بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 9, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     Almiza01 -
     Almiza02 -
     Almiza03 -
     Almiza04 -
     Almiza05 -
     Almiza06 -
     Almiza07 -
     Almiza08 -
     Almiza09 -
     Almiza10 -
     Almiza11 -
     Almiza12 -
     Almiza13 -
     Almiza14 -
     Almiza15 -
     Almiza16 -
     Almiza17 -
     Almiza18 -
     Almiza19 -
     Almiza20 -
     Almiza21 -
     Almiza22 -
     Almiza23 -
     Almiza24 -
     Almiza25 -
     Almiza26 -
     Almiza27 -
     Almiza28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و آماده كنيد براى (كار زار با) ايشان هر چه را مى توانيد از نيرو و از اسبان بسته شدهكه بترسانيد با آن دشمن خدا و دشمن خود را و ديگران را از غير ايشان كه شما آنان رانمى شناسيد و خدا مى شناسد، و آنچه كه در راه خدا خرج كنيد به شما پرداخت مى شود وبه شما ظلم نخواهد شد (.6)
و اگر به صلح گرائيدند پس تو نيز به آن گراى و بر خداىتوكل كن كه او شنواى داناست (61)
و اگر مى خواهند با تو نيرنگ كنند پس همانا بس است تو را خدا، او كسى است كه تو رابه نصرت خود و به وسيله مؤ منين تاييد كرد (62)
و ميان دلهايشان الفت برقرار ساخت ، اگر تو آنچه در زمين است همه را خرج مى كردىنمى توانستى ميان دلهايشان الفت بيندازى ، و ليكن خدا ميانشان الفت انداخت كه اومقتدرى است شايسته كار (63)
هان اى پيغمبر بس است تو را خدا و كسانى كه از مؤ منين پيرويت كردند (64)
هان اى پيغمبر! تحريض كن مؤ منين را بر كارزار اگر از شما بيست نفر خويشتن دار يافتشوند بر دويست نفر غلبه مى يابند و اگر از شما صد نفر باشند بر هزار نفر ازكسانى كه كافر شدند غالب مى شوند، به خاطر اينكه آنان مردمى هستند كه نمى فهمند(65)
اكنون خداوند سبك كرد از شما، و دانست كه در شما ضعفى است ،حال اگر از شما صد نفر خويشتن دار يافت شوند بر دويست نفر غلبه پيدا مى كنند، واگر از شما هزار نفر يافت شوند بر دو هزار نفر غالب مى آيند به اذن خدا و خدا باخويشتن داران است (66)
بيان آيات
احكام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غيره ، و صدر آههها قابل انطباق بر طوايف يهودى است كه در مدينه و اطراف آن مى زيسته اند، چونرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از هجرتش به مدينه با اين طوايف معاهده بستبر اينكه آنان در مقام اخلال كارى و مكرش برنيامده ، و كسى را عليه او كمك نكنند، و درعوض بر دين خود باقى بوده و جانشان از ناحيه آن حضرت در امان باشد. يهوديان اينپيمان را شكستند، آنهم نه يك بار و دو بار، تا آنكه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، وكارشان به آنجا كشيد كه همه مى دانيم . و به زودى در بحث روايتى اينفصل پاره اى اخبار راجع به اين موضوع خواهد آمد - ان شاء الله .
بنا بر اين ، از اين آيات ، چهار آيه اول با آياتقبل نازل نشده ، و بطورى كه از سياق آن استفاده مى شود با آنهامتصل نيست ، و اما هفت آيه ديگر، آنها نيز اتصالشان به چهار آيهقبل خود و به آيات قبل از آن روشن نيست .
بدترين جنبندگان نزد خداوند كسانى هستند كه در كفر خود استوار بوده ايماننمىآورند (يهود)


ان شر الدواب عند الله الذين كفروا فهم لا يومنون



سياق اين كلام در مقام بيان اين است كه اين گروه (يهوديان ) از تمامى موجودات زندهبدترند، و هيچ شك و ترديدى در آن نيست ، دليل اينكه در مقام بيان اين معناست اين استكه مطلب را مقيد به قيد (عند الله ) كرده و برگشت اين تقييد به اين است كه مطلبمزبور و هر چيزى كه خداوند به آن حكم و قضاوت كند خطاء در آن راه ندارد، زيرا خودشمى فرمايد: (لا يضل ربى و لا ينسى ).
و اگر كلام را به اين معنا كه (يهود بدترين جنبندگانند) افتتاح كرد براى اين استكه مقصود از اين فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمين از شر ايشان و دفع شر ايشاناز مسلمين بوده ، و ارتكاز طبيعى مردم بر اين است كه از شرى كه اميد هيچ خيرى در آننيست پرهيز نمايند و به هر وسيله اى كه صحيح و ممكن باشد آن را از خود دور كنند. وبنا بر دستورى كه بعدا مى دهد و مى فرمايد: (فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم منخلفهم ...) مناسب اين بود كه بيان خود را به اين معنا كه ايشان بدترين جنبندگانندافتتاح نمايد.
و اينكه بدنبال جمله (الذين كفروا) فرمود: (فهم لا يومنون ) و فاء تفريع برسر آن آورد براى اين است كه برساند يكى از اوصاف آنان كه زائيده كفرشان است ايناست كه ايمان نمى آورند، و ايمان نياوردن از كفر ناشى نمى شود مگر بعد از آنكه كفردر دل رسوخى كرده باشد كه ديگر اميد برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنابراين ،كسى كه وضعش چنين است ديگر نبايد انتظار داشت كه ايمان در دلش راه يابد، چون كفر وايمان ضد يكديگرند.
از اينجا بدست مى آيد كه منظور از (الذين كفروا) (الذين ثبتوا على الكفر آنهايىكه استوار در كفرند) است ، و به همين جهت برگشت معناى آيه به مضمون آيه قبلىخودش است كه فرمود: (ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون و لو علمالله فيهم خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون )
علاوه ، بعد از آنكه هر دو آيه دلالت كردند بر اينكه شر در نزد خدا منحصرا در طايفهمعينى از جنبندگان است ، آيه اولى علاوه بر دلالتش بر اينكه اين طايفه به هيچ وجهايمان نمى آورند خود قرينه است بر اينكه منظور از آيه دومى هم كه فرمود: (الذينكفروا فهم لا يومنون ) اين است كه اين طايفه بر كفر خود ثابت قدم هستند، و به هيچوجه از آن دست بر نمى دارند.


الذين عاهدت منهم ثم ينقضون عهدهم فى كل مره و هم لا يتقون



اين آيه نسبت به آيه قبلى و جمله (آنهايى كه كافر شدند) يا بيان است و يابدل بعض (يهوديهايى كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) معاهده بستند) ازكل (مطلق كفار). و بنا بر بدليت ، كلمه (من ) در (منهم ) تبعيضيه خواهد بود ومعناى آيه اين مى شود كه : (آن كسانى كه از ميان طايفه كفار با ايشان معاهده بستى ).و اما احتمال اينكه كلمه (من ) زائده بوده و معناى آيه اين باشد: (كسانى كه با ايشانمعاهده بستى ) و يا به معناى (مع ) و معنايش اين باشد: (كسانى كه تو با ايشانمعاهده بستى احتمال درستى نيست .
و منظور از اينكه فرمود: (كل مرة ) آن چند دفعه اى است كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشان معاهده بست ، يعنى : يهوديان عهد خود را مىشكنند در هر دفعه كه تو با ايشان عهد ببندى ، و از خدا در شكستن عهد پروا ندارند، ويا از شما پروا نداشته و از شكستن عهد شما نمى ترسند، و اين خوددليل بر اين است كه شكستن عهد از جانب يهوديان چند دفعه تكرار شده است .


فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم يذكرون



در مجمع البيان گفته : كلمه (ثقف ) به معناى پيروزى و دست يافتن به سرعت و كلمه(تشريد) متفرق ساختن توام با اضطراب است . و اينكه فرمود: (فاما تثقفنهم )اصل آن (ان تثقفنهم ) بوده ، و حرف (ما) كه براى تاكيد است بر سر (ان )شرطيه در آمده تا مصححى باشد براى اينكه نون تاكيد برفعل شرط تثقف درآيد، چون سياق كلام براى اين بوده كه در ضمن شرط تاكيد هم بكند.
و منظور از اينكه فرمود: (فشرد بهم من خلفهم ) اين است كه آنچنان عرصه را برايشان تنگ كند كه نفرات پشت سر ايشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چيرهگشته و در نتيجه متفرق شوند، و آن اتحادى كه در اراده و رسيدن به هدف داشته و آنتصميمى كه بر قتال با مسلمين و ابطال كلمه حق گرفته بودند از بين برود.
و بنا بر اين ، پس منظور از اينكه فرمود: (لعلهم يذكرون ) اميد به اين معنا است كهنسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگيزى در زمين و دشمنى با كلمه حق و عاقبت شوم آنتذكر پيدا كنند، و متوجه شوند كه خداوند مردم تبهكار را به سوى هدفشان هدايت نمىكند، و او نقشه هاى خائنان را رهبرى نمى نمايد.
پس آيه شريفه هم به اين معنا اشاره دارد كه بايد با آنانقتال كرد و بعد از غلبه بر ايشان تشديد و سخت گيرى كرد و متفرقشان ساخت . و همبه اينكه دنبال سر ايشان كسانى هستند كه در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق واهل حق به مصائب حالشان نظير حال ايشان است .
دستور مقابله به مثل در برابر پيمان شكنان و مقاتله و نبرد با آنان


و اما تخافن من قوم خيانه فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين



(خيانت ) بطورى كه مجمع البيان گفته - به معناى شكستن عهد در چيزيست كه آدمىرا در آن امين دانسته باشند. و ليكن اين معنا تنها معناى خيانت در عهد و پيمان است ، و اماخيانت به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى كه قرارداد شده باشد چه در عهد و چه درامانت . و كلمه (نبذ) به معناى القاء است و در آيه (فنبذوه وراء ظهورهم ) هم به همينمعنا است . و كلمه (سواء) به معناى عدالت و برابرى است .
و تركيب (اما تخافن ) مانند تركيب (اما تثقفنهم ) (در آيهقبل ) است و معناى (خوف ) اين است كه علامتهائى از اينكه امرى خطرناك و لازم الاحترازدر شرف وقوع است ظاهر شود. و اينكه فرمود: (ان الله لا يحب الخائنين )تعليل است براى جمله (فانبذ اليهم على سواء).
و معناى آيه اين است كه : اگر از قومى كه ميان تو و ايشان عهدى استوار گشته ترسيدىكه در عهدت خيانت كرده و آن را بشكنند، و ترست از اين جهت بود كه ديدى آثار آن درحال ظهور است تو نيز عهد ايشان را نزد ايشان بينداز و آنرا لغو كن ، و لغويت آنرا بهايشان اعلام هم بكن تا شما و ايشان در شكستن عهد برابر هم شويد، و يا تا اينكه تو درعدالت مستوى و استوار شوى ، چون اين خود از عدالت است كه تو با ايشان معامله بهمثل كنى ، چون اگر بدون اعلام قبلى با ايشان به جنگ در آئى خواهند گفت كه خيانت كرده، و خدا خيانت كاران را دوست نمى دارد.
و خلاصه ، اين دو آيه دو دستور الهى است درقتال با كسانى كه عهد ندارند، و عهد را مى شكنند، و يا ترس اين هست كه بشكنند. پساگر دارندگان عهد از كفار بر عهد خود پايدار نباشند و آنرا در هر بار بشكنند بر ولىامر است كه با ايشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گيرى كند، و اگر ترس اين باشد كهبشكنند و اطمينانى به عهد آنان نداشته باشد بايد او نيز لغويت عهد را اعلام نموده وآنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغويت آن مبادرت بهقتال نكند چه اين خود يك نحوه خيانت است . و اما اگر عهد بستند و آنرا نشكسته و ترس اينهم كه خيانت كنند در بين نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام كنند، كهخداى تعالى فرموده : (فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم ) و نيز مى فرمايد: (اوفوابالعقود).


و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون



كلمه (يحسبن ) قرائت غير مشهور است . و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب درآن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و منظور از آنخوشدل ساختن و تقويت قلب آن حضرت است ، مانند خطابى كه بعد از چند آيه ديگر استو مى فرمايد: (يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين ) و نيز مانند خطابى كهبعد از چند آيه مورد بحث قرار دارد و مى فرمايد: (يا ايها النبى حرض المؤ منين علىالقتال ).
كلمه (سبق ) به معناى پيشى گرفتن از كسى است كه مى خواهد خود را به ما برساند.و كلمه (اعجاز) به معناى ايجاد عجز است . و اينكه فرمود: (انهم لا يعجزون )تعليل جمله (و لا تحسبن ...) است . و معنايش اين است كه : اى پيغمبر تو مپندار كه آنانكه كافر شده اند از ما پيشى گرفته اند، و ما نمى توانيم به آنها برسيم ، چون ايناننمى توانند خدا را عاجز كنند، چگونه مى توانند وحال آنكه قدرت بر هر چيز منحصرا از آن اوست .


و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ...



توضيح مفردات آيه شريفه :(واعدوا لهم ما استطعتم من قوه ...) و معناى آن وبياناينكه خطاب در در آن عام است و متوجه تمامى مسلمين مى باشد
كلمه (اعداد) به معناى تهيه كردن چيزى است تا انسان با آن چيز به هدف ديگرى كهدارد برسد، كه اگر قبلا آنرا تهيه نديده بود به مطلوب خود نمى رسيد، مانند فراهمآوردن هيزم و كبريت براى تهيه آتش ، و نيز مانند تهيه آتش براى طبخ . و كلمه (قوه) به معناى هر چيزى است كه با وجودش كار معينى از كارها ممكن مى گردد، و در جنگ بهمعناى هر چيزى است كه جنگ و دفاع با آن امكان پذير است ، ازقبيل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشكيلات نظامى . وكلمه (رباط) مبالغه در (ربط) است ، و (ربط) همان عقد (گره ) است ، با اينتفاوت كه ربط سست تر از عقد و عقد محكم تر از ربط است و (ربطه ، يربطه ،ربطا) با (رابطه ، يرابطه ، مرابطه و رباطا) به يك معنا است ، چيزى كه هسترباط از ربط رساتر است . و كلمه (خيل ) به معناى اسب است . و (ارهاب ) معنايشنزديك به معناى (تخويف ) مى باشد.
و اينكه فرمود: (و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباطالخيل ) امر عامى است به مؤ منين كه در قبال كفار به قدر توانائيشان از تداركات جنگىكه به آن احتياج پيدا خواهند كرد تهيه كنند، به مقدار آنچه كه كفاربالفعل دارند و آنچه كه توانائى تهيه آن را دارند، چون مجتمع انسانى غير از اين نيستكه از افراد و اقوامى داراى طبايع و افكار مختلفتشكيل مى يابد، و در اين مجتمع هيچ اجتماعى بر اساس سنتى كه حافظ منافعشان باشداجتماع نمى كنند مگر اينكه اجتماع ديگرى عليه منافعش و مخالف با سنتشتشكيل خواهد يافت ، و ديرى نمى پايد كه اين دو اجتماع كارشان به اختلاف كشيده وسرانجام به نزاع و مبارزه عليه هم برمى خيزند، و هر يك در صدد برمى آيد كه آنديگرى را مغلوب كند.
پس با اين حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى كه منجر به جنگهاى خسارتزا مى شودامرى است كه در مجتمعات بشرى گريزى از آن نبوده و خواه ناخواه پيش مى آيد، و اگراين امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى كه جز در مواقع دفاع بكار نمى رود ازقبيل غضب و شدت و نيروى فكرى ، مجهز نمى شد. پس اينكه مى بينيم انسان به چنينقوائى در بدن و در فكرش مجهز است خود دليل بر اين است كه وقوع جنگ امرى استاجتناب ناپذير، و چون چنين است به حكم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است كه هميشه ودر هر حال تا آنجا كه مى تواند و به همان مقدارى كهاحتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز كند.
و در تعاليم عاليه دين فطرى اسلام كه دين قيم است و خداى تعالى آن را براى بشرفرستاده حكومتى را براى بشر اختيار كرده كه بايد اسم آنرا حكومت انسانى گذاشت ،حكومتى است كه در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعيف و قوى ، توانگر وفقير، آزاد و برده ، مرد و زن ، فرد و جماعت و بعض وكل را بطور مساوى رعايت كرده است ، حكومتش فردى استبدادى نيست تا قائم به خواستههاى شخص حاكم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض ومال مردم حكومت كند. و حكومت اكثريت يعنى پارلمانى هم نيست تا بر طبق خواسته اكثرافراد دور زده و منافع ما بقى پايمال شود، يعنى (نصف جمعيت به اضافه يك ) بهمراد خود رسيده و (نصف منهاى يك ) آن محروم گردد.
و شايد سر اينكه بعد از خطاب به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آياتقبل يعنى آيه (فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم ) و آيه (فانبذ اليهمعلى سواء) و (لا يحسبن الذين كفروا سبقوا) و همچنينقبل از آيه (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) و غير آن كه خطاب در آنها نيز متوجه شخصرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است خطاب را متوجه عموم مردم كرده و فرموده : (واعدوا لهم ما استطعتم من قوه ) همين نكته باشد، زيرا گفتيم كه حكومت اسلامى حكومتى استانسانى ، به اين معنا كه حقوق همه افراد انسانها را رعايت نموده و به خواسته هاى آناناحترام مى گذارد، و لو هر كه مى خواهد باشد، نه اينكه خواسته هاى افراد را فداىخواسته يك نفر و يا خواسته اكثريت كرده باشد.
و چون چنين است دشمن منافع يك جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است ، و بر همهافراد است كه قيام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و بايد براى چنينروزى نيرو و اسلحه زير سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برددشمن نگهدارند، گو اينكه پاره اى از ذخيره هاى دفاعى هست كه تهيه آن جز از عهدهحكومتها بر نمى آيد، و ليكن پاره اى ديگر هم هست كه مسؤول تهيه آن خود افرادند، چون حكومت هر قدر هم نيرومند و داراى امكانات زيادى باشد بهافراد مردم محتاج است ، پس مردم هم به نوبه خود بايد قبلا فنون جنگى را آموخته و خودرا براى روز مبادا آماده كنند. پس تكليف (و اعدوا...)، تكليف به همه است .
(ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم ) - اينقسمت از آيه شريفه در مقام بيان تعليل جمله (و اعدوا لهم ) است ، و معنايش اين است كهاين قوا و امكانات دفاعى را تدارك ببينيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خود راترسانيده و از آنان زهر چشم گرفته باشيد، و اگر دشمن دين را هم دشمن خدا و هم دشمنايشان خواند براى اين بود كه هم واقع را بيان كرده باشد و هم اينكه ايشان را تحريكنموده باشد.
و اينكه فرمود: (و آخرين من دونهم لا تعلمونهم ) دلالت دارد بر اينكه منظور از(آخرين : ديگران ) كه در مقابل اولين است آن افرادى هستند كه مؤ منين از دشمنى آنانبى خبرند، و منظور از (اولين ) آن افرادى هستند كه مؤ منين ايشان را به دشمنى خدا ودشمنى خودشان مى شناسند، و بطورى كه از اطلاق لفظ آيه برمى آيد منظور از (آنافرادى كه مؤ منين ايشان را نمى شناسند) نه تنها آن افراد منافقى هستند كه مؤ منين رابه عداوت تهديد مى كنند، و مؤ منين از خطر آنان بى خبرند، چون در ميان مؤ منين علامت وامتيازى نداشته در لباس مؤ منين و در زى ايشان با خود ايشان نماز مى خوانند و روزه مىگيرند، و به حج مى روند، و بحسب ظاهر جهاد مى كنند، بلكه غير منافقين يعنى كفارى راهم كه مؤ منين هنوز مبتلاى به آنان نشده اند شامل مى شود.
معناى اينكه فرموده است : آنچه در راه خدا انفاق كنيد(ازمال و جان ) به شما بازگردانده مى شود
و (ارهاب ترساندن ) به وسيله تدارك ديدن نيرو هر چند خود از اغراض صحيحى استكه فوايد بزرگى بر آن مترتب مى شود، و ليكن غرض اصلى از تهيه ديدن قوا ارهابنيست ، و به همين جهت دنبال آن فرمود: (و ما تنفقوا من شى ء فىسبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون ) تا تمامى غرض را برساند. چون غرضحقيقى از تهيه نيرو اين است كه به قدر توانائيشان بتوانند دشمن را دفع كنند و مجتمعخود را از دشمنى كه جان و مال و ناموسشان را تهديد مى كند حفظ نمايند. و به عبارتديگرى كه با غرض دينى نيز مناسب تر است اين است كه به قدر توانائيشان نائرهفساد را كه باعث بطلان كلمه حق و هدم اساس دين فطرى مى شود و نمى گذارد خدا درزمين پرستش شود و عدالت در ميان بندگان خدا جريان يابد خاموش سازند.
و اين خود امرى است كه فرد فرد جامعه دينى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را كهافراد و يا جماعتها در اين راه يعنى جهاد براى احياى امر پروردگار انفاق مى كنند عيناعايد خودشان مى شود، چيزى كه هست صورت آن عوض مى شود؛ چون اگر در راه خدامال و جاه و يا نعمت ديگرى نظير آن را انفاق كرده باشند، در حقيقت در راه ضرورياتزندگى خود خرج كرده ، و چيزى نمى گذرد كه همان به اضافه منافع دنيائى وآخرتيش دوباره عايدش مى شود، و اگر جان خود را در اين راه داده باشد در راه خدا شهيدشده و در نتيجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسيده است ، زندگى حقيقى كه جادارد تمامى فعاليتهاى هر كس در راه به دست آوردن آن باشد.
اين است اثر شهادت و كشته شدن در راه خدا از نظر تعليمات دين ، نه افتخار و نام نيكو امثال آن كه احيانا بعضى ها دل خود را به آن خوش كرده و در پاره اى از مقاصد دنيوىخود را به كشتن مى دهند، صاحبان اين فكر هر چند به اين تعليم اسلامى كه جامعه بهمنزله فرد واحد است كه تمامى اعضايش در نفع و ضرر شريكند توجه دارند، اما ايناشتباه را هم دارند كه خيال كرده اند آن كمال و هدفى كه فطرت بشرى انسان را بهمنظور رسيدن به آن وادار به زندگى دسته جمعى وتشكيل اجتماع مى كند همان زندگى دنيائى است و بس . آن وقت وقتى پاى دادن جان به ميانمى آيد فكر مى كند اين چكارى است كه من براى اينكه ديگران به لذايذ مادى بهترىبرسند خود را به كشتن دهم غافل از اينكه تعليم دينى نتيجه از خود گذشتگى و شهادترا صرف نام نيك و يا افتخار نمى داند، بلكه زندگى ديگرى دائم و جاويدان مى داند.
و كوتاه سخن ، تجهيز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حياتى آناست ، و تظاهر به آن تجهيزات دشمن را انديشناك مى كند كه خود تا اندازه اى و بهنوعى يك نحوه دفاع است ، پس اينكه فرمود: (ترهبون به عدو الله و عدوكم ) يكىاز فوايد تجهيز قوا را كه عايد جامعه مى شود ذكر مى كند، و اينكه فرمود: (و ما تنفقوامن شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون ) اين معنا را مى رساند كه آنچه رادر راه خدا انفاق كرده اند فوت نمى شود بلكه دوباره عايدشان مى شود بدون اينكه حقكسى از ايشان از بين برود.
و اين يعنى جمله (و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله ...) ازامثال آيه (و ما تنفقوا من خير يوف اليكم ) عمومى تر است ، چون (خير) بيشتر بهمال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد بخلاف آيه مورد بحث كه فرمود: (هرچيزى كه انفاق كنيد).
صلح با دشمن ، با توكل بر خداى سميع عليم


و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم



در مجمع البيان مى گويد: كلمه (جنوح ) به معناىميل است ، و بال مرغ را هم از اين جهت (جناح ) مى گويند كه مرغ به وسيله آن به يكىاز دو طرف خود متمايل و منحرف مى شود، و اينكه در قرآن مى فرمايد: (لا جناح عليه )معنايش اين است كه اگر فلان كار را بكند به سوى گناه منحرف نشده است . و كلمه(سلم ) - به فتحه سين و كسره آن - به معناى صلح است .
و اينكه فرمود: (و توكل على الله ) تتمه امر به جنوح و همگى در معناى يك امر است وآن اين است كه اگر دشمن به صلح و روش ‍ مسالمت آميز رغبت كرد تو نيز به آنمتمايل شو و به خدا توكل كن و مترس از اينكه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو راغافل گير كند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت كنى ، چون خداى تعالىشنوا و دانا است . و هيچ امرى او را غافلگير نكرده و هيچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد،بلكه او تو را يارى نموده و كفايت مى كند. و آيه (و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبكالله ) نيز همين معنا را اثبات مى كند.
و ما در سابق كه پيرامون معناى توكل بحث مى كرديم گفتيم معناىتوكل اين نيست كه انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هيچكاره و لغوبداند، بلكه معنايش اين است كه اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه ازاسباب ظاهرى سببيتش براى انسان هويدا مى گردد نمونه اى بيش نيست ، و چه بسا اسبابديگرى است كه ما از آن آگاهى نداريم ، و سبب تام و تمام كه هرگز از مسببش تخلف نمىپذيرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه اين سببها است .
پس توكل عبارت است از اينكه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان كند كه همهاسباب عالم بر محور مشيت او دور مى زند، و اين معنا منافات ندارد با اينكه شخصمتوكل به اسبابى كه سببيت آنها برايش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسك بجويد،و چيزى از آنها را وانگذارد تا در نتيجه دچار جهالت شود.


و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين ...



اين آيه متصل به آيه قبل است ، و به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است مطرحشود، چون بعد از آنكه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح وتمايل به صلح و سازش كرد - البته در صورتى كه دشمن روى موافقت نشان دهد -و چون راضى به خدعه نشد زيرا خدعه از خيانت در حقوق همزيستى و روابط عمومى است وخداوند خيانت كاران را دوست ندارد از اين رو جاى اين سؤال بود كه كسى بپرسد ممكن است تمايل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نيرنگباشد و دشمن بخواهد بدين وسيله مؤ منين را گيج و گمراه كرده و در موقع مناسب درشرايطى كه در نظر دارند بر ايشان شبيخون بزنند. خداى سبحان در جواب فرموده :اينكه ما تو را امر به توكل كرديم براى همين بود كه بدانى اگر دشمن بخواهد به اينوسيله بتو نيرنگ بزند خدا نگهدار تو است . و در جاى ديگر هم فرموده : (و منيتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره ) (هر كه به خداتوكل جويد (خدا كار او را كار خود دانسته ) و خدا به كار خود مى رسد).
و اين بيان به خوبى دلالت دارد بر اينكه غير آنچه از اسباب طبيعى و عادى كه ما به آناطلاع پيدا مى كنيم اسباب ديگرى در كار است كه بر وفق صلاح بندهمتوكل در جريان است ، هر چند اسباب طبيعى و عادى به او خيانت كرده و او را در راه رسيدنبه مطلوب حقش مساعدت نكنند.
و اينكه فرمود: (هو الذى ايدك بنصره و بالمؤ منين ) به منزله احتجاج واستدلال بر جمله (فان حسبك الله ) است ، و مى خواهد با ذكر شواهدى مساله كفايت خداىتعالى را اثبات كند، و آن شواهد عبارتند از اينكه خدا او را به نصرت خود و به وسيلهمؤ منين تاييد كرد، و ميان دلهاى مؤ منين با اينكه همه دشمن يكديگر بودند الفت ومهربانى برقرار ساخت .


و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الفبينهم ...



راغب مى گويد: كلمه (الالف ) به معناى اجتماع يا التيام است ، و آيه (الف بينهم )و همچنين الفت به همين معنا است ؛ و كلمه (الف و آلف ) به معناى مالوف است ، آيه (اذكنتم اعداء فالف بين قلوبكم ) نيز به اين معنا است .
خداوند در ضمن ادله اى كه بر مساله كفايت خود نسبت به كسى كه بر اوتوكل كند اقامه كرده بعد از مساله تاييد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به وسيلهمؤ منين اين معنا را ايراد كرده كه او پيغمبر خود (صلى الله عليه و آله ) را با تاليفقلوب مؤ منين كفايت كرده است ، و اين دليل مطلق و ملاك در آن عمومى وشامل همه مؤ منين است ، هر چند انطباق آيه بر انصار ظاهرتر است ؛ چون خداوند نبى خود(صلى الله عليه و آله ) را به دست انصار تاييد كرد و آنان آن حضرت رامنزل داده و يارى كردند، و انصار بودند كه ساليان دراز در ميان خود جنگهاى خونينداشتند، و دو قبيله اوس و خزرج بود كه جنگ معروف (بغاث ) ايشان را به خاك و خونمى كشيد، تا آنكه هر دو طائفه به بركت نزول اسلام در شهر (مدينه ) صلح كرده وبا يكديگر برادر شدند.
شرحى در مورد غريزه حب و بغض و تاءييد نمودن خداوند پيامبر (ص ) را باايجادالفت بين قلوب مؤ منين
خداوند در چند جاى از كلامش به نعمت تاليف قلوب مؤ منين منت نهاده و درامثال آيه (لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انهعزيز حكيم ) اهميت اين نعمت را بيان كرده است .
آرى ، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت هائى است كه تماميت زندگيش بستگى به وجودآنها دارد، و اين معنا فطرى هر انسانى است كه هر چه را دوست مى دارد براى اين است كهاز آن انتفاع مى برد، و اگر هم گاهى ديده مى شود كه منظورش سودى است كه عايد غيرگردد در آنجا هم اگر كاملا دقت شود معلوم مى شود كه او هم در اين انتفاع غير، سودى مىبرد، و چون دوستدار وجدان (دارا بودن ) است قهرا دشمن فقدان (نادارى ) خواهد بود.
به همين دو صفت غريزى يعنى حب و بغض است كه امر زندگى انسان اداره مى شود، چوناگر انسان همه چيز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى داشت زندگيش به كلىباطل مى گشت ، و همچنين اگر همه چيز را حتى متنافيات را دشمن مى داشت باز زندگيشباطل مى شد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده، چون قوا و ابزارى كه در فرد فرد انسان است قاصر از اين است كه تمامى حوايج وضروريات زندگى او را تامين نمايد و او ناگزير از اين است كه بطور دسته جمعىزندگى كند، و اين نيز بديهى و روشن است كه انسان وقتى مى تواند بطور دسته جمعىزندگى كند كه هر فردى كه داراى امكاناتى ازقبيل مال و جاه و يا زينت و جمال و يا هر چيز ديگرى - كه طبايع بشرى براى آن ارزشقائل بوده و يا كم و بيش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى گيرد - بوده باشد كهافراد ديگر فاقد آن باشند.
و همين معنا خود اولين چيزى است كه مايه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پديد آمدنبخل در نفوس مى شود، و در نتيجه افراد به جان يكديگر افتاده و در جان و عرض ومال يكديگر و تجاوز در هر چيزى كه به آن متنعمند و بر سر آن فعاليت و كشمكش ‍ دارندظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محروميت ها مى گردند، و آتش خشم و عداوت را دردلهاى خود شعله ور مى سازند.
همه اينها اوصاف و غريره هائى است باطنى كه در دلهاى افراد اجتماع نهفته است ، و خواهناخواه در مسير زندگيشان در خلال اعمال و برخورد فعاليت ها جلوه نموده و بعضى از آنهابا بعضى ديگر اصطكاك پيدا مى كند، و همين اصطكاك ها است كه موجب بروز فتنه ها ومصايب اجتماعى گشته مردم را به هلاكت انداخته و زراعت ونسل را به نابودى تهديد مى كند، شاهد اين معنا حوادثى است كه در همه اعصار در ميانهمه اقوام جريان داشته است .
و در هر زمان كه هدف هر جامعه و هر امتى بهره مندى از زندگى مادى باشد و فكر وذكرش محدود در چهار ديوارى زندگى دنيا گردد چنين امتى نمى تواند ماده اين فساد را ازريشه بركند، چون دنيا، دار تزاحم است ، و - همانطورى كه گفته شد - قوام اجتماعبر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است ، و حوادثى كه پيش مىآيد و عوامل موثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند.همچنانكه قرآن در باره تاثير اختلاف اوضاع واحوال در زندگى انسان مى فرمايد: (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسهالخير منوعا) و (ان النفس لاماره بالسوء) و نيز مى فرمايد: (و لا يزالون مختلفينالا من رحم ربك و لذلك خلقهم ) و همچنين آياتى ديگر.
و نهايت چيزى كه ممكن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشمو دشمنى اثر كند مال و يا جاه و يا ساير نعمت هاى دنيوى است كه چون محبوب انسان استممكن است با دادن آنها تا اندازه اى قانع و ساكتشان كرد، و ليكن اين گونه چيرها تنها درموارد جزئى نافع و مؤ ثر است ، و اما دشمنى و كينه هاى عمومى را از دلهايشان نمىزدايد، زيرا آتش غريزه زياده طلبى و بخل كه دردل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پاره اى از مزاياى زندگى در دست ديگران شعله ورمى گردد به هيچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمى شود.
علاوه بر اينكه پاره اى از مزايا هست كه قابل بسط بر همه افراد نيست بلكه انفرادى ومختص به افراد انگشت شمارى است ، مانند مزيت سلطنت و رياست عاليه وامثال آن . حتى جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانسته اند براى اين درد دوائى به دستآورند و خشم و دشمنى هاى عمومى را ريشه كن كنند، و با اينكه در صدد بوده اند جز بهاين مقدار موفقيت حاصل نكردند كه از شدت آن جلوگيرى نموده پيكر اجتماع را تا اندازهاى از شكنجه اين عذاب راحت كنند. و اما دشمنى هاى مربوط به موهبت هاى خصوصى ازقبيل رياست و ملك كما كان به شدت خود باقى است ، و همچنان با شراره هاى خود دلهائىرا مى سوزاند، و همواره عده اى را به جان هم مى اندازد.
تازه اين چاره جوئى هائى كه مى كنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه هاىبيرون از جامعه شان به حال آنان اعتنائى نمى شود و از منافع زندگى آنها تنهاچيرهائى تامين مى شود كه با منافع خود اين جامعه ها موافقت داشته باشد هر چند از راهديگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت هاى گوناگونآنان را شكنجه دهد.
مبانى تربيتى اسلام كه با توجيه مؤ منين به سوى حيات حقيقى و جاودان وتمتعاتمعنوى ، بين ايشان الفت و برادرى برقرار مى سازد
در اين ميان امت اسلام است كه خداوند بر او منت نهاده و صفت رذيلهبخل را از دلهاى آنها زدوده و ميان دلهاى آنها ايجاد الفت نمود.
آرى ، اسلام براى پديد آوردن چنين ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آنمعارف را در ميان آنان منتشر نمود و گوشزد كرد كه زندگى انسانى يك زندگى جاويداناست ، و منحصر به اين چند روز مختصر دنيا نيست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانىهم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنيا به بهره مندى ازلذائذ مادى و چريدن در چراگاه پست ماديت نيست ، بلكه حياتى است واقعى و عيشى استحقيقى كه انسان به آن حيات زنده گشته و در كرامت عبوديت خداى سبحان عيش مى كند، وبه نعمت هاى قرب خدا متنعم مى گردد.
صاحب چنين زندگيى در دنيا از آنچه كه از نعمت هاى مادى دنيوى برايش مقدر شده ، چه آننعمتهائى كه از طريق حظ به او مى رسد و چه آنهائى كه از طريق اكتساب تمتع برده وسپس به سوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شايسته اش ‍ درمىآميزد، و به حقيقت زندگى نايل مى شود، همچنانكه فرموده : (و ما الحيوه الدنيا فىالاخره الا متاع ) و (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لوكانوا يعلمون ) و (فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا ذلك مبلغهممن العلم ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى ).
پس بر هر مسلمان لازم است كه به پروردگار خود ايمان آورده و تربيت او را بپذيرد وعزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را كه نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنينفكر كند كه او بنده ايست كه تدبير امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالكضرر و نفع ، مرگ و حيات و حشر و نشر خود نيست ، و كسى كه وضعش چنين است نبايد بهچيزى غير پروردگارش بپردازد، زيرا پروردگارش كسى است كه خيرات و شرور، نفعو ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست .
و نيز بايد در مسير زندگى بر اساس علم نافع وعمل صالح سير كند، و در اين بين اگر به چيزى از مزاياى زندگى دنيوى دست يافت درحقيقت موهبتى است از ناحيه پروردگارش ، و اگر هم دست نيافت و از لذائذ مادى محروم شداجر محروميتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زيرا (ما عند الله خير و ابقى )(آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است ).
البته اين حرف معنايش لغويت اسباب نيست ، و با كسب و كار كه فطرت آدمى انسان رابه سوى آن و به سوى مقدمات آن از فكر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظيمعوامل و علل رسيدن به مقاصد انسانى و اغراض صحيح زندگى تحريك مى نمايد منافاتندارد و ما توضيح اين معنا را در موارد مختلفى از اين كتاب گذرانديم .
وقتى مسلمانان اين سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع بهماديات كه هدفى حيوانى و غرضى مادى است به سوى اين تمتع معنوى بگردانند كه هيچتزاحم و محروميتى در آن نيست قهرا خشم و دشمنى از دلهايشانزايل گشته و جانهايشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهائى يافته به لطف خدا برادرانيكديگر مى شوند، و آنچنان كه بايد رستگار مى گردند، همچنانكه فرموده : (يا ايهاالذين آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ، و اعتصموابحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكمفاصبحتم بنعمته اخوانا) و نيز فرموده : (و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون).
معناى جمله : (حسبك الله و من اتبعك من المؤ منين )


يا ايها النبى حسبك الله و من اتبعك من المومنين



در اين آيه نيز مانند آيه قبلى كه فرموده بود: (فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره وبالمومنين ) رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را دلخوش مى سازد، و منظور از آن - وخدا داناتر است - اين است كه : خداوند تو را به يارى خودش و بوسيله آنهائى كه ازمؤ منان پيرويت كردند از شر دشمنان كفايت مى كند. نه اينكه بخواهد بفرمايد: نصرتخدا و يارى مؤ منين هر دو براى كفايت تو سبب مستقلى هستند. و يا هر دو با هم يك سببند كهاين يك سبب داراى دو جزء است ؛ زيرا توحيدى كه قرآن آنرا به بشر گوشزد كرده باسببيت مستقل مؤ منين منافات دارد.
و چه بسا بعضى ها گفته باشند: معناى آيه اين است كه خدا تو را كفايت مى كند وآنهايى را هم كه پيرويت كردند كفايت مى كند، در حقيقت خواسته اند جمله (و من اتبعك منالمومنين ) را بر محل (كاف ) (حسبك ) عطف كنند.
و به هر حال بطورى كه از سياق آيات و از قراين خارجى به دست مى آيد مفاد آيه ،تحريك و تشويق مؤ منان است بر كارزار، چون تاثير مؤ منان در كفايت كردنشانرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را از شر دشمنان تنها بكار زار كردن است و چيزديگرى به ذهن نمى رسد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه قبل از جنگ بدر در بيداءنازل شد، و بنابراين قول ، آيه شريفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالشبما قبل آن نيز قطعى نيست .


يا ايها النبى حرض المؤ منين على القتال ...



كلمه (تحريض )، (تحضيض )، (ترغيب ) و (حث ) همه به يك معنا است . وكلمه (فقه ) با كلمه (فهم ) يك معنا را مى رساند الا اينكه كلمه فقه در رساندنمعنا رساتر است .
رمز اينكه يك نفر مؤ من صابر مى تواند بر ده نفر كافر چيره گردد
و اينكه فرمود: (ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين ) مقصود از كلمه (ماتين) دويست نفر از كفار است ، همچنانكه در جمله بعد، كلمه (الف ) را مقيد به كفار نموده. و همچنين در جمله (و ان يكن منكم ماة ) مقصود صد نفر صابر است كه قبلا كلمه(عشرون ) را مقيد بدان كرده بود.
و حرف باء در جمله (بانهم قوم لا يفقهون ) سببيت را مى رساند و ممكن هم هست بهاصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعليليه مى كند و اينتعليل متعلق به كلمه (يغلبوا) است . و معنايش اين است كه : بيست نفر صابر از شمابر دويست نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما برهزار نفر از كسانى كه كافر شده اند غالب مى آيند، و اين غلبه به علت اين است كهكفار مردمى هستند كه نمى فهمند.
و همين نبودن فهم در كفار، و در مقابل ، بودن آن در مؤ منان باعث شده كه يك نفر از بيستنفر مؤ من بيشتر از ده نفر از دويست نفر كافر به حساب آيد، و بر همين اساس آيهشريفه حكم كلى خود را روى همين حساب برده و مى فرمايد: بيست نفر از مؤ منين بر دويستنفر از كفار غالب مى شوند؛ و سرش اين است كه مؤ منان در هر اقدامى كه مى كننداقدامشان ناشى از ايمان به خداست ، و ايمان به خدا نيرويى است كه هيچ نيروى ديگرىمعادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نيروى ايمان مبنىبر فهم صحيح است ، و همين فهم صحيح صاحبش را به هر خلق و خوى پسنديده اى متصفمى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرات و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب ووثوق به خدا بار مى آورد، چنين كسى اطمينان و يقين دارد به اينكه به هر تقدير چهكشته شود و چه بكشد برد با اوست ؛ زيرا در هر دو تقدير پاداشش بهشت است ، و او درخود مصداقى براى مرگ به آن معنائى كه كفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمىبيند.
بخلاف كفار كه اتكاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است كه شيطاندر نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى كه تمام اعتمادشان بر هوا و هوس استهرگز متفق نمى شوند، و اگر هم احيانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نيست ، و دوامشان تاجائى است كه پاى جان به ميان نيايد وگرنه از آنجائى كه مرگ را نابودى مى داننداتفاقشان مبدل به تفرقه مى شود. و بسيار نادر است كه دلى بى ايمان تا پاى جانبر سر هواهاى خود پايدار بماند، مگر اينكه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه بااحساس كمترين خطر از ميدان در مى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى كه بطورى كه تاريخنشان مى دهد زودتر از هر خطر ديگرى اين قبيل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاىدرآمدن مشركان در جنگ بدر، كه با كشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اينكه عدهشان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقريبا نسبت يك است به چهارده ، پس فرارىشدن ايشان در حقيقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از يك نفر است ، و اين نيست مگربخاطر فقه مؤ منان كه خود علم و ايمان را در بر دارد، و بخاطرجهل كفار كه خود ملازم با كفر و هوى پرستى است .


الان خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا فان يكن ...



يعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دويست نفر غلبه مى كند، و اگر صابران ازشما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از كفار غلبه مى كنند بر همان اساسى كه در آيهقبلى گذشت .
اثر مستقيم ضعف روحى در كاستن از ميزان توان در كسب پيروزى بر دشمن
و در جمله (و علم ان فيكم ضعفا) منظور از (ضعف )، ضعف در صفات روحى است كهبالاخره به ضعف در ايمان منتهى مى شود. آرى ، يقين به حق است كه همه صفات پسنديدهموجب فتح و ظفر از قبيل شجاعت و صبر و راى صائب از آن سرچشمه مى گيرد؛ منظور ازضعف اين است ، نه ضعف از جهت نفرات و تجهيزات جنگ ؛ چون بديهى است كه مؤ منين هموارهدر زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رو به قوت و زيادى نفرات بودند نه روبه ضعف .
و قيد (باذن الله ) جمله (يغلبوا) را مقيد مى كند، و معنايش اين است كه : خداوند بااينكه شما مردمى با ايمان و صابر هستيد خلاف اين را نمى خواهد. و از همين جا معلوم مىشود كه جمله (و الله مع الصابرين ) نسبت به قيد (باذن الله ) به منزلهتعليل آن است .
با در نظر گرفتن اينكه نداشتن فقه و صبر، و همچنين ضعف روحى ازعلل و اسباب خارجيى است كه در غلبه نكردن و ظفر نيافتن مؤ ثر است ، بدون شك از دوآيه مورد بحث بخوبى فهميده مى شود كه حكم در آن دو مبنى بر اوصاف روحيى است كهدر مؤ منين و كفار اعتبار شده ، و اينكه همان قواى روحى كه در آيه اولى براى يك مؤ مناعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود كه بر قواى روحى و داخلى ده نفر كافرغلبه مى كرد چيزى نگذشت كه آنقدر پائين آمد تا همان قوا بر بيشتر از قواى روحى دونفر كافر نمى چربيد يعنى قواى روحى مؤ منين متوسطالحال به نسبت هشتاد در صد كاهش يافت ، و بيست مؤ من در برابر دويست كافر كه در آيهاولى اعتبار شده بود در آيه دومى مبدل شد به صد مؤ من در برابر دويست كافر. و صدنفر در برابر هزار نفر آيه اولى در آيه دومىمبدل شد به هزار در برابر دو هزار.
بحث دقيق در عواملى كه بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفاتاخلاقى مختلفى ايجاد مى كند نيز آدمى را به اين معنا راهنمائى مى نمايد، براى اينكه هرجامعه خانوادگى و حزبى كه به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و يا دينىتشكيل مى يابد، در اول تشكيل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاريهائى كه از هر سواساس آنرا تهديد به انهدام مى كند برمى خورد و در نتيجه قواى دفاعيش بيدار گشته وآماده مى شود تا در راه رسيدن به هدفى كه به نظرش مشروع است پيكار كند، يعنى آننفسانيات كه انسان را وادار به تحذر از ناملايمات وبذل جان و مال در اين راه مى كند در وى بيدار مى شود.
و همچنين به پيكار خود ادامه داده و شب و روز جان ومال خود را در اين راه صرف مى كند، و باز تجديد قوا نموده پيش مى رود تا آنجا كهبراى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محيط را مساعد نموده وجمعيتش فزونى يافته آسايش و آرامش پيدا مى كند، و شروع مى كند به عياشى و استفادهاز فوايد كوششهايش ، در اين هنگام است كه آن قواى روحى كه در همه اعضاء گسترده استو اعضاء را وادار بكوشش و عمل مى كرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد.
علاوه ، جامعه هر قدر هم افرادش اندك باشند در مساله ايمان و خصوصيات روحى و صفاتپسنديده اخلاقى خالى از اختلافات نيستند. بالاخره افرادش در اين باره اختلاف دارند كهيكى قوى است و يكى ضعيف و قهرا هر چه افراد اجتماع بيشتر باشند افراد سست ايمان وبيمار دلان و منافقان نيز بيشتر مى شوند، و كفه ميزان اين طبقه سنگين تر و كفه افرادبرجسته سبك تر مى شود.
و در اين مطلب فرقى ميان جمعيت هاى دينى و احزاب دنيوى نيست . آرى ، سنت طبيعيى كه درنظام انسانى جريان دارد بر همه اجتماعات يكسان جارى مى شود، تجربه قطعى نيزثابت كرده كه افرادى كه به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى كنند هر قدر عده شان كمترباشد در مقابل رقبا و مزاحمينشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هايشانبيشتر باشد نشاطشان در كار و كوشش بيشتر و كار و كوششان در اثر سريع تر وتيزتر است . بر عكس هر چه افرادشان بيشتر و رقبا و موانع رسيدن به مقاصدشانكمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفيه تر خواهند بود.
دقت كافى در جنگهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اين معنا را روشن مى سازد. مثلادر جنگ بدر مسلمانان پيروز شدند با اينكه عده شان به سيصد و بيست نفر نمى رسيد آنهم در كمال فقر و نداشتن قوا و تجهيزات ، و عده كفار تقريبا سه برابر آنان بود آن همبا داشتن عزت و شوكت و تجهيزات جنگى ، و همچنين در جنگ احد و خندق و خيبر و مخصوصاجنگ حنين كه داستانش از همه عجيب تر بود و خداى تعالى جريان آنرا به بيانى كه جاىترديد براى هيچ اهل بحثى باقى نگذاشته بيان كرده و فرموده : (و يوم حنين اذ اعجبتكمكثرتكم فلم تغن عنكم شيئا و ضاقت عليكم الارض بما رحبت ثم وليتم مدبرين ....)
اشاره به اينكه هر قدر بر عزت و شكوت ظاهرى مسلمين افزوده مى گشت ازدرجهايمان و قوت معنويات آنان كاسته مى شده است
و اين آيات بر چند نكته دلالت دارد: اول اينكه اسلام هر قدر در زمانرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عزت و شوكت ظاهريش ‍ بيشتر مى شد قواى روحى ودرجه ايمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمين رو به كاهش مى گذاشت ، و اين تاثير آنچنانمحسوس بود كه بعد از جنگ بدر - به مدتى كم و يا زياد - اين نقصان تا يك پنجمقبل از جنگ بدر رسيد، همچنانكه آيات بعد از آيه مورد بحث تا اندازه اى به اين حقيقتاشاره نموده مى فرمايد: (ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارضتريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخره و الله عزيز حكيم لو - لا كتاب من الله سبقلمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم ...).
دوم اينكه اين دو آيه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زيرا هر چند ازحال مؤ منين در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانكه جمله (الان خفف الله عنكم ) بداناشاره دارد و ليكن مقصود آن دو مقايسه قواى روحى مؤ منان در دو زمان است و سياق آيهدومى طورى است كه با مستقل بودن و جدا بودن از آيه اولى نمى سازد، و صرف اينكهحكمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند كه در دو زماننازل شده باشند.
بله ، اگر تنها دو حكم تكليفى را مى رساندند و بس البته ظهور در اين داشتند كه دومىاز آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است .
سوم اينكه ظاهر جمله (الان خفف الله عنكم ) - بطورى كه گفته شده است - اين استكه اين دو آيه در مقام بيان حكمى تكليفى مى باشند، چون تخفيف وقتى است كه قبلاتكليفى در ميان باشد، گو اينكه لفظ، لفظ خبر است و ليكن منظور از آن ، امر است . وحاصل مراد در آيه اولى اين است كه بايد يكى از شما مسلمين در برابر ده نفر كفارايستادگى كند، و در آيه دومى اين است كه اينك خداوند در تكليف تخفيف داد و از اين پسبايد يكى از شما در برابر دو نفر از كفار مقاومت كند.
گو اينكه ممكن است در اين گفتار كه : (تخفيف وقتى صحيح است كه قبلا تكليفى در ميانباشد) مناقشه كرد، و ليكن ظهور دو آيه در اينكه دو حكم مختلف مترتب بر زمان را مىرسانند كه يكى بعد از ديگرى و يكى خفيف تر از ديگرى است جاى ترديد نيست .

next page

fehrest page

back page