمايد تا اين كه با اين تهمتحضرت را بازداشت نموده و شهيد كنند، و بدين گونه بزرگترين مانع حكومت بنى عباسرا از ميان بردارند.
(بهلول ) از حضرت كسب تكليف كرد امام صادق (ع ) هم دستور داد خود را به ديوانگىبزند و بى وقار نشان دهد. او نيز چنين كرد و به (ديوانه ) مشهور شد، ولى در حقيقتعاقل ترين مردم عصر بود.
(بهلول ) با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن گفتگو داشته كه همه جالب و خواندنىاست . از جمله داستان زير است :
روزى بهلول مطابق معمول (در شهر كوفه ) سوار چوبدستى خود شده و در كوچه وبازار مى گشت . در ميان راه از در مسجد (ابوحنيفه ) گذشت و ديد كه ابوحنيفه بر منبرنشسته و مردم را موعظه مى كند.
او نيز همانجا ايستاد و لحظه اى به سخنان ابوحنيفه گوش داد.بهلول شنيد كه ابوحنيفه مى گويد: جعفر بن محمد (حضرت صادق ) عقيده دارد كه كارهابا اختيار از بندگان خدا سر مى زند، در صورتى كه آنچه بندگان انجام مى دهند درحقيقت خواسته خداست ، و آنها از خود اختيارى ندارند!
ديگر اين كه وى مى گويد: خداوند موجود است ولى نمى شود او را ديد، در صورتى كهاين نيز دروغ است و هر موجودى ديدنى است !
همين كه بهلول اين سخنان را شنيد دست برد و كلوخى از زمين برداشت و سر ابوحنيفه راهدف گرفت و به سوى او پرتاب نمود.
كلوخ به سر وى اصابت كرد و آنرا شكست و خون بر رويش جارى گشت ! سپس سوارچوب خود شد و با بچه ها به ميان كوچه ها دويد.
ابو حنيفه از حركت ناهنجار بهلول خشمگين شد. آنگاه از منبر به زير آمد و يكراست رفتنزد خليفه و از وى شكايت نمود.
وقتى خليفه (ابوحنيفه ) را با آن حال ديد، ناراحت شد و فىالحال دستور داد (بهلول ) را هر كجا هست پيدا كنند و بياورند.
چون بهلول را حاضر كردند، خليفه پرسيد: چرا با پيشواى مسلمين چنين كردى ؟
بهلول گفت : از خود وى علت آنرا سؤ ال كن !! او مى گويد، جعفربن محمد عقيده دارد كهبندگان از خود اختيار دارند، در صورتى كه دروغ است و تمام كارها از خداست . اگراعتقاد امام اعظم اين باشد، پس سر او را خداوند با اين كلوخ شكسته است ، تقصير من چيست؟!
و نيز مى گويد: جنس از هم جنس خود متاءثر نمى شود و عذاب نمى بيند، وقتى (ابوحنيفه) خود از خاك است و اين كلوخ نيز از خاك مى باشد، چرا بايد از هم جنس خود متاءثر وناراحت شود؟!
همچنين او معتقد است كه : هر موجودى بايد ديده شود، خليفه از وى سؤال كند، آيا اين درد كه او از اين زخم احساس مى كند، و امام اعظم را رنج مى دهد، ديده مىشود؟! اين را گفت و از نزد خليفه بيرون رفت .(47)


نتيجه بدمستى  

منصور خليفه عباسى فرزند خود محمد ملقب به (مهدى ) را به حكومت (رى ) منصوبداشت و (شرقى بن قطامى ) را كه مردى دانشمند و تاريخ دان و خوش محضر بود، بهنديمى او گماشت .
منصور به مهدى توصيه كرده بود كه مكارم اخلاق و تاريخ گذشتگان و اشعار شعراىگذشته و حال را از او فرا گيرد.
در يكى از شبها (مهدى ) به شرقى گفت : مى خواهم داستانى را رويدادهاى گذشتگانبراى من نقل كنى كه بهجت و سرور مرا برانگيزد.
(شرقى ) گفت : اى امير! يكى از پادشاهان حيره (48) دو نديم و همدم داشت كه هميشهبا او بودند، و هيچگاه از وى جدا نمى شدند. پادشاه هم آنها را سخت دوست مى داشت .
يك شب پادشاه از كثرت ميگسارى و بازى و عياشى عنانعقل را از دست داد و بد مستى ها كرد و آن ميان شمشير كشيد و هر دو نديم را بهقتل رسانيد.
فردا صبح كه سراغ نديمان خود را گرفت . گفتند: ديشب در عالم مستى با دست خود آنهارا كشتى .
پادشاه از كشته شدن آنها و عمل خود فوق العاده ناراحت شد و بى تابى فراوانى نمود،و مدتى دست از خوردن و آشاميدن كشيد. سپس دستور داد آنها را به خاك سپارند و گنبدىبر روى مدفن آنها بنا كنند.
معماران دو گنبد كنار هم روى مدفن آنها ساختند، و (غريين ) نام نهادند (49) آنگاهپادشاه دستور داد هر كسى از پهلوى (غريين ) مى گذرد، بايد در برابر بارگاه آنهابه خاك بيفتد و سجده كند و هر كس ‍ امتناع ورزيد، نخست دو حاجت او را روا كنند و سپسسرش را از تن جدا سازند.
بدين گونه مدفن دو نديم مقتول پادشاه ، سجده گاه اجبارى مردم شده بود، و هر كس ازآنجا مى گذشت عادت كرده بود كه به احترام (غريين ) به خاك بيفتد و آنها را سجدهكند.
روزى گازرى (لباس شوئى ) در حالى كه لباسهاى زيادى با خودحمل مى كرد و چو بدستى كلفت لباس شوئى در دست داشت از آنجا عبور كرد. موكلين(غريين ) گفتند سر به خاك بگذار و طبق امر پادشاه سجده كن . گازر گفت سجده نمىكنم .
موكلين هم او را بردند نزد پادشاه و گفتند: اين مرد از دستور سلطان سر پيچى نموده وحاضر نشد (غريين ) را سجده كند، ناگزير او را به حضور آورديم .
پادشاه - چرا سجده نكردى .
گازر - اينها دروغ مى گويند، من سجده كردم .
پادشاه - نه ! ماءمورين من راست مى گويند، تو دروغگو هستى . زود باش ‍ دو حاجت خود رابخواه و مهياى كشته شدن شو!
گازر - حاجت اول من اينست كه با اين چوب دستى يك ضربه محكم بر گردن شما بزنم !
پادشاه - اى نادان احمق ! حاجت ديگرى بخواه كه براى خودت يا زن و فرزند و باز ماندگانت ثمر بخش باشد.
گازر - حاجت من همين است كه گفتم !
پادشاه رو كرد به وزيران خود و گفت : تكليف چيست ، و چطور حاجت اين نادان را عملىسازم ؟
وزراء گفتند: چاره اى نيست . اگر دست از سنت خود بردارى مايه ننگ و عار است . چونپادشاه بايد خود را به اجراى فرمانى كه صادر كرده است ملزم بداند.
پادشاه گفت : پس شما او را ببينيد و بگوئيد حاجت ديگرى بخواهد ولو نصف سلطنت منباشد، چون گردن من تاب تحمل ضرب چوب دستى او را ندارد.
وزيران موضوع را با (گازر) در ميان گذاردند، ولى گازر گفت : نه ! جز اين كهگردن شاه را با چوب دستى بكوبم ، به چيز ديگرى رضا نمى دهم .
پادشاه ديد چاره اى نيست ، و بايد به قول خود وفا كند، و تن به قضا بدهد. گازرچون پادشاه را مهياى ايفاى نقش خود ديد، چوبدستى را بلند كرد و محكم بر گردنپادشاه كوفت . ضربت همان و افتادن وغش كردن پادشاه همان !
شاه از صدمه آن ضربت بسترى شد و تا يكسال تحت معالجه بود. حال وى به قدرى و خيم شده بود كه آب را با پنبه به حلق اومى ريختند. وقتى اندكى بهبودى يافت و توانست غذا بخورد و آب بنوشد و بنشيندپرسيد (گازر) چه شد؟
گفتند: بعد از آن ماجرا او را به زندان افكنده ايم و هم اكنون محبوس است . پادشاه دستورداد احضارش كنند. گازر هم وارد شد.
پادشاه - خوب ، حاجت ديگر خود را بخواه كه مى خواهم هر چه زودتر تو را بكشم .
گازر - حاجت ديگر من اينست كه با همين چوبدستى ضربه ديگرى به آن طرف گردنپادشاه وارد سازم !
پادشاه - عجب آدم جاهلى هستى ! سپس از وحشت آن تكان سختى خورد و نقش بر زمين شد.
وزراء شاه را بلند كردند و به حالآورده سرجاى خود نشاندند. بعد از آنكه آرامش خود را حفظ كرد. گازر را مخاطب ساخت و بانرمش و مهربانى گفت :
- اى بيچاره ! اين چه حاجتى است ؟ چه سودى بهحال تو دارد، اقلا حاجتى بخواه كه فائده اى داشته باشد.
گازر - عرض كردم حاجت فدوى همين است ! پادشاه مجددا با وزراء مشورت نمود ولى همگىگفتند براى حفظ موقعيت مقام سلطنت چاره نيست بايد تقاضاى او را بپذيرى و تسليمسرنوشت شوى .
شاه گفت : واى بر شما، من مدت يك سال از صدمه ضربتاول او بيمار و بسترى بودم ، وقطعا با ضربه دوم او جان خواهم داد، اين چه نظرى استكه اظهار مى داريد؟
وزراء گفتند: قربان ! راءى ما همين بود كه عرض كرديم و صلاح پادشاه خود را در آنديديم ! اكنون صلاح مملكت خويش خسروان دانند! پادشاه حيران شد و به فكر فرو رفت .زيرا نه مى توانست حاجت دو گازر را اجابت كند و تسليم نظريه وزيران شود، و نه هممى خواست كه صريحا مقررات خود را زير پا گذارد، وزيرقول خود بزند.
بعد از مدتى فكر و تاءمل رو كرد به گازر و گفت : راستى روزى كه تو را نزد منآوردند نگفتى كه من سجده كرده ام و ماءمورين دروغ مى گويند؟
گازر گفت : قربان ! چرا من كه عرض كردم ، ولى اعليحضرتقبول نكردند.
پادشاه گفت : حالا راستش را بگوسجده كردى يا نه ؟!
گازر گفت : بله سجده كردم .
پادشاه كه منتظر اين جمله بود، فورا از جا برخاست و سر (گازر) را بوسيد و گفت :تصديق مى كنم كه تو راست مى گوئى و موكلين (غريين ) به من دروغ گفتند. اكنونآنها در اختيار تو هستند، برو هر بلائى كه مى خواهى به سر آنها بياور...!
مهدى عباسى از شنيدن اين داستان آنقدر خنديد كه پا به زمين مى سائيد و به (شرقى )مى گفت : احسنت ، احسنت ! سپس جايزه شايسته اى به وى داد.


آيا قلب هم داريد؟  

گفتگوى (هشام بن حكم ) شاگرد برازنده امام ششم حضرت صادق عليه السلام با(عمروبن عبيد) يكى از روساى فرقه معتزلهاهل تسنن درباره (امامت ) از داستانهاى شيرين و خواندنى است .
(هشام ) مردى فقيه ، اصولى ، محدث ، متكلم و سخنور بود. او در مناظرات مذهبى و بحثهاى علمى مهارتى به سزا داشت از لحاظ نبوغ و استعداد و سرعتانتقال ميان چهار هزار نفر از شاگردان دانشمند حضرت صادق (ع ) مشهور بود.
داستانها و لطائف گفتار او در مناظره با دانشمندان ملتهاى مختلفه و روساى مذهباهل تسنن ، پيرامون عقايد دينى و مسائل كلامى در كتابهاى مربوطه مسطور و معروف است .
هشام در شهر (كوفه ) كه مركز شيعيان عراق بود متولد گرديد، و در (واسط) نزديكبغداد پرورش يافت و در بغداد به كسب و تجارت پرداخت .
او نخستين كسى است كه در عالم اسلام ، اصول عقايد و بحث امامت را از نظر علمى مورد بحثو بررسى قرارداد و در آن باره كتابها نوشت ، و راه را براى آيندگان گشود و بهاتكاى دليهاى عقلى و نقلى هدفهاى عالى و مزاياى مكتب متين امام صادق (ع ) را براى جامعهشيعه و دانشمندان ملل بيگانه روشن و مدلل ساخت .
او هيچگاه در بحث خداشناسى درمانده نگشت .
هيچكس او را در مناظرات مذهبى و مذاكرات علمى محكوم نكرد، بلكه تنها او بود كه يكه تازاين ميدان به شمار مى آمد و همه جا بر همآوردان غلبه مى يافت .
هشام مانند بسيارى از شاگردان حضرت صادق (ع ) هر ساله كه به حج مى رفت ، يا درمدينه خدمت آن حضرت و فرزندش امام هفتم موسى كاظم (ع ) مشرف مى گشت ، از آن دو امامعاليمقام استفاده شايان مى برد، و اشكالات خود را در علوم وفنون گوناگون مى پرسيدو پاسخ مى شنيد و با بهره كافى بر مى گشت ، سپس آنچه اندوخته بود، هنگام مناظرهبا حريفان خود به كار مى برد.
يونس بن يعقوب كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد:يكسال موسم حج (هشام بن حكم ) در (منى ) به خدمت حضرت صادق (ع ) رسيد. در آنموقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهائى از مو، در صورتش روئيده بود.گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق و علماى سالخورده شيعه مانند: حمران بن اعين ،قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مومن طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند. امام صادق (ع )هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپسبراى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين جوان بادل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند.
آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمر و بن عبيد گذشتنقل كن ! و سوالاتى را كه از وى نمودى باز گو!
(هشام ) گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن درحضور انورت شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد!حضرت فرمود: اى هشام ! هر گاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آنبرآئيد. هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد:
به من اطلاع دادند كه (عمروبن عبيد) روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند ودرباره (امامت ) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميانخلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصرهنمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد عمر وبن عبيد حلقه زدهبودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداختهبود، و مردم پى در پى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلسخواستم كه در حلقه خود جائى به من بدهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كهتوانستم در ميان صف بنشينم . سپس (عمروبن عبيد) را مخاطب ساختم و گفتم :
اى مرد دانشمند! من شخص غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟
گفت : آرى .
گفتم : آيا شما چشم داريد؟!
گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤال مى كنى ؟
اين چه سؤ الى است ؟
گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرمائيد و با حوصله جواب آنهارا بدهيد.
گفت : فرزند! سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !
گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اينكه هر طور بود پاسخ آنرا بدهيد.
گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى .
گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم . گفتم : آيابينى داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد!
گفت : بويها را به وسيله آن استشمام مى كنم .
گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها وآشاميدنيها را مى چشم .
گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آنرا براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مىگوييم .
گفتم : گوش هم داريد: گفت : آرى . گفتم گوش به چكار مى آيد؟ گفت براى اينكهصداها را بشنوم . گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم . دست را براى چه مى خواهيد؟گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم .
گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت . آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : از جائى به جائىمى روم .
گفتم : بسيار خوب بفرمائيد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟!
گفت : آرى : گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه براعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت :نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟
گفت : اى فرزند! هرگاه اعضاء درباره چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى ازقواى پنچگانه انسان : قوه بينائى (باصره ) يا بويائى (شامه ) يا چشائى (ذائقه) يا شنوائى (سامعه ) يا لمس كردنى (لامسه ) در انجام وظايف خودتعلل ورزد يا شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمانقلب گردن مى نهد، و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش برطرف مى شود.
گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمىتواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟!
گفت : آرى ، چنين است .
گفتم : اى مرد دانشمند! خداوند عالم ، بدن كوچك تو را بهحال خود نگذاشته ، بلكه براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوائى قرار دادهكه كارهاى صحيح انجام دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ،ولى بندگانش را به حال خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسربرند، و پيشوائى براى آنها تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وىرجوع نمايند؟!
در اين موقع عمروبن عبيد سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت! آنگاه سر برداشت و نگاهى به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟!
گفتم : نه !
گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟!
گفتم : نه !
گفت : پس تو اهل كجائى ؟
گفتم : از مردم كوفه هستم !
گفت : پس مسلم تو همان هشام هستى !!.
اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودمديگر سخنى نگفت !
چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق ، (ع ) نقش بست ، وپرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟
هشام گفت يا بن رسول الله ! بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش درصحف ابراهيم و موسى نوشته شده است .(50)


آفتاب حقيقت  

آفتاب براى هميشه در ابر پنهان نمى ماند، و از انظار جهانيان پوشيده نمى شود. حق وحقيقت نيز چنين است و پيوسته در پرده مستور نخواهد ماند. و سرانجام روزى جلوه گر شدهو چنانكه هست آفتابى مى گردد.
پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مانند آفتاب جهانتاب در افق تاريك جزيرةالعرب درخشيد، و فروغ ابدى تعاليم زندگى بخشش ، سراسر جهان را منور ساخت .
هنگامى كه از تنگناى دنياى مادى ! چهره در هم كشيد، و هماى روح بلند پروازش ، بهقصد ملكوت اعلى ، بال و پر گشود، دخترى والا گهر و بى همتا از خود به يادگارگذارد كه او را (زهرا - بانوى بانوان جهان ) نام نهاد.
زهرا دخت گرامى پيغمبر صلى الله عليه و آله وارث بالاستحقاق آنحضرت بود. در زمانپدر عاليقدرش به همسرى على عليه السلام درخشنده ترين چهره اسلام در آمد، و از وىفرزندانى برومند همچون (حسن ) و (حسين ) آورد كهنسل پاك پيامبر به وسيله آن دو پيشواى شايسته در جهان باقى ماند.
عرب جاهلى كه از پرتو وجود پيغمبر گرامى و ديانت مقدس اسلام ، اسم و رسمى بهم زدهو به نان و آبى رسيده بود همين كه آفتاب وجود آنحضرت روى از جهان برگرفت ، بهخوى جاهليت سابق برگشت و نسبت به خاندان آن حضرت فاطمه زهراى اطهر بانوىبزرگ اسلام روشى پيش گرفت كه چهره تاريخ اسلام را تا ابد سياه كرد.
دنياپرستانى كه براى تصاحب جانشينى پيغمبر اسلام از مدتها پيش ‍ خوابهاى طلائىمى ديدند، با رحلت پيغمبر حديثى جعل كردند كه فرموده است : (ما پيامبران ارث نمىگذاريم و هر چه از ما مى ماند صدقه و مال مردم است ). اين حديثمجعول را (عايشه ) و يكنفر عرب بيابانى تصديق كردند و پدرش (ابوبكر) خليفهوقت آنرا به مورد اجرا گذارد.
به استناد اين روايت ساختگى سرزمين (فدك ) را كه صاحبان آن بعد از فتح (خيبر )به پيغمبر اسلام بخشيدند، و آن حضرت به دخترش ‍ زهرا عليه السلام بخشيد، از تملكدختر پيغمبر، خارج ساختند، بدين منظور كه مبادا درآمد سرشار آن در موفقيت على عليهالسلام جانشين حقيقى پيغمبر و پيشرفت نفوذ اهلبيت آن حضرت اثر بگذارد، و آنها را ازدولت وقت بى نياز گرداند! ولى مگر ممكن است آفتاب حقيقت براى هميشه در پشت ابرپنهان گردد و از انظار پوشيده بماند؟
فضال بن حسن بن فضال در شهر كوفه بزرگ خاندان شيعى (ابنفضال ) و از دوستان صميمى و پرشور اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله بود. خودوى و فرزندش (حسن ) و نوه اش (على بن حسن بنفضال ) همگى از ياران باوفا و راويان ائمه اطهار ورجال مشهور حديث آن بزرگواران بودند.
(فضال ) در عصر حضرت امام ششم عليه السلام مى زيست و با (ابوحنيفه ) امام اعظماهل تسنن همعصر بود.
فضال مردى مطلع ، باهوش و حاضر جواب بود. روزى از كنار مجلس ‍ درس ابوحنيفهگذشت . ابوحنيفه ميان انبوه شاگردان خويش نشسته بود و درس مى گفت ، و مطالب فقهو حديث را براى آنان املا مى نمود. فضال ايستاد و لحظه اى ابوحنيفه و شاگردانش راتماشا كرد، سپس رو كرد به يكى از دوستانش كه با وى بود و گفت : بخدا تا(ابوحنيفه ) را شرمنده نكنم ، از اينجا نمى روم .
آنگاه نزديك رفت و به (ابوحنيفه ) سلام كرد. ابوحنيفه و تمام حاضران مجلس جوابسلامش را به گرامى دادند.
فضال گفت : اى ابوحنيفه ! خداوند تو را بيامرزد، من برادرى دارم كه معتقد است بهترينفرد مسلمان بعد از پيغمبر، على بن ابيطالب است ، ولى من مى گويم او (ابوبكر )است و بعد از او (عمر) بهترين افراد مسلمين صدر اسلام مى باشند، اكنون تو چه مىگوئى و چه عقيده دارى ؟
ابوحنيفه سر به زير افكند و كمى فكر كرد سپس سر برداشت و گفت : همين كه قبرابوبكر و عمر پهلوى قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله است ، خود بهتريندليل بزرگوارى آنهاست ، مگر نمى دانى آن ها در كنار قبر پيغمبر آرميده اند؟!
چه دليلى براى نشان دادن عظمت آنها از اين روشنتر مى توان يافت ؟فضال با خونسردى گفت : من اين موضوع را به برادرم گفته ام ، ولى او جواب داد كهاگر محل دفن آنها متعلق به پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده ، ابوبكر و عمر دراشغال آن موضوع كه هيچگونه حقى نسبت به آن نداشته اند، به پيغمبر ظلم نموده اند.
و چنانچه آن محل ملك آن ها بوده و به پيغمبر صلى الله عليه و آله بخشيدند، كارى زشتو نابجا كرده اند.
زيرا بعد از هبه و بخشش ، دوباره آنرا تصاحب نموده و پيمان خود را شكسته اند!
ابوحنيفه با شنيدن اين مطلب لحظه اى انديشيد و سپس گفت :محل دفن ابوبكر نه مال آنها بوده و نه تعلق به پيغمبر داشته است ! بلكه چون(عايشه ) دختر ابوبكر و (حفصه ) دختر عمر، زنان پيغمبر صلى الله عليه و آلهبودند، لذا به ملاحظه حقى كه دختران آنها بر پيغمبر داشته اند، شايستگى دفن در آنمحل را پيدا كرده اند.
فضال گفت : اتفاقا اين مطلب را هم به برادرم گفتم ، ولى او جواب داد كه : وقتىپيغمبر به جهان باقى شتافت نه زن داشت ، و مى دانيم كه همه آن ها جمعا يك هشتماموال پيغمبر را به ارث مى بردند.
اين هشت يك هم با مقايسه با نه زن پيغمبر، سهم هر يك نسبت به محيط خانه اى كهپيغمبر در آنجا دفن شده است . از يك وجب تجاوز نمى كند! بنابراين چگونه ابوبكر وعمر استحقاق محلى بيش از اين را دارند كه در آنجا دفن شوند؟! برادرم گفت : از اين كهبگذريم چطور شد كه عايشه و حفصه زنان پيغمبر و دختران ابوبكر و عمر از آنحضرتارث مى بردند، ولى فاطمه زهرا دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله را از ارث آنحضرت منع كردند؟!
ابوحنيفه تا اين را شنيد رو كرد به شاگردانش و گفت : اى مردم ! اين مرد را از اينجا دوركنيد كه بخدا قسم ، رافضى خبيثى است !(51)


مادر خردمند 

(ربيعة الراءى ) فقيه و دانشمند مدينه بود. بسيارى از صحابه پيغمبر صلى اللهعليه و آله را ديده و از معلومات آنها بهره برده بود. وى در سخنورى نيز مهارت داشت وهنگام سخن گفتن شنونده را مجذوب مى نمود. با اينكه جوانى نورس بود، در مسجد پيغمبرمى نشست و براى انبوه شاگردانى كه پيرامونش را گرفته بودند درس مى گفت . يكىاز شاگردان معروف او (مالك بن انس ) فقيه مشهوراهل تسنن و رئيس ‍ فرقه (مالكى ) است .
پدر ربيعه (عبدالرحمن فروخ ) در زمان حكومت بنى اميه با لشكرى به خراسان رفت وساليان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش ‍ حامله بود و چون زائيد و پسرىآورد، نامش را (ربيعه ) گذاشت . زن كه ازعقل و درايت برخوردار بود، در غياب شوهر باكمال دقت به پرورش و تعليم و تربيت كودك خود پرداخت . در سايه توجهات مخصوصمادر هوشمند، فرزند لايق هم به تدريج مراحلكمال را پيمود، بطورى كه در ايام جوانى از دانشمندان نامى عصر به شمار آمد.
موقعى كه (فروخ ) مى خواست رهسپار خراسان شود، سى هزار دينار طلا موجودى خود رابه زنش سپرد تا نگاهدارى نموده و در مراجعت به وى مسترد دارد. توقف (فروخ ) درخراسان بيست و هفت سال طول كشيد. بعد از اين مدت طولانى ، روزى در حالى كه سواراسب بود و نيزه اى به دست داشت وارد مدينه شد. وقتى به در خانه اش رسيد با نيزه دررا گشود. ولى همينكه خواست وارد خانه گردد، (ربيعه ) كه جوانى برومند بود و بامادرش زندگى مى كرد، جلو او را گرفت و گفت ، اى دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم مىآورى ؟ فروخ گفت : دشمن خدا تو هستى كه داخل خانه من شده اى و به حريم خانواده امتجاوز نموده اى ...!
بگو مگوى آنها بالا گرفت ، اندكى بعد با هم گلاويز شدند و يكديگر را زيرضربات مشت و گلد گرفتند. از سر و صدا و جر و دعواى آنها، همسايگان بيرون ريختندو به تماشاى زد و خورد آن ها پرداختند.
خبر به (مالك بن انس ) و بزرگان شهر رسيد، آنها نيز با شتاب بهمحل آمدند. در آن ميان جمعى به يارى (ربيعه ) كه باور نمى كردند دانشمندى چون اوكار خلافى انجام داده باشد برخاستند، و بقيه نيز به تحقيق واقعه و جدا ساختن آن ها ازيكديگر پرداختند.
در آن ميان (ربيعه ) با خشم گفت ، من اين مرد مزاحم را رها نمى كنم ، بايد او را نزدحاكم ببرم . (فروخ ) هم گفت : به خدا تا تو را پيش قاضى نبرم دست بردار نيستم ،زيرا تو مرد بيگانه را در خانه خود با همسرم ديده ام ! در اين موقع زن فروخ كه درخانه خود ايستاده بود، و با ناراحتى و حالى پريشان آنها را مى نگريست از گفته مردناشناس كه مى گفت (خانه ام ) و (همسرم ) به فكر افتاد، سپس نزديك آمد و اندكى درچهره وى خيره شد و او را شناخت . آنگاه فريادى كشيد و گفت : ايها الناس ! اين مرد شوهرمن است ، و اين جوان هم فرزند من مى باشد كه موقع رفتن شوهرم آبستن به او بودم . همينكه پدر و پسر يكديگر را شناختند دست در گردن هم نمودند و گريه را سر دادند...
(فروخ ) وارد خانه شد و پس از لحظه اى كه استراحت نمود از همسرش پرسيد راستىاين فرزند من است ؟ گفت :
آرى ! فروخ گفت بسيار خوب ، حالا كه اين امانت را به خوبى حفظ كرده اى ، سى هزاردينارى را كه موقع رفتن به تو سپردم بياور اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه باخود آورده ام روى آن بگذار.
زن گفت : پولها را از هنگامى كه به سفر رفتى در جاى مناسبى دفن كردم و هم اكنونبعد از ساليان دراز آنرا آورده و تسليم مى كنم .
در اين موقع ربيعه از خانه بيرون رفت و به مسجد پيغمبر آمد و طبقمعمول در حوزه درس نشست . شاگردانش : مالك بن انس ، حسن بن زيد ابن ابى لهبىمساحقى ، و اشراف مدينه پيرامونش را گرفته و از بيانات نافذ و معلومات سرشارشاستفاده مى نمودند.
بعد از بيرون رفتن (ربيعه ) زن به شوهرش گفت : خوب ! چون از راه رسيده اىبرخيز برو به مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله و نماز بگذار، سپس بر گرداستراحت كن . وقتى فروخ وارد مسجدالنبى شد، مجلس ‍ درس باشكوهى ديد كه جماعتزيادى در اطراف جوانى حلقه زده نشسته اند. جوان مزبور نيز كه عروقچينى بر سرنهاده بود با وقار مخصوصى براى آنها درس مى گفت . فروخ جلو آمد و پشت سر جميعتايستاد و به تماشاى مردم پرداخت .
(ربيعه ) با ديدن پدر سر به زير انداخت ، به همين علت فروخ هم پسر را نشناخت ،ولى از اينكه جوانى با اين سن و سال به چنين مقام والائىنائل گشته بود، سخت در شگفت ماند، سپس از آنها كه نزديك وى بودند پرسيد: اين جوانكيست ؟ گفتند: او ربيعه پسر عبدالرحمن فروخ است !!
(فروخ ) از شنيدن اين سخن بى نهايت شاد شد و با خود گفت : خداوند چقدر مقامفرزندم را بالا برده است !
سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت : فرزندم را در حالى ديدم كه هيچيك ازعلما و فقها را بدان حال نديده ام ، و تصور نمى كنم امروز كسى به پايه او برسد.
زن كه منتظر شنيدن اين سخن بود فورا گفت : بسيار خوب ! اكنون بگو بدانم آن سىهزار دينار طلا نزد تو عزيزتر است يا اين پسر با اين مقام و موقعيتى كه پيدا كرده است؟ فروخ گفت : به خدا فرزندم را با داشتن اين مقام بزرگ عزيزتر دارم !
همين كه زن اين سخن را از وى شنيد، گفت : پس بدان كه من در غياب تو تمام آن سى هزاردينار را در راه تحصيل و پرورش اين پسر صرف كردم تا اين كه توانستم او را به اينمقام و سن و سال برسانم .
فروخ گفت : به خدا پولها را خوب جائى صرف نموده اى و ابدا آنرا تلف نكرده اى!!(52)


شريك قاضى و ربيع حاجب  

شريك قاضى از دانشمندان باهوش و خوش قريحه بود. در روزگار خلفاى نخستين بنىعباس به منصب قضاوت رسيد و در اين سمت شهرتى به سزا يافت . شريك به واسطهعلم و فقه سرشار و نبوغ و استعداد قابل ملاحظه اش ، مورد توجه خاص مهدى عباسىبود، به طورى كه خليفه در محضر وى استفاده ها مى كرد و از همنشينى با او، لذت مىبرد.
شبى مهدى عباسى در خواب ديد كه شريك قاضى در برخورد با وى ، روى خود را از اوبرگردانيد. فرداى آن شب خليفه خواب خود را براى ربيع حاجب رئيس تشريفات دربارنقل كرد و پرسيد به نظر تو تعبير اين خواب چيست ؟
ربيع حاجب كه ميانه خوبى با شريك قاضى نداشت گفت : شريك مخالف شماست او يك(مرد فاطمى ) است و از چاكران فاطمه زهراست .
مهدى دستور داد شريك را به نزد وى بياورند. شريك را حاضر نمودند. همينكه وارد شد وخليفه او را ديد گفت : به من گزارش داده اند كه تو مردى فاطمى هستى ؟
شريك كه گفتيم از هوشى سرشار برخوردار بود بلادرنگ گفت : من به خدا پناه مىبرم اگر خليفه فاطمى نباشد، مگر اينكه مقصود شما فاطمه دختر كسرى پادشاهساسانى باشد!
خليفه گفت : نه ، مقصود من فاطمه دختر محمد صلى الله عليه و آله است .
شريك گفت : آيا شما فاطمه دختر پيغمبر را لعنت مى كنيد؟
خليفه گفت : نه ! خدا نكند! اين چه حرفى است ؟
شريك كه موقع را غنيمت دانست گفت : چه مى گوئيد درباره كسى كه به آنحضرت بدبگويد؟
خليفه گفت لعنت خدا بر چنين كسى باد!
در اينجا شريك ، در حاليكه اشاره به ربيع حاجب مى نمود، رو كرد به خليفه و گفت :پس اين مرد را لعنت كنيد!
ربيع حاجب كه هوا را پس ديد، دست و پاى خود را گم كرد و گفت : نه بخدا! اى خليفه !من به حضرت فاطمه عليه السلام بد نمى گويم .
چون شريك فرصت را مناسب و زمينه را مساعد ديد، ضربت كوبنده خود را وارد ساخت وگفت : اى بى حيا چرا در مجالس مردان ، بانوى بانوان جهان و دختر پاك سرشت پيغمبرخاتم صلى الله عليه و آله را به زشتى ياد مى كنى .؟
خليفه پرسيد: پس تعبير خواب من و بى اعتنائى كه از تو ديدم چه مى شود؟
شريك گفت : خواب شما مانند خواب حضرت يوسف نيست كه تعبير داشته باشد و باخواب نمى توان خون كسى را ريخت .(53)


تاءثير غذا 

شريك بن عبدالله نخعى قاضى مشهور، از دانشمندان نامىاهل تسنن است . وى در علم فقه و حديث مهارت داشت و داراى هوشى سرشار و استعدادىقابل ملاحظه بود. اهل تسنن او را بزرگ مى داشتند، و براى قضاوت از ديگران بهتر ولايقتر مى دانستند و عدالتش را در محكمه قضا مى ستودند.
فضل بن ربيع رئيس تشريفات دربار (مهدى ) سومين خليفه عباسى مى گويد: روزىشريك بن عبدالله به ملاقات خليفه آمد. مهدى او را گرامى داشت و از وى خواست كه يكىاز سه كار را انتخاب كند: يا منصب قضاوت پايتخت را بپذيرد، يا به فرزندان خليفهعلم و حديث بياموزد، و يا يك وعده غذا با او صرف كند.
شريك از تماس زياد با دربار و رجال دولت آنروز احتراز مى جست و سعى مى كرد بهرنحو شده خود را در دستگاه آنها وارد نسازد و دامنش ‍ آلوده نگردد.
و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفتو گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن .
و لذا از پذيرش هر سه پيشنهاد خليفه عذر خواست ، ولى مهدى عباسى عذر او را نپذيرفتو گفت : حتما يكى از آنها را اختيار كن .
هر چند شريك از قبول هر سه كار ابا داشت ولى چون با اصرار خليفه ناگزير شدهبود يكى را انتخاب كند. فكرى كرد و بعد پيش خود گفت : خوردن غذا آسانتر ازتقبل آن دو كار ديگر است . از اين رو آمادگى خود را براى صرف غذا با خليفه اعلام داشت.
خليفه هم دستور داد غذاى مطبوع و پاكيزه اى كه از هر جهت مورد نظر باشد تهيه كنند،سپس سفره گستردند و انواع غذاى رنگارنگ بر آن نهادند و شريك و خليفهمشغول صرف آن شدند.
بعد از صرف غذا، خوان سالار دربار به خليفه گفت : جناب شيخ احتياطى كه از آميزشبا رجال دولتى بنى عباس مى نمود، كم كم با آنها آمد و رفت كرد، تا جائى كه هم منصبقضاوت آنها را پذيرفت و هم به آموزش و پرورش فرزندان آنها پرداخت و هم از آميزشو ارتباط و نشست و برخاست با آنان ابا نداشت .(54)


جوان نابغه  

(مهدى ) سومين خليفه عباسى در يكى از سفرها با تشريفات رسمى وارد بصره شد، تااز آن شهر تاريخى و دانش پرور بازديد بهعمل آورد. رجال لشكرى و كشورى به پيشوازش رفتند. علما و دانشمندان نيز از وىاستقبال نمودند.
(مهدى ) در صف علما (الياس بن معاويه ) را كه در هوش و نبوغ ضربالمثل ، و در آن موقع جوانى نو خاسته بود، ديد كه چهارصد تن از علما و بزرگان درپشت او صف بسته اند، و خود پيشاپيش آنها ايستاده است .
(مهدى ) از تماشاى اين منظره در خشم فرو رفت و گفت : تف بر اين ريشهاى بلند!
آيا در ميان اين همه علما يكنفر ريش سفيد پيدا نمى شد كه جلوى آنها بيفتد تا ناگزيرنشوند اين جوانك را جلو بيندازند؟!
سپس رو كرد به (اياس ) و پرسيد:
چند سال دارى ؟
(اياس ) كه دانشمندى پرمايه و نابغه اى هوشمند بود گفت :
خدا سايه خليفه را پاينده بدارد، سن من به اندازه سن (اسامة بن زيد) است كه پيغمبرخدا او را به فرماندهى سپاهى برگزيد كه بزرگان صحابه و پيران ايشان از جملهابوبكر و عمر (با آن سن و سال ) در ميان آنان بود و همگى وظيفه داشتند تحت فرماندهى(اسامه ) قرار گيرند.
مهدى عباسى از جواب به موقع و كوبنده (اياس ) دانشمند جوان كه باكمال مهارت و استادى داده شد در شگفت ماند و ملزم گرديد.
آنگاه گفت : آفرين ! تو هم پيشاپيش آنها قرار بگير!
سن اياس در آن موقع هفده سال بود.(55)


شعرباف و نويسنده  

نفطويه دانشمند نحوى معروف مى گويد: پس از آنكه (مهدى ) خليفه عباسى از بناىقصرش فراغت يافت ، سوار شد و به تماشاى آن رفت .
(مهدى ) غفلتا وارد قصر شد و به تماشاى آن رفت .
دو نفر باقى ماندند كه خود را از ديدگاه ملازمان خليفه پنهان نمودند.
خليفه يكى از آنها را كه سخت پريشان و دست و پاى خود را گم كرده بود ديد و از وىپرسيد:
- تو كيستى ؟
- من منم !
- واى بر تو! چه مى گوئى ، من منم يعنى چه ؟
- عرض كردم ، من منم !
- كارى به من دارى ؟
- نه !
مهدى دستور داد او را بيرون كنند، و گفت : خدا به او مرگ بدهد. اين ديگر كيست ؟ ملازماناو را از قفا گرفته كشان كشان از قصر خارج ساختند.
وقتى بيرونش كردند، خليفه به يكى از غلامان خود گفت :
بدون اينكه بفهمد، او را دنبال كن تا به خانه اش برسد سپس سؤال كن چه كاره است ؟ چون گمان مى كنم جولا باشد!
سپس دومى كه خود را از خليفه پنهان كرده بود به نزد خليفه آوردند. خليفه سؤ الاتىاز او كرد، ولى او به عكس اولى با دلى قوى و زبانى گويا جواب داد، بدين گونه :
- من مردى از يكى از پذيرندگان خليفه ام .
- براى چه به اينجا آمده اى ؟
- آمده بودم كه اين بناى زيبا را تماشا كنم ، و از ديدن آن لذت ببرم ، و براى خليفهدعاى بيشترى بكنم كه خداوند عمر و عزت او را پايدار بدارد و دشمنانش را نابود كند.
- آيا حاجتى به من دارى ؟
- بله ! من از دختر عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمويم دست رد به سينه من زد و گفت :تو چيزى ندارى و تهى دست هستى ، ولى من عاشق دختر عمويم هستم و به اودل بسته ام .
- دستور مى دهم براى رسيدن به معشوقت پنجاه هزار درهم به تو بدهند.
- خدا مرا فداى شما كند، بخششى شايسته ، و منتى عظيم بر من نهادى ، خداوند عمر تو رابيش از پيش و انجام كارت را بهتر از آغاز گرداند، نعمتت را افزونتر و شوكتت را بيشتركند.
(مهدى ) دستور داد جايزه او را زود به وى تسليم كنند سپس غلام ديگرى نيز بهدنبال او فرستاد و گفت : تحقيق كن ببين كار او چيست ؟ چون تصور مى كنم نويسندهباشد!
غلامها برگشتند و اولى گفت : همانطور كه خليفه گفته بود كار آن مرد، شعربافى است. تا آخرين لحظه قلبش از ترس همچنان مى تپيد و بيمناك بود.(56)
غلام دومى گفت : اين مرد هم نويسنده است .
خليفه گفت : ديديد. من پسر منصور هستم كه با فراست ، گفتگوى جولا و نويسنده بر منپوشيده نمى ماند.


حسود  

در زمان خلافت (موسى هادى ) برادر هارون الرشيد خليفه عباسى ، مرد نيكوكارثروتمندى در بغداد مى زيست . در همسايگى اين مرد، شخصى وجود داشت كه نسبت بهمال و ثروت او حسد مى ورزيد.
اين مرد حسود نمى توانست همسايه ثروتمند خود را ببيند كه در رفاه و آسايش بسر مىبرد. به همين جهت از هر گونه بدگوئى و تهمت و حسادت درباره همسايه ثروتمندشفروگذار نمى كرد و پيوسته در انديشه آن بود كه لطمه اى بر او وارد سازد، و او رادر انظار مردم از اعتبار بيندازد.
روز به روز كينه و حسد او افزون مى گشت و خود را در ناراحتى مخصوص مى ديد،بطورى كه قادر نبود خشم و حسد خود را فرو كشد و از انديشه بد نسبت به همسايهخويش منصرف شود!
سرانجام فكرى كرد و آنرا عملى ساخت . به اين عملى ساخت . به اينعمل كه غلامى خريد و او را موافق ميل و منظور خود تربيت نمود. مدتى بدينمنوال گذشت ، تا اينكه روزى غلام را خواست و گفت : گوش كن ! من تو را براى كار مهمىخريده ام و اكنون از تو مى خواهم كه آنرا انجام دهى ، نمى دانم اطاعت مى كنى يا نه ؟
غلام گفت : بنده زر خريد، مطيع آقاى خود است ، هر امرى بكند بايد انجام دهد. به خدااگر بدانم ميل دارى من خود را در آتش بيفكنم و بسوزانم ، يا خود را در آب بيندازم و غرقسازم ، خوددارى نمى كنم !
مرد حسود از شنيدن سخنان غلام مسرور گشت . سپس او را در آغوش ‍ كشيد و صورتش رابوسيد و آفرين گفت ! غلام پرسيد: موضوع چيست و از من چه انتظارى دارى ؟ مرد حسودگفت : شتاب مكن ، هنوز موقع آن نرسيده است .
يكسال گذشت و غلام نمى دانست ارباب مى خواهد چه كارى به اومحول كند كه اين همه سعى در رعايت حال او دارد. تا اينكه يك روز او را طلبيد و گفت : منكارى مهمى دارم و اكنون موقع آن رسيده و از تو مى خواهم كه در عوض آن همه محبت ، درانجام آن كوتاهى ننمائى . غلام گفت : هر چه بفرمائى اطاعت مى كنم .
مرد حسود گفت : من با اين همسايه ثروتمندم ميانه اى ندارم و سخت او را دشمن مى دارم ، تاجائيكه مى خواهم او را نابود كنم . غلام گفت : بفرما تا همين حالا او را بهقتل رسانم . گفت : نه اگر او را به قتل رساندى ، مراقاتل او خواهند دانست و نتيجه گرفته نمى شود.
به جاى اين كار خود مرا گردن بزن و بدنم را ببر پشت بام خانه خود او بينداز تا وىمتهم به قتل من شود، و حكومت او را به اين جرم گرفته بهقتل رساند!
غلام كه از اين پيشنهاد عجيب متحير مانده بود گفت : وقتى تو كشته شدى ، كشته شدن اوچه تاءثيرى در آسايش تن و آرامش جان تو خواهد داشت ؟ از اين گذشته من چطور مىتوانم خود را حاضر كنم شما را كه از پدر مهربانتر مى دانم ، با دست خود بهقتل رسانم ؟
مرد حسود گفت : دست از اين حرفها بردار و نافرمانى مكن ! من نمى توانم همسايه خود رادر ناز و نعمت و اوج شهرت و قدرت ببينم ، ولى خود را با وضعى فلاكت بار مشاهده كنم. من تو را براى امروز و انجام اين كار خريده ام و ذخيره كرده ام ، و اكنون از تو راضىنخواهم شد مگر اينكه آنچه به تو مى گويم اطاعت كنى !
هر چه غلام التماس كرد كه آقاى حسودش از اين فكر عجيب صرفنظر كند و او را معافدارد، تاءثير نبخشيد.
وقتى غلام ماءيوس شد گفت : اكنون كه اصرار دارى اين كار انجام گيرد، به پاس آنهمه حق كه در گردن من پيدا كرده اى ، اطاعت مى كنم ! مرد حسود هم خشنود شد و او را موردتقدير و تحسين قرار داد!!
همين كه شب به آخر رسيد، مرد حسود، غلام را از خواب بيدار نمود و كاردى به دستش داد وبه اتفاق رفتند پشت بام همسايه ، سپس رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود مراراحت كن !
غلام بيچاره كه در جاى خود ميخكوب شده بود، مات و مبهوت شد و سرانجام بعد از كمىفكر و تاءمل از روى نادانى و به خيال اينكه اگر خواسته ارباب را انجام ندهد نمك بهحرامى كرده است ! كارد تيز را روى گلوى ارباب نگون بخت خود نهاد و مانند گوسفندسرش را از تن جدا ساخت !
اندكى بعد تن بى جان مرد حسود و سر بريده اش بدون حركت در پشت بام همسايهنيكوكار و ثروتمندش كه از همه جا بى خبر و گناهى جز شهرت وتمول نداشت ، هر كدام به كنارى افتاد!
غلام از پشت بام به زير آمد و يكراست به رختخواب رفت و خوابيد. فردا عصر جنازه درپشت بام همسايه كشف گرديد. ازدحام عجيبى شد، مردم دسته دسته مى آمدند و سربريده وپيكر بى جان مقتول را از نزديك تماشا مى كردند.
ماءمورين موضوع را به داروغه شهر گزارش دادند، داروغه ماجرا را به اطلاع خليفه(موسى هادى ) رسانيد. خليفه دستور داد صاحب خانه اى را كه جنازه در پشت بام او كشفشده است احضار كنند، تا پيرامون قتل مزبور از وى تحقيقاتى بهعمل آورد.
صاحبخانه يعنى همسايه خيرانديش مقتول نيز خود را به خليفه معرفى كرد. خليفه او راشناخت و دانست كه وى مردى نيكوكار و متدين و خوش نام است واهل اين كارها نيست .
ولى چون قتلى واقع شده و جنازه اى در حريم خانه او كشف شده بود، ناچار از وىبازپرسى نمود. مرد نيكوكار اظهار بى اطلاعى كرد و گفت : اصلا از آنچه واقع شدهبى خبر است .
به دستور خليفه ، غلام شخص مقتول را نيز احضار كردند و از وى تحقيقاتى نمودند.غلام چون آن مرد نيكوكار را در خطر جانى ديد، شهامت به خرج داد و ماجرا را ازاول تا آخر با صراحت براى خليفه نقل كرد.
غلام گفت : من چون از اسرار خود براى انصراف آقايم از اينعمل خطرناك و جنايت بزرگ ماءيوس شدم و او هم سخت مرا تحت فشار گذاشته بود كهحتما بايد او را ببرم پشت بام اين مرد و بهقتل برسانم ، چون كاملا خشمگين شده بودم و در وضع غير عادى قرار داشتم ، لذا باتاءسف او را به قتل رساندم ، و اينك براى رهائى اين مرد بيگناه و با ايمان ، به جرمخود اعتراف مى كنم !
وقتى از موضوع آگاه شد، سر به زير انداخت و در فكر عميقى فرو رفت و از اين واقعهشگفت انگيز و تعيين تكليف غلام حيران ماند.
آنگاه سر برداشت و به غلام گفت : هر چند قتل نفس كرده اى ، ولى چون جوانمردى نمودىو بى گناهى را از اتهام و خطر مرگ نجات دادى تو را آزاد مى كنم ، سپس او را آزاد نمودو قضيه در همين جا پايان يافت !(57) اينست نتيجه حسادت كه زيان آن به خود حسودباز مى گردد.


next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation