بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای بحارالانوار جلد 1, محمود ناصرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     BEHA1002 -
     BEHA1003 -
     BEHA1004 -
     FOOTNT01 -
     FEHREST -
     BEHA1001 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

قسمت دوم : معاصرين ائمه (ع )، نكته ها و گفته ها  


(64) زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !  

ابو مسلم مى گويد:
روزى با حسن بصرى و انس بن مالك به در خانه امّسلمه (همسررسول گرامى ) رفتيم . انس كنار در خانه نشست . من با حسن بصرى واردمنزل شديم . حسن بصرى سلام كرد و امّسلمه پاسخ داد. بعد پرسيد:
- توكيستى فرزندم ؟
گفت :
- من حسن بصرى هستم .
فرمود:
- براى چه آمده اى ؟
گفت :
- آمده ام حديثى از رسول خدا(ص ) درباره على بن ابى طالب (ع ) برايم بگويى .
امّسلمه فرمود:
- به خدا قسم حديثى به تو خواهم گفت كه آن را با اين دو گوشم از پيامبر خدا شنيده ام، كر شوم اگر دروغ بگويم ! و با اين دو چشمم ديدم ، كور شوم اگر نديده باشم ! وقلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهى ندهد! و زبانملال شود اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم كه ايشان به على بن ابى طالب (ع )فرمود:
يا على ! هر كس روز قيامت در پيشگاه خداوند حاضر شود و ولايت تو را انكار كند، در صفمشركان و بت پرستان قرار مى گيرد.
در اين حال ، حسن بصرى گفت :
- الله اكبر! شهادت مى دهم كه حقا على بن ابى طالب (ع ) سرور من و سرور همه مؤ مناناست .
هنگامى كه از منزل امّسلمه بيرون آمديم ، انس بن مالك به او گفت :
- چرا تكبير گفتى ؟
حسن بصرى حديث امّسلم را نقل كرد سپس گفت :
من از عظمت مقام على (ع ) تعجب كردم و تكبير گفتم . در اين وقت انس ‍ بن مالك خادمپيغمبر(ص ) خدا اظهار داشت :
- اين حديث را رسول خدا(ص ) سه يا چهار بار فرموده است .(90)


(65) چهار نفرينى كه مستجاب شد! 

مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:
- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:
- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
گفت :
- من در كربلا با افرادى بودم ، كه امام حسين (ع ) كشتند، وقتى امام شهيد شد، مردملباسهاى او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قيمتى در تن آن حضرتديدم ، دنياپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى را از شلوار درآورم .
به طرف پيكر حسين (ع ) نزديك شدم ، همين كه خواستم آن بند را باز كنم ، ناگاه ديدمآن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كناربزنم ، لذا دستش را قطع كردم ! همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم حضرتدست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بندبردارم ، بدين جهت دست چپش را نيز بريدم ! باز تصميم گرفتم آن بند را بيرون آورم ،صداى وحشتناك زلزله اى را شنيدم ! ترسيدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاىپاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه ! در عالم خواب ، ديدم كه گويا محمّد(ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) و امام (ع) را بوسيد و سپس فرمود:
- پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنين كردند بكشد!
شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود:
- شمر مرا كشت و اين شخص كه در اينجا خوابيده ، دست هايم را قطع كرد.
فاطمه (س ) به من روى كرد و گفت :
- خداوند دست ها و پاهايت را قطع و چشم هايت را كور نمايد و تو راداخل آتش نمايد!
از خواب بيدار شدم . دريافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهايم قطع شده . سه دعاىفاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن يعنى ورود در آتش - باقى مانده ، ايناست كه مى گويم :
- خدايا! مرا از آتش نجات بده !(91)


(66) وداع با حكومت  

هنگامى كه يزيد، منفور در گذشت . پسرش معاويه به جاى وى نشست . ولى طولى نكشيداز خلافت كناره گيرى كرد، و بر منبر رفته و اين چنين سخنرانى نمود:
- مردم ! من علاقه ندارم بر شما رياست كنم و مطمئن هم نيستم . زيرا كه مى بينم شماعلاقه اى به خلافت من نداريد. ولى شما گرفتار حكمرانى خاندان ما شده ايد و ما نيزگرفتار شما مردميم !
جدم معاويه براى به دست آوردن خلافت با على بن ابى طالب عليه السلام - كه بهخاطر سابقه و مقامش به خلافت شايسته بود!!جنگيد و مى دانيد كه مرتكب چهاعمال زشتى شد و شما هم مى دانيد به همراه ايشان چه كرديد و عاقبت نيز گرفتار نتيجهعمل خود شده و به گور رفت ، بعد از معاويه ، پدرم يزيد عهده دار خلافت شد و خوب كهايشان چنين كارى را نمى كرد، چون شايستگى خلافت را نداشت .
وى كارى كه نمى بايست بكند، انجام داد، جنايتهاى وحشتناكى را مرتكب شد. و فكر مىكرد كه كار خوبى را انجام مى دهد و بالاخره چندان زمانى نگذشت كه از بين رفت و آتشفساد او خاموش شد. و اينك رفتار زشتش غم مرگ او را از يادمان برده است .
آن گاه گفت :
- اكنون من نفر سوم اين خانواده هستم ، افراد بى علاقه به خلافت من ، بيشتر از افرادىاست كه به خلافت من علاقه مند هستند. من هرگز بار گناه شما را به دوش نمى كشم !بياييد خلافت را از من بگيريد و به هر كس ‍ كه مايليد بسپاريد!
مروان بلند شد و گفت :
- شما به روش عمر رفتار كن !
پاسخ داد:
- به خدا سوگند! اگر خلافت گنجينه اى بود، ما سهم خود را برداشتيم ، اگر همگرفتارى بود، براى نسل ابوسفيان ، همين اندازه بس است ، و از منبر پايين آمد.
مادرش به او گفت :
- اى كاش چون لكه حيض مى شدى !
- در جواب مادر گفت :
- من نيز همين آرزو را داشتم تا ديگر نمى فهميدم خداوند آتشى دارد كه هر معصيت كار و هركسى را كه حق ديگرى را بگيرد، با آن عذاب مى كند.(92)


(67) سخنرانى عبدالملك مروان در مكه ! 

عبدالملك مروان ، خليفه اموى در مكه سخنرانى مى كرد. همين كه سخنانش به پند و موعظهرسيد، مردى از ميان جمعيت برخاست و گفت :
- بس است ، بس است !! شما امر مى كنيد ولى خودعمل نمى كنيد و نهى مى كنيد، اما از كارهاى زشت نمى پرهيزيد، پند مى دهيد ولى پند نمىگيريد. آيا ما از كردار شما پيروى كنيم ، يا مطيع گفتار شما باشيم ؟!
اگر بگوييد پيرو روش ما باشيد، چگونه مى توان از ستمگران پيروى كرد يا به چهدليل ما از گناهكارانى اطاعت كنيم كه اموال خدا را ثروت خود مى دانند و بندگان او رابنده خويش حساب مى كنند؟ و اگر بگوييد از دستورات ما اطاعت نماييد و نصيحت ما رابپذيريد، آيا ممكن است آن كس كه خود را پند نمى دهد، ديگرى را نصيحت كند؟ مگر اطاعت ازكسى كه عادل نيست جايز است ؟
اگر بگوييد، علم را در هر كجا يافتيد بگيريد و نصيحت را از هر كه باشد بپذيريد،شايد در ميان ما كسانى باشند كه بهتر از شما سخن بگويند و زيباتر حرف بزنند!
از خلافت دست برداريد و نظام قفل و بند را كنار گذاريد تا آنان كه در شهرها در به درگشته اند و در بيابان ها آواره كرده ايد، پيش بيايند و اين خلافت را به طور شايستهاداره كنند.
به خدا سوگند! ما هرگز از شما پيروى نكرده ايم و شما را مسلط برمال و جان و دين خود نساخته ايم تا مانند ستمگران با ما رفتار كنيد ما به وضع زمان خودآگاهيم و منتظر پايان مدت حكومت شما، و تمام شدن همه رنج ها و محنت هاى خود هستيم .
هر كدام از شما كه بر سرير حكومت تكيه زند مدت معينى دارد و به زودى پرونده اى كههمه كردار و اعمال كوچك و بزرگ در آن نوشته شده مى خواند و آن وقت خواهد فهميد كهستمگران چه ظلم هايى روا داشته اند!
در اين هنگام ، يكى از ماءموران مسلح خليفه ، پيش آمده و او را گرفت ، ديگر از سرنوشتاو خبرى نشد!(93)


(68) اجراى جنايت حميد بن قحطبه ! 

عبيدالله بزاز نيشابورى مى گويد:
من با حميد بن قحطبه طوسى (يكى از حكمرانان هارون ) معامله داشتم . روزى براى ديداراو بار سفر بستم . وقتى به آنجا رسيدم ، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تنداشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان ، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وى را در اتاقى ديدم كه آب از وسط آن مى گذشت ! سلام كردم حميدتشت و آفتابه اى آورد و دست هايش را شست . مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود.سپس سفره غذا را پهن كردند.
من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم ! اما در بين غذا خوردن يادمآمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم . حميد از من پرسيد:
- چه شد؟ چرا غذا نمى خورى ؟
پاسخ دادم :
ماه رمضان است ، من نه بيمارى و نه عذر ديگرى دارم تا روزه ام را افطار كنم ، اما شماچرا روزه نيستيد؟!
من علت خاصى براى خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم .
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست ! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم:
- علت گريستن شما چيست ؟
جواب داد:
- هارون الرشيد هنگامى كه در طوس بود، در يكى از شب ها مرا خواست . چون به محضر اورفتم ، ديدم رو به روى وى شمعى در حال سوختن است و شمشيرى آخته نيز در جلو اوست وخدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامى كه در برابر وى قرار گرفتم ، چشمش كه بر من افتادگفت :
- حميد! تا چه اندازه از اميرالمؤ منين اطاعت مى كنى ؟(94)
گفتم : با مال و جانم !
هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم .
از رسيدنم به منزل چندانى نگذشته بود كه ماءمور آمد و گفت :
- خليفه با تو كار دارد.
گفتم :
انالله ! مى ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وى حاضر شدم، از من پرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟
گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزندم .
هارون تبسمى كرد و دستور داد برگردم .
چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت :
- امير با تو كار دارد.
چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش ‍ نشسته است . از منپرسيد:
- از اميرالمؤ منين چگونه اطاعت مى كنى ؟ گفتم :
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم .
هارون خنديد و سپس به من گفت :
- اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مى دهد، به جاى آر!
خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطى كه در آنقفل بود آورد. در را گشود، ناگهان ! در وسط حياط با چاهى رو به رو شديم و سه اتاقنيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكى از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيستتن پير و جوان را كه همگى به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريختهبود، ديدم . به من گفت :
- اميرالمؤ منين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است .
آنان همه علوى و از نسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكى يكىآنان را مى آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مى زدم ، تا آنكه آخرينشان را نيزگردن زدم ! سپس خادم جنازه ها و سرهاى كشتگان را در آن چاه انداخت .
آن گاه ، خادم در اتاق ديگرى را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوى ازنسل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند.
- خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را بكشى ! بعد يكى يكى آنان را پيش من مى آورد و منگردن مى زدم و او هم سرها و جنازه هاى آنان را به چاه مى ريخت تا آنكه همه را كشتم .سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان على عليه السلام و فاطمهعليهاالسلام با گيسوان و موهاى فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند.
خادم گفت :
- اميرالمؤ منين فرموده است كه اينان را نيز بكشى .
باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردى باقى مانده بود. آن پيربه من گفت :
- نفرين بر تو اى بدبخت ! روز قيامت هنگامى كه تو را نزد جد مارسول الله صلى الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذرى خواهى داشت كه شصت تناز فرزندان آن حضرت را كه زاده على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، بهقتل رساندى ؟
در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهى غضبناك به من كرد و مرااجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون بااين وصف ، روزه و نماز من چه سودى برايم خواهد داشت ،حال آنكه در آتش ، جاودان خواهم ماند!(95)


(69) چوب خلال و يك سال معطلى !  

احمد پسر حوارى مى گويد:
- آرزو داشتم سليمان دارانى ، يكى از عرفا، را در خواب ببينم .
پس از يك سال ، او را در خواب ديدم .
به او گفتم :
- استاد! خداوند با تو چه كرد؟
گفت :
- اى احمد! از جايى مى آمدم ، قدرى هيزم در آنجا ديدم ، چوبى به اندازه چوبخلال از آنها برداشتم ، نمى دانم خلال كردم يا نه !
اكنون يك سال است كه براى حساب همان چوبمعطل هستم .(96)


قسمت سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امت هاى گذشته  


(70) ازدواج سليمان با بلقيس  

در دوران فرمانروايى حضرت سليمان در شام ، بلقيس ملكه سباء در يمن حكمران بود. اوو ملتش بجاى پرستش خداوند آفتاب را مى پرستيدند. سليمان از رفتار آنان اطلاع يافت، نامه اى به ملكه سباء فرستاد و فرمان داد برترى نجويند و از دعوت وى سرپيچىنكنند و در برابر حق تسليم گردند.
بلقيس فرماندهان و بزرگان كشور را به مشورت خواست داستان نامه را با ايشان درميان گذاشت . آنان گفتند:
ما نيروى كافى داريم ، و مرد جنگيم ولى تصميم نهائى با شما است . ملكه سبا گفت :
من جنگ را صلاح نمى دانم و توضيح داد صلح بهتر از جنگ است . و افزود ماقبل از هر چيز بايد سليمان و اطرافيان را بيازماييم تا ببينيم براستى چه كاره اند،سليمان يك پادشاه است يا يك پيغمبر. پادشاهان با هدايا تسخير مى شوند مردان خدا رانمى توان با متاع دنيا رام نمود اگر سليمان هدايا را نپذيرد او پيغمبر است بايد تسليماو شويم اكنون هديه اى بر آنها مى فرستيم تا ببينيم فرستادگان چه خبرى براى مامى آورند بلقيس هدايايى با كارون از خردمندان و اشراف بسوى سليمان فرستاد همين كههدايا را در پيشگاه سليمان گزاردند سليمان نه تنها از آناناستقبال نكرد و به آنان خوش آمد نگفت به هدايا نيز با ديده بى اعتنايى نگريست و بهفرستادگان گفت :
اين هدايا را به صاحبانش برگردانيد زيرا خداوند چندان نعمت فراوان و گنجها به منداده هرگز با مال دنيا تطميع و رام نمى شوم اما بدانيد ما بزودى با لشكرى بسوىشما خواهيم آمد كه توان جنگى را با آن نخواهيد داشت . فرستادگان بلقيس برگشتند همهماجرا را به وى بازگو كردند ملكه سبا با فراست دريافت ناچار بايد تسليم فرمانسليمان كه همان فرمان حق و توحيد و يگانه پرستى است گردد و براى حفظ لشكر وكشور خود هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد بدين جهت با گروهى از بزرگانو خردمندان قوم خود بسوى شام رهسپار شدند وقتيكه سليمان از حركت ملكه سبا آگاهىيافت به حاضران گفت :
- كدام يك از شما مى تواند تخت ملكه سبا را پيش از ورودش نزد من حاضر كند؟ عفريتى ازجن (يكى گردنكشان جنيان ) گفت :
- من تخت او را پيش از آنكه از جاى خود برخيزى نزد تو مى آورم
سليمان گفت :
- من مى خواهم كار از اين زودتر انجام گيرد. آصف ابن برخيا گفت :
- من تخت او را قبل از آنكه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد. سليمان با اين پيشنهادموافقت كرد لحظه چندانى نگذشت تخت بلقيس را در نزد خود حاضر ديد، بى درنگ بهستايش و شكر خدا پرداخت .
سليمان براى اينكه توان عقل ملكه سبا را بيازمايد و زمينه اى براى ايمان او به خدافراهم سازد دستور داد در آن تخت تغييراتى انجام دهند. هنگامى كه بلقيس وارد شد از اوبپرسند، آيا اين تخت او است يا نه ؟ ببينيد چه جواب مى دهد.
وقتى كه ملكه سبا به بارگاه سليمان وارد شد كسى اشاره به تخت كرد و گفت :
- آيا تخت شما اين گونه است ؟
بلقيس به تخت نگاه كرد نخست باور نكرد كه آن ، تخت خود او است . زيرا تخت را درسرزمين سبا گذاشته بود، ولى چون دقت كرد نشانه هايى در آن ديد، با تعجب گفت :
- گويا اين همان تخت من است !
بلقيس متوجه شد كه تخت خود اوست و از طريق غير عادى جلوتر از او به آنجا آورده شده ،لذا تسليم حق شد و آيين حضرت سليمان را پذيرفت . به آيين سليمان پيوست و بهنقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى يكتاپرستىكوشيدند.(97)


(71) ايراد بنى اسرائيلى ! 

مردى از بنى اسرائيل ، يكى از بستگان خود را كشت و جسد او را بر سر راه مردى ازبهترين فرزندان قبيله بنى اسرائيل گذاشت . سپس به خونخواهى او برآمد. كسى از آنهامتهم شد كه قاتل اوست . در نتيجه غوغاى برخاست . براىحل اين مشكل محضر موسى آمدند تا حق را آشكار سازد.
حضرت موسى دستور داد گاوى بياورند تا كشف حقيقت كنند. بنىاسرائيل گمان بردند موسى آنان را استهزاء مى كند، از روى تعجب گفتند:
- آيا ما را استهزاء مى كنيد؟
موسى گفت :
- استهزاء خوى نادانان است و من به خدا پناه مى برم از جاهلان باشم .
وقتى فهميدند مساءله جدى است گفتند:
- از پروردگارت بخواه براى من روشن كند، چگونه گاوى بايد باشد.
حضرت فرمود:
اگر بنى اسرائيل در مرحله اول از فرمان موسى پيروى مى كردند، هرگونه گاوى مىآوردند در اطاعت ايشان كافى بود. ولى چون بهانه جوئى كردند، توضيح خواستند، خدانيز كار را برايشان دشوار ساخت . و براى آن گاو نشانه هاى قرار داد كه پيدا كردنشكار آسان نبود. لذا وقتى كه پرسيدند، اين گاو چگونه بايد باشد، خداوند فرمود:
آن گاو نه پير از كار افتاده است و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو.
آن گاو نه پير و از كار افتاده باشد و نه بكر و جوان ، بلكه ميان اين دو!
باز پرسيدند:
- چه رنگى باشد؟!
حضرت موسى فرمود:
- زرد رنگ ، طورى كه هر بيننده را شاد و مسرور سازد.
گفتند:
- اى موسى ! مشخصات گاو هنوز مبهم است واضح تر بفرما!
موسى گفت :
- گاوى كه به شخم زدن آرام و نرم نشده و براى زراعت ، آبكشى نكرده باشد، بدون عيببوده و غير از رنگ اصلى اش رنگ ديگرى در آن نباشد.
با زحمت فراوان جستجو كردند در آخر مشخصات با مشخصات گاوى انطباق يافت كه نزدجوانى از بنى اسرائيل بود. وقتى كه براى خريد پيش ‍ او رفتند، گفت :
- نمى فروشم ، مگر اينكه پوست گاوم را پر از طلا نماييد!
گفتار جوان را به حضرت اطلاع دادند، فرمود:
- چاره اى نيست بايد بخريد! آنان نيز به همان قيمت خريدند و آن را كشتند.
دم گاو (98) را بر مرد مقتول زدند و او زنده شد، گفت :
- يا نبى الله ! پسر عمويم مرا كشته است ، نه آن كسى كه ادعا مى كنند.
اين گونه راز قتل بر همه آشكار شد. يكى از پيروان و اصحاب موسى گفت :
- يا نبى الله ! اين گاو قصه شيرينى دارد.
حضرت فرمود:
- آن قصه چيست ؟
مرد گفت :
- جوان صاحب اين گاو، نسبت به پدر و مادر خويش خيلى مهربان بود. روزى او جنسىخريد. براى گرفتن پول ، پيش پدر آمد، او را در خواب يافت .
چون نخواست پدر را از خواب شيرين بيدار كند، از معامله صرف نظر كرد، هنگامى كهپدر بيدار شد، جريان را به او عرض كرد.
پدر گفت :
- كار نيكويى كردى ، به خاطر آن ، اين گاو را به تو بخشيدم .
حضرت موسى عليه السلام گفت :
- ببينيد! اين فوايد نيكى به پدر و مادر است .(99)


(72) گزارشى از جهنم !  

حضرت عيسى (ع ) با پيروانش سياحت مى كرد. به دهكده اى رسيد كه تمام ساكنين آن دربين راه و خانه هايشان مرده بودند.
حضرت عيسى (ع ) فرمود:
- اينان به مرگ طبيعى نمرده اند، قطعا گرفتار غضب الهى شده اند، اگر غير از اين بوديكديگر را دفن مى كردند.
پيروانش گفتند:
- اى كاش ما مى دانستيم قضيه اينان چه بوده است !
به عيسى (ع ) خطاب رسيد مردگان را صدا بزن ! يك نفر از آنان تو را جواب خواهد داد.
حضرت عيسى صدا زد:
- اى اهل قريه !
يكى از آنان پاسخ داد:
- بلى ! چه مى گويى يا روح الله ؟
- حالتان چگونه است و قضيه شما چه بوده است ؟
- ما صبحگاه با كمال سلامتى و آسوده خاطر سر از خواب برداشتيم ، شبانگاهان اما همه درهاويه افتاديم !
- هاويه چيست ؟
- دريايى از آتش است كه كوههاى آتش در آن موج مى زند.
- به چه جهت به اين عذاب گرفتار شديد؟
- محبت دنيا و اطاعت از طاغوت ما را چنين گرفتار نمود.
- چه اندازه به دنيا علاقه داشتيد؟
- مانند علاقه كودك شيرخوار به پستان مادر! هر وقت دنيا به ما روى مى آوردخوشحال مى شديم و هرگاه روى برمى گرداند غمگين مى گشتيم .
آن گاه حضرت عيسى (ع ) مكثى كردند و سپس پرسيدند:
- تا چه حد از طاغوت اطاعت مى كرديد؟
- هر چه مى گفتند اطاعت مى نموديم .
- چرا از ميان مردگان فقط تو جوابم دادى ؟
- زيرا آنان دهانشان لجام آتشين زده شده و ملائكه تندخو و سختگيرى ماءمور آنان هستند. مندر ميان آنان بودم ولى در رفتار از ايشان پيروى نمى كردم .
هنگامى كه عذاب خداوند نازل شد، مرا نيز فرا گرفت . اكنون با يك موى كنار جهنمآويزانم ، مى ترسم در ميان آتش بيفتم !
عيسى (ع ) رو به جانب پيروانش كرد و گفت :
- در زباله دان خوابيدن و نان جوين خوردن شايسته خواهد بود، اگر دين انسان سالمبماند.(100)


(73) نفرين مادر! 

امام محمد باقر(ع ) نقل مى فرمايد:
در ميان بنى اسرائيل ، عابدى به نام جريح بود. او همواره در صومعه اى به عبادت مىپرداخت .
روزى مادرش نزد وى آمد و او را صدا زد، او چونمشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت . بار ديگر پس ازساعتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به مادر اعتنا نكرد. براى بارسوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابى نشنيد.
از اين رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرين كرد.
فرداى همان روز، زن فاحشه اى كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زايمانش گرفت وبچه اى را به دنيا آورده و نزد جريح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع اينعابد است .
اين موضوع شايع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به يكديگر مى گفتند: كسى كه مردم رااز زنا نهى مى كرد و سرزنش مى نمود، اكنون خودش زنا كرده است .
ماجرا به گوش شاه وقت رسيد كه عابد زنا كرده است . شاه فرمان اعدام عابد را صادركرد. در آن هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتى او را آنگونه رسوا ديد، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد.
جريح به مادر رو كرد و گفت :
- مادرم ساكت باش ! نفرين تو مرا به اينجا كشانده است ، و گرنه من بى گناه هستم .
وقتى كه مردم اين سخن را از جريح شنيدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمى پذيريم ، مگر اينكه ثابت كنى اين نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است .
عابد (كه در اين هنگام مادرش ديگر از او نارضايتى نداشت ) گفت :
- طفلى را كه به من نسبت مى دهند، پيش من بياوريد!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت :
- پدرم فلان چوپان است .
به اين ترتيب ، پس از رضايت مادر، خداوند آبروى از دست رفته عابد را بازگردانيد،و تهمت هايى كه مردم به جريح مى زدند برطرف شد.
پس از آن ، جريح سوگند ياد كرد كه هيچ گاه مادر را از خود ناراضى نكند و همواره درخدمت او باشد.(101)


(74) كرمى درون بينى قاضى ! 

در بين بنى اسرائيل قاضى اى بود كه ميان مردم عادلانه قضاوت مى كرد. وقتى كه دربستر مرگ افتاد، به همسرش گفت :
- هنگامى كه مُردم ، مرا غسل بده و كفن كن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روى تخت(تابوت ) بگذار، كه به خواست خدا، چيز بد و ناگوار نخواهى ديد.
وقتى كه مُرد، همسرش طبق وصيت او رفتار كرد. پس از چند دقيقه كه روپوش را از روىصورتش كنار زد، ناگهان ! كرمى را ديد كه بينى او را قطعه قطعه مى كند. از اينمنظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش ‍ افكند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند ودفن كردند.
همان شب در عالم خواب ، شوهرش را ديد. شوهرش به او گفت :
- آيا از ديدن كرم وحشت كردى ؟
زن گفت :
- آرى !
قاضى گفت :
- سوگند به خدا! آن منظره وحشتناك به خاطر جانب دارى من در قضاوت راجع به برادرتبود!
روزى برادرت با كسى نزاع داشت و نزد من آمد. وقتى براى قضاوت نزد من نشستند، منپيش خود گفتم : خدايا حق را با برادر زنم قرار بده !
وقتى كه به نزاع آنان رسيدگى نمودم ، اتفاقا حق با برادر تو بود، و منخوشحال شدم . آنچه از كرم ديدى ، مكافات انديشه من بود كه چرامايل بودم حق با برادر زنم باشد و بى طرفى را حتى در خواهش ‍ قلبى ام به خاطرهواى نفس - حفظ نكردم .(102)


(75) علت واژگونى يك شهر! 

مردى از بنى اسرائيل كاخى زيبا و محكم ساخت و خوراك هاى مختلفى به عنوان غذا آمادهنمود و تنها از توانگران شهر دعوت كرد و مستمندان را وانهاد. هنگامى كه بدون دعوت ،از مستمندان نيز كسانى آمدند، به آنان گفته شد اين غذا براىامثال شما نيست !
خداوند دو فرشته به شكل مستمندان فرستاد و به آنان نيز همان حرف ها را گفتند. خداىتعالى به دو فرشته امر فرمود در قيافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!
هنگامى كه در قيافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامى داشتند و در صدر مجلسنشاندند.
از اين رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:
آن شهر و هر كه در آن است را به زمين فرو برند.(103)


(76) كاش خدا الاغى داشت  

شخصى به نام سليمان ديلمى مى گويد:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم ، فلانى در عبادت ، و ديندارى چنين و چنان است ...(او را محضر امام تعريف كردم .)
امام صادق عليه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض كردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائيل در مكانى بسيار سر سبز و خرم ، كه داراى درختان بسيار و چشمههاى گوارا بود خدا را پرستش مى كرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را ديد، عرض كرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب اين بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مردعابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خيلى اندك آمد لذا تعجب كردكه چرا با آن همه عبادت ثوابش كم است خداوند فرمود:
برو پيش او و با وى همنشين باش تا قضيه برايت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسيد:
تو كيستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم آمده ام كه در اينجا خدارا با هم پرستش كنيم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز ديگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفايى دارى ؟ كه تنها شايسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اينجا يك عيب دارد.
فرشته پرسيد: آن عيب كدام است ؟
گفت :
كاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اينجا مى چرانديم كهاين گياهان سرسبز و خرم ضايع نمى شد.
فرشته پرسيد:
- آيا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، اين علف ها تباه نشده و بى فايده از بين نمى رفت . خداوند بهفرشته وحى نمود كه من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اينكه عقلش كم است ،پاداشش نيز اندك است ).(104)


(77) راه نجات  

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم فرمود:
سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سير و سفر در غارى بهعبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد ودهانه غار به كلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره انديشىزياد به يكديگر گفتند:
به خدا سوگند! از اين مرحله خطر راه رهايى نيست مگر اينكه از روى راستى و درستى باخدا سخن بگوييم . اكنون هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايمبه خدا عرضه كنيم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
يكى از آنها گفت :
خدايا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراىجمال و زيبايى بود و در راه جلب رضاى او مال زيادى خرج كردم ، تا اينكه بهوصال او رسيدم و چون با او خلوت كردم و خود را براىعمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زنبرخواسته بيرون رفتم . خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و موردرضايت واقع شده ، اين سنگ را از جلوى غار بردار! در اين وقت سنگ كمى كنار رفت بهطورى كه روشنايى را ديدند.
دومى گفت :
خدايا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجير كردم كه برايم كار كنند و قرار بود هنگامىكه كار تمام شد. به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم ، چون كار خود را انجام دادند منمزد هر يك از آنها را دادم ولى يكى از ايشان از گرفتن نيم درهم خوددارى كرده و اظهارداشت : اجرت من بيشتر از اين مقدار است ، زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام ، به خداقسم كمتر از يك درهم قبول نمى كنم در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهمبذر خريده كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد بر داشتم پس از مدتى همان اجيرپيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نيم درهم ، هيجده هزار درهم(اصل سرمايه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس ازتو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ! در آن لحظه سنگ تكان خورد، كمى كناررفت به طورى كه در اثر روشنايى همديگر را مى ديدند، ولى نمى توانستند بيرونبيايند.
سومى گفت :
خدايا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شير برايشان مى آوردم تابنوشند، يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير راكنارشان گذاشته و بروم ، ترسيدم جانورى در آن شير بيفتد، خواستم بيدارشان كنم ،ترسيدم ناراحت شوند، بدين جهت بالاى سر آنها نشستم تا بيدار شدند و من شير را بهآنها دادم ! بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام اين سنگ رااز ما دور كن !
ناگهان ! سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمدهو نجات پيدا كنند.(105)


(78) سه دعا كه به هدر رفت  

خداوند به يكى از پيامبران بنى اسرائيل وحى كرد كه مردى از امت او سه دعايش نزد منمستجاب است . پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت . مرد نيز پيش همسر خود رفتجريان را به وى نقل كرد زن اصرار كرد كه يكى از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مردهم پذيرفت .
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم .
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت . چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهانهواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت .
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمى كرد و روش ناسازگارى و بدرفتارى را بههمسرش در پيش گرفت .
مرد مدتى با او مدارا نمود هنگامى كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مى شود ديگررفتارش قابل تحمل نيست ، دعا كرد خداوند او را به صورت سگى درآورد و دعا مستجابشد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهارمى داشتند مردم مرا سرزنش مى كنند كه مادرمان به صورتى سگى در آمده و از پدرخواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن بهحال اول بازگشت . و بدين گونه سه دعاى مستجاب آن مرد هدر رفت .(106)


(79) مكافات عمل  

در زمان حضرت موسى پادشاه ستمگرى بود كه وى به شفاعت بنده صالح ، حاجت مؤ منىرا به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در يك روز از دنيا رفتند! مردم جمع شدند وپادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حيوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد!پس از سه روز حضرت موسى از قضيه با خبر شد.
موسى در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالهى ! آن دشمن تو بود كه با همهعزت و احترام فراوان دفن شد، و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيوانىصورتش را خورد! سبب چيست ؟
وحى آمد كه اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست ، او هم بجا آورد، من پاداش كارنيك او را در همين جهان دادم ..
اما مؤ من چون از ستمگر كه دشمن من بود، حاجت خواست ، من هم كيفر او را در اين جهان دادم ،حال ، هر دو نتيجه كارهاى خودشان را ديدند.(107)


(80) خودبينى هرگز! 

يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرتديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريارسيدند.
حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حركت كرد!
مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اينحال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت :
عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چهفضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم .
همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه درآب فرو رفتى ؟
مرد كوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس بااين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم .
حضرت عيسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهتخداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن !
مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خودرا دريافت .
امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود:
((فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا.))
((پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسدنورزيد.))(108)


fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation