عمر سعد تا روز يازدهم در كربلا ماند، كشته هاى خويش را دفن كردند، اما سيدالشهداء وياران او را در بيابان رها كردند،
سپس خاندان پيامبر را بر شتران بى دوشكچه ، با روى باز در ميان دشمنان ، سواركردند، در حالى كه آنها امانتهاى پيامبران بودند، آنها را مانند اسيران كفار در سختترين مصائب و غصه ها حركت دادند.
جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل |
گشتند بى عمارى محمل شترسوار |
خدا مى داند كه اهل بيت عصمت و طهارت در ميان آن لشكر دشمن چه گونه سوار شدند،طبيعى است كه اولاد و حرم پيامبر در هنگام سوار شدن به ياد آن بيفتند، كه چند روز پيشمى خواستند، پياده شوند، و با چه عزت و احترامى با كمك محارم خود، پياده شدند، و الانبايد در مقابل دشمن با حال ذلت كوچ كنند.
زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك |
از دل كشيد ناله به صد دردسوزناك |
كاى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن |
احوال ما بين و سپس خواب نازكن |
اى وارث سرير امامت زجاى خير |
بر كشتگان بيفكن خود نماز كن |
برخيز صبح شام شد اى مير كاروان |
ما را سوار بر شتر بى جهاز كن |
يا دست ما بگير و از اين دشت پرهراس |
بار دگر روانه بسوى حجاز كن |
اهل بيت را از كنار كشته ها عبور دادند، با ديدن آن اجساد مطهر و عريان و قطعه قطعه شدهكه با غربت بسيار در سرزمين كربلا رها شده اند، صداى آه و ناله از ميانشان برخواست، بر صورتها زدند، راوى گويد: هر چه را فراموش كنم ، سخن دختر فاطمه زينب رافراموش نمى كنم كه وقتى از كنار كشته برادر عبور نمود گفت :
يا محمد، يا محمد، ملائكه آسمان بر شما درود فرستاد، اين حسين است كه در بيابان غرقهدر خون افتاده ، اعضاء او پاره پاره ، دختران شما اسير و فرزندان شما كشته شدند، وباد صبا بر آنها مى وزد.
بخدا قسم هر دوست و دشمنى را به گريه انداخت .
آنگاه سكينه دختر سيدالشهداء كنار پيكر مطهر پدر آمد، بدن را در آغوش گرفت . عده اىاز آن نامردمان آمدند و او را از كنار بدن پدر كشيدند.
دخترى را به كه گويم كه سر نعش پدر |
تسليت سيلى شمر و سرنى تسكين است |
مى كشد غيرت دينم كه بگويم به امم |
اين جفا بر نبى از امت بى تمكين است |
حضرت سكينه گويد: كنار پيكر پدرم بيهوش شدم كه مى فرمود:
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذكرونى |
او سمعتم بغريب او شهيدفاذكرونى |
شيعيان من ، هرگاه آب گوارا نوشيديد، مرا ياد كنيد، و يا اگر ياد شهيد يا غريبىشنيديد، مرا ياد كنيد.
آسمان و زمين بر او فراوان اشك ريختند، بر آن كه ميان مردم فرومايه و زنازاده كشتهشد، و در حالى كه نزديك آب شد، از آب منع شد، اى چشم بر آنكه از نوشيدن آب ممنوعشد، گريان باش .
محتشم گويد:
آنگه چشم دختر زهرا در آن ميان |
بر پيكر شريف امام زمان فتاد |
بى اختيار نعره هذا حسين از او سر زد |
چنانكه آتش از آن در جهان فتاد |
پس با زبان پرگله آن بضعة الرسول |
رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول |
اين كشته فتاده به هامون حسين تست |
وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست |
اين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگى |
دود از زمين رسانده به گردون حسين تست |
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست |
زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست |
اين خشك لب فتاده ممنوع از فرات |
كز خون او زمين شده جيحون حسين تست |
پس روى در بقيع و به زهرا خطاب كرد |
مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد |
كى مونس شكسته دلان حال ما ببين |
ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين |
تن هاى كشته گان همه در خاك و خون نگر |
سرهاى سروران همه بر نيزه هاببين |
در روايت است وقتى پيامبر را دفن كردند، حضرت فاطمه پرسيد: چگونه دلتان آمد خاكبر صورت پيامبر بريزيد؟ و شروع نمود به گريه و زارى .
خدا مى داند چه گذشت بر دختر امام حسين ، وقتى بدن بى سر پدر را آغشته به خون ،عريان در حالى كه بدن مقدس را زير سم ستوران كوبيده بودند، مشاهده كرد.
امام صادق عليه السلام مى فرمايد كه پدرشان امام باقر از امام سجاد پرسيدند شما رابر چه نوع مركبى نشاندند؟ حضرت فرمود: مرا بر شترى لنگ ، كه روپوش نداشت ،نشانيدند، سر حسين عليه السلام را بر علمى افراشته و زنان را پشت سر من بر استرانناهموار و معيوب نشاندند، گروهى چابك سواران اطراف ما بودند، هرگاه يكى از ما اشكمى ريخت با نيزه بر سر او مى زدند، با اينحال وارد دمشق شديم ، مردى فرياد زد: اى اهل شام اينها اسيران آن خاندان ملعونند.
امام سجاد عليه السلام فرمود: وقتى ما را به كوفه مى بردند، من به آنها بدنها كهدفن نشده رها شده بودند نگاه مى كردم ، آنقدر اين مساءله در سينه من سخت آمد كه نزديكبود جان دهم .
عمه ام زينب موضوع را فهميد بمن گفت : اى باقيمانده جد و پدرم و برادرانم چرا جان بهكف نهاده اى ؟ گفتم : چگونه بيتابى نكنم در حالى كه سرور خود و برادران و عموها وعموزادگان و كسان خود را مى بينم بر زمين افتاده و به خون آغشته ، جامه ربوده شدهبدون كفن و بخاك ناسپرده ، كسى سوى آنان نمى آيد، گويا اينها خاندان ديلم و خزرهستند،
حضرت زينب عرضه داشت : از آنچه مى بينى نگران نباش ، كه اين عهديست از رسولخداصلى الله عليه و آله با جد و پدر و عمويت عليهم السلام و خداوند پيمان گرفته استاز جماعتى از اين امت ، كه فرعونهاى زمين آنها را نمى شناسند، ولى در آسمانها شناختهشده هستند آنها اين اعضاء جدا شده و پيكرهاى خون آلود را جمع كرده دفن مى كنند، و در اينصحرا براى قبر پدرت سيدالشهداء نشانى بر پا مى دارند كه هرگز كهنه نمى شودو با گذشتن شبها و روزها از بين نمى رود، پيشوايان كفر و پيروان ضلالت در نابودكردن آن بسيار تلاش كنند ولى سودى ندارد جز آنكه ظهور آن بيشتر و عظمت آن افزونتر مى گردد. (246)
وارد شدن اهل بيت به كوفه
عمر سعد خاندان پيامبر را با آن حالت زار به كوفه نزديك نمود، كوفه شهرى است كهحضرت امير عليه السلام بيست سال قبل در آن حكومت داشته است ، مردم كوفه خاندانپيامبر را از نزديك مى شناختند.
و چه سخت است بر همانند زينب كبرى و خاندان پيامبر، كه بعد از آن همه عزت و عظمت ،اكنون در ميان شهرى با آن حالت سخت و اسارت وارد شوند و نامحرمان به آنان اشارهكنند.
مردم كوفه براى ديدن اسيران اجتماع كردند.
طبقه پاره اى از روايات ، ابن زياد دستور داد هيچكس در كوفه با اسلحه ازمنزل بيرون نيايد، ده هزار نفر را بر كوچه و بازار و خيابانها گمارد تا مبادا مردم بهخاطر حمايت از اهل البيت عليهم السلام شورش كنند. (247)
و در مقتل ابى مخنف است كه راوى گفت در آن سال از حج آمده بودم به كوفه ، ديدم بازارهاتعطيل و مغازه ها بسته است مردم ، دسته اى گريان و دسته اى خندانند، زنها را ديدم كهگريبان چاك مى كنند و موها پريشان كرده بر صورت مى زنند، از پيرمردى پرسيدم :چه خبر است ؟ چرا مردم برخى گريه و برخى خندانند، آيا شما عيدى داريد كه من نمىدانم ، دستم را گرفت ، و به گوشه اى برد، سپس با صداى بلند گريست و گفت : ماعيدى نداريم ، گريه ايشان بخاطر دو لشكر است كه يكى بر ديگرى غالب شده است .پرسيدم : كه با كه گفت : لشكر ابن زياد بر پسر حسينى غالب شده است ، هنوز كلامشتمام نشده بود كه صداى طبل بلند شد، پرچمها نمايان شد، لشكر وارد كوفه شد،فرياد بلندى شنيدم ، ناگاه ديدم كه سر حسين نمايان شد و نور از آن نمايان بود، ازديدن اين سر گريان شدم .
به دنبال آن اسيران را آوردند، امام سجاد را ديدم كه بر شترى بدون روپوش سوار است. از رانهاى مباركش خون مى چكيد، بانوئى را ديدم بر شتر برهنه اى سوار است ، سؤال كردم كيست ؟ گفتند: ام كلثوم است ، فرياد مى زد اى مردم چشمهاى خود را از مابپوشانيد، آيا از خدا و پيامبر حيا نمى كنيد كه به حريمرسول الله در حاليكه پوششى ندارد نگاه مى كنيد. (248)
در آن هنگام كه اهل كوفه گريه و زارى مى كردند، امام سجاد فرمود: اينها بخاطر ماگريه مى كنند، پس چه كسى ما را كشته است ؟
در روايت است كه حضرت امير به زينب كبرى اين حالت را خبر داده بود، از زينب كبرىروايت است كه فرمود: وقتى ابن ملجم حضرت امير را ضربت زد و آثار مرگ در حضرتمشاهده نمود، حديث ام ايمن را به پدر عرضه كرد و گفت : ام ايمن به من حديثى گفته است، دوست دارم از شما بشنوم ، حضرت امير عليه السلام فرمود: دخترم ، حديث ام ايمن درستاست ، گويا تو را و بانوان خانواده تو را مى بينم كه با حالت خوارى و بيم ازلگدكوب شدن مردم ، اسيران اين شهر هستيد، پس صبر كنيد، سوگند به آنكه دانه راشكافت و خلق را آفريد، در آن هنگام بر روى زمين ولى (دوست خدائى ) جز شما و دوستانو شيعيان شما نيست . (249)
در اين ميان بانوئى از زنان كوفه صدا زد شما اسيران از كدام طائفه هستيد، گفتند مااسيران آل محمد (ص ) هستيم آن زن از بام پائين آمد، و مقنعه و روپوش تهيه كرد و بهآنها داد تا خود را پوشاندند.
مسلم جصاص گويد: من مشغول تعمير قصر ابن زياد بودم كه صداها بلند شد، بهكارگرى كه آنجا بود گفتم : چه خبر است ؟
گفت : الان سر آن شورشى كه بر يزيد شورش كرده بود مى آورند، گفتم : كيست ؟ گفتحسين ابن على عليهماالسلام ، صبر كردم تا آن كارگر رفت ، محكم بر صورتم كوبيدبطورى كه بر چشمهايم ترسيدم ، دستهايم را از گچ شستم و بيرون آمدم ،
مردم منتظر بودند كه ناگاه چهلمحمل كه بانوان و اولاد فاطمه در آن بودند وارد شدند، على ابن الحسين را ديدم كه برشترى بدون روانداز سوار بود و از رگهاى او خون مى جوشيد،
مردم كوفه به اطفال اسيران نان و خرما مى دادند، ام كلثوم فرياد زد: اىاهل كوفه ، صدقه بر ما حرام است ، آنها را از دست و دهان بچه ها مى گرفت و به زمينمى انداخت ، مردم همچنان مى گريستند، ام كلثوم سر خويش را ازمحمل بيرون آورد و گفت : اى مردم كوفه ، مردان شما ما را مى كشند ولى زنهاى شما بر ماگريه مى كنند؟ خداوند روز داورى ميان ما و شما قضاوت كند، همينطور كه او با مردم سخنمى گفت ناگاه صداى ضجه اى آمد، سرهاى شهدا را كه در پيشاپيش آن ها سر مطهر حسينعليه السلام بود آوردند، سرى بود مانند زهره و ماه ، شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم ،محاسن حضرت سياه بود كه شبيه خضاب شده مى نمود، رخسارش مانند ماه بود كه طلوعكرده باشد.
باد محاسن حضرت را به چپ و راست مى برد، زينب سلام الله عليها نگاه كرد، با ديدنسر برادر، پيشانى بر جلو محمل زد، به گونه اى كه ديديم خون از زير مقنعه حضرتخارج شد و در حالى كه با سوز و گداز بر سر اشاره مى كرد گفت : اى ماه نو كه چونكامل شدى ، خسوف تو را گرفت و پنهان شدى ، اى پاره دلم نمى پنداشتم (چنين روزىرا ولى ) اين مقدر بود، برادر، با (دخترت ) فاطمهخردسال سخن بگوى ، كه نزديك است دلش آب شود، آندل مهربان تو چرا بر ما سخت شد، برادر اى كاش (فرزندت ) على را با يتيمان وقتاسارت مى ديدى كه قدرت جواب ندارد، هر وقت او را مى زنند، تو را به زارى صدا ميزندو سرشك روان از ديده مى ريخت ، اى برادر آغوش باز كن و او را نزد خود بگير و آرامش ده، چه خوار است يتيم ، وقتى پدر را صدا زند ولى جوابى نشنود. (250)
جسارتهاى ابن زياد به سر مطهر امام حسين عليه السلام
ابن زياد در ميان مردم اعلام عمومى نمود و اذن عام داد تا نزد او آيند مردم جمع شدند، سپسفرمان داد تا سر مقدس امام حسين را حاضر كردند،
سر را آوردند، همينطور به آن سر مطهر نگاه مى كرد و مى خنديد، و با چوبدستى كه دردستش بود به لب و دندان سيدالشهداء اشاره مى كرد و مى گفت : زيبا دندانى دارد،
زيد ابن ارقم كه از صحابه پيامبر است در مجلس بود، وقتى ديد عبيدالله از اينعمل خود دست بردار نيست ، صدا زد، چوبدستى را از اين لب و دندان بردار، سوگند بهخدائى كه جز او خدائى نيست ، خودم ديدم كه لبهاى پيامبر بر اين دو لب و مى بوسيد،سپس سر به گريه گذارد.
تا چند زنى ظالم چوب اين لب عطشان را |
بردار از اين لبها اين چوب خزيران را |
آخر نه تو را اين سر مهمان بود اى كافر |
تا چند روا دارى آزردن مهمان را |
در نزد تو تقصيرش جز خواندن قرآن نيست |
با چوب نيازارد كس قارى قرآن را |
بهر چه زنى هى چوب بر بوسه گه احمد |
او بوسه مدام از مهر زد اين لب ودندان را |
تا چند كنى ظالم خون دل دل اطفالش |
منماى پريشان تر اين جمع پريشان را |
ابن زياد ملعون گفت : خدا چشمهايت را بگرياند، اگر نه اين است كه پيرو بىعقل شده اى گردنت را مى زدم ، زيد برخاست و رفت ، وقت رفتن گويند سخنى گفت كهاگر ابن زياد مى شنيد او را مى كشت ، او گفت : ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا مرحوم شعرانى گويد: ترجمه اين جمله در فارسى همانند مثلى است كه گويند: مرده راكه رو بدهى كفن خود را آلوده مى كند، يعنى بنى اميه حد نگه نداشتند،
سپس ادامه داد: اى گروه عرب شما بعد از اين برده هستيد، پسر فاطمه را كشتيد و پسرمرجانه را امير خود كرديد، او نيكان شما را مى كشد و بدها را بنده خود كند، به ذلت تنداديد، دور باد آن كه به ذلت رضا داد. (251)
طبق برخى از روايات مالك ابن انس يا انس بن مالك نيز اعتراض كرد و حديث پيامبر راخواند و ابن زياد گفت : روزى در مقابل روز بدر!! قيس ابن عباد نزد ابن زياد بود، بهقيس گفت : راجع به من و حسين چه مى گوئى ؟ قيس گفت : جد او و پدر و مادر او روز قيامتاو را شفاعت مى كنند، جد تو و پدر و مادرت هم تو را شفاعت مى كنند!! ابن زياد خشمگين شدو او را از مجلس بيرون كرد.
هشام ابن محمد گويد: ابن زياد كاهنى داشت ، به ابن زياد گفت : برخيز و پاى خود را بردهان دشمنت بگذار، سپس كارى كرد كه قلم از نوشتن آن شرم دارد، شاعرى به عربىگفته است كه :
چوب منبر پيامبر را احترام مى كنند، اما اولاد پيامبر در زير پاى آنان است
خداى جزاى خير دهد مختار را كه از ابن زياد انتقام گرفت وقتى سر ابن زياد را نزد مختارآوردند، او مشغول غذا خوردن بود، خداوند را بر پيروزى سپاس نمود، و گفت : سر حسينابن على را در حالى كه او غذا مى خورد نزد ابن زياد نهادند، الان سر ابن زياد را نزد مندر وقت غذا آورده اند، وقتى از غذا فارغ شد، برخاست با كفش پا بر صورت ابن زيادگذارد، سپس كفنش را نزد غلامش انداخت و گفت : اين را بشوى كه بر صورت كافر نجسىقرار دادم
در كتاب حبيب السير آمده است كه چون سر مقدس امام حسين را نزد ابن زياد آوردند، آن رابرداشته بر او و موى او مى نگريست ، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد، آن سر مكرم رابر روى ران خود نهاد، قطره اى خون از آن چكيد، از جامه هاى آن ملعون درگذشت و رانش راسوراخ كرد، بطوريكه زخم و بدبو شد، جراحان هر چه تلاش كردند، معالجه نشد، بهناچار ابن زياد همواره با خود مشك بر مى داشت تا بوى بد ظاهر نشود. (252)
اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى |
وز كين چه ها در اين ستم آبادكرده اى |
در طعنت اين بس است كه عترت رسول |
بيداد كرده خصم و تو امدادكرده اى |
اى زاده زياد نكرده است هيچگه |
نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى |
بهر خسى كه بار درخت شقاوت است |
در باغ دين چه با گل و شمشادكرده اى |
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو |
با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى |
حلقى بود كه بوسه گه مصطفى مدام |
آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى |
ترسم تو را دمى كه به محشر در آورند |
از آتش تو دود به محشر در آورند |
سپس خاندان عترت و اهل بيت سيدالشهداء را بر مجلس ابن زياد وارد كردند، دختر اميرالمؤمنين زينب كبرى در حالى كه بدترين لباس خويش را به تن داشت به صورت گمنام درميان كنيزانش وارد مجلس شد و در گوشه اى نشست ، ابن زياد گفت : اين گوشه نشين كههمراه زنان است كيست ؟ حضرت جوابى نداد، بار دوم و سوم تكرار كرد، يكى از كنيزانگفت : شكر خداى را كه شما را رسوا كرد و كشت و افسانه شما را دروغ ساخت ، زينبكبرى فرمود: شكر خداى را كه ما به پيامبر گرامى داشت ، و ما را از پليدى پاك نمود،پاك كردنى ، همان انسان فاسق رسوا مى شود و شخص فاجر دروغ مى گويد و او مانيستيم ، ديگرى است ، و الحمدالله ، ابن زياد گفت : كار خدا را با خاندان خود چگونهديدى ؟ حضرت فرمود: خداوند كشته شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خودشتافتند، و طبق روايتى فرمود: من جز زيبائى نديدم اينان گروهى بودند كه خداوندكشتن شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خود شتافتند و بزودى خداوند ميان تو وآنها جمع مى كند، و با هم احتجاج كرد، بنگر چه كسى رستگار است اى پسر مرجانه ،مادرت به عزايت نشيند.
ابن زياد خشمگين گرديد، عمرو ابن حريث وساطت كرد و گفت : اين زن است و زن را بهسخن مؤ اخذه نشايد،
ابن زياد بگفت : از گردن كشى بزرگ تو و خويشان تو عقده اى داشتم خداوند دلم را خنككرد، از اين سخن دل دختر اميرالمؤ منين شكست و گريان شد سپس فرمود: سرور مرا كشتىو خاندان مرا بر انداختى ، فرع مرا بريدى و ريشه مرا كندى ، اگر شفاى تو در اينبود، شفا يافته اى ، ابن زياد گفت : اين گونه سخن قافيه بافى است پدر او همشاعرى خوش قافيه بود، حضرت فرمود: زن را با قافيه چه كار؟ سرم گرم كار ديگراست از سوز سينه چيزى بر زبانم جارى شد،
ابن زياد متوجه امام سجاد شد، پرسيد: تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من على ابن حسين هستم، ابن زياد گفت : مگر خداوند على ابن حسين را نكشت ؟ حضرت فرمود: خداوند وقت مرگجانها را مى گيرد.
ابن زياد خشمگين شد و گفت : تو هنوز جرات جواب دادن به مرا دارى ؟ ببريد او را وگردنش را بزنيد، اينجا بود كه زينب كبرى خود را بحضرت سجاد آويخت و فرمود: اىپسر زياد، آنچه از خون ما ريختى بس است و حضرت را در آغوش گرفت بخدا هرگز ازاو جدا نشوم ، اگر خواستى او را بكشى مرا هم با او بكش ،
ابن زياد نگاهى به حضرت زينب و امام سجاد انداخت سپس گفت : خويشى عجيب است ، بخداكه اين زن دوست دارد كه او را با وى بكشم ، او را رها كنيد، آنچه دارد (از بيمارى ) او راكافى است . (253)
آنگاه دستور داد اسيران را در كوچه و بازار بگردانند، سر مقدس امام حسين عليه السلامنيز با آنها بود، زيد ابن ارقم گويد: سر سيدالشهداء بر نيزه اى بود من در اتاق بالابودم ، وقتى سر مقابل من رسيد، شنيدم قرآن مى خواند و مى گويد: ام حسبت اناصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا ، مو بر بدنم راست شد، صدا زدم سرمطهر تو اى پسر پيامبر و كار تو بخدا عجيب تر است ، عجيب تر است .
سپس اسيران را به زندان بردند، و ابن زياد به منبر رفت و سخنرانى كرد و در آن بهسيدالشهداء و حضرت على عليه السلام جسارت كرد، عبدالله ابن عفيف ، برخاست و بهابن زياد پرخاش كرد، ابن زياد اين پيرمرد نابينا را طى جريانى كه در تاريخ آمده استبه شهادت رساند.
سپس سر مطهر سيدالشهداء و ساير شهدا را با عده اى به نزد يزيد فرستاد.
خطبه زينب كبرى در شهر كوفه در ملامت مردم كوفه
هنگام ورود اهل البيت به شهر كوفه ، وقتى زنان شهر كوفه شروع به گريه و زارىكردند و گريبان چاك زدند، مردها نيز مى گريستند، زينب كبرى سلام الله عليها بهسوى مردم اشاره فرمود كه خاموش باشيد، دمها فرو بسته شد و زنگ از بانگ ايستاد،سپس حضرتش چنان خطبه اى خواند كه راوى گويد: من زنى پرده نشين نديدم كهگوياتر از او باشد، تو گوئى همانند على عليه السلام سخنرانى مى كرد، پس از حمدو ثناى الهى و درود بر پيامبر اكرم فرمود:
اى مردم كوفه ، اى دغل كاران بى حميت ، اشك چشمتان خشك مباد و ناله هاى شما را آرامشنيايد، مثل شما همانند آن زنى است كه بافته خود پس از محكم تافتن و ريستن ، باز كرد وتارتار نمود، (پس از آن همه فعاليت و تحمل سختيها، دشمن خود را يارى داديد)
سوگندهاى خود را دستاويز فساد كرده ايد، شما چه داريد؟ جز لاف زدن و دشمنى و دروغ، همچون كنيزان چابلوسى مى كنيد، و چون دشمنان سخن چينى مى كنيد، و يا چون سبزه اىكه بر پهن روئيده ايد و يا گچى كه بر روى قبر مالند (در ظاهر زيبا ولى در باطنگنديده ايد، و ظاهرش چون گور كافر پر حلل ، باطنش قهر خداعزوجل )
براى خود بد توشه اى پيش فرستاديد، كه خدا را به خشم آورديد و در عذاب جاودانبمانيد، آيا گريه مى كنيد؟! گريه كنيد كه شايسته گريستن هستيد، بسيار بگرييد واندك بخنديد، كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما ماند، ننگى كه هرگز از خودنمى توانيد شست ، چگونه اين ننگ را از خود بشوئيد كه فرزند خاتم انبياء و معدنرسالت و سيد جوانان اهل بهشت را كشتيد، آن كه در جنگ ستمگر شما و پناه حزب شما بود،و در صلح موجب آرامش دل و مرهم گذار زخم شما و در سختى ها پناهگاه شما بود،
بد چيزى براى خود پيش فرستاديد، بد بار گناهى بر دوش خود گرفتيد در روزرستاخيز،
مرگ بر شما باد، سرنگون باشيد، تلاش شما به نوميدى انجاميد و دستها بريده شد وسودازيان كرد، خشم خداى را براى خود خريديد و دچار ذلت قطعى شديد.
آيا مى دانيد چه جگر (گوشه اى ) از رسولخدا شكافتيد؟ و چه پيمانى شكستيد و چهپرده نشينانى از او را، از پرده بيرون كشيديد؟ و چه حرمتى از او دريديد و چه خونىريختيد، كارى شگفت آورديد كه نزديك است ازهول آسمانها منفجر شوند و زمين بشكافد، و كوهها بپاشند و از هم بريزند مصيبتى استدشوار و بزرگ ، پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته .
آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خون ببارد و لعذاب الآخرة اخزى و هم لا ينصرون ، مهلت خدا، شما را چيره نكند كه خداوند از شتاب و عجله منزه است و نسبت به از دست رفتنخونى نمى ترسد، او در كمينگاه ما و شماست ، سپس اشعارى انشاء نمود و فرمود:
چه خواهيد گفت : هنگامى كه پيغمبر (ص ) با شما گويد: اين چه كاريست كه كرديد، شماكه آخرين امت هستيد، اين چه كاريست كه با خاندان و اولاد و عزيزان من كرديد؟! عده اىاسير و عده اى به خون غلطيده ، اى امت آخرين ؟!
آيا پاداش من اين بود كه با بستگان من ، پس از من چنين كنيد! مى ترسم كه بر سر شماعذابى همانند ارم فرود آيد!
راوى گويد: سخنرانى زينب كبرى در حالى تمام شد، كه مردم را ديدم ، حيرت زده ، دستدر دهان (از تعجب ) داشتند، پيرمردى كنار من بود، آنقدر گريسته بود كه محاسن او را ازاشك چشمش پر شده بود، و در حالى كه دستها را به آسمان بلند نموده بود گفت : پدر ومادرم فدا باد، پيران شما بهترين پيران ، جوانهايتان بهترين جوانان ، بانوان شمابرترين بانوان ، خاندان شما خاندان بزرگوار و فضيلت شما بسيار عظيم است .(254)
اسيران آل محمد در شام
كاروان اسيران را به فرمان عبيدالله به طرف شام حركت دادن ، امام سجاد را درغل و زنجير كردند و بر شتر سوار نمودند، روزاول صفر وارد دمشق شدند، و اين همان روزى است كه بنى اميه آن را عيد مى دانند شهر شامرا آزين بسته بودند، و پارچه هاى حرير و رنگارنگ شهر را زينت داده بود،اهل بيت را سه روز دم دروازه شهر براى زينت كردن شهر نگاه داشتند، پانصد هزار نفرزن و مرد منتظر ورود اسيران بودند، مردان و زنان با دف وطبل و بوق مى نواختند، هزاران نفر زن و مرد جوان مى زدند و مى رقصيدند، تماماهل شهر لباسهاى رنگارنگ پوشيده و سرمه و خضاب زده بودند.
خاندان عصمت وقتى به نزديك شهر رسيدند، ام كلثوم به شمر فرمود: حاجتى دارم ، گفت: چيست ؟ فرمود: وقتى وارد شهر شديم ما را از دروازه اى كه جمعيت كم است وارد كن ، بگوكه سرها را از ميان اين محملها جدا كنند، كه ما با اينحال از كثرت نگاه مردم زبون شديم ،
آن نامرد در پاسخ درخواست ايشان ، فرمان داد تا سرهاى بر نيزه را در وسط محملهاقرار دهند و آنها را از دروازه پرجمعيت وارد كرد و كنار دروازه شام در جايگاه اسرا نگاهداشتند.
سهل ساعدى كه از صحابه پيامبر است گويد: در دروازه ساعات بودم كه ديدم كهپرچمهاى پى در پى نمايان شد، سوارى ديدم كه پرچمى در دست داشت كه پيكانىبالاى آن بود و بر آن سر مطهر كسى بود كه صورتش از همه به پيامبر شبيه تربود، به دنبال آن بانوانى ديدم كه بر شتران بدون روانداز از سوار بودند، نزديكاولين آنها رفتم ، عرض كردم شما كيستيد؟ فرمود: من سكينه دختر حسين عليه السلام هستم، گفتم : من سهل ابن سعد از كسانى هستم كه جد شما را ديده و حديث او را شنيده ام آياكارى داريد؟ فرممود: اى سعد به اين نيزه دار كه سر همراه دارد، بگو، سر را جلوى ماببرد تا مردم با نگاه به او، از ما غافل شوند و به حرم پيامبر نگاه نكنند.
سهل گويد: نزد آن نيزه دار رفتم و گفتم : آيا برايم كارى مى كنى و چهارصد ديناربگيرى ؟ گفت : چه كارى ؟
گفتم : اين سر را در جلو كاروان ببر، قبول كرد، من هم به وعده امعمل كردم ، آنقدر ازدحام جمعيت زياد بود كه به سختى هنگام ظهر به قصر يزيد رسيدند،در ميان راه پيرمردى از اهل شام نزد اهل بيت آمد و گفت : شكر خدا را كه شما را كشت و نابودكرد و شاخهاى فتنه را قطع كرد و تا توانست از ناسزا فروگذارى نكرد وقتى سخنشتمام شد، امام سجاد فرمود:
تو كتاب خدا خوانده اى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آيا اين آيه را خوانده اى : قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة فى القربى ؟ بگو من مزد رسالت نمى خواهممگر دوستى با نزديكان من ، پيرمرد گفت : آرى : حضرت فرمود: مائيم آن گروه (نزديكانپيامبر) حضرت فرمود : اين آيه را خوانده اى و آت ذى القربى حقه ، حقفاميل خود را بده ، عرض كرد: آرى ، حضرت فرمود: اينان مائيم ، سپس فرمود: اين آيه راخوانده اى : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجساهل البيت و يطهركم تطهير، يعنى : خداوند مى خواهد از شما خاندان پليدى را ببرد و شمارا پاك كند،
پاك كردنى ، پيرمرد گفت : آرى ، حضرت فرمود: ايشان مائيم ،
آن مرد شامى دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا توبه مى كنم - سه بار اين را گفت -سپس افزود خدايا بيزارى مى جويم نزد شما از دشمنآل محمد و قاتلين خاندان محمد، من قرآن خوانده بودم ولى تا امروز اين را نمى دانستم ، امامصادق عليه السلام فرمود: مردى بنام ابراهيم بن طلحة نزد امام سجاد آمد و (با شماتت )گفت : چه كسى پيروز شد؟
حضرت فرمود: اگر مى خواهى پيروز را بشناسى هنگام نماز اذان و اقامه بگو (يعنى مابراى احياى دين قيام كرديم و تا شهادت به توحيد و رسالت و نماز برجاست ، ماپيروزيم ). (255)
اهل بيت پيامبر در مجلس يزيد
مجلسى آراستند بسيار مجلل و معظم با انواع زينتها و در اطراف صندليهائى از طلا ونقره گذاردند، يزيد تاجى از در و ياقوت بر سر نهاده ، بزرگان در اطراف نشسته
اهل بيت عصمت و طهارت كه در ميان آن ها دوازده جوان كه بزرگترين آنها امام سجاد بودقرار داشت ، امام باقر عليه السلام فرمود:
هر كدام از ما دستهايش به گردنش زنجير شده بود، بانوان را هم با ريسمان بستهبودند، امام چهارم فرمود: اى يزيد چه گمان برى بررسول خدا اگر ما را در بند و برهنه بر جهاز شتر ببيند، راوى گويد: هيچكس در آنمجلس نماند مگر اينكه گريان شد.
سر مقدس امام حسين را به نزد يزيد آوردند، از حضرت سكينهنقل است كه فرمود: من انسانى سنگدل تر از يزيد نديدم ، و نه هيچ كافر و مشركىبدتر و ستمكارتر از او،
راوى گويد: وقتى زحر ابن قيس ، سر مقدس را آورد، يزيد پرسيد: چه خبر؟ آن مرد گفت :بشارت باد به پيروزى خدا و يارى او، حسين با هيجده نفر از خاندان و شصت نفر ازشيعيان خود بر ما وارد شد، ما از آنها خواستيم كه تسليم شوند و تن به حكم ابن زياددهند يا جنگ را بپذيرند، آنها جنگ را بر تسليم شدن برگزيدند، با طلوع آفتاب برآنها حمله كرديم ، تيغها بكار افتاد و سرها شكافت و قطع شد، آن گروه شروع بهفرار كردند، اما سنگرى نبود به پستى و بلندى ها پناه بردند همچنانكه كبوتر از چنگباز مى گريزد، بخدا قسم اى اميرالمؤ منين به اندازه كشتن ذبيحه يا خواب قيلولهنگذشت كه همه آنها را كشتيم (مؤ لف گويد: اين ملعون بخاطر خودشيرينى ، اينگونهدروغ مى بافد و گرنه سرزمين كربلا شاهد رشادتهاى امام حسين مى باشد، كدام دلاوردر آن ميدان گريخت و يا پناه گرفت ، از سپاه كوفه بپرس كه چگونه با آن كثرتجمعيت در مقابل آن عدد اندك بى تاب گرديده بود، از آن سرباز عمر سعد بپرس كهوقتى به او گفتند: واى بر تو چگونه اولاد پيامبر را كشتيد؟ گفت : اگر تو هم با مابودى و اگر آن چه ما ديديم مى ديدى ، همان كار كه ما كرديم ، مى كردى ، گروهى برسر ما ريختند كه دست به دسته شمشير مانند شير درنده ، و سواران از چپ و راست به هممى ماليدند و خويشتن را به كام مرگ مى انداختند، نه امان مى پذيرفتند و نه بهمال رغبت داشتند، مى خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ غلبه كنند، اگر مادست از آنها باز مى داشتيم ، جان همه افراد سپاه را گرفته بودند. (256)
آن ملعون ادامه داد: و اينك پيكر آنها برهنه و جامه هاشان در خون آغشته و چهره هاى ايشانخاك آلود، آفتاب بر آنها مى تابد و باد، گرد و غبار بر آن مى پاشد، در بيابان خشكافتاده ، و زائرى ندارند جز عقاب و كركس (اين ملعون نمى داند كه انبياء عظام و اولياءكرام ، بلكه پادشاهان دنيوى نيز پيشانى بر اين آستان خواهند نهاد و آن را تعظيمخواهند كرد) يزيد (از روى مصلحت ) سر را پائين انداخت ، سپس سر برداشت و گفت : من ازشما راضى بودم اگر حسين را نمى كشتيد، اگر من بودم او را عفو مى كردم ، خدا حسين رارحمت كند، و به آن مرد جايزه نداد.
مؤ لف گويد: اين جملات و امثال آن از يزيد فقط بحكم سياست وقت است و گرنهاعمال و اشعار و گفته آينده او همه شاهد قساوت و سرور اوست ، بلكه شاهد كفر او مىباشد.
در روايت است كه امام حسين به زبير ابن قيس خود فرموده بود كه سر مرا زهير بن قيسبخاطر جائزه نزد يزيد مى برد اما او چيزى به وى نمى دهد! وقتى سر مطهر امام حسين درمقابل يزيد قرار گرفت ، خاندان عترت را هم پشت سر خود قرار داد تا به سر نگاهنكنند، سر را در ميان طشتى قرار داده بودند.
امام سجاد فرمود: تو را بخدا قسم مى دهم اى يزيد، چه گمان دارى به پيامبر خدا اگر مارا به اين حال ببيند، در اينجا يزيد از اهل شام نسبت به اينان مشورت خواست و گفت بااينها چه كنم ؟ مردى ملعون جمله زشتى گفت كه مضمون مؤ دبانه آن اين است كه شير رابچه همى ماند به او، نعمان ابن بشير گفت : كارى بكن كه اگر پيامبر اينها را با اينوضع مى ديد، انجام مى داد، فاطمه دختر امام حسين فرمود: اى يزيد! دختران پيامبر،اسيرانند، مردم با شنيدن اين سخن گريستند،اهل خانه نيز گريان شدند به گونه اى كه صداها بلند شد،
در روايت است كه وقتى اهل شام آن جمله زشت را به يزيد پيشنهاد كردند و گفتند امام سجادرا بكشد، امام باقر عليه السلام كه در آن موقع كودكى چند ساله بود پس از حمد الهىفرمود: اينها برخلاف آنچه مشاورين فرعون راجع به موسى و هارون گفتند، به توپيشنهاد كردند، آنها به فرعون گفتند: موسى و برادرش را مهلت بده .
اما اينان به كشتن ما راءى دادند، و اين كار علتى دارد؟ يزيد پرسيد علتش چيست ؟ حضرتفرمود: مشاورين فرعون حلال زاده بودند، اما اينهاحلال زاده نيستند، و پيامبران و فرزندان آنها را جز اولاد زنا نمى كشد، يزيد با شنيدناين كلمات سر را پائين انداخت . (257)
در روايت است كه امام رضا عليه السلام فرمود: وقتى سر امام حسين را به شام نزد يزيدبردند، او بر سر سفره غذا بود او و يارانشمشغول خوردن غذا و نوشيدن آبجو بودند، سپس دستور داد سر را در طشتى زير تختنهادند و او بساط شطرنج بر او پهن كرد و بازى مى كرد و حسين و پدر و جد او را ناممى برد و مسخره مى كرد، وقتى مى برد، سه جرعه آبجو مى نوشيد و زيادى را نزديكطشت روى زمين مى ريخت . الحديث
و در روايت ديگرى فرمود: او خود مى نوشيد و به يارانش نيز مى داد و مى گفت : بنوشيدكه اين نوشيدنى مباركى است و از بركت آن اين است كه اولين بار كه ما خورديم سردشمن ما حسين مقابل ماست ، سفره پهن است و ما با آرامش خاطر غذا مى خوريم . الحديث
و در برخى تواريخ آمده است كه يزيد شراب مى خورد و بر آن سر مطهر نيز مقدارىريخت ، همسر يزيد سر را گرفت و با آب شست و با گلاب خوشبو كرد، همان شب درخواب حضرت زهرا را ديد كه از او تشكر مى نمايد. (258)
سيد ابن طاووس مى فرمايد: كه زينب كبرى سلام الله عليها وقتى سر مطهر برادر راديد، پيراهن چاك داد، و با صداى سوزناك كهدل را به لرزه مى انداخت گفت : يا حسين يا حبيبرسول الله ، يابن مكه و منى ، يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء بن بنت المصطفى صلىالله عليه و آله .
راوى گويد: با اين سخنان هر كه را در مجلس بود به گريه انداخت ، و يزيد همچنانساكت بود، آنگاه دستور داد تا چوبدستى خيزران را آوردند و با آن بر دندانهاىسيدالشهداء مى زد و طبق روايتى مى گفت : اين روز بجاى روز بدر! ابوبرزة اسلمى گفت: واى بر تو اى يزيد آيا با چوبدستى به دندان حسين مى زنى ؟ شهادت مى دهم كهخودم ديدم كه پيامبر دندانهاى او و برادرش حسن عليهماالسلام را مى مكيد و مى فرمود:شما سرور جوانان اهل بهشت هستيد، خدا بكشد، كشنده شما را و لعنت كند، و براى او جهنممهيا نمايد.
يزيد با شنيدن اين كلمات در خشم شد، دستور داد او را كشان كشان بيرون كردند سپس ايناشعار را كه از ابن الزبعرى است ، خواند. (و اين اشعارى است كه علماء بخاطر آن حكمبه كفر يزيد كرده اند، ترجمه اشعار اين است ):
اى كاش پيران و گذشتگان من كه در بدر كشته شدند مى ديدند زارى كردن قبيله خزرجرا از زدن نيزه (در جنگ احد) و از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستتشل مباد، بزرگان آنها را كشتيم ، و اين را بجاى بدر كرديم ، سر بسر شد، قبيله هاشم(پيامبر اكرم ) با سلطنت بازى كردند (هدف پيامبر حكومت بود) نه خبرى از آسمان آمد ونه وحى نازل شد، من از قبيله خندف نباشم اگر از فرزندان احمد انتقام كارهاى محمد رانگيرم .
خطبه كوبنده دختر اميرالمؤ منين در مجلس يزيد
در اين ميان ناگاه دختر على ابن ابيطالب برخاست و فرمود:
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين ، صدق الله سبحانهكذلك يقول : ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا السوى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بهايستهزئون .
خطبه اى است بسيار غرا فصيح و كوبنده ، پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سبحان درست فرمود كه مى فرمايد: همانا سرانجامآنان كه زشتى كردند اين شد كه به آيات خدا تكذيب نمودند، و آن را مسخره مى كنند.
اى يزيد آيا مى پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما گرفته اى و راه چاره برما بسته اى به گونه اى كه مانند اسيران ما را به هر سو مى كشند، مى پندارى كه مانزد خداوند خوار هستيم و تو نزد خداوند گرامى هستى ؟!
بينى بالا كشيدى و تكبر نمودى و به خود باليدى ، خرم و شادان كه دنيا در كمند توبسته و كارهاى تو آراسته ، و حكومت ما براى تو هموار شده است ، آهسته ، آهسته آيافراموش كرده اى سخن خداوند عزوجل را كه مى فرمايد: و لا يحسبن الذين كفروا انمانملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم ، كافرين مىپندارند كه چون به آنها مهلت داديم بنفع آنهاست آنها را مهلت داديم تا گناه زياد كنند وبراى آنهاست عذاب دردناك .
آيا اين از عدالت است اى پسر آزاد شده ها (پيامبر مردم مكه را در فتح مكه آزاد كرد) كهزنان و كنيزان خود را پشت پرده نشانى و دخترانرسول الله صلى الله عليه و آله را اسير و از اين شهر به آن شهر برى ؟ در حالى كهپرده آنها دريده و روى آنها باز، دشمنان آنها را از شهرى به شهرى برند، و بومى وغريبه چشم به آنها دوزد، دور و نزديك ، پست و شريف به چهره آنها بنگرد، در حالى كهبا آنها از مردانشان كسى نمانده و ياورى ندارند،
چگونه اميد دلسوزى باشد از كسى كه دهانش جگر پاكان را جويده و بيرون انداخت وگوشتش از خون شهيدان روئيد (اشاره به جنايت هند مادربزرگ يزيد است با حمزه عموىپيامبر).
چگونه به دشمنى ما خانواده شتاب نكند كسى كه به ما با چشم بغض و كينه نگاه مىكند، آنگاه بدون دغدغه و ناراحتى مى گوئى (بزرگان من ) شادى و خوشحالى مى كردندو مى گفتند اى يزيد دستت شل مباد (اشاره به اشعار سابق يزيد)
و اين در حالى است كه بر دندانهاى ابى عبدالله سرور جوانان بهشت اشاره كرده بهآنها مى زنى ،
چرا چنين نگوئى ؟ كه زخم را ناسور كردى و شكافتى و ريشه را بر كندى با ريختنخون اولاد محمد و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب ، اكنون اسلاف خود را صدا مى زنى ،به همين زودى نزد آنان روى و آنگاه دوست مى دارى كه اى كاش دستت خشك شده بود وزبانت گنگ بود و آنچه مى گفتى ، نمى گفتى و آنچه كردى نمى كردى ،
خدايا حق ما را بگير و از آنكه بما ظلم كرد انتقام بگير، خشم خود را بر آنكه خون ما راريخت و ياوران ما را كشت نازل فرما، بخدا سوگند كه پوست خود را شكافتى ، گوشتخود را پاره كردى و با اين بار ريختن خون فرزندان پيامبر، و شكستن حرمت عترت و پارهتن او، بر حضرت وارد مى شوى ، جائى كه خداوند پريشانى آنها را به جمعيتمبدل كند و داد آنها بستاند، و هرگز مپندار آنانكه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند،بلكه زندگانند، كه نزد پروردگارشان روزى دارند، و همين بس كه خداوند داور باشدو محمد دشمن (تو) و جبرئيل ياور (ما) باشد و بزودى خواهد دانست آنكه كار را براى توهموار ساخت (معاويه ) و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود، اينكه پاداش ستمكاران چهبد است ، و اينكه كداميك از شما مقامش برتر و لشكرش ضعيف تر است .
و اگر مصيبتها مرا به اينجا كشيد كه با تو سخن گويم ، (بدان كه ) تو را كم ارزشمى دانم و سرزنش هاى عظيم نمايم و بسيار نكوهش كنم (من بخاطر اسيرى خودم و جاه وجلال ظاهرى تو، خود را نباخته و چاپلوسى نمى كنم و خوفى از تو ندارم ، آرى اين استشهامت فاطمى ، زينب دختر فاطمه است همو كه درمقابل ابى بكر با شهامتى كم نظير و سخنانى بليغ بر او تاخت ، زينب دختر على است ،همو كه خداى فصاحت و بلاغت بود)
ولى چشمها گريان است و دلها بريان ، آگاه باش ، تعجب تمام تعجب اينجاست كه حزبخدا بدست حزب شيطان و آزاد شده ها كشته شدند، از اين دستها خون ما مى چكد و گوشت مااز دهان شما بيرون مى افتد، و آن پيكرهاى پاك و مطهر، مورد سركشى گرگان قرارگرفته و كفتاران آنها را به خون مى غلطانند.
اگر ما را غنيمت گرفته اى ، بزودى زيان مى كنى ، آنگاه كه جز عملكرد خود نيابى ، وخداوند ظلم كننده به بندگان نيست ، شكايت به خدا بريم ، و بر او تكيه كنيم .
پس هر حيله كه دارى بكار بر و هر تلاش كه دارى بكن ، بخدا كه تو نمى دانى ياد مارا از بين ببرى ، و وحى را نمى توانى نابود كنى ، و به هدف ما دسترسى نخواهىداشت ، و ننگ اين ستمها را از خود نمى توانى زدود، راءى تو سست و روزگار تو محدود واجتماع تو به پريشانى است ،
آن روز كه منادى ندا كند، لعنت خدا بر ظالمين باد، فالحمد لله رب العالمين ، خدائى كهاول ما را به سعادت و آمرزش ، و آخر ما را به شهادت و رحمت ختم نمود،
از خداوند درخواست مى كنيم كه پاداش آنها راكامل و زياد گرداند. و او جانشين نيكو بر ما باشد، او مهربان و رحيم است حسبنا اللهو نعم الوكيل . (259)