بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 1, محمود ناصرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     BEHA1002 -
     BEHA1003 -
     BEHA1004 -
     FOOTNT01 -
     FEHREST -
     BEHA1001 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(51) خريد نان به نرخ روز 

امام صادق عليه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكى داريم ؟
- معتب : عرض كردم :
- به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم .
- آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش !
- يابن رسول الله ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدنگندم براى ما ميسر نخواهد شد.
- سخن همين است كه گفتم ، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش !
معتب مى گويد:
- پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از اين ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس ، بايدنيمى از گندم و نيمى از جو باشد و نبايد با نانى كه درحال حاضر توده مردم مصرف مى كنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترينوجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در پيشگاه الهى اقتصاد و محاسبه درزندگى را رعايت كرده باشم .(65)


(52) ارشاد با بذل مال ! 

مدتى بود كه شخصى دايم نزد امام كاظم عليه السلام مى آمد و فحش و ناسزا مى گفت .بعضى از نزديكان حضرت كه قضيه را چنين ديدند، به ايشان عرض كردند:
- اجازه بدهيد ما اين فاسق را بكشيم !
حضرت اجازه ندادند و از مكان و مزرعه او پرسيدند و سپس سوار بر مركبى به مزرعهوى رفتند. آن مرد صدا زد:
- از ميان زراعت من نياييد! حاصل مرا پايمال مى كنيد!
حضرت آمدند نزديك ايشان پياده شدند. با لبخندى در كنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر براى زراعت خرج كرده اى ؟
گفت :
- صد دينار.
فرمود:
- چقدر اميد دخل دارى ؟
گفت :
- دويست دينار.
فرمود:
- اين سيصد دينار را بگير و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را كه اميد دارى بهتو مرحمت مى كند.
مرد پول را گرفت و پيشانى حضرت را بوسيد. حضرت تبسم كرده ، برگشت .
فردا كه امام عليه السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتى كه حضرت را ديد گفت :
- الله اعلم حيث يجعلرسالته (66)
اصحاب پرسيدند ديروز چه مى گفت ، امروز چه مى گويد، ديروز فحش ‍ و ناسزا مىگفت ، امروز تعريف و تمجيد مى كند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتيد اجازه بده ما اين مرد را بكشيم و لكن من با مبلغىپول او را اصلاح كردم !(67) يكى از راه هاى اصلاححال مردم احسان و بخشش ‍ است .


(53) نامه امام موسى بن جعفر(ع ) به استاندار يحى بن خالد! 

شخصى از اهالى رى نقل مى كند:
يحيى بن خالد كسى را والى (استاندار) ما كرد. مقدارى ماليات بدهكار بودم . از من مىخواستند و من از پرداخت آن معذور بودم ، زيرا اگر از من مى گرفتند فقير و بينوا مىشدم .
به من گفتند والى از پيروان مذهب شيعه است ، در عينحال ترسيدم كه پيش او بروم ، زيرا نگران بودم كه اين خبر درست نباشد و مرا بگيرندو به پرداخت بدهى مجبور ساخته و آسايشم را به هم بزنند.
عاقبت تصميم گرفتم براى حل اين قضيه به خدا پناه برم ، لذا به زيارت خانه خدارفتم و خدمت مولايم امام موسى بن جعفر عليه السلام رسيدم و ازحال خود شكايت كردم .
آن حضرت پس از شنيدن عرايض من نامه اى اين چنين به والى نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا يسكنه الا من اسدى الى اخيهمعروفا او نفس عنه كربة ، او ادخل على قلبه سرورا، و هذا اخوك والسلام .))
((بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اى است كه كسى در زير آن ساكن نمى شودمگر آنكه فايده اى به برادرش رساند و يامشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست . والسلام .))
پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازهملاقات خواستم و گفتم :
من پيك موسى بن جعفر عليه السلام هستم .
استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و پيشانى ام رابوسه زد.
هر بار كه از من درباره ديدن امام عليه السلام مى پرسيد، همين كار را تكرار مى كرد وچون او را از سلامتى حال آن حضرت مطلع مى ساختم ، شاد مى گشت و خدا را شكر مى كرد.
سپس مرا در خانه اش قسمت بالاى اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست . نامه اى را كهامام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وى تسليم كردم . او ايستاد و نامه رابوسيد و خواند.
سپس پول و لباس خواست پول ها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با منتقسيم كرد، و حتى قيمت اموالى را كه تقسيم آنها ممكن نبود به من مى پرداخت .
وى هر چه به من مى داد مى پرسيد:
برادر! آيا تو را شاد كردم ؟
و من پاسخ مى دادم :
آرى ! به خدا تو بر شادى من افزودى !
سپس دفتر ماليات را طلبيد و هر چه به نام من نوشته بودند حذف كرد و نوشته به منداد مبنى بر اين كه من از بدهى ماليات معافم و من خداحافظى كردم و بازگشتم .
با خود گفتم : من كه از جبران خدمت اين مرد ناتوانم ، جز آن كه درسال آينده ، هنگامى كه به حج مشرف شدم برايش دعا كنم و وقتى محضر امام موسى بنجعفر عليه السلام رسيدم از آنچه او براى من انجام داد آگاهش سازم .
به مكه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسى بن جعفر(ع ) رسيدم و از آنچه ميان منو آن مرد گذشته بود، سخن گفتم . سيماى آن حضرت از شادى برافروخته گشت .
عرض كردم :
- سرورم ! آيا اين خبر موجب خوشحالى شما شد؟
حضرت فرمود:
- آرى ! به خدا اين خبر مرا و اميرالمؤ منين عليه السلام و جدمرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و خداىمتعال را مسرور كرد.(68)


(54) معماهاى فقهى !  

يك سال ، هارون الرشيد به زيارت كعبه رفته بود. هنگام طواف ، دستور دادند مردمخارج شوند، تا خليفه بتواند به راحتى طواف كند.
چون هارون خواست طواف نمايد، عربى از راه رسيد و با وى به طواف پرداخت . (اينعمل بر خليفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره كرد كه مرد عرب را كنار كنند.) ماءمورينبه مرد عرب گفتند:
- كمى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد!
عرب گفت :
- مگر نمى دانيد خداوند در اين مكان مقدس همه را يكسان دانسته و در قرآن مجيد فرموده است: سواء العاكف فيه و الباد(69)
چون هارون اين سخن را از عرب شنيد، به نگهبان خود دستور داد كه كارى به او نداشتهباشد و او را به حال خويش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابقمعمول به آن دست بمالد. ولى عرب آنجا هم پيش دستى نموده ،قبل از وى ، حجرالاسود را لمس كرد!
سپس هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بخواند، باز هم عربقبل از هارون به آنجا رسيد و مشغول نماز شد. همين كه هارون از نماز فارغ شد، دستور دادآن مرد را پيش او حاضر نمايند. وقتى دستور هارون را شنيد گفت :
- من كارى با خليفه ندارم ، اگر خليفه با من كارى دارد، خودش پيش من بيايد!
هارون ناگزير نزد مرد عرب آمد و سلام كرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت :
- اجازه مى دهى در اينجا بنشينم .
عرب گفت :
- اينجا ملك من نيست ، اينجا خانه خدا است ، ما همه در اينجا يكسانيم . اگر مى خواهى بنشين، چنانچه مايل نيستى برو.
هارون بر زمين نشست ، روى به آن عرب كرد و گفت :
چرا شخصى مثل تو مزاحم پادشاهان مى شود؟
عرب گفت :
آرى ! بايد در مقابل علم كوچكى كنى و گوش فرا دهى .
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت :
- مى خواهم مساءله اى دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب ندادى ، تو را اذيت خواهمكرد.
- سؤ ال تو براى ياد گرفتن است يا مى خواهى مرا اذيت كنى ؟
- البته منظور، ياد گرفتن است .
- بسيار خوب ! ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد مطلبى از استاد بهپرسد، مقابل من بنشينى !
هارون برخاست و در مقابل وى روى زمين نشست .
هارون پرسيد:
- بگو بدانم ، خداوند چه چيزى را بر تو واجب كرده است ؟
عرب گفت :
- از كدام امر واجب سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سى و چهار يانود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكى و ازچهل يكى و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكى و يكى به يكى ؟!
هارون گفت :
- من از يك واجب از تو سؤ ال كردم ، تو برايم عدد شمارى كردى !
عرب گفت :
- دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامتبراى مردم حساب باز نمى كرد.
سپس اين آيه را خواند:
((و ان كان مثقال حبة من خردل اتينابها و كفى بنا حاسبين (70)))
در اين هنگام ، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طورى كهبرافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامى افراد به او بايد اميرالمؤ منين مىگفتند) در حالى كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت :
- آنچه را كه گفتى توضيح بده ! اگر توضيح دادى آزاد هستى و گرنه ، دستور مىدهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس ‍ نكشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت ! هارون پرسيد:
- چرا خنديدى ؟
- از شما دو نفر خنده ام گرفت ، زيرا نمى دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسى كهتقاضاى بخشش كسى را مى كند كه اجلش رسيده ، يا كسى كه عجله براى كشتن مى نمايدنسبت به شخصى كه اجلش نرسيده ؟!
هارون گفت :
- بالاخره آنچه را كه گفتى توضيح بده !
عرب اظهار داشت :
- اينكه از من پرسيدى : آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست ؟ جوابش اين است كه خداوندخيلى چيزها را به انسان واجب نموده است .
اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ ال مى كنى ؟ مقصودم دين اسلام است (كهقبل از هر چيزى پيروى از آن بر بندگان خدا واجب است .)
منظورم از پنج ، نمازهاى پنجگانه ، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزى و از سى وچهار چيز، سجده هاى نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايى است كه در شبانه روز مىخوانيم و از صد و پنجاه و سه ، در هفده عدد، تسبيح نماز است .
اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكى ، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه ، يك ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل يكى ، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكاتبدهد و گفتم از دويست ، پنج ، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايدزكات بدهد.
اينكه پرسيدم : آيا از يك واجب در تمام عمر مى پرسى ؟
مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكهگفتم يكى به يكى ، هر كس به ناحق كسى را بكشد بايد كشته شود، خداوند مى فرمايد((النفس بالنفس )).
چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اينمسائل و زيباى سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضبتبديل به مهربانى شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه ، عرب به هارون گفت :
- تو چيزهايى از من پرسيدى و من هم جواب دادم . اكنون من نيز از تو سؤال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! اگر جواب دادى ، اين كيسه طلامال خودت و مى توانى آن را در اين مكان مقدس صدقه دهى ، اگر نتوانستى بايد يك كيسهديگر نيز به آن اضافه كنى تا بين فقراى قبيله خود تقسيم كنم .
هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد:
- خنفساء(71) به بچه اش دانه مى دهد يا شير؟
هارون غضبناك شد و گفت :
- آيا درست است فردى مثل تو از من چنين پرسشى بنمايد؟
عرب گفت :
شنيده ام پيامبر فرموده است : عقل پيشواى مردم از همه بيشتر است . تو رهبر اين مردم هستى، هر سؤ الى از امور دينى و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهى . اكنونجواب اين پرسش را مى دانى يانه ؟
هارون :
- نه ! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدى و دو كيسه طلا بگير.
عرب :
- خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايى در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمزندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتى نوزاد خنفساء متولد مى شود نه او شيرمى خورد و نه دانه ! بلكه زندگيش ‍ از مواد خاكى تاءمين مى گردد.
هارون :
- به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤ الى نشده ام .
مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش ‍ پرسيدند، فهميدند كهوى امام موسى بن جعفر عليه السلام است .
به هارون اطلاع دادند، هارون گفت :
به خدا قسم ! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگى داشته باشد!(72)
(چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباسمبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت .)


(55) ماءمون و مرد دزد 

محمد بن سنان حكايت مى كند كه در خراسان نزد مولايم حضرت رضا عليه السلام بودم .ماءمون در آن زمان حضرت را معمولا در سمت راست خود مى نشاند.
به ماءمون خبر دادند كه مردى دزدى كرده است . ماءمون دستور داد او را احضار كنند. چونحاضر شد، ماءمون او را در قيافه مرد پارسايى مشاهده كرد كه اثر سجده در پيشانىداشت . به او گفت :
- واى بر اين ظاهر زيبا و بر اين كار زشت ! آيا با چنين آثار زهد و پارسايى كه از تومى بينم تو را به دزدى نسبت مى دهند؟
مرد صوفى گفت :
- من اين كار را از روى ناچارى كرده ام ، زيرا تو حق مرا از خمس و غنايم ، نپرداختى .
ماءمون گفت :
- تو در خمس و غنايم چه حقى دارى ؟
- خداى عزوجل خمس را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
((هر غنيمت كه به دست آوريد خمس آن براى خدا و پيغمبر او و ذوى القربى و يتيمان وبينوايان و درماندگان در سفر است .))(73)
و همچنين غنيمت را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
((غنيمتى كه خدا از اهل قريه ها به پيغمبر خود ببخشد، براى خدا و پيغمبر او و ذوىالقربى و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است ؛ براى آنكه غنيمت ، تنها در دستو حوزه توانگران شما به گردش ‍ نباشد.))(74)
طبق اين بيان ، اكنون كه در سفر مانده ام و بينوا و تهيدستم ، تو مرا از حقم محروم ساختهاى .
ماءمون گفت :
آيا من حكمى از احكام خدا و حدى از حدود الهى را ترك كنم ، با اين حرف هايى كه تو مىزنى ؟
مرد صوفى گفت :
- اول به كار خود پرداز و خويش را پاك كن و آن گاه به تطهير ديگران همت گمار!نخست حد خدا را بر نفس خود جارى كن و آن گاه ديگران را حد بزن !
ماءمون ديگر نتوانست سخن بگويد، رو به حضرت رضا عليه السلام نمود و گفت :
- در اين باره چه نظرى داريد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
- اين مرد مى گويد تو هم دزدى كرده اى منهم دزدى كرده ام ! ماءمون از اين سخن سختبرآشفت و آن گاه به مرد دزد گفت :
- به خدا قسم دست تو را خواهم بريد.
مرد گفت :
- آيا تو دست مرا قطع مى كنى در صورتى كه خود، بنده منى ؟!
ماءمون گفت :
- واى بر تو! من چگونه بنده تو هستم ؟!
مرد گفت :
- به جهت اينكه مادر تو از مال مسلمان خريدارى شده و تو بنده كليه مسلمانان مشرق ومغربى ، تا آن گاه كه تو را آزاد كنند، و من تو را آزاد نكرده ام .
ديگر آنكه تو خمس را بلعيده اى ! بنابراين ، نه حقآل رسول را ادا كرده اى و نه حق مثل من و امثال مرا داده اى .
همچنين شخص ناپاك نمى تواند ناپاك مثل خود را پاك سازد، بلكه سخصى پاك بايدآلوده اى را پاك نمايد و كسى كه خود حد بگردن دارد بر ديگرى حد نمى تواند بزند،مگر آنكه اول از خود شروع كند! مگر نشنيده اى كه خداى عزيز مى فرمايد:
((آيا مردم را به نيكى فرمان مى دهيد و خويش را فراموش مى كنيد وحال آنكه كتاب خدا را تلاوت مى كنيد؟ آيا در اين كار فكر نمى كنيد.))(75)
در اين هنگام ، ماءمون رو به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت :
- صلاح شما درباره اين مرد چيست ؟
حضرت رضا عليه السلام اظهار داشتند:
- خداى جل جلاله به محمد صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
((فلله الحجه البالغه )) خداى را دليل رسايى هست كه نادان با نادانى مى فهمد ودانا بعلم خود درك مى كند، دنيا و آخرت بر پايه استوار است و اكنون اين مرد بر تودليل آورده است .
چون سخن به اينجا رسيد، ماءمون فرمان داد تا مرد صوفى را آزاد كنند.
پس از آن ، مدتى در ميان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا عليه السلام فكر مى كردتا آنكه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهيد كرد.(76)


(56) ماءمون و امتحان امام جواد عليه السلام  

روزى ماءمون كه به قصد شكار از قصر خود بيرون آمده بود، در گذرگاه به عده اى ازكودكان كه امام جواد عليه السلام هم در ميان آنان بود، برخورد نمود. كودكان همگىگريختند، جز آن حضرت ! ماءمون نزد ايشان رفت و پرسيد:
- چرا با كودكان ديگر نگريختى ؟
حضرت جواب داد:
- من گناهى نكرده بودم كه بگريزم و مسير هم آن قدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه توباز شود. از هر كجا كه مى خواستى مى توانستى بروى . ماءمون پرسيد:
- تو كيستى ؟
حضرت پاسخ داد:
- من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالبم !
ماءمون پرسيد:
- از علم و دانش چه بهره اى دارى ؟
امام عليه السلام جواب داد:
- مى توانى اخبار آسمان ها را بپرسى !
ماءمون از او جدا شد و به راه خود ادامه داد، باز سفيدى بر روى دستش ‍ بود مى خواست باآن شكار كند.
ماءمون باز را رها كرد و باز دنبال دراّجى پرواز كرد، به طورى كه مدتى از ديده هاناپديد شد و پس از زمانى ، در حالى كه مارى (77) را زنده صيد كرده بود، بازگشت. ماءمون مارى را جاى مخصوص گذاشت . سپس به اطرافيانش گفت :
- مرگ آن كودك ، امروز - به دست من - فرا رسيده است !
آن گاه از همان راهى كه رفته بود برگشت به همانمحل كه رسيد فرزند امام رضا عليه السلام را ديد كه در بين تعدادى از كودكان است ،احضار كرد. از او پرسيد:
- تو از اخبار آسمان و زمين چه مى دانى ؟
امام جواد عليه السلام پاسخ داد:
- من از پدرم و پدرانم از پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم و ايشان ازجبرئيل و جبرئيل از پروردگارم جهانيان شنيدم كه فرمود:
ميان آسمان و زمين دريايى است مواج و متلاطم كه در آن مارهاى است كه شكم هاشان سبز وپشت هاشان نقطه هاى سياه دارد، پادشاهان آنها را با بازهاى سفيدشان شكار مى كنند تادانشمندان را با آنها بيازمايند!
ماءمون با شنيدن اين پاسخ گفت :
- تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتيد!(78)


(57) شعله حسد 

در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب سال 218 (ه‍- ق ) ماءمون خليفه عباسى از دنيارفت و در ناحيه طرسوس (79) به خاك سپرده شد. برادرش معتصم زمام خلافت را عهدهدار گشت .
معتصم كه از هر راه ممكن جهت تثبيت پايه هاى زمامدارى خويش ‍ تلاش مى كرد، براىجلوگيرى از خطرهاى احتمالى از ناحيه امام جواد عليه السلام و اينكه تحت مراقبت شخصىقرار گيرند، ايشان را از مدينه به بغداد آورد.
هنوز از اقامت امام عليه السلام در بغداد مدت زيادى نگذشته بود كه به اشاره معتصمخليفه عباسى به وسيله زهر آن حضرت به شهادت رسيدند. اين حادثه ، بهدنبال ماجرايى پيش آمد كه داستانش چنين است .
زرقان دوست صميمى ابن ابى دُآد(80) بود مى گويد:
روزى ابن ابى دآد از نزد معتصم بازگشت در حالى كه سخت غمگين بود. علت اندوه راجويا شدم . پاسخ داد:
- امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم .
گفتم :
- براى چه ؟
جواب داد:
- به خاطر واقعه اى كه از ابوجعفر، امام جواد عليه السلام ، در حضور معتصم عليه من رخداد.
- مگر چه پيش آمد؟
- دزدى را نزد مجلس خليفه آوردند دزد به سرقت خود اعتراف كرد و از خليفه خواست بااجراى حد او را پاك سازد. خليفه فقها را گرد آورد و ابوجعفر را نيز حاضر كرد، از ماپرسيد دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ من گفتم :
از مچ دست .
گفت :
به چه دليل ؟
گفتم :
دست از انگشتان است تا مچ ، زيرا كه خداوند در آيه (تيمم ) فرموده است : ((فامسحوابوجوهكم و ايديكم ))(81) ((صورت و دستهايتان را مسح كنيد)) منظور از دست در اينآيه ، انگشتان تا مچ دست است .
عده اى از فقها نيز با من موافق شدند و گفتند دست دزد بايد از مچ قطع گردد، ولى عدهاى ديگر گفتند دست دزد را از آرنج بايد قطع كرد، چون خداوند در آيه وضو مى فرمايد:((و ايدكم الى المرافق )) يعنى ((دست هاى خويش را تا آرنج ها بشوييد!)) و اين آيهدلالت دارد بر اينكه حد دست آرنج است .
سپس معتصم رو به ابوجعفر كرد و پرسيد:
در اين مساءله چه نظر داريد؟
ايشان اظهار نمود:
حاضران در اين باره سخن گفتند، مرا معاف بدار!
متعصم بار ديگر سخنش را تكرار كرد و او عذر خواست . در آخر، معتصم گفت تو را بهخداوند سوگند! آنچه را در اين باره مى دانى بگو.
امام جواد عليه السلام گفت :
حال كه مرا قسم دادى ، نظرم را مى گويم . اينها به خطا رفتند زيرا فقط انگشتان دزدبايد قطع شد، و كف دست بماند.
معتصم پرسيد:
دليل اين فتوا چيست ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمود است سجده با هفت عضو بدن تحقق مىيابد، صورت (پيشانى )، دو كف دست ، دو سر زانو، دو پا (دو انگشت بزرگ پا.)بنابراين ، اگر دست دزد از مچ يا از آرنج قطع شود، ديگر دستى براى او نمى ماند تاهنگام سجده آن را بر زمين گذارد.
و نيز خداى متعال فرموده است :
((و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا)) ((سجده گاهها از آن خداست . پسهيچ كس را همپايه و همسنگ با خدا قرار ندهيد)) منظور از سجده گاهها اعضاى هفتگانه استكه سجده بر آنها انجام مى گيرد، و آنچه براى خداست قطع نمى شود.
معتصم از اين بيان خوشش آمد و دستور داد فقط انگشتان دزد را قطع كردند..
ابن ابى دآد مى گفت :
در اين هنگام ، حالتى بر من رخ داد كه گويى قيامت بر پا شده است و آرزو كردم كهكاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم .
پس از سه روز نزد معتصم رفته به او گفتم :
توصيه خيرخواهانه خليفه بر من واجب است ، من مى خواهم در موردى با شما صحبت كنم كهمى دانم به واسطه آن وارد آتش جهنم مى شوم .
معتصم گفت :
كدام صحبت ؟
گفتم :
خليفه در مجلس خويش ، فقها و علما را براى حكمى از احكام دين جمع مى كند و از آنان درشرايطى كه رؤ ساى لشگرى و كشورى حضور دارند و تمام گفتگوها را مى شنوند، حكممساءله اى را مى پرسند و آنان جواب مى دهند، ولى نظر فقها را نمى پذيرند و تنهاسخن مردى را قبول مى كنند كه نيمى از مسلمانان به امامت و پيشوايى وى اعتقاد دارند وادعا مى كنند كه او سزاوار خلافت است ، اين كار براى خليفه پسنديده نيست !
در اين هنگام سيماى خليفه دگرگون شد و فهميد چه اشتباهى كرده آن گاه گفت :
خداوند تو را پاداش دهد كه مرا توصيه خوبى كردى .
سپس روز چهارم به يكى از دبيران (كتّاب ) دستور داد ابوجعفر، (امام جواد عليه السلام )،را به خانه اش دعوت كند. او نيز چنين كرد، ولى امام نپذيرفت و عذر خواست . اما وى دردعوت خويش اصرار ورزيد و گفت : من شما را به مهمانى دعوت مى كنم و آرزو دارم قدمبه خانه ام بگذاريد تا من از مقدم شما تبرك جويم . چند تن از وزراى خليفه نيز آرزوىديدار شما را در منزل من دارند.
امام عليه السلام ناچار! دعوت وى را پذيرفت و به خانه اش رفت ، اما آنان در غذاى وىزهر ريخته بودند.
به محض اينكه از غذا ميل نمود، احساس كرد آغشته به زهر است ، از اين رو تصميم گرفتحركت كند. ميزبان از ايشان خواست بماند ولى حضرت در پاسخ فرمود:
اگر در خانه تو نباشم براى تو بهتر است !
امام جواد عليه السلام ، براى مدتى سخت ناراحت بود تا آنكه زهر در اعضاى بدنش اثركرد و چشم از جهان فروبست .(82)


(58) تپه توبره ها! 

متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.
به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبرهاسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.
سربازان به فرمان متوكلعمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره هاناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند وگفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ،لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنارتپه عبور كنند.
منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر ازامام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش ‍ فرمان نهضت عليهمتوكل را بدهد
حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:
- آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟
متوكل پاسخ داد:
- آرى !
امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد.خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به اوفرمود:
- ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ،آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست .(83)


(59) محبت خاندان نبوت  

شخصى از يوسف بن يعقوب - كه مردى نصرانى و ازاهل فلسطين بودپيش متوكل ، سخن چينى كرد.متوكل دستور داد براى مجازات احضارش كنند.
يوسف نذر كرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و ازمتوكل آسيبى به او نرسد، صد اشرفى به حضرت امام على النقى عليه السلام پرداختنمايد.
در آن موقع ، خليفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده بود و از لحاظمعيشت در سختى به سر مى برد.
يوسف مى گويد:
همين كه به دروازه سامرا رسيدم با خودم گفتم : خوب استقبل از آنكه پيش متوكل بروم ، صد دينار را خدمت امام عليه السلام بدهم ، اما چه كنم كهمنزل امام عليه السلام را نمى شناسم و من مرد نصرانى چگونه ازمنزل امام هادى عليه السلام سؤ ال كنم ، مى ترسيدم كسى قضيه را بهمتوكل خبر دهد و بيشتر باعث ناراحتى و عصبانيت او بشود و از طرف ديگر،متوكل هم ملاقات با ايشان را قدغن كرده ، كسى نمى تواند به خانه حضرت برود.
ناگاه به خاطرم رسيد كه مركبم را آزاد بگذارم ، شايد به لطف خداوندبدون پرسش -به منزل حضرت برسم . چون مركب را به اختيار خود گذاشتم ، از كوچه و بازارهاگذشت تا بر در منزلى ايستاد. هر چه سعى كردم ، از جايش تكان نخورد. از كسىپرسيدم :
- خانه از كيست ؟
گفت :
- منزلى ابن الرضا (امام هادى )، است !
اين حادثه را نشانى بر عظمت امام عليه السلام دانسته و با تعجب تكبير گفتم . در اينحال ، غلامى از اندرون خانه بيرون آمد و گفت :
- تو يوسف پسر يعقوب هستى ؟
گفتم :
- بلى !
گفت :
- پياده شو!
پياده شدم . مرا به داخل خانه برد.
با خود گفتم : اين دليل دوم بر حقيقت اين بزرگوار كه غلام ، نديده مرا شناخت ! سپسگفت :
- صد اشرفى را كه نذر كرده بودى به من بدهيد.
با خودم گفتم : اين هم دليل سوم بر حقانيت آن حضرت ،پول را دادم و غلام رفت و كمى بعد دوباره آمد. مرا بهداخل منزل برد.
ديدم مرد شريفى نشسته است . فرمود:
- اى يوسف آيا هنوز وقت آن نرسيده كه اسلام اختيار كنى ؟
گفتم :
- آنقدر دليل و برهان ديده ام ، كفايت مى كند.
فرمود:
- نه ! تو مسلمان نمى شوى ، ولى فرزند تو اسحق ، به زودى مسلمان مى شود و ازشيعيان ما خواهد شد.
سپس فرمود:
- اى يوسف ! بعضى خيال مى كنند محبت و دوستى ما براىامثال شما فايده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنين نيست . هر كه به ما محبتى نمايد بهرهاش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان . آسوده خاطر پيشمتوكل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش ! به همه خواسته هايت مى رسى .
يوسف مى گويد:
بدون نگرانى نزد متوكل رفتم و به تمام هدفهايم رسيدم و برگشتم .
پس از مرگ مرد نصرانى پسرش ، اسحاق ، مسلمان شد و از شيعيان خوب بشمار آمد وخودش پيوسته اظهار مى داشت :
من به بشارت سرور خود، امام هادى عليه السلام مسلمان شده ام .(84)


(60) فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى ! 

اسحاق كندى - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فيلسوفبرجسته مى شناختند. وى اسلام را قبول نداشت و كافر بود. مى پنداشت بعضى از آياتقرآن با بعضى ديگر سازگار نيست تصميم گرفت پيرامون به ظاهر ناسازه ها و ضدو نقيض هاى موجود در آيات قرآنى كتابى بنويسد! براى نگارش چنين كتابى در خانهنشست و مشغول نوشتن گرديد. روزى يكى از شاگردان وى محضر امام عسگرى (ع ) رسيدو جريان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود:
- آيا بين شما مرد هوشمند و رشيدى نيست كه استادتان را از نوشتن كتابى كه دربارهقرآن شروع كرده بازدارد و پشيمان سازد؟
عرض كرد:
- ما همگى از شاگردان او هستيم . چگونه ممكن است او را از عقيده اش ‍ منصرف كنيم ؟
امام فرمود:
- آيا حاضرى آنچه را كه به تو مى آموزم در محضر استادت انجام دهى ؟ عرض كرد:
- بلى !
فرمود:
- پيش او برو! و مدتى او را در اين كار كه شروع كرده كمك كن به طورى كه انسبگيرى و دوست و همدم كه شدى به او بگو سؤ الى برايم پيش آمده اجازه مى خواهم ازتو بپرسم و غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد.
او خواهد گفت بپرس ! به او بگو:
آيا ممكن است فرستنده قرآن (خدا) معانى را اراده كرده كه غير از آنست كه شما فهميده ايد؟او در جواب خواهد گفت :
آرى ؟ ممكن است .
در اين هنگام به او بگو:
تو چه مى دانى شايد منظور خدا از آيات غير از آن معانى است كه شما حدس مى زنيد.استادت به خوبى مى فهمد منظور شما چيست .
شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، مطابق دستور امام رفتار كرد و با او همدم شد تا اينكهزمينه براى طرح سؤ ال آماده گرديد. آنگاه از استاد پرسيد آيا ممكن است كه خداوند غيراز معانى كه تو از آيات فهميده اى اراده كرده باشد؟
استاد با كمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت : دوباره سؤال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤ الش را تكرار كرد.
فيلسوف پس از كمى تاءمل اظهار داشت :
آرى ! ممكن است ، خداوند اراده معانى غير از معانى ظاهر آيات داشته باشد. زيرا واژه ها ولغتها داراى احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نيز گفته شما پسنديده مى باشد.
استاد مى دانست شاگرد او توانائى چنين پرسشى را از پيش خود ندارد و از حدود انديشهاو بيرون است لذا روى به شاگرد و گفت : تو را سوگند مى دهم كه حقيقت را بگويىاين مطلب را از كجا ياد گرفته اى ؟
شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت :
به ذهنم آمد كه از تو بپرسم .
استاد جواب او را نپذيرفت و اصرار نمود حقيقت را بگويد
شاگرد:
حقيقت اين است كه امام حسن عسگرى (ع ) يادم داد.
فيلسوف :
اكنون واقعيت را گفتى ، چون چنين پرسشها جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود.
آنگاه فيلسوف با توجه به اشتباهات خود دستور داد آتش تهيه كنند و تمام آنچه رادرباره تناقض آيات قرآن نوشته بود به آتش كشيد و سوزاند!(85)


(61) تولد امام زمان (عج )  

حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج ) در پانزدهم شعبانسال دويست و پنجاه و پنج هجرى در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حكيمه دختر امام محمد تقى (ع ) نقل مى كند كه امام حسن عسگرى (ع ) مرا خواست و فرمود:
- عمه ! امشب نيمه شعبان است ، نزد ما افطار كن ! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود رابه زودى آشكار خواهد كرد.
عرض كردم :
- مادر نوزاد كيست ؟
فرمود:
- نرجس .
گفتم :
- فدايت شوم ! من كه اثرى از حاملگى در اين بانوى گرامى نمى بينم ! فرمود:
- مصلحت اين است . همان طور كه گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم . سلام كردم و نشستم . نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت:
- بانوى من ! شب بخير!
گفتم :
- بانوى من و خاندان ما تويى !
گفت :
- نه ! من كجا و اين مقام بزرگ ؟
گفتم :
- دخترم ! امشب خداوند فرزندى به تو عنايت مى فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهدبود.
تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست . من نماز شام را خواندم و افطار كردم وخوابيدم .
نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم ، ديدم نرجس خوابيده و از وضعحمل در او اثرى نيست ، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم .
مدتى نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم ، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مىخواند، ولى هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمى شود، از وعده امام كمى شك به دلمراه يافت .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) از محل خود با صداى بلند مرا صدا زد و فرمود:
((لا تعجلى يا عمه فان الامر قد قرب ))
((عمه ! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است .))
پس از شنيدن صداى امام (ع ) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس ‍ شدم .
ناگاه ! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست ، من به او نزديك شدم و نامخدا را بر زبان جارى كردم ، پرسيدم آيا در خود چيزى احساس مى كنى ؟ گفت :
- بلى عمه !
گفتم :
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش ، اين همان مژده اى است كه به تو دادم .
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت . بيدار شدم ، ناگاه ! مشاهده كردم كه آن نورديده متولد شده و با اعضاى هفتگانه روى زمين درحال سجده است . او را در آغوش گرفتم ، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است .
در اين هنگام ، امام حسن عسگرى (ع ) مرا صدا زد:
عمه ! پسرم را نزد من بياور!
من آن مولود را به نزد وى بردم . امام (ع ) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهانوى گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:
- ((تكلم يابُنى )) فرزندم با من حرف بزن .
آن نوزاد پاك گفت :
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدرسول الله .
سپس صلواتى به اميرالمؤ منين (ع ) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگرى (ع )فرستاد، سپس ساكت شد.
امام (ع ) فرمود:
- عمه ! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!
او را پيش مادرش بردم . سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزدپدرش برگردانيدم .(86)


(62) ملاقات با امام زمان (عج ) 

علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كهچهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد -يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى ازسال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس ‍ از احوالپرسى ازوى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كهآنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقبمانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردانبودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارمحاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماىبزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ،جواب سلام مرا داد و پرسيد:
- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كههر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله هاآن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرتقائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما بهمكه رسيد.
افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اينرو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازهنقل و تصحيح آن را داد. (87)


(63) ابوراجح حلى و امام زمان (عج )  

ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله (88)، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهربود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارشدادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافقرسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش رابيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش ‍ را نيز بريدند و او را با وضعبسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و دركوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مىزدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگرنمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى ازحاضران گفتند:
- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مىميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كردهبود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند وكسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظسالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچگونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايمحضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبممتوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم بهجمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردىسالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه !فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها درصورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروزقابل مقايسه نيست !
رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفتكه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. اوقبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، بهطور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولىبعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مىنشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و بهنيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى بهحال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت . (89)


next page

fehrest page

back page